نیگا:
به قول استاد دمپایی،
آدم فقط دلش می خواد گازش بگیره...
بارالها! لذت ناز کردن همچین موجودی، سریعا لطفا.
چون من حس می کنم همین الآن ازین پشت می میرم اگه واقعا یه روز فرصتش پیش نیاد باهاش قرار مدار بذارم ببرمش یه رستوران لاکچری و تمام مدت خالصانه و عاشقانه تو چشمای هم خیره شیم.بعدش هم خودم رو به عنوان غذا تقدیمش می کنم. گوشت شه به تنش،
محبوب من،
خالص ترین نگاه جهان را از چشمان تو چشیدم،
نگفته بودی قربانی هایت را چگونه شکار می کنی پدر پدرسوخته ی آتش گرفته. ای محبوب بَلای من...
.:. فقط حس می کنم خیلی اذیت شده عکس که گرفتن ازش.
خبر آتیش گرفتنش رو وقتی خوندم که دیگه آتیشش خاموش شده بود، ولی می دونی دلم چی خواست یک آن؟
یه حباب بزرگ شیشه ای از هوای جنگل های هیرکانی پر می کردم،
طوری که فضای حبابم قدر یه چادر مسافرتی،
توش پر از برگ درخت و بوی نم جنگل و خاک خیس،
می نشستم تو حباب شیشه ای،
و در حالی که شاخ و برگ های درخت های توی حباب کوچیکم، مالیده میشه به نوک دماغ و پیشونی م،
سند می شدم به لحظه ی آتیش گرفتن تالاب،
با حباب جنگلی م مستقیم تله پورت می کردم به این عکس:
حبابم رو پشت همین دو سه تا نی پارک می کردم،
و می نشستم و نگاه می کردم.
اینقدر ک دنیا تموم شه.
سوختن نی زار رو تا ابد الدّهر نگاه می کردم،
در حالی که خودم داخل یه حباب از جنگل های هیرکانی نشسته بودم و شبنم روی برگ ها، گاه گاه می چکید رو دست و پام.
و امشب من خوشمزه ترین هات چاکلت زندگی مو خوردم. گرچه همچین آمار شاقی هم نیست... چون من تو کل عمرم اصلا هات چاکلت نخورده بودم. :دی شاید یکی دو بار با بچّه ها که رفتیم اینور اونور خورده بودم باشم یادم نیست راستش! برای همین می تونم به این اتّفاق لقب ترین بدم خوب. در حقّش هم بی انصافی نکردم.
امروز عصر با مادرم بحثم شد. نمی دونم چش بود اومد سر من خالی کرد و منم کم روی حرف هایی که می شنوم حسّاس نیستم. داغون شدم.
می دونم که بهش گفته بودم می رم فلان جا، ولی نرفتم. من امروز پیچوندمش و بهش دروغ گفتم و جالبه که اصلا حس بدی ندارم.
می دونی احساسم این طوریه که دلم می خواد برای خودم یک سری راز داشته باشم که پدر مادرم اصلا در جریان نباشن. که هی نخوام خودم رو جلوشون شرحه شرحه کنم تا توجیه شن.
به خاطر همین بهش گفتم می رم فلان جا، ولی نرفتم ک. دلم خواست سرش گول بمالم چون رید به اعصابم. و می دونی کیلگ خب... فعلا یکم برام سخته اینجور دروغ گفتن. چون خیلی بیش از حد حسنک راستگو بودم همیشه.
البتّه دلیلی برای پنهان کردن کار هام از پدر مادرم نداشتم خب چون همیشه سرشون شلوغ تر از این بود که توجّه کنن و فقط دلشون می خواست در جریان باشن تا به خیال خودشون پدر و مادر ایده آلی بوده باشن. بحثم اینه ک پدرم مادرم، شما ک به کفشتون نیست من چی می کشم، پس اداشم در نیارین دیگه. خب؟ اکی؟
از این به بعد دوست ندارم خیلی در جریان امور زندگی م قرارشون بدم. کی؟ چی؟ کجا؟ چه وقت؟ چرا؟ به چه علّت؟ دلم پرایوسی (هاها عین خارجکی ها) می خواد. تنهایی های مخصوص خودم که کسی توش راه نداشته باشه. از جزئیاتش با خبر نباشه. فقط خودم بدونم.
این به همم می ریزه. دلم بیش تر از این نمی خواد همه چی رو با همه کس شیر کنم. خصوصا پدر و مادرم که قدر عدس قدرت درک ندارند و فقط یک دستگاه برچسب زنی با عنوان های مختلف گرفتن دستشون تا منو برچسب گذاری کنند و حالم رو خراب کنند.
و راستش مادرم امروز خیلی بی انصافانه اسکی کرد رو نروم. از حد آستانه م بالاتر بود. باید می فهمید و دست می کشید... که نفهمید.
برای همین طی یک حرکت کاملا انتحاری، تنبیه ش کردم و بی خیال راستگویی شدم. شیک دروغ گفتم... تا نیم ساعت پیش برای خودم ول می چرخیدم تو سطح شهر در حالی که بهش گفتم فلان جام. و الآن خیلی ببخشید ولی ته دلم احساس برد می کنم. شانس بیارم این ایده هام، سرمو به باد نده. نه خب نمی ده، من دیگه اون قدری سن دارم که مواظب خودم باشم، ندارم؟
موقعی که از خونه زدم بیرون بعد دعوا، این قدر اعصابم داغون بود که هیچی نپوشیدم. اومدم دیدم به، همه کاپشن و سوییشرت به تن...
ماشینم نبردم. حوصله ی ماشین نداشتم. این قدر حالم خراب بود که قطعا اوّلین آدمی که جلوم می اومد رو زیر می گرفتم. و فرض کن حتّی یه درصد زیر بار این گزاره برم که:"فقط منتظر ماشینه بودی، نه؟"
آقا خلاصه ما هی رفتیم و رفتیم تو سرما و دستامون از سرما خشک شد. تو همون اثنا از کنار آبمیوه بستنی فروشی ای رد شدیم که هر سری بی توجّه از کنارش رد می شدیم... برای هزارمین بارچشمک زد. برای اوّلین بار بک دادیم.
رفتم منوشون رو نگاه کردم. من حتّی از همین کار هم خجالت می کشم. از نگاه کردن به منوی یک آبمیوه فروشی...! در همین حد فوبیا ی اجتماع دارم و جامعه گریزم. حسّ زیر ذره بین بودن بهم می ده. ولی خب دیگه بی خیالی طی کردم. با مرد پشت پیش خون هم کلام شدم. از لحن کلامش فهمیدم که کارش رو دوست داره و احساس راحتی کردم باش. یکی به دو بودم که اکی بستنی یا داغ طوری؟ و تهش با صدایی که شبیه فس فس سماور از ته چاه در می اومد بهش گفتم یه هات چاکلت. حتّی می ترسیدم درست تلفظش نکنم و بخوام جوابگوی خنده ی کسایی که جلوی آبمیوه فروشی هم بودن باشم. خب به هر حال من که تا حالا هات چاکلت سفارش نداده بودم واسه خودم. :)))
هات چاکلت رو در یک لیوان کاغذی بسیار دلپسند که عکسش رو آپلود خواهم کرد (بعله به عنوان غنیمت جنگی با خودم آوردمش خونه!) داد دستم به قیمت شیش تومن. اوّلش وسوسه شدم بستنی بگیرم، ولی بعد دیدم دلم تناقض می خواد. گرما در سرما. سرما در سرما نمی تونست کمکم کنه در اون لحظه.
دلم می خواست در حالی که دارم از بیرون یخ می زنم و دستام از سرما خشک شده، از درون بپوکم از گرما و آتیش بگیرم. یه جور تنبیه بدنی بود در پاسخ به تمام بی وفایی های دنیا. یخ زدن از بیرون، سوختن از درون. و سطح بدنت خنثی ترین و بی دغدغه ترین نقطه ی جهان می شه... همیشه این تناقض حسّی رو دوست داشتم.
لیوان به دست راه افتادم تو حاشیه ی خیابون. رسیدم به یه پارک که خالی بود تقریبا. چون هیچ ابله ای اون موقع از شب تو سرما نمی آد تو زمین بازی کودکان طبیعتا. چند تا پیرمرد توش بودن فقط و داشتن پینگ پنگ بازی می کردن. نشستم روی صندلی ای که به میز پینگ پنگ ها اشراف داشت. لیوانه رو گذاشتم رو لبام و آخ. آقا سوختم سوختم. خیلی داغ بود لعنتی. راستش الآنم زبونم درد می کنه همچنان چون زدم جوانه های چشایی ش رو نابود کردم رسما.
ذرّه ذرّه هات چاکلتم رو سر می کشیدم و زبونم بیشتر می سوخت ولی ادامه می دادم. انگار که به خودم بگم این زجره، سرش بکش. یک حالت مازوخیسم گونه ی غیر قابل مهاری داشت که بهم لذّت وحشیانه ای می داد و فقط می خواستم هم چنان ادامه داشته باشه. مثل این فیلمای هالیوودی شده بود که شخصیت نقش اوّلش با دنیا قهر می کنه و تو خودش فرو می ره. فضاش فضا بود ها.
سرسره های خالی...
توپ پینگ پنگی که به زیر پاهام غلتید...
چند تا مردی که دور میز شطرنج حلقه زده بودن...
دو تا خانم چادری که داخل آلاچیق برای هم تعریف می کردن و می خندیدند...
زوج جوانی با بچّه ای که بغل گرفته بودند و بچّه به قدر خرس قطبی لباس پشمی تنش بود...
گربه ای چاق با ترکیب رنگ زرد و قهوه ای...
دستم که روی چوب نیمکت کشیده می شد...
سرم که درد می کرد...
پشت چشمام که می سوخت...
سردی گونه هام...
گرمی داخل مری م...
حس بی پناهی درونم...
مست شده بودم قشنگ...
ته ظرف هات چاکلت رو لیس زدم. مثل دردی کش های شراب. جلوی اون همه آدم. مادرم پدرم اگر بودند قطعا شروع می کردند به تذکّر دادن و گفتن اینکه نا سلامتی تو بچّه ی مایی، بی کلاس نباش!
ولی آخه لعنتی من دلم می خواست!!! خسته بودم. خیلی. امتحان صبحم به کنار، بی خوابی دو روزه م به کنار، دعوا به کنار، سرما به کنار، سوختگی زبان به کنار، تنها چیزی که در اون لحظه برام مهم نبود این بود که کی هستم. به کسی هم مربوط نبود واقعا. مگر یک لیس زدن لیوان چه قدر نا مطلوب است؟ من روزانه صد ها صد ها صحنه ی از نظر خودم مزجر کننده می بینم در اجتماع و خم به ابرو نمی آرم چون به خودم می گم به من مربوط نیست بگذار هر طور راحت اند زندگی کنند.
برای همین فکر می کنم در قبال همه ی زیر سبیلی رد کردن رفتار های گند مردم، این یک کار را مدیون دل خودم بودم. من حق این رو داشتم که رفتار خارج از عرف از خودم نشون بدم چون بهم حس خوبی می داد و رفتارم هم به کسی مربوط نبود. مگر یک لیوان هات چاکلت لیسیدن جان چه کسی را در مخاطره می انداخت؟ سزاورش بودم.
اصلا از قصد دلم می خواست رفتار نامتعارف نشون بدم! کسی ک من رو تو اون پارک نمی شناخت. فلذا با دماغ حمله ور شدم به ته لیوان هات چاکلت و حالا لیس نزن کی بزن، زبونم رو هر چه بیشتر دراز می کردم که خوب تونسته باشم همه ی لیوان رو لیس بزنم و ذرّه ای هات چاکلت روش نمونه. شادم کرد این حرکت. تو اون تاریکی تنها چیزی که جلب توجّه نمی کرد من بودم که داشتم روی نیمکت کنار درخت، مشرف به میز پینگ پنگ، ته لیوان هات چاکلت می لیسیدم. عجیب کیف داد هرچند کاملا موفّق نبودم. بعد از مقادیر زیادی جو گیر بازی و فرو رفتن در شخصیت نقش اوّل داستان هالیوودی خویش، باقی مانده ی لیوان را در کیف چپاندم به عنوان غنیمت جنگی.
درست در همین لحظه، محتوی ته لیوان که زبان لیسنده م موفّق به کشف آن نشده بود، ریخت روی یکی از مجله هایی که چند ماه پیش خریده بودم و تو کیفم مونده بود و رویش عکس مریم میرزاخانی بود. فاک فاک گویان رفتم سراغ دستمال و سطل آشغال که گند بالا اومده رو جمع کنم. من عکس مریم رو روی اون مجله خیلی دوست داشتم. خیلی بیشتر از خیلی. باش حرف زدم چند بار. خیلی وقت ها بهش زل زدم. یک بار هم با دیدنش داشت گریه ام می گرفت که طبیعتا مهارش کردم.
عملیات گند جمع کنی که تمام شد، به خودم اومدم دیدم سطل آشغال مذکور کنار یک اتاق بازی کودک قرار دارد. ترامپولین (trampoline) بود. از همین هایی که هی رویشان بالا پایین می پری. هی بالا هی پایین.
در همین میان، یک دختر بچّه ی صورتی پوش پول داد و رفت داخل. و طبیعتا من نشستم به تماشا.
خداوندگار. یکی از زیبا ترین صحنه های چند ماه اخیر که به چشم دیدم. خود لذّت بود. عین لذّت بود.
دخترک می پرید بالا... پایین... نشسته... خوابیده. و از ته دل می خندید و مسخره بازی در می آورد. مادرش براش دست می زد و صدایش می کرد "نازگل!". دخترک خودش را به مرگ می زد و پرت می کرد روی سطح کشسان ترامپولین. و وقتی که به بالا پرت می شد دوباره زنده شده بود. فاصله ی بین ادای مرگ و زندگی ش، همون برخورد با ترامپولین بود.
من هیچ دل خوشی از کودکان ندارم. ولی این صحنه ای که امشب دیدم اصل جنس بود. ناگهانی دلم می خواست سرم رو بذارم گوشه ی فنس های دور ترامپولین و بی صدا گریه کنم. این قدر که زیبا بود به چشمم. یاد استان های زلزله زده افتادم. لبخند دخترک، برایم حسّ بدی را تداعی می کرد.
با خودم آرزو می کردم که ای کاش الآن پول داشتم و برای همه ی بچّه های آن مناطق ترامپولین می خریدم و برایشان می فرستادم. البتّه الآن آن ها قطعا به تنها چیزی که نیاز ندارند ترامپولین است. ولی من دلم می خواست ترامپولین بفرستم. داشتم با خودم فکر می کردم هی بچّه های مظلوم، راستی چند نفرتان آمدید شوخی شوخی خودتان را به مرگ بزنید ولی ترامپولینی نبود که وقتی به هوا پرتتان می کند دوباره زنده شوید و بخندید و دلبری کنید؟ اگر برای هر کدامتان یک ترامپولین بخرم دوباره زنده می شوید؟
و با همین افکار صورتم را برگرداندم تا از دخترک صورتی پوش خداحافظی کنم و راه بیفتم که در سرما پیاده به خانه برگردم. نگاهم در نگاهش گره خورد. و این بار، مادرش هم همراه او دست در دست، روی ترامپولین بالا و پایین می پرید و می خندید.خندیدم. دلم گرم شد. به راستی تاریکی خیلی چیز خوبی ست. انسان کمی بیشتر برای دل خودش زندگی می کند...
راه افتادم...
پ.ن: نوشته شده با این آهنگ بی کلام جدیده ای که شن های ساحل بهم معرفی کرد. قطعا تو حسّ قلمم بی تاثیر نبوده خب...
پ.ن بعدی: می بینید؟ یک دقیقه زود تر پستش کرده بودم، می شد ساعت بیست و سه از روز بیست و سه. گاهی حتّی یک دقیقه همه چیز را نابود می کند.
این زندگی که نشد، ولی یکی از دنیا های موازی هست که توش من عین این آقای توی خندوانه، نی به لب گرفتم و غریزی دارم توی یه چمن زار خیلی سبز برای گوسفندام با نی، زار می زنم تنها تنها. هیشکی نیست. خودم و گلّه م هستیم فقط. هر وقتم دلم می گیره به تقلید از روون، می رم دستم رو حلقه می کنم دور پشمالوترین گوسپند گلّه م، کلّه م رو فرو می کنم لای پشماش و البتّه نهایتا بوی گوسفند می گیرم که مهم نیست واقعا. :)))
ازین کلاه شاخا هم دارم راستی رو سرم.
ولی انصافا چرا مهمون های امشب خندوانه (ایل بختیاری) اینقد لباس هاشون چشم نوازه؟ چرا ما اینقدر #لباس_محلّی_ندیده ایم؟ چرا هیشکی ازین خوشگلا تو خیابون نمی پوشه؟ چرا همه چی همیشه اینقدر سیاه و خاکستری و سفیده؟ چرا رنگ ها فقط تو اینجور ایل ها جا موندن؟ چرا فکر می کنن رنگی بودن از شان و شخصیت آدم کم می کنه؟
افسرده ایم، حوصله ی شرح قصّه نیست.