Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لوسی آورلودِد...

ای خدای من چه قدر بچّه، داره گریه می کنه...!

جلو دوربین داره گریه می کنه،

وریا رو نیگاش کن. عح.

خخخ.

حداقل واسه چیزی مثه بوقلمون اشک بریز که ارزش داشته باشه عمو،

اینو که من الآن یه آبنبات چوبی بخرم بدم دستت یادت رفته دو دیقه بعد.


آی دلم می خواد یه دور تیم ملّی آلمانو بندازن جلو استقلال و پرسپولیس، ببینم کدومتون جرئت می کنید برید تو جایگاه هواداری تون جلوس کنید اون وخ.

چیه دو تا تیم آشغال اندر آشغال با هم ببو گلابی وارانه بازی می کنن، تش یه آشغال می بازه یه آشغال تر می بره. گریه داره این؟



پ.ن: زدم زبونمو زخم کردم، الآنم فک کنم رنگم بنفش بادمجونی شده باشه ولی طی همین بازی تمرین کردم مثه شفر سوت بزنم. یعنی دیگه حوصله م وحشتناک سر رفته بود و هی هیچی نمی شد و یهو به خودم اومدم دیدم دارم فکر می کنم به اینکه وای چرا من با این سنّم بلد نیستم چهار انگشتی سوت بزنم و این یارو با این موهای سفیدش تمام مدّت هر چار تا انگشتش تو حلقومشه؟


سرم وحشت ناک درد گرفت طی مجاهدتم برای یادگیری. الآن یکم دنیا دور سرم می چرخه.

نامردید اگه بلدید و نیایید به من بگید چی کار کنم صداش بلند شه. الآن صدای فس فس سماور ساعت هفت صبحی رو می ده فعلا. نیمه ی پرش اینه که صدای سوتو می ده حداقل.


راستش داشتم فکر می کردم من اصلا حوصله ی یه زندگی دوباره رو نمی تونم داشته باشم از بعضی جهات. یعنی مثلا بم بگن آقا یه زندگی دوباره از اوّل بهت می دیم شاید در لحظه ی اوّل وسوسه بشم ولی بعدش از خودم می پرسم: یعنی کیلگ به نظرت ارزشش رو داره من یه دور از اوّل بخوام سوت زدن، بشکن زدن، بند کفش بستن، دوچرخه سواری و این گونه حرکات رو یاد بگیرم؟ می دونی حسّش نیس واقعا. سر بشکن زدن که من زجر کش شدم تو مهد کودک. خیلی دردناکه.

الآن خودم که می دونم تا دو هفته که این سوت زدن چهارانگشتی رو عین آدم یاد بگیرم اعصاب خودمو و دور و بری هام رو به فنا می دم سرش.

قاب کنین بزنین رو دیوار ها

دی شب نمی دونم به کی داشت می گفت:


" ببین مرد باش،

مرد جنسی نه.

مرد واقعی!"


طرف سیزده سالشه ها. فقط سیزده. حرفش حرفه ولی. نیچه و شریعتی و کوئیلو رو با یه انگشت گذاشت تو جیبش دو قلپ آبم روش.


# یکی از شغل هایی که اگه عرصه رو بهم باز می ذاشتن از خودم اختراع می کردم، این بود که می رفتم تو مهد کودک، دبستان و شاید هم مدرسه های راهنمایی... صامت می نشستم یه گوشه، فقط به مکالمه هاشون گوش می دادم، تو دفترچه می نوشتم، چاپ و صحافی می کردم، کتاب تحویل ملّت می دادم.

و باور کنین که می فروخت.

حتّی خیلی بیشتر از این کتاب های سخنن بزرگان و فلان.

کلّی هم مشهور می شدم به عنوان یه کار آفرین.

جدّی چرا نشد که من این شغل رو اختراع کنم؟


می گم که، بیایید یکم بچّه باشیم. ت 

kilgh bits in ma chipset - ep seven

دقّت که می کنم از تمام کلاس ها و ورزش های گروهی، همیشه دقیقا از تیکه ی یارکشی ش متنفر بودم/ هستم/خواهم بود.

زور داره با بیست سال سن، بازم بعضی چیزا به سرت بیان.

امضا: یک عدد لجن که همیشه تو هیچ گروهی واسش جا نبوده.

تقریبا مطمئنّم اکثرا نکشیدید چی میگم. درد داره، هر چند موضوع بچّه گانه ای باشه. پس اگر از بیرون گود نظر می دید، سعی کنید یک دقیقه خودتون رو جای اون بچّه ای بذارید  که باید بره به این و اون التماس کنه تا توی گروه واسش جا باز کنن و بی گروه نمونه. غرورش کجا رفت؟ هیچی دود شد تو هوا.

باز خوبه خانواده رو از همون اوّل زندگی به زور می کنن تو حلقوم مون، وگرنه حس می کنم اگه اونا هم حق انتخاب داشتن، من رسما باید از زیر بتّه به عمل می اومدم.

اون قدری درد داره که اگه بخوام یکم دیگه ادامه بدم به نوشتن، درد هام از تو چشمام می زنن بیرون.


پ.ن: یه بار وقتی ابتدایی بودم و این مشکل رو نداشتم هنوز، بدجور دل یکی از بچّه ها رو شیکوندم. تقریبا مطمئنّم هر چی الآن دارم می کشم تقاص اون اشتباهمه. شایدم این قدر الآن عذاب وجدان دارم به خاطرش که همچین فکر هایی می آن سراغم.


پ.ن بعدی: بابابزرگم اینجاست. دی روز رفته بود توی یکی از پارک های نزدیک خونه مون برای خودش بچرخه. الآن مامان بزرگم داره بهش می گه چرا امروز نرفتی؟

جواب می ده دیگه خسته ام الآن. و آه می کشه.

مامان بزرگ تو گوشم میگه: احتمالا از اونایی که دی روز پیشش بودن خوشش نیومده. شاید بی حرمتی ای چیزی کردن بهش. شایدم سعی نکردن بلند تر حرف بزنن که اینم تو حرف هاشون شرکت کنه. وگرنه فکر کردی تو خونه بند می شد؟

با این حرفش دلم می گیره.

بابابزرگ روی مبل خرناس می کشه...

مظلوم کی بودی تو آخه؟

فکر می کنم که : احتمالا بی گروه بودن بهم ارث رسیده.