یه پیام بازرگانی هم بریم که ذهنتون منحرف شه و خیلی دلتون نسوزه از خوشبختی هایی که می آم اعلام می کنم این رو.
یه استاد جدید درس عمومی هس تو دانشگا، من باش کلاس ندارم البتّه، ولی سوژه ست.
مثل دوران دبستان به بچّه ها تکلیف می ده. خداااااای من. :))))) بعد گویا خیلی هم جذبه داره این بدبختا ازش مثه سگ می ترسن. زنگ قبل از کلاسش که منم با بچّه ها سر یه کلاسم، می شینم فقط دست و پا زدن چند تا جوون برای انجام تکالیف استاد گرامی رو مشاهده می کنم.
آی کیف می ده که نگو.
هفته ی پیش بهشون گفته بود نقشه ی ایران رو در دوران نمی دونم کدوم حکومت بکشید. :)))))))
یکی از بچّه ها یه دایره ی گنده کشیده بود که توش پر از دایره های کوچیک تر بود.
بش گفتم هی یارو این چیه؟
گفت مگه کوری نمی بینی نقشه ی ایرانه؟ :))))
باز بش گفتم آهان گرفتم اون دایره های توش چی ن بعد؟
گفت اونا چیزاییه که استاد انتظار داشته من تو نقشه ی ایرانم بکشم.
گفتم پس چرا سفیده همه ش؟
گفت خلاقیت رو گذاشتم به عهده ی خود خرش.
امروزم داشتم به پشت سری م کمک می کردم تو انجام تکالیف مذکور.
بالای برگه ش نوشته بود هفدهم مهر/ دوازده و نیم/ لابی.
گفتم این چیه نوشتی؟
گفت استاده گیر می ده زمان و مکان نداشته باشه. : - |
من که دلمو گرفته بودم از شدّت خنده، گفتم حالا تاریخ دیروز رو نزدی چرا خرخون؟ بهتره ک.یعنی زود تر انجام دادی تکلیفشو.
گفت نه دیگه خودشم می دونه اون قدر آدم نیست که از دیروز واسش وقت بذاریم. می فهمه دروغه.
گفتم خب ساعت و مکانش هم غلط زدی که. الآن ساعت دهه هنوز. اینجام شبیه کتابخونه نیس.
گفت می ترسم بفهمه ساعت ده یه کلاس دیگه داشتیم بیاد بالا سرم بازخواستم کنه. :)))))
در هر صورت گِلی نداشت برای بر سر گرفتن و زل زده بود به کاغذ سفید جلوش، بش گفتم حالا تکلیفتون چیه؟
گفت باید به یه سوال جواب بدیم. نفری یک صفحه حداقل.
گفتم سوال چیه؟
گفت اینه: "به نظر شما اوّلین بار انسان چگونه وارد کره ی زمین شد؟"
گفتم اوه خیلی آسونه، جوابشو بلدم.
ذوق زده گفت جدّی می نویسی برام؟
گفتم آره بده به جا یه صفحه، دو صفحه برات بنویسم نمره تشویقی هم بده. موقعی که خودم پاس می کردم تحقیق خودم هم بود. خیالت تخت.
چشماش برق زد و قربون صدقه طور برگه رو رد کرد نیمکت جلویی.
نوشتم:
"
به نام خدا...
روزی روزگاری در اخترک شماره ۷۷۶۳، آدم فضایی ها تصمیم گرفتند خانه ای به نام کره ی زمین برای عروسک های خود بنا نمایند...
"
چشمای منتظرش وا رفت وقتی جمله ای که نوشته بودم رو دید.
بهم گفت مسخره ی بی مزه.
منم در حالی که سر حال شده بودم ازینکه سر کارش گذاشتم گفتم یه فرضیه ست به هر حال. گفته به نظر شما...!
جواب داد نفست از جای گرم بلند می شه. ببینم اگه خودت با این یارو این واحدو داشتی بازم قصّه ی شاه و پری سر هم می کردی؟
خلاصه برگه رو از زیر دستم کشید و چند تا فحش داد و برش گردوند و دوباره از اوّل نوشت:
هفدهم مهر/ دوازده و نیم/ لابی.
تهش که دیگه واقعا عزمش رو جزم کرد یه چیزی بنویسه، یکم درباره ی نظریه ی تکامل با هم بحثمون شد. حوصله ش رو نداشتم دیگه خیلی خدا خدا و هدف مقدّس و انسان و اینا می کرد تو حرفاش. حقیقتش به حرفاش اعتقاد نداشتم اصلا. صرفا لبخند زدم فقط تا سریع تر جمش کنه بحث رو.
بعد جالبه هی ته حرفا و استدلال هاش به من می گفت خب حالا نظر تو چیه؟ انگار که به زور بخواد منو با خودش هم عقیده کنه.
گفتم آقا جان تکلیف توئه، بی خیال ما شو دیگه. من سلیقه م بیشتر با آدم فضایی ها جور در می آد.
ولی ناموسا از ظهر تا حالا فکرم مشغول شده...
به خودم می گم:
عروسک کدوم آدم فضایی گور به گور شده ای بودی تو آخه کیلگ؟
پ.ن: و قسم به ساعت بعضی پست ها...!
می دونین همین الآن چی فهمیدم؟ هفته ی بعد دانشگاه ها باز می شه.
آقا من که نمی رم.
قرار نبود به این زودی بیست و پنجم شه.
قرار
نبود...!
یعنی اصلا حتّی بهش فکر هم نکرده بودم که حداقل تا سه هفته دیگه مجبور شم فکرم رو در گیر این موضوع کنم... اوووف.
کی زمان این قدر تند گذشت؟
نمی خوام آقا جان.
ن
می
خوام.
[دست به سینه زده و کلّه را در گریبان فرو برده و بغ می کند.]
باور کن کیلگ، باور کن من دنبال این کار نمی رم. بعد از بالاترین موفقیتم در این زمینه که کارنامه کنکوراشون رو در آوردم و هی دیدم و هی دیدم و خندیدم و حسودی کردم و از دروغگو بودنشون دست گیرم و شد و از زیر آبی رفتناشون و این حرفا... واقعا دیگه دنبالش نرفتم. هیجانش خیلی اومده پایین واسم. خب خوبیش اینه که می فهمی یه حجم عظیمی از دور و بری هات یه دروغگوی کثیف دغل باز به تمام معنان! همین. دنیا که عوض نمی شه. درک تو عوض می شه فقط. از روز بعدشم مجبوری باز به همون کثیفای دور و برت با یه لبخن گشاد تصنعی بگی سلام رفیق!
نمی دونم چرا هر چی می شه خیلی اتفاقی این عددا می آن زیر دستم. زیر دست هیچ کس دیگه ای هم نه. زیر دست من!!! مسخره.
مثلا من ازشون خواستم وقتی می رن تو سایت دانشگاه لاگین می کنن شماره شناسنامه هاشون رو بذارن بمونه تو کش مرورگر یه سیستم کاملا عمومی؟
یا من بهشون گفتم که رمز ورود به سیستم سما شون رو بذارن همون شماره شناسنامه شون که اینقدر راحت هک بشه؟
یا مثلا من خودم رفتم تو سایت دنبال این شماره ها؟ نه خیر. سای ازم خواست برم براش ثبت نام ترم تابستونی کنم. خب بعد اومدم شماره شناسنامه ش رو بزنم دیدم که بعله. خود کامپیوتر شماره شناسنامه ی کلی از بچه هامون رو بهمون ساجست می ده. به علاوه ی چی؟ شماره موبایلاشون، تلفن خونه هاشون، آدرس خونه هاشون، اسم مامان باباهاشون، شماره حساب مامان باباهاشون، ایمیلاشون... کلا تو بگیر جیک و پوک شون!
خب اشتباه من نیست. خودشون دقت نمی کنن. همین میشه وضعت وقتی از کل مجازی بازیا فقط لوس بازیای تلگرام رو بلد باشی. باور کنین کامپیوتر خنگ نیست! :))
یه لیست عظیمی از افتاده های دانشگا رو هک کردم. از موقعی که اومدم خونه کارنامه هاشون رو کشیدم بیرون. نشون مادر می دم. می گم ببین، من خنگ نیستم. یا حداقل اینکه از من خنگ ترم هست... ببین طرف همه ی واحداش بین یازده و دوازده ه! سه تا درس رو هم افتاده. تازه مثل من شهریه پردازه.
از اون موقع یکم نرم تر باهام برخورد می کنن حداقل! :))
نقطه ی عطف ماجرا التماس هایی ه که به استادا می کنن. می ری پیاماشون به استاد رو می خونی از خنده مغزت می پاچه رو کیبورد حتی!
بعد مثلا همین شازده یا شاهزاده خانوم رو به مشروطی همچین خودش رو واسه ما میگیره تو دانشگاه انگار نواده ی ملکه ویکتوریاست. خجالت بکشن خب یکم. مرسی، اه.
+ می گه: تو خودت دوست داری یکی باهات این کارو بکنه؟ بره التماست رو بخونه؟ نمره هات رو ببینه بخنده؟ ببینه که اینقدر خودت رو واسه یه معدل الف داری می کشی؟
می گم: من عمرا نمی ذارم همچین بلایی سرم بیاد. مگه من احمقم؟ تازه من خودم اینقدر همه چیم رو جار می زنم به این و اون نیازی به این کار نیست. همه می دونن نمره هام رو تقریبا. این روش مال اون گولاخ هایی ه که بعضا ادعای شاخ بودنشون می شه.
این هفته دقیقا همون هفته ای از اردی بهشته؛
_البته الآن اردی بهشت و خرداد بگیرین شما؛ چون با یه کیلگ تنبل طرفین که در زمانی که می بایست پست رو به اشتراک نذاشته باهاتون_
که شما هر دانشجوی پزشکی ای رو که ببینین تو دانشگاه ما،
دستاش قرمزه.
و شاید به خاطر شغلی که داره هول کنین یه لحظه...
ولی بعدش که می آد جلو؛
_با یه نیش گشاد_
بهتون می گه:
"هول نکن حاجی؛ داشتم از درخت دم دانشکده توت می خوردم."
+ این قانون در مورد هر گونه دانشجویی صدق می کنه: دختر، پسر، چادری ، مذهبی، از راه به در، خر خون، ردیف یکی، عینکی، قد کوتاه، چاق، لاغر، دیلاق، خجالتی، هدفون به گوش، شه له له، مغرور، شاد، همیشه خسته، و حتی لال هایی مثل من! :)
+مشاهده شده که استادا از حسودی شون دانشجو ها رو بابت اجتماع زیر درخت توت به سخره گرفتن. دانشجو ها هم پاسخ دادن :"جوونیم؛ جوونی می کنیم استاد!" و جلو استاد شاتوت ترشی را بالا انداخته و ملچ مولوچ نموده اند.
+ به قدری توت سیاه زیاده که آسفالتامون سیاه شده و برای اینکه خراب نشن بچه ها توت صادر می کنن به فک و فامیلشون؛ و من واقعا خوشحالم از اینکه واسه یه بارم شده یه ویژگی خفن در مورد دانشگاهم پیدا کردم.
پ.ن: اگه شما هم مثل ما یه دانشگاه داغون قبول شدین در حالی که همه دوستای دبیرستانی تون شریفی و تهرانی و بهشتی ای بودن؛
دلشون رو بسوزونید با توت های قرمز شده ی درخت های دانشگاتون.
بگین:
" درسته که ما شهرستانی شدیم شماها تهرانی. درسته که درپیت حساب می شیم هم چنان. درسته که دانشگاه ما اون قدری داغونه که با شب آخر درس خوندن هم می شه توش الف شد... ولی تو اردی بهشت تبدیل به چنان بهشتی می شه که می تونی از همه ی بدی هاش یه جا فاکتور بگیری!"
به غلط کردن می افتن همه شون خصوصا که هنوز میان ترم هاشون هم تموم نشده باشه.:))
×تضمین شده.
هر وقت تو دانشگاه یه نمره ای گرفتید غیر قابل باورتون ، به هیچ وجه باورش نکنید.
وقتی می دونید حق تون این نیست، هیچ وقت باورش نکنین.
حتی اگه همه (من جمله مامان باباتون) بتون گفتن از کم کاری خودتون بوده و خوب نخوندین.
حتی اگه دوستاتون بهتون گفتن نمره رو نمی شه تو دانش گاه عوض کرد وقتی استاد ردش کرده.
حتی اگه رفتید واحد آموزش و بهتون گفتن وقت اعتراضا تموم شده.
حتی اگه با هزار بدبختی نتونستید دبیرخونه رو راضی کنید که اعتراض دستی تون رو اسکن کنن.
حتی اگه رفتید پیش استاد و عین آدم باهاش حرف زدید و عین خر جوابتون رو داد.
حتی اگه از استاد فحشی خوردید بر مبنای: "تو غلط کردی که اعتراض زدی رو درس من!!!"
حتی اگه مسئول تصحیح برگه ها بتون گفت برگه ها در کمال دقت و امانت صحیح شده و حاضر نیست دوباره برگه تون رو صحیح کنه.
.
.
.
همه ی آدمای بالا رو بزنید کنار. طوری که بچسبن به سقف آسمون. یا له بشن کف زمین.
بشون بگید :"شات د فاک آپ گایز!"
بگید ما کیلگارایی رو خوندیم که تو ترم یکش همه ی این شرایط رو داشت و تهش دو نمره ش رو از حلقوم استاد آناتومی پیرش که ازش متنفر بود کشید بیرون.
نمره ی یازده ش رو کرد چهارده!
وقتی که زمان اعتراض ها تموم شده بود. وقتی که استاد مزینش کرد با فحش های آب دارش و حتی برگه اعتراضش رو پاره کرد! وقتی همه بهش می گفتن قبول کن این نمره ی توئه... قبول کن خرابش کردی! و اون می گفت من مطمئنم واقعا تا این حد خراب نکردم امتحانم رو!!!
شوخی که نیست. نمره ش بود؛ حقش بود؛ سهمش بود؛ مالش بود.
بشون بگید که حتی وقتی همه ی دنیا معتقدند همه چی عادلانه ست باز هم به احتمال صفر ممیز صفر صفر صفر صفر صفر صفر صفر صفر تهش یه یک کوچولو، امکان داره به یکی بی عدالتی شده باشه و اون یه نفر باید تا ته ذره ی وجودش هوار بزنه : به من بی عدالتی شده. باید به همه ثابت کنه که احتمال های خیلی کوچیک و نا ممکن باز هم می تونن وجود داشته باشن! چون احتمالن!
+هیچ نمره ای به اندازه ی این یکی بهم حال نداده بود تا الآن! هیچ سیزده ای نیز.
بارالها!
این یک بار ما را از پرت گاه خیلی بلند و خیلی خطرناک و دهشتناک و وحشتناک و چندشناک و استرس آور و بی خوابی زای مید ترم آناتومی برهان؛
قول می دهیم آدم شویم!
وقتی اونقدر بلد نیستی که ترجیح می دی قرعه کشی کنی برای خوندن مباحث:
دوستان! جام زهر هستن ایشون.
جام زهر جان، دوستان!
منم که کیلگ، چاکر همه تون، چهار روز تحتانی این هفته رو با تبلتی در دست و اطلسی بر سر و عینکی بر چشم و کتابی 500 صفحه ای در مقابل آن، جام زهر اندام فوقانی را سر می کشیدم.
هعی.
+دلم برای کنترل تلویزیونمون خیلی تنگ شده. شده حتی برم با ایزوفاگوس پاندای کونگ فو کار ببینم!!!
ساعت چهار صبح به مقصد دانشگاه...
و نهایتا ساعت شش عصردوباره به مقصد تهرانی که قراره تو خونه با ایزوفاگوس فوتبال ببینیم.
و فردا چهار صبح( حدودا چهار ساعت دیگه)دوباره به مقصد دانشگا!
می ارزید ولی. :))) اصلا پشیمون نیستم از این دیوونه بازی هام. هر چه قدر هم که میان ترم داشته باشیم. هر چه قدر هم که عقب باشم از برنامه!
مگه چند تا الکلاسیکو داریم که رئال به میمنت حضور دیدگان من 4 هیچ سوراخ بشه؟
دلم شدید تنگ شده بود واسه همچین زمانایی که بی دغدغه فوتبال می دیدم. یاد اون زمانایی می افتم که کنکور داشتیم و معلما با ذوق و شوق از فوتبال ها تعریف می کردن برامون و می گفتن: ایشالله سال بعد نصیب شما بشه! :)))
#فوتبال_جانم!
حدیث قدسی:
نکته ی شماره ی یک: آیا می دانستید در کلاسیکوی امروز رئالی ها به قدری شرمنده شده بودن تو ورزشگاه خودشون که به غیر از پفیلا و چیپس خوردن کار دیگه ای نمی کردن؟ آیا در یافتید که دوربین حجم خوراکی های بلعیده شده توسط رئالی ها را شکار می نمود از خجالتش؟
نکته ی شماره ی دو: آیا می دانستید نتیجه ی شاهکار امروز بدون حضور مسی به دست آمد؟ آیا می توانید تصور کنید اگر مسی می بود بازی چگونه می شد؟
نکته ی شماره ی سه: آیا می دانستید علل اصلی این آبکش شدن حضور نداشتن کاسیاس بود؟ تا به امروز به خاطر ایکر دلم نمی اومد رئال با اختلاف فاحش ببازه. ولی حالا که با کاسیاس این طوری کردن حقشونه. بکشن! ×
نکته ی شماره ی چهار: آیا می دانستید مادر با پنج دقیقه فوتبال دیدن دریافت که راه راه های لباس بارسا، افقی شده؟ حال آنکه همیشه عمودی می نمود؟ و ما گل در سر گیران افسوس می خوردیم چرا تا به حال این نکته را خودمان استخراج نکرده بودیم.
نکته ی شماره ی پنج: آیا بغض رونالدو را دیدید؟ وقتی که تک به تک را مفت از دست داد؟ و همانا همین است سزای غرور و تکبر ای سی آر هفت!
و همانا راست می گویم بنده. یک بارسایی بسی مفتخر! :>