Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خارام خرش خانان

روز خیلی سردی بود

گربه را دفن کردیم

بعد جعبه اش را بردیم 

و در حیاط پشتی سوزاندیم

کک هایی

که از زمین و آتش فرار می کردند،

در سرما مردند.

- ویلیام کارلوس ویلیامز-



قلب تو از دنده ی من آفریده شده،

دستان تو از دنده ی من آفریده شده،

سینه ی تو از دنده ی من آفریده شده،

بی وفایی تو از دنده ی من آفریده شده،

جدایی از تو نیز

از دنده ی من آفریده شده...

-غاده السمان-



بر روی جسد روزهایمان،

عشق ما مُرد

بی آنکه جان بدهد.

-غاده السمان-



با کودکانی که در خردسالی بازی می کردم،

لوییز با موهای قهوه ای به هم تابیده اش که بر می گشت،

و آنی با طره هایی گرم و وحشی.

فقط در خواب است که زمان ناگزیر فراموش می شود.

تعبیرشان چیست؟ کسی می داند؟

دوش تا مدت ها سرگرم بازی بودیم،

و خانه ی عروسکی در پاگرد پله ایستاده بود،

سال ها چهره ی دلنوازشان را تیز نکرده بود.

و من با چشم هایشان مواجه شدم و آن ها هنوز مهربانانه بودند.

تصور می کنم آیا آن ها هم مرا در خواب می بینند؟

و من نیز برای آن ها به سان کودکی خرد هستم؟

-سارا تیسدل-

و من تا همین امروز فکر می کردم عاشق چشمای مامانش بوده...

مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم!

چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد...


و برای اینکه فاز عاشقانه ی شعر به حد اعلای خودش برسه، من این پست رو با تب احتمالا دو یا سه درجه بالاتر از دمای طبیعی بدن انسان دارم می نویسم که می کنه سی و نه یا چهل درجه حدودا. کولر خاموشه و در عوض دارم آتیش می گیرم.  چشم هام قرمز و خمارن... و ازشون اشک چیکه می کنه شر شر آبشار نیاگارا. نمی دونم چه کوفتیه، ولی شما بگیرید واسه معشوقه مونه این ادا اصولا. خوش به حالش واقعا.


من واقعا نمی دونم شفیعی کدکنی وقتی داشته اینو می نوشته چی تو کلّه ش بوده...

ولی چیزی که اکثرا ازش برداشت کردن این بوده: 

مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت... ولی وقتی چشمای لعنتی تو رو دیدم، هرچی چشم گفته بودم در جواب اون بیچاره  از خاطرم رفت و عاشقت شدم.


اون وقت من چی برداشت کرده بودم؟ بنویسم جدّی؟ آره جدّی اومدم بنویسم که بخندید:

مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت، چشمای خودت اون قدر قشنگه که دیگه نیازی نمی بینم با چشم هام کس دیگه ای رو نگاه کنم و عاشقش بشم.


برداشت و مفهوم یکی ه. فرقش اینه که من می گرفتم بیت دوم رو هم در جواب به مادرش داره می گه.


به هر حال اگه معشوقم امشب منو تو خواب کشت و ذوبم کرد، پست خوبیه به عنوان آخرین.

دلم خواست شما هم بشنوینش...

 دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ
از چهار سو گرفته مرا ، روزگار تنگ...
>بیدل نیشابوری<

+ این قدر این چند روز به اتمسفر دور و برم استرس وارد کردم که دونه دونه برنامه های این هفته م خودشون دارن رو به نیستی می رن و کنسل می شن. دو سه تاشم خودم از اول قیدش رو زدم که مثلا وقت واسه این یکی ها داشته باشم...نه آی او رو رفتم، نه سمینار مدرسه رو... چرا؟ چون من هنوز مثل یه بچّه مدرسه ای توسط مامان بابام چک می شم و ساعت ورود و خروجم ثانیه به ثانیه چک می شه و اگه بیش از حد خودم رو بیرون خونه درگیر کنم ، هر لحظه یکی با صدای انکر الاصواتش این حق رو به خودش می ده که بهم یادآوری کنه که وای کوچولو درسات...!

   اینقدر هی بهم گفتن وای الآن شنبه فلان جا هم می خوای بری؟ بعد پنج شنبه جمعه هم نیستی؟ تا کی طول می کشه بیشتر از پنج عصر؟ بعد می رسی درس بخونی؟ وقتت رو می گیره که ولش کن. اونم برو انصراف بده. الآن وقتش نیست. لابد فلان برنامه ی دانشگاه هم پایه ی ثابتشی! دیگه تو که این همه سرت شلوغه مرغ رو ول کن. چقدر می ری پیش اون مرغ!!! آره. اینقدر همینا  و حتّی مسخره تر از همینا رو تکرار کردن تو گوشام که همه شون با هم به یغما رفتن. الآن راحت شدین دیگه؟ 

   شدم عین حضرت موسی که دریا جلوش شکافته می شد. همه ی برنامه هام با هم رفتن کنار. منتها فرق من با حضرت موسی  اینه که من تشنه ی آبم...! هاه. حالا نمی دونم خوش حال باشم یا نه. دوست داشتم این هفته ی خیال بافانه م رو که براش برنامه ریخته بودم هر روز و هر ساعتش کجا و پیش چه کسایی باید باشم و رو کاغذ نوشته بودمش و تو پوشه م انداخته بودمش حتّی. الآن نمی دونم چه واکنشی نسبت به این شکافتگی داشته باشم.  انتظار یه هفته ی فوق العاده شلوغ رو داشتم، الآن تنها چیزی که به قوت خودش قطعی باقی مونده امتحانامه. اونم چه امتحانی. امتحان تکراری واحد پاس شده صرفا به خاطر اینکه استاد خر نفهمش قبول نمی کنه تطبیق بده واحدام رو.

دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا...
خیلی کسا...
خیلی جا ها...
خیلی کارا...
که از شانس آغشته به آشغالم، حد اقل باید سه ماه دیگه همین جوری دندون رو جیگر بمونم تا فقط بگذره.
فقط تیر بیاد. من یه کیلگی به زمین و زمان نشون بدم که شما ها هم نتونین تشخیصش بدین. اگه بذارم از اون موقع به بعد احدی برام تصمیم بگیره در فلان لحظه ی زمانی چه غلطی بکنم یا نکنم. به هیچ کسم هیچ ربطی نداره. زندگی خودمه می خوام گشادی طی کنم. می خوام یه دکتر خیلییییییییییییی بی سواد بشم با معدل دوازده تمام و همه ی مردم رو هم به کشتن بدم.  واسم مهم نیست. اوّلین کسی هم که بهش آمپول هوا می زنم کسیه که بعد از انتقال دائم شدنم بهم بگه بالای چشمام دو تا ابرو دارم.