چشمامو بردن.
الآن تنها آپشنی که پیش روم هست بدون چشم، اینه ک دو روز مثل بچّه ی آدم درس بخونم تا چشمامو بیارن. نه ددَر، نه رانندگی، نه دانشگا، نه بازی، نه کامپیوتر، نه تلویزیون... هیچی! فلج کامل.
یاد اون زمانایی می افتم که شارژر تبلت و ایکس باکس و لپ تاپ و اینا رو از دست بچّه قایم می کنن تا مجبور شه درس بخونه. همچین حسّی دارم.
جالبه اگه چشمام تا روز امتحان نیاد، تقلّبم دیگه نمی تونم بکنم حتّی اگه لازم شه.
فرسوده کننده س، چشم نداشتن.
چشم هایتان جاودانه باد. بیچاره لطفعلی خان زند...
مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم!
چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد...
و برای اینکه فاز عاشقانه ی شعر به حد اعلای خودش برسه، من این پست رو با تب احتمالا دو یا سه درجه بالاتر از دمای طبیعی بدن انسان دارم می نویسم که می کنه سی و نه یا چهل درجه حدودا. کولر خاموشه و در عوض دارم آتیش می گیرم. چشم هام قرمز و خمارن... و ازشون اشک چیکه می کنه شر شر آبشار نیاگارا. نمی دونم چه کوفتیه، ولی شما بگیرید واسه معشوقه مونه این ادا اصولا. خوش به حالش واقعا.
من واقعا نمی دونم شفیعی کدکنی وقتی داشته اینو می نوشته چی تو کلّه ش بوده...
ولی چیزی که اکثرا ازش برداشت کردن این بوده:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت... ولی وقتی چشمای لعنتی تو رو دیدم، هرچی چشم گفته بودم در جواب اون بیچاره از خاطرم رفت و عاشقت شدم.
اون وقت من چی برداشت کرده بودم؟ بنویسم جدّی؟ آره جدّی اومدم بنویسم که بخندید:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت، چشمای خودت اون قدر قشنگه که دیگه نیازی نمی بینم با چشم هام کس دیگه ای رو نگاه کنم و عاشقش بشم.
برداشت و مفهوم یکی ه. فرقش اینه که من می گرفتم بیت دوم رو هم در جواب به مادرش داره می گه.
به هر حال اگه معشوقم امشب منو تو خواب کشت و ذوبم کرد، پست خوبیه به عنوان آخرین.
خب. این خیلی بی رحمانه س که دقیقا از همون روزی که اومدم اینجا و ابراز رهایی و اینا کردم کاسه ی چشمام دارن از تو سرم می زنن بیرون و انگاری تو عمق این کاسه یه آتیشی چیزی روشن کرده باشن که از داخل قراره مغزم رو بخوره... فکر کنم آه دوستای کنکوری م که اینجا رو می خونن منو گرفته. :))
غلط کردم! چشمام رو می خوام انصافا. بدون چشم به هیچ کدوم از اون مواردی که خیلی خیال پردازانه براتون نوشتم نمی تونم بپردازم. دقت کنین هیچ کدوم. و البته الآن دارم فکر می کنم که این چه قدر بده که ما از شش تا حسمون این قدر وابسته به این بینایی ه هستیم... من فقط می تونم ژلوفن بخورم و ببینم خوب نمی شم و بخوابم به هوای این که از خستگی ه و خسته تر و با درد بیشتر بیدارشم ببینم بازم دارم از چشم درد می میرم و حتی قدم بزنم و چشمام به سمت مغزم تیر بکشه. عینک هم نمی تونم بزنم حتی. چون دردم ده برابر می شه. پس از فاصله ی بیست سانتی به اون ور رو نمی تونم ببینم. حتی الآن نمی تونم ببینم اینا رو دارم درست تایپ می کنم یا نه! :|
مسخره. نکنه تومور مغزی گرفتم؟ :|
مردمک هام هم گشاد شدن به اندازه ی کل عنبیه ی چشمم. یکم ترسناک به نظر می آد از نزدیک. یه گشادی خیلی گنده وسط چشمم. هیولای چشم گشاد... دقیقا همون فاکتوری که وقتی می خوان طرف رو چک کنن ببینن زنده س یا مرده استفاده می کنن. به قول مادر متریاز دو طرفه ی مردمک چشم.
هوووف. من نمی خوام بمیرم. :))) چشمای عزیزم خوب شین لطفا پدر منو در آوردین لامصبا.
باحالش اینه که تا حالا اینو تجربه نکرده بودم. سر درد نیست به هیچ وجه. پشت کاسه ی چشم درده. توتیا و اینا اگه دارین ممنون می شم. :|
جدا هووووف.