این زندگی که نشد، ولی یکی از دنیا های موازی هست که توش من عین این آقای توی خندوانه، نی به لب گرفتم و غریزی دارم توی یه چمن زار خیلی سبز برای گوسفندام با نی، زار می زنم تنها تنها. هیشکی نیست. خودم و گلّه م هستیم فقط. هر وقتم دلم می گیره به تقلید از روون، می رم دستم رو حلقه می کنم دور پشمالوترین گوسپند گلّه م، کلّه م رو فرو می کنم لای پشماش و البتّه نهایتا بوی گوسفند می گیرم که مهم نیست واقعا. :)))
ازین کلاه شاخا هم دارم راستی رو سرم.
ولی انصافا چرا مهمون های امشب خندوانه (ایل بختیاری) اینقد لباس هاشون چشم نوازه؟ چرا ما اینقدر #لباس_محلّی_ندیده ایم؟ چرا هیشکی ازین خوشگلا تو خیابون نمی پوشه؟ چرا همه چی همیشه اینقدر سیاه و خاکستری و سفیده؟ چرا رنگ ها فقط تو اینجور ایل ها جا موندن؟ چرا فکر می کنن رنگی بودن از شان و شخصیت آدم کم می کنه؟
افسرده ایم، حوصله ی شرح قصّه نیست.
در حالی که دارم با آخرین تیکّه ی باقلوا غزل خداحافظی رو می خونم (جدّی دارم می نویسم خیلی اتّفاق تلخیه واسم. ) آهنگ رو تا ته زیاد کردم و دارم به تناقضات شخصیتیم فکر می کنم که چرا علی رغم اینکه واقعا و عمیقا هیچ دل خوشی از کشورم (حتّی می دونی این ضمیر مالکیت اوّل شخص رو به زور ته واژه ی کشور اضافه کردم.) ندارم و فقط دلم می خواد به لجن فرو بره و حتّی به خودم می بینم که تو نابودی سریع ترش کمک کنم به دشمن ها، بازم همیشه اشک با شنیدن آهنگ های حماسی تو چشمام حلقه می زنه از شوق و شور. من چه مرگمه واقعا؟ ایران ما با هم چند چندیم جدّی؟ دوستیم؟ دشمنیم؟ چه کوفتی هستیم؟ جدّی می گم. هوووف. نمی دونم. به تناقض کشیده شدم. سال هاست...
یعنی می دونی بگم خنده تون می گیره از این حجم از بی ربطی... چون خودم خنده م می گیره. من دیوونه ی آهنگ های دم انقلابم. دیوونه ی اون نوع از ادبیاتم. و هیچ ربطی به هم نداریم چون خانواده م کوچیک ترین تلاشی نکردن که در این مسیر شخصیتم رو بپرورن.به خودم اومدم دیدم خوشم می آد و باهاش حال می کنم و فقط چراهه ست که اذیتم می کنه الآن. چون قدر سر سوزن خودم رو در تعهّد نسبت به این کشور نمی بینم. تو دهه ی فجر هم هیشکی تو دبیرستان نمی فهمید من چه مرگم می شه که اختیارم دست خودم نیست که تو راهرو ها با بچّه ها حرف بزنم و کلا صرفا هر جا می رفتم این آهنگ رو زمزمه می کردم بقیه رو هم زور می کردم باهام تکرار کنن.
پلی لیست گوشیم هم پره ازینا. هرچند که اصلا آهنگ گوش بکن نیستم و الآن هیچ ایده ای ندارم سیم هندزفری کجاست ولی خب هستن دیگه. هرکی ببینه پیش خودش فکر می کنه ازین سپاهی های حزب اللّه ی هستم. که نه نیستم. یه آدمم. که تقریبا از کشور متنفره و حتّی شاید کمترین اعتقادی به آرمان هایی که توی اینجور ترانه ها بازگو می شن نداره... ولی با این تیپ آهنگ ها حال می کنه و خودشم هیچ ایده ای نداره چرا. شاید صرفا معجزه ی ریتمه و تمام. علاقه به ریتم موسیقی و نه چیز بیشتری. انصافا جناحی ش نکنین این جور آهنگا رو. بذارین برای مردم بمونه. :)))
حسّی که موقع شنیدنشون می گیرم اینه که یه مرتع سبز با چمن های تازه ی نم دار می آن جلوی چشمام. و ته نداره. علف زاره ته نداره. تا بی نهایت سبز چمنیه. دست هامو باز می کنم و تا تهش می دوم. عین یه اسب. و دمم پشت سرم تکون می خوره. تو نسیم ملایم که صدای خش خش علف ها رو ایجاد می کنه.
کلا هر وقت هر چی آهنگ اینجوری به پستتون خورد، خرج کارش یه کپی پیست رو وبلاگمه. بفرستینش واسم. سر حال می شم. خیلی بیشتر از اینکه فکرش رو کنین.
والیبالم که می گن اوّلین مدال لیگ جهانی مونه اینگار.
و بعد اینکه این پست رو ارسال کردم، باید پاشم برم این جعبه ی لعنتی دستمال کاغذی رو از تو اتاقم بندازم بیرون دیگه چشمم بهش نیفته.
از عشق گویم از وطن
خاکم و سرزمین من
همیشه جاودانه شو
خاک اهورایی من
قدم قدم غیرت و شور
غزل غزل آیه و نور
از ابتدا تا انتها
مردمی از جنس غرور
مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم!
چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد...
و برای اینکه فاز عاشقانه ی شعر به حد اعلای خودش برسه، من این پست رو با تب احتمالا دو یا سه درجه بالاتر از دمای طبیعی بدن انسان دارم می نویسم که می کنه سی و نه یا چهل درجه حدودا. کولر خاموشه و در عوض دارم آتیش می گیرم. چشم هام قرمز و خمارن... و ازشون اشک چیکه می کنه شر شر آبشار نیاگارا. نمی دونم چه کوفتیه، ولی شما بگیرید واسه معشوقه مونه این ادا اصولا. خوش به حالش واقعا.
من واقعا نمی دونم شفیعی کدکنی وقتی داشته اینو می نوشته چی تو کلّه ش بوده...
ولی چیزی که اکثرا ازش برداشت کردن این بوده:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت... ولی وقتی چشمای لعنتی تو رو دیدم، هرچی چشم گفته بودم در جواب اون بیچاره از خاطرم رفت و عاشقت شدم.
اون وقت من چی برداشت کرده بودم؟ بنویسم جدّی؟ آره جدّی اومدم بنویسم که بخندید:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت، چشمای خودت اون قدر قشنگه که دیگه نیازی نمی بینم با چشم هام کس دیگه ای رو نگاه کنم و عاشقش بشم.
برداشت و مفهوم یکی ه. فرقش اینه که من می گرفتم بیت دوم رو هم در جواب به مادرش داره می گه.
به هر حال اگه معشوقم امشب منو تو خواب کشت و ذوبم کرد، پست خوبیه به عنوان آخرین.
بارون بیاد، بارون بیاد
از اون جا که خورشید داره...
ماه داره...
از اون جا که ستاره هاش
کنار هم چرخ می زنن...
یه شب باید ازون بالا
بارون بیاد، بارون بیاد
از اون جا که رو پشت بوم...
وقتی می خوام برم به خواب،
خواب منو پر می کنه...
یه شب باید بارون بیاد از اون بالا
پاک بکنه غبارو از آسمونا
رفیق کنه آدما رو با آبیا...
تو خونه ها، خیابونا، ترق ترق ساز بزنن...
تو سازاشون مهر باشه،
نور باشه...
تو خونه ها، خیابونا، ترق ترق ساز بزنن...
تو سازاشون دوستی باشه،
هیچی... چند وقته رسیدم خونه نمی دونم جریان چیه. ولی در این حد اومده دستم که توی گروه تلگرامی دبیرستانشون، بین دو دسته آدم که عقاید مختلف دارن دعوا شده. اینا الآن با هم نشستن تحلیل می کنن که جواب دندون شکن بنویسن که فک گروه مقابل رو صاف کنن. طی یک ساعتی که من به خونه رسیدم از پای اون ماسماسک مسخره تکون نخوردن. شغل هاشون رو به رخ هم می کشن، باد به غبغب هاشون می ندازن و یار کشی می کنن. ذوق می کنن. از له کردن بقیه با عقیده ی مخالف به وجد می آن. حس می کنن برترند.
اینه دنیای واقعی ما انسان ها. همینه.
خیلیه ها! این طرز فکر... خیلی حرفا توش داره. اینا دیگه بچّه دبیرستانی نیستن که بگیم هورمون هاشون تعادل نداره نمی فهمن چی می گن یا چی کار دارن می کنن.
یه سطل بدید من توش بالا بیارم فقط.
باز تو بچّه های هم سن خودم می بینم این رفتار ها رو، می گم ولش کن جوونیم این خنک بازیا اقتضای سنّمونه. شما چرا؟ به من بگید... مامان...! بابا...! شما چرا؟ همیناس که دل سردمون می کنه از ادامه ی راه. تهش بشم این شکلی؟ ته زندگی... یا حتّی ته ش نه، همون میان سالی... اینه؟ صد سال سیاه نمی خوام واقعا.
# یه روزی هم می آد که اگه زنده باشم، دلم وحشت ناک واسه دست دادن و در آغوش گرفتن امروز بوفون و اینیستا تنگ می شه. یا حتّی واسه قیافه ی این راننده ی خطّی مسیرمون که وقتی پرسپولیس گل زد، تاکسی رو با ماشین عروس اشتباه گرفت. من پرسپولیسی نیستم، جهت گیری م بیشتر سمت استقلال میل می کنه. ولی انصافا از دیدن خوشحالی مردم تو خیابون... به وجد اومدم خب.
خدایا.... چه خبره؟ آخر الزّمان شده؟ به من بگو خداوندگار طاقتش رو دارم. مامانم داره امیر تتلو گوش می ده.
پ.ن: و به خاطر صدای منحوس تتلو هم که شده من جیگیلی وارانه اخمامو باز کردم الآن. چون خیلی سرزده اومدن دم در خونه مون یه بسته باقلوا تقدیم کردن رفتن. باقلوا. باقلوا. باقلوا. از تک تک سلول های بدنم شادی داره تراوش می شه الآن. من... خیلی... بیش از حدّی که بتونم توصیفش کنم... باقلوا... دوست دارم. و الآن... تک تک... سلول های ترشّح کننده ی بزاقی م... پایکوبی و جشن راه انداختن دور هم....ای کاش می شد... با نیاز های حیوان گونه... اینقدر خودمون رو خفه کنیم... که بترکیم. عقل و شعوره اضافه س. به جدّم که اضافه س. کیلگ در سرزمین باقلوایی.
ما آدما وقتی یه گاف عظیم می دیم تو حافظه مون و یه چیزی رو یادمون نمی آد، با خودمون می گیم: "عجب ماهی قرمزی شدم." بی راه هم نمی گیم خب همچین. تو دانستنی ها خوندم حافظه ی ماهی گلی ها فقط هفت ثانیه س.
هزار و یک...
هزار و دو...
هزار و سه...
هزار و چهار...
هزار و پنج...
هزار و شش...
هزار و هفت...
حافظه ماهی قرمزی که جمله ی قبلم رو خونده بود الآن کاملا ریست و سفید شده و باید برگرده ببینه آخرین جمله ای که نوشتم چی بود. (آیا هم اکنون احساس ماهی گلی را درک کرده و شدیدا دلتان می خواهد بر گردید و آخرین جمله را بخوانید ولی هنوز با خودتان یکی به دو اید؟)
یه چی بگم...؟ رازه. بین خودمون بمونه این جریان. می دونید خود ماهی قرمز ها وقتی گاهی تو همون هفت ثانیه حافظه شون گاف می دن، چی می گن بین خودشون؟
می گن: "اه، شت. عجب کیلگارایی شدم."
در همین حد دقیقا. و با همین غلظت.
امروز... فکر کنم یک قرص رو شش بار تکراری خوردم. اصلش اینه که باید کلا سه بار می خوردمش، سه بار هم اضافه تر خوردم. چرا؟ چون اصلا معلوم نیست حواسم رو کجا جا گذاشتم. اژدهای مجنون.
اصلا الآن چی شد که این پست رو نوشتم؟ هیچی داشتم هفتمیش رو هم می خوردم که قشنگ خودم رو به کشتن بدم امشب. یهو جلوی یخچال، لیوان آب به دست، یادم افتاد که همین چند دقیقه پیش شیشمی رو خوردم.
در عوض زمان هایی هم وجود داشته برام که بار ها به قصد خوردن قرص از جام پا شدم، رفتم تا خود آشپزخونه، بر گشتم. همین که دوباره دراز کشیدم یادم افتاده عه راستی من رفته بودم تو آشپز خونه قرص بخورم! دوباره پا می شم می رم تا خود آشپز خونه، این بار یادم می مونه و لیوان آب رو پر می کنم و سر می کشم. با خیال راحت می آم دراز می کشم باز می بینم ای دل غافل! من قرار بود قرص بخورم با اون لیوان آب پر شده. و به همین منوال ادامه دارد...
می دونی کیلگ واقعا خیلی خوبه که من یه آدم پیر نیستم که مجبور باشه هر روز یه کیسه پر از دارو مصرف کنه. باید برام ازین جعبه های یادآور قرص می خریدن اون جور. چه حال به هم زن. نچ...
تو زندگی روزانه م هم یه وقتایی هست که چهره های خاصّی رو بین مردم شهر می بینم و به سختی... به سختی می تونم افکارم رو کنترل کنم.
مدام با خودم این طوری ام که: "هی تو یارویی که اونجا واستادی! می دونستی از تو این قیافه ت یه اسلیترینی تمام عیار اصیل زاده در می اومد؟"
بعدش هم بلافاصله با خودم آرزو می کنم ای کاش انتخاب بازیگر های فیلم هری پاتر رو به عهده ی من می ذاشتن. به ریش مرلین قسم یه گونی اسلیترینی پیدا می کردم از تو همین تهران خودمون فقط.
پ.ن. توضیحات که باز کامنت نگیرم "ما که هری پاتر نخوندیم چی پس؟": اسلیترین یکی از گروه بندی های دانش آموزا تو دنیای هری پاتره که معمولا آدم های منفور و خودخواه و خبیث توش قرار می گیرند. تا همین حد چهره ی یه سری ها در برخورد اوّل به من حس بدی می ده. فرم خنده هاشون حتّی، ترس ناک می خندن مردم این روزا.
چی می شه یکم انرژی و نشاط بریزین تو اون نگاه یخ تون؟
از دور صدای بانگ رو می شنوم... رطب خورده منع رطب کی کند؟ بعله، راست می گه. من برم خود خاک بر سریم رو درست کنم فعلا که بد جور تو آفسایدم. جامعه پیش کش.
پ.ن. تر. ساعت پستشو... دو دو دو دو ۲۲۲۲.
همین الآن، ایمیل شناسایی نشونده ساختم. :{
mnemailnadaram@protonmail.com
بدون هیچ شماره تلفن، ایمیل ریکاوری، اسم و رسم، آدرس، جنسیت، ملیت، کشور، فیلترینگ و البتّه کاملا مجانی در حال حاضر. یک ناشناس کامل. متاسّفم که می خوام اینو بنویسم (اگه مادر یا پدرم بودن عصبی می شدن از شنیدن این جمله!!!) ولی حس خوبی داره بی هویت بودن. زیر بار مسئولیت نیستی لا اقل. ذهنت آزاده. بیشتر می تونی خودت باشی.
راضیم فعلا که.
استفاده می کنم، فید بک می دم بهتون کم کم.
چند بار بوده که دلم خواسته به بعضی از پیام ناشناس های رو وبلاگم که فقط آدرس ایمیل برام گذاشتن جواب بدم، ولی چون ایمیل این شکلی نداشتم پشت گوشش انداختم.
خیلی وقت ها بوده خودم دلم خواسته به عنوان یه آدم کاملا ناشناس به کسی پیام بدم، ولی بازم به همین دلیل ایمیل نداشتن بی خیالش شدم.
از طرفی ایمیل نا شناس خیلی چیز کاربردی ای هست واسه عضویت تو سایت هایی که خدماتشون رو فقط وقتی به تو ارائه می دن که یه ایمیل بهشون بدی و بعد فقط بلدن به طرز کلافه کننده ای چرت و پرت تبلیغاتی واست بفرستن.
از طرف دیگه، ایمیل های شما هم هست... خیلی وقت ها به این فکر کردم که خب اگه یه روزی بلاگ اسکای مرد چی؟ اگه اینترنت ملّی شد چی؟ اگه مجبورمون کردن واسه وبلاگ نوشتن هویت خودمون رو ثبت کنیم چی؟ مثلا با اسم و رسم بنویسیم... من با همچین شرایطی ادامه نمی دم. قطعا. فکر نکنم بتونم. کیلگارا... نمی تونه.
ولی به عنوان یک آدم که خودخواهی یکی از خصیصه های عادی ش هست، دوست دارم آدمایی که اینجا پیدا کردم رو داشته باشم کنارم هم چنان. به همین صورت الآن. در همین حد مجازی ولی حقیقی. که اگه یه روزی وبلاگم نبود، یه راه ارتباطی دیگه داشته باشم باهاشون لااقل. و خب ایمیل... به نظرم بهترین ایده ای هست که به ذهنم اومده تا حالا.
خودش هم که تو سایتش نوشته سرویس دهنده ش سوئیسه. سوئیسم خب... آره ایده آل تر از خیلی از کشور هاست.
به هر حال ببینیم به کجا کشیده می شیم.
اگه ایمیل هاتونو برام تو فیلد نظرای این پست بنویسید که عالی می شه. اگه هم ننویسید که خودم مجبورم برم نظرات قبلی تون رو بگردم تا آدرس ایمیلا بیاد دستم.
همین دیگه.
اسمش رو گذاشتم "من ایمیل ندارم". چون خوب تا قبل از اینکه بسازمش ایمیل این شکلی نداشتم. پارادوکس باحالیه، نه؟ خیلی وقت ها هم وقتی مجبور می شدم فیلد ایمیل رو پر کنم همین جمله رو می نوشتم واسه همه که فقط اون فیلد ایمیل پر شه و راحت شم.
از این به بعد هم می نویسم. منتها این دفعه راستکی ش رو. :)))
واقعا اگه کل دنیا دست خودم بود چرخه ی زندگیم رو بر عکس می کردم. برای همیشه.
شب ها به فعّالیت می پرداختم، جاش صبح ها می خوابیدم.
البتّه به شرطی که چرخه ی زندگی بقیه ی مردم همینی که الآن هست بمونه.
خیلی خوبه اصلا، خیلی.
احتمالا من تو زندگی قبلی م ( با فرض اعتقاد به نظریه ی تناسخ) خوناشامی ، موش کوری چیزی بودم.
هر کی ندونه شما نسبتا بهتر درک می کنید که من همیشه تو هر جمعی که هستم احساس غریبگی و پرت شدگی وحشت ناکی می کنم.
خب... شب ها هیچ وقت این جوری نیس، چون در واقع هیچ جمعی وجود نداره و تو با آغوش باز تنهایی رو می پذیری. وانمود نمی خواد. تنهایی. و تنها می مونی. و کم کم با تنهایی ت حال می کنی. دیگه فکر قضاوت شدن توسط بقیه نیستی... همه چی سایلنت سایلنته... هر وقت هم دلت بخواد خودت می تونی شلوغش کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه. ترسی وجود نداره. چون فقط خودت وجود داری. از چی بترسی؟ انگار که یکتا سلطان کره ی زمین باشی...
شب ها اصلا چهارچوبی وجود نداره که مجبور باشی تو اون چهار چوب رفتاری خاص، خودت رو بگنجونی. چهارچوب ها مال وقتیه که بقیه بیدارن. تو خواب کی به فکر چهارچوب سازیه؟ می تونی تا منتهای وجودت هوار بکشی تو خیابون خلوت.برقصی. تف کنی. لخت بشی حتّی.
تک تک ویژگی های شب برام هیجان آورن. نور نارنجی چراغا... سایه های متحرک... هر از چند گاهی رد شدن یک سواری با چراغای قرمز سوسو زن پشتش... چراغ راهنمایی هایی که برای روح های نا مرئی رنگ عوض می کنن...
امشب نسبت به بقیه ی شب ها فرصتش داشتم زمان دیرتری از خیابون رو با چشمام ببینم بعد از مدّت ها. عالی بود. نه عالی نبود... فرای عالی بود. این قدر ساکت بود که صدای حرکت آب رو از توی کانال فاضلاب جلوی ساختمون رو می شنیدم. یه ماشین تعمیرات رو دیدم که اومده بود چراغ راهنمایی رو درست کنه یا بشوره یا هرچی. بار اوّلم بود ازین ماشینا دیدم. حس خوبی داشت.
تقریبا مطمئنّم به محض اینکه یکم بزرگ تر و مستقل تر بشم و از زیر یوغ ساعت زدن دم به دم برای خانواده بیام بیرون، ساعت ها نصفه شب تو خیابون ها ول خواهم چرخید... به دور از هیاهو... و در رها ترین حالت ممکن. وقتی که بقیه خواب اند.
این خط...
اینم نشون...
# پرده ی اوّل:
- بهت می گم برو حموم ایزوفاگوس.
- نمی خوام.
- گفتم برو، عرق کردی بوی گند گرفتی...
- گفتم نمی رم.
تق تق تق...
- ای بابا کیلگ تو هنوز تو حمومی؟ بیا بیرون ایزوفاگوس باید بره.
- گفتم منننننن نمی رم الآن حموم.
- می بینی که نمی خواد بره. من همین الآن اومدم حموم.
- کیلگ بهت می گم سریع بیا بیرون. به حرفاش گوش نده. نیم ساعته اون تویی مگه وسواس داری؟
- اه من الآن نمی تونم بیام بیرون. چرا اینجوری می کنی تو؟ نمی شه که هی هولم می کنی.
- منم که نمی خوام امروز برم حموم ولش کن.
جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.
_________________________________
# پرده ی دوم:
- ایزوفاگوس امروز عصر باید با بابات بری آرایشگاه.
- نه نمی خوام.
- بهت گفتم باید بری... موهات مثل سر جنگل شده. حمومم که نمی ری.
- نه هنوز خیلی کوتاهه دوست دارم بلند تر شه. مثل دوستم.
- یعنی چی خجالت بکش به عنوان مادر بچّه ی بی انضباط از مدرسه تون منو فردا پس فردا می خوان.
- نمی خوام نمی خوام نمی خوام. گفتم که نِ می رم.
- من می رم به جاش.
- کیلگ کی گفت تو خودتو بندازی وسط؟
- خیلی موهام بلند شده.
- آره بذار بره به جای من.
- یعنی چی دیوونه ها؟
- چند روزیه که حس می کنم باید سریع تر کوتاهشون کنم.
- کیلگ من که پول اضافی ندارم بدم تو هر دو هفته یه بار بری موهاتو کوتاه کنی.
- ولی خیلی بلند شده...! چه طور برای ایزوفاگوس پول داری؟
- اون فرق می کنه موهاش بلند شده. ایزوفاگوس با تو ام لباس هات رو پوشیدی؟ آماده شدی؟
- من که گفتم نمی رم.
- خب من آماده شدم بریم.
- کیلگ داری دیوونم می کنی بشین سر جات. تو هیچ جا نمی ری.
- من می رم.
- گفتم نمی ری. وای ایزوفاگوس تو داری اون پشت چه غلطی می کنی... بجنب دیگه.
- گفتم که نمی رم.
- من رفتم. خداحافظ مامان.
{تق و صدای بسته شدن در}
جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.
_________________________________
# پرده ی سوم:
- کیلگ چک کردی ببینی کی انتخاب واحدتون کی شروع می شه؟
- چی من..؟ نه. شروع می شه یه زمانی بالاخره دیگه.
- یعنی این همه ما جز می زنیم تو بی خیالی هنوز؟
- خب من چون شرایطم خاصّه انتخاب واحدم دستی ه اتفاقی نمی افته غمت نباشه.
- خب تو اون کانالتون چی گفتن؟ به هر حال که شماها هم یه تاریخی دارین واسه انتخاب واحد.
- کانال؟ نمی دونم چهار پنج روزه چک نکردم رو تبلت ایزوفاگوسه. اونم تبلتش رو نمی ده به من.
- کیلگ تو هنوز خودت تلگرام نصب نکردی؟ مگه بهت نگفتم نصب کن؟
- منم بهت گفتم که نمی خوام.
- یعنی چی؟
- یعنی همین نمی خوام.
- خسته م از دستت. وای ایزوفاگوس تو هنوز پای اون تبلتی؟ بیار بده این انتخاب واحدش رو چک کنه.
- نمی خوام خودم کار دارم.
- چه قدر کار داری؟ خجالت بکش ول کن اون تلگرام و بازی ها رو از صبح تا شب کلّه ت اون توعه!!! یکم بیا پیش ما، اونم بده دست این بی عرضه که بیشتر از این از دنیا جا نمونه.
- خودتو مسخره کن. من کجا از دنیا جا موندم؟ نمی خوام استرس بی خود به خودم وارد کنم... هنوز وقتش نشده.
- کیلگ همین فردا تلگرام لعنتی رو نصب می کنی. ایزوفاگوس تو هم از فردا از تبلت محروم می شی تا دو روز! تلگرامت پاک می شه.
- گفتم نصب نمی کنم.
- یعنی چی؟ به من چه مربوطه؟ من چرا محروم بشم؟ برو بابا! عمرا.
- گفتم که شما نصب می کنی. شما حذف می کنی از فردا!
- یعنی چی؟ گفتم نمی کنم...
- یعنی چی؟ منم گفتم نمی کنم...
- برو بابا.
- برو بابا.
جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.
_________________________________
می دونی کیلگ اگه بخوام تا صبح می تونم از این موارد بنویسم و تموم نشه. گاهی... گاهی با خودم حس می کنم... پدر مادر ها فقط نشستن ببینن بچّه می خواد چی کار کنه، دقیقا از همون کار منعش کنن و زور بکنن تو پاچه ش.
الآن اگه جای من و ایزوفاگوس عوض بشه مشکلش حل می شه؟ د نمی شه دیگه! دوباره می آد حرف های برعکس رو به من می زنه حرف های برعکس تر رو به اون.
ولی خب حیوونکی هی حرص می خوره دیگه. چی کنم. فردا پس فردا پشت سرمون می گن دو تا بچّه ش دق ش دادن.
می دونین همین الآن چی فهمیدم؟ هفته ی بعد دانشگاه ها باز می شه.
آقا من که نمی رم.
قرار نبود به این زودی بیست و پنجم شه.
قرار
نبود...!
یعنی اصلا حتّی بهش فکر هم نکرده بودم که حداقل تا سه هفته دیگه مجبور شم فکرم رو در گیر این موضوع کنم... اوووف.
کی زمان این قدر تند گذشت؟
نمی خوام آقا جان.
ن
می
خوام.
[دست به سینه زده و کلّه را در گریبان فرو برده و بغ می کند.]
یه سوال فنّی، شما وقتی با خانواده می رید تو پارک اتراق می کنین به قصد تفریح، به غیر از خوردن، دقیقا چی کار می کنید؟
چون ما الآن نشستیم بر بر هم دیگه رو نگاه می کنیم تو سکوت... هیچ موضوع خاصّی هم نداریم. یخ کردیم در واقع.
هر کس برا خودش یه گوشه دراز کشیده و تو فاز خودشه، انگار به زور با چسب دو قلو نگه شون داشتن اینجا.
یه حس بد و مضحکی دارم. سکوت مرگباری حاکمه. فک کنم پاشیم جمع کنیم بریم سنگین تر باشه.
واقعا حس می کنم هیچ بلد نیستیم حتّی ادای اینایی که در می آن بیرون، دور هم می گن و می خندن و کیف می کنن رو در بیاریم. دیگه اصلش که بماند. تو خونمون نیست...
به عنوان جوون جمع یک کمی وظیفه ی خودم می بینم که این یخ رو بشکنم که متاسّفانه حرف زدن و جذب مخاطب بلد نیستم اصلا.
ولی خب بیا مثبت اندیش باشیم کیلگ. نیمه ی پر لیوان رو که بخوام نگاه کنم اینه که دیگه بوی کوفتی کتلت تو دماغم نیست. هورا. بوی چمن به علاوه ی بوی قلیون به علاوه ی بوی کباب اونوریا به علاوه ی کمی بوی دوده ی ماشین ها استشمام می شود که همه قابل تحمّل اند.
پ.ن: خب خیلی ستودنی ست...موضوع پیشنهادی: توضیح تفاوت بین جناب خان و فامیل دور به مادر. یه عکس از فامیل دور به من نشون می ده با ذوق می گه نگا کن جناب خان چی گفته کیلگ. هععععی. :-#
خیلی از فکر ها و ایده هام هستن که الآن ارزش نوشته شدن و ثبت شدن دارن، ولی چیزی که الآن روی رووووی همه شون هست و کاورشون کرده، اینه که...
وای خدای من،
من از بوی کتلت متنفرم.
الآن...
فقط...
دلم می خواد برم یه جایی بالا بیارم.
همین.
دو شب پیش، ته یکی از پست هام نوشتم که می خوام برم فیلم ببینم...
شیش و نیم صبح اون روز هم همچین حالتی داشتم. بالا آوردن محض.
اینجوری بود که اوّل فیلم نوشت این فیلم حاوی صحنه هایی ست که ممکن است برای شما مناسب نباشد. به خودم گفتم، برو بابا فکر کرده من چی م. بچّه که نیستم دیگه. اینو واسه بچّه های دوازده سیزده سال نوشته فوقش.
تهش دختره با تیغ رگ های دستش رو زد. و تک تک جزئیات این صحنه نشون داده شد. بدون کم ترین سانسوری.
که خب. الآن با نوشتن این پست و یادآوری اون صحنه، دو برابر حالت اوّلی که نوشتن این پست رو شروع کردم، دلم می خواد بالا بیارم. اوف.
البتّه با اون چیزی که اون شب به مغزم خوروندم، فکر کنم از این به بعد تو زندگیم هر زمان که اراده کنم بتونم بالا بیارم.
مثلا اون روزی از زندگیم، که می رم تا تست بازیگری بدم و یه بازیگر مشهور شم... بهم می گن : ادای آدمای حال به هم خورده رو در بیار... و من به راحتی بر خلاف بقیه ی کسایی که تو صف گرفتن نقش هستن، به اون صحنه ای که دو شب پیش دیدم فکر می کنم و نقش رو می گیرم.
به هر حال چه می شه کرد، گاهی تو زندگی بالا آوردن تنها راه ممکن برای آرامش پیدا کردنه، ولی اکثرا هم شرایطش مهیا نیست.
خر نباشید خلاصه، ازین احمق بازیا هم در نیارید، دل گنده نیستید ادای دل گنده ها رو هم در نیارید.
سپاس گذارم، مرسی اه.
# پس زمینه ی ذهنم صدای مایک وزافسکیه توی انیمیشن کارخانه ی هیولا ها.همون یه چشمیه. یه تیکّه ش بود... به سالیوان می گفت: "سالیییی.... وای سالیییییی. می خوام بالا بیارم!"
و من امروز، بدون هیچ آمادگی قبلی، پس از یک دعوای حاصل از دنده های چپ از خواب بیدار شده ی سر صبحی، از خونه زدم بیرون و تهران نوردی کردم و شب کاملا سالم و سلامت رسیدم خونه.
به خودم افتخار می کنم. خوش حالم.
شرق و شمال و غرب تهران رو در نوردیدم. هر جا عشقم کشید رفتم. از این میدون به اون میدون. از این منطقه به اون منطقه. تیپم رو مثل بچّه های تین کردم که بذارنش به پای بچّه بودنم و هر کاری دلم خواست کردم. هر کاری هم که نه... چون جامعه قانون داره. ولی خیلی از لاک خودم کشیدم بیرون. استرس تنها بودن، مسیر پیدا کردن و ارتباط بر قرار کردن با آدما رو به خودم وارد نکردم. به خودم گفتم اصلا امروز اومدم بیرون که گم بشم.به خودم گفتم که بیا و یه امروز حتّی به عوضی ترین های ممکن هم لبخند بزن. فکر کن عوضی نیستن. فکر کن تو انقلاب دزدی وجود نداره که دندون تیز کرده واسه قاپیدن گوشیت. راحت باش. به خودم گفتم اومدم که به عنوان یه آدم دیگه برخورد کنم. عین یه توریست که با محیط آشنا نیست. به خودم گفتم اومدم که خجالتی نباشم. یکی دیگه بشم. امتحانی. و واقعا راضی ام از نتیجه ش. با یک دو جین آدم حرف زدم!!! با هر کی که عشقم کشید. طوری که در لحظه ای از خودم پرسیدم جدّی؟ به نظر می آد داری کم کم لاس می زنی با طرف کیلگ بی خیالش دیگه! حتّی هر سوال احمقانه ای که دلم خواست رفتم از بقیه کردم. عکس گرفتم از سوژه های مختلف.خاطره تعریف کردم واسه چند تا نا شناس حتّی. واو. خندیدم. رو به همه لبخند زدم. کلّی ادا در آوردم. ادای مودب ها رو در آوردم. ادای لات ها رو. ادای دانا ها رو، ادای با فرهنگا رو. ادای بی شعور ها رو حتی. ادای جوون ها رو. ادای هزار تا پیرهن پاره کرده ها رو. ادای شجاع ها رو. ادای ترسو ها رو. ادای منظّم ها رو. ادای شلخته ها رو. و بیشتر از همه ادای به کفش نبوده ها رو.
بهم می گه دل گنده شدی کیلگ. واو. خب آره گویا. شدم که شدم. ولی می دونی چی ش کمه؟ یه اتفّاق بد که دوباره یکی بشم تودار تر از کیلگ قبلی. مرسی آدم های عزیز. یکم بیشتر به عوضی نبودن ادامه بدید. من می خوام باور کنم دنیا... قشنگه... و همه ی آدم ها... انسان هستن. و غرق بشیم در خوبی مطلق.
پدر و مادر عزیز خودم.
نه آخه واقعا انتظار دارید رو صفحه ی تبلت یا لپ تاپ یا کامپیوتر یا موبایل من چی بجورید که مثل خفّاش شب می پرید پشت سرم؟ و بعد هی سوال پیچ می کنید... و می کنید... و می کنید؟!!
مگه افتضاح تر از جامعه ای ه که از بچگی خودجوشانه توش ولم دادید که خودم با آزمون و خطا بفهمم هر گوشه ش چه گلستونیه هم وجود داره؟
از چی می ترسید؟ الآن مثلا افتخار می کنید که یه بچّه ی کاملا ایزوله تحویل جامعه دادید و نگران اینید که از راه به درش کنن؟ هاه که خیال های خام.
این چه رفتار زننده ایه؟ مگه پشت این کامپیوتر کوفتی چه اتّفاقی می خواد بیفته؟ اه.
بخوابید همه تون که حوصله تون رو ندارم دیگه.
کبک کوچولو های سر در برف.
می دونی انگار که له له بزنن یه چیز غیرعادی پیدا کنن. انگار که من کی ام. خب یه بیست ساله ام مثل خیلی از بیست ساله های دیگه. درکش سخته واقعا؟ قبلا ها سعی می کردم در جریان قرارشون بدم وقتی می دیدم این قدر ابراز نگرانی می کنن. ولی خب وقتی باور نمی کنن به من چه و به کفشم واقعا. الآن خیلی شیک خرج کارش دو تا آلت و اف چهاره. خاموش می کنم، پا می شم می رم یا در لب تاپ رو می بندم جمع میکنم می برم یه گوش دیگه پهن می کنم. و البتّه لذّت بخشه دیدن قیافه ی ماسیده شون. انگار که من باید به این ها ثابت کنم چه جوری دارم از اینترنت و فضای مجازی استفاده می کنم. به خودم مربوطه. همون طور که ساعت کاری شما به خودتون مربوطه و من حق ندارم دخالت کنم که چرا خونه مون مثل قبرستونه همیشه.
*مثلا در جواب سوال ها بهش می گم شعره، درسه... یا مثلا دارم کتاب می خونم... لبخند احمقانه می زنه میگه آره جون خودت.
* اون یکی می آد می گه فیلمه؟ می گم آره فیلمه. می آد پشت سرم می شینه می گه فیلم چی؟ پلی کن با هم ببینیم.
* حتّی اومده بهم می گه این چیه چرا هر وقت من می آم بالا سرت صفحه ت رو همین سایته؟
* یا حتّی چرا در اتاقت رو می بندی؟ چون عشقم می کشه و اگه قدر دونه ی ارزن ایده ای داشته باشید که دوست دارم یه ذرّه فقط قدر سر سوزن فضای خصوصی برای خودم داشته باشم.
*وای یا حتّی دوستام. یهو می آد کلید می کنه این عکس کیه! می گم خب مثلا یه دوستیه. کدوم دوست؟ و من همیشه در جوابش می پرسم که آیا اگه نام ببرم فرقی می کنه مگه می شناسی؟ می گه بگو تا بشناسم. بعد جالبه ماجرا به همین جا ختم نمی شه که با یه اسم. باید بشینم تا فیها خالدون تاریخچه ی آشنایی م رو با فرد مذکور تعریف کنم تا بکنه بره ولم کنه به حال خودم بمیرم.
* یه بار حتّی دبیرستانی بودم، تشریف آوردن و فرمودن تا نشون ندی داشتی چی کار می کردی ازین جا نمی رم. چون خب من به صورت خیلی غیر عادی، هول کرده بودم. کلا بدم می آد وقتی که علاقه ای ندارم بقیه در جریان کارام باشن حتّی اگه یه لیوان آب خوردن ساده باشه. و خب واقعا هیچی نبود ولی دلم هم نمی خواست کاری که می گه رو انجام بدم. دقیقه ها دست به سینه چشم در چشم هم نشستیم تا آخرش هم اون باخت و خسته شد و رفت.
یعنی قشنگ تصوّری که از من تو ذهنشون دارن... اوف. حتّی خودم هم نمی دونم تا چه حد سیاهه که وادارشون می کنه به همچین رفتار هایی.
ای خاک بر سر من با این رفتار بچّگانه ی شما ها.
*برم فیلم ببینم. اعصاب واسم نذاشتید امروز که این قدر از قصد منو از پای لپ تاپ به بهانه های مختلف کشیدید اون ور انگار که پشت گوشام مخملیه.
پشت پسوردستانم.
در یک دوم موارد دارم می زنم تو سرم پسورد اکانت های خودم، داداشم، مامانم، بابام و گاهی دوستام رو به یاد بیارم.
پرینت اسکرین شاهکار جدیدم رو در چند سطر پایین تر مشاهده می فرمایید. به گوگل می گم پسورد ایمیل ایزوفاگوس رو یادم رفته. می گه پسوردی که به ذهنت می آد رو وارد کن تا ببینیم چی می شه. شانسی یکی از پسوردایی که وقتی خودم جوون تر بودم می ذاشتم رو اکانتام رو می زنم، بهم می گه عمو ما رو گرفتی؟ تو که حافظه ت سالمه، پسوردت همین الآنشم همینیه که می گی!
بحث اینه که نمی دونم واقعا فراموش کارم از از فراموش کردن فوبیا دارم. حالت دوم زجر کُشنده تره ولی. حافظه ت درست باشه ولی همه ش حس کاذب فراموشی داشته باشی.

جالبه مثلا می بینی شب خوابیدم دستم رو گذاشتم زیر سرم تو تاریکی به سقف زل زدم که یهو با خودم فکر می کنم آره مثلا اون سایته بود ده سال پیش روش کد می زدیم من هندلم چی بود روش؟ بعد که هندل رو یادم می آد می گم حالا پسوردش رو چی گذاشته بودم؟ ترکیب کدوم دو تا رمزم بود؟ دیوونه کننده س.
بهتون گفته بودم تو تشخیص دو دویی ها از هم مشکل دارم. دو دسته ای ها در واقع. و خب از اون جایی که هر سایت یه یورز داره یه پسورد و این منو بازم به عدد مسخره ی دو می رسونه، این سیستم باید عوض شه. راهشو نمی دونم! من که نرفتم کامپیوتر بخونم، وظیفه ی شما کامپیوتری های به درد نخوره.