خیلی از فکر ها و ایده هام هستن که الآن ارزش نوشته شدن و ثبت شدن دارن، ولی چیزی که الآن روی رووووی همه شون هست و کاورشون کرده، اینه که...
وای خدای من،
من از بوی کتلت متنفرم.
الآن...
فقط...
دلم می خواد برم یه جایی بالا بیارم.
همین.
دو شب پیش، ته یکی از پست هام نوشتم که می خوام برم فیلم ببینم...
شیش و نیم صبح اون روز هم همچین حالتی داشتم. بالا آوردن محض.
اینجوری بود که اوّل فیلم نوشت این فیلم حاوی صحنه هایی ست که ممکن است برای شما مناسب نباشد. به خودم گفتم، برو بابا فکر کرده من چی م. بچّه که نیستم دیگه. اینو واسه بچّه های دوازده سیزده سال نوشته فوقش.
تهش دختره با تیغ رگ های دستش رو زد. و تک تک جزئیات این صحنه نشون داده شد. بدون کم ترین سانسوری.
که خب. الآن با نوشتن این پست و یادآوری اون صحنه، دو برابر حالت اوّلی که نوشتن این پست رو شروع کردم، دلم می خواد بالا بیارم. اوف.
البتّه با اون چیزی که اون شب به مغزم خوروندم، فکر کنم از این به بعد تو زندگیم هر زمان که اراده کنم بتونم بالا بیارم.
مثلا اون روزی از زندگیم، که می رم تا تست بازیگری بدم و یه بازیگر مشهور شم... بهم می گن : ادای آدمای حال به هم خورده رو در بیار... و من به راحتی بر خلاف بقیه ی کسایی که تو صف گرفتن نقش هستن، به اون صحنه ای که دو شب پیش دیدم فکر می کنم و نقش رو می گیرم.
به هر حال چه می شه کرد، گاهی تو زندگی بالا آوردن تنها راه ممکن برای آرامش پیدا کردنه، ولی اکثرا هم شرایطش مهیا نیست.
خر نباشید خلاصه، ازین احمق بازیا هم در نیارید، دل گنده نیستید ادای دل گنده ها رو هم در نیارید.
سپاس گذارم، مرسی اه.
# پس زمینه ی ذهنم صدای مایک وزافسکیه توی انیمیشن کارخانه ی هیولا ها.همون یه چشمیه. یه تیکّه ش بود... به سالیوان می گفت: "سالیییی.... وای سالیییییی. می خوام بالا بیارم!"