و انتخابات دقیقا همین قدر مهم بود! نه که عامدانه سعی کنم ننویسم، دقیقا همین قدر که روی وبلاگ بازتاب دادم به کفشم بود.
یعنی این قدر بی اهمیت که حتی لیاقت یه پست هم نداشت!
باورم نمی شه این قدری شل کردم که اصلا بیخیال کلش.
چهار سال پیش رو یادتونه؟ انصافا وبلاگ رنگ و روی دیگه ای داشت به عنوان وبلاگ یه رای اولی!
اون رای، رای اول و اخرم بود به این جنایت کار های کثیف.
یک عکس هشت نفره گرفتیم امروز، از ۲۲ ساله داخلش بود تا ۷۰ ساله.
هیچ کدوم رای نداده بودیم.
تو ایران دیگه همه چی به کفشی شده،
زنده مانی به کفشی...
ولی مسخره بازی هایی که واسه نتیجه ی انتخابات دراوردیم امروز، خیلی خوش گذشت! از همه بیشتر جوک و خاطرات خود استادمون.
+ همتی شبیه یکی از استادای بسیار عزیزم بود.
+ خیلی خوشحال شدم اون دو تا دسته بیل انصراف دادند. یکی اون جا مهریه و یکی هم اون کرفسه که از هر جهت نگاهش می کردی ریده بود تو پرستیژ پزشکا و کرک و پر خودم ریخت وقتی فهمیدم پزشکه! اشتباه همیشگی تعمیم.
+ پدرم سابقه ی هم کلاس بودن با دو نفر از این کاندید ها رو داشته. :))) می گه از همون کودکی و جوانی اینجور پاچه خار و حال به هم زن بودند.
+ من با رئیس جمهور آتی کاری ندارم اگه واسه خروج از کشور کاریم نداشته باشه. وگرنه که کلاه ها می ره تو هم.
+ می گن رئیسی می ره جلو آینه دیدار سران قوا حاصل می شه. :)))))
+ محسن رضایی هم می گن بنر ها رو گفته مرتب تا بزنید واسه چهار سال دیگه.
پ.ن. یورو هم برای اول بار به کفشمه... فهمیدین؟ نمی دونم کیلگ، افول تا کجا؟ تا چند؟ راستش اینقدری بیمارستان خوب بود، که اصلا احساس پشیمانی نکردم از اینکه یورو ندیدم. تا الآن حتی یک بازی هم ندیدم! یا خود خدا. وقت ظهوره به نظر!
می خوام یه پارادوکس باحال براتون تعریف کنم که الان دقیقا وسطش گیر کردم.
من از ترس اینکه ساعتم فردا منو خواب نذاره باید الان بیدار بمونم چون معلوم نیست شارژرم چه مرگش کرده و شارژ نمی کنه.
جالبه، نه؟
بیدار موندن شده چاره ی خواب نموندن.
باید بیدار بمانم تا اقلا ده درصد شارژ بگیره و خیالم راحت بشه که خاموش نمی شه تا فردا صبح.
و الان نیم ساعته دارم خودم رو سرگرم می کنم ولی فقط دو درصد شارژ گرفته خاک بر سر.
ها. راستی. می دونستیم ویسکانسین چیه وقتی هنوز انتخابات مد نبود. :)))) بهش می بالیم. :))))) نچ نچ نچ. نکنه شما هم تازه یاد گرفتید؟
پ.ن. می دونی چی شد؟ الان چهار و بیست صبحه، بالاخره ده درصدم پر شد. ولی اینقدر فکر کردم که دیگه خوابم نمی بره. :)))))
الان یکم بیش از حد لازم افسرده ام. دلتنگم. حس ناتوانی می کنم. حس پوچی و اینکه اکی تمام. این روز گذشته واسم افتضاح بود. خوب شدن پام عالی بودها، سوپر عالی، ولی یکم.. فقط یکم دوباره دارم می روم سمت مسیری که نباید.
از اون روزا که صبحش شب میشه شبش صبح می شه.
و همین. کلش همینه. صبح شدن شب، شب شدن صبح.
باقی ش؟ خودمم نمی دونم چی میشه.
و چه تلخ..
دوباره مخم داره خیمه می زنه روی جزئیات. نه. واقعا دوستش ندارم.
فکر کردن به گذشته رو دوست ندارم.
فکر کردن به اینده رو اصلا دوست ندارم.
و یه مود فرا شخماتیک دستشو انداخته پس گردنم کشتی می گیریم با هم.
من رو زمینم،
داور داره تا پنج می شماره.
بازتاب شمارشش تو گوشم زنگ می زنه.
پاشو...
پاشو.،.
ساعت هفت صبحه کلاس داری پاشو.
پ.ن. شارژر صدا می ده. انگار زیر دکل برق فشار قوی واستاده باشی.
پ.ن دو تا بازی چمپیونز لیگ دیدم دیروز. پس از سال ها! بارسا-دینامو کیف. زنیت-لاتسیو. بازی چلسی هم تا حدی ان لاین.
و دروازه بان دیناموکیف رو دوست دارم.
بارسا یه بازیکن داره،
Ansu fati
اینو که هر بار گزارشگر می خونه، می شنویم:" انسفوپاتی"
بابام فوری می گه چی گفت؟
می گم اسم بازیکنه.
و بعد از جک و چانه ی جانانه، می ریم تهش انسفالوپاتی رو دوره می کنیم.
و من همه اش به این فکر می کنم کاش قبل اینکه بیام دانشگاه با این بازیکنه اشنا می شدم. کاش.
هر وقت با خودتون فکر کردین بدبیاری عظیمی اوردین و از این افتصاح تر نمی شد،
هر وقت دیدین اتفاق های گند دقیقا دم حساس ترین لحظات زندگی براتون افتادند،
به ترامپ فکر کنین!
طرف نامزد انتخاباتی مهم ترین و استراتژیک ترین و سیاسی ترین کشور جهانه،
درگیر هزار جور مصاحبه و سخن رانی و بند و بساط انتخاباتی،
توی دوره ی خیلی کوتاهی که برای تبلیغات داره، زده و کرونا گرفته و دیگه نمی تونه در انظار عمومی ظاهر بشه!
و اعلام کرده از فردا همه ی کمپین ها را مجازی ادامه می دهم.
بعدش بشینید با خیال راحت لیوان اب تون را بخورید
و به خودتون بگید اخییییش از ترامپ که بد بخت تر نیستم.
و بعدش بجنگید و نگذارید اتفاقات غیرمنتظره مسیر زندگی تون رو تعیین کنند.
اونا باید در حد یک اتفاق غیر منتظره بمونند و نه بیشتر!
پ.ن. بابام الان یک نصیحتی بهم کرد، گفتم نقل به مضمون کنم. نمی دونم ضرب المثله یا از خودش در اورد ولی باحال بود،
گفت فرزندم در زندگی،
از سه تا چیز دوری بگزین:
دیوار شکسته،
آدم دیوانه،
و زن سلیطه!
هه. امامیه واسه خودش ها.
البته هدفش رو مورد دومش بود ها. می گفت خودت رو با دیوانه ها درگیر نکن. و منظورش هم از دیوانه، ایزوفاگوس خُله.
ولی من الان دارم بیشتر به مورد اول و سوم فکر می کنم. به زن سلیطه و دیوار شکسته؟ چرا ادم باید از دیوار شکسته دور بشه؟ میریزه رو سرش؟ این ضرب المثل را تا به حال نشنیده بودم.
واقعا تحمل کردن ایزوفاگوس این روز ها شده چالش خونه ی ما! سرج تستوسترون چه ها که نمی کنه با ادمیزاد. به هیچ چیز دیگه ای نمی تونم ربطش بدم. یک احمق به تمام معناست تو دوران نوجوانی که تحملش مخل حیاته!
و خب منم تو کتم نمی ره حرف مفت بشنوم، عصبانی ام کنه یه جور می زنم درش صدای خر بده.
سر ناهار بودیم، بعد سه ساعت ناز و غمزه و صدا زدن، بالاخره تشریف اورد سر میز ناهار. یه راست امد بیشعور به مادرم گفت:"برنج بکش!" با لحنی که انگار که نوکر گیر اورده.
منو می گی؟ گفتم "مگه خودت دست و پا نداری که اینجوری به مامان دستور می دی؟!"
و گفتن این جمله از من همانا و افریده شدن یک هرج و مرج اساسی تمام عیار در خانه همان.
شروع کرد فحش دادن به هر سه نفر ما،
ما هم فحش دانمان را بعد مدتی بازنمودیم و تهش به خاطر گل روی پدر که گفت "کیلگ به خاطر من!" غلافش کردیم. یک ذره دیگه ادامه می داد کاملا پتانسیل به فیزیک کشیده شدن را داشت.
منو که فرستادند گفتند برو بیرون با ماشینت ول بچرخ ارام بشی دیگه زیاد از حد تو خانه ماندی. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد!
ولی خیلی احمقه. جالب تر از اون مادرمه که می گه من خودم بلدم از خودم دفاع کنم مگه تو زبون منی؟ که بهش گفتم مادر من، شما را ولت کنند تا اخر عمر می خواهی رو حساب بچه بودن، چشمت را ببندی سواری بدی. دیگه سنش می کشه بچه و نفهم نیست!
بعد یک دعوا هم با مادر داشتیم سر اینکه همیشه بی منطق از این احمق دفاع می کنه. برگشته به من می گه تو الگوشی این بچه اینجور شده! کاملا بی منطق ها! خب من الگو بودم که این یارو اینقدر چندش و نچسب و نفهم نبود! یعنی من هم سن این بودم، اینقدر مودب بودم، اینقدرررررر مودب بودم همه جا، هرکی خانواده ام رو می دید از اولین لحظه شروع می کرد تعریف دادن تا اخرین لحظه. به صمیمی ترین دوستم "تو" نمی گفتم! شما بودند همه. حالا اینجا ایزوفاگوسی رو داریم که هم سن اون زمان بنده است و تا به حال ده بار رفتیم از دفتر مدیر و مشاور و معاون و کلانتری کشیدیمش بیرون در عوض! ده سال از سن فیزیکی اش عقبه. قشنگ ده سال. فهمش اندازه بچه ی پنج شش ساله ست.
خلاصه یار کشی کردیم، فعلا من و بابام یه تیمیم، ایزوفاگوس و مامانم یه تیمند. اون مادر هم به خاطر این تو تیم ایزوفاگوس رفته صرفا چون مامانه! مهر و محبت مادری، از مادر ها موجود عجیبی می سازه. واقعا عجیبه مادر بودن. کل دنیا علیهت باشند، باز مادر تو تیمته. (البته جای تفکر داره که مادر منم هست و من از پرورشگاه به عمل نیومدم! ولی خیلی وقته قبولش کردم و باهاش کنار اومدم، چون انتخابی اگه در کار باشه، من همیشه اولویت دوم مادرم بودم و هستم و خواهم بود. و ایزوفاگوس عزیز دردونه است.) ولی واقعا جای تفکر داره، من سر نگه نداشتن احترام مادر با این بچه دعوام شد، حالا همون مادر که بد ترین توهین ها بهش شده، پاشده رفته تو تیم مقابل من! هه عجب دنیایی.
حالا خلاصع امشب بابام داشت توی وارم آپ قبل زمین رفتن اینو می گفت. که ولش کن. احمق و دیوانه ست. بی چاک و دهن و نفهمه. من نمی تونم با شصت سال سن بیام موش و گربه از هم جدا کنم فردا. تو ولش کن. خودت از آدم دیوانه دوری بگزین. جواب نده.
اینم تنها جمعه ای که بی دغدغه قرار بود کنار خانواده باشم!
پ.ن. ایا بنده موفق خواهم شد پست بدون پی نوشت بنویسم؟ با ما باشید.
آقا برید ببینیدش، روحانی بین جنّتی و لاریجانی قوّه قضائیه نشسته. :)))
بعد میکروفونشون هم مشکل داره خر خرررررر می کنه. قاری بدبخت قرآن خودشو پاره کرد صدای میکروفون در نمی اومد. شایدم مشکل صدا و سیماست که برای ما اینجوری پخش می شه صرفا و اون جا مشکلی ندارن با صدا ولی اگه اونجا هم همین باشه که آبرومون حسابی رفته. :)))
یه سری آدم هم هستن شبیه دیوانه ساز های هری پاترن. شبیه فرشته ی مرگ حتّی. احتمالا کشیش یا اسقف مسیحی اند.
الآنم لاریجانی مقننه داره اسم کشور هایی که حاضر هستن رو می بره که جالبه من تازه از وجود خیلی هاشون با خبر شدم و جالبه کشور های به نام اصلا وجود نداشتن بینشون. مثلا یه کشور گامبیا نامی رو گفت که من پیشاپیش ازشون عذر می خوام ولی حس می کنم سرزمین گامبو هاست.
جناب لاریجانی طپق هم زدند الآن. "با بَ بَ بَ بَ برپایی." که حالتی شبیه بع بع را در ذهن من ایجاد نمود.
و هم اکنون دوربین روحانی رو نشون می ده که دارن قند تو دلش آب می کنن. زیر پوستی می خنده. کنکور کیلو چنده، اگه می تونید برید رئیس جمهور شید.
دیگه به عنوان نکته ی آخر، اون خانم موگرینی با شال زورکی بر سر و یک تکّه زلف بیرون افتاده، بین همه ی مرد ها عجیب می درخشه.
یکی رو هم می بینم اون پشت مشت ها، سرش رو گذاشته تخخخخخت خوابیده.
نوه ی امام هم ذکر می فرستند و سخن رانی ها به کفششان نیست.
الآنم روحانی اومده سوگند بخوره.
ای کاش واقعا همین جور که الآن خودت داری می گی، خودت رو وقف کنی آقای دکتر و از خودکامگی بپرهیزی.
حاضرین پس از سوگند، بین صلوات فرستادن و دست زدن اتّحاد نداشتند.
همه شون هم بدون استثنا از روی کاغذ می خونن. آدم بمیره نره تو جمع از رو کاغذ بخونه. :-"
و اینکه احساس می کنم ،مطمئن نیستم، احساس می کنم الآن "بنیان گذار کبیر انقلاب" رو گفتند "بنیان گذار کویر انقلاب" که البتّه بسی به جا بود تبریک می گم.
امروز چهاردهم مرداد ماه یک هزار و سی صد و نود و شش...
پ.ن: آخ راستی من حواسم بود به غیر تهرانی هاتون پز بدم که تهرانی ها امروز تعطیل بودن به خاطر این مراسم؟ الآن حسودی تون شد یا بیشتر بگم؟ یو ها ها ها. حالا اگه تابستون نبود و ما کلاس داشتیم، کل جهان تعطیل می شدن الّا ورودی های پزشکی نود و چهار.
تموم شد. الآن اون آهنگ we are the champions my friends که پس زمینه ی بازی فیفا دو هزار پونزده مون هست، داره تو ذهنم پلی می شه ناخودآگاه.
دی روز از بابام پرسیدم اوّلین رئیس جمهوری که بهش رای دادی کی بوده؟ گفت بنی صدر.
از مامانم پرسیدم، تقریبا خاطره ی مشخصّی نداشت ازش و بالاخره یادش نیومد اوّلین رئیس جمهور کی بوده که بهش رای داده.
خب با این اوصاف حدس می زنم به عنوان یک رای اوّلی موفّقیت بیشتری در این زمینه کسب کرده باشم. (هر چند که الآن ته دلم دارم با خودم فکر می کنم خوب اگه واقعا رای من نبود هم خیلی اتّفاق خاصی نمی افتاد از نظر احتمالاتی و ته ته ته ته دلم خیلی هم احساس خاصّی از برنده شدن کاندید مورد نظرم ندارم چون هیچ کدومتون تو ذهن من نیستید ببینید اتوپیایی که برای جامعه تصوّر می کنم چه قدر حتّی با طرز تفکّر این آقای اصلاح طلب زمین تا آسمون فرق داره. ولی باز اینم تو ذهنم دارم که راه کاندیدی که انتخاب شد، خیلی شبیه تر به راهی هست که من دوست دارم طی بشه نسبت به کاندیدا های دیگه.)
خدا حافظی می کنم با مقادیر زیادی از جو انتخاباتی، و استرس با مزه ای که گرفته بودم که حالا اگه جناح مخالف بیاد روی کار چه اتفاقی می افته. فکر نمی کنم دیگه نسبت به هیچ انتخاباتی همچین حسّی داشته باشم در آینده. اوّلین ها همیشه خیلی خاطره انگیزن.
حالا هم دیگه کم کم سر و ته پوشش خبری م رو هم می آرم که برم امتحان یازده نمره ایه رو استارت بزنم. ( که فقط دو جلسه ش رو خوندم از دوازده جلسه و دوشنبه ظهر هم امتحانشه و امروز هم رفتم دیدم هیچ کی به اندازه ی خودم فاز انتخابات نگرفته بود و همه به خر زدن مشغول بودن این آخر هفته. که خب البتّه برام مهم هم نیست، معمولا همیشه دو روز آخر همه چی رو جمع می کنم نتیجه ش هم تقریبا در حد بقیه می شه. فقط استرسش داره می آد سراغم کم کم. یعنی هیچ کس به اندازه ی من مفت کاری نکرد تو این یه هفته! حداقل ای کاش انصافا بیشتر می رفتم ستاد. از این ور رونده از اون ور مونده و اینا و فلان.)
عکس نتایج رو هم آپلود می کنم رو وبلاگم. عدد ها رو دوست دارم یادگاری داشته باشم. البتّه الان تقریبا حفظ شون کردم ولی خوب به زودی یادم می ره.
نهایتا کلام آخر. خداقوّت رای اوّلی ها و رای غیر اوّلی ها. خدا قوّت پهلوانان. حماسه آفرینان، نه تنها در صحنه انتخابات، بلکه در وبلاگ من:
یعنی تا الآن که دو ساعت و هجده دقیقه از وقت رسمی اخذ رای گذشته و آرا در حال خونده شدنه، شبکه خبر با چنان عزم راسخی داره اخبار داعش و تروریست ها و سوریه رو زیر نویس می کنه که حس می کنم شاید اگه بخوابم بهتر دستم به نتیجه ی آرای انتخاباتی برسه.
تا جایی که بکشم بیدار می مونم، فکر کنم آخرین بارم شب اعلام نتایج کنکور بود که تا خود صبح ساعت هفت نشستم، همین که نتیجه ها اومد خوابم برد!
ته همین پستم می آم به روز رسانی می نویسم، هم خواب از سرم می پره هم خاطره می شه.
# به روز رسانی ساعت دو و بیست و سه دقیقه : کی ماهواره ی ما رو خورد که من الآن گیر این شبکه خبر مضحک بیفتم؟
# به روز رسانی ساعت دو و پنجاه و چهار دقیقه : خوابم گرفته. گند بزنن به کل هیئت شبکه خبر. دیگه قیافه ی تک تک حماسه سازان امروز رو از بر شدم. یکی تو اینستا نوشته می ترسم بخوابم صبح بیدار شم ببینم دوباره احمدی نژاد رئیس جمهور شده. لا اقل امیدوارم این آرای غیر رسمی تا حدی موثق باشه.+ ور ور آقای کت آبی در شبکه ی خبر.
# به روز رسانی ساعت نه و چهل پنج دقیقه : خوب شد بیدار نموندم. تا چهار نشستم دیدم نه خیر سر کاریه! خلاصه دهنمون صاف شد تازه نتایج اوّلیه ش رو دادن. روحانی با ۱۴۶۱۹۸۴۸ رای پیشتازه. دیگه اون استرس دیشب رو ندارم. فعلا بریم دانشگاه تا ببینیم بعدش چی می شه.
#به روز رسانی ساعت نه و پنجاه دقیقه : ای کاش می گفتن رای هر کس چه زمانی شمرده شده. و این که آیا باطل شده یا نشده... مثلا یه سنسوری چیزی داشت همین که شمرده می شد خبر دار می شدی. با حال می شد، نه؟ بزرگ که شدم یه دستگاه جامع برای رای گیری انتخابات اختراع می کنم.
رفتیم و انگشت مبارک همایونی مان را کوباندیم بر فرق سر کاغذ مستکبر بلاگرفته ی آتش پاره. باشد که دیگر از این غلط ها نکند...
کیلگارا. انتخابات را هم دیدی. انگشتت را هم کوباندی. سلفی انگشت جوهری هم گرفتی. ازین پس همه چیز جهان تکراری ست... جز؟!!
پ.ن: یک دوستی در صف بود، می گفت من وقتی بار اوّلم بود رفتم به معین رای دادم. امیدوارم رای اوّل تو خاطره ش بهتر باشه. منم که نمی شناختم کلا، از همون لبخند ملیح نود درصدی هام تحویلش دادم. تا الآن هم فهمیدم اون معین خوانندهه و اون معین نویسنده ی لغت نامه منظورش نبوده. :/
پ.ن بعدی: انصافا خود روحانی هم برگه ی رای منو می دید دلش قنج می رفت واسه دست خطّم، اینقدر که سعی کردم با منش و شخصیت و بزرگوارانه پرش کنم. به عمرم همچین دست خطّی از خودم ندیده بودم.
پ.ن بعدی تر: یعنی چی؟ چرا عکس برداری تو حوزه ی ما ممنوع بود؟ من می خواستم یدونه ازین عکس شاخا موقع انداختن رایم به صندوق داشته باشم.به هر حال هرچی نباشه من رای اوّلی شونم. :)))
پ.ن قول می دم آخریش باشه: الآن یکم استرس گرفتم که شاید برگه های شورای شهر و ریاست جمهوری رو تو صندوق های جا به جا انداخته باشم. :| مبارکم باشه...
ای کاش، فقط ای کاش این انتخابات یک ماه و نیم دیر تر برگزار می شد. واقعا دلم می خواد می رفتم توی یه ستاد یکی از کاندید ها فعّالیت انتخاباتی می کردم: تراکت می دادم دست مردم... سینه سپر می کردم شعار تبلیغاتی می دادم... دستبند پارچه ای پخش می کردم... تیزر می چسبوندم رو در و دیوار... تا نصف شب می نشستیم دور هم حزبی ها چرت و پرت می گفتیم. رو راست بخوام باشم هم زیاد واسم مهم نیست چه کاندیدی. صرفا از جوّش خوشم می آد. معلوم نیست تا چهار سال دیگه من چه بلایی سرم اومده باشه. دلم می خواد تجربه ش کنم ولی مثل همیشه نمی تونم چون یه شور بخت تمام عیار بودم و هستم و انگاری هرچی نرسیدن به علایق هست، پای حساب من نوشتن از ابتدا.
مناظره ی سوم رو هم دیدم. اگر بخوام فقط از روی مناظره ها قضاوت کنم، بعد از بستنی شکلاتی انصافا رایم رو به نفع مصطفی هاشمی طبا می نداختم تو سبد. کسی که پیش بینی می کنم اگه کنار نره، کمترین رای رو می آره. من از این بشر خوشم می آد و همین واسم کافیه. از اون ابروی همیشه بالا رفته ش. از موهای سرتاسر سفیدش که دیدنش همیشه حالم رو خوب می کنه. ازاینکه وقت کم نمی آره و با متانت تمام چیزی رو که لازم باشه می گه. به موقع شروع می کنه و به موقع تموم می کنه. از اینکه سعی نمی کنه بقیه ی کاندید ها رو قهوه ای کنه. هر وقت لازم باشه از یه جناح دفاع می کنه، هر وقت هم صلاح ببینه همون جناح رو به چالش می کشه. از این خوشم می آد که منطقی حرف می زنه. از اینکه سرش تو کار خودشه و دنیاش دنیای خودشه. از اینکه بی شیله پیله س. از اینکه براش مهم نیست وقتی حیدری (مجری مناظره) برای بار دوم با میرسلیم اشتباهش می گیره و رسمابا این کار تبدیلش می کنه به جوک صد ها صفحه ی مجازی. از مظلومیتش خوشم می آد. از اینکه یه دور حواسشون نبود و نزدیک بود بهش فرصت صحبت ندن و با مظلومیت تمام برگشت گفت اگه اجازه بدید نوبت نقد منه! من از هاشمی طبا خوشم می آد چون واقعا بلد نیست سیاست رو به لجن بکشه مثل بقیه و البته اینم می دونم که همین امر باعث می شه رای نیاره. من از منش و اخلاق این مرد سپید مو خوشم می آد و حس می کنم دوست دارم این آدم رو با آرامش خالصش در راس حکومت ببینم که دقیقا با همین ابروی بالا رفته ش داره کاملا جدّی تصمیم گیری می کنه. من مرید پیرمرد هفتاد ساله ی کاندیدی شدم که یک و نیم دقیقه ی خالص از وقت جمع بندی نهایی ش رو (دقیقا زمانی که سرنوشت ساز هست برای هر کاندیدی چون میلیونی می تونن رای ها رو با یک جمله از این سبد به اون سبد انتقال بدن) می ذاره تا کودکانه ترین شعر عباس یمینی شریف رو با لحن قشنگ خودش برای ما بخونه و بهمون بفهمونه که لعنتی ها! شما ها هنوز شعر دوران پیش دبستانی تون رو هم درک نکردید... و با لحنی تاسف بار تهش اضافه کنه... آزاد باش ای ایران، آباد باش ای ایران... اصلا شما کل فضای مجازی رو بجورید، سطر به سطر. عمرا یک مطلب پیدا کنید که تخصّصی به این کاندید پرداخته باشه. همه ش شده کل کل... دعوا... به گند کشیدن هم دیگه... کی کی رو قشنگ تر شست پهن کرد رو بند رخت... و این مرد، کسیه که در این قالب ها نمی گنجه و نمی تونن بگنجوننش حتّی. و برای همین از نظر من قابل ستایشه.
# اینم بنویسم که پیروز قطعی این مناظره ایزوفاگوس بود و لا غیر. چون دقیقا در انتهاش از علامه طباطبایی و مجموعه سلام خبر رسید که بچّه تون توی آزمون ها قبول شده و می تونید بیایید برای ثبت نام. و ما با دمبمان گردو شکنان که دو تا از مدرسه های بنام تهران بهمون اجازه دادن تا با پرداخت شهریه ی حداقل هفت میلیون تومنی، آینده ی بچّه مون رو تامین کنیم. چه پوچ. اون زمانی که من در رشته ی پزشکی دانشگاه یک شهرستان، مشروط به شهریه قبول شده بودم خیلی واسم واضح بود که انتخابش نمی کنم. اصلا قبولی حساب نمی کردم این رو. دقیقا مثل این بود که کلمه ی مردود رو دیده باشم اون پایین و تا یک روز تمام مثل نشئه ها در و دیوار رو نگاه می کردم که حالا کاری ندارم که به زور ردم کردند رفت. ولی امروز داریم خوش حالی می کنیم که مدارس غیر انتفاعی در پایه ی هفتم برای بچّه ی ما جا دارند و خودش هم که تلفن به دست گرفته و برای خاله و مادر بزرگ از افتخاراتش نطق می کند. خنده دار نیست؟ دنیا چه قدر کوچیکه. اگر یکی از این مدارس رو براش انتخاب کنیم، تا ایشون دیپلم بگیره، با همون پول و بسی کمتر منم مدرک پزشکی م رو گرفته ام! کاش که تیزهوشانت رو هم به همین خوبی ترکونده باشی بچّه جان.
دی روز که کلا صفر ساعت چون فاز درس خوندن نداشتم. امروز هم به میمنت علّاف بازی هام کلا سه صفحه جزوه.
مبارکم باشه. نصف امتحان سه شنبه م مونده، تا حالا هم نگاه ننداختم جزوه ش رو. رسما دارم هرچی ترم پیش ریسیدم رو پنبه می کنم این ترم.
مطمئنم این خرخونامون تا الآن ده دور هر صفحه رو نشخوار کردن. از هر صفحه با ده رنگ مختلف نکته برداری و خلاصه برداری کردن. ده تا رفرنس رو با جزوه مطابقت دادن. بعد اون وقت من جزوه م عینهو پاهای سیندرلّا، بلورین. حتّی لامصب ورق هم نخورده که بگم باز یه حرکتی روش زدم. دقیقا به همون حالتی که از دستگاه فتوکپی دانشگاه اومده بیرون چسبیده به هم. وای که من چقد متنفرم از سگ دو زدن واسه نمره. نه می تونم برم تو گروه بی خیالای تنبل، نه می تونم ادای خرخونا رو در بیارم. حالم صد درصد از ورژنی که الآن مجبورم باشم به هم می خوره. دلم می خواد بشم چنگیز مغول تموم کتاب های مربوط به رشته م رو خمیر کنم بریزم تو کوره بعد ببینم بقیه از کجا می خوان علم اندوزی کنن. (هشتگ گربه و گوشت و پیف پیف اینا)
چه گلی به سرم بگیرم آخه؟ اون موقع ها که ریاضی بودم همیشه ته دلم قرص بود که حالا بی خیال تهش سه چهار فصل هم موند اکی هست خودت سر امتحان یه ژانگولری می زنی ، نمره در می آد از راه حلّت و همیشه هم با همون ژانگولر ها خوشگل ترین نمره ی ممکن رو می گرفتم. آبم از آب تکون نمی خورد. کسی هم نمی فهمید چه جوری نمره می آرم. ولی الآن دلم رو به چی خوش کنم آخه؟ نه امتحاناش تشریحیه، نه می فهمم، نه خوشم می آد، نه استعداد دارم، نه اصلا ربطی به این رشته دارم، نه از نظر روانی سر کلاسا بودم حتّی و نه یه رفیق دارم بهم جزوه خلاصه ای چیزی قرض بده یا بیاد یکم بهم توضیح بده بلکه نیفتم! کلّه م شپش زده ولی حوصله ندارم برم حموم، سردمه چون خونه مون تو بهار داخلش سرد تر از خارجشه، حوصله ندارم فردا برم قیافه ی کسی رو ببینم، الآن حتّی حوصله ندارم خودم رو از پریز بکشم برم بکپم که نخوام اینقدر چرت و پرت بنویسم رو بلاگم.
تف بگیرن این زندگی منو.
تف بگیرن این اردیبهشتی که برای خودم ساختم رو.
یه تف اساسی بگیرن این رشته م رو.
تف اعظم بگیرن نیمه ی کوفتی بهار رو.
و آخرین تف رو هم بگیرن به کل اتفاقات هیجان انگیزی که می ندازنشون تو بهار.
همه از پاییز و غروباش متنفرن و من به اندازه ی همه ی تک تک اون آدما باید تنفّر از بهار رو تنهایی به دوش بکشم.
تقدیم به شما. از جمله هنر های امروزم هست:
(تو صفحه ی جدید بزرگ بازش کنین. انصافا باید بگم این قالبم رو هم یه تف جداگانه بگیرن که عکس ها رو مورچه مورچه باید بندازم توش؟)
فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه از نظر اخلاقی، کامنت های مردمه از پیج های مختلف چند ساعت بعد مناظره...
# همین الآن طی مذاکره ی این ور خونه ای ها با اون ور خونه ای ها فهمیدیم که من #رای_اوّلی_شونم.
# ایزوفاگوس داره می پرسه: احمدی نژاد #اصیل_گر بود یا #اصول_گر؟
# مامانم می گه اصلا مگه تو #دو_سال_پیش برای لیست اصلاحات مجلس نمایندگان مجلس رای ندادی کیلگ؟
# بهش می گم مادر من اینقدر با ایزوفاگوس درس #کلاس_ششم_دبستان خوندی، پنج ماه برات دو سال گذشته.
# بابام داره با خودش زمزمه می کنه : فکر می کنم اینا ابر ها رو #باردار می کنن.
# قدر دندونات رو بدون. برو مسواک بزن. ساعت کوک کنی من حوصله ندارم فردا صبح بیدارت کنم.
چقد مغزم پره و خالی نمی شه.
چقد مغزم پره و خالی نمی شه.
چقد مغزم پره و خالی نمی شه.
نصف دلیل اینکه بی خیال امتحان سه واحدی سه شنبه م شدم و دارم مناظره رو می بینم به خاطر خنده های زیر سبیلی عاقل اندر سفیه روحانیه. انگار که با خنده هاش می گه خدایا بیا ببین من اینجا بین این مسخره ها چی کار می کنم اصلا؟
یاد خودم می افتم سر کلاس های دانشگا، منم دقیقا این نوع خنده ی محجوبانه رو دارم و اکثر مواقع _درست مثل روحانی_ دارم سعی می کنم خنده هام رو بخورم که مثل روحانی موفق نمی شم. همه ش هم دارم فکر می کنم خدایا من اینجا بین این دیوونه ها که فازشون یک درصد مثل من نیست، دارم چه غلطی می کنم دقیقا؟
یه تحمیق نهفته ای پشت خنده هاشه آتیش پاره.
چقدر مناظره دیدن کیف می ده. بیشتر از صد بار سینما رفتن. تو سینما معمولا دارم قیافه ی تماشاچی ها رو نگاه می کنم چون حوصله م سر می ره، هیچی هم میلم نمی کشه ولی اینا خیلی باحالن. تازه تو خونه خودم تنها تنها علاقه مندم و دنبال می کنم که این خودش یه موهبت جداست چون مجبور نیستم نقطه نظر های بقیه رو بشنوم و قشنگ می تونم آنالیز کنم کاندید ها رو. کلی هم چیز میز خوردم. الآن خورده چیپس ها رفتن تو تیشرتم اصلا راحت نیستم، دست هام چسب چسبی شده به خاطر شیرینی، یکم ازشلوارم هم نم داره چایی روش چپه کردم. کلا شرایط مطلوبی ندارم، ولی دلم نمی آد پاشم برم رسیدگی کنم.
طی آنالیز های پایه ایم، چند تا فکت هم استخراج کردم:
مو های قالیباف یکم به خرمایی می زنه ولی از اون خرمایی نادر ها نیست،
سمت راست صورت هاشمی طبا کلا یه طبقه بالا تر از سمت چپ صورتشه،
میر سلیم عینکش هری پاتریه ولی کلّه ش با وجودی که کچله برق نمی زنه،
دماغ و گوشای جهانگیری هم درخشانه ولی به صورتش زار هم نمی زنه،
از اون رئیسی هم می ترسم، می آد رو صفحه نگاش نمی کنم کلا قیافه ش رو.
پ.ن: اون بیلبیلک های توی گوششون رو هم حذف کردن، می گفتن برای اینه که دقیق تر صدا رو بشنون. نمی دونم تو این یه هفته چی کار کردن با گوش هاشون که دیگه نیازی بهش ندارن!
# وااااااای یکی توی اینستا نوشته هر وقت که جهانگیری می گه مردم عزیز ایران ما با هم جواب می دیم جون مردم عزیز ایران. پاشیدم از خنده!
خیلی ساده، بنده به عنوان یک جوان کاملا بیست ساله ی امروزی ایران، به عنوان کسی که نفسش از جای گرم بلند نمی شود، حاضرم در انتخابات پیش رو کوچک ترین نقشی نداشته باشم و در عوض سن رای دادن حداقل پنج شش سال دیگر اضافه شود تا به سرنوشت مملکت کمتر گند بخورد. حاضرم همان اندک تعداد افرادی که شاید از میان هم سن و سالانم به درک لازم رسیده اند تا برای سرنوشتشان تصمیم بگیرند (که اصلا شاید خودم هم جزو آن ها نباشم!) به پای بقیه بسوزند ولی شاهد شوخی شوخی جدی شدن یک سری مسائل نباشم. هزار ماشااللّه کم هم که نیستیم، یک دهه ی هفتاد است و یک گولاخ آدم جمعیت. کما اینکه شاید پنج شش سال دیگر هم به عنوان یک جوان بیست و پنج ساله درخواست کنونی ام را تمدید بنمایم.
می گویید نه، بروید چند تا هش تگ انتخاباتی کاملا ساده و تک کلمه ای مثل #مناظره و #انتخابات و #کاندیدا را در شبکه های اجتماعی چک بنمایید و با جفت چشم های از حدقه بیرون زده تان ببینید شیرین کاری های نسل ما را که از کوچک ترین سوتی ها دریغ نکردیم و چگونه با ترول ها و خوش مزه بازی هایمان زمین و زمان را به انتخابات دوختیم و افکار خانواده هامان را ده بار در کامنت هامان نشخوار کردیم و فکر کردیم شاخ ترینیم و حاشیه ساختیم و پرداختیم و جوک گفتیم و نگفتیم و نقد کردیم و نکردیم و از خاتمی ای حرف زدیم که زمان روی کار بودنش هنوزبا ماشین ها و عروسک هایمان ور می رفتیم و طرف موسوی بخت برگشته ای را گرفتیم که از تمام عقایدش به خوش رنگی دست بند های سبز رنگش اعتقاد داشتیم و چون چادر می پوشیدیم و ته ریش و یقه ی آخوندی و انگشتر عقیق بدجور بهمان می آمد طرف اصول گرا ها پرچم بالا بردیم و شعار دادیم و چون اسم چه گوارا در آهنگ شاهین نجفی به گوشمان خورده بود رفتیم قاطی جریان های اصلاح طلب و تهش مثل خروس های لاری سینه را جلو داده و فکر کردیم کریم خان زندی چیزی هستیم چون نا سلامتی عدد سنّمان بزرگ تر مساوی هجده شده و فکر کردیم تمام دنیا و سیاست لعنتی اش در کافه رفتن ها و دور دور های نصف شبی مان (و یا به قول شاعری عزیز شکم و زیر شکم مان) خلاصه می شود.
ما کوچک ترین بویی از سیاست که زیاد است... ما حتّی توانایی کوچک ترین ادّعای تو خالی ای داشتن از سیاست را هم به ارث نبرده ایم.
سیاست را ولش کنید برای همان هایی که انقلاب کردند. خوب کردند یا بد کردند به ما چه؟ تو بستنی ت رو بخور عامو! نوش جوووون.
گرچه فکر می کنم از یک جایی به بعد باید به جای فیلتر سن، فیلتر های بهتری چپاند برای غربال گری رای دهندگان. بعضی سفاهت ها با بالا رفتن سن محو که نمی شوند هیچ، بدتر ریشه می دوانند.
کافی ست جامعه های کوچک را کمی زیر نظر گرفت. دانشگاه، بانک، مردم داخل اتوبوس، اصلا خود خانواده... به تعداد انگشتان دست هم نمی شود یک نفر را پیدا کرد که حس کنی رای این یک نفر می تواند بوی قورمه سبزی ندهد و خیالت تخت باشد که رایش سازنده است. همه مشتی مستبد و خودخواه خودپرست که نمی توانند حداقل جامعه های کوچکی که به آن ها مربوط است را درست اداره کنند و آن وقت فکر می کنند لابد باید حق رای هم بهشان داد.
پ.ن: ولی انصافا مناظره دیدن کیف داد. جَو غریب باحالی دارد. جَو زدگانیم.
با خودم که رو دربایستی ندارم، امروز یک آن وقتی به خودم اومدم و نگاه کردم و دیدم از یه تالار شلوغ فقط صندلی کنار دست من خالی مونده انصافا یه جوری شدم. الآنم هنوز یه جوری ام. شما ها هم اگه یه روز تو دنیای واقعی منو دیدید، (می دونم احتمالا واستون سخت می شه با توجّه به فیدبک هایی که تا الآن از آدمای این ور مانیتور گرفتم) ولی جلوی استفراغتون رو بگیرید، گناه دارم.
معمولا وقتایی که اینجوری احساس خورد شدگی می کنم، سعی می کنم مثل اوتیسمی ها زل بزنم به انگشت هام و تا ده بشمارم. این یه روش درمان برای بچّه های اوتیسم هست. درمان که نه، اینکه بتونن به اون حالت ترس و اضطرابی که در آن لحظه دیوانه وار بهشون فشار می آره غلبه کنن. بهشون می گن وقتی توی یه مکان شلوغی و نمی تونی جو رو تحمّل کنی، روی یه خط راست راه برو. به هیچ چیزی از دور برت نگاه نکن مگر دست های خودت. بلند بلند تو دلت بشمار و با هر شمردن یکی از انگشت هات رو باز کن: یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش... هفت... هشت... نه... ده.
دیگه دوست ندارم درباره ی این موضوع بنویسم. فکر می کنم تا همین حد واسه تخلیه شدن کافیه. حس می کنم بیشتر نوشتن باعث می شه دیوونه تر از اینی که هستم بشم. یعنی خب به هر حال اگه اونقدری که لازمه زنده بمونم، بالاخره یه روز می فهمم مشکل از من بود یا آدمای دور و برم.
دوست دارم درباره ی کلاس دانش خانواده مون بنویسم و یه نقدی داشته باشم ازش. یه اسم دیگه هم روش می ذارن جدیدا. کلاس جمعیّت. اینو از حرف آدمی فهمیدم که اومد ازم پرسید کلاس جمعیت اینه؟ بعد منم خیلی جدی تو چشماش زل زدم گفتم نه خیر. کلاس دانش خانواده ست. اونم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و بعدش رفت چند تا ردیف جلو تر نشست. در یک جمله فوق العاده کلاس مزخرفیه.
اگه بی پرده بخوام بنویسم مثل اینه که انگار داریم یه فیلم پو/رن لایو می بینیم. این یارو استادی که فرستادن سرمون خودش اصلا ظرفیت یه سری چیزا رو نداره. نمی دونم کدوم احمقی بهش گفت که سیلابس دانشگاه رو ول کنه و یه امتحان آسون ازمون بگیره و در عوض برامون بره بالای منبر! خیلی بی پرده و بی چاک و بی دهن صحبت می کنه که اصلا در شان یه استاد نیست حتّی اگه استاد همچین درسی باشه. انگار از سر چاله میدون برداشتن آوردنش اینجا.
علاوه بر این استاد، بچّه ها که دیگه غوغایی ان واسه خودشون. کاملا مشخصه که این کلاس صلاحیت برگزاری توی جامعه ای که ما توش بزرگ شدیم رو نداره. فرض کن کیلگ استاد می خواد کلاس رو تموم کنه، بعد یکی از بچّه ها می گه که نه استاد کلاسمون نیم ساعت دیر شروع شد؛ ادامه بدین لطفا! شما این اتفاق ناب رو تو کدوم کلاس از دانشگاه ها دیدین؟ یا مثلا به چشم دیدم که از سلف رفتن و غذا خوردن و ددر رفتنشون می زنن که بیشتر به تایم این کلاس برسن. و این خودش ثابت می کنه که کلاسی که من ازش صحبت می کنم یه کلاس عادی نیست و حق با منه.
از ترسشون که بچّه ها اطّلاعات رو یه وقت خدای ناکرده با فیل/تر شکن از سایت های فیل/تر طور استخراج نکنن، چنان دست رو پیش گرفتن که ... اگه ما حقمونه که این اطلاعات رو در این سن بگیریم، پس به چه حقّی تمام صد درصد سایت هایی که از همین کلید واژه های استادمون (بلکه بسی هم میلد تر و محو تر از این) استفاده می کنن فیل/ترن؟ حتّی سایت های ساینتفیک علمی ش! به چه حقی از بچّگی اینقدر سفت و سخت و شدید بچّه ها رو از هم جدا می کنن و به جامعه رنگ و بوی جنسیتی می خورونن و بعدش که می آن دانشگاه هول می زنن که دوباره هر چی سریع تر با هم قاطی شون کنن؟ تف تو همه ی سیاست هاتون.
خوب معلومه تو بیای توی یه جمع مجرّد همچین حرفایی بزنی جذب کلاست می شن و لابد با همین حربه هم می خوای تحریکشون کنی هرچی سریع تر ازدواج کنن و به سربازای مملکت کوفتی ت اضافه شه، نه؟ جدی احساس می کنم کلاساش برعکس جواب میده کیلگ. یعنی خوب بچّه ها که اون قدر احمق نیستن بیان تو این سن ازدواج کنن. بخوان هم نمی تونن. و نتیجه ش می شه مثل یه چرخ گوشت که ازین ورش هی اطلاعات بریزی داخلش و ازون ور تیغه هاش خراب باشن و نتونه درست کار کنه و گوشت بده بیرون. گند می خوره به کلّش دیگه.
اینکه کلاسش مختلط هم نیست ده برابر دست کوفتی استادش رو باز می ذاره که هر چی دلش می خواد بگه. اصلا حتّی اینش هم خنده داره که توی خیلی از دانشگاه هایی که من می شناسم فقط همین یه نوع واحد عمومیه که جدا می کنن پسر رو از دختر. بعد توش به خیال خودشون درس می دن که چگونه یک پسر با یک دختر خانواده تشکیل بدهند. هاه. من موندم، الآن این ویسی که من از کلاسش گرفتم رو ببرم به هر کی نشون بدم و تهش اضافه کنم یکی از کلاسای دانشگاه ما همین الآن یهویی وی لاو یو پی ام سی چند تا شاخ در می آره. اصلا فکر کنم از دانشگاه شوتش کنن بیرون اگه ویسش رو بندازم دم دست رئیس دانشکده ای چیزی.
امکانش هست مشکل از منم باشه. شاید من خیلی پاستوریزه ام یا تو باغ نیستم یاشایدم چون خیلی وقته تو باغم واسم عادی شده یا هر چی. واکنشم مثل اکثر هم کلاسی هام نیست. به هر حال محیطم منو این جوری بار آورده و واقعا جو کلاسش اذیتم می کنه. امروز یکی برگشته بهم می گه :"خوبی تو کیلگ؟" یعنی خوب شوخی جنسیتی کردن و پشت سر جنس مخالف حرف زدن، دیگه فوق فوق ش تو نیم ساعت اوّلش خوش می گذره واسم. منم نهایتا تو همین تایم می تونم با کلاس همراهی کنم و به حرفای روشن فکرانه ی دوستام و استادم گوش بدم و به به و چه چه کنم و بخندم. بقیه ش برام حکم وقت تلف کردن مفتکی رو داره. تازه خانواده ی ما که نسبتا اپن مایندن مثلا. ما دانشجو داریم از فلان خطّه ی حاج آقا پرور قُم.
همیشه این مشکل رو با همه ی کلاس عمومی های دانشگام داشتم از ترم یک. هیچ کدومشون رو نمی تونم تحمّل کنم وقتی عقایدم یه چیزی صد درجه برعکس استاداشه و مثل این می مونه که تمام مدّت افتاده باشم توی یه اتاق پر از گزنه و هی پشت هم کهیر بزنم. فقط یکی شون بود یه حاج آقای فوق العاده ماهی بود رگ خواب بلد بود لامصب. می گفت من می گم دلتون خواست گوش بدین اگه خوب بود از نظرتون قبول کنید، نبودم از این گوش بدین تو از اون یکی بدین بیرون. نمره ی همه تونم بیست می دم که مجبور نباشین حفظ کنین اگه قبول ندارین. و تنها کسی هم بود که می تونستم با حرفاش تا حدّی موافق باشم. بقیه شون آشغالن، عقاید شخصی شون رو می چپونن تو زیر شاخه های علم هایی مثل فلسفه و منطق و الهیات و به خوردمون می دن. دینی دبیرستان رو تحمّل کردم گفتم تموم می شه بالاخره. این دو واحدی های عقیدتی رو کجای دلم بذارم که به زور می کنن تو پاچه م؟ احتمالا از جلسه ی بعدی حتما به هر بدبختی ای هم هست می پیچونمش می آم خونه. نوش جون هوادارای کلاسش. شایدم رفتم کنار اون دو سه نفری که می خوابن بالشت گذاشتم.
اینم به عنوان سخن آخر بنویسم که ببینین دانشگاه چه محیط عقیده پروریه. چند روز پیش یکی از استادامون به جای زنگ تفریح برامون تریبون انتخاباتی برگزار کرد سر کلاس. تهشم اضافه کرد که به نظر من میانه رو ترینشون آقای رئیسیه. بغلیم زیر لبی زمزمه کرد: "آره ازون عقیق تو دستت مشخصه کاملا کی میانه رو ترینه استاد. نیازی به گفتن نیست." و من انگشت به دهان مونده بودم که هی یارو طبق قوانین دانشگاه تو حق نداری نظر شخصی ت رو سر کلاس بخورونی به دانشجو هات. وظیفه ت درس دادنه نه چیز دیگه ای.
+پ.ن: چرا همه ی بازیای حساس فوتبال افتادن تو فروردین اردیبهشت؟ نمی شد یه چند تاش تو عید می بود با خیال راحت دنبال می کردیم؟ با این همه استرس، استرس اونم بکشیم. از ترسم دارم پشت پی سی کلاسیکو رو می بینم که نیان بهم گیر بدن. واقعاحوصله ی درس خوندن ندارم الآن. حوصله ی فوتبال دیدن چرا.
و در آینده. هر چی که شد، وقتی که همه زدن تو سرشون و چپ و راست گفتن که:"چی شد که اینجوری شد؟" یا "چرا ما اینقدر بدبخت شدیم؟" یا "چرا به اینجا رسیدیم؟" و...
به ازای هر کدوم از جمله های بالا، من می آم پست امروزم رو نقل قول دوباره می کنم، تهش می نویسم :"همه چی دو روز قبل از نوشتن این پست شروع شد. وقتی که مردم آمریکا خودشون هم نفهمیدن چی شد که اینجوری شد!!!"
همه چی از همون روزی شروع شد که سر کلاس بهداشت، استاد اومد گفت:"بچه ها می خوام یه چیزی تعریف کنم ولی دوست ندارم اوّل صبحی اوقاتتون رو تلخ کنم!!!" و یکی از ردیف آخریا پرت کرد تو صورتش که :"استاد ترامپ رو می گی؟ آره. خبر داریم خودمون." حالا اون حیوونکی می خواست در مورد مرگ یکی از مریضاش سخن وری کنه برامون.
من از سیاست هیچ چی حالیم نیست! :))) یعنی همیشه خیلی دوست داشتم که حالیم باشه ها. مطالعه هم داشتم تا حدی... دوست داشتم مثل خیلی ها که نقل مجلس می شن باشم و در مورد همه ی اتفاق های جامعه نظر بدم و فلان کشور رو نقد کنم و طرف دار یه گروهی باشم و هی پشتش رو بگیرم. ولی خب واقعا حالیم نیست و نمی فهمم چی میشه و اینکه سختی کار کجا شه و اینکه چرا بیخ پیدا می کنه!
ولی خب. این یارو، از دید یه آدم عامّی مثل من هم حرف هاش پرت و پلاس. حالا جدای از همه ی اینا. چرا اینقدر بی ادب؟ :| اصلا تو کتم نمی ره که چه جوری یه رئیس جمهور می تونه اینقدر راحت تو مصاحبه هاش بی ادب باشه. خب به گند می کشی فرهنگ ملت رو که! :|
+حس مزخرفیه. حس می کنم جوونیم به لجن کشیده شد رفت پی کارش. قمه قمه می کنه مسلمون ها رو. ببینین کی گفتم. منم همه ی آرزو های فرنگ رفتنم گیر می کنه تو حلقومم خفه م می کنه تو کنج بی امکاناتی تو همین ایران جهان سومی می می رم! آه. نفس عمیق.
هیچ وقت سعی نکنید زندگیتون رو پیش بینی کنید.
هیچ وقت هم سعی نکنید پست هایی مثل پست قبلی من داشته باشین!
از بچگی که یادم می آد هر وقت استرس می گرفتم (که عموما به خاطر درسای مدرسه بود:-") مامانم یه دیالوگ یکتا داشت که واسم تکرارش می کرد:
"فردای تو یه سکه ست. تا برسی بهش هزار تا چرخ خورده تو هوا!"
الآنم من دوست دارم به شما اینو بگم:
"فردا ی شما، یه سکه ست. تا برسین بهش هزار تا چرخ خورده تو هوا!هیچ وقت نگران فرداتون نباشین."
من نگران روز تولدم نبودم. ولی سعی کردم تا حدی پیش بینی ش کنم. و خب این سکه هه به قدری چرخ خورد که من خودم هم باور نمی کردم بتونه اینقدر چرخ بخوره تو هوا!!!
هنوز م با خودم فکر می کنم نکنه یادم رفته از بلاگ ساین آوت کنم و آدمای این ور کامپیوتر فهمیدن و خواستن تمام پیش بینی های من رو نقش بر آب کنن... :|
من یه روز قبل تولدم هزار بار از ایزوفاگوس تبریک شنیدم. با وجودی که اصلا پیشم نبود... ولی هر ساعت یک بار و هر بار به یه بهانه به من زنگ زد و می گفت راستی من یادم نرفته که تو فردا تولدته ها!!! اولین نفر هم بهت تبریک میگم!
به بهانه ی ایزوفاگوس از مادر هم پنج باری تبریک تولد شنیدم. چون هر بار گوشی رو می داد دست مادر و تاکید می کرد: نمی خوای تبریک بگی بهش؟ :|
من یه روز قبل تولدم از پدر هم تبریک تولد شنیدم. پدری که برگشته بود تهران و می خواست روز بعد پاشه بیاد پیش من که تنها نباشم!
و وقتی من اصرار کردم که واقعا لازم نیست مصمم تر شد و گفت اصلا همه مون می خوایم فردا بیاییم پیشت. دوست نداریم شب تولدت رو تنها باشی اونجا. ولی من که هر لحظه بیشتر داشت به پیش بینی ها و برنامه ریزی های روز تولدم گند خورده می شد به هر بد بختی ای که بود راضی شون کردم که نیان.واقعا زمانی که داشتم این خیال بافی رو می کردم اپسیلون درصد احتمال برآورده شدنش رو در نظر نگرفتم و ترجیح می دادم یه شب تولد تنها تنها رو برای اولین بار در عمرم تجربه کنم. به هر حال خیلی وقت بود که باش کنار اومده بودم که تو این روز به خصوص باید تنها باشم...
حتی تیکه ای خوردم بر مضمون اینکه: نکنه می خوای پارتی بگیری اونجا که نمی ذاری ما بیاییم؟! :| پارتی بر قرار بود البته. من و خودم و نوزده سالگی م. :{
من شب قبل تولدم از آیس بدون اینکه خودش بدونه یکی از جالب ترین تبریک های تولدم رو گرفتم! از یه آدم همیشه عصبی که کمتر کسی به غیر از من تونسته تحملش کنه تا حالا! و این آدم همیشه مغرور و قاطی پاتی نمی دونم کدوم پاره آجری تو سرش خورده بود که همون شب دلش خواسته بود قربون صدقه ی من بره. :)))
من روز تولدم با صدای زنگ تلفن مادر از خواب بیدار شدم که می گفت: " الآن حدودا دو ساعتته! من شیش صبح که چشمام رو باز کردم تو ده دقیقه قبلش به دنیا اومده بودی. راستی زنگ زدم مطمئن شم خواب نمونی..." و من دیالوگ از قبل حفظ شده ی خودم رو جواب دادم: آهان. آره. باشه. مرسی... چون آمادگی دیالوگی به غیر از دیالوگ از پیش تعیین شده ی خودم رو نداشتم...! :|
من روز تولدم لاشه ی اون پرنده ی تیکه پاره رو ندیدم!!! باورتون می شه؟ اون قدری منتظر بودم ببینمش که یادم رفت همیشه از کدوم قسمت پل رد می شدم!!! هر چه قدر به مغزم فشار آوردم که از کجای جوب باید رد بشم که ببینمش یادم نیومد... و خب زود تر یا دیر تر (نمی دونم! :-") از روی پل پریدم و هیچ لاشه ای به چشمام نخورد!!!!
من به جای سلام توی روز تولدم از بغل دستیم یه تولدت مبارک گنده شنیدم. تولدت مبارک بلندی که باعث شد بغل دستی بغل دستیم هم بشنوش و نهایتا رسید به گوش بلند گوی کلاس. و خب... خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خیلی سخت بود که هر لحظه از روز یکی از بچه های دانشگاه تبریک می گفت و من هیچ دیالوگ از پیش تعیین شده ای نداشتم که جواب بدم. عموما رنگ به رنگ می شدم فقط ( در طیف های قرمز و نارنجی ) با یه مرسی خشک و خالی.
حتی متهم شدم به اینکه از قصد به کسی خبر ندادم که نخوام شیرینی بدم! :-" و حتی برای دفاعیه از خودم گفتم:
" آخه می دونید... تجربه به من ثابت کرده روز های تولد اصلا خوب نیستن. تو یه قدم به مرگت نزدیک تر می شی. این اصلا چیز جالبی نیست که بخوای با بقیه در باره ش حرف بزنی. هر چقدر آدمای کمتری بدونن بهتره. چون کمتر پیر شدنت رو بهت یادآوری می کنن..."
و جوابیه ای شنیدم که نتونستم با استدلال های همیشگی م ردش کنم:
"یه آدم پیر همون قدری به مرگ نزدیکه که یه نوزاد. تو نمی دونی یه لحظه ی بعد کدوم یکی شون مرده تر از اون یکیه کیلگ!"
حتی در برهه ای از زمان بلند گو رو دعوا کردم به خاطر جار زدن هاش. و اون جواب داد:" آدم روز تولدش باید جار بزنه که تولدشه... تو بلد نیستی. من به جات جار می زنم... :-" "
من حتی تو روز تولدم از اون دوتا اسفندی پس و پیش خودم هم تبریک شنیدم! و یکیشون بهم گفت خیلی حال می کنه با این تصاعد حسابی با قدر نسبت یک روزی که بین تاریخ تولد هامون وجود داره!
من حتی تو آزمایشگاه بیو هم سورپرایز شدم! چون استاد عوض شده بود. هیچ کس هم اهمیتی به پیپت پر کن نابود شده ی لبه ی میز نداد. شاید من تنها کسی بودم که می دونستم خراب شده و اگه فشارش بدی آب به جای بالا رفتن ازش شره می کنه به پایین...
من توی شب تولدم خفن ترین شعر نوی خودم رو روی کاغذ نوشتم (با پانویس: کیلگ / یک شهرستان کوچک/ دوم اسفند ماه یکهزار و سیصد و نود و چهار) و با خودم فکر کردم زمانی که سهراب هم پای صدای پای آبش می نوشت: روستای قریه چنار کاشان همین حس ناب اون موقع من رو داشت؟ برای اولین بار حس کردم سهراب بودن اون قدر ها هم نمی تونه سخت باشه!
من توی شب تولدم نتونستم به گفته ی خودم جامه عمل بپوشونم. :))) بازم با خودم شرط بستم که هر شب مسواک بزنم!!!
من یه روز بعد از تولدم، تو "خونه" ی خودمون بودم.
با بابایی که برگشته بود خونه و سرخود به مناسبت تولد من یه جعبه شیرینی خامه ای خریده بود (که اصلا طرفدار نداره این ورا:-") و همه ش رو هم تا امروز خودش خورده.
با مامانی که علی رغم حال بدش رفت بیرون و به خیال خودش یه کیک خریده بود. کیکی که شمع های نوزده سالگی هیچ جوره روش نایستاد و وقتی اومدیم ببریمش کاشف به عمل اومد که کیک نیست و ژله ست! :-"
با یه بغل گل نرگس که همون روز تو راه رسیدن به خونه با تاکسی، در حد یه کلیک ثانیه دلم خواسته بود از پیرمرد لب چهار راه بخرمشون و بعد با خودم فکر کرده بودم به قول مامان و بابا حیف پول...
من یه روز بعد تولدم از بوی نرگس ها مست بودم. شمع لرزون روی ژله رو فوت کردم و هیچ آرزویی به ذهنم نیومد موقع فوت کردنش. بعد از کلی تعلل فقط فوتش کردم. جغل دون و مینا کنارم بودن. و وقتی حساب کردم دیدم که از تمام کسایی که انتظار داشتم (مگر یه دوست پشت کنکوری درگیر) تبریک گرفتم و حتی با احتساب تبریک های این بلاگ و اینستا و امثالهم چه بسا خیلی خیلی بیشتر!
من یه روز بعد از تولدم فهمیدم که تمام این مدت پدر جان با مسواک من در خواب و بیداری هاش مسواک می زده.و برای همین حتی نتونستم روی شرطی که یک روز پیش با خودم بسته بودم بمونم چون چندشم می شد با مسواک دهنی یه آدم دیگه مسواک بزنم. :|
صرفا بعد از کمی دعوا نمودن با پدر زیر لب با خودم گفتم: بی خیال. شد،شد... نشد به درک!!! :))
من یه روز بعد تولدم فهمیدم که موضوع دو تا پست اینستاگرام شدم. و می دونی کیلگ! این حد مجازی جات برای آدمی که معمولا تو دنیای مجازی خودش رو گم و گور کرده غیر قابل انتظاره.
من یه روز بعد تولدم فهمیدم که حتی موضوع پست دو تا بلاگ شدم!
دو تا نویسنده که هیچ جوره نمی تونستم خیال بافی این چنینی در موردشون داشته باشم! :-"
یکی شون بوت بود. بغل دستی قدیمام. همون مدال طلا هه که کلی بهش می نازم... :-" بوت طلای بی معرفتی که سه روز از من کوچیک تره و اصلا ازش انتظار این جور ابراز احساسات رو نداشتم. بوت در واقع قسمت احساسات مغزش تخریب شده، اصلا بلد نیست بنویسه و از من هم کم حرف تره... ولی این یه بار روی تمام محدودیت هاش پا گذاشته بود! اولین پست بوت بعد از مدت ها در بلاگ گروهی نصیب من خوش شانس شد. و هیشکی نمی دونه من چه قدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم دیگه این حس دلتنگی مزخرفم صرفا یک طرفه نیست!!!
دومی شون! واااااو. یکی از خواننده های همین جا بود. همین وب همه چی ولی هیچ چی من که اصلا فکرش رو هم نمی کردم یه روزی بتونه باعث این حجم تعجب زدگی من بشه! غیر قابل انتظار ترین تبریکی که امسال گرفتم مال بلو بود!!! از بلویی که فقط در خلال نوشته هاش تونستم یه شناخت نسبی ازش داشته باشم. ولی الآن دارم فکر می کنم که با همین یکسال و اندی تق تق کردن من روی کیبورد خاک گرفته م چقدر باحال تونستم قسمتی هر چند کوچک از سلول های خاکستری مغز یه نفر که هیچ شناخت فیزیکی ای ازش ندارم رو اشغال کنم.
و همین الآن تو ذهنم کلیک می شه که باید نوشته هاش رو برای خودم یادگاری نگه دارم. و این میشه که کپی پست بلو می شه یکی از پست های چرک نویس این بلاگ. کنار مکالمه ی اولیه مون در باره ی کنکور که باهاش داشتم و اون موقع هم با خودم می گفتم سیوش کن... خاطره میشه.
خوبی بلاگ داشتن همینه. خواننده هات شاید هیچ چی از ظاهرت ندونن. شاید زمین تا آسمون با چیزی که در موردت تصور می کنن فرق داشته باشی. ولی در مورد باطن احتمالا یه پرده جلو تر از دور و بری های فیزیکی ت هستن. اینو پست بلو بهم ثابت کرد و نظر های تبریکی که هنوز وقت نکردم اون طوری که دلم می خواد بخونم و جوابشون بدم... همین که تو اکثرشون ذکر شده: می دونیم خوشت نمی آد بهت تبریک بگیم!!! پست بلو که تک تک کلمه هاش به دلم نشست. انگار که دقیقا بدونه من دوست دارم تو روز تولدم چی بشنوم دقیقا همونا رو برام نوشته باشه. از عنوانش بگیر... تا هش تگ آخرش.
می دونید این یه خط مال شماهاست. نمی دونم چه جوری می تونم مرسی بودنم رو نشونتون بدم. ولی واقعا ممنونم از همه تون که ارزش خونده شدن رو بهم می دید. این احتمالا یکی از معدود خوش شانسی هامه...
پ.ن اوّل: اگه هیجان زندگی تون کم شده سعی کنید یه روز از زندگی تون رو پیش بینی کنید.
پ.ن دوم: نوزده شایدم اونقدرا خوب نباشه البته. :{ همین الآن دعوای شدیدی شدم از طرف مادرمریض. چون در خلال نوشتن از پست ازم خواست برم سیب زمینی پوست بکنم و من گفتم وقتی کارم تموم بشه می رم. در نتیجه خودش رفت و با حال مریضش سیب زمینی ها رو پوست کند و فقط اومد دم درب اتاق و گفت:
"خیلی بی انصافی کیلگ...!"
پ.ن سوم: من هیچ کادوی فیزیکی ای از کسی نگرفتم امسال. ولی فکر کنم کادوهای روحانی م به قدری زیاد بود که می تونم از این یه فاکتور چشم پوشی کنم. :)))
پ.ن آخر: برم به یکی از همین اصلاح طلبایی که بابام دوستشون داره رای بدم؟ :| به هر حال حیفه این رای اولی رای اولی هایی که می گن تو خونه مشغول سیب زمینی پوست کندن باشن عاخه...!
+شاد باشین. مثل الآن من!!! :)))))))
پ.ن ی که می خواهد ثابت کند هیچ وقت از قطعی بودن پ.ن آخری ها اطمینان نداشته باشیم_ در نحسی اسفند ماه که هیچم نحس نیست!!! همون 13 م بگیرید شما_:
پست یه عکس کم داشت تا به تمامیت خودش برسه. و چه عکسی بهتر از این برای کی هَتِر از طرف شن های ساحل؟