Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مستم و مستم اره جردنو بستن - مستی دوباره - که درد منو دیگه دوا نمی کنه

برای نوادگانم تعریف خواهم کرد، 

اون زمانایی که هم سن و سال های همتای خارجی ام می رفتن بار و میخونه

و با انواع مشروبات مست و ملنگ می شدن و حالش رو می بردند،

جد بزرگشون مست می عشق بود در حالی که هیچکی خبر نداشت!


خب بیایید بغلم که موسم مستی دوباره از راه رسیده...

یکتا معشوق من، دیفن هیدرامین کامپاند!

چه روز ها که با هم سر نکردیم..

تا یاد دارم،

تو را دوست می دارم. 3>

هرچند که تو بی وفایی..


مربای قیر - اپیزود سوم - هیس، دکتر ها مربا درست نمی کنند!!

خب مربا سه باره سوخت.

این همه نجاتش دادیم،

این بار کامللللل سوخت.

شاید اگر به جای پست گذاشتن در مورد سوختن دوباره ی مربا، 

می رفتم بهش سر می زدم الآن وضع این نبود.


مادرم می گه:

"از بس که من بدبختم باید ده تا کار کنم هم زمان و به علایقم نمی رسم تو این زندگی!"

الان دیگه هیچ نمی گه این بازیکن. نه عصبانیه نه مضطرب!


بهش می گم: "خب مگه من دو دقیقه پیش نجاتش ندادم و گفتم زیرش رو کم کن؟ ای بابا چرا دوباره زیادش کردی؟"


ایزوفاگوس می گه: "مامان حالا ناراحت نباش! مهم اینه که خودت سالم و سلامتی. خودت سالم و سلامت باشی خدا بازم بهت توت فرنگی می ده. تازه همه که توت فرنگی دوست ندارن. مثلا من پیتزا دوست دارم."


بچا خلاصه... من نمی خوام تا یک سال مربای سوخته بخورم. ادرس بدید براتون بفرستم در خدمت باشیم.

مربای قیر - اپیزود دوم

باورم نمی کنید،

مادرم صبح روز جمعه از خوابش زد، 

رفت بازار تره بار دوباره توت فرنگی قرینه ی شیرین سالم خرید، 

و دوباره عزم مربا کرد،

و دوباره این مربا داشت می سوخت! ولی نجاتش دادیم و مربای مذکور الان احیا شده و داره قل می خوره.


این بازیکن این بار دیگه عصبانی نیست...

بلکه کاملا دچار اختلال اضطرابی ناشی از سوختن مربا شده. :))))))


پ.ن. و فهمیدم مادر محترم حرف بنده مبنی بر خوردن مربا سوخته ها رو کاملاااا جدی گرفته! امروز صبح بیدار شدم یک ظرف پر از مربا سوخته های دیروز روی میز غذاخوری بود جهت صبحانه و در پس زمینه مادرم با عشقققق زاید الوصفی به من لبخند می زد!

خدایا رحم کن. من همین جوری اش در بیمارستان در باغ اقاقیا هستم. حالا معلوم نیست تا کی باید قوت غالب صبحم هم مربای قیر باشه؟!

بد اخلاق

خواستی بگیم دیوونتیم، که گفتیم...!

به دست و پاتم که داریم میفتیم...!

ما خاک پاتیم به خدا هزار جور،

حیرون اون چشات یه جور ناجور.


انگاری آتیش به لبات کشیدی،

تو این چشا رو از کجا خریدی؟

ما خاک پاتیم به خدا هزار جور!

حیرون اون چشات یه جور ناجووور. 

 

آخر بی معرفتایی والا!

بدجوری تا می کنه چشمات با ما!

یه گوشه ی چشمی! یه چیزی! مردیم!!!

ما آبرومونو واسه تو بردیم.


این شما و این یکی از مورد علاقه ترین و رو ریتم ترین بخش های مورد علاقه ام از آهنگ های قدیمی منصور که اصلا حالم یه جور دیگه می شه وقتی همین تیکه اش رو با صدای خودم می شنوم، و تازه بعد مدت ها هم یادم اومده! مثل اینه که از خواب طولانی مدتی بیدار شده باشم. خیلی دوستش دارم انگاری مال زندگی قبلی بوده باشه، و حاضرم برای هرکی که دوستش دارم بخونمش این روزا! اشل لاتی بودن و مرامی حرف زدنش دقیقا همون درجه ایه که مطابق میلم هست.

کلا گرمی صدای منصور، خوبه... دوستش دارم. هر کاری هم کنی نمی شه با آهنگاش غم خورد و همینه که مهمه.

حالا منتظرم شنبه بشه با دوستم که رفتیم تو جاده، اینو براش بخونم! :)))) پیش پیش می دونم که دیوونه اش می شه. یه مدت هست از بیکاری افتادیم روی دور شتر زمین زدن واسه هم دیگه! یعنی اون زیاد حالش خوش نیست من سعی می کنم با هر چی که دم دستم می اد کانالش رو عوض کنم. و این بار این دست به مهره ی منه. البته که حال خودم هم زیاد جالب نیست... کلا وقتایی که زیاد می آم رو وبلاگ حرف می زنم، یک مرگیم کرده. ولی این کارا حواس خودم رو هم پرت می کنه و خوبه.

از دردی خسته ام کز آن من نیست

یعنی این طوری که پیش می ریم،

من اگه زنده بمونم و به چشم روزی را ببینم که درد جای واکسنم اکی می شه و بالاخره خبر مرگم می تونم تو اون پوزیشنی که عشق می کنم و راحت هستم بخوابم،

دوباره فرداش روز تزریق دوز دوم می رسه و همین بساط مسخره را دوباره داریم!

می دونی چند روزه نخوابیدم مثل آدم؟ :() خیلی زندگی فلاکت باری شده و هنوز هم دست چپم از مدار خارجه.

 

پ.ن. یک زمانی فوبیای درجه اولم واکسن بود و اینکه به محض اینکه فاز های ترایالش تمام بشه، اولین گروهی که هدف واکسن قرار می گیرند کادر درمانند. و واقعی هم شد! خودم و تقریبا همه ی کسایی که دوستشون داشتم گروه هدف اول این واکسن لامصب بودند و دهنم صاف شد با کابوس هایی که دیدم. یعنی خب واقعا خیلی قشنگ بود سناریو، من دوست داشتم تا حد امکان کمتر واکسن تزریق بشه به نزدیکان، ولی تو خانواده ی ما یا همه پیر پاتال بودن، یا همه کادر درمان بودند، یا بیماری خاص بودن، دوستام هم همین طور یا همه کادر درمان بودن، یا بیماری خاص یا به هر نحوی از قافله ی واکسن جا نموندند! و زرتی این واکسن تا وارد بازار شد اولین نفر به هر کی که من می شناختم این واکسن رو زدند که این با طبع محافظه کار من در تضاد شدیدی بود و کاملا مخم رد داده بود و دچار واپاشی و بحران شده بودم. شبی که مادرم می خواست بره واکسن بزنه تا پای گریه هم پیش رفتم!

حالا که به حرف این و اون و شمسی خانوم بالاخره قبول کردیم و رفتیم این واکسن کوفتی رو زدیم، می دونید فوبیای جدید چی داریم در بساط؟

اینکه تقریبا مطمئنم این واکسن سطح ایمنی اش افت می کنه و دیگه تا اخر عمر هر سال باید یکی دوبار این کوفتی رو بزنیم! خدایا خودت ظهور کن. من نمی کشم هرسال واکسن! واقعا در توان ندارم. :() ببخشید که مثل بقیه تون پوست کلفت نیستم. نتانم.


ماسک - و دارایی های خدادادی که به باد رفت

اقا این چالشه؟ مدل جدیده، چیه؟ بگید منم یاد بگیرم!

 

# اپیزود اول - دیروز- عصر:

گفت: می شه لطفا یه لحظه ماسکتون رو بردارید ببینمتون؟ 

گفتم: جان؟!!!

گفت: چهره ی کاملتون رو می خواستم ببینم! با ماسک نمی شه!

و من در حالی که کرک و پرم ریخته بود، همراه دوستم خواسته ی ایشان رو اجابت کردیم (این قدر که باورمون نمی شد جدی باشه) و وسط دقیقا یک گونی آدم توی سالن به اون شلوغی ماسک رو برداشتیم.

دوستم هم بهش گفت: اره من این شکلی ام!

و من هنوز وات د فاک طور نگاهش می کردم که اخه این چه خواسته ای بود وسط این همه آدم که دارند تو هم می لولند؟!!


# اپیزود دوم - امروز- ظهر:

استاد راهنما (وقتی برای اولین بار بعد این همه مدت بیکار شده و مریض نداره)- کیلگ؟! راستی من تا حالا تو رو بدون ماسک دیدم؟!!

- استاد فکر نکنم. زمانی که اشنا شدیم بعد از کرونا بود.

- وای بیا اینجا ببینممممممم.

( و مرا تقریبا با مدل حمله ی قوم تاتار به اتاقش می برد. می گوید برو تو. خودش دنبال سرم می اید. درب را می بندد. پنجره را باز می کند. ضربان قلب من به سان جوجه گنجشکی معصوم بالا می رود.)

- برو کنار پنجره.

(با فلاکت تمام به سمت پنجره حرکت می کنم و در همان حال دارم شرح حال فلان مریض جدید را می دهم که تا پای اتاق عمل رفته ولی عمل نشده....)

- خوبه. حالا ماسکت رو دربیار کیلگ!!! :)))))))

- عرض می کردم استاد، مریض رفته تا اتاق عمل..... چی فرمودین استاد؟

(یعنی خدا وکیلی حس اینو داشتم که داره بهم می گه حالا لخت شو! :)))) درب اتاق رو هم که بسته بود... دیگه چه شود.)

- ماسکت رو دربیار ببینم چه شکلی هستی کیلگارا؟ 

(من در این نقطه دیگه رشته ی کلام کلا از دستم در رفت و نمی فهمیدم چی داره می شه و مریض کلا از ذهنم پاک شد و داشتم سکته می کردم!)

- استاد تصوراتتون به هم می ریزه ها! :)))) کلا ما هر کس را بار اول با ماسک دیدیم بعد بدون ماسک، بیست و چهار ساعت داشتیم هضم می کردیم چرا اینشکلی می شه. :))))

- باید ببینمت که اگه در بیمارستان بدون ماسک دیدم بشناسمت. (و من از این امیدی که داره به پایان کرونا و اینکه در نظرش روزی رو متصور هست که بدون ماسک در بیمارستان در کنار هم تردد می کنیم عشق کردم.)

گفتم- استاد ایشالا پسند بشه! :))))

و ماسکم رو دادم پایین. هم زمان چهارچشمی داشتم واکنش چشم و ابروهاش رو بررسی می کردم ببینم از تک و پوزم خوشش آمده یا نه و شگفت زده شدنش رو سنس کردم.

پرسیدم- خوبم استاد؟ 

فرمود- اره بابا خوبی. خیلی بهتر از با ماسک! :))))

و اضافه کرد- حالا می توانی ماسکت را بزنی. گفتی مریضه چیه....؟


و اینجوری شد که مرز های صمیمیت بین من و استاد راهنمام جا به جا شد! بدون ماسکم رو دید و پسند کرد.  *-*

البته من که خودم از قبل می دونستم نقطه ی قوت چهره ام دماغ و دهنمه و نه چشم و ابروم. می دونی چشم و ابروم همیشه ی خدا مغموم/خسته و خشن و جدی  است، دماغ و دهنمه که صفایی به چهره ام می ده. یه بار دیگه هم موقع عکس، ماسک رو دادیم پایین و استاد وقتی عکس دسته جمعی رو دید، برگشت از بین چهار تا دانشجو فقط به من گفت، ولی واقعا فکر نمی کردم اونشکلی باشی! چه قدر بدون ماسک عوض می شی.

برای همین تا ماسک رو می دم پایین همه وااااااو می شن که وای تو چقد بدون ماسک خوب می شی. :)))) روشون نمی شه بگن اخه فکر می کردیم خیلی زشت باشی با توجه به چشم های آتشینت.

و این واکنش استاد رو من حداقل ده بار دیگه هم دیدم تو کرونا.


یک بار، یک بخشی بودیم، رزیدنت سال یک، دو هفته بود عوض شده بود. روز آخر گفتیم استاد عکس یادگاری بندازیم؟ و استاد ماسکش رو برای عکس داد پایین. خلاصه عکس رو گرفتیم، خداحافظی کردیم و رفتیم. بعد رزیدنت اومد گفت بده ببینم عکسمون رو. 

اقا عکس رو دادیم بهش...

با صدای بلننند فریاد کشید- عهی وای من؟ استاد این شکلی بود تمام این مدت؟!!!! 

و هر بار ما با یاداوری لحن اون رزیدنتمون و اون خاطره، پاره می شیم کف بیمارستان و اینقدر می خندیم که دل و روده برامون نمی مونه. 


حالا خداییش این روش  مده الان؟ الان دیگه می تونیم اویزون ملت بشیم بگیم بزن پایین ببینمت؟ :))))


+ شماها چی؟ با ماسکتون فریبا تره یا بدون ماسکتون؟ :)))))


پ.ن. می دونی این واسه ما خوب شد، ولی استاد ها گناه داشتند. چون عکس اونا که روی سایت هست... من قبل انتخاب استاد راهنما، ده دور عکس هر کدومشون رو نگاه کردم. :))) ولی خب این بنده خدا ها هیچ وقت ما رو ندیدند. پروفایل پیکچر هم که ندارم رسما! اون یکی استاد راهنمام که مطمئنم به طرز غریبی دوست داره ببینه من چه شکلی هستم. یعنی کلا استاد دقیقی هست و به دانشجوش زیاد اهمیت می ده در این حد که خود دانشجو که هیچ، حتی می دونه همسر هر کدوم از دانشجوهاش کجاست و چه کاره است! من یک فامیل وسط دارم که در مواقع خاصی استفاده اش می کنم. یک بار امتحان داشتیم به انگلیسی تایپ کرده بودم. یک بار هم این فامیل وسطم رو گفتم تا استاد به فرد پشت گوشی بگه، و فهمیدم زیاد روی این فکر کرده که فامیل وسطم چی هست اصلا... چون تلفن دستش رو رسما ول کرده بود و می پرسید عه پس فامیل تو رو این شکلی می خوانند؟  یعنی چی؟

مطمئنم یک بار دیگه هم حسااااابی می تونم شگفت زده  اش کنم وقتی لب و دهن زیبای مرا ببینه.  :)))))

راستی استاد راهنما های من همه شون واقعا خوشگلند. واقعا ها. بلیو می.

مربای قیر یا وقتی می خوای مادر نمونه ی شاغل باشی

مادر خانواده از صبح بیمارستان بوده و دو بیمار بد قلق گیرش افتاده بوده است،

این وسط خیلی به خودش فشار آورده و هم زمان  توت فرنگی های خوشگل قرمز قرینه ی شیرین خریده و مربای توت فرنگی را گذارده روی گاز.

و بسیار خوشحال از این حقیقت که از وقت خود نهایت استفاده را برده، ظهر آمده در تخت خویش بیهوش گشته است.

حال بیدار شده و متوجه شده که مربای توت فرنگی از نوک سر تا کف پا سوخته و به چوخ رفته! (تا همین جا هم من آمدم مربا را نجات دادم وگرنه خاکستر گشته بود.)


حال نشسته است و با لب و لوچ اویزان غم می خورد.... کارد بزنی خونش در نمی آید. حس و حال پدر بابک خرمدین در قلب و مغز او رخنه کرده است.


بش می گم مادر  من! مربای توت فرنگی که غم نداره. دوباره درست می کنی اصلا این بار خودم می روم می خرم با هم درست کنیم.

می گه نههههه نمی خوام اخه من خیلییی زحمت کشیده بودم!! :((( چرا سوختهههه؟ :(((((((

می گم تو رو خدا ارزشش رو نداره اعصابت رو خورد نکن.

باز می بینم حالش خراب توت فرنگی هاست.

می گم اصلا مگه نمی خواستی مربا درست کنی؟ آقا من هر روز صبح از این مربا می خورم. قابل خوردنه! ناراحتش نباش.

می گه وای نه باید همه اش را بریزیم بره. می دونی چقد پول شکرش می شد؟ :(((((( و لب و لوچه اش هر لحظه بیشتر از قبل وا می ره.

می گم بیا بیا آآه. ببین خیلی هم خوبه خیلی هم خوشمزه ست. دوستش دارمممم.

و جای شما خالی...

آدم واسه دل مادر چه کار ها که نمی کنه.

فقط یه اپسیلون مونده بالا بیارم توت فرنگی قیری ها رو. :)))) از استفراغ فاصله ای نیست از اینجا که منم!

چی کار کنم خوب داشت دق می کرد! و منم اصلا دلم نمی خواد جای پسر بابک خرمدین باشم.

پس از تو ارس در صمد غرق شد

خب  بیایید شادی کنیم که امروزی که گذشت، 

روز تولد سیاستمدار ایرانی معاصر محبوب من بود!

دکتر محمد مصدق نازنینم.3>


این رو نمی فهمم چرا به حدی که لازمه،

از این عزیز دل من صحبت نمی کنند در سطح جامعه. 

یعنی خیلی انتظارش رو دارم، انتظارش رو دارم خیلیییی مشهور و محترم باشه ولی کلا انگاری زیاد مورد علاقه ی کسی نیست و جذب نمی کنه کسی را تا درباره اش اختلاط کنیم.

بدون اینکه دیده باشمش، به دکتر مصدق حس استادی دارم.


کاش بودی و من شانسش رو داشتم شاگردت می شدم می فهمیدم شاگرد تو بودن چه حسی داره! کاش. 

تولدت مبارک،

ای در وطن خویش غریب.


بابک خرمدین

جدا از این که من عاااااااااااااااشق منظومه ی بابک خرمدین سیاوشم،

و کسرایی بعد از اون شعر همیشه یک دست به سمتم دراز می کنه تا به اتفاق پرواز کنیم،


خواستم بگم... خدایا! خدای مهربون...

می شه تا پدر بابک خرمدین افتاده روی دور اعتراف کردن، 

به قتل خامنه ای و علم الهدی هم اعتراف کنه؟ 

خرشم من می میرم خامنه ای صاف صاف به خوبی خوشی به زندگی پرفلاکتش ادامه می ده کماکان!)


دست هاش،

بسته بود از پشت،

اما مشت...

جامه اش از جنس خون و

جامش از خُمخانه ی زرتشت...

...

و بابک، آه بابک، باز هم بابک
تا نبیند اهرمن سرخی او را زرد،
تا نخواند از نگاهش درد،
تا نه پندارد که پایان یافت این آورد
چهره را
با خون ناب و تابناکش
ارغوانی کرد.


پ.ن. باورتون نمی شه. اصلا حس بدی ندارم به این قضیه ی ریز ریز شدن بابک توسط پدر مادرش. :)))) یعنی اصلا خبرش روی من اثر نگذاشته و کمترین احساس خاصی ندارم . مثلا سر قضیه ی رومینا اشرفی به شدت عصبانی بودم و می خواستم یکی رو هر کی رو دم دستم می آد بزنم له کنم اعصابم برگرده سر جاش، یا سر  علیرضا فاضلی فقط دلم می خواست سرم رو بگذارم روی بالشت تا حداقل یک هفته زیر باد کولر بخوابم، ولی این هیچی. خلاصه بیشتر از پدر مادر بابک خرمدین فعلا از خودم نگرانم که چرا دلم اصلا نسوخته.

ولی فارغ از هر چیزی،

این اسم بابک رو همین پدر و مادر به روی این فرزند گذاشتند درسته؟ که اینجور قشنگ  روی فامیل خرمدین بنشینه و هر لحظه یادآور وطن پرستی و ازاد خواهی باشه.

 فارغ از هر چیزی این پدر و مادر، بی شرفای به شددددت خوش سلیقه ای هستند.

 و البته بر همه واضحه که بنده در مقابل سالمندان نقطه ضعف دارم.

No stone unturned

خیلی به همه چیز دقت کردم، گربه سیاهی... شکستن لیوانی.... تنیدن عنکبوتی... گیر کردن استین در دستگیره ی دری چیزی!

ولی خبری نبود. همه چیز خیلی تمیز و مرتب تر از حالت عادی حتی در جای خودش جریان داشت.

نهایت دقت رو به کار بردم که حواسم باشه اگر مسافری از زمان آینده اومد نشانه هاش رو بشناسم. ولی هیییچ خبری نبود.

حتی وقتی رفتم از پله ها بالا، به خودم گفتم میری اگه اسمت توی لیست نبود، این یه نشونه است و از همان مسیری که آمدی بر می گردی و اصرار بیجا نمی کنی! و در کمال ناباوری با وجود اینکه اسم خیلی ها یافت نمی شد اسم من همان برگه ی اول بدون دردسر یافت شد.

خلاصه متاسفانه هیچ سیگنالی از کیلگ آینده یافت نکردم. خبر مرگش نمی دونم کجا بود! این به معنای سه حالت هست: یا سفر در زمان ممکن نیست، یا من مشکلی پیدا نمی کنم، یا اگه پیدا کنم خدا رو شکر می میرم و به اینده نمی رسم که بخواهم در آن به عقب گردش کنم.

فلذا بنده هم اکنون یک واکسینه هستم.

واکسینه ی ووهانی. ووُوووووووووه. وُوه. Wooh!


و خیلی نامردند. همگی گولم زدند گفتند درد نداره! این درد داشت لامصبای گول زنک. درد داشت! چرا گولم زدید گفتید درد نداره؟ "سینوفارم آب مقطره" این بود؟ پس آب غیر مقطرش چی می شد؟ برم ازشون دیه بگیرم که گولم زدند؟ 

اولش که رفتم، گفتم این قطعی سینوفارمه؟ گفت نه! فایزره مخصوص تو از آمریکا آوردیم، افتخار می دی بزنی؟ :))))) گفتم نه ببخشید اگه سینوفارم نیست که من برم. :دال

و یک چیز وحشت ناک تر! یعنی چی نرو حموم؟ این همه آدم واکسن زدند بهشان هیچ نگفت، ما رو دید صاف چسبوند وسط سرمان ورزش ممنوع تا چهار روز، حموم ممنوع تا سه روز! واقعا باورش شده وسواس بازی روح من، اجازه ی امتناع از حمام را به من بده؟


دوز یادآور هم که داخل who زده بود سه هفته، اینا به ما گفتند چهار هفته. و اون وسط در حالی که داشتم بال آش و لاش شده ام رو وارسی می کردم، بحث کردنم گرفته بود که این باید سه هفته ای باشه و اون مسئولش هم انکار که نه تو چرا متوجه نیستی چهار هفته ای هست!

یکم دیگه به درازا می کشید مسئول واکسن شهیدم می کرد.


خلاصه که بیا.  آ آه. کشتین ما رو. بیا بیا بیا. واکسن تزریق شد. 


پ.ن. عنوانم، یکی از سخت ترین (و به گفته ی خیلی ها سخت ترین) ماموریت های اسکای ریمه. که دیگه یعنی شاخش شکست. 

پ.ن. فقط مشکلم یکم اینه که من نمی کشم دوباره تا یک ماه بعد همین اشل از استرس رو. نمی شه دومی اش رو هم همین الان می زدند؟

پ.ن. می دونستید که من از ترس واکسن، سال یکی که بودم واکسن هپاتیت سال اولی ها رو نزدم و پیچوندم و کسی هم خبر نداره؟

پ.ن. مدیونید فکر کنید من این دست رو حرکت دادم از ظهر تا حالا! م م مجسمه! دست خودم بود، این دست رو هرچه سریع تر می کندم می نداختم دور. اصلا می بینمش دلم ریش می شه.

اگر این سطح پر از آدم هاست

پس چرا وبلاگ به طرز ترسناکی شبیه گورستان شهر اشباح شده؟

حاجی برام کامنت بذارید مطمئن بشم اقلا خودم زنده ام! مرسی عح.

وگرنه  که خود دانید مثل بلدرچین ها جیغ تنهایی می کشم.


پ.ن. جیغ تنهایی بلدرچین دیدی؟

پ.ن. پس چرا این همه دل ها تنهاست؟!

پ.ن. روز بعد. دمتون اساسی گرم! زنده ایم پس درسته. خداوکیل دیشب بیش از حد ترسناک بود جو اینجا! :))) من الان چهار عصر رسیدم خانه، بلافاصله دو ساعت بعدش وبینار بودم، سرم دهشتناک تیر می کشه از فوران اطلاعات، امروزم وحشتناک جلو یکی از دوستام بور شدم، و یهو اومدم اینجا دارم کامنت هاتون را می خوانم و ژله ی پرتقالی می خورم و به نظر تازه یکم به ارامش نسبی رسیدم. دمتان جیز/هات/هوووف.

متولدین ۲۳ اردی بهشت

خواستم یادآور بشم این روز به طرز عجیبی مشاهیر اشنای خیلی عزیزی داره،

مثلا محسن یگانه ای که سجده اش می کنیم،

الکساندر ریباکی که با ویولونش پرواز می کنیم،

الکساندر نوسکی روس که خودش رو درست نمی دونم کدوم پرنس روسی بوده ولی از خیابونی که به اسمش نام گذاری کردند خیلی خاطره دارم،

رابرت پتینسون، ادروارد خون آشام،

لوکاکوی خفن با استعداد....

و خیلی های دیگه که خیلی وقته شهره ی این شهرند و خاطر خواهشونیم....


به یادگار از خودم هفته ی یاس رو به همه ی عزیزان متولد این روز تبریک و تهنیت عرض می کنم که روز بسیار پر باری ست. زندگی تون یاسی باشه رفقا. 

اردیبهشت باشه و روی وبلاگ تبریک هفته ی یاس نداشته باشیم؟ محال ممکن.

بخوان به نام پروردگارت

بچه ها دیشب یک خوابی دیدم کرک و پر خودم هم ریخت!

فردی هست که تازه مُرده. مرگ که دیگه قدیمی و تکراری نمی شه نه؟ :)))

داخل جمعی بودیم، همه از دوستان نزدیکش. و می گفتند جمع شدیم و می خواهیم برایش ختم قرآن بخوانیم.

به من که رسید گفتم نمی خوانم! نمی خواهم برایش قرآن بخوانم. این قرآن را به زور جلوی من گرفته بودند و می گفتند بخوان... برایش قرآن بخوان. 

و من حاضر نبودم. سرم را به زور به اطراف می چرخاندم، گویی طفلی باشم که دوایی تلخ خوراندندش!

کم کم آدم ها از روی صندلی هاشان بلند شدند، امدند دور و بر من، دست و پای مرا گرفتند، کتاب را مستقیم جلوی چشم هام نگاه داشتند.

چشم هام را روی هم فشار می دادم که کلمه ای نبینم. هوار می زدم که نمی خواهم بخوانم! نمی خوانم....


تا لحظه ی آخر که از خواب پریدم، نگذاشتم  چشمانم کلمه ای از قرآن کذایی را ببیند. نصف شب بود که بیدار شدم، در سرمای سگ لرز اردیبهشتی، بدجور عرق کرده بودم. دست هایم چنگ شده بود. مثل اسپاسم کارپوپدال در بیماران هایپو کلسمی. چنگم به اختیار باز نمی شد. به سقف خیره شدم تا رفته رفته انگشتانم باز شد.


شما هم موافقید؟ این طور به نظر می رسد که دلم عمرا با مرحوم صاف نیست...

پ.ن. جدیدا دلم با خیلی ها صاف نیست. رسمش را نمی دانند. پس می توانند سرشان را بگذارند بروند بمیرند، چون دل پمبه ای ترین انترن جهان دلش با شما صاف نیست. شنیدید؟

جیک جیلنهال، هیث لجر و تام هالند

از زمانی که اسپایدر من :: فار فرام هوم (دور از خانه به عبارتی) اکران شد، در  اکثر کنفرانس های خبری جیک جیلنهال و تام هالند با هم شرکت می کردند. این دو تا خیلی با هم مصاحبه دارند و توی مصاحبه ها هم خیلی از هم حمایت می کنند. در حد اینکه به شوخی طرف دار ها رو سرکار می گذارند که اررره ما عاشق همیم و این حرف ها.  وقتی دیدند طرفدار ها هم از این قضیه خوششان می آد ادامه دادند این جریان رو. حتی کلی  میم ازش در اومده بود که مثلا داخل یکی اش می گفت واسه خودت یکی رو پیدا کن که طوری که جیک جیلنهال تام هالند رو نگاه می کنه، نگاهت کنه! :))))

من برام عجیب بود که خب، جیک جیلنهال با چهل سال سن، چه جوری اینقدر حال و حوصله پریدن با تام هالند که حدودا بیست سالشه رو داره. چون واقعا رفیق شدند، و خودمونیم ادم با بالا رفتن سنش دستش برای انتخاب دوست هم محدود تر می شه. خود منم الان حوصله ی یه ادم تینیجر رو ندارم واقعا برای مصاحبت و هم نشینی.


تا این که دیشب یه جرقه به ذهنم خورد.... و فکر می کنم علت اینکه جیلنهال اینقدر هوای تام هالند رو داره فهمیده باشم. البته سرچ کردم هیچ کس دیگری بهش فکر نکرده بود و نظریه ی سبزی پاک کنی خودمه. 

هیث لجر رو که می شناسید قطعا. همان جوکر محبوبم که اوردز کرد مرد.  ایشون با جیک جیلنهال رفیق فابریک بودن. این دو در اوج جوانی (بیست و پنج سالگی) یکی از بهترین فیلم هاشون رو (کوهستان بروکبک) با هم بازی کردند زمانی که هر دو نسبتا گم نام بودند. درخشش اون فیلم تو اسکار باعث شد اینده ی هر دو تاشان خیلی درخشان بشه و مثلا هیث لجر نقش جوکر گیرش بیاد و ادامه......

کلا اون فیلم مسیر زندگی همه ی بازیگر های نقش اول جوانش رو تغییر داد. هیث لجر با  میشل ویلیامز دختر نقش اول همان فیلم ازدواج کرد. با جیلنهال رفیق فابریک خیلی خفن شدند. تهش هم یک دختر به اسم ماتیلدا به دنیا آورد، که جیک جیلنهال رو در جا به عنوان ناپدری دخترش انتخاب کرد. اینقدر براش دوست عزیزی بود. کلا خارجی ها مدلشون این هست که صمیمی ترین دوستشان رو می گذارند ناپدری و نامادری فرزندشان تا اگر خودشان مردند خیالشان راحت باشه...

خلاصه ی امر... هیث لجر اوردز کرد و مرد. 

جیک جیلنهال هیچ جا اون قدر باز و شفاف صحبت نکرده درباره ی این قضیه و تاثیر پذیری خودش، خوشش هم نمی آد وادارش کنند صحبت کنه و با وجود شخصیت شوخی که داره، وقتی پای این قضیه بیاد وسط خیلی راحت شانه خالی می کنه و توضیحی نمی ده. ولی عوامل صحنه ی فیلمی که جیلنهال موقع مرگ هیث لجر داشت بازی می کرد، همگی متفق القول اند که تا مدتی اصلا نمی تونست روی کارش برگرده و خیلی دوران سختی داشت برای درک مرگ دوست عزیزش هیث لجر دوست دوران بیست و پنج سالگی اش. تا به امروز هیچ وقت هم نتونسته اسکار بگیره با وجود فیلم های خفنی که بازی کرده! من به نظرم مرگ هیث لجر، جیک جیلنهال رو خیلی داغون کرد.

شاید بعد بیست سال تازه این بشر شروع کرده و داره یکم یواش یواش درباره اش صحبت می کنه... که اره هیث لجر اینجوری بود اون جوری بود و فلان. 


حالا می رسیم که اصل قضیه... که چرا جیک جیلنهال الان شده فرشته ی نگهبان تام هالند خردسال؟

عزیزانم. تالم هالند، به طرز بسیااااار زیادی شبیه بیست و پنج سالگی های هیث لجره. کشیده بودن چشم هاش. فرم بینی... لب های باریک... مو های اشفته ی روی پیشونی. مخصوصا چشم ها....  و خودتون تا تهش رو بخونید.... من فکر می کنم به همین خاطره که جیک جیلنهال هر چی هم بشه، طرف دار تام هالنده و به همه میگه اسپایدرمن مورد علاقه اش تام هالند هست!

اون تام رو نمی بینه، در واقع رفیق فابریک بیست و پنج سالگی اش رو توی وجود تام می بینه. اون توی وجود جوان تام هالند، همون جوانی های هیث لجر رو می بینه. اخرین تصویری که قبل از مرگ هیث لجر از او به یادش مانده. هیث لجری که در جوانی با هم مسیری رو شروع کردند و معروف شدند و از نظر احساسی خیلی نزدیک بودند و حتی پدر خوانده ی دخترش شد...


این عکس خودتان قضاوت کنید:



درست هم قضاوت کنید، چون واقعا شبیه اند! جالبه که کسی اینو نفهمیده در کل جهان تا حالا و اشاره ای بهش ندیدم در اینترنت... چون به نظرم خیلی بدیهی و دم دست بود.

اره خلاصه، گفتیم به عنوان زنگ تفریح دو دقیقه روی رفتار سلبریتی ها دقیق بشیم. 

اینو کسی درک کرد که خودش به خاطر صرف قیافه با خیلی ها دوست شده، بدون اینکه خود اون خیلی ها در وهله ی اول روحشان کمترین ایده ای داشته باشه که قیافه شون شبیه کی بوده.

دردناکه، می دونم.

خودشم که همیشه توی مصاحبه هاش می گه i'm a hugger! پس خلاصه ی امر اینکه جیلنهال! هوی! من فکر می کنم باید بیای بغلم....!! خیلی رقیق شدم و امروزم کلا حالم خوش نیست. دیوانه ساز آمده.


پ.ن. دقیق بشیم، اینم یه روش کنارآمدنه. تو به جایی که باور کنی، یکی که شبیهش هست رو جایگزینش می کنی، ناخودآگاهت تا حدی گول می خوره که این همون قبلیه. و زندگی ادامه داره.


پ.ن. اینقدر تایید نکردید، طی تماسی تلفنی سلطان تایید کرد که لجر شبیه هالنده و این یعنی فرضیه ی من درستهههه.هو.

اوّلین جریمه ی دنیا

دیروز، برای اولین بار تو عمرم، بعد از شش سال پاکی خالص سابقه، تو راه بیمارستان پلیس راهنمایی رانندگی بهم علامت داد که بزن کنار پراید عروسکی!

باورم نمی شد که با من هست. هیچ وقت انتظارش را نداشتم و متاسفانه تا فرسنگ ها ماشین دیگری نبود که به حساب او بگذارم. حسی ته دلم می گفت نمی شود بروی؟ رها کن برو! حس بدبختی می کردم. قرارم با استاد دیر شده بود و اعصابم  هر لحظه بیشتر به چوخ می رفت.

زدم کنار، اول از همه موزیک احمقانه ام رو که تا ته داده بودم بالا سرنگون کردم. چون هیچ چیزم به ادمیزاد نمی خوره، من در واقع ضبط دارم ولی سالی یک بار که فازش رو داشته باشم (یعنی در واقع همین اهنگ گوش کردن داخل ماشین هم خیلی پدیده ی نادری بود) با گوشی خودم آهنگ پخش می کنم و گوشی رو هم قشنگ می گذارم روی پاهام که صداش رو بشنوم و دور نباشه. برای همین حس کردم الان که اقا پلیسه بیاد، و این صدای بلند رو بشنوه، قضیه هرچی هم باشه بیخ بیشتری پیدا می کنه.

بعد به روحم صلواتی پر فتوح فرستادم چون دیدم مدارک همراهمه، من همیشه چون خیلیییی عجله دارم و دائما در حال رفت و امد از نقطه ای به نقطه ی دیگر هستم ده بار کوله و کیف و لباس عوض می کنم در طول روز که داخل هیچ کدومش مدارکم نیست. منتهای امر دیروز صبح روی مود برداشتن کیفی که داخلش مدارک هست بودم. برای همین پشت دستم رو داغ زدم که همیشه این کیف مبارک همراهم باشه حتی اگر سرم بره.

خلاصه آقا گوشی رو خفه کردیم، کمربند را کندیم، مدارک را برداشتیم و مثل گربه ی شرک  و با تلاشی مضاعف برای خنده رو بودن از پشت ماسک و اثر خوب گذاردن، رفتیم به سرمنزل مقصود.

مردی بود با صورت قرمز افتاب زده، ته ریش خاکستری.پنجاه و اندی ساله، کلاه پلیسان بر سر با فرم مخصوص. دستگاهی شبیه عابر بانک هم به دست داشت. پشت چراغ قرمز،  با همکار رفیقش کمین کرده بود، و فقط مرا آن وقت صبح از پشت چراغ خلوت دیده بودند و قرعه ی شوم این بار به نام من افتاده بود. چون تنها عابر آن زمان بودم و جریمه ی خونشان پایین افتاده بود.


گفتم- سلام. خسته نباشید. سرعت زیاد بود؟

گفت- اره.

- ولی کم بود ها! من همیشه این مسیر رو با همین سرعت می ایم و می بینمتون اینجا!

- نه زیاد بود.

- مگر چند بود؟

- اینجا چهله! پنجاه بودی.


(در دلم گفتم اخه لامصب، به خاطر ده تا؟)

- پنجاه که زیاد نیست اینجا همه شصت و هفتاد می روند.....

گفتم حال از  درب تفاهم و دوستی وارد شوم....


- می دونید خب آخه من تا حالا جریمه نشدم!!

- گواهی نامه ت را بده.

(گواهی نامه را دادم.)

- من خیلی قانون مدارم! شما چک کنین این گواهی نامه یه جریمه هم داخلش نداره. 

(مالیدن گواهی نامه ام به عابر بانک پلیس) ( و هم زمان فکر کردن به اینکه پارک حاشیه ای هم جریمه محسوب میشه یا نه چون یه خروار از اونا داشتم.)

- می شه حالا جریمه نکنید؟ (در کمال نا امیدی و سر خم کردن!) حیفه سابقه ام خراب بشه گواهی نامه ام نمره منفی بخوره.

(اصلا هم به روی خودم نیاوردم که دو هفته پیش با خوابیدن وسط جاده داشتم خودم و دوستم رو به درک نازل می کردم!)

- باشه جریمه می کنم ولی نمره منفی نمی زنم.

- خب  پس میشه اصلا به اسم من ثبتش نکنید؟ اخه ببینید واقعا حیفه من تا حالا جریمه نشدماااااا! (یعنی در این صحنه کاملا راضی شده بودم پول بدم ولی سابقه ی قشنگم خراب نشه!)

- به هر حال که باید به اسم یکی بزنم فیش رو.... نمی شه. ولی نمره منفی نمی زنم.


و من که مغموم شده بودم را رها کرد تا ادامه کار های فیش را انجام دهد.

یکهو یاد یکی از مظلوم نمایی های چندشناک پدرم افتادم. با وجودی که همیشه برای این کار سرزنشش می کردم و کلی نصیحت از جانب من در این مقوله گریبانش را گرفته،

با خودم گفتم جهنم......! تیر آخر ترکش!!!


- می دونید اخه من داشتم می رفتم بیمارستان!!!!!!!!!!

- بیمارستان چرا؟

- دانشجوی پزشکی هستم. 

-این کارت بیمارستانمه... می تونید ببینید. پولم ندارم.... دانشجوعم...


و خودم هم باورم نمی شد. انگار شاه کلیدرو کرده باشم! ماموری که تا لحظه ای قبل حتی  به چهره ام به سختی می نگریست، فوری همه ی مدارک را پس داد، با کلی احترام.... گفت می دونستی من پزشک ها را جریمه نمی کنم؟ می توانی بری. شما خیلی زحمت می کشید!


و تماااااام! راهش را کشید و رفت دنبال راننده ی ماشین جدیدی که رفیقش چند لحظه قبل متوقف کرده بود.

من به صورت چوب خشک شده به پشت رل پراید برگشتم.

و بله، این فرض صحیح است، روزی تمام کار هایی که از آن ها متنفر بودی را انجام خواهی داد. حتی خیلی قرقی تر از بقیه!


باااااااورم نمی شه!

پلیسو پیچوندم.

اولین جریمه ام بود، و  رهیدم! جریمه نشدم.

بعدش تا فاصله ی بیمارستان داشتم به این فکر می کردم.... که اره شغل ما سخت هست. انتظارات به حدی بالاست که حتی رفتار پلیس به اون سنگی زیر و رو می شود. مگر پزشک بودن چیست....

و داشتم می زدم تو سرم چون به نظرم هیچی بلد نیستم تا حداقل مقام پزشک رو یدک بکشم مثل ادمیزاد. یعنی خاک به سرم بشه!


رفتم به دفتر استاد، نفس نفس زنان چون همه ی پله ها را دویده بودم و روپوش هم که نداشتم- استااااد سلام. عذرخواهی می کنم دیر شد! پلیس مرا گرفته بود. داشتم چانه می زدم.

استاد با کرک و پر های ریخته- چیییی کیلگ؟!!! (حس می کردم یکم دیگه مکث کنم از سمت استاد بودنم استعفا می ده و به خدا واگذارم می کنه!)

- نه استاد پلیس راهنمایی رانندگی بود!

- برای چی؟

- سرعت غیر مجاز!

با کرک و پر های ریخته تر- سرعت زیاد می رفتی؟

- نه با چهل می خواست مرا بگیره. ولی گفتم دانشجوی پزشکی ام رها کرد. (که به نظرم با این تعریف دیگه حسابی شخصیت من در ذهنش گور به گور شد.)

استاد به صندلی پشتش تکیه داد- اها پس می خواسته فقط ازت پول بگیره.


و شب به مادرم نهایتا گفتم- ولی من هیچ وقت یادم نمی ره اولین بار توی چه تاریخی جریمه شدم!


خلاصه بر و بچز

صدای منو می شنفید از کالیفرنیا آمریکا

اولین جریمه ی دنیا!

این بود اولین خاطره ی ما از جریمه شدن.

خیلی هم دچار احساس گناه و عذاب وجدان شدم بابتش. روح من پاکه بابا از این کثافت کاری ها بهم نمی اومد که شکر خدا انجام دادم.  خوبم انجام دادم. هوووووووف

UFOism

از کسی که توی برگه ی امتحان به اون مهمی، وقتی سوال پرسیده بوده از معایب طرح اینترنت جهانی ایلان ماسک بنویسید و جواب داد :"نشر اطلاعات بشریت به فضا و در نتیجه حمله ی آدم فضایی ها" انتظار منطقی مشابه منطق خودتون نداشته باشید.

این روزا، خسته ام اینقدر همه نفری از ده جهت رو مخم اسکی می کنند: واکسن.

خسته م.

حس نقطه ی مرکز ثقل وسط ارم سمپاد رو دارم، با این تفاوت که همه ی فلشک ها نشانه رفتند سمتم. اصلا برام مهلت تمرکز و ارامش نمی مانه. هر بار که کسی بحثش را می کشه وسط کم کم تا دو ساعت روحم در اتش و عذابه. 

نمی دونم چرا یه تصمیمی که می گیرید، چون از زاویه ی منطق خودتون درسته، باید از نظر بقیه هم ایه ی قرآن باشه. این مورد رو خیلی تو جامعه می بینیم ها... خیلی! خودشون می رن فلان رشته، سوال می شه تو چرا ادامه تحصیل نمی دهی؟! خودشون ازدواج می کنن، می گن تو بالاخره نمی خوای ازدواج کنی؟ بچه به دنیا می ارن، می گن بچه ی تو کو؟!! نمی دونم فلان بیمارستان رو برای خدمت انتخاب می کنیم می گن وا چرا نیومدی فلان جا؟ می ریم با فلان اتند، می گن این چیه انتخاب کردی اتند بهتر نبود؟ این واکسن هم همین شده، چون همه واکسن زدن، حالا تا از ماتحت ما به هر نحوی یه واکسن فرو نکنند داخل آرام نمی گیرند. چه قدر هم با من بحث می کنند، خب اقا تو که واکسنت را زدی بیخیال ما شو دیگه.

من کاملا واقفم که تصمیمم خیلی کله خریه در شرایط حاضر، ولی همین امر که نمی تونم به کسی توضیحش بدم چون پیشاپیش می دونم درک نمی شم و فقط نصیحت می شم بیشتر داغونم می کنه.

آدمی گاهی چه تنهاست...

نازنین، شانه هایت را.... و بغلم کن!


پ.ن. شاید ضرب المثل معروف رو برای من باید به صورت اختصاصی تغییرش بدن به :"تو رو جون مادرت انچه بر دیگران می پسندی بر خودت هم بپسند و انچه بر خودت می پسندی لطف کن برای هیشکی نپسند که به فناشون می دی دم فرفری جوان." من اصلا توی این مورد خوب نیستم، هیچ وقت نمی تونم برای خودم درست تصمیم بگیرم.  از اینایی می شم که بیمارهاشون را نصیحت می کنند سیگار نکش ولی خودشون پاکت پاکت نوش می کنند به خاطر فاز و حالش. می دونی، چون برای بقیه با منطقم تصمیم می گیرم و انصافا پاش بیفته خوب هم تصمیم می گیرم، ولی به خودم که می رسه از بیخ یه ادم دیگه می شم و پای احساسم می آد وسط. که زیاد از حدش، خب خطرناکه.

لاتاری

نتایج لاتاری امده

ارزو می کنم یکی مان برنده شده باشه......

هنوز ندیدم.

استرسسسسس


پ.ن. ظاهرا امروز روز ارزوهای ما نیست. مردود شدم مردووووود