Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شب بیرون کشیدن پتو های سال پیش از لای اشکافت

هوراااااا پتو کلّه غازیه رسید به من.


واقعا انتظاری که از فرشته ی آب و هوا دارم اینه که یکم قدر سر قاشق چای خوری به دلم راه بیاد.


"

ضمن سلام و تهنیت فراوان بابت هنر ریزی های چند روز اخیرتان،

احتراما به استحضار می رساند مگه من دل ندارم فرشته؟

هوای این روزا رو فیکس کن. بسّه دیگه. تافتی ژلی چیزی بزن بهش. همین الآن. همین الآن. همین الآن.

نامردیه که یهو از وسط جهنّم پرت شم وسط سردخونه. و هی این چرخه ادامه داشته باشه و... ادامه داشته باشه و... ادامه و... ادامه و... و...


پس اون اپیزودی که قراره هوا ملایم باشه و ملایم بمونه کجاست؟ من فیلمو زدم جلو باز؟ 

انتظار زیادیه که واسه یه مدّت هوا هیچ ویژگی خاصی نداشته باشه؟

نه سرد باشه نه گرم...

نه خشک باشه نه مرطوب...

نه آفتابی باشه نه ابری...

نه بارونی نه برفی نه بادی...

من ازت هوای یک روز کاملا معمولی رو می خوام. بی حس. طوری که اصلا از وجودش با خبر نشم و نخوام بهش فکر کنم. چرا اینقدر سخته برات؟

هوا هیچی نباشه. هیچی.

فرشته ی آب و هوا! من ازت می خوام هوا برای یه مدّت خیلی طولانی هیچ ویژگی بارزی نداشته باشه.

هیچ.

مرامتو جیگره، بای.

امضا دو نقطه دو نقطه :: اژدهای نفس آتشین شما.

"


[نامه را با زبان تف می زند و درون صندوق زرده ی پست می اندازد.]



# آقا یه سوال پایه ای. عبارت "قیمه ها رو نریزید تو ماستا" دقیقا چی شد که اومد رو کار؟ (ده نمره ی مثبت با پاسخ تشریحی کامل) یعنی من شب خوابیدم یه روز صبح که بیدار شدم دیدم جا افتاده رو زبون همه. اصلا نفهمیدم چی شد که اینجوری شد. روند ریشه دوانی ش توی فرهنگ مردم رو نفهمیدم حتّی! اوّلش کلیپ بود؟ کتاب بود؟ تیتر روزنامه بود؟ آهنگ بود؟ جک بود؟ چی شد که الآن فقط می تونیم بنویسیم لطفا قیمه ها رو نریزید تو ماستا و نتونیم معنی کنیم حالمون رو؟

درجه ی غم

نمی دونم  این فرضیه م تا چه حد درسته،

ولی داشتم با خودم فکر می کردم...

درجه ی غم آدم ها رو نوشتن شون تاثیر می ذاره.


برای یه وبلاگ نویس...

اوّلاش اینجور ی شروع می شه که بیش از حدّی که لازمه با غم هات تنهایی پس وبلاگ خودت رو تاسیس می کنی به یک امید. اینکه یه دستی  ناشناسانه مثل فرشته ی نجات از بیرون بیاد و از تو گرداب غمی که داری غرق می شی توش، بکشدت بیرون. آدما از فرشته های نجات خوششون می آد. به نظرم اصلا یکی از فلسفه های وجود خدا تو ذهن ها هم همینه. وبلاگ زدن یه جور فریاد زیر پوستی "آهای کمک کمک..." ه. منتها اونقدر شیک و تمیز که هیشکی متوجّه ش نباشه و نتونه به روت بیاره.  واقعا هیچ وبلاگ شخصی ای رو تا حالا ندیدم که تو برهه ی رضایت و شادی محض نویسنده ش تاسیس شده باشه. 


من می گم غم لایه لایه س. غم رو می شکافی، می ری زیرش یه لایه شادیه... کم کم وبلاگت شلوغ می شه و نظر می خوره و حس می کنی "آره انگار دست ها دارن می کشنم بیرون. من دارم بیرون می آم. هوو هووو. انگار اشتباه نمی کردم و میشه یه امید هایی داشت." شاد می شی کم کم. ولی یهو... باز ناگهانی شادیه رو می شکافی و به یه غم گنده تر می رسی.


فرضیه ای که دارم اینه... در دو حالت باید از درجه ی غم یه وبلاگ نویس ترسید و نگران اصل حالش بود.


حالت اوّل وقتیه که طرف رگباری پست می ذاره که یعنی من دارم وحشت ناک خودم رو سرگرم می کنم که یادم بره. بیایید کمک که یادم نیاد! یه چیزی که نباید. یه چیزی که لازمه ش اینه که خودم رو با پست نوشتن خفه کنم. و آره وجود دارن این آدما هم. من دیدم. طرف طی یک صبح تا شب، پنجاه تا شصت تا پست آپلود می کنه. و این یعنی داره آخرین تلاش  هاش رو می کنه هم چنان، که اگه راهی هست بکشه بیرون خودش رو.



حالت دوم مهلک تره ولی.  وقتی که بومب. از یه جایی به بعد...طرف  یهو دیگه پست نمی ذاره. روزه ی سکوت می گیره. گاهی شاید برای ابد. این یعنی قطع امید. بُرش. این یعنی اینکه طرف حس می کنه اون قدر تو باتلاق غم هاش تا خرخره فرو رفته که اگه کل دست های جهان رو کیبورد برای کمک تایپ کنن، بازم چیزی عوض نشه. این یعنی پروژه ی کسب شادی با وبلاگ نویسی تو ذهنش به شکست عظیم خورده. و دیگه براش مهم نیست. هیچی. هیچ کس. دیگه براش مهم نیست که کسی از درونش، از افکارش با خبر باشه. اون امید اوّلیه ای رو که باهاش وبلاگ زده، اون نوع از امید رو تو خودش کُشته. طرف به این باور رسیده که اینجا تهشه. خودشو محو می کنه فقط. و این ماکسیمم درجه ی غمه.


به عنوان یه کسی که وبلاگ بازی می کنه، نذارید وبلاگ هایی که می خونید برای مدّت طولانی تو یکی ازین دو تا حالت گیر کنن. برید این قدر بهشون پیله کنید که اصل حالشون رو لو بدن. زورشون کنید که پست جدید بذارن حتّی. بذارید اون امیده ته دلشون بمونه، حتّی اگه هیچ وقت اون دستی که قراره بکشه شون بیرون پیدا نشه.


و به عنوان یک وبلاگ نویس. بذارید خواننده هاتون باهاتون ارتباط بگیرن. یهو نزنید زیر همه چی. به قول رزمی کار ها، تو مسابقه ی رپه شارژتون شرکت کنید همیشه. شاید یهو تا تهش بی شکست رفتید بالا و قهرمان شدید!

یلی بود؛ در خواب هاش

و من می خوام بهتون بگم که دیشب یه نفر تو خواب جلو چشام زد با تفنگ بابابزرگم رو کشت و بعد از اون من تمام مدّت توی دادگاه صدام رو انداخته بودم رو سرم که ثابت کنم که طرف قاتله و هیشکی بهم توجّه نمی کرد چون می گفتن مجنون شدی از فقدان پدربزرگت و می خواستن معرفی م کنن به یک روان پزشک.

حتّی یک نفر هم برام دل نمی سوزوند. انگار اینکه جلوی چشمات یکی برداره با تفنگ بشوته به پدربزرگت خیلی اتّفاق عادی ای باشه!


هرچند تهش دادگاهه رو باختم، ولی خوب به هم بافتمشون. وقتی دیدم دیگه تهشه و هیشکی حرفم رو باور نمی کنه به روش خودم عدالت رو اجرا کردم. می رفتم اوّل یک جیغ تو پرده ی گوش طرف می کشیدم و بهش می گفتم: "لعنتی بابابزرگ من به خاطر تو مُرده."  و بعد حالا نزن، کی بزن. لهش می کردم.


جالبه برام، جدیدا ازین خواب ها زیاد تر می بینم. خیلی حالت مزخرفیه نمی دونم سرتون اومده یا نه. اون استرس و چیزهایی که می بینی به کنار. این که کاملا ناتوانی در امور، دیوونه ت می کنه. و ناتوانی من همیشه توی فریاد زدنم بوده. تمام قوای بدنم رو می ذارم که از روی عصبانیت فریاد بکشم ولی از توی گلوم صدایی در نمی آد. لعنتی. یا مثلا دو سه بار اوّل یه صدای خفیفی در می  آد و بقیه ی زمان در حال تلاشم که بتونم اون فریادی رو که می خوام بکشم که نمی شه. در عوض خسته می شم، گلوم شدیدا می سوزه و به خس خس سینه و سرفه و تنگ نفس می افتم و باز با همون سوزش سعی می کنم فریاد محکم تری بکشم ولی نمی شه. هیشکی نمی شنوه. انگار که کنترل تلویزیون رو برداشته باشی و میوتش کرده باشی. خب اون آقای توی استودیو خودش رو پاره هم کنه، صداش به کسی نمی رسه! و منم تو خواب هام  قشنگ سر همین قضیه ی فریاد کشیدن، خودم رو پاره می کنم و اعصابم خورد و خورد تر می شه که چرا هیچ صدایی از گلوی مزخرفم نمی زنه بیرون.


حالت هایی که تجربه می کنم شبیه پدیده ی بختک یا فلج خوابه. گویا یه جور حالت ناتوانی در خواب باشه. طوری که ذهنت بیدار و هوشیار شده، ولی بدنت هنوز خوابه و این دیوونه ت می کنه چون بدنت به ذهنت جواب نمی ده و روش اراده ای نداری! نمی تونی به اعضای بدنت دستور بدی با ذهنت. انگار که ذهنت از بدنت جدا باشه. سعی می کنی بلند شی، نمی تونی. سعی می کنی چشم هاتو باز کنی، نمی تونی. سعی می کنی فریاد بکشی هیچ صدایی از گلوت بیرون نمی آد. گاهی حتّی سعی می کنی نفس بکشی، ولی انگار شش هات رو سوراخ کرده باشن و رو هم خوابیده باشه. نفس کشیدنت هم نمی آد حتّی گاهی.


 اوّلین بار با این واژه ها توی اینترنت آشنا شدم تا قبل از اون به یه سری از موجودات کتاب هری پاتر می گفتیم بختک. :))) خوبه برام جالب بود که این حالت وجود خارجی داره و محقّق ها کشفش کردن و صرفا از خودم درش نمی آرم.

نکنه واقعا خودش بود؟

می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید.

فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.

The one n only clue to the moon n back

و همیشه راه حلّ م در رابطه با موضوعاتی که هیچ نتونستم هضمشون کنم ، خوابیدن بوده. بی حد و مرز، کش دار.

و اینجوری که پیش می ره، بوی خوابیدن های زیادی به مشامم می رسه.

هیچ وقت خدا مشکل خواب نداشتم تو زندگی م. گاهی با خودم فکر می کنم  که بنده خدا شاید چون واقعا دغدغه هات در حد یه گلوله نخ کاموا برای بازی کردن بودن همیشه که دچار بی خوابی نمی شی. چه جوریه که وقتی همه داغونن بی خوابی می کوبه تو کلّه شون ولی تو یکی به جای کل جهان سرت رو تخت می ذاری و راحت می ری تا تهش؟ به حدّ کافی داغون نیستی لابد.

علی ایّ حال (یه عمره دارم برنامه می چینم این عبارت رو زیر پوستی تو یکی از پست هام بنویسم... هو هو...) الآنم می خوام سرم رو بذارم تخت، فقط برم تا تهش.

دغدغه م و علّت شتابزدگی م برای خوابیدن رو نمی نویسم. چون دیگه حسّش نیست... نوشتنش سخته و انرژی زیاد تر از چیزی که الآن ته باتری م دارم رو می طلبه...  و مسخره س... و... دلتون رو می گیرید تا ابدالدّهر می خندید اگه بفهمید چه قدر بی اهمیّت و پیش پا افتاده س برای همه تون... و سه نقطه... و سه نقطه... و سه نقطه...


ولی خب می تونم در این حد بنویسم که واقعا هیچ ایده ای ندارم زبونی که شما آدما باهاش برنامه نویسی شدید چیه؟ همینم نمی تونم بگم؟

آدما! ارتباط برقرار کردن باهاتون خیلی سخته برام. خیلی نمی تونم. هیچ کدوم الگوریتم مشخّص ندارید... و من همین جوریش بدون در نظر گرفتن این فاکتور، تو ارتباط برقرار کردن شاز می زنم و دور خودم مثل اجی مجی لاترجی ها می چرخم.

شاید... یه درصد... خدا قطب شمال رو فقط برای شخص من آفریده باشه. به دور از هر گونه ی مشابه خودم... خالی از سکنه... تا آخر عمر... بین کوه های یخی... و زمین سپید خشک... بپلکم و شاید اونجاست که می تونم... یکم کمتر بخوابم. البتّه اگه قبل از اون خود سرمای منطقه منو به یه خواب ابدی نکشونه.


بعله.

می بینم ک... یکی داره از وبلاگشم کنده می شه حتّی کیلگ. 

یه وخ زش نباشه

که حتّی کلاس اوّلی ها و پیش دبستانی ها و بعضا ترمکی ها هم رهسپار باغ دانش شدن و من هنوز علی رغم تشکیل کلاس ها افتخار ندادم تشریف ببرم دانشگاه؟

به ریش مرلین که اگه می دونستم دانشگا آش و کاسه ش اینجوریه، اون وسط مسط ها یه دو سال جهشی می زدم زود تر برسم به این دوران.


این حرکت بدون ترس کلاس استاد رو پیچوندن تو ایران اونقدر بین بچّه ها کلاس داره و برات ابهت می خره که سرت هم بره نباید بری سر کلاس. قانونه. هرچند برای من واقعا مهم نیست، اگه دانشگاه بهم خوش می گذشت و استفاده ی مفید می بردم، به حرف بقیه توجّه نمی کردم و هفت صبح پا می شدم می رفتم نیمکت اوّل تو حلق استاد. قضیه اینه که واقعا از هر جنبه ای نگاه می کنم کلاس های دانشگا برام زجر آورند و من بی انگیزه ترینم و همین منو با سیل کسانی که برای جلب توجّه و ادای شاخ ها رو در آوردن، کلاس دو در می کنن همراه می کنه. دیگه هم هیچ ترسی از معدّلم ندارم و بی خیالی محض طی می کنم که حقیقتا لذّت بخشه.


کیف ش دقیقا اون تیکّه ایه که دوستان و آشنا ها می پرسن دانشگات شروع شده و تو به افق نگاه می کنی و می گی آره ولی هنوز نرفتم. خصوصا اون دماغی که از دوستان دانشگاه قدیمم می سوزه بو کشیدن داره، چون تقریبا همه ی کلاس هاشون حضور غیاب داره. صرفا یاد اخلاقای گندشون می افتم و دلم خنک می شه. آب دقیقا ریخته می شه اونجا که می سوزه. حس می کنم برد کردم و اونا دارن تقاص بی شرفی هایی که در حقّم کردن رو پس می دن. که البتّه واضحه که اینجوری نیست، ولی مغز من اینو نمی فهمه.


شما آدم بزرگ ها هم وقتشه بیایید از همین تریبون اعلام کنید که پرسیدن درباره ی زمان آغاز کلاس ها از یه محصل بهتون حس بُرد می ده و با دمبتون گردو می شکونید دم مهر وقتی قیافه ی ماسیده ی بچّه ها رو می بینید که دارن سعی می کنن به سوال های اعصاب خورد کن تون درباره ی مدرسه ها جواب بدن. از یک تا ده چه قدر از نظر روانی پرسیدن این سوالا بهتون آرامش می ده و دلتون خنک می شه؟ من که می دونم. :)))


در هر حال... جالبه نه؟ این همه سگ دو زدن برای قبول شدن تو دانشگاه و بعد تشریف نیاوردن سر کلاس. دیوونه ایم ما؟ مجنونیم؟ چی ایم؟ ملّت شریفی هستیم به هر حال و شرافت رو هم بسیار زیبا بین هم دیگه می افشانیم. به جایی که هم دیگر رو ترغیب کنیم به درس و جستن دانش، ترمکی های بدبخت رو مسخره می کنیم و می زنیم تو پرشون برای همون یه ذره رفتار آکادمیکی که از دبیرستان با خودشون آوردند. 


ولی دیگه فکر کنم جدّی فردا باید جمع کنم برم ببینم دنیا دست کیه. دیگه دل گنده ترینشون هم از شروع ترم تا الآن حداقل یه وعده رفته سر کلاس. تازه این جا بچّه ها به نسبت شهرستان خیلی خرخون ترند و الکی برای هم قمپز می آن که ما کلاس می پیچونیم. ترسو ها هیچ کدوم جربزه ش رو ندارن از همون روز اوّل می ریزن کف کلاس و زر مفت می زنن فقط.

ولی نمی خوام. دلم نمی خواد برم. عح. یه حسّی بهم می گه تهش با چک و لقد پرتم می کنن بیرون از خونه.

واقعا اصلا حسّش نیست... که تشریف ببرم سر کلاس.

جدّی باورم نمی شه دیگه تا بیست و پنج سالگی تابستون قلمبه ندارم. تف بزنن توش. 


تازه حیف ناخون هام. تازه شدن عین ناخون های یه آدم عادی. یکم سفیدی بالا شون دیده می شه و به قول بابام مثل دست کارگر ها نیست دیگه زیاد. الآن دوباره به محض اینکه پامو بذارم تو اون جهنّم همه شون رو از استرس محیط ریز ریز می کنم. جدّی دلم می خواد آرامش این چند هفته ی اخیر رو داشته باشم بازم. حوصله ی دیدن ریخت هیچ کدومتون رو ندارم بچّه ها. هیچ کدوم.


هری، شنل نامرئی کننده ت رو قرض می دی من فردا یه سر باش برم دانشگا؟


دانشجوی سال سه بود... و خاک بر سرش کنند. هم چنان با محیط دانشگاه اخت نشده بود و از هم کلاسی هایش فرار می کرد. گویی دراکولا باشند.

ترمکی ای در من سکنی دارد.


پ.ن: جدی باید هش تگ ترم پنج بزنم اون زیر؟ چرا این قدر نا مانوسه برام؟ کی تو اینقد گنده و غول شدی یهو کیلگ؟ چه خبره؟ ترم پنجی ها یلی بودندبرای خودشون... یادته؟ واو! 

الآن فهمیدم این سوپر من بازی هام از کجا آب می خوره.  به خاطر ترم پنجی بودنمه. فکر می کنم ضد گلوله شدم با همین لقب. سو شاخ.

فایرفاکس! تکرار غریبانه ی تب هایت چگونه گذشت؟

امروز دارم تب های مرورگرم رو می بندم. بالاخره!  از اوّل سال تا حالا نبستمش و دیگه جا نداره. پنجاه تا تب رو تبلت خودم بازه. پنجاه تا رو مال ایزوفاگوس. بی نهایت تا رو لپ تاپ. و موبایل هم یه زمانی استفاده می کردم که فعلا بماند.

تبلت رو باید ببندم تب هاش رو هر چه سریع تر. چون دیگه نمی تونم سرچ بزنم و به ماکسیمم حد خودش رسیده و داره خفه م می کنه رسما. توسّط یه حجم زیادی از اطّلاعات احاطه شدم که نه همّت می کنم بخونمشون و نه دلم می آد بی خیالشون بشم.

وسط مسط هاش به چیز هایی هست که در برهه ای از زمان دلم خواسته بذارم رو وبلاگم. ولی نشده. وقت نبوده. گشادیم اومده. فازش نبوده. نوشتنم نمی اومده. سخت بوده یا هرچی.


این پست رو کاملا هردمبیل و هرکی هرکی می نویسم. از هر چی و هر موضوعی که دل تنگم بخواد. از هر موضوعی که رو تبلت پیدا کنم.  تا زمانی که همه ی تب ها بسته بشن و من از این شلوغی نجات پیدا کنم.

حیفه که نتونستم هرکدومشون رو یه پست جدا گانه کنم. چون قطعا ارزشش رو دارند ولی چه کنم که بازار شامه.  و تازه وقتی پروژه ی بستن تب های تبلت رو به سرانجام برسونم می رسم به بازار شام حقیقی. کاغذ پاره هام. نوت های تبلتم. عکس های آرشیو نشده. پوشه ی اسکرین شات هام. فیلم های مرتّب نشده. آهنگ های قاطی پاتی پوشه ای. هووووف. چه حال به هم زن.


نمی شد من فقط فکر تولید محتوا باشم و یکی اینا رو برام مرتّب می کرد؟ خیلی متنفّرم از این کار.



#1 پرنده ای به نام بادخورک ( به انگلیسی swift ) / نمی دونم به تیلور سوییفت چه ربطی داره/ شما تو چشماش غرق بشید فقط./








#2 سنگ معدن آهن (به انگلیسی iron ore) /  نام علمیش رو تو ایران بهش  اولوژیست هم می گند ولی من هر چه قدر سرچ زدم تو اینترنت کلمه مشابه خارجی ش رو پیدا نکردم  واقعا نمی دونم چرا و فقط به همون iron ore رسیدم نه اولوژیست/ انگار یه تیکه از آسمون کنده شده باشه افتاده باشه کف دستت./  پر از ذرّات درخشنده ی ریز ریز که انگار اکلیل نقره ای رنگ باشند در پس زمینه ی سیاه پر کلاغی./  از نظر منطقی انتظار داشتم آهن ربا جذبش کنه که واقعا نمی دونم چرا نمی کنه./ عاشقشم، خب؟/ و همین اخیرا چون خیلی کلید کرده بودم روش یکی برگشت بهم گفت راستی تو رشته ت زمین شناسی ه؟





ووووه. هورا تمام شد.
فکر می کردم بیشترا ز اینا مطلب بیاد دم دستم که اینجا بذارم. ولی همین دو تا به درد به خوراش بودن.
یه سری لینک جالب هم گذاشتم رو وبلاگم. شاید به کار شما هم اومد. :)))
شاید دلم بخواد واسه معرفّی هر کدومشون بعدا یه پست جداگونه بذارم.

وو هووو دقّت بیشتر

راستی شما دقّت کرده بودین شنبه ای که یک مهر باشه، موسم تغییر فصل هم باشه، چه قدر رند و  ایده آله؟

واسه همه چی.

یعنی آره می دونم که به عنوان یه دانش آموز دوست داری یک مهر بخوره به سه شنبه که چهار شنبه تقّ و لق شه و همین تقّ و لقی بکشه به خود سه شنبه، و پنج شنبه و جمعه هم که تعطیل. چهار روز دیر تر مدرسه ها باز شه. شیرینش اینه.

ولی ایده آلش همین امروزه.

شنبه،

یک مهر،

اوّل پاییز.

انگار که جهان برنامه ریزی شده باشه واسه یه شروع بی عیب و نقص و همه چی تموم.


از همون اوّل مهر هایی ه که من به خودم قول می دادم اوّل مهر  امسال دیگه حتما از جامدادی استفاده می کنم و تا آخر سال نمی ذارم مدادام و آشغال تراشام بریزن کف کیفم.

از همون اوّل مهر هایی ه که به خودم می گفتم آره دیگه امسال وقت منظّم و مرتّب و با شخصیّت بودنه.

از همون اوّل مهر هایی ه که جون می ده واسه گفتن جمله ی امسال همون سالیه که توش یک دونه نمره ی غیر بیست هم ندارم.

از همون اوّل مهر هایی ه که به خودم قول می دادم حتما از لیوانی که مامانم بهش اعتقاد داره آب بخورم و دیگه مثل بی کلاس ها دست نگیرم زیر آبخوری مدرسه شُر شُر!

از همون اوّل مهر هایی که به خودم می گفتم دفترم رو دیگه امسال پاره نمی کنم و خوش خط می نویسم توش. نه مثل نون نخورده های روحی طور.

از همون اوّل مهر هایی که انگیزه ی های لایت کردن کتاب ها رو با این ماژیک فسفریا داری و تو کتاب هات چرت و پرت نمی نویسی.

از همون اوّل مهر هایی ه که به خودت بگی درس هر روز همان روز، تازه درس فردا رو هم روخونی می کنم که طبق گفته های کاظم قلمچی بدرخشم و همه بمونن تو کف دانشم. :)))


اگه من اینی شدم که الآن هستم از گشادی م نیست. :))))  به خاطر اینه که یادم نمی آد تو اون دورانی که دلم می خواست تا این حد لاکچری وارانه عزمم رو جزم کنم واسه یه شروع همه چی تموم، یه اوّل مهر بیفته رو شنبه و همه چی با هم شروع شه. یا هفته یه روز جلو تر بود... یا تعویض ماه یه روز جلو تر بود... یا مدرسه ی روانی مون یه روز عقب یا جلو بود و کلاساش عین آدم تشکیل نمی شد و تعطیل می شدیم... خلاصه همیشه یه دردی بود که به خودت بگی نه ولش کن امروز رند نیست. بذار از فردا.



ولی از یه طرف... خب. محرّم بودنش حال گیری ه. اساسی. تو مدرسه های ابتدایی شاید خیلی حس نشه. ولی بمیرم واسه دانشگاهی ها. بیچاره سال اوّلی هایی که دانشجو بودنشون می خواد با محرّم شروع شه.

محیط دانشگاه خودش به اندازه ی کافی برای سال اوّلی ها بی روح و سرد و خشک و گیج کننده و کنار نیومدنی هست. حالا محرّم هم باشه. جووون. جای شیطنت براتون نمی مونه. دانشگاتون با افسردگی شروع می شه و احتمالا بمونه حالا حالا گوشه ی دلتون. اوّلین روزای دانشجویی تون مثل این می مونه که اومدید مجلس ختم نه دانشگاه. همه چی سیاه!

زمانی که من برای اوّلین بار دانشجو شدم؛ حدودا یه ماه تا محرّم وقت بود. دیگه تا این حد امسال هم تو ذوق زننده نبود.


آور دوز به تاریخ اوّل مهری که خودم را تعطیل کردم

و من الآن در حالت آور دوز به سر می برم.

تازه محمّد تقی بهار رو کشف کردم.

امروز صبح.

احساس حماقت محض می کنم که تا الآن شعر هاش رو نخونده بودم.

حس می کنم خیلی ابله و بی دانش و از دنیا بی خبر و مصداق بارز یک کبک سر در برف بودم.

نمی تونم از پای تبلت بلند شم حتّی. جادو شدم. 

زندگیم دو شقّه شد به سرعت. قبل از خوندن شعر های بهار، و بعد از خوندن شعر های بهار.

ترس گذر از زمان اومده سراغم.

اینکه زمان بگذره و بمیرم و این همه آدم ها و اطّلاعات کشف نشده برام مونده باشن.

همین الآن احساس دلسردی هم به ملغمه ی احساس های لحظه ایم اضافه شد.

دلسردم، حس می کنم زمانم خیلی کمه. حس می کنم همه چی رو دور تنده. هول برم داشته.

حس می کنم اطّلاعات خیلی زیادن. عمرم خیلی کمه برای دسترسی بهشون. 

خودم رو خوار... خفیف... حقیر... بی ارزش... و ناتوان می بینم.

از هیجان  لنگ سربازه رو شکستم. یه سربازه، از ایزوفاگوس قرضش گرفتم. 

صبح ها به ریخت هم خیره می شیم. صامت.

آقا سربازه، ببخشید. حالا لنگت رو چه جوری درست کنیم؟ ایزوفاگوس می کشمون ک. اه.



ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم

تا روز نخفتیم،

و امروز بدیدیم که آن جمله معماست

از ماست که بر ماست!


گوییم که بیدار شدیم، این چه خیالست؟

بیداری ما چیست؟

بیداری طفلی ست که محتاج به لالاست

از ماست که بر ماست...!



یا مرلین، آدم چهار ستون بدنش می لرزه اینا رو می خونه. چه قدر خفن آخه؟

با خودم فکر می کنم، جدّی چرا تو شبکه های اجتماعی هیچ چیزی به غیر از شعر قیصر امین پور پیدا نمی شه درباره ی شروع مدرسه ها؟

همه ش باز آمد بوی ماه مدرسه؟ همه ش همون آهنگ تکراری؟

ماه مدرسه هم خسته شد خودش از این تکرّر.

که تازه بعد این همه تکرار باز هم از هر ده نفر یک نفر هم پیدا نشه عمق کلام قیصر رو بفهمه؟


ما کوریم واقعا؟ نمی بینیم؟ چی می شه که اطّلاعات حیف و میل می شن اینجوری؟

هیشکی تا الآن زحمت نداده این اشعار بهار رو وارد یه شبکه ی مجازی کنه که مردم بخونند و لذّت ببرند؟

باید از پیج حسن و قلّی و زرّی خانم مدام بشنوم که باز آمد بوی ماه مدرسه؟ 

باید از تو اخبارم همین شعر رو بشنوم؟ باز آمد بوی ماه مدرسه؟

باید از سر صف مدرسه های اوّل مهر هم ورژن دکلمه شده ی همین بخوره به گوشم؟ باز آمد بوی ماه مدرسه؟ 

باید پس زمینه ی همه جا، تو گوشم باشه که باز آمد بوی ماه مدرسه؟ 

من خودم عاشق و سینه چاک این شعرم. یه روز یه کتاب ادبیّات اوایل دهه ی شصتی از تو کارتن های خاک گرفته ی اتاق پرورشی مدرسه مون کش رفتم که صفحه ی اوّلش این شعر بود و از همون موقع با روحم گره خورد.  ولی ناموسا این تکرار حالتون رو بد نمی کنه دیگه؟ چون الآن داره حال منو که به شدّت عاشق این شعر و ریتم آهنگشم رو هم، به هم می زنه! خلّاقیتتون کجا رفته آدما؟ عرضه ی سرچ دادن هم نداریم ما یعنی؟

چرا بهار باید با این شعر های خفنش تا الآن واسه من گم نام می موند؟

چرا معروف نشده اون قدری که لیاقت داشته؟

قطعا کم کاری از ماست. تنبل تر از چیزی بودیم که انتقال بدیم شعر هاش رو. تنبل تر از چیزی هستیم که قدر فرهنگ و ادبیات ایران رو بدونیم.


شمعیم و دلی مشعله افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریه ی جان سوز و دگر هیچ!


روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ!


زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بد آموز و دگر هیچ!


روح پدرم شاد که می گفت به استاد

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ!






آره. من دلم تنگ شده. واسه یکتا حسّی که هر سال فقط اوّل مهر ها می اومد سراغم و دیگه نمی آد.

" می خوایم بریم اتاق پرورشی نوار گوش بدیم.

می تونی بیای؟ چون سر گروه و نماینده ی پروژه ای!

صباغی رفت برای ورزش!"


دلم برای همیناش تنگ شده. واسه همین گند کاری های مدرسه که دیگه هیچ جا مشابهش نیست. اگه این صفحه ی کتاب رو باز نمی کردم خودم هم باورم نمی شد که یه زمانی وجود داشته  که من در برهه ای از زندگیم سر دسته ی گروهی بوده باشم برای پروژه ای. نمی دونم اون روز رفتیم حتّی به چه نواری گوش دادیم! قرآن بوده؟ شعر و ادبیات بوده؟ سرود بوده؟ فیلم بوده؟ اصلا حتّی یادم نمی آد که باهاش رفتم یا به طرف گفتم خودت تنهایی برو من می خوام به کلاس فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی کوفتیم گوش فرا بدم. :))))


زمان گذشته ولی من هنوز همونم. و برای همین دلم می خواد محیط همون طوری بمونه.  ذهنم اون قدری که لازمه رشد نکرده و هر لحظه بیشتر و بیشتر از الگوی رفتاری هم سن و سال های خودم عقب می افتم. وحشت ناکه. خداوندگار. چون مغزم هنوز مغز همون بچّه دوازده سالهه هست. ورزش می خواد. هیجان می خواد. سرود خوندن می خواد. ادبیات می خواد. شعر می خواد. کل کل می خواد.  یعنی یک درصد احساس نمی کنم که احساس های الآنم با احساس های اون موقعم مو بزنن. احساس نمی کنم زمان گذشته باشه حتّی.  انگار که فقط عدد سنّم رفته باشه بالا.


تو دانشگاه که رسما هیچ غلطی نمی کنیم. آدم یخ می کنه. دیگه فرض کن دانشکده پزشکی هم باشی. نور علی نور. یه بار سعی کردم تو همین اندک برنامه های فرهنگی هنری  (که در نود درصد مواقع تو دانشگاه های علوم پزشکی وجود نداره) با هزار تا سلام و صلوات و با این لحن که آفرین کیلگ برو جلو تو می تونی شرکت کنم. رفتم اینقدر معذبم کردن و حرف مفت به خوردم دادن که تا یک هفته اصلا دیگه نمی تونستم برم دانشگاه. اینم از اون. اون جمع، هدفشون هر کوفتی بود به غیر از چیزی که تو پوسترش نوشته بودن. بعد اون دیگه نرفتم. کهیر زدم فقط. حساب کار دستم اومد که دانشگاه های ایران واقعا جای عملی کردن یه سری از ایده آل های ذهنی من نیست. توی صرف علم آکادمیک چرا. میشه بهش امید هایی داشت. ولی بقیه ش... دل سرد کننده س. سطل آب یخه که از در و دیوار می ریزن روت.


این عکسه رو دیشب گرفتم. کتاب فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی سال اوّل راهنمایی.

بحث اینه که چند وقت پیش بین علما که من یکی شون باشم، اختلاف افتاده بود که زمان ما که راهنمایی بودیم اسم کتاب عقیدتی ه چی بود؟ دینی خالی بود؟ دین و زندگی بود؟ هدیه های آسمان بود؟

خلاصه همه توافق داشتند که اسمش دین و زندگی بود ولی من اصرار داشتم که اسمش دینی خالی نبوده. دیروز فرصت داشتم  و گشتم کتاب دینی سال یک راهنمایی م رو پیدا کردم. ای کاش الآن اون جمع بودن که بهشون بگم حافظه شون خیلی سریع تر از چیزی که لازمه داره ضعیف می شه. اسمش اینه: فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی. شما چی؟ شما یادتون بود؟


دیشب داشتم کتاب جلد می گرفتم برای داداش تنبلم. باهاش یه سری معامله ها انجام دادم و قبول کردم در ازاش کتاب جلد کنم واسه تن لش اعظم. به هر حال خودم که دیگه کتاب ندارم دلم تنگ شده واسه این کار... یعنی  دیگه حتّی زحمت نمی دم یه منبع مطالعاتی بخرم. همه چی رو یا قرض می کنم از دوستام (اونم چی؟ تو هفته ی آخر مونده به امتحان!!!) یا از کتاب خونه می گیرم. این قدر که از درس های الآنم تنفّر دارم و نمی خوام بعد پاس شدن واحد ها اثری ازشون بمونه تو زندگیم.


خلاصه فهمیدم که  این قدر اسم درس ها عوض شده که نگو. تعداد زیادی کتاب با عنوان جالب هم دارن که ما نداشتیم و هیچ ایده ای ندارم چی توشه.

به فرهنگ اسلامی وتعلیمات دینی می گن پیام های آسمانی. دبیرستانی اند رسما ولی از این حس و حال شاعرانه محرومشون نکردن. خشکش نکردن. که بچّه هیچ حسّی نداشته باشه این چه کوفتیه گذاشتین جلو من؟ چرا حتّی عنوان کوفتیش رو نمی فهمم؟


یه درس دارن به اسم فرهنگ و هنر.

یه درس دارن به اسم کار و فنّاوری.

خدای من یه درس دارن به نام تفکّر و سبک زندگی!!!!

این عنوان ها بیش از حد لازم امیدوار کننده اند. آیا آموزش و پرورش ما به یغما نخواهد رفت؟ آیا بالاخره مسئولان گل و بلبل تصمیم گرفته اند  از اوّلین دور برگردان در دسترس، ماشین را بیندازند در راه  بازگشت؟


نمی دونم. ولی به هر حال دریابید عزیزانم. بجنبانید. مرغا دارن یکی پس از دیگری در پریدن از قفس از هم پیشی می گیرند.

واکنش دفاعیه به جدّم

با بغض می گه:


- آره فلان و بهمان و اینا.

.

.

.

- زود بود واسش.

- بود؟ طرف زنده س !!!

- از پا در می آد سریع. سرطان کبده.

- خب هر کوفتی که می خواد باشه. چه فرقی داره. از همین الآن کردیش تو قبر؟

- کیلگ شانس درمان ش به راحتی یه چیزی مثل سرطان سینه نیست... کبد تو تک تک جزئیات بدن، خودشو دخالت می ده. می دونی دیگه. وقتی خودش درگیر شه...

- شانسش که هست به هر حال!!!

- با توجه به آمار عدد بزرگی نیست.


صداش می لرزه... دست ها کم کم به گوشه ی چشم برده می شن.


- مگه چقد می کشه؟ شیش ماه اینا. خیلی زوده...

- یعنی چه... تو ایمونو به ما این جوری نگفتن. امکان درمان داره. راحت ترین پیوند اعضاست. داروی مخصوص خودش رو داره حتّی. اصلا استیج چنده؟

- خبر ندارم... نمی خوان ما بیشتر بدونیم. می گن روحیه ش رو خراب می کنیم. خودش گفته من از مرگ ترسی ندارم. گفته دلم نمی خواد آخرین فرصت هام به شیمی درمانی بگذره.

.

.

.

- عجب. می خندی؟ جدّی گفتم.


می زنه بیرون سیگار بکشه. 

- در رو محکم نبندی بچّه بیدار می شه...


قبل اینکه درو ببنده می گم: 

- منم جدّی خندیدم.


و اگه قبوله پدر من، الآن که همه تون خر و پف تون رو دادین هوا...

الآن که تنها شدم...  می تونم گریه کنم. آپشنش رو دارم الآن.

اصلا الآن دلم می خواد گریه کنم. به کسی چه مربوط؟


 

می دونی خارجی ها چه جوری باهاش برخورد می کنن؟

با یه سرچ توی اوّلین سایتی که گوگل پیشنهاد داد، به یه گلّه آدم خوردم که سرطان کبد داشتن.

به سرطانشون می گن مای جورنی. My journey.

سفر من. مسیر من. 

طرف اومده نوشته سلام بچّه ها. من امروز فهمیدم که استیج دوی سرطان کبد دارم. اگه اطّلاعاتی دارید که تو سفرم به من کمک می کنه خوشحال می شم در اختیارم بذارید.

انگار که داره می گه سلام بچّه ها. من امروز می خوام یه کیک شکلاتی درست کنم. خوشحال می شم راهنمایی هاتون رو درباره ی طرز پخت کیک شکلاتی بشنوم.

جواب چی گرفته؟

تو بگو یک دونه جواب منفی؟ نچ!

یه نفر براش نوشته که من الآن هفده سالمه و از چهار سالگی سرطان کبد داشتم و کاملا خوب شدم.

یکی شون نوشته من الآن سرطان کبدم متاستاز داده به غدّه های لنفی م ولی مطمئنّم دارم خوب می شم.

اون یکی نوشته دکتر ها منو جواب کردن و گفتن حتّی پیوند نکنم ولی ببین خدا نجاتم داده. من هشت سال پیش سرطانم تشخیص داده شد.

یکی اومده از برزیل نوشته ما اینجا یه مایع مخصوصی از یک میوه ی خاص داریم که یکی از آشناهام با شرایط مشابه وقتی اونو خورد درمان شد. 

اون یکی اومده بهش شماره داده گفته ایول. منم دو ماهه فهمیدم. بیا با هم سفرمون رو ادامه بدیم.

یکی اومده لینک داده از فلان فوتبالیست اسپانیایی کشورش که پیوند کبدش موفقیت آمیز بوده و بعد از به دست آوردن سلامتیش، پویول به خاطر این پیروزی ش بازوبند کاپیتانی رو داده به این که جام رو ببره بالا سرش.


انگار که بحثشون واقعا نحوه ی درست کردن مایه ی کیک شکلاتی باشه.



اون وقت این فامیل ما... طرف احمقه. طرف یه احمق به تمام معناست.

و جامعه احمق تر از اون. پزشکامون که دیگه احمق ترین آدمای دور و برش. طرف هر سه تا فرزندش پزشک اند. زنش... داماد هاش. خدای من توسط روپوش سفید ها احاطه شده رسما. و اینا فقط فامیل های درجه یک ش هستن. ایران چه غلطی کرده تو پرورش پزشک دقیقا؟ یه مشت افسرده ی خسته که منتظرن قطع امید کنن فقط؟ اینه کارشون؟

الآن دقیقا خودشو ایزوله کرده که چی بشه؟ که بگه من از مرگ نمی ترسم؟ که منتظرم بیاد سمتم و با آغوش باز بغلش کنم؟

اون آدمای دور و برش چی؟ اونا مغز خر گذاشتن تو دهنشون؟

دارن زنده زنده خاکش می کنن. پدر من از همین الآن داره براش فعل گذشته به کار می بره.


من بهت می گم آقای فامیل:

سوسل ترینی.

 ترسو ترینی.

 بزدل ترینی.

 ضعیف النّفس.

 Coward.

 بدبخت.


این زندگی، زیبا تر از چیزیه که به خاطرش نجنگی. ارزشمند تر از چیزیه که خودت رو از فامیل هات قایم کنی.

و قطعا من بیشتر از این لحظه ای از روز اوّل مهرم رو حرومت نمی کنم. ارزشش رو نداری. چون راه پس و پیش برامون نذاشتی.

فقط اپسیلون درصد کاش اینا رو بخونی.


اوّل مهر مبارک! پیش به سوی کسب دانش در پله های ترّقی افسردگی و قطع امید.

و من فردا تا هر وقت که دلم بخواد می خوابم. بره تو چش هر کی که فردا صبح باید زود بیدار شه. فوت فوت.  یو ها ها ها ها.

گلچینی نادر

حداقلّش اینه که به خاطر علاقه ی بی حد و مرز مامانم به آهنگاش، قبل از مرگش می شناختمش... در جریان بیماری ش بودم... همه ی آهنگ هاش رو تا جایی که دم دستم اومده، حداقل یه دور گوش دادم...  از آهنگاش به عنوان کادوی روز مادر استفاده کردم  حتّی.


فکرکنم موندگار شدن هنرش تو زندگیم و خاطره هایی که با آهنگ هاش دارم، دین من یکی رو نسبت به این هنرمند ادا کنه. ما به بهترین نحو ممکن قدر هنرش رو دونستیم در زمانی که باید. برای یک هنرمند  فکر می کنم ته آمال و آرزو هاش اینه که مردم نوع هنرش رو درک کنن و حال کنن باش. فرض کن کیلگ، خانواده ی من اینقدر قدر دان هنرش بودند که تونستن به نسلی غیر از نسل خودش انتقال بدن هنرش رو. به من و نسلی که من ازش هستم. این واسه یه هنرمند جاودانگی ه و ته احساس رضایت رو در بر خواهد داشت.


همین که هنرش واسه خانواده ی ما مدّت هاست جاودانه س، خودش باعث می شه افسوس نخورم. با خودم فکر می کنم افسوس رو کسایی باید بخورن که تازه امروز با خبر مرگش فهمیدن ایران یه همچین هنرمندی هم داشته. یه همچین صدایی هم بوده که دیگه رفته... مثل افسوسی که من برای مرگ مرتضی پاشایی خوردم. بالاتر از اون، افسوس رو کسایی باید بخورند که حتّی بعد از امروز هم شانس آشنایی با هنرش رو نخواهند داشت.


وگرنه طرف که سال هاست خونه نشین شده، صداش هم که سال هاست خاموش شده. چرا باید افسوس خورد به مرگش؟ ما که غیر از آهنگ هایی که سالهای سال هاست از خوندنشون می گذره ازش خاطره ی دیگه ای نداریم اگه بخوایم واقع بین باشیم. برای ما نادر گلچین همون موقعی مُرد که آخرین آهنگش رو خوند و بعد از اون دیگه نخوند. هنرش برای ما همون موقع مُرد و متوقّف شد. الآن اتّفاق جدیدی نیفتاده برای ما غریبه ها حقیقتا.



اتفاقا همین یکی دو ماه پیش، مادرم داشت دنبال یکی از آهنگ هاش سرچ می زد تو فضای اینترنت... و من مردم و زنده شدم. چون می دونستم وب سایت هایی که از گلچین نوشتند اصلا زیاد نیستند و احتمالا تهش دیگه تو صفحه ی سه یا چهار گوگل با وبلاگ من مواجه می شه. به مرز بالا آوردن رسیدم اون روز در اون لحظه...هی هم به بنده خدا می گفتم بده من برات سرچ کنم، ول کن نبود می گفت نه بذار خودم یاد بگیرم سرچ زدن رو. کلافه شده بودم اساسی. راه پس و پیش هم نداشتم. 

ولی الآن خوبه دیگه از این نظر. اینقدر یهو همه ی جهان یادشون می افته که نادر گلچینی هم وجود داشته که حالا فوت کرده، که دیگه تو صفحه ی بیست گوگل هم وبلاگ من بالا نمی آد و دیگه لازم نیس نگرانش باشم.



مامانم داره شدیدا خودش رو نگه می داره.  ابروهاش رو گره زده تو هم، جلوی مهمان...با چشم های بسته... هی آه می کشه می گه. حیف شد. خیلی حیف شد. شاید این جمله رو هجده باری تکرار کرده باشه تا حالا. خلاصه الآنه که خونه رو آب ببره.


روزانه "خیلی" ها دارن حیف می شن. فقط ما کم اطّلاعات تر از اونی هستیم که قدرشون رو بدونیم. هر مرگی برای هر فردی در هر کجایی که اتفّاق می افته، یه داستان هیجان انگیز داره حیف می شه. ما با انبوهی از حیف شدن های کشف نشده مواجه ایم. و برای همینه که من از مرگ متنفرم و فکر کنم فوبیای شماره ی یکم همین مرگ و نیستی ه که فکر کردن بهش تقریبا داره کم کم فلجم می کنه این روزا. من هنوز که هنوزه برای مادر بزرگ دوستم که شب امتحان غدد فوت کرد ناراحتم در حالی که الآن خودش می ره تو کافه ها میلک شیک هورت می کشه و دنبال سوژه واسه عکس هاش می گرده.


یعنی ببین پدیده ی مرگ...  تا همین حد ذهن منو به خودش گرفته که دیگه نمی تونم اطّلاعات جدید وارد مغزم کنم. برای هر موضوعی یه لینک دارم که به مرگ وصلش کنم. برای همین این چند روز که خبرش داغه رو می ذارم برای مردم، تا افسوس هاشونو بخورند و اشک هاشون رو بریزند برای گلچین. این ذهن لعنتی من حالا حالا ها وقت داره برای فکر کردن به مرگ گلچین.

خندوانه تمام شد.

و ما حالا چیییییییی کار کنیییییییم؟ (با لحن همه ی مردمی که به نگار جواهریان این جمله رو  گفته بودن...)

غفوریان بهترین آرزوی ممکن رو کرد. خندوانه برنامه ای شه برای همه اعصار. بمونه برای مردم. حداقل بمونه تا زمانی که من زنده ام و بهش نیاز دارم.

آره. من... به این برنامه ی کوفتی... نیاز دارم. چون خیلی ضعیفم... و دارم... غرق شدن تو غم رو... حس می کنم. و اگه یه درصد بفهمی که چرا هر شب اصرار دارم ساعت یازده، دست هام رو تا منتهای وجودم به هم بکوبونم که سرخ بشن و ادای بچّه های دو ساله ی خوشحال رو در بیارم.


بی اغراق گوشه ای از مسئولیت هر ایرانی ای که در این مدّت از افسردگی خودکشی کنه، بر دوش شما خواهد بود آقای جوان.

و راستی.

اینجوری خداحافظی می کنن.

شیک، پیک و احساساتی طور.


لبخند می زنیم حتّی آروم، زندگی همینه.

گم بکن در وسط فال، خود رنجورت را

فال روزانه اسفند

امروز آغازگر دوره جدیدی برای شما خواهد بود. شما باید در این مدّت ایده هایی که این اواخر به سرتان زده اند را جمع بندی کرده و برای آنها برنامه های لازم را ریخته و سپس آنها را با دیگران به اشتراک بگذارید. اکنون بهترین و درست ترین زمان ممکن برای دست به کار شدن و عملی کردن این ایده هاست. امروز اصلا احساس خوبی ندارید و حس می کنید که انگار از همه چیز خط زده شده اید. با وجود این که در مقابل این وضعیت در ابتدا ممکن است خودتان را عقب بکشید، بهترین راه برای تبدیل کردن یک وضعیت ناخوشایند به موقعیتی دلچسب رها کردن کنترل اوضاع است. اگر کمی مدیریت امور را به دیگران بسپارید احساس خیلی بهتری نسبت به خودتان و دیگران خواهید داشت.

اسفندی عزیز دُردانه ، همیشه هم موفّق نیستید.
هنگامی که حرف از موفّقیت در کسب و کار مطرح می شود، داشتن هوش یک شرط لازم است نه کافی! به یا داشته باشید برای شروع و مدیریت یک کسب و کار موفّق، باید در همه حال و همیشه باهوش بود اما شاید این هوش هم برای پیروزی شما کافی نباشد.


این یارویی که اینو نوشته، حالش از منم خراب تر بوده.

آقا من حس خوبی ندارم قبول، چرا پای هوشم رو وسط می کشی؟

هوش برای همه چیز کافی ست، و اگه حس می کنی نیست پس به اندازه ی کافی باهوش نبودی. :]

به تقلید از جمله ی فلان بزرگ که اسمش تو ذهنم نیست الآن و می گه پول علاج همه ی درد هاست و اگر حس می کنی نیست به اندازه ی کافی پول دار نیستی. :]

به هر حال... ببین کیلگ...! داره می گه رهاااااااا کن. رهاااااااا.

شُل می کنیم... 

حالا کی می آد من مدیریت امور رو بهش بسپارم؟ اتوپایلوت داره این هواپیمای درب و داغونی که به من دادین؟

مدیونید فکر کنید می رم دنبال این مطلب ها سرچ می زنم... به روز شده ی بلاگ اسکای بود. دلش هم بخواد. تشدیداشو براش گذاشتم.

این بار آخر پاییز می شمارمت راستی خوشگله

 مرغه رو شُستم،

سشوارش کردم،

و طی این مراحل به اندازه ی یه مستند دو ساعته ازش عکس و فیلم گرفتم.


از نظر تئوریک نباید این احساسم درست می شد؟

و هی تویی که نشستی ته دلم، هی با قاشق داری می کَنی... چی بهت بگم؟ به تو هم هیچی ندارم بگم حتّی. برو سر کارت. خدا قوّت.


اطّلاعات عمومی: در سال دو بار پرهاش می ریزن و پر جدید در می آره. الف) در گذر از اسفند به فروردین. ب) در گذر از شهریور به مهر. نمی دونم چرا پر های من هیچ وقت مثل این مرغه نمی ریزه جاش پر جدید و نو در بیاد.


پ.ن: جدی اگه می خواستن بریزن، خودت می ذاشتی؟ آره راست می گی... نه عمرا نمی ذاشتم.

تسویه

امروز در های جدیدی از ابواب معرفت به روم گشوده شد.

تسویه حساب.

من امروز با همچین فرآیندی آشنا شدم، اینقد باحاله که نگو. دل همه ی دانش جوهایی که فقط یه بار تجربه ش می کنن بسوزه.

می ری دم همه ی اتاق ها می گی  تق تق سلام اومدم برا تسویه، چشم بسته یه امضا می ندازن پای برگه ت می گن شیفت بده به اتاق بعدی.

آقا خیلییییی هیجان انگیز بود. خوشم اومد. با کلّی آدم مجبوری در حد تک کلمه حرف بزنی امضا و مهر بگیری. 

راستی آره من دیوونه ی امضا جمع کردن بودم یه زمانی. و نه امضای آدمای مشهور. امضای هر کسی که بشه.  الآنم شاید باشم هنوز.


اوّلین جا که رفتم، یه آقایی بود بهم نگاهی از سر دل رحمی کرد و با لبخند گله گشاد گفت: "ببین جوون یه چیزی می گم یاد بگیر، تا آخر عمرت هر وقت بخوای کار اداری انجام بدی بیخ ریشته."

یاد اون داستان معروفه (از مثنوی) افتادم که پرندهه قراره در ازای آزادی ش صیاد رو سه تا نصیحت کنه ولی پند آخر رو نمی گه می ذارش تو خماری...

حالا منم به شما جوانان منتقل می کنم حرفاشو، با هم تا آخر عمر به کارمون بیاد.


آن بزرگ فرمود: " هر اداره ای که رفتی، هر کاری که داشتی، هر فرمی که بود، کاری به هیچ کدومش نداشته باش. اوّل فقط برو دبیر خونه ی اون اداره."

بعد من هم چنان داشتم نگاش می کردم که پند های بیشتری واسه زندگیم بگیرم، گفت بچّه چرا داری بر و بر منو نگا می کنی گفتم برو دبیر خونه. :|


کلا من تا امروز نمی دونستم دبیرخونه به چه دردی می تونه بخوره و فلسفه ی وجودش تو اداره ها چیه. بحث اینه که گویا مثل گزارش ورود و خروج ارباب رجوع به اداره ها می مونه. اوّل می ری  دبیر خونه می گی سلام من تشریف آوردم به اداره ی شما بدانید و آگاه باشید. تهش هم می ری دبیرخونه بگی آقا من دیگه دارم رفع زحمت می کنم بدانید و آگاه باشید. :))))


دیگه تا آخر عمر هر وقت بخوام برم دبیر خونه حرفای این آقا باحاله (و نه قیافه ش، حافظه ی تصویری در حد پیاز) می آد جلو چشمام. یعنی ببین به همین راحتی می تونید تو زندگی یه نفر حک بشید. با ساده ترین کارهایی که شاید اصلا فکرش رو هم نکنید.



و اینم بنویسم چون یکم احساس گناه می کنم. عین این کاتولیک ها هستن می رن پیش پدر مسیحی اعتراف کنن روانشون آرام شه و بخشوده بشن... عین همونا. :))))) 

یه بخشی هست از مراحل تسویه ی دانشگا، که تو اون مرحله باید کارت دانشجویی ت رو تحویل بدی. فرض کنین... چه وحشت ناک!!! کارتت رو ازت می گیرند. 

من اصلا نمی دونستم که کارت رو می گیرن برای خودشون. یعنی اصلا آمادگی ش رو نداشتم و با کارتم خداحافظی نکرده بودم. بیش از حد آدم شی گرایی ام و پوست بستنی رو هم اگه برام مهم باشه نگه می دارم (و ناموسا دعوا ها داریم سر این قضیه تو خونه چون مادرم که سلطان خونه س معتقده بلافاصله که به یه چیزی نیاز نداری باید پرتش بدی.) حالا کیلگ فرض کن که بدون اطّلاع قبلی می خواستن کارتم رو ازم بگیرن. یه کشو رو کشیدن بیرون توش پر از کارت های فارغ التحصیل ها بود. حس مرگ داشتم. می گفتم نگاه کن ببین تهش اینه. اینا هر کدوم رفتن یه گوشه ای الآن دیگه. کارتاشون کنار هم مونده فقط. 


در همون حالت که غمم گرفته بود... خودم رو شکل گربه ی شرک کردم گفتم: "میشه پس ش بدین یه عکس از روش بگیرم لا اقل؟" دیگه خیلی از سایلنت بودنم مایه گذاشتم که تونستم حرف بزنم حجم مهم بودن رو دریاب.

و متاسّفم خانوم ترسناکه ی پشت ویترین. خیلی متاسفّم. چون حافظه ت فوق العاده ضعیف بود و یادت رفت کارت رو ازم پس بگیری. انگار که یهو از سرت پریده باشه.

منم به روی خودم نیاوردم و سُرش دادم تو جیبم. فرمم رو امضا کردی به این مضمون که: "کارت تحویل گرفته شد." 

ولی الآن دو و بیست و چهار دقیقه ی نیمه شبه... و من چی دارم تو دستام؟ به میمنت حافظه ی داغون شما...

یو ها ها ها. یه کارت خوشگل دانشجویی یادگاری. ایناهاش تو دستامه. نرفته تو صندوق کارت های اوراق شده.

حس دزد دریایی بودن رو دارم واقعا.

انگار که غنیمت باشه. 

کلاهاتونو بردارید به احترام دزد دریایی قرن کاپیتان جک اسپارو.


خیلی جا ها رفتم. از تنوّع آدما خوشم می اومد. خیلی. هی قیافه هاشون عوض می شد. صداشون. رفتار هاشون. اگه گند اخلاق بودن می گفتی با خودت که شاید تو اتاق بعدی یه آدم هیجان انگیز تر به تورم بخوره. مثل باز کردن کادوی توّلد بود. هرکدوم با یه مدل روبان و کاغذ کادو و دست خط. یعنی ببین کیلگ واسه من که تقریبا هیچ جمعی ندارم برم توش و اکثرا خودم رو معاف می کنم از دیدن آدما و در می رم از زیرش، اینکه هی آدم های مختلف مجبور بودن به عنوان ارباب رجوع تحمّلم کنن و تک کلمه ای با هم حرف بزنیم و تهش تشکّر کنم و آرزوی موفّقیت بشنوم و برم سی خودم حس باحالی داشت.


تازه یه جا رفتم ازم شماره پایان نامه خواستن. :))))) بعد که توضیح دادم برای نقل و انتقالاته، بهم گفت:" آره می گم چرا اصلا قیافت به فارغ التحصیل ها نمی خوره ها!" یعنی قشنگ یه آدم پیرِ تکیده ی چروکیده ی خشکیده روحِ افسرده رو به عنوان فارغ التحصیل قبول دارن فقط. باید جوونیت رو بدی، فارغ التحصیل شی. ای تف تو...


بیمارستان رفتم حتّی. دیگه خیلی واااااو. بچّه های هم سنّ من له له می زنن و هنوز بیمارستانی که قراره توش کار کنن رو ندیدن چون وقتش نرسیده. انگار که حلوا پخش می کنن. ولی من رفتم دیدمش دلشون بسوزه. هرچند حسّی نداشتم واقعا. بار ها از طفولیت رفتم بیمارستان، جذابیتی نداره برام.


به هر حال شازده کوچولو بود که داستان سفرش به اخترک های مختلف رو تعریف می کرد... اخترک سوزنبان. اخترک مردی که همه چیز را می خرید. اخترک تاجر پیشه. امروز برای من دقیقا همون. 

فیف الف کیف

یه نگاه به گندی که خورده...

یه نگاه به دور و بر...

تلاقی با مسیر نگاه داداش سیزده ساله...

احساس گناه آنی. بی خیال، تصمیم اتّخاذ شد.


- فاک.

- هییییییییییی وااااااااای! پس تو تمام این مدّت می دونستی معنیش چیه و به من نمی گفتی کیلگ؟

- نه نمی دونستم ایزوفاگوس ولم کن اعصابم خورده.

- ولی همین الآن گفتیش. فا...

- معنی ش رو نمی دونم، ولی دلیل هم نمی شه که ازش استفاده نکنم.


دومین باری بود که به غیر از نوشته هام، در حضور کس دیگه ای به غیر از خودم، علنا و با صدای بلند و کاملا رسا این فحش رو به زبون می آوردم. 


بار اوّل جلوی دوستام بود. خیلی حسّ داغونیه که از ازل تا ابدبچّه خوبه ی دبیرستان باشی و همیشه ازت انتظار مثبت بازی داشته باشن خب؟ زارت نشسته بودم روی یه نرده ی تازه رنگ شده. لباسم، شلوارم و کف دستام به معنی واقعی کلمه به سلیقه ی شهرداری، ریدمانی شده بود زرد و نارنجی رنگ. تنها چیزی که می تونستم باهاش شل کنم خودمو همین یه کلمه بود. و می دونی وقتی گفتمش... یهو حدود هفت هشت جفت چشم، بر و بر، خشک شده، برگشتن سمتم. دو ثانیه سکوت مطلق مرگ آور. انگار که یکی ازین پدیده های نجومی باشم که هر هزاران سال یک بار اتفاق می افته و مردم تا آخر عمر افتخار می کنن که تونستن ببینندش!


- ووو... ووو... ووو... ووو... چی شنیدم؟

- باورم نمی شهههههههه! کیلگ!!!

- یعنی دیگه وقتی این داره می گه، تهشو بخون...

- راه افتادیا مهندس...

-  بچّه ها این کیلگه ها... کیلگ خودمونه.



چی بگم والّا؟ 

به خدا ما هم آدمیم. بچّه مثبت هستیم، ولی بازم آدمیم. آستانه ی تحمّل داریم.

و لال هم نیستیم، می تونیم بگیم فاک. منتها نگهش می داریم واسه وقتی که واقعا دیگه به غیر از به زبون آوردنش کار دیگه ای نمی شه کرد.

یعنی خب... صبح تا شب، هزار درجه بد تر از ایناش رو بار ها می شنوم. می خونم. می بینم. حتّی تو همین جمع های ساده ای که چند دقیقه ای دور همیم. فاک که واقعا هیچ چی نیست. فحش خیلی پاکیه تو این دوره. ولی موقع به زبون آوردن که می رسه... واقعا تو زبونم نمی چرخه. نمی دونم می ترسم، خجالت می کشم، چه مرگم می شه که نمی تونم. ادبیاتم این نیست. متاسّفانه یا خوشبختانه.

ولی خب حق بدین که انصافا خسته ام از مدّت ها نقش الگوی بی خطای همه چی تموم رو تو جامعه های مختلف پیاده کردن.


آدم خوبا هم... عمیقا دلشون می خواد بگن فاک. و بلدن. بهتر کنترلش می کنن صرفا.


چرا انتظار دارین از هر جمله ی فلانی حداقل سه تا فاک بزنه بیرون، بعد وقتی من با همون ادبیات (تازه شاید با دوزاژ خیلی پایین تر) باهاتون صحبت می کنم، چشاتون می شه چهار تا و باید برم آب پاش بیارم شاخ های تازه جوونه زده تون رو آب بدم؟

خسته ام دیگه. اه.


می دونین زندگی کردن با ادبیّات شاهانه  و فخیر چه قدر می تونه کسل کننده و حتّی زجر دهنده باشه؟ می دونستین که شما از نظر روانی خیلی راحت تخلیه می شین با فحش دادن در آن لحظه ولی من همیشه دارم فرصتش رو از خودم می گیرم؟ می دونستین که خودش حتّی بار روانی اضافه برای من ایجاد می کنه که سعی کنم همون چهارچوبی که تو ذهنتون دارید رو ادامه بدم و هم چنان آدم لاکچری هه ی داستان بمونم؟


خب ولم کنید دیگه... بذارید منم دو تا فحش بدم شاید آروم بگیره این مغز صاب مرده م. شاید واقعا درستش کنه. آب بندی شم. چون به عنوان یک فحش نداده، شدیدا حس خوبی داره وقتی می بینم همه تون بر بر مثل ماست نگام می کنید که یعنی دیگه از این یه رقم آدم انتظار نداشتیم... خب سطح انتظارو بکشید بالا. یا بیارید پایین. یا هر چی.


من حتّی تکلیفم با خودم هم مشخّص نیست دیگه خیلیه بخوام نقش هم بازی کنم پیش همه. نمی دونم از بی چاک و دهن صحبت کردن خوشم می آد یا نه... بهم لذّت می ده یا نه؟ اگه آره، پس چرا این قدر مهارش می کنم و احساس گناه دارم موقع حرف های کثیف زدن؟ اگه نه، پس چرا رو به کسایی که ازشون متنفرم تو جیبم طوری که نبینن، انگشت وسط نشون می دم و فکر می کنم برنده ی ماجرام؟ این تناقض چه کوفتیه اومده تو دامون ما؟ اه.



راستی طی فکر کردن ها و نوشتن  این پستم یه قانونی کشف کردم. به خاطرم اومد در واقع. 

آدم هرچی بد دهن تر باشه و راحت تر فحش تو دهنش بچرخه، همون فحش ها موقع عصبانیت کم تر آرومش می کنن. 

یعنی مثلا در مورد من که فحش دادن تو زندگی واقعی م مثل یه جور تابوئه برام و همه انتظار دارن همیشه از دهنم گل و بلبل شرّه کنه بیرون، وقتی زمانش می رسه و رد می دم و بالاخره یه حرف رکیک می زنم، دلم قشنگ خنک می شه. یه تک فحش کوچیک حالم رو خوب می کنه و بعدش می تونم به خودم مسلّط شم. 

ولی خب در مورد یه سری از آدما که دیدم حتّی تو صحبت های عادی روزمره شون خیلی از فحش استفاده می کنن، بار معنایی فحش اثرش رو از دست داده و طرف وقتی عصبی می شه کلمه کم می آره. چون  سعی می کنه همون فحش رو شاید هفت هشت بار پشت هم تکرار کنه و بازم نمی تونه اون آرامشی رو که من از تک کلمه ای فحش دادن می گیرم بگیره. 

قشنگ مثل اعتیاده، نه؟ تازه کار ها خیلی عشق می کنن باهاش، ولی قهّار ها رو هیچی آرومشون نمی کنه. مقدارش رو هی بیشتر و بیشتر می کنن و تهش هم که هیچی.


می دونی کیلگ داشتم فکر می کردم فحش اختراع کنم. شاید جواب بده. یعنی خب مگه غیر از اینه که ما خودمون به کلمه ها معنا می بخشیم و اون معنای نهفته در فحش هاست که موقع ادا کردن آروممون می کنه؟ واژه ش که نیست، معناشه.  یه فحشی اختراع کنم که فقط خودم بفهمم فحشه و تو طول روز اون قدر به زبونش بیارم که دلم خنک شه. و آب هم از آب تکون نخوره. مردم نمی فهمن فحش دادی، ولی خودت که می دونی فحشه. راضی کننده س. :{


به عنوان اوّلین فحش که شاید یه دو سالی باشه ایده ش تو ذهنم هست خیلی وقت ها، به واژه ی "سیب" فکر کردم. من اصلا سیب دوست ندارم. بهم می گن که اتفاقا وقتی بچّه بودی خیلی سیب دوست داشتی و نمی دونیم چرا اینجوری شدی الآن. نه اینکه نتونم بخورم، ولی دست خودم باشه هیچ وقت خودم داوطلبانه نمی رم سمتش. 

خلاصه داشتم فکر می کردم به عنوان فحش استفاده ش کنم. از طرفی اینگار خیلی طرف دار داره و حتّی شاید به محبوبیتم اضافه کنه و فکر کنن دارم ازشون تعریف می کنم. معنای حقیقی ش هم طی یک حرکت خبیثانه قطعا فقط توی ذهن خودم نگه می دارم.

هر چند سیب خیلی ایده ی ابتدایی ای هست. من خیلی بهتر از ایناش رو می تونم اختراع کنم. ولی فعلا دم دستم باشه ببینم چی می شه. حتّی شاید یه کلمه ی بی معنا بهتر جواب بده. روش فکر می کنم...

و راستی...

فحش های اختراعی شما را پذیراییم.