Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سر به فلک

   یعنی قشنگ زدین پوکوندینش ها.





اومدم دیدم این نموداره  این شکلیه، بیست و اندی هم نظر جدید دارم!!! :)))))) حس سلبریتی بودن بهم دست داد واسه کسری از ثانیه. به خدا شاخای مجازی همین جوری به وجود می آن. :))))
فک کنم وقتش رسیده که برم یه اکانت جدید توییتر یا چنل تلگرام یا پیچ اینستا بزنم، مخاطب جمع کنم بعد بیان بهم پیشنهاد بدن پیجت رو چند می فروشی؟ یا حتّی تبلیغات رو چند می ری؟ فکر نمی کنم کار سختی باشه اون قدرا! هست؟ تو زندگی واقعیم که دارم بدجور دور خودم می چرخم و چشم آب نمی خوره حالا حالا ها مشهور بشم، برم دنبال این کارا حدّاقل.

ای کاش می فهمیدم شما چهارصد تا جدید غیر ثابت از کجا اومدین. به خاطر کدوم ویژگی وبلاگم سرازیر شدین این تو. شایدم ربات باشید صرفا.
برام جالبه.
فقط بدیش اینه که اون قدری زیاد بود این حجم بازدید، که الآن بقیه ی داده های نمودارم چسبیدن به کف برای اینکه در مقایسه با این نشون داده بشن و تفاوت بینشون هیچ مشخّص نیست. خب فایده ی نمودار همین مقایسه ی داده هاست. نتونی ازین ویژگی ش استفاده کنی، بهتره نمودار نکشی اصلا.
الآن باید یک ماه صبر کنم تا برسه به حالت عادی و نمودارش معمولی شه...
# گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد و اینا...
ممنون. :{

بو

   دیدین تو انیمیشن های قدیمی اینجوری بود که یه دسته آدم می افتادن تو جزیره ی نا شناخته، بعد آدم خوار ها رو دیگ هاشون می کوبیدن می گفتن: "هممممم. بوی آدمیزاد می آد. بوی آدمیزاد می آد."


من الآن پنج دقیقه ست به زور بیدار شدم، و حالتم اینجوریه که تو مغزم کلیک کلیک می شه که :" بوی آدامس می آد. بوی آدامس می آد..."

بوی آدامس های دوران بچّگی م. 

نمی تونم بفهمم منشا ش از کجاست. کاملا دیوونه و از خود بی خودم کرده. همین الآن خودم رو دار می زنم.

می خوام.

می خوام.

می خوام.


لیلا خانم!!!

   و ازتون می پرسم سوالای زیر رو _ اگر کاربر تلگرام هستید_ :


+ امروز چند بار سرجمع کلیپ لیلا خانم و دختر پایین شهری را دیدید؟

+ چند دقیقه روش فکر کردید و به تحلیل پرداختید؟

+ چند دقیقه درباره ش تو گروه ها و سایت های مجازی مختلف بحث کردید؟

+ چند دقیقه با دوستای واقعی و خانواده تون بهش پرداختید؟

+ چه قدر سعی کردید انتشارش بدید در نوع خودتون؟

+ توی چند تا از گروه ها براتون فروارد شد؟

+ به چند تا از گروه ها و چت ها فرواردش کردید؟


جدّی می گم... اگه بیشتر از سه دقیقه وقت صرف پرسش های بالا  کردید، این شما هستید که باختید. به نظر من بد جور هم باختید. نه لیلا خانم! نه دوست بد دهنش! نه اون دوست دختری که داره کتک می خوره! و نه خود اون مرد! اونا الآن یک گوشه دارن زندگی شون رو ادامه می دن. شاید هم قضیه رو فیصله دادن و دارن دور هم هندونه قاچ می کنن لب جوق آب و از مشهور شدنشون لذّت می برن...


شما ها ولی... انصافا چند بار این جمله رو از خودتون پرسیدید: 

واقعا به من مربوطه؟


من اگه الآن ازتون بپرسم: فایده ش چی بود، چه جوری قانعم می کنین؟

من اگه الآن ازتون بپرسم: چه بهتون اضافه کرد، چی جوابم رو می دید؟

شاید بگید از روی فان و اونجاست که ازتون می پرسم: واقعا ته فان همینه تو زندگی؟ کاویدن زندگی مردم به امید مثقالی هیجان؟ کلیپ کردنش؟ قضاوت کردنشون؟ فان هیجان انگیز تری پیدا نمی شه؟


که البتّه همیناشم هیچ کدوم اپسیلونی به من مربوط نیست، شما مختارید که هر طوری می خواهید وقت تون رو صرف کنید. صرفا خواستم مثالی بیارم در باب اینکه این جمله ای که از خودم در کردم چند روز پیش، چه قدر پایه ای و کاربردی می تونه باشه.


امروز هر کی رو دیدم، شدیدا تو فاز این ویدیو کلیپ بود.

الآن دارم لیلا خانوم بالا می آرم این قدر مجبور شدم از صبح تا حالا درباره ش بشنوم...

هورااااااا

   که رادش رفت بالا.

   من تو دور قبلم تیم منتخبم  تیم رادش بود. هر چند اگه جای رامبد جوان بودم این ریسک رو نمی کردم که تکراری برگزار کنم مسابقه رو، خصوصا بلافاصله بعد از اتمام خنداننده شو. چون حس می کنم مخاطبم نمی کشید دیگه این حجم از مسابقه های پشت هم رو دنبال کنه... ولی جای رامبد نیستم و جای خودمم و با وجودی که تکراری اند آدم ها و فضا همون فضاست بازم کلّی خنده م گرفت امشب. الآنم که خوشحالم تیم منتخبم رفته بالا. عین این آدم پولدارا که روی اسب های مسابقه فلان رقم شرط می بندن.



   وسط برنامه، داشتم به این قضیه فکر می کردم که توی اکثر ارتباط گرفتن هام با افراد مختلف، همیشه مثل طرف سپند ماجرا بودم. یعنی خب ناموسا غفوریان رو که نگاه می کنی معلومه که مخ لازم رو نداره واسه یه سری کارا. مغز متفکّره نیست. البتّه به اینم کاری ندارم که اون حجم از نمک غفوریان خودش یه مغز بی عیب و نقص می خواد، ولی کاملا وقتی گروه پانتومیم شون رو نگاه می کنی داد می زنه که کی عقل کلّه. کی مدیر تره. کی با مهارت تره. کی شاخ تره. توی گروه دو نفره ی سپند و غفوریان، سپند این آدمه س. اون آدم شاخه. غفوریان اگه اینو نداشته باشه به عنوان هم گروهی، واقعا یه صفر کلّه گنده س تو این مسابقه صرفا.


   برام جالب بود که دوربین ازشون مصاحبه می گرفت بین مراحل مختلف و سپند به اون شاخی، اینجوری بود که می گفت من شرطم برای حضور تو این مسابقه هم گروهی بودن با مهران بود و اصلا حرفش رو نزنین که ای کاش یه هم گروهی دیگه می داشتم، باختن باهاش هم برای من لذّت بخشه. 

   بعد اون ور مصاحبه ی غفوریان رو می گیرن و طرف می آد با غرور و تکبّر تمام می شینه رو این فکر می کنه که واقعا شاید اگه سپند نبود، بهتر می شد واسه من، سپند امروز یار خوبی واسه من نیست!!! یک درصد هم به این فکر نمی کنه که شاید مشکل از منه.


   خب همینه دیگه. سپند دست پایین برخورد می کنه، غفوریان دست بالا. منم تو دنیای واقعی در دوستی هام با افراد مختلف اینقدر دست پایین برخورد کردم که سو استفاده می کنن.  این اجازه رو به خودشون می دن فکر کنن نسبت به من برتری دارن. در صورتی که من طرف همه چی تموم قصّه بودم همیشه و فقط تواضع به خرج دادم که شرط ادبه. مردم تواضع حالیشون نیست. دست پایین تر از حد معیّنی باهاشون برخورد کنی، جدی جدی باورشون می شه ملکه و پادشاهن. تواضع داشته باشی، از چشمشون می افتی به راحتی. تواضع داشته باشی، دلشون رو می زنی کم کم. توهم برشون می داره. باید همیشه خودت رو توی یه هاله از غرور و تکبر و دماغ به سقف آسمون نشانه رفتن و شاخ بودن بپوشونی و همون جوری باهاشون برخورد کنی تا قدرت رو بدونند. باید دیدگاهت این باشه که زیر دستتن و با همین فرمون بری جلو تو زندگی. وگرنه این تویی که زیر دست و اخی تُفی می شی و کسی تحویلت نمی گیره.


   یعنی می دونی کیلگ، بخوام بیشتر مفهومش رو برسونم... اینجوریه که تو از هیچی کم نمی ذاری توی دوستی، بعد وحشت ناک نارو می خوری. استدلالشون هم اینه که این یارو رو ولش کن، این که همیشه در دسترس هست، دم دستی ه... هر وقت خواستیم دوباره می ریم سراغش. بریم سراغ آدم های خفن تر و شاخ تر. تقصیر خودشونم نیست. ادما طبع نبرد پذیری دارند. چلنجینگ واژه ی معادل بهتریه. و اگه بهترین ها تو مشتشون باشه حتّی، بازم دوست دارن برای چیز های دیگه چلنج کنن. باید به چالش بکشی شون تا بفهمن تو هم وجود داری. 


   این قدر از همین ماجرا ضربه خوردم تو همین هفت هشت سال آخر زندگیم.... این قدر حماقت ها کردم و برای دوست هایی م از دل و جون مایه گذاشتم که وحشت ناک وقتی لازم بوده پشتم رو خالی کردن... این قدر فکرم رو بی خود و بی جهت در گیر کسایی کردم که از اوّلش هم تو زرد و بی معرفت بودن... که واقعا از وقتی این قانون ها رو فهمیدم، همیشه افسوس زمان هایی رو خوردم که با بودن کنار خیلی از دوستام صرفا تباهش کردم. الآن واقعا احساس برد و آرامش روانی می کنم از اینکه نهایت ارتباطم رو با همچین آدمایی رسوندم به یک تبریک ساده ی سال نو. حال می کنم وقتی می تونم بیام اینجا بنویسم تک تک شون رو با غلط گیر از توی زندگی نامه م، لاک گرفتم. 


من همیشه سپندی بودم احاطه شده توسّط غفوریان ها.


خب به نظرم دیگه کامتون رو زهر تر از این نکنم. برید با دوستانتون خوش باشید و وانمود کنید که دوستی ها به جاهای قشنگ ختم می شن. امیدوارم تو این یه مورد همیشه قانون شکن باشید. قرعه ی ما که فقط طبل های تو خالی بوده همیشه.


و البتّه شیرینی هم بزنید، چون رادش رفته بالااااااااا. 


پ.ن: شمردم، هورای تو عنوان... خیلی اتفاقی... هفت تا الف داره.

معامله

   ببین من می شم خود خود آشغالم. اون چیزی که واقعیه رو از زیر خروار ها لجن می کشم بیرون. باهاش دوست می شم و رسما هر غلطی که خواستم می کنم. به خودم مربوطه. اینجوری از زندگیم لذّت می برم.


   تو هم می شی خود خودت. روحت رو خالص می کنی و فقط برای خودت زندگی می کنی. مرکز جهان می شی.،. انگار که هیشکی وجود نداره. به خودت مربوطه. اونجوری از زندگیت لذّت می بری.


   و ما هیچ وقت سرمون رو تو زندگی هم دیگه فرو نمی کنیم؛ مگه اینکه عقایدمون بخواد تو زندگی افراد دیگه مداخله کنه.  و در نهایت لذّت خواهیم مرد.


چه طوره؟ دنیای لاکچری ای می شد، نه؟ 

معتقدم فقط در حدّ دو جمله با همچین دنیایی فاصله داریم:


^ جمله ی اوّل: به خودم مربوطه. / کاربرد: در انتهای هر جمله ی مفتی که از دهان دیگران شرّه می کند قرار دهیم./ طریقه ی مصرف: روزی سه بار. صبح، ظهر و شب.

^ جمله ی دوم: به من مربوطه؟ / کاربرد:  در ابتدای هر جمله ی که می خواهد از دهانمان شرّه کند قرار دهیم. / طریقه ی مصرف: روزی هزار بار. روزی هزار بار. روزی هزار بار.


و من اگه رئیس جهان می شدم، مردم از آزادی بی حد و مرزی که براشون وضع می کردم حوصله شون سر می رفت.


_ به مناسبت اینکه تو آرویش عزیز  با وجودی که خیلی دوستت دارم، امروز به خودت اجازه دادی موقع حرف زدن با من از جمله ی دوم حتّی یک بارهم استفاده نکنی. دیگه به دردم نمی خوری. دکمه ی حذف از زندگی برای همیشه._

علیپور بودن

   " سلام آقای علیپور ببخشید مزاحم شدم سینا فطرتی هستم دانش آموز 10A تختی ببخشید کلاس های تقویتی کی تشکیل می شن؟"


دو دقیقه بعد:

" ببخشید اشتباه شده شرمنده"


دلم می خواد بش پیام بدم، نه اشتباه نشده. من همه جوره حاضرم نقش آقای علیپور رو واستون بازی کنم...بیا با هم بریم مدرسه هر کلاسی دل تنگت بخواد برات برگزار می کنم.

من دبیرستانو می خوام. با همین جوّی که تو این پیامک هست. دلم تنگ شده. می خوامش. الآن. همین الآن. من آرزو می کنم که به مدّت یک روز آقای علیپور بشم.



#  فقط اینکه هیچ ایده ای ندارم شما بچّه های 10A تختی چه خبطی کردید که این وقت سال دنبال کلاس تقویتی تونید.

#  این علیپور هر کی هست، یکیه مثل خودم که فقط با پیامک می شه گیرش آورد.

#  و امشب احتمالا شهادت هست و تلویزیون هیچی نداره و با وجودی که از درد به خودم می لولم، وبلاگ رو هم به هم می بافم تا زمانی که خوابم ببره. 

#  و یک عدد سینای جدید به کانتکت های گوشیم اضافه می کنم الآن. دلم می خواد! دلم این حجم از بی ربطی رو می خواد. تازه  اگه چند سال پیش بود که سیستم یاهو هنوز عوض نشده بود، بعدش می رفتم واسه ریست کردن پسورد اکانت یاهوم سوال ورود می ذاشتم که: "اگه تو واقعا خودت هستی، شماره موبایل یکی از دانش آموزای کلاس 10A تختی رو رد کن بیاد." یعنی اینجانب سوال هایی می ذاشتم اون رو که بعضا واسه ی نفوذ به ایمیل خودم ساعت ها داشتم عین کاراگاه های مست دنبال ردپا و سرنخ می گشتم.

# انصافا از هیچ علیپوری خاطره ی بد ندارم. جالبه که تو زندگی منم همه شون استاد و معلّم بودن.

پنگوئنی در پایتخت

   مثل این می مونه که دیفتری حاد و فلج اطفال رو با هم گرفته باشم. تمامی ماهیچه های دست و پام با هم قفل کردن. حتّی یه پله رو نمی تونم بالا پایین کنم. حقیقتا که وضع مزخرفی ست... (چشمت کور و دندت نرم؛ می خواستی جو گیر نشی و ادای رونالدو رو در نیاری!)

پنگوئن ها چه جوری راه می رن؟ همون.

حالا ما هر روز چهار ستون بدنمون سالم باید تو خونه بمونیم غاز بچرونیم... یه امروز که وضعم این بود، فقط کمبود دیدار با جناب دکتر روحانی رو حس می کنم تو کارنامه م.


به قول مهدی موسوی:

مامان تمام زندگی ام درد می کند /  دارد چه کار با خودش این مرد می کند؟

- ورزش می کند خود را به درک واصل کند. از این جور غلط های زیادی برای بدن پیر من.

GOTS _ song

  هر گونه حرف زدن من بی جاست. خودش گویای همه چیزه:


دانلود آهنگ تیتراژ سریال Game of Thrones (بازی تاج و تخت) تنظیم شده برای سنتور؛ آهنگ ساز رامین جوادی؛ تنظیم پولاد ترکمان راد - رمز فایل: kilgharrah


#  ببین کیلگ من نه گاتز (GOTS) یا همون سریال گیم آو ترونز رو نگاه کردم (که اتّفاقا این روزا خیلی گل کرده و گویا فصل جدید داده بیرون) و نه حتّی آهنگ اصلیش رو شنیدم (که البتّه شاید بعد این پست برم بشنوم و مقایسه ش کنم با این کاور). کلا موجود فارغ از جهانی ام. با هیچ کدوم از موزیک ها و فیلم ها و کلیپ های تلگرامی آشنایی ندارم. به راحتی می تونید کلیپ های ده سال پیش رو بهم نشون بدید و ببینید که برام جالبن بر خلاف بقیه ی بچّه ها.  اینو نوشتم که بگم اگه حس می کنید شبیه ش نیست و خوشتون نمی آد احتمالا به خاطر اینه که گوشتون به اون آهنگ اصلیه آشناست. وگرنه به عنوان یه گوش_اوّلی شنیدمش و کاملا خفن بود برام.


#  اصل فایلش ویدیوئه تو اینجا. ولی حس می کنم هر گونه تصویر اضافه می تونه ناب بودنش رو از بین ببره. باید فقط گوشش کنی. برای همین ویدیو ش رو ازش گرفتم و فقط ام پی تری ش رو آپلود کردم واستون. و اینکه شیش هفت ثانیه ی اوّلش خالی می افتاد که نرم افزار مناسب نداشتم واسه برداشتنش متاسّفانه.


+ غم آور. خیلی. یعنی حس می کنم دانش مندان تا انتهای دنیا هم بخوان اثر موسیقی روی مغز انسان رو بررسی کنن، بازم عین قاشق در عسل می مونن توش. من واقعا حالم خوب بود و هیچ مشکلی نداشتم حقیقتا. الآن که گوشش دادم... چی بگم. شنگول نیستم دیگه همچین. ازیناس که وقتی اعصاب نداری تنهایی گوشش بدی و شاید باهاش گریه هم کنی حتّی اگه خیلی داغون باشی.


از این پست هایی که مدّت هاست در صف انتظار پست شدنه. بالاخره پست شد. همیشه در مورد پست هام گفتم اگه فکرش تو کلّه م باشه، پست شدنش دیر و زود داره... سوخت و سوز نچ.

ساعت پنج عصر

   "هم اکنون ساعت پنج عصره که من می خوام اعلام کنم چند روز پیش فیلم ساعت پنج عصر رو راس ساعت پنج عصر روی پرده ی سینما دیدم."


و سه چهار روزه عین کفتار دام پهن کردم که بتونم ساعت پنج عصر آن لاین شم و همین یه خط بالا رو روی وبلاگم آپلود کنم.

و الآن خیلی حس خوبی داره واسم اون جمله ی اوّلی. کاملا ذهنم رو ارضا می کنه. کاربرد یک گروه اسمی ثابت در سه نقش گزاره، گروه مفعولی و قید زمان در یک جمله ی مستقل مرکّب که حکمش از نظر علم منطق کاملا درسته.

شد بالاخره. یس.

اینتر.


پلّه هایی که به کاشانه ی مجنون می رفت

   یه مقیاس برای اینکه دستم بیاد سرعتی رو که اخیرا دارم باهاش اسب می تازونم به سرزمین دیوونه ها...

جالب بود برای خودم حتّی، یه کتاب دستم بود که روی جلدش بر چسب قیمت داشت. داشتم سعی می کردم از روی جلد بکَنمش که مغزم گفت: "اگه اینو الآن بکَنیش، شاید در آینده دلت بخواد بفهمی این کتاب رو تو جوونی هات به چه قیمتی خریدی و اون موقع راهی نداری واسه فهمیدنش."

هیچی دیگه. دوباره چسبوندمش سر جاش. فقط شفا می خوام. شفا. یعنی حتّی برای اتیکت قیمت هم تره خورد می کنم. چی ام من واقعا؟ چه نوع ویروسی گرفتم؟


الآنم باز ویولون اومده بیرون پنجره، آرشه می کشه رو مخمون. و صداش نه اون قدری واضحه که بفهمم چی داره می زنه، نه اون قدری کمه که نادیده بگیرمش. دقیقا فرقی با ویز ویز مگس نداره.

...فکر کنم فهمیدم داره جان مریم می زنه. من حتّی نمی دونم کیه. همسایه ست یا از این دوره گرد ها؟ به من چه مربوط واقعا. هعی.


مسابقه ی کی مسیر یاب گند تریه؟

   الآن مدیری و رادش تو برنامه ی دورهمی دارن دعوا می کنن سر اینکه که کدومشون مسیر یابی شون افتضاح تره. هی هم دارن خاطره های خجالت آورشون رو شیر می کنن با ملّت که جام طلا رو توی رشته ی "کی از همه گم و گور تره" از همه دیگه بقاپن. احتمالا اگه ببینیدش برای شما خنده داره و سر حالتون می آره چون هر دو تاشون جو گیر شدن و دیگه چندان کنترلی روی ضمیر ناخودآگاهشون ندارن و البتّه برای من مثل آرامشی بی مثاله.


   ولی کم کم وقتشه بیام رو سن، بهشون بگم آقایون بکشید کنار!

و اون خاطره ایم رو رو کنم که تو بچّگی هام که حدودا چهار یا پنج ساله بودم، مامانم دم در خونه بهم گفت: "کیلگ من از پلّه ها سریع می رم بالا میوه های توی دستم سنگینه. تو دنبالم بیا، در رو باز می ذارم." و من نشستم دم پلّه های ورودی در خونه مون زار زار گریه کردم! بعد چند دقیقه مامانم اومد پایین گفت چی شده کیلگارا؟ و من به این حالت بودم که آخه من گُم شدم!!! عرررررررر....


   هنوزم همینم. ورژن گنده ترش فقط. باز این دو نفر یکم می خواستن مزاح کنن که مردم به وجد بیان، ولی من واقعنی همینم. و هیچ ایده ای ندارید همچین آدمی تو "تهران" چی می کشه. زجر کُش می شه قشنگ و البتّه به صورت نا خواسته از بیرون رفتن هاش کم می کنه، از ارتباطاتش می زنه تا حدّ توان. و وخیم ترش اینه که نه پدر مادرم همّت می کنن یکم بیشتر وقت بذارن یادم بدن مسیر یابی رو، نه دیگه روم می شه از دوست هام بپرسم به اون صورت. چون تقریبا همه شون عین کف دست کافه به کافه، سینما به سینما، منطقه به منطقه، پارک به پارک تهران رو بلدن و چیزی به جز مسخره شدن گیرم نمی آد معمولا.


   چنین دوست های آشغال بی معرفت بی مصرفی داشتم که بهم تیکّه می پروندن برو بابا تو که دست راست و چپت رو هم از هم تشخیص نمی دی کیلگ! صرفا به خاطر اینکه من این ویژگی م رو پیششون لو داده بودم و اونا قدر ارزن درک نداشتن که بفهمن اگه من این طوری ام به خاطر اینه که هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم که باهاش در بیام تو اجتماع و با مسیر ها آشنا بشم. هیچ وقت هیچ مامان یا بابایی بالای سرم نبوده. فامیل هم سنّی نداشتم که با هم بپلکیم تو خیابونا. هیچ وقت هیچ خاطره ای مبنا بر اینکه همراه پدر یا مادرم تو خیابون های محل قدم زده باشیم، نداشتم. چون همیشه وقف کارشون بودن. نهایت لطفشون این بوده که پول آژانس دادن دستم گفتن برو خودت. 


   اوّلین باری که سوار مترو شدم و از رد شدن توی گیت فوبیا داشتم... اوّلین باری که فهمیدم چه شکلی باید کارت بکشم رو کارتخوان بی آر تی...  اوّلین باری که کارت اتوبوس خریدم... اوّلین باری که نحوه ی شارژ شدنش رو فهمیدم... اوّلین باری که دستم رو به کناره ی پلّه برقی گرفتم حتّی... همه ش رو تنهایی خودم کشف کردم بدون اینکه کسی رو داشته باشم. 

   چه شب هایی که با استرس روی نقشه ی تهران خوابم برده چون روز بعدش بچّه ها قرار گذاشتن که بریم فلان جا و روز بعد به خاطر چند دقیقه دیر رسیدن این دیالوگ پرت شده تو صورتم که :" تو بازم گم شدی استاد؟" و با خنده زیر سبیلی ردش کردم و صرفا خوشحال بودم که تونستم خودم رو برسونم اون جا. هیچ وقت حتّی خیالم راحت نبوده که اگه گم شدم، یکی رو دارم که بیاد پیدام کنه چون مدام فریاد شنیدم حواست به خودت باشه ها ما وقت نداریم و نمی تونیم بیاییم جمعت کنیم. حتّی بوده که در زار ترین حالت ممکن زنگ زدم به تنها راهنماهایی که تو زندگیم داشتم و  روم گوشی تلفن رو قطع کردن یا بهم گفتن ببخشید کیلگ سرمون شلوغه، از آدمای دور و برت بپرس. خودم باید همیشه مواظب همه چی م می بودم. خیلی سختی کشیدم سر این قضیه... خیلی.


   واقعا تلاش کردم تو این راه که خودم رو درست کنم از دوم سوم دبیرستان. چون واقعا مایه ی آبرو ریزی بود این ویژگی م. به نتایج بدی هم نرسیدم. چند وقت پیش که با یه گروه از بچّه ها بیرون بودیم تنها کسی که آدرس دانشگاه رو از اون مکان بلد بود، با افتخار خودم بودم البتّه اینم بگم که اون گروه خیلی شوت بودن و کار خیلی خاصّی نبود.


   ولی هنوزم مشکلم پا برجاست. زیاد ازم انرژی می گیره. اگه یه آدم عادی یه مسیر رو با پنج بار رفت و برگشت یاد می گیره، من تو دوازده بار یاد می گیرم و خلاصه مریضی بدیه، سجده کنید اگه نداریدش. همیشه همون حسّ غربت لعنتی اون روز که دم در خونه زدم زیر گریه تو وجودمه. ولی یاد گرفتم مهارش کنم و بروز ندم. حسّ می کنم یه جورایی نقطه ی قوّته و بهش می بالم.


   ای کاش حداقل یا مامان یا بابام می دیدن این برنامه رو که بفهمن من اون قدر ها هم این رفتارم غیر عادی نیست. دانلودش می کنم و فرو می کنم تو حلقوم شون.

خیلی خوب بود که این خاطرات خجالت آورتون رو به اشتراک گذاشتید آقایون. خیلی. فقط نمی دونم چرا به شما که می رسه مردم خوششون می آد و دست و جیغ و هورا و لایک می گیرید، به ما که می رسه تحقیر و تیکّه و کنایه می شنویم! به هر حال الآن خیلی شارژم که چند نفرم تو سنگر منن. بیایین بزنیم با خمپاره نابودشون کنیم این آدرس بلدا رو.


یکم خوشگل ببینید دلتون وا شه









# این همه خوشگل بهتون معرّفی کردم برید حال کنید، به خدا چند ساعت دیگه اگه حتّی یه پست ناله طور ببینم درباره ی اینکه غروب جمعه ست...
# خوشگل شماره ی یک یا خوشگل شماره ی دو یا خوشگل شماره ی سه؟ :-"

پنج سال دیگه، همچین روزی احتمالا

   و من همین چند دقیقه پیش کنار دوستم بوت نشسته بودم و داشتیم فارغ التحصیل می شدیم از این رشته ی کوفتی که سر و صداهای بقیه نذاشت و بیدارم کردن.

حالا باید پنج سال دیگه بخونم تا برسم به اون روز. اگه گذاشتید آدم راه صد ساله رو یه شبه بره. نمی ذارید دیگه وگرنه من بلدم. الآن یعنی جدا پنج سال دیگه باید به این وضعم ادامه بدم؟ دو نقطه چشم های دلسرد.


   اتفاقا دیر هم رسیدم چون اصلا آدرس بلد نبودم و مراسم شروع شده بود ولی به هر حال کنار بوت صندلی خالی مونده بود. کاری به اینش ندارم که بوت هم دانشگاهی م نیست و کلا هدف مغزم از القای همچین خوابی چی بوده چون قطعا خیلی آدم های شاخ تر از من وجود دارن که بخوان کنارش بشینن تو اون روز. ولی سر همین دیر رسیدن کلی پوزخند خوردم از هم کلاسی هام! آقا اصلا خواب خودمه، جشن فارغ التحصیلی خودمه، عشقم می کشه دیر برسم.  شما ها حتّی تو خوابی که خودم آفریدمش هم باید اون لبخند تمسخر وار گوشه ی لبتون باشه؟ از این لباس های شکیل کلاه بر سر هم گیرم نیومد هر چی گشتم متاسّفانه چون دیر شده بود و همه رو پوشیده بودند. جالبه اون وسط اعصابم هم خورد شده بود که سی صد هزار تومان پول جشن گرفتین ازم که حالا لباس نداشته باشم؟ و همون لحظه تصمیم گرفتم هرگز به خانواده منتقل نکنم این اتّفاق رو چون احتمالا تا آخر عمرم سرکوفتش رو می خوردم.


   سالنی که توش جشن برگزار می شد، یه شهر روباتی تمام عیار بود که هیچ جشن فارغ التحصیلی ای به خودش ندیده تو این دنیا. فوق العاده بزرگ بود به اندازه ی فضای پنج تا کلیسا ی بزرگ رو هم ولی بازم به پای سرسرای ورودی هاگوارتز نمی رسید. دیوارهاش چوبی بودن و بوی چوب خیس رو از توی فضا حس می کردم. صندلی های چوبی پرواز می کردن، خود به خود تمیز می شدن و نمی دونم چرا ولی بعد از یه مدّت انگار که صندلی ها میخ داشته باشه، بچّه های ردیف ما  وسط سخن رانی شروع کردند به تکنو رقصیدن روی صندلی شون و ازون ور هم روبات ها اومده بودن که آروممون کنن تا طبیعی رفتار کنیم و جشن رو بهم نریزیم.


   یک درصد ایده ندارم از کجا در آوردم این خوابم رو. ولی خوش گذشت. اوّلین بار بود که خودم رو تو لباس فارغ التحصیلی می دیدم البتّه به غیر از جشن خداحافظی ای که تو پیش دانشگاهی برامون گرفتن. بسیارحسّ خوبی داشتم. همه ش داشتم با خودم می گفتم : "دیدی تموم شد بالاخره کیلگ؟ تموم شد."


* و یه دنیایی وجود داره اون بیرون... که من بلدم توش تکنو برقصم. وسوسه کننده ست...

خودم رو می تونم تصور کنم تا حدّی. ولی بوت. بچّه مثبت کلاس، خرخون همه چی تموم. وجدانا بهش نمی آد که با من تکنو برقصه. :))))) یکم زیادی درجه تبش به این کارا نمی خوره.

بهم بگید

خب می دونین... طی جهان گردی های مجازی شبانه م، الآن به یه سایت رسیدم و قیافه م به هم ماسیده.

چشماتون رو به همه چی ببندین و...

بهم بگید که مثل هزار تا کامنت دهنده ی اون سایت فکر نمی کنید.

بهم بگید که حداقل می تونید "سعی" کنید که مثل اونا فکر نکنید.

بهم بگید سطح اندیشه تون فرق می کنه.

بهم بگید که متفاوت اید.

بهم بگید که حداقل یکی تون هست که مسیر فکری ش متفاوته با اون همه آدمی که اون جا دیدم.

بهم بگید که اونا کلّ دنیا نیستن و اگه بگردم می تونم یکی رو پیدا کنم رو این کره ی خاکی که طرز تفکّرش اینجوری نباشه.

به شدّت به کامنت های دل خوش کنک نیاز دارم الآن. بجنبید. بهم بگید. بهم بگید! بهم بگید... و هیچی نپرسید. فقط بهم بگید اینا رو.

وگرنه همون بهتر سرم رو بذارم اینجا زیر همین پست بمیرم.

باید همون خندوانه ی تکراری رو می دیدم که مسیرم اینجوری نشه امشب.

دلم گرفته؟...............................!!!

کمبود سوژه

   و فقط یه نشونه ی دیگه می خوام تا مطمئن شم رامبد جوان برای برنامه سازی ش سوژه کم آورده. تکرار خندوانه ی هفته ی پیش!!!

خب به جاش منو می فرستادن رو آنتن یکم مشهور شم عقده هام بخوابه! نمی شه که. چه قدر افشاری و درویشان پور؟

ولی خوبه دمش گرم واسه وبلاگ ما سوژه جور می کنه با این کاراش. 


   و هم اکنون احتمالا آقا دزده تو تاریکی چشماش ندید با سر رفت تو کانال کولرمون یه صدای رعب آوری ایجاد کرد، کلّ خونه بیدار شدن برن پشت بوم به سیخ بکشنش. کومبا کومبا کومبا کومبا. منم برم دیگ سرخ پوستی خانواده رو بذارم جوش بیاد، وقتی گرفتنش بندازیمش اون تو باهاش سوپ انسان درست کنیم، شب جمعه دور آتیش بچرخیم.

Imo

   دفعه ی دیگه بر خلاف میل من، این ایموی کوفتی یا هرچی که همچین قابلیتی داره رو بیارین بکنین تو سوراخ دماغم که بیاااااا فلان فامیل خارج رفته مون تو رو ببینه، و من در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرم و بخوام مثل بُز سر تکون بدم در مقابل ذوق زدگی های طرف مقابل که به زور می شناسمش حتّی،  و در مقابل اینکه چراااااااااااااااا اینقدددددددددددددر بزررررررررررررگ شدم هیچی به غیر از سلام کردن نداشته باشم که بگم، و مجبور باشم صرفا لبخند های احمقانه بزنم، همون دیوایسی رو که دادین دستم رو چنان می زنم تو صورتتون که به جای هر دندونتون یه اپلیکیشن اینستال شه. این دیگه چه مسخره بازی ایه؟ انگار باغ وحشه منم اورانگوتان تازه منتقل شده از دل حیات وحش آمازونم!


مکالمه:

- سلاااااااام.

- سلام.

- واییییییییی چه قدر بزرگ شدی.

- لبخند تحمیق کننده.

- وااااااااااااااااااااای چه قدر بزرگ شدی.

- لبخند تحمیق کننده.

- وای هزارماشاللّه خیییییییییییییییییییییلی عوض شدی.

- لبخند تحمیق کننده.


این حرفا چیه به من می زنید؟ آدم خودش از خودش وحشت می کنه خب. مثلا چی می شه اگه از من به عنوان موجود بزرگ شده در مهمونی ها رونمایی نکنید؟ ناموسا موضوع باحال تر ندارید؟ شیطونه می گه در جواب هر کدوم از بزرگ شدی هاشون بگم وااااای اتّفاقا شمااااااااااا هم خیلی شکسته و پیر شدید.


بعد جالبه اعتراض می کنم به این رفتار کودک آزارنده شون، بهم می گن خفه بابا به خودت باشه که حوصله ی حرف زدن با هیشکی رو نداری. د همین کارا رو می کنید آدم حسّش نمی کشه همراهی تون کنه هیچ وقت.

قوطی پنیر بشم ولم می کنین؟

   نه به خدا! چی بگم؟ بابام کشیده م کنار می گه می خوایم دو نفره حرف بزنیم. 

بعد تو گوشم می گه مامانت رو چی کار کردی، با بغض حرف می زنه؟

والا پدر من! آرزوی مرگ ما رو کردن، بغضش رو یکی دیگه می کنه. این دیگه چه بامبولیه در می آرین واسه من؟ 


   از اون ور امروز آدرس بلد نبودم با هزار جور خودخوری و خجالت رفتم جلو از یه کسی پرسیدم چنان پشت چشمی برای من نازک کرد که یعنی تو عجب احمق نفهمی هستی که آدرس فلان جا رو بلد نیستی بی فرهنگ! جالبه مسیر خودش هم همون جا بود، بعد من رفتم کاشف به عمل آوردم که چرت و پرت راهنمایی م کرده باید یه ور دیگه می رفتم. بعد از نیم ساعت که من رسیدم به جایی که می خواستم، طرف از آدرس اشتباهی که به من داده بود برگشت به مکان درست. اسید می خواستم در اون لحظه فقط! اگه منو می دید رسما خودش با پای خودش می رفت شسته می شد و بعد پهن می شد رو بند رخت از خجالتش. دقیقا اینجوری بودم که همه رو برق می گیره ما رو چراغ نفتی. از اون همه آدم دست گذاشته بودم رو همچین آدم مغرور دماغ به هوای خودشیفته ای واسه راهنمایی مسیر. 



   از این ور اومدم خندوانه ببینم حالم جا بیاد یکم بخندم، مواجه شدم با این آخوند! رامبد؟ آخه رامبد این چیه؟ من به چیه این بخندم؟ من الآن نیاز دارم بخندم ولی نمی تونم با این مهمون رامبد!

مگه اینکه همین الآن پاشی جلوش دووَ دووَ بخونی و دور استودیو یورتمه بری و لپ هاشو بکشی، انصافا جیگرشو داری؟ 

وسط برنامه شون هم بارون گرفت. صداش رو انداختن تو ضبط.خیلی باحال بود واسم این حرکت.

ولی الآن خوب داره باهاش بحث می کنه ها. مگه اینکه تو و فامیلی ت نماینده ی جوون ها باشین رامبد. یک جوان به نمایندگی از جوان ها... الآن داره به آخوند می گه انتظار داری من چی رو سانسور کنم تو برنامه م؟ جامعه همینه.راستش همینه. من اگه بخوام سانسور کنم تزئینه، دروغه! بعد آخونده می گه آره قبول دارم ولی باز تهش حرف خودش رو می زنه. :)))))

واااای خداااااای  من الآن رامبد داره بهش می گه یه شب دیگه هم بیایید. این رامبد حالش از منم خراب تره. اه. تاریخ مرگم رو می دونید الآن. اون روز خودم رو حلقه آویز می کنم.