بلاگ اسکای عزیز!
محض اطلاعات می گم که من 18 ساله نیستم و توی احمق در عین حال که من تاریخ تولدم رو درست وارد می کنم من رو هجده ساله به حساب میاری!
من یه هفت پرستم، برو از خدا بترس! این وصله ها به من نمی چسبه! هنوز دو روز فرصت دارم از این هفت زندگیم که بعدیش تو 27 سالگی برمیگرده ( که چه بسا بر نگرده) لذت ببرم و لازم نکرده توی به درد نخور اینقدر زود من رو به ببری قاطی آدم بزرگای چندش! من نمی خوام نمی خوام نمی خوام!!!!!!!!!!!
من نمی خوام هفده م تموم شه :(((((
جواد نوروزی
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...!
میدونین؟ وقتی داشتم تاپیک رو تایپ می کردم بی اختیار یاد بنیامین افتادم. یکی از بچه ها ی المپیاد کامپیوتری که دورادور می شناسمش... حس می کنم خیلی مثه من بود... بلاهایی که سرش اومد. اون اطمینانی که واسه قبول شدنش داشتن. اووووف. شاید هم صرفا یه حس پوچ برای همزاد پنداری...
در هر صورت پارسال این موقع تو وبلاگش نوشته بود که ثبت نام کنکور شروع شده و آروزی موفقیت کرده بود واسه همه و خودش. من پارسال این موقع کد می زدم ، م 1 حل می کردم و مرلین می دیدم با چیپس و ماست.
باورم نمی شه این هممممه گذشته باشه از اون موقع... هیچ وقت فکرش رو نمی کردم حتی یه درصد منم بخوام کنکوری شم و این که الان جایی باشم که بنیامین یه سال پیش وایستاده بود. باورم نمی شه این منم که الان از قلمچی اومدم و از هول هدر رفتن وقتم تند تند می تایپم و شاید سه هفته ای باشه که پای پی سی ننشسته ام!!!!
البته باز خوبه بنیامین هدف داشت. من چی؟ یه المپیاد کامپیوتری که زورکی می خوان دکترش کنن؟! هووووف! من واسه چی تلاش کنم؟ صرفا از رقابتش لذت می برم و درس می خونم واسه رتبه!!!! می دونم تهش هر بلایی سرم بیاد تازه می رسم به پوچی! که خب حالا که پزشکی هم قبول شدیم... حالا چی؟
فعلا.... ثبت نام. و هم چنان لج و لج بازی من مادر! که شاید ختم شه به جا موندن من از ثبت نام. :دی سر معدل احمقانه ی نهایی های سال پیش... که اولین معدل زیر نوزده من حساب می شه! به خواب هم نمی دیدم چنین بلایی سرم بیاد! منی که انحراف از معیار معدل هام تو اول و دوم از بیست از صدم تجاوز نمی کرد صرفا واسه یه احمق بازی ریدم به نهایی هام. واسه یه امید واهی برای مدال طلایی که حتی رنگش رو هم ندیدم!!! و می تونید بفهمید چقدر سال اول و دوم گل کاشتم که معدل دیپلمم شده 19/80 ؟ (پراود!!!) با یه معدل نهایی زیر 19 و نمره ی فیزیکی غیر قابل باور! فک کنم simp فکر کنه نمره فیزیکم با یکی جا به جا شده!!! :))) به هر حال اون 19/80 به درد من نمی خوره. هیشکی به اون نگاه نمی کنه. مهم معدل نهاییم ه که من از یه بچه ی خنگ هم بیشتر ریدم بهش. × به درک!
جدا اصلا ناراحت نمی شم اگه جا بمونم از ثبت نام :)))) حداقل به صورت ترسو واری به خودم دل داری می دم من خفن بودم، جا موندم. درست مثل کالیدسکوپ که همیشه سر مرحله یک ها می گفت کد نزدم یا کد اشتباه زدم... :دی
خلاصه این که کنکور نزدیک است... و من اصلا و ابدا دوست ندارم نزدیک تر بیاید. دوست دارم سمپادی بمانم. دانش آموز. شاد در جمع های دوستانه ی خودمان. فکر این که سال بعد هرکدام برویم در یک گوشه ی گورستانی از گور آباد رنجم می دهد.
سخن کوتاه باید باو!
موفق می شیم. آرزو نمی کنم. مطمئنّم! :دی
+از کجا فهمیدم؟ امروز تو قلمچی رسیدم همه ی اختصاصی ها رو یه دور بخونم و این واسه من یعنی این که شاخ کنکور شکست. دیگه وقت کم نمی آد :))))
هووووووف.