این زندگی که نشد، ولی یکی از دنیا های موازی هست که توش من عین این آقای توی خندوانه، نی به لب گرفتم و غریزی دارم توی یه چمن زار خیلی سبز برای گوسفندام با نی، زار می زنم تنها تنها. هیشکی نیست. خودم و گلّه م هستیم فقط. هر وقتم دلم می گیره به تقلید از روون، می رم دستم رو حلقه می کنم دور پشمالوترین گوسپند گلّه م، کلّه م رو فرو می کنم لای پشماش و البتّه نهایتا بوی گوسفند می گیرم که مهم نیست واقعا. :)))
ازین کلاه شاخا هم دارم راستی رو سرم.
ولی انصافا چرا مهمون های امشب خندوانه (ایل بختیاری) اینقد لباس هاشون چشم نوازه؟ چرا ما اینقدر #لباس_محلّی_ندیده ایم؟ چرا هیشکی ازین خوشگلا تو خیابون نمی پوشه؟ چرا همه چی همیشه اینقدر سیاه و خاکستری و سفیده؟ چرا رنگ ها فقط تو اینجور ایل ها جا موندن؟ چرا فکر می کنن رنگی بودن از شان و شخصیت آدم کم می کنه؟
افسرده ایم، حوصله ی شرح قصّه نیست.