هیچی... چند وقته رسیدم خونه نمی دونم جریان چیه. ولی در این حد اومده دستم که توی گروه تلگرامی دبیرستانشون، بین دو دسته آدم که عقاید مختلف دارن دعوا شده. اینا الآن با هم نشستن تحلیل می کنن که جواب دندون شکن بنویسن که فک گروه مقابل رو صاف کنن. طی یک ساعتی که من به خونه رسیدم از پای اون ماسماسک مسخره تکون نخوردن. شغل هاشون رو به رخ هم می کشن، باد به غبغب هاشون می ندازن و یار کشی می کنن. ذوق می کنن. از له کردن بقیه با عقیده ی مخالف به وجد می آن. حس می کنن برترند.
اینه دنیای واقعی ما انسان ها. همینه.
خیلیه ها! این طرز فکر... خیلی حرفا توش داره. اینا دیگه بچّه دبیرستانی نیستن که بگیم هورمون هاشون تعادل نداره نمی فهمن چی می گن یا چی کار دارن می کنن.
یه سطل بدید من توش بالا بیارم فقط.
باز تو بچّه های هم سن خودم می بینم این رفتار ها رو، می گم ولش کن جوونیم این خنک بازیا اقتضای سنّمونه. شما چرا؟ به من بگید... مامان...! بابا...! شما چرا؟ همیناس که دل سردمون می کنه از ادامه ی راه. تهش بشم این شکلی؟ ته زندگی... یا حتّی ته ش نه، همون میان سالی... اینه؟ صد سال سیاه نمی خوام واقعا.
# یه روزی هم می آد که اگه زنده باشم، دلم وحشت ناک واسه دست دادن و در آغوش گرفتن امروز بوفون و اینیستا تنگ می شه. یا حتّی واسه قیافه ی این راننده ی خطّی مسیرمون که وقتی پرسپولیس گل زد، تاکسی رو با ماشین عروس اشتباه گرفت. من پرسپولیسی نیستم، جهت گیری م بیشتر سمت استقلال میل می کنه. ولی انصافا از دیدن خوشحالی مردم تو خیابون... به وجد اومدم خب.