مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم!
چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد...
و برای اینکه فاز عاشقانه ی شعر به حد اعلای خودش برسه، من این پست رو با تب احتمالا دو یا سه درجه بالاتر از دمای طبیعی بدن انسان دارم می نویسم که می کنه سی و نه یا چهل درجه حدودا. کولر خاموشه و در عوض دارم آتیش می گیرم. چشم هام قرمز و خمارن... و ازشون اشک چیکه می کنه شر شر آبشار نیاگارا. نمی دونم چه کوفتیه، ولی شما بگیرید واسه معشوقه مونه این ادا اصولا. خوش به حالش واقعا.
من واقعا نمی دونم شفیعی کدکنی وقتی داشته اینو می نوشته چی تو کلّه ش بوده...
ولی چیزی که اکثرا ازش برداشت کردن این بوده:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت... ولی وقتی چشمای لعنتی تو رو دیدم، هرچی چشم گفته بودم در جواب اون بیچاره از خاطرم رفت و عاشقت شدم.
اون وقت من چی برداشت کرده بودم؟ بنویسم جدّی؟ آره جدّی اومدم بنویسم که بخندید:
مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت، چشمای خودت اون قدر قشنگه که دیگه نیازی نمی بینم با چشم هام کس دیگه ای رو نگاه کنم و عاشقش بشم.
برداشت و مفهوم یکی ه. فرقش اینه که من می گرفتم بیت دوم رو هم در جواب به مادرش داره می گه.
به هر حال اگه معشوقم امشب منو تو خواب کشت و ذوبم کرد، پست خوبیه به عنوان آخرین.
اکثر رفتار های ما ریشه در کودکی مان دارد. ترس ها، علایق، افکار...
همین الآن یکی از این رفتار های خودم رو کشف کردم. به مناسبت تموم شدن آزمون تیزهوشان، این بچّه حدود یک ساعته داره با توپش به دیوار پذیرایی می شوته و خوش حالانه به بازی می پردازه. با هر شوتش انگار که یه تیکه شیشه رو فرو می کنن تو دل و روده ی من و الآن انصافا دلم درد می کنه و حالم خرابه. جالب اینجاست که من آدمی ام که کلا برای تمرکز کردن نیازی به سکوت ندارم و اصلا برام فرقی نمی کنه چه کاری رو توی چه محیطی باید انجام بدم. توی سکوت محض کیفیت کارم همونی می شه که زیر یه بلندگوی مثلا ده هزار دسی بلی که البتّه اگه پرده های گوشم پاره نشن.
هیچی دیگه داشتم فکر می کردم که چرا نسبت به این نوع صدا اینقدر واکنش منفی پیدا کردم. تق... می کوبه، شق... می کوبه... بومب، بازم می کوبه! دیوونه م می کنه. هی رفتم تو خاطراتم عقب... عقب تر... خیییییلی عقب تر. شق... شق... شق... عقب ترین! شق شق شق. صدای لعنتی ش تو گوشمه. چی پیدا کردم؟ یادم اومد اون روزایی رو که شاید سه چهار ساله بودم و وقتی یه دونه شوت به توپم می زدم، مامانم می اومد بالای سرم و تا یک ساعت به جونم نق می زد و تا آخر روز سرزنشم می کرد که به خاطر من سرش تموم روز درد می کرده. به سرش دستمال می بست... هر اتفاقی که می افتاد تقصیر همون یه دونه شوتی می افتاد که من به توپم می زدم...
از دوران ابتدایی م یادم می آد... یادمه یه کلاسور آبی فیلی رنگ داشتم توی دوم دبستان. روش کلی عکس برگردون چسبونده بودم. کارهای مدرسه مون رو پانج می کردیم و می ذاشتیم اون تو. وقتی می خواستی کاغذ بذاری توش باید دو تا تیکه آهنی ش رو رو با دست می گرفتی و بازش می کردی، یه صدای تق ملایمی می داد موقع باز و بسته شدن. به وضوح یادمه اون روزی رو که سر ظهر یه کاغذ اومدم بذارم توش و مامانم از خواب بیدار شد و هرچی از دهنش در می اومد بهم گفت! با تنش وحشت ناک. منم نمی دونم چرا همیشه ظهر ها هوس می کردم کاغذ هام رو مرتّب کنم. شاید چون همون موقع تازه از مدرسه می رسیدم و دلم می خواست همون لحظه مرتّب شن... یادمه از اون زمان به بعد، موقع باز و بسته کردن اون کلاسور کوفتی دندونام رو روی هم فشار می دادم و فکم رو می آوردم جلو. این کار باعث می شد استخون چه های گوشم جهت گیری شون عوض شه و خودم صدای تقه ی آهنی ش رو نشنوم. فکر می کردم وقتی خودم نمی شنومش یعنی صداش کمتر شده. حتّی واسه یه مدتّی موقع بستن کلاسور گوشت دستم رو می ذاشتم لای اون تیکه آهن ها تا روی دستم بسته شه و صدا نده، بعدش آروم و با درد فراوون دستم رو می کشیدم بیرون از لاش. کم کم هم کلا بی خیال اون کلاسور شدم. تبدیل شدم به یه بچّه ی شلخته که مامانش همیشه سرزنشش می کنه که چرا همیشه کاغذ هاش تو کف اتاق پخش و پلا هستن.
گذشت و مامان من این اخلاقش درست شد، اون موقع به خاطر فشار درسی و کاریش اینجوری بود و نسبت به کم ترین سر و صدا ها واکنش نشون می داد. عصبی بود و عصبانیتش رو اینجوری خالی می کرد. شاید اگه الآن براش تعریف کنی زیر بار نره حتّی!
ولی من دیگه تا آخر عمرم نسبت به صدای کوبونده شدن توپ به دیوار، دل درد می گیرم در صورتی که از نظر ژنتیکی می تونم بهترین تمرکزهای ممکن رو زیر بلندگوی مراسم عروسی داشته باشم و البتّه وقتی رنگ آبی فیلی می بینم چشمام گشاد می شه و ته دلم خالی. من دلم درد نمی گیره چون از صدای شق شق توپ بدم می آد، دلم درد می گیره چون حس می کنم هر لحظه یکی قراره بیاد و یکی بکوبونه تو صورتم و هرچی از دهنش در می آد بهم بگه. دیگه درست هم نمی شم. تا همین یه دقیقه پیش یادم نمی اومد چرا باید همچین جهت گیری ای نسبت به همچین صدای ساده ای داشته باشم، ولی الآن هر چی فکر می کنم نمی تونم ببخشمش. نصف این حس های مزخرف این روزای من تقصیر شرایطی ه که خواسته یا نا خواسته تو بچّگی من رو توش قرار دادن و فکر کردن کم اهمیت تر ازچیزیه که من ازش تاثیر بگیرم. کوفتی ها.
های مردم شما ازین خاطره ها ندارین؟ فقط منم که موقع درس خوندن همچین چیزایی می آن جلوی چشمام؟ از خودم هم متنفرم.