این یعنی یکی تون نفر 33333 مین بوده.
اعتراف کنین. :{
باران هی می زند به فلسفه ات...
همین که؛
باران آهسته می کند خفه ات...
اگه بعدا که به پیری رسیدم یه جوونی ازم پرسید از کِی...؟
بهش می گم از شب چهارشنبه ای که بیست و هفتم بهمنِ نوزده سالگی م می شد.
اگه بعدش بهم گفت از کی...؟
می گم از صدای گرم شاعری در کیلومتر ها کیلومتر ها دور ترِ یه سرزمین سرد...
بعدش اگه بهم کلید کرد و گفت ولی کیلگ! آخه چه جوری...؟
براش توضیح می دم که کلّش حدود یه دقیقه بود، اوّلش هیجان زده شدم و تو آینه چند بار تند تند پلک زدم و نفس عمیق کشیدم و گوشام رو تیز کردم. بعدش بغض کردم و ابروهام رفت تو هم و ولوم رو زیاد تر کردم... تهش که حرفاش تموم شد دیدم اشکم در اومده.
بعدا بیشتر درباره ش می نویسم. الآن فقط هیجان زده ام و فقط دلم می خواد شایان بی کار بود که رو سرش خراب می شدم و کلّی باهم درباره ش حرف می زدیم. راستش دوست موسوی خون دو آتیشه ی دیگه ای ندارم. :)) اگه مثل بقیه می بودم، تا الآن باید ده جا پستش می کردم و واسه این و اون قر و قمیش می اومدم. آدمش نیستم ولی هر چند دارم از فوران احساساتم که الآن سر باز کردن به بیرون می ترکم.
هنوزم باورم نمی شه که مزخرف ترین سوال دنیا رو ازش پرسیدم و قشنگ ترین جواب رو بهم داد. بدون هیچ تمسخر و خورد کردنی، بدون متهم کردنم به بچّه بودن یا نفهم بودن، بدون جواب های کلیشه ای که از همه شنیدم همیشه. جوابی که در کمال بی منطق بودنم، نمی تونم توش نه بیارم. درست مثل جواب های غَفی.
راستش خیلی وقتا بوده تو زندگی م آرزو کردم که ای کاش زمان حیات یه سری آدما زنده بودم و یه سری سوال های خاصّی که تو دلم مونده رو می تونستم شخصا ازشون بپرسم. خب تقریبا مطمئنّم که به احتمال قریب به یقین، الآن ورژن گذشته ی یکی از زندگی های آینده م هستم که آرزوش برآورده شده.
برای اوّلین بار تو زندگیم احساس بزرگ شدن می کنم. با همون یک دقیقه حرف زدنش حس می کنم که از امروز به بعد می تونم به خودم اجازه بدم که بیست سالم بشه. دوستش ندارم، ولی می تونم بپذیرمش. راستش هیچ برنامه ریزی ای واسش نکرده بودم و خیلی یهویی شد و چه یهویی شیرین و قشنگی شد.
اگه یه روز تونستم اون قدری خفن بشم که کتاب چاپ کنم بدم دست ملّت، قطعا یکی از کتاب هام تو صفحه ی دوّمش بعد به نام خدا، نوشته شده :
برای سیّد مهدی موسوی،
که در یک دقیقه
یادم داد،
چگونه...
+ از اتاق فرمان اشاره می کنن که ولنتاین هم بوده. عاشقمون کردی رفت پی کارش سیّد.
پ.ن: راستش دوباره که پستم رو خوندم دیدم نمی تونین سر دربیارین چی می گم. ساده س. دیدین این آدمای مشهور گاهی برای ارتباط با طرف دارهاشون در مواقعی که بی کارن یه جلسه ی پرسش و پاسخ توی توییتر یا حالا فیس بوک برگزار می کنن؟ خوب شاعر ما هم همین کار رو کرد. ما هم خیلی مسخره مسخره رفتیم یه چیزی پرسیدیم و اصلا هم فکر نمی کردیم حتّی به دستش برسه چه برسه به اینکه بخواد بخوندش و بهش فکر کنه و جواب بده بهش. هلو ترین جواب رو با تو دماغی ترین صدای ممکن برام آپلود کرد که از خاطره ش هنوز که هنوزه گوشه ی چشمم خیس مونده. دوسش داشتم، ولی الآن که فهمیدم مسیر های فکری مون اینقدر شبیه همه دیگه نمی تونم از فکرش بیرون بیام.
و اینکه درسته من خیلی از فاکتور های عادی زندگی یه نوجوون رو تا به اینجای کار نداشتم، ولی سورپرایز های این شکلی هم زیاد داشتم که اون طور که بوش می آد می ارزیده به از دست دادن یه سری چیز ها.
خب می دونی چیه کیلگ؟
همین الآن الآن تا مغز استخونم یخ زده و پاهام رو تقریبا حس نمی کنم و از تک تک زاویه های موهام داره آب می چکه. چرا؟ چون یک ساعت تمام زیر بارون راه رفتم، با کتونی های خیس. و دارم بستنی هم می خورم، چون دوست داشتم ادای دیوونه ها رو در بیارم. یعنی خب آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. منم که قراره سرما بخورم، چه یه ویروس چه هزار تا ویروس.
شن های ساحل یه بار برام نوشته بود اینقد نیا اینجا تو وبلاگت تف کن، خواننده هات غرق شدن. راستش از اون موقع به بعد هر وقت می خوام بگم : "تف!" اوّل یه دور این حرف می آد تو ذهنم و بهش می خندم. مثل همین الآن. :)) ولی واقعا هر چه قدر دارم سعی می کنم ننویسم تف، نمی تونم. الآن در حال حاضر هیچ واژه ی دیگه ای به غیر از تف نمی آد توذهنم که نثار عجوزه ی پیر احمقی که تو صف تاکسی شخصیتم رو به گند کشید بکنم. یعنی دوست دارم همین الآن الآن اینجا بود و اون قدری به لجن می کشیدمش که خفه شه.
دوست دارم بنویسم چی شد که اگه یه روز یه آدم فضایی وبلاگ منو برای پروژه ی آشنایی با رفتار آدم زمینی ها انتخاب کرد، بدونه انسان ها گاهی تا چه حد احمق و کله شقّ و نفهم می شن:
قسمتی از مسیری که باید ازش برگردم خونه تاکسی خوره. به این معنا که باید سوار تاکسی بشی و مقداری از مسیر رو با تاکسی طی کنی.(خوب شاید آدم فضایی ها ندونن که تاکسی خور یعنی چی!) دقیقا نزدیک ایستگاه تاکسی مربوطه، یه مدرسه هست. و خدا نصیب گرگ بیابون نکنه اگه تو در زمان تعطیلی این مدرسه که دوازده ظهر هست به ایستگاه تاکسی برسی. خب ازون جایی که خدا منو دقیقا به اندازه گرگ های بیابون دوست داره، هفته ای یه بار تقریبا این بلا سرم می آد. ولی این هفته فرق داشت. چرا؟ چون صبح که داشتم می رفتم دانشگاه، یه چاله ی بزرگ مخلوط آب و یخ و گل رو ندیدم و خیلی شیک و مجلسی تشریف فرما شدم داخلش. و ازون جایی هم که اعتقادی به چکمه ندارم و آخرین باری که با چکمه در اومدم بیرون رو یادم نمی آد، کتونی های عزیزم حسابی مزیّن شدن. به خودم گفتم بی خیال کلاسم کمه و زود بر می گردم درشون می آرم. فلذا مسیرم رو به سمت دانشگاه ادامه دادم هم زمان با این حالت که با هر قدمم از لا به لای درز کتونی هام آبشار نیگارا می زد بیرون.
بله من با همچین حالتی امروز ظهر به ایستگاه تاکسی مذکور رسیدم و نوگلان باغ زندگی از مدرسه شون تعطیل شده بودند و خلاصه در وضعیت گرگ بیابون طوری که نوشتم قرار گرفتم. تاکسی نبود. باران نم نم می بارید. بیشتر منتظر شدیم و یخ بستنی شدیم، باز هم تاکسی نبود، باران نم نم تر می بارید. دیدیم هرچی انتظار بکشیم باران از نم نم بودنش دست که بر نمی دارد هیچ، آبشار تر می نمایاند. تاکسی ها هم خیال آمدن نداشتند. گفتیم برویم حدود بیست متر بالاتر در مدخل ورود ماشین ها بایستیم که اگر تاکسی ای بود، نیامده وسط راه تورش کنیم. بیست دقیقه ای هم آن جا ایستادیم و باز هم اتفاق خاصی نیفتاد. فلذا با حالت گرگ طوری زخم خورده ی یخ بستنی شده ی خودمان به جای اوّلیه عقب گرد نمودیم.
و اینجا بود که عجوزه رخ نمود... یک زن حدودا شصت واندی ساله.
"سلام! صفه ها!"
و من داشتم به این فکر کردم که چرا چهل پنج دقیقه تمام تنها تنها زیر باران یخ یخ کردم و پاهام زق زق شد و آن موقع هیچ صفی در کار نبود.
گفتم که: "من خیلی وقته اینجا هستم، ولی اگه این طور فکر می کنین باشه تو صف وایمیستم."
و خب. من رو می شناسید دیگه. خودم هم نمی دونم عجوزه ی احمق خرفت چی شنید ولی از اون جایی که ته اکثر جمله هام رو می خورم و به خاطر خجالتی بودنم با یه تن خیلی پایین تری اداشون می کنم، فکر کنم فقط تیکه ی اوّل جمله م رو شنید ("من خیلی وقته اینجا هستم!") و در آن لحظه خداوند برای بار دوم امروز آنچه که نباید نصیب گرگ بیابان کند را به من اعطا نمود.
مثل این بود که یک بمب ساعتی زیر دستت داشته باشی و بخوای با قطع کردن سیم خنثی ش کنی ولی به جای سیم سبز خنثی کننده، سیم قرمزه رو بریده باشی.
"خوبه ما دیدیم که از اون ور اومدی ها!"
و رو می کند به عجوزه ی خرفت تر شماره ی دو ی بغل دستی اش... دیگر با من حرف نمی زند.
"جوون های امروزی چقد پر رو و چشم سفید و دروغ گو شدند... از اون ور اومده خودش رو می ندازه تو صف می گه من خیلی وقته اومدم."
"ما جوون بودیم اینجوری نبودیم. اینا هر کاری دلشون می خواد می کنن."
"گذشت دیگه گذشت. اینا معلوم نیست از کجا عمل اومدن. نسل ما ها دیگه تکرار نمی شه..."
و می دونی تا همین جاش برام کافی بود. صداش رو انداخته بود روی سرش و اون قدر بلند بلند صفات "پر رو!" "چشم سفید!" و "دروغ گو!" رو نثار من کرد که در یک لحظه با خودم داشتم فکر می کردم صد مرحبا به مادرم با فحش هاش. همون لحظه دقیقا به ادای جوون های امروزی، کلاه کاپشنم رو کشیدم رو سرم طوری که پشم هاش جلو چشم هام رو بگیره و هیچ چی رو نبینم. بند های کوله م رو هم خیلی امروزی تر شل کردم که از پشت بیاد پایین و خیلی بیشتر شبیه جوون های امروزی ای که تو فیلم های خارجی دیدم بشم و بدون اینکه حتی یک کلمه نثار اون زنیکه عوضی کنم، راهم رو کشیدم و رفتم.
می دونی الآن از چی پشیمونم، کیلگ؟ این که چرا لحظه ی آخر تو چشمای سفید تو ذوق زننده ی دور چروکیده ش زل نزدم که اون حجم از تنفر رو لا اقل از تو چشم هام بخونه! تا دنیا باقیه ازت متنفرم عوضی. با تک تک مولکول ها و سلول های بدنم. شاید بمیرم یه روزی، ولی مولکول های بدنم به شکل های دیگه در می آن، تبدیل به قطره های آب می شن و نهایتا یه روزی یکی از نوادگان نسل کوفتی تو رو به انتقام خفه می کنن. حسّش می کنم. فقط حیف که اون روز نیستم که بیام بنویسم : "هاه!"
می دونی بعدش چی کار کردم؟ سه برابر پول کرایه ی تاکسی یه مسیر دیگه رو دادم و بدو بدو تا سر سه راهی ای که تاکسی مسیر خودم قرار بود از اون جا رد شه خودم رو رسوندم و بعدش بقیه ی مسیر رو با پای پیاده برگشتم خونه. و هر سه ثانیه یک بار پشت سرم رو چک کردم که ببینم تاکسی ای رد می شه از مسیر یا نه. و ته دلم به اون زنیکه ی عوضی احمق خندیدم که هنوز اون جا توی به اصطلاح "صف" ش وایساده و داره خیس میشه به انتظار تاکسی ای که حالا حالا ها سراغش نمی آد.
کلی هم زیر بارون قدم زدم و شعر زمزمه کردم و با انرژی بالا پایین پریدم و سر خوردم حتّی و موهامم سیخ سیخکی شد که عاشق این حالتشونم؛ عین این فیلمای خارجکی که مثلا دو تا عاشق و معشوق یا دارن زیر بارون شدید به هم می رسن یا دارن با هم وداع می کنن و موهاشون خیس و سیخ سیخکی میشه.( که الآن هم فهمیدم سیخ و خیس جناس قلب دارن حالا نمی دونم درست چه ربطی به این موضوغ داشت...) و تازه سر راه هم برای خودم بستنی خریدم ونهایتا رسیدم خونه و خوش حال بودم که هنوزم عجوزه ماشین گیرش نیومده چون تمام مسیر تاکسی رو پیاده اومدم و هیچ تاکسی ای از مسیر رد نشد. و براتون تعریف کنم که سر راه هم یه دستی کشیدن خیلی شیک و تمیز و خفن دیدم از یه دویست و شیش بین برف ها (که اگه به خاطر حرف های احمقانه ی عجوزه نبود هیچ وقت نصیبم نمی شد) و اون قدری قشنگ بود که راستش خیلی سعی کردم نگم ولی نشد و زیر لبی به راننده ش گفتم: "جوووون!" چون خیلی خوشگل بود لامصب و همه ی برفا رو هم به حالت دایره ای پاشید به اطرافش.
اصلا هم الآن ناراحت اون پول اضافی که خرج کردم نیستم، ناراحت پاهام هم نیستم که هنوز بعد از تموم شدن این متن بازم حسشون نمی کنم و گونه هایی که تازه به زق زق کردن و درد افتادن. مهم اینه که من یه "جوون امروزی" بودم و از "جوونی" م استفاده کردم و مثل فشنگ رسیدم خونه ولی تنها کاری که عجوزه می تونست بکنه این بود که دهن کثیف لجن زارش رو زیر بارون بیشتر و بیشتر باز کنه و درباره ی من حرف بزنه چون اون قدری پیر و بیچاره بود که نتونه بدون تاکسی دو قدم مسیر رو راه بره. (شاید هنوزم داره در و گوهر از دهنش می ریزه بیرون چه می دونم.) و این خودش برای من یه برد محسوب می شه، هر چند که اون جا جلوی اون همه خانوم شخصیتم به گند کشیده شده باشه.
راستش عجوزه ی نفهم اون قدری پیر بود که اگه حتّی آمیگدال نداشتم (آمیگدال مر کز مهار رفتار های غیر اجتماعیه)، نمی تونستم بفهمم معنی انگشت وسط رو می تونه بفهمه یا نه.
و اینکه این یه خط رو فقط برای شخص شخیص تو می نویسم عجوزه. "تف!" اون قدر واسم نفرت انگیز و چندش آور بودی که نمی تونم تصور کنم نوه داشته باشی. گند زدی به همه ی تصوراتم از آدمای پیر. و اینکه "آره. حسود حسود هرگز نیاسود!" فعلا که من جوونم و تو پیری! برای آسایش زمین هم که شده، از همون خدایی که تو رو سر راه من قرار داد ملتمسانه درخواست می کنم که طبق حرف خودت "نسلتون هیچ وقت تکرار نشه." و ریشه کن بشید از دم همه ی شما عجوزه های زشت حال به هم زن نفهم کثیف با عقاید لجن زاری که بدون اینکه منو بشناسی، چشم هات رو بستی و زر مفت زدی و فحش هایی رو در ملا عام بارم کردی که از مامان خودم هم نخورده بودم. نمی بخشمت. هرگز. امیدوارم از پیری ت بترکی و اون روزی که محتاج جوون های امروزی می شی هیچ کدومشون حتّی تف هم نکنن تو روت. آشغال.
پ.ن: آهان. و می دونید نقطه ی عطف داستانم چیه؟ موقعی که من داشتم با همچین موضوعی سر و کله می زدم و هم زمان یخ میکردم و جلوی کس و ناکس خورد می شدم و لال شده بودم و نمی تونستم حداقل قدر یه ارزن جواب بدم که لااقل دلم یه ذرّه خنک شه، مامانم پاش رو انداخته بود رو پاش و نشسته بود تو خونه و داشت غذاش رو می خورد. چرا؟ چون همیشه می زده تو سرم وقتی ازش خواهش کردم بیاد دنبالم و در بد ترین موارد همین یه ماشینی که داره رو به رخم کشیده. برای همین منم با خودم قرار گذشتم حتّی اگه خواستم بمیرم هم هیچ وقت ازش نخوام بیاد کمکم. و تلخی ش چیه؟ اینکه اگه یه مامان درست حسابی غیر خودخواه داشتم که بهم اهمیت می داد، این ماجرا ها هیچ کدوم پیش نمی اومد و تصوراتم هم از مردم جامعه تا این حد خراب نمی شد و تازه منم می تونستم کنارش پاهام رو بندازم رو پام و تو گرمای خونه با هم غذا بخوریم و همه ی این مسیر توی ماکسیمم ده دقیقه طی شه و خونه باشم!
می دونید وقتی رسیدم خونه چی گیرم اومد؟ "کیلگ چرا اینقدر دیر اومدی؟" "ماشین نبود." " یعنی یک ساعت و نیمه ماشین نیست؟ راستش رو بگو کجا بودی!!!" و دیگه حوصله ی این یکی رقم رو نداشتم. " ولم کن." "چیزی شده؟ چرا جواب ندادی بهم؟" "ولم کن. گفتم که ماشین نبود." "خیلی دیر اومدی. من غذا خوردم. غذای تو رو میزه." و کوتیشن های دیگه ای از قبیل : "بستنی چرا خریدی، مگه خل شدی؟" "یعنی فقط به خاطر اینکه خیس شدی عصبانی ای؟" "اوّل می ری سلام می کنی به کامپیوتر این چه وضعشه؟" و ... که دیگه به هیچ کدومشون جواب ندادم.
من الآن فقط یکم از تنهایی غذا خوردن بدم می آد. همین. :)) وگرنه از اولّش هم می دونستم نژاد بشر چقد مزخرف و حال به هم زنه. چیز جدیدی نبود. و آره. من آدم کینه ای ای هستم. هوار تا حدیث از امام های مختلف و سخن از بزرگان هم بیارید بازم کینه ای می مونم و برام مهم نیست. یه سری چیزا رو اگه ببخشم خودم رو احمق فرض کردم.
شعار امروز: هار نباشیم، پیش داوری نکنیم و در روز برفی هر چیزی بپوشیم به جز کتانی.
گل اوّل رو وقتی خوردیم که در تاکسی رو باز کردم تا بشینم توش و خوش حال بودم که استادمون این قدر آدم مهربون و خوش اخلاقی از آب درومد و گذاشت برگردم خونه فوتبال ببینم.
گل دوم رو وقتی زدیم که داشتم هول هولکی لباسامو می کندم و کیف به دوش دکمه ی روشن رو از پایین تلویزیون فشار دادم، چون کنترلش هوس کرده بود خراب شه و شوووت فقط دیدم یه چیزی رفت توی یه دروازه ای! راستش فکر کردم دومیش رو خوردیم. وقتی فهمیدم که گل تساویه اینقدر بلند بلند خندیدم که مینا ترسید و شروع کرد به قار قار های مخصوص وحشت ناک خودش. بعدش هم تا هفت دقیقه دهنش رو به حالت باز تهاجمی نگه داشته بود و نمی بستش.
گل سوم رو وقتی زدیم که ایزوفاگوس تازه رسیده بود خونه و داشت مثل روانی ها از مساوی کردن خوش حالی می کرد و بعدش دیگه حد بیشتری نداشت که خوش حالی کنه. چون با همون تساوی به ماکسیمم حد خوش حالی ش رسیده بود. مینا ی بیچاره این بار باید ورژن دوم هوار هوار ها رو با فرکانس کمتر تحمل می کرد و حدودا ده دقیقه ی دیگه دهنش رو باز نگه داشت.
گل چهارم رو وقتی زدیم که حواس هیچ کدوممون به بازی نبود، اون داشت زنگ می زد به دوستاش که ضایع شون کنه، منم دیگه با خیال راحت داشتم ناهار می خوردم.
گل آخر رو وقتی خوردیم که دوتایی مثل خمیر فرو رفته بودیم تو مبل و منتظر بودیم اون یه دقیقه وقت اضافه تموم شه و گلبانگ پیروزی سر بدیم.
هیجان خوبی بود، راضی بودم. انرژی های نهانم تخلیه شد تا حدی. الآن دارم فکر می کنم که چه قدر مسیر خود زندگی شبیه همین فوتبالاست، وقتی خوش حالی، گل می خوری... وقتی داغونی و انتظارش رو نداری اصلا، یهو گل می زنی... گاهی خوش حالی هات با هم میکس می شن و خوش حال ترت می کنن اون قدری که دیگه نمی دونی برای اون همه خنده ی بیشتر توان داری یا نه... گاهی به جای اینکه از گل های زده ت لذت ببری فقط فکر پز دادنی و نمی فهمی چی شد که به اینجا رسیدی... گاهی در همون نقطه ای که فکر می کنی تموم شد و راحت شدی، یه گل مسخره می خوری... یعنی می دونم کلّیییییی کلیشه ست و همیشه هم همه جا اینا رو خوندیم. ولی آخه چرا باید این قدر شبیه باشن؟ یعنی خب زندگی خیلی جدی تر از یه بازی فوتباله، ولی کلیّت و روند هر دوتاشون این همه شبیهه، حالا نه فقط فوتبال. هر بازی دیگه ای. اینکه زندگی با همه ی عظمت و جدیتش اینقدر راحت بخواد مثل این بازی ها هر کی هرکی و شانسی شانسی باشه، رو نروه خب. این سوال هست که منو وادار کرد دوباره بنویسم این مقایسه ی کلیشه ای زندگی و بازی فوتبال رو. چرا باید شبیه باشن؟ بی انصافی نیست؟
+ این اس اس منه. :{
به خدا اگه فردا بخوان به خاطر کلاس کوفتی دانش خانواده مجبورمون کنن بمونیم دانشگاه و به جای فوتبال دیدن یاد بگیریم چه جوری خانواده تشکیل بدیم، (که البته هیچ ایده ای ندارم موضوع درسش واقعا همینه یا صرفا موضوعیه که اسمش القا می کنه) در آینده همچین ایران زمین رو با خانواده ی تشکیلی م رو سفید می کنم که نگو. :|
هی هرچی می خوام هیچ چی نگم. استغفراللّه...
حالا من گفتم احساس خاصی نسبت به تیم های ایرانی ندارم بس که آشغال طور بازی می کنن، ولی دلیل نمی شه اینجوری بزنن تو کمرم که. هیجان خونم اومده پایین، هر چه قدر هم آشغال باشه بهتر از هیچیه.
من می خوام دربی ببینم. خداوندگارا!
(به حالت دو نقطه گربه ی شرک طماعی که حاضر به استفاده ی غیبت هاش نیست ولی فوتبال هم دوست داره.)
این اس اس منه، دوسش دارم یه عالمه. :))))
باورم نمی شه تونستیم زیرزیرکی از چاوی هرناندز ببریم. یوهوووو.
می دونی کیلگ الآن حس می کنم که چقد چاوی حس مزخرفی داره تو این تیم به درد نخور جدیدش. یاد خودم می افتم و حس می کنم باهاش نقاط مشترک زیادی دارم. بین یه سری ها بیفتی که هیچ سنخیتی باهات ندارن، زجر آوره. تازه بد ترش اینه که از یه جای خوب به همچین جهنّمی نازل بشی... یعنی مزه ی محیط خوب قبلا رفته باشه زیر زبونت... خوب واقعا بارسا با اون همه دوستای خفنش کجا اینجا کجا... اینکه اینقدر راحت دیگه کسی حتّی به یادش نمی آره و اینجا باید اینقدر تنهای تنها یکه تاز میدون باشه بی هیچ رفیقی که در شان ش باشه. دلم واسش می سوزه... همون قدر که واسه خودم می سوخت وقتی پارسال افتاده بودم تو اون دانشگاه جهنّم درّه ایم و هیشکی هم فازم نبود! وای فکرش هم اسیدیه.
خب حالا بریم سر بزن بکوب بعد برد استقلال.نمی دونم من همیشه خیلی حس خود شاخ پنداری ای داشتم و هیچ جوره زیر بار نمی رفتم که طرفدار یه تیم ایرانی باشم. اگه رو راست باشیم فوتبال ایران آشغاله و اصلا ارزش وقت گذاشتن رو نداره.
ولی به هر حال هر وقت یکی بهم گفت کدوم تیم جواب دادم استقلال. پس دلیلی نمی بینم شادی امشب رو از خودم بگیرم. به مناسبت برد اس اس هم رفتم اون آهنگ مجید اخشابی که می گه "ای میهن من به پای تو جان شیرین را افکنم" رو درست درمون حفظ کردم، چون درست بعد برد اس اس پخشش کردن و من دیدم از بچگی تا حالا دوستش داشتم ولی فقط با یه سری اصوات نا مفهوم سعی می کردم باهاش هم خوانی کنم. :))) و نهایتا یادش گرفتم و باهاش خوندم و کلی فاز داد.
پ.ن: دیشب رفتم مایکل اسکافیلد ببینم، نشد همون موقع بفرستمش پست رو... چرک نویس شد. ولی دلیل نمی شه نفرستمش ک...! به هر حال این اس اس منه، دوسش دارم یه عالمه.
پ.ن تر: یه چند تا از نمره های دیگه م اومده. وقتی داشتم می دیدم کارنامه م رو یهو واسم جالب شد که چرا هر ترم کارنامه م اینقدر شبیه ده بیست سی چلی می شه که تو ابتدایی می کردیم تا گرگ مشخص شه. یعنی خوب نیگا اون موقع می گفتیم ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود صد...! الآن کارنامه ی منو از بالا که بخونی با یه الگوی مشابه به همچین چیزی می رسی: چهارده، پونزده، شونزده، هیفده، هجده، نوزده، بیست...! :)))) دو ترمِ پیش هم همین بود. از هر رده یه نمره ای داشتم. خب می دونم خل بازیه ولی خوشم می آد ازین تنوع. :))) یعنی مثلا اگه اون چهاردهه بشه پونزده و به جاش دو تا پونزده داشته باشم اعصابم رو خورد می کنه و ناراحت می شم. همون روند دبیسیچلی خودم رو دوست می دارم.
پ.ن ترین: شما دال بند رو گوش داده بودین تا حالا؟ من تازه پیداشون کردم. آهنگ زیاد ندادن بیرون، ولی دوست داشتم همون چند تا آهنگ محدودشون رو. خب به عنوان پیشنهاد بذارین تو لیستتون آهنگ در دست بادشون رو. بعد احتمالا اگه تیپ شخصیتی مون مثل هم باشه دیر یا زود می رین بقیه ی آهنگاشون رو هم دان می کنین. اوهوم. منم الآن دارم گوش می دمش. کسی هم نیست بگه کمش کن اون آهنگو کیلگارا! خوبه دیگه.
برای سیمپل نوشتمش. چند بار دیگه هم این کار رو کردم، ولی دلم خواست این یکی رو بذارم رو وبلاگم. می دونم. آره. طولانیه... :))) ______________________________________________________________________________________________________________
سیمپل.
می دونی فکر نمی کنم دیگه کسی از بچّه های دوره ی ما یادش باشه اون خاطره ای رو که اون روز برامون تعریف کردی. خب پنج دقیقه بیشتر نبود... و خیلی ها هم نمی اومدن مدرسه. خیلی کم بودیم. یعنی الآن که دارم اینا رو می نویسم حاضرم شرط ببندم که دیگه هیشکی یادش نیست به غیر از خودم. این حس خوبی بهم می ده. یادمه... به وضوح یادمه. ما خسته شده بودیم از فیزیک حل کردن. احتمالا می خواستی یکم حال و هوای کلاسمون عوض شه، یهو وسط حرف هات از دهنت پرید که :
"ما وقتی دبیرستانی بودیم، هر کدوممون یه لقب داشتیم. اسم هم دیگه رو صدا نمی زدیم... بیشتر با لقب هامون ور می رفتیم... شما چرا اینجوری نیستین؟"
خوش شانس بودم که یکی از بچّه ها برگشت سوالی که مدام تو ذهنم کلیک کلیک می شد رو ازت پرسید:
"خب آقا، لقب خودتون چی بود؟"
یعنی اگه اون نمی پرسید اینو، من تا آخر عمرم یه علامت سوال گنده از فضولی می موند رو گوشام و خب راستش اون قدری مغرور و کلّه شق و خجالتی بودم که نمی تونستم خودم ازت بپرسم مستقیما ولی دوست داشتم بدونمش. واقعا هم هیچ ربطی بهم نداشت... ولی دلم می خواست بدونم. خیلی عشقی عشقی و هرکی هرکی. انگار که اگه نفهمم یه نکته ی بزرگ کنکوری رو از دست داده باشم. اگه اون دوستم اینو به قول خودت پرت نمی کرد تو صورتت احتمالا من هنوزم در حال خیال بافی بودم در مورد لقب های احتمالی ت.
خب راستش بعدش رو خوب یادمه. افتخار نمی دادی... هر کاریت می کردیم حاضر نمی شدی لو بدی لقبت رو! نوک زبونت بود، ولی نمی گفتیش. یعنی تا خود ادا کردن واژه می رفتی ولی بعدش می گفتی "نه دیگه بی خیالش شید... نمی گم." همهمه شده بود کلاسمون. اختیار کلاس از دستت در رفته بود. همه با هم هوار هوار می کردیم. راستش نمی دونم از ترس معاون بود یا جلوگیری از اتلاف بیشتر وقت... تهش خیلی ساده برگشتی گفتی:
"می گم، ولی بعدش مستقیم می ریم سر درس و از هیچ کدومتون کوچک ترین پوزخند یا صدا یا همهمه ای نمی شنوم. شد؟"
ما هم عین بچه های شش ساله ای که بستنی داده باشن دستش، خفه خون گرفته بودیم. راستش از همون زمان هایی بود که مغزم زمان رو برام آروم می کرد تا بتونه همه چیز رو خوب تجزیه تحلیل کنه. می گن این حالت موقع استرس یا حتّی مرگ هم برای آدم پیش می آد. مغزت زمان رو هزار برابر آروم تر می کنه برات تا بتونی بسنجی و تصمیم بگیری. اگه بگم تو حدود پنج ثانیه بیشتر از 20 تا لقب ساختم برات دروغ نگفتم. با بی نوایی برگشتی گفتی:
"بچّه ها، انصافا نمی شه بی خیالش شیم؟"
و خوب دیگه خودت حساب کار دستت اومد وقتی که دوباره هوار هوارمون رفت بالا. می دونی می تونستم درکت کنم در اون لحظه. مثل این می مونه که الآن منو زورم کنن که هندل وبلاگم رو لو بدم. که مثلا لو بدم کیلگارا کیه. می تونم فرض کنم تو چه شرایط مزخرفی قرار داشتی. یه جورایی از چهره ت می شد خوند که به غلط کردن افتاده بودی.
"خنده نشنوم. خب؟"
و بعدش دو ثانیه تو ذهنت با خودت کلنجار رفتی. و وقتی می خواستی جمله ی زیر رو بگی تو چشم هیچ کس نگاه نکردی بر خلاف همیشه.
"من... خیلی... ساده بودم. بهم می گفتن سیمپل."
و بعدش سرت رو آوردی بالا و یه لبخند کج و کوله ای زدی. :))
که البتّه هیچ کس به حرفت گوش نکرد و یه همهمه ای شد شدید تر از قبلیا. خنده و پوزخند و همه چی... خوب راستش همه مون انتظار یه لقبی مثل "سوپر من" یا "خفاش شب" یا یه چیز خیلی هیجان انگیز تر رو داشتیم. "سیمپل" مثل خود واژه ش بیش از حد ساده بود. و تو هم از همین بدت می اومد. اصلا نمی دونم راست گفتی یا نه. شاید اصلا لقب اصلی ت رو هیچ وقت لو نداده باشی و صرفا دلت خواسته باشه ما رو خفه کنی. نمی دونم. ولی چیزی که من از رفتارت در اون لحظه فهمیدم این بود که محاله دروغ بگی. اون روز، من سعی کردم بهت نخندم با وجودی که برام خنده دار بود، دوست داشتم بهت نشون بدم که رو قولی که ازمون گرفتی هستم و راستش خنده هام رو خوردم چون دوست نداشتم ناراحت بشی. به جاش فقط بالای یکی از صفحه های جزوه ی فیزیک زیر دستم نوشتم:
"سیمپل."
و از همون موقع بود که تصمیم گرفتم تو دلم با همین لقب قدیمی ت صدات بزنم. از همون موقع برای من شدی سیمپل. راستش الآن که فکر می کنم، هیچ وقت نمی تونستم لقبی باحال تر از این برات پیدا کنم. از اون موقع به بعد هیچ وقت نتونستم به این فکر کنم که قبل از اون روز نسبت به واژه ی سیمپل چه احساسی داشتم. یعنی حتّی نمی تونم تصورش کنم که شاید یه روزی این واژه برام صرفا یه واژه ی ساده ی انگلیسی بوده. سیمپل لعنتی، این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهت می آد. حتّی بیشتر از اسم واقعیت... چه مخی داشتن اون هم کلاسی های دبیرستانت. هوووف.
راستش یکم که رفتیم جلو تر من فهمیدم که عادت دبیرستانت هنوز از سرت نیفتاده. تو روی ما هم اسم مستعار می ذاشتی و هر جور که عشقت می کشید صدامون می کردی. راستش من خیلی کم حرف بودم خب، اصلا فکر نمی کردم حتّی احساس کنی تو کلاست هستم. زورم می اومد سوالات رو جواب بدم چون حرصم می گرفت از سرنوشت مزخرفم که مجبور شدم از کلاس ریاضی فیزیک با اون همه سوال های چالش برانگیز و با اون همه دبدبه و کبکبه بیام سر کلاس معلم فیزیک تجربی ها با اون سوال های تف تفکی ش! نشنیده بگیر ولی اوّلاش منم تو رو آدم حساب نمی کردم. هاه.
خب یادم نمی آد که من زود تر تو رو آدم حساب کردم یا تو زود تر آدم حسابم کردی. شاید از اون زمانی که می خواستم له ت کنم سر کلاس و بپیچونمت که بمونی تو سوال فیزیکا و جلوی همه ضایع بشی، به چشمت اومدم.فکر کنم از اون زمان هر دوتامون هم دیگه رو آدم حساب کردیم. تا به خودم اومدم دیدم که یه بار سر کلاس صدام زدی:
"ژوزف."
من فهمیدم که این یه لقب جدیده ولی مثل گیج و گم ها به چشم هات نگاه می کردم ببینم منظورت با کیه _مثل همیشه که وقتی لقب جدید می ذاشتی رو بچّه ها مسیر نگاهت رو دنبال می کردم._ و تو صاف تو چشم های من زل زده بودی و می دونی اینقدر عادی بود لحنت اینگار که خیلی وقت بود تو دلت منو با این اسم صدا می زدی ولی رو نمی کردی. خب فکر کردن به اینکه تو کی وقت کردی این اسم رو برای من بسازی سر حالم می آورد. چون خب روی هر کسی اسم نمی ذاشتی، چند نفر از شلوغ ترین و تو چشم ترین های کلاس رو با لقب های خاص خودت صدا می زدی فقط! اینکه من با وجود شاخ نبودنم و شلوغ نبودنم بازم یکی از افراد لقب دار بودم، شادی آور بود برام. تو با لحن مخربی به من می گفتی ژوزف. ولی من باهاش حال می کردم. کم کم از دوستای نزدیکم خواستم اینجوری صدام کنن. که البتّه الان اکثرشون یادشون رفته و باز به اسم خودم برگشتم.
ولی سیمپل لعنتی. ازت متنفرم. می دونی چرا؟ این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهم می آد و اینو حس می کنم، ولی تو دیگه کنارم نیستی که اینجوری صدام کنی. من هنوز صدات می کنم "سیمپل..." ولی دیگه کسی نیست که به من بگه "ژوزف...".
من هنوزم وقتی به "سیمپل" فکر می کنم، قیافه ت می آد جلو ی چشمام، تک تک جزوه فیزیکای پیش دانشگاهی م تو دستم ورق می خورن، بوی عطری که صبح ها باهاش تقریبا دوش می گرفتی از لای جزوه هام پخش می شه تو دماغم و می دونی سعی می کنم همه ی اینا رو با همین یه تیکه از سهراب از تو ذهنم پرت کنم بیرون، چون مسلما نمی تونم کلّ روز تو فکر تو و خاطراتی که برام ساختی غرق باشم:
ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک، چه در زیر درخت...
تو بهترین معلمم نبودی. این احساسی که نسبت به تو داشتم رو نسبت به چند تا معلم دیگه هم دارم. ولی می دونی از بین بهترین ها، تو ساده ترینشون بودی و الآن دلم واسه ی ساده بودنت تنگ شده. الآن حدود دو سال گذشته که ندیدمت... خب هفته ایش نبوده که بهت فکر نکنم. هرچی هم که بشه یه جوری می دوی جفت پا وسط فکر هام. هنوز هم نمی دونم چه جوری با این همه ساده بودنت تو ذهن من این قدر خاص شدی. نمی دونم اصلا خاص بودی یا من به زور تو ذهنم یه ساده ی قدیس واره ساختم ازت.
پارسال که بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم تنها کاری که از دستم بر می آد رو برات بکنم و روز معلّم یکم از شر و ور های تو ذهنم رو برات بنویسم، و بعدش تو جواب پیامکم رو ندادی یکی از بدترین هفته های اردیبهشتم رو گذروندم. تا سه روز بعد روز معلم سر کلاسام هر ویبره ای که گوشیم می رفت رو به حساب جواب تو می ذاشتم و بعدش با یه پیامک تبلیغاتی حالم گرفته و گرفته تر می شد. راستش همچین چیز ماژوری هم نبود. به یکی اس ام اس فرستاده بودم و جواب نداده بود. بار ها تجربه ش کردم. می دونی چی اذیتم می کرد؟ این که حس کرده بودم این احساسی که نسبت به یه معلّم دارم، برای اوّلین بار دو طرفه ست. حس می کردم تو هم قراره منو تا آخر عمرت یادت بمونه به عنوان یه شاگرد. خوب نمی تونستم به مغز کوچیک و احمقم بفهمونم که تو کلّی شاگرد دیگه هم داری که هر سال دارن فارغ التحصیل می شن و با یه حساب سر انگشتی اینکه من توی ذهنت بمونم با همه ی ساده بودن و شاخ نبودنم یه چیزی نزدیک صفره.
نمی تونستم قبول کنم که منو یادت رفته سیمپل. من از احساسای یه طرفه متنفرم. و باورت نمی شه که هر روز با چند تا از این احساس های یه طرفه م دارم می جنگم. یعنی خب متاسفانه مغزم به جای اینکه چیز های به درد بخور رو تو خودش نگه داره، همیشه یه سری احساس غیر ضروری ایجاد می کنه نسبت به چیز ها و کسان و جزئیات مزخرفی که هیچ وقت عقل جن هم بهش نمی رسه و اگه هم باخبر بشن ذرّه ای به کفششون نیست. اون هفته نهایت چیزی که از دل گیری هام نوشتم در حد یه پی نوشت بود توی این پستم. می خواستم تو رو هم بندازم توی همون گروه یک طرفه هام که داشت از شلوغی می ترکید. یعنی می دونی ذرّه ای از این حس ارادتی که بهت دارم کم و زیاد نشده بود، من این جوری نیستم خب. ولی می خواستم عادت کنم بهش که باید تا سال های سال بهت فکر کنم و دلم تنگ بشه و تو هم مثل بقیه به کفشت نباشه.
ولی سیمپل لعنتی تو به کفشت بود! :)) در کمال نا باوری تو به کفشت بود و بعد دو هفته واسم فرستادی که :
" هی ژوزف. همه ی اس ام اس های روز معلّمم رو خوندم و مال تو از همه شون قشنگ تر بود!"
توی لعنتی با همه این یه خط دو خط ارتباطمون و با همه ی لال بازیای من، خوب رگ خوابم رو یاد گرفتی. اینا رو ننوشتم جایی. دلم می خواست تو ذهنم نگه شون دارم تا تازه بمونن تا امروز...
امروزی که اومدم مدرسه تا ببینمت. بعد از دو سال دل تنگی. و واقعا خوش حالم که در کمال بی برنامگی بود این حرکتم وگرنه دیشب خوابم نمی برد.
و می دونی چیه؟ ندیدمت. بعد دو سال فقط به خاطر تو که از تمام معلم های دوست داشتنی م تو اون خراب شده باقی مونده بودی، اومدم مدرسه.
می دونی چی بهم گفتن؟
"سیمپل؟ همین یه ربع پیش رفت..."
و من خوش حالم. خوش حالم که زود تر رفته بودی.
امروز بهم ثابت شد که کلی از احساس هام یک طرفه بوده.
من امروز خیلی ها رو دیدم.
من امروز معاونی رو دیدم که یک سال هر روز صبح به عنوان نماینده ی کلاس 3.1 بهش صبح به خیر می گفتم و ازش لیست کلاس رو می گرفتم و بارها باهاش ماژیک رد و بدل کردم. بارها لحن حرف زدنش رو برای این و اون در آوردم بس که رفتاراش رو از برم. همین معاون زل زد تو چشمام و گفت: "تو کی هستی...؟" زور می زد شناسایی م کنه ولی نمی تونست. تو چشمام خیره شده بود و یادش نمی اومد. من یه زمانی به اندازه ی تو عاشق این معاونمون بودم سیمپل. ولی اون فقط بعد دو سال منو یادش نبود. حتّی یک خاطره ی خیلی خیلی کوچیک. هیچی.
من امروز یکی دیگه از معاون هامون رو دیدم که با قساوت تمام نذاشت بریم سر کلاس دبیر ادبیات پیش دانشگاهی مون بشینیم. گفت :"باید وایسین کلاسش تموم شه." عین همیشه خشک و خالی و رسمی و وقتی ما در حال وایسادن بودیم، دبیر ادبیات خیلی یهویی کلاسش رو تموم کرد و زد بیرون از مدرسه بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه و مایی که تا وسط راه دنبالش دویدیم رو ببینه. و بعدش دوستم بهم گفت: "ولش کن کیلگ! این جوری بهتره..."
من امروز پشت در کلاس معلّم زبان فارسی مون وایسادم. به حرف هایی که داشت از روی تخته هوشمند می خوند گوش دادم و فهمیدم که داره یه چیزایی درباره ی شاهنامه به بچه ها درس می ده. ما حتّی از قصد دم درب کلاسش یکم شلوغ کردیم تا یا خودش یا یکی از بچه ها بیان بیرون و به این بهانه بریم سر اون کلاس. ولی هیچ کس به کفشش نبود.منم بیشتر از اون صبر نکردم تا کلاسش تموم شه. دوست نداشتم به تصوراتم از این یکی هم گند بخوره!
سیمپل من امروز گرم ترین برخورد رو از یکی از خدمه ی مدرسه مون دیدم. کسی که خودم اسمش رو فراموش کرده بودم و امروز دوباره ازش پرسیدم فامیلش رو. می دونی وقتی باهاش دست دادم، تک تک چین و چروکای دستاش توی شکنج های مغزم ثبت شدن. تک تک اون روز هایی که دست کش نداشت ولی وظیفه ش بود ظرف غذا ها رو از توی گرم کن در بیاره. از خودم بدم اومد در اون لحظه.
من امروز رفتم مدرسه. ولی هیچ معلمی رو ندیدم و برگشتم سیمپل. راستش انتظار همه ی این ها رو داشتم. کاملا همه ی دور و بری هام خصوصا مامانم برام شبیه سازی کرده بودن که چی می شه اگه بری و فلان و بهمان و اصلا برام چیز غریبی نبود. قشنگ می دونستم که هیچ وقت نباید توی زندگی م سعی کنم خاطره هام رو هم بزنم. و خب وقتی به زور همشون زدم زیاد از نتیجه ش شوکه نشدم. دوستم شوکه شد و گفت دیگه تا ابد بر نمی گرده به اون مدرسه. ولی من برام عادی بود. چون خیلی وقته که عادت کردم احساس هام باید تا آخر عمر یه طرفه باشن.
ولی می دونی چقدر چقدر چقدر خوش حالم که تو یه ربع زود تر از من زدی بیرون از مدرسه، سیمپل لعنتی؟
واقعا خوش حالم که ندیدمت. واقعا خوش حالم که آرزوم بر آورده نشد. وقتی که یکی از سال پایینی ها بهم گفت شاید سیمپل هنوز تو دفتر معلّم ها باشه، من چشمام برق زد و آرزو کردم امروز به خاطر هرچی هم که شده کارت یکم بیشتر طول کشیده باشه و هنوز نرفته باشی. من فقط به خاطر تو کوبیدم اومدم مدرسه هر چند اینو به دوستم که باهام اومد نگفتم. ولی الآن فقط خوش حالم که آرزوم برآورده نشد.
من همه ی اون فراموش زدگی ها رو می تونم تحمّل کنم. همه ی همه شون رو.
ولی طاقت اینو نداشتم که تو چشمای تو یکی زل بزنم و تو هیچی هیچی ازم نداشته باشی تو ذهنت. این دیوونه م می کرد. دیوونه تر از اینی که هستم. راستش این ترس. این ترس لعنتی فراموش زدگی... اون قدری حالم رو خراب می کنه که دیگه نمی خوام ببینمت. با وجودی که آخرین باری که منو دیدی بهم گفتی :
"ما رو یادت نره ژوزف. بهمون سر بزن..."
اینا رو برات می نویسم که بدونی یادم نرفته هیچ چیز رو. منتها دیگه نمی تونم به قولم عمل کنم. نمی تونم بیام و ببینم که منو یادت رفته. نمی تونم بیام ببینم که ژوزف دیگه برات مرده. یا حتّی بد تر از اون... نمی تونم بیام ببینم که به کسی غیر از من داری می گی ژوزف! ترجیح می دم همین جوری تو خاطره هام کنار هم باشیم. دیگه بیشتر از این نمی خوام خاطره هام رو هم بزنم. نمی خوام سعی کنم تجدیدشون کنم. فقط مرورشون می کنم. ده بار، صد بار، هزار بار!
می دونی اینو چرا برات نوشتم؟ مطمئنّم که یه روزی می آد. سی سال دیگه، سی و پنج سال دیگه... اگه تا اون موقع زنده موندیم با هم، اون موقع پیدات می کنم. اون موقع من شدم یه شاگرد پنجاه ساله... تو شدی یه معلم شصت هفتاد ساله. اون موقع پیدات می کنم و اینا رو می دم بهت تا بخونی و ببینی چه جوری دوستت داشتم و به کفشم بود سیمپل لعنتی. تو منو تا آخر عمرم اهلی کردی ولی حداقل اون موقع می تونم بذارم به حساب حافظه ی تحلیل رفته ت. اون موقع می تونم باهاش کنار بیام اگه زل بزنی تو چشمام و لقبی که بهم داده بودی یادت نیاد. اون موقع می تونم دستای پیر شده ت رو بگیرم و زیر لبم زمزمه کنم: "یه زمانی بهم می گفتی ژوزف. من ژوزفم سیمپل."
نمی دونم بعدش چه احساسی خواهی داشت. ولی از این بابت مطمئنم که تا همون موقع دیگه نمی خوام ببینمت و احساسم نسبت به کلمه ی سیمپل ذرّه ای عوض نمی شه.
مخفف شده ی :
"Third Term"
امروز ترم چهار شروع شد، و خب قبل از اینکه بیشتر از این دیر بشه باید بنویسم که یادم بمونه به احتمال قریب به یقین قشنگ ترین ترم دوران علوم پایه م بود. قبل از اینکه نمره های گندم وارد سایت بشه و نظرم عوض شه باید بنویسم که چه احساسی داشتم. قبل از اینکه خاطره هام محو شن و یادم بره...
راستش این ترم دانشجوی پزشکی بودن خوش گذشت و حس می کنم قرار نیست دیگه هیچ وقت همچین خوش گذشتنی رو دوباره تجربه کنم. عددش خیلی خوشگل بود. یه عدد فرد اوّل توی پاییز. من خیلی از وقتا زندگی م رو بر اساس علاقه ی نهان وجودم به عدد ها می گذرونم که نمی دونم از کجا به ارث ش بردم. ولی خوب از اوّلش هم یه حس خوب خفنی به عدد سه داشتم. قبلا ها هم توی یه پستی ( فکر کنم اینجا) براتون نوشتم که وقتی اون استاد بیوی ترم دو برگشت بهم گفت ترم سه مزخرف ترین و سخت ترین و کشنده ترین ترم علوم پایه س یه جوری شدم و با خودم گفتم "هی... گل بود به سبزه هم آراسته شد." من همین جوری ش هم کوچک ترین علاقه ای به رشته ی مزخرفم نداشتم چه برسه که بخواد سخت تر هم بشه.
اون زمان وقتی با سای تو اتاق اون استاده بودیم، اصلا فکرش رو نمی کردم اینقدر ترم محشری باشه. البته تجربه هم بهم ثابت کرده عموما جهت گیری هام نسبت به اموری که از قبل اطرافیانم درباره شون منفی بافی می کنن یه چیزی هست تو مایه های صد و هشتاد درجه این ور اون ور. و خب در کل اینکه... خیلییییی ازش خوشمممم اومد. حتّی اگه بعدا نمره هام خراب شد و اومدم گفتم "گل بگیرن این ترم لعنتی رو" شما باور نکنین حرفام رو. چون واقعا عاشقش بودم.
هیچ اتّفاق بدی نیفتاد، رویا گونه بود، همه ی درس ها رو می فهمیدم و دوستشون داشتم و تنّفری به اون صورت در کار نبود، موضوع همه ی واحد هایی که برداشتم برام هیجان انگیز بودن، مجبور نبودم همه ش به این حقیقت فکر کنم که چرا دیگه کامپیوتر نمی خونم یعنی کمتر بهش فکر می کردم، ژنتیک یا عصب یا ایمونو یا اون جک و جونورا و بقیه... همه شون درسای خوش خوراکی بودن برام. تازه بین ان تا آدم جدید می چر خیدم و روز بعد دوباره ان تا آدم جدید دیگه بود برای کشف کردن، زندگیم نظم گرفته بود و کلا با بچه ها بیشتر جور بودم اینجا، حتّی شاید اینکه بیشتر با سال بالایی ها بودم خودش خیلی کمکم کرد چون اونا حالت بچّه بازی ورودی خودمون رو نداشتن و همون یک سال فاصله شون با ما خیلی به چشمم می اومد و خیلی خودمونی تر بودن، کلی خرخونی کردیم دور هم و باورتون نمی شه ولی الآن به صورت پیش فرض براتون پیش بینی می کنم که معدّلم از هر دو تا ترم قبلی بالاتر می شه. :)) یعنی تقریبا یه امر خیلی مسخره که دو تا ترم قبلی که خب می گن ترم های آسونی بوده به هزار تا زور و فلان و التماس پیش استاد کوفت و زهر مار یه معدل روی خود خود مرز شونزده و هفده جور می کردم ولی این ترم که می گن پیک بود و فلان اینا اصلا به این کارا نیازی پیدا نکردم هنوز و بای دیفالت معدلم خفن شده خودش. :)) دیگه آقا زدیم شاخ پیک رو شیکوندیم رفت پی کارش. البته اینا فعلا دیفالته ها، من رو هوا دارم حرف می زنم هیچ مدرکی ندارم از این احساس های سرخوشانه م.
از همین الآن می دونم تو بازه ای از زمان قرار داشتم که وقتی یه مدّت بگذره به شدّت دل تنگش می شم. دقیقا مثل هفده سالگی م. نمی دونم آینده م قراره چقدر مزخرف باشه ولی هرچی که هست امید وارم زیاد مجبور نشم به این عبارت فکر کنم که "ای کاش دوباره ترم سه ای بشم!!!"
و البتّه موقع جمع و جور کردن جزوه های اتاق جن زده م شاهد لبخند خبیثانه ی بابام بودم و دلم خواست با دسته ی جارو برقی بزنم تو سرش که خودش رو مسخره کنه، که البتّه آمیگدالم غلبه کرد به این خواسته و این کارو انجام ندادم و خب تش قهقهه زد به این مضمون که :"کیلگ بالاخره داری لونه ت رو تمیز می کنی؟" یعنی همچین بهم گفت "لونه" که احساس کردم با یه شیر یا نمی دونم کفتاری یا مرغی چیزی اشتباهم گرفته.
+ یکی داره آهنگ سلطان قلب ها می زنه با ویولون. نمی دونم از همسایه هاست یا توی کوچه ست. ولی حس قشنگیه. :{ خوش حالم می کنه. یه حس خوش بختی زیر پوستی رو میندازه تو کلّه م. از بچگی که مامان یا بابام برام شعرش رو می خوندن، حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم. الآن اون خاطرات بچگی م یه جورایی زنده شدن برام. حتّی فکر کردن به این حقیقت که "توی یکی از شب های نوزده سالگی م وقتی پشت پی سی نشسته بودم و مدل موهام همونی بود که می خواستم، یکی داشت سلطان قلب ها می زد و با هر آرشه ای که می کشید من دست بر زیر چونه م، داشتم به زندگی قاراشمیشم فکر می کردم." سر حالم می آره.
و برای تاکید ویژه می خوام عنوان بالا رو (که تقریبا یکی از طولانی ترین عنوان هامه و بدم می آد از عنوان طولانی ولی نوشتمش چون فقط این می اومد تو ذهنم و شدیدا به این هم اعتقاد دارم که اینجا وقتی می آم باید هرچی که در اوّلین لحظه می آد تو ذهنم رو بنویسم،) تعمیم بدم به:
تف تو روی همه ی اونایی که هی بهم می گن زندگی کن و ازم انتظارات بیجا دارن و هیچ وقت حتّی زحتمش رو به خودشون ندادن که بگن چه جوری. وای که حتّی خودم هم باورم نمی شه چقدر همه چی رو همیشه در بدترین و سخت ترین شرایط ممکن خودم به تنهایی کشف کردم و یاد گرفتم و هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم که فوت های کوزه گری رو یادم بده.
راستش زیاد این یه ماهی که برنامه ریزی کردم اون جوری که می خوام پیش نمی ره ولی خب هنوز بی خیالش نشدم. :))) خب این رو نرومه. نمی دونم هر وقت سعی می کنم خوشحال باشم، تمام کمبود هام یا نداشته هام و احساساتی که در حالت عادی معمولا راحت بلوکه شون می کنم هجوم می آرن سمتم و نمی ذارن خوش حال باشم.
امروز سر اینکه چرا مامانم برای ایزوفاگوس ساندویچ خریده ولی برای من نه، باهاش دعوام شد و خب اونم قاطی کرد و کلی بهم فحش داد و جیغ جیغ کرد و هی بهم گفت "تو چقدر بنده ی شکمی" "با این هیکل مثل خرس گنده ت" و " ولی مغزت قدر فندقه" و "بچه موندی هنوز" و "چه قدر نفهمی و با یه بچه ی سیزده ساله حسودی می کنی بد بخت بیچاره" و امثالهم و خوشبختانه این بار تونستم زبان در کام بگیرم تا هر چی دلش می خواد نق بزنه به سرم هر چند با ذرّه ای از حرفاش موافق نبودم. باورم نمی شه که این هفته هر وقت رفتم بشینم پای لپ تاپم به بهانه ی اینکه من تعطیلم هر بار یا بهم خونه داده طی بکشم، یا گفته بیا جا رو کن، یا گفته بیا سیب زمین پوست بکن، پیاز رنده کن یا نمی دونم برو بالکن رو تمیز کن و بیا گوشت چرخ کن و برو اینا رو ببر انباری، برو اینا رو بخر بیار برام یا حالا هرچی... عموما هم هرچی خودش دلش می خواسته درست کرده داده به خوردمون با وجودی که بیگاری صد در صد ازم کشیده و همه ی مواد اولیه غذا هاش رو من خریدم و آوردم آماده کردم و تازه هر اردی هم که دادن چون به قول روژان وسط پروژه ی شادی یک ماه قبل تولدم بودم نه نیاوردم تو حرفش، الآن روز آخر تعطیلات اینجوری باهام برخورد می کنه. فرض کن باورم نمی شه که سه روز پشت سر هم آش رشته و کو کو و کتلت و خوردم هی به خودم گفتم :"تو الآن باید خوش حال ترین نوزده ساله ی جهان باشی، بخورش و گند نزن به حال بقیه..." و با لبخند بقیه ی خانواده رو همراهی کردم و آخ نگفتم و حالا که نوبت به ساندویچ رسیده دورم رو این قدر راحت خط کشیده به بهانه ی اینکه تو بیرون بودی!!!
البتّه می دونی خوش حالم که دغدغه هام در همین حدن و خب اکثر دل گیری هام از خانوادمه، گاهی آدمای هم سن و سال خودم رو می بینم با یه سطحی از دغدغه های فکر و جسمی و ذهنی که واقعا خوش حال می شم و آرزو می کنم تا آخر عمرم همین جوری بمونن ناراحتی هام.
ولی از ظهر تا حالا که اونا رو پرت کرده تو صورتم دیگه حالم حال نشده. تو قوطی شدم خیلی. اعتصاب غذا هم کردم و فقط یواشکی یه بسته پفک و کف دست لواشک خوردم که از گشنگی نمیرم و اصلا هم دیگه دلم نمی خواد غذاهاش رو بخورم. نمی دونم الآن شام بخورم یا نه، یعنی دلم می خواد همین جوری به حالت اعتصاب غذا بمونم تا بیاد بگه :"خب باشه کیلگ من اشتباه کردم، تو گناه داشتی..." ولی فکر نمی کنم زنده بمونم با پفک.
از ظهر تا حالا هم همه ی وقتایی که حس می کردم مامانم کم گذاشته واسم می آن جلو چشمم که البتّه خودش فکر می کنه خیلی شاخ بوده که جوونیش رو گذاشته به پام و این حرفای کلیشه ای ولی خب از نظر من زیاد شبیه بقیه ی مامانای بقیه نیست و کلّی کم گذاشته واسم.
راستی از اونجایی که خب تقریبا اینجا از همه جا راحت ترم، می شه بهم بگین چه جوری باید از هندزفری های تو عکس بالا استفاده کنم؟ گوشام رو اذیت می کنن و خیلی به درد نخورن و دارم به عقل طراح صنعتی ش شک می کنم اگه نیایین یادم بدین چه جورین اینا!
من که هی هر روزش رو رفتم دانشگاه. در واقع هر روزش یه بلایی به سرم نازل شده که به خاطرش مجبور شدم برم دانشگاه. :)) انتخاب واحد، گم و گور شدن نمره هام، نمره گرفتن از این و اون... چه می دونم.
یعنی باورتون نمی شه اگه براتون بنویسم واسه واحدی که برنداشتم و سر کلاساش نرفتم و حتّی امتحانش رو هم ندادم، برام نمره رد شده :)))) و ازون طرف نمره ی واحد خودم گم شده! باورتون نمی شه که رفتم برگه کشیدم بیرون از توی یه چیز ساک مانند گنده ای و بهشون ثابت کردم که به خدا من امتحان دادم. تازه خیلی برام جالب بود که این برگه هایی که ما با این همه بدبختی پرشون می کنیم و استرس می کشیم رو در چه شرایطی نگه داری می کنن. همه ش به هم شخم خورده بود! :))) حتی همه ش داشتم به این فکر می کردم که اگه برگه م تو اون گونی ه نباشه باید دقیقا چی کار کنم که اینا باور کنن من نمره دارم. اصلا فکر دوباره امتحان دادن داشت روانی م می کرد. تازه بعدش هم استادش گفت تو که این همه برگه ها رو داری می گردی بیا مال اینایی هم که اعتراض زدن برگه هاشون رو بکش بیرون دوباره تصحیح کن. :| و خلاصه اینکه برگه ی شاگرد اوّل مون از زیر دست من رد شده و صحیح شده. بله. یوهاهاهاها.
خیلی ازین بی در و پیکری شون بدم می آد ولی خب تا یه حد خوبی هیجان انگیزم هست واسم این پروسه ها. حسّ زمانی رو داره که هری اینا آشپزخونه ی هاگوارتز رو کشف کرده بودن با اون همه جن خانگی توش!
این مدلیه که به عنوان انتقالی خیلی بد بختی می کشی کلا، ولی خوب همین که با گروه های مختلف سر کلاس می ری و هر چی دلت می خواد واحد بر می داری یه جور بهشته. مثلا قشنگ هر جور دلم می خواد واحد بر می دارم و هیشکی حق نداره بهم بگه فلان ساعت نمی تونی برداری چون پر شده چون من هم متقابلا پرت می کنم تو صورتش که من دانشجوی مهمانم و فقط همین ساعت به برنامه م می خوره و تمام. :)) حالا مثلا تا قبلش باید کلی استرس شب انتخاب واحد رو می کشیدم که چه گلی بگیرم به سرم و تهش هم گند ترین ساعت ها بهم می افتاد که البتّه چون همه مون با هم دست و پا چلفتی بودیم، اتفاق خاصّی نمی افتاد و با دوستام دوباره توی یه گروه با ساعت گند می افتادم. :))))
ولی خلاصه وار اینکه دانشگاه قبلی مون خیلی مسخره بود. اینجا هم مسخره س ولی نه در اون حد. کلا دانشجو محور تره و خوب من راحت تر باهاش کنار می آم و به مراتب بیشتر بهم خوش می گذره. تازه خبر ندارید که اونا فقط سه روز بین شروع دو تا ترمشون فاصله بود. ای دلم خُنُک، ای دلم خُنُک. سوز به دل بشن.
جدای ازین که هر روز مجبور می شم برم دانشگاه، همین که عشقی کار می کنم خودش خیلی حال می ده. همین که مجبور نیستم هفت صبح پاشم از خواب. :))) تازه خبر ندارن هفته ی بعدم می خوام خیلی شیک خودم رو تعطیل کنم، کلا هم تصمیم گرفتم یکم بیشتر بمونم خونه این ترم رو چون درساش واسم تکراری ان و مجبور شدم واحد تکراری ور دارم. :))) بابام در مورد این طبع تنبل وارانه ی من می گه ما تو رو از در می ندازیم بیرون، از پنجره می آی تو خونه. از پنجره می ندازیم بیرون از لوله ی دودکش می زنی داخل. کلا مایل هستند که من وقت بیشتری رو با هم سن و سال هام بگذرونم که به اصطلاح چگونگی برقراری ارتباط رو بیاموزم. ولی واقعا حسش نیست و اصلا حس خوبی نمی ده بهم در این حد تو دانشگاه موندن. شدیدا تنهایی تو خونه رو به صد تا کار و فعالیّت دیگه ترجیح می دم.
آهان تازه از اون شبی که نوشتم دعوا کردیم با بابام تقریبا یه کلمه هم حرف نزدیم با هم. یه بار مجبور شدم در خونه رو باز کنم واسش فقط. دیشب مامانم به زور نشست آشتی مون داد. :| حالا به هم سلام می کنیم دیگه. کلی هم بحث کردن سر رفتار هام با من ولی به نتیجه ی خاصّی نرسیدیم. چون فقط اونا حرف زدن و من حرف هام رو خوردم و گوش دادم تا تمومش کنن. حسش نبود این همه چیزایی که تو ذهنم می گذره رو بهشون بگم. هی بهم می گفتن خوب چرا حرف نمی زنی. منم فقط می خندیدم. بعدش مادر اومده با مهربونی تو گوشم می گه: " به نظرت حرفامون خیلی احمقانه و بی سرو ته ه ، نه؟ الآن داری تو دلت ما رو با افکارمون مسخره می کنی؟" و خب فکر کنم از کل اون مکالمه ی بازخواست طور من فقط با همین یه جمله ش موافق بودم و بهش نخندیدم. :)))))) و در یک لحظه ی آنی دلم خواست آدرس وبلاگم رو بدم بهشون بیان بخونن و خودم و خودشون رو راحت کنم و خوب در یک لحظه ی خیلی آنی تر به غلط کردن افتادم و فهمیدم که نباید جو گیر بشم.
می خوام یه قول ازتون بگیرم. هر چی هم که بشه، حتّی اگه در حال مرگ هم باشم و یه چاقو رو گردنم گذاشته باشن یا یه طپانچه رو شقیقه م، حتّی اگه گلوم پیش یکی گیر کنه و خیلی باهاش احساس نزدیکی کنم، حتّی اگه شب خوابیدم و صبح عاشق شدم و همه چی یادم رفته بود، اگه یه پاره آجر خورد تو سرم و شاعر یا مجنون شدم، شما ها هیچ جوره نباید بذارین آدرس اینجا رو به هیچ کس بدم... هیچ کس یعنی هیچ کس! استثنائی نداریم. بهم قول بدین که نمی ذارین از این احمق بازیا در بیارم. قول؟ اگه روزی همچین اتفاقی بیفته بی شک احمقانه ترین عملی می شه که تو کل زندگی م انجام دادم... قول بدین که نمی افته؟ خوب؟ :( حتی فکرش هم دیوونه م می کنه.
آهان و اینکه چند روز پیش یهو فهمیدم دیگه خیلی بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو دارم به بیست سالگی نزدیک شدم. یعنی از خود روزی که نوزده ساله شدم کابوسش هر لحظه باهام بودا، ولی الآن دیگه خیلی جدی شده. کمتر از یک ماه وقت دارم. وخوب می دونی چه تصمیمی گرفتم کیلگ؟ می خوام این یه ماه آخر رو یه جوری زندگی کنم که همه ی نوزده ساله های دنیا بهم رشک ببرن. می خوام یه جوری تینیج بازی در بیارم که عقده ش هیچ جوره به دلم نمونه. یه جوری نوزده ساله باشم که هیچ کسی تا حالا نبوده. می خوام یه لایف استایلی بسازم انگار که یه بیمار سرطانی ام که توی آخرین ماه زندگیش به سر می بره. می خوام اون قدری حال کنم با زندگی لعنتی م که ازچشام بزنه بیرون. نمی دونم به چند درصد این "می خوام هام" می رسم تا یه ماه دیگه، ولی انرژی مثبتم خیلی زیاده این روزا. نمی خوام برای این یه ماه هم که شده منفی بافی کنم. توی این یه ماه نمی خوام افسرده بازی و لوزر بازی در بیارم. یه سری از رفتار هام و عادت های مسخره م رو می خوام بذارم کناراگه بشه. یعنی خوب همیشه به خودم می گفتم از وقتی بیست سالم شد درستش می کنم. الآن می خوام پیشواز برم که توی این یه ماه کاملا عادت کنم به انجام ندادنشون. و دیگه همین دیگه.
این پاراگراف آخر رو خیلی دست دست کردم برای نوشتنش. الآن که نوشتمش دیگه نمی تونم از زیرش در برم. آماده ای کیلگ؟ سه، دو، یک. زمان ست. حمله به آخرین بارقه های نوجوانی. به پیش! سوووووت.
پ.ن:
اینی که می خوام بنویسم زیاد ربطی به این پستم نداره. برای همین پی نوشتش می کنم. وگرنه این پی نوشت واقعا به معنی این نیست که من گذاشتم و یه مدّت بعد اومدم این رو به پستم اضافه ش کردم. صرفا چون وقتش داره می گذره باید می نوشتمش و خوب ربطی به بالایی ها نداشت پس پی نوشتش کردم. جان هارت رو نمی دونم می شناسید یا نه. ازون جایی که اکثر مردم ما به یه نحوی تو مجازی جات ولن و هر چی دم دستشون بیاد به سرعت شیر می کنن که از قافله عقب نمونن باید به گوشتون خورده باشه تو این چند روز که جان هارت (John Hurt) مُرد. خوب جان هارت همون اولیوندر توی هری پاتر بود. این بارز ترینش بود برای من. دیگه نمی دونم توی وی فور وندتا هم بود که خوب البته الآن خیلی حضور ذهن ندارم واسه نقشش تو اون فیلم، توی دکتر هو هم بوده مثل اینکه ولی من ندیدم اون اپیزود مربوط بهش رو. نیومدم اینا رو بنویسم. ولی نوشتم که یه پس زمینه دستتون بیاد چی می خوام بگم.
می دونید جان هارت علاوه بر اینا چی بود؟ د نمی دونید دیگه. اگه می دونستید که برام یه کامنت می اومد درباره ش. نمی دونید... :))
جان هارت صدای کیلگارا بود! :)) کیلگارا خودش یه اژدهای تخیلی بود توی حماسه ی مرلین که خوب من در یه برهه ی زمانی به شدت عاشقش بودم و اسمم رو از روی همون اسکی رفتم. و خوب. صدا گذاری این اژدها با جان هارت بود. دلم تنگ می شه واسه اون زمانی که کیلگارا ته همه ی جمله هاش رو به مرلین با لحن خاص خودش می گفت:"Young warlock!" یعنی جادوگر جوان.
به هر حال. صدام مُرد. دیگه واقعا لال شدم. هاه. :))) ولی دلم نمی آد بذارم کیلگارا هم بمیره. می خوام به عنوان یه کیلگارای جدید اعلام استقلال کنم حالا که جان هارت مرده. از این به بعد می تونم تنها صدای کیلگارایی باشم که روی زمین وجود داره. اینم در نوع خودش هیجان انگیزه. خداحافظت صِدام. امیدوارم درست حسابی بتونم جای خالی ت رو پر کنم. مرگ یک صدا... تولد صدایی دیگر.
من هر وقت فهمیدم یه روز در میون چه مرگی م می شه می آم مثل لشگر شکست خورده ها اینجا پست می ذارم بعد دوباره روز بعدش تا سه برابر بیشتر از اون چیزی که لب هام می تونن کش بیان، نیشم رو باز می کنم می آم واستون می نویسم دلیلش رو.
یعنی روی کاغذ هم که حساب می کنم خیلی راحت الف رو می آرم و باید خییییییلی بد شانس باشم که استادا اون نمره ای که حقمه رو بهم ندن و بد بخت شم که اونم اگه شد می رم لشگر کشی می کنم رام شون می کنم. دیگه ازین یارو که عوضی تر نیستن! من با همه ی ترمکی بودنم رفتم نمره م رو از حلقوم پیرش کشیدم بیرون. قورباغه م رو همون ترم یک قورت دادم. تازه استادای اینجا حیوونکی ها خیلی مهربون ترن.
اصلا نمی دونم چرا اون روز این قدر قاطی کرده بودم. خب امتحان سخت بود سی تا غلط زدی فدای سرت! می شه هفتاد درصد دیگه. :)) فکر کنم مشکلش این بود که هی اشتباه ضریب یه درسی رو حساب می کردم بعد معدلم یه چیزی می شد دهشت ناک که خودم هم بودم هیچ مهمانی رو با همچین معدلی تو دانشگاهم نگه نمی داشتم! بعد همه ش فکر می کردم تقصیر این امتحان آخریه س.
خلاصه فعلا در امن و امانیم. هر چند که روزی حدود سه یا چهار بار سما ی کوفتی رو چک می کنیم و بعدش یه بار دیگه برای معدل گیری ماشین حساب سبزمان را در دست گرفته و انحراف معیار از معدل الف را به دست می آوریم ضرب می کنیم و تقسیم می کنیم و شاید باورتان نشود ولی یک بار کشف کردم که حتّی وقتی وارد بلاگ اسکای هم می شوم به جای شماره ی رمز پنل کاربری م، شماره دانشجویی وارد می کنم و هی با خودم می گم این احمق چه مرگش شده چرا وارد نمی شه؟
هاه! تازه نمره های یه امتحانی مون رو اعلام کردن رو برد! بعد اسم من تو هیچ لیست کوفتی ای نیست. اصلا نمره هه مال خودشون. به کفشم. خوشم نمی اومد از گروه شون از اوّلشم. فکر کردن کین آخه؟ میکروسکوپ با پوینتر گذاشتن جلو ما بعد می گن باید نام لام می نوشتی پوینتر نکته انحرافی بود! :| واسم مهم نیست.( الکی مثلا من تو این دو روزی که دانشگاه تعطیله از استرس نمردم و زنده نشدم که بفهمم چرا اسمم تو لیست نیست! :|)
امروز خوش گذشت. راضی بودم کلا. یه رمان داشتم می خوندم درباره ی یه پسر بچه ی اوتیسمی که البتّه هنوز دلم نیومده تمومش کنم و پنجاه صفحه ی آخرش مونده.
می دونی کیلگ مشکل من اینه که خیلی وقتا مرز بین واقعیت و تخیل رو نمی فهمم و دنیاهام رو در زمانی که نباید با هم شیفت می دم. بعد یکی دیگه از مشکل هام هم اینه که به شدّت از هرکی دم دستم بیاد تاثیر می پذیرم که البتّه شدیدا هم از این حالتم متنفرم و اصلا هم نمی دونم چی باعثش می شه که درستش کنم. یعنی مثل خمیر می مونم. از خودم ثبات و خلاقیت ندارم. فقط می تونم تقلید کنم و البته اون قدری خوب تقلید کنم که صاحب فنّ اصلی ازم جا بمونه. مثلا تا فوری یه دوست نسبتا صمیمی پیدا می کنم همه فکر می کنن با هم نسبت فامیلی ای چیزی داریم بس که لحن حرف زدنم و رفتارم شبیه طرف می شه. حتّی به شدّت خوب می تونم لهجه ای رو که تا حالا نشنیدم در عرض دو ساعت هم صحبتی با یه نفر تقلید کنم و دست خودم هم نیست. مکث بین کلمات، اینکه شین ت بزنه یا سین ت، اینکه کی باید پلک بزنی یا موقع ادای چه کلمه هایی باید با ابرو هات ور بری و کلا ازین جور حالات.
حتّی الآن نمی تونم براتون روشن کنم که اینی که اینجا داری می خونیش، خودم هستم یا یه تقلید گنده از همه ی اونایی که دوستشون دارم و هر لحظه یه تیکه از وجود یکی شون رو جذب کردم چون خودم هم هیچ ایده ای ندارم که این فرضیه م درسته یا نه. ولی الآن که فکرش رو می کنم به ندرت بوده که بنیان گذار یه رفتار یا حالتی خودم بوده باشم بدون دخالت هیچ عامل خارجی ای! یعنی حتّی بگیر رنگ ها، غذا ها، عدد ها و خیلی چیز های دیگه که واقعا باید خودت از روی علاقه ی خود تایینشون کنی واسه ی من همچین حکمی ندارن. اکثرا به خاطر یه عامل خارجی دوستشون داشتم و یه تقلید پذیری گنده بوده.
خب اگه دو تا مشکلی رو که نوشتم با هم جمع کنیم این می شه که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه که از یه شخصیتی تو یه رمانی خوشم بیاد و این رفتار تاثیر پذیری م رو روش پیداه کنم. تمام امروز فکر می کردم یه پسر بچه ی اوتیسمی ام مثل شخصیت اوّل کتابم و اصلا هم نمی فهمیدم که اینا صرفا تو مخیله م هستن و واقعی نیستن. و وقتی می گم نمی فهمیدم یعنی واقعا نمی فهمیدم و شوخی نیست. :| الآن که نصفه شبه و یکم مستی کتاب از سرم پریده کم کم داره یادم می آد که چند درصد از کارای امروزم تحت این تاثیر پذیریه بودن و هیچ ربطی به خودم نداشتن!
این تاثیر پذیریش یه روزه بود. و اون قدری واضح بود که خودم هم می دونستم یه مرگیمه ولی نمی تونستم از تو نقشش بکشم بیرون و اوتیسمی بودن رو بذارم کنار. می دونی از چی می ترسم؟ از تاثیر پذیری های بعضا بلند مدّتی که مدّت ها پیش از آدمای مختلف و با دلایل منطقی یا غیر منطقی گرفتمشون و اون قدر وانمودشون کردم که الآن تبدیل به خودم شدن بدون اینکه دیگه یادم بیاد اینا تاثیر پذیری بودن نه شخصیت واقعی م. واقعا نمی دونم کدوم تیکه از شخصیتم مال خودمه. دوست ندارم پیر بشم و یه روزی برگردم به خودم بگم راستی چرا من یه عمر فلان جور رفتار می کردم در حالی که خود واقعی م نبودم و حتّی دیگه اسم اون کس یا چیزی که رفتاره رو ازش گرفتم یادم نیاد ولی هنوز رفتارش تو وجودم نهادینه باشه. ترس ناکه، نه؟
پ.ن: بزرگترین موفقیتم در زمینه ی خرید تو این نوزده سال زندگیم رو می خوام ثبت کنم که یادم نره. مداد نوکی م خراب شده بود، رفتم سه تا عین عینش پیدا کردم دونه ای دو تومن! :)) و باحالش اینه که متاسّفانه یا خوش بختانه ازون ده تومنی بیست تومنی ها اصلا خوشم نمی آد و تو دستم اون طور که باید چفت نمی شن و گلوم پیش همین یدونه ارزونه گیر کرده. اینا عالی ان. یعنی الآن به شما با دو تومن "هوای بسته بندی شده" هم نمی دن. بعد من رفتم برای تا ماکسیمم شش سال آینده ی زندگیم با شش تومن ناقابل مداد نوکی خریدم و برگشتم. بکش هوووووووف. نمی دونم فکر کنم اشتباه قیمت زده بودن روش. خود صاحب شهر کتاب دو سه بار زد تو سیستمش مطمئن شه دو تومنه. :))) می ترسید بیست تومنی باشه که البته امکانش هم کم نیست. آخه لامصب خیلی خوشگل و خوش فرمه و حتّی زودم خراب نمی شه که بگیم به خاطر جنسش هست.
خستمه. خسته ام. خسّه م! اون قدری که حتّی حوصله تشدید گذاشتن رو ندارم.
تموم شد. ولی با بد بختی تموم شد. به سختی تموم شد. به کشندگی و خسته کنندگی تموم شد.
کلّی کار داشتم واسه این یه هفته تعطیلی م. ولی الآن فقط لمس و بی حس م.
بهم هم ثابت شد، اوّل و آخرش هر چی که بشه، من باید برم گدایی نمره کنم. حتّی اگه مثل خر از اوّلش بخونم، بازم یه کوفتی پیش می آد، بد بخت می شم. امتحان امروزم ریدمانی به معنای واقعی بود. بار دومی بود که حسّ سر جلسه ی کنکور بودن بهم دست داد. حسّی که فکر می کردم دیگه قرار نیست تا آخر عمرم دوباره تجربه ش کنم. همونی که از استرس دلم می خواست سفید بدم برگه رو و خودم و برگه و کل دنیا رو راحت کنم.
باور کن دیگه بریدم کیلگ از بس که همه چی قاراشمیشه. بریدم، می فهمی؟
باور کن که دیگه نمی کشم.
باور کن که دلم می خواد بمیرم و راحت شم از این حجم نکشیدن.
هیچ وقت تو زندگی م این قدر ضعیف النّفس نبودم که بگم آدمی نیستم که از پی کاری بر بیام.
اوّل راهنمایی بودم، تو سرویس یکی از هم پایه ای هام شاید حدود پنج صفحه ی اوّل اهل کاشان سهراب رو از حفظ خوند، همه تحسینش کردن که چه قدر خفنه که اینا رو حفظه. حدود یه ماه بعدش من کل صدای پای آب رو حفظ کرده بودم.
سوم راهنمایی بودم، مد شده بود تو مدرسه همه با این مکعب روبیکا ور می رفتن. یکی داشتیم فقط همون یه نفر می تونست درست کنه روبیک رو. رفتم ازش خواستم بهم یاد بده. بد جنس بود، نگفت که اینا همه فرمول داره. گفت خودت باید بتونی درستش کنی. استعداده. زود باوری بودم هاه... و اصلا تو کتم نمی رفت که استعدادش رو نداشته باشم. حدود یک سال هر جا می رفتم اون مکعب کوفتی تو دستم بود، و بالاخره استعدادش رو تو خودم "ایجاد" کردم. بدون هیچ فرمولی بعد حدود شش ماه خودم یاد گرفتم درستش کنم. مکعب رو بیکی رو که همه با فرمول درست می کنن.
نمی دونم دوم سوم دبیرستان بودیم. یه اتفاقی افتاد که یه سوالی که نباید سر کلاس مطرح شد. معلّم مون گفت نه بابا این در حد شما ها نیست و عمرا نمی تونید حلّش کنین حتی دانشگاهی هاش هم نمی تونن. من از حرصم یه هفته بعد حلش کرده بودم، با وجودی که تهش هیچ جوره باور نکرد خودم نوشتمش و خیلی شیک برگشت بهم گفت این کد رو دادی کی برات نوشته؟
قبلا ها وقتی یکی بهم می گفت نمی تونی، فقط می زدم تو دهنش می گفتم خفه شو تو کی هستی که برای من تصمیم می گیری چی رو می تونم و چی رو نمی تونم. الآن، وقتی یکی بهم می گه نمی تونی، فقط بهش می گم آره. می دونم.
توانی برام نمونده. دارم دیوونه و مجنون می شم. نمی دونم چقد باید بنویسم دیگه نمی کشم که همه ازم قطع امید کنن. ولی واقعا نمی کشم. حقیقتا نمی کشم. همه ی اینا رو هم به یه بغض سه ساله ای که تو گلوم مونده دارم می نویسم.
آقا ما رو ول کنین دیگه. ما نمی تونیم. آدمش نبودیم و نیستیم.
من باور کردم که نمی کشم. باور کردم که آدم کار های سخت و نشدنی نیستم. باور کردم که یه آدم معمولی ام نه یه سوپر نچرالی چیزی. این افتضاحه خب؟ چون تنها تمایز بچه ها با آدم بزرگا همینه و برای همینم هست که بهشون هرچی رو بگی نقاشی می کنن. بهشون بگی یه دایناسور یشمی خال خال پشمی بکش، یه چیزی تحویلتون می دن بالاخره. نمی گن ما دایناسور ندیدیم. اونا هم تو کتشون نمی ره که کار نشد داشته باشه. اصلا از کی اینجوری شدم؟ از همون شبی که کنکوری بودم و نمی دونم یهو از خواب پریدم. مکالمه ی نصف شبی بین مامان و بابام رو شنیدم. بابام داشت می گفت قطعا قبول نمی شه. مامانم هم جوابش رو با یه هوم خشک و خالی داد.
از همون موقع بود که سوالم رو پرسیدم از خودم. "اگه نشه چی؟" و همینه که این سه سال اخیرم رو ریدمان کرده. از همون موقع این جمله قبل از انجام هرکار نسبتا مهمی می آد تو ذهنم. و نمی شه. انجام نمی شه. دیگه مثل گذشته ها نیست، اون موقع ها سرم رو می نداختم پایین می زدم به راه ببینم چی می شه و تهش به نتیجه ای که می خواستم می رسیدم. فکر معادله های نشه و بشه ای نبودم. روبیک رو می گرفتم تو دستم و می گذروندم و بعد یه مدتی خودش تو دستام چفت و جور می شد بدون اینکه بخوام یا بفهمم.
الآن سه ساله که این جوری نیست...
یه سال کنکور به اندازه ی کافی خودش وحشت ناک هست.
کدومتون می فهمید من چی دارم می کشم؟ هیچ کدوم! من سه ساااااااله که کنکوری ام. سه سال متوالیه که زندگی م آشغالی و به درد نخور شده.
دیگه نمی تونم تحملّش کنم. کاری هم نمی تونم براش بکنم. لازمه ش یه حجم طولانی مدّت از رد دادنه که نمی شه.
پدرم داره در می آد.
اصلا هم حال می کنم بیام بنویسم که واقعا فکر می کنم دیگه توانایی ش رو ندارم. انرژی ش رو هم. دوست دارم همه دیگه به چشم یه بی عرضه بهم نگاه کنن که نمی تونه. دوست دارم یه مدت طولانی دیگه هیشکی انتظار به انجام رسوندن کوچک ترین کاری رو ازم نداشته باشه. دوست دارم هیچ توقعی نباشه. بگن اینو ولش کن. این که نمی تونه. دوست دارم یه آدم به درد نخور لش بشم. مثل همون پیچی که یه عمره تو جعبه ابزارت هست ولی نمی دونی کجا به کار ببریش!
دوست دارم همین طوری الّابختکی زندگی کنم. بی هیچ هدفی و صرفا برای وجود داشتن.
شما اگه الآن یه غول چراغ جادو داشتید چی ازش می خواستید؟
می دونی من اگه بودم چی می خواستم کیلگ؟چیزی که نمی دونم تحت تاثیر کدوم یکی از ضمیر های ناخودآگاه ذهنم الآن داره روش کلیک کلیک می شه اینه که آرزو می کردم برم آنتراکتیکا. فقط هم یه وسیله با خودم ببرم. یه پالتو ی پشمی که دو برابر بدنم حجم داشته باشه... برم و با پنگوئن ها زندگی کنم. اصلا بشم چوپان پنگوئن ها. خودم باشم و یه دنیای سفید یخ زده. وقتی گرسنه م شد برم تو آب و برای خودم ماهی بگیرم. تو بی کاری هام، زل بزنم به سفیدی ها که تنها کاریه که از دستم بر می آد. سردم شد هم پالتوم رو بپیچم دور خودم و بخوابم. اون قدر بی هدف زندگی کنم که زندگی م تموم شه. اصلا دیگه دلم نمی خواد انسان باشم. می خوام پنگوئنی چیزی باشم. چه می دونم...
یه استاد داشتیم این ترم، یه خانوم پیر حدودا هفتاد ساله ای. چقد عاشقش بودم. جوونی رو می ستود. عین یه گوهر با ارزش. به ماها نگاه می کرد و چشماش برق می زد...می گفت شما جوونا خیلی استرس می کشید. حیفه! می گفت شما ها اینقدر الآن سلول هاتون سالم و جوونن که اگه به خودتون اجازه بدین حتّی یکی از همون سلول ها به خاطر استرس بمیرن، بی انصافی بزرگی در حقّ خودتون کردین. چون این سلول ها توشون زندگی جاریه. جوونی جاریه. اصلا وقتش نیست که بمیرن. مسئولید اگه بزنین بکشینشون. می گفت استرس های الکی که به خودتون وارد می کنین به طور وحشت ناکی سلول هاتون رو می کشه و خبر ندارید. خلاصه اصلا کلاس روان درمانی بود، کلاس درس نبود اینقد که با حرفاش موافق بودم و لذّت می بردم.
شدیدا می خوام شلش کنم و رد بدم و دیگه هیچ استرسی به خودم وارد نکنم ولی نمی شه. دوس دارم کلا لایف استایلم رو عوض کنم. یه آدم جدید بشم که هیچ ربطی به اینی که الآن هستم نداره...
احساس می کنم سلول هام دونه دونه دارن آپوپتوز می کنن الآن. خداحافظ عزیزای من. ببخشید که اینقدر محیط آشغالی و به درد نخوری براتون فراهم کردم... ببیخشید که لیاقت زنده بودنتون رو برای من خرج کردین. شرمنده تونم. ببخشید...
نمی خواستم تا هفته ی بعد که امتحانام تموم می شن دیگه چیزی بنویسم اینجا، دلم می خواست پست بعدی م یه حس رهایی رخوت انگیز باشه و قهقهه ی زیر زیرکی م که به خودم می گم ببین تموم شد دیگه و ضرب کلید انگشتام، مستانه وار، روی کیبوردم.
چرا براتون مقدمه بچینم؟ حالم بده. :)) ولی دلم می خواد ازینا بذارم. نیگا کیلگ: :)))))))))))))))))
همچین با بابام زدیم به تک و پوز هم که نگو. کلی فحش آب دار خوردم. کلییییی هم خورد شدم جلوی مامانم و ایزوفاگوس. دیگه هم وسطش طاقت نیوردم هرچی به ذهنم اومد پرت کردم تو صورتش. واسم مهم نیست هر چی می خواد فکر کنه. این دفعه چشمامو بستم و تا جایی که بلد بودم جواب دادم. دهنمو باز کردم. دلم خنک شد. هاه.
چند خط اوّل مکالمه مون واسه قضاوت شماها کافیه. هر چند نیازی به اونم ندارم و اصلا برام مهم نیست چی فکر می کنید. اینقدر که مطمئنم برخورد درست رو کردم هیچ وقت به این مطمئنی نبودم. ولی خب. می نویسم که یادم بمونه وقتی جوون بودم چه بابای نفهم و سگ اخلاقی داشتم.
فرض کن من به فاصله ی زمانی سه روز از امروز دو تا امتحان وحشت ناک پر واحد تداخلی دارم که اگه خراب بشن به هر دلیلی دخلم اومده و تقریبا عین روانی ها فقط با کتابام ور رفتم این چند روز. شاید روزی پنج ساعت هم نخوابیده باشم، غذای درست حسابی هم نتونستم بخورم ازاسترس.
حالا الآن ساعت دو نصفه شب اومده میگه:
- کیلگ امتحان ت شنبه است؟
- نه شنبه نیست.
- کیه؟
- یه روزی هست دیگه. دوست ندارم بهش فکر کنم استرس بی خود می گیرم.
- دارم بهت می گم کیه؟
- شنبه نیست دیگه، گفتم که دوست ندارم بگم. نمی خوام الآن بهش فکر کنم.
- باشه دفعه ی بعدی که از من چیزی پرسیدی منم "گُه" می پاشم به صورتت.
و دعوا دقیقا از همین جا شروع می شه.
و خونه می ره رو هوا.
هوار بعد هوار.
فحش پشت فحش.
یکی از یکی آب دار تر.
همچین رومون به هم باز شده که نگوووو. دوست ندارم فحش های رد و بدل شده رو بنویسم دیگه. چون واقعا هم یادم نمی آد هر چی زور بزنم. خیلی غریزی فقط چند تا فحش اوّل رو خوردم بعدش که ظرفیت فحش خوردنم پر شد، منم صدام رو انداختم رو سرم و هر چی دل تنگم می خواست گفتم.
بعدش مامانم اومد جدامون کرد و مستقیم رفت سراغ بابام به دفاع از من. برای یه بار تو کل عمرش طرف من بود و کلی نصیحتش کرد که نباید این جوری با من برخورد کنه سر هیچ و پوچ.
بعدشم دیگه هر کی رفت سر جای خودش بکپه، ولی من حالم خراب شد.خیلی وحشت ناک و وحشی شده بودم. تمام صورتم قرمز شده بود و نمی دونم رو گونه هام عرق بود یا اشک. تار می دیدم رعشه ی بدنم گرفته بودم. سرفه هامم که همیشگیه. هر وقت عصبی می شم سرفه م می گیره در حد خفگی. سرفه پشت سرفه.
واقعا نیاز داشتم که حالم رو درست کنم یه جوری. اعصابم ریده شده بود بهش. حوصله ی از خونه بیرون زدن و حرف و حدیثای بعدش رو نداشتم این موقع شب. رفتم تو دست شویی. در رو روی خودم قفل کردم. تبلت رو با هندفری گذاشتم تو گوشم، آخرین آهنگ پلی لیست همینی بود که تو پست قبل براتون آپلودش کردم. با ماکسیمم ترین ولومی که می شد گوش دادم بهش. هی بهم آلارم می داد که آقا نزدیکه کر شی کمش کن، منم هی با خودم فکر می کردم چرا این لعنتی زیاد تر از این صداش نمی کشه.
یعنی به درجه ای رسیده بودم که برای فراموش کردن اتفاقای دور و برم ولوم ماکسیمم هم جواب نمی داد! یه چاه می خواستم، از همونایی که امام علی داشت. البته درد اون کجا و من کجا. ولی بازم...
تازه یادتونه نوشته بودم نمی تونم با آهنگه هم خوانی کنم؟ خب الآن تونستم. تو عصبانیت خیلی کار ساده ای بود برام. خیلی شیک و تمیز کلی جلوی آینه دست شویی بالا پایین پریدم و کلّه م رو تا حد مرگ تکون دادم و بی صدا خوندم باهاشون و رد دادم رسما. حتّی شاید رقصیده باشم. یادم نمی آد. صرفا قیافه ی خودم و چشمام تو آینه ی دست شویی می آن تو ذهنم که عین دیوونه ها بالا پایین می پریدم و سر و دست تکون می دادم. هیچ ایده ای ندارم چه مدّت اون تو بودم و کنترل اندام هام دستم نبود. یه حالت سکر آور نابی بود. نمی دونم شراب یا قرص ایکس یا این روان گردان جدیدا که اومدن هم همچین حسی به آدم می دن یا نه؟ من یکی باحالش رو تجربه کردم، بدون هیچ ماده ی خارجی ای، صرفا تحت تاثیر فعل انفعالات درونی خودم. نمی دونید چقد خوش گذشت. حس می کردم رو هوام. حس می کردم همون لحظه اگه بخوام می تونم پرواز کنم. حس می کردم مرکز همه ی هستی خودمم و بر همه چیز احاطه دارم. دنیا دور سرم می چرخید. یه شهربازی تمام عیار... یکی از بهترین دست شویی هایی بود که به عمرم رفتم...
وقتی به خودم اومدم که مامانم داشت با مشت درو می کوبید که صداش رو بشنوم و بازش کنم. بعدشم گفت بیا بریم با هم آهنگ گوش کنیم چرا رفتی اون تو خفه می شی از بوی گند. چراغ اتاق رو روشن کرد و نشست وسط اتاق و یه چند دیقه خیره خیره هم دیگه رو نگاه کردیم و بعدشم حسّم رفت و به زور راضی ش کردم که بره و حالم خوبه و فلان. می خواست بهم قرص آرام بخش بده که متاسّفانه من طبق معمول مقاومت کردم چون بدم می آد که فکر کنم برای یه لحظه هم که شده بیمارم. موقع رفتن نگام کرد و گفت:
"نمی دونی چه زندگی خوبی داری کیلگ."
ابرو انداختم بالا و نیشخند زدم. ادامه داد:
"الآن ابرو بالا می ندازی، بعدا به حرفم می رسی. زندگیت خیلی قشنگه!"
خب الآنم که دارم بی خوابی می کشم و صدای خر و پف های بابای به درد نخورم از تو حال تو گوشم زنگ می زنه. زندگیم هم که خیلی خوشگله خودم خبر ندارم...
دفعه ی بعدی هم هرکی بهم بگه به بابات رفتی همچین لهش می کنم آبمیوه تحویل می دم. من هیچی م شبیه این چندش نیست.
دیگه خاطره هامم که تعریف کردم، برم بخوابم.