واقعا اگه کل دنیا دست خودم بود چرخه ی زندگیم رو بر عکس می کردم. برای همیشه.
شب ها به فعّالیت می پرداختم، جاش صبح ها می خوابیدم.
البتّه به شرطی که چرخه ی زندگی بقیه ی مردم همینی که الآن هست بمونه.
خیلی خوبه اصلا، خیلی.
احتمالا من تو زندگی قبلی م ( با فرض اعتقاد به نظریه ی تناسخ) خوناشامی ، موش کوری چیزی بودم.
هر کی ندونه شما نسبتا بهتر درک می کنید که من همیشه تو هر جمعی که هستم احساس غریبگی و پرت شدگی وحشت ناکی می کنم.
خب... شب ها هیچ وقت این جوری نیس، چون در واقع هیچ جمعی وجود نداره و تو با آغوش باز تنهایی رو می پذیری. وانمود نمی خواد. تنهایی. و تنها می مونی. و کم کم با تنهایی ت حال می کنی. دیگه فکر قضاوت شدن توسط بقیه نیستی... همه چی سایلنت سایلنته... هر وقت هم دلت بخواد خودت می تونی شلوغش کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه. ترسی وجود نداره. چون فقط خودت وجود داری. از چی بترسی؟ انگار که یکتا سلطان کره ی زمین باشی...
شب ها اصلا چهارچوبی وجود نداره که مجبور باشی تو اون چهار چوب رفتاری خاص، خودت رو بگنجونی. چهارچوب ها مال وقتیه که بقیه بیدارن. تو خواب کی به فکر چهارچوب سازیه؟ می تونی تا منتهای وجودت هوار بکشی تو خیابون خلوت.برقصی. تف کنی. لخت بشی حتّی.
تک تک ویژگی های شب برام هیجان آورن. نور نارنجی چراغا... سایه های متحرک... هر از چند گاهی رد شدن یک سواری با چراغای قرمز سوسو زن پشتش... چراغ راهنمایی هایی که برای روح های نا مرئی رنگ عوض می کنن...
امشب نسبت به بقیه ی شب ها فرصتش داشتم زمان دیرتری از خیابون رو با چشمام ببینم بعد از مدّت ها. عالی بود. نه عالی نبود... فرای عالی بود. این قدر ساکت بود که صدای حرکت آب رو از توی کانال فاضلاب جلوی ساختمون رو می شنیدم. یه ماشین تعمیرات رو دیدم که اومده بود چراغ راهنمایی رو درست کنه یا بشوره یا هرچی. بار اوّلم بود ازین ماشینا دیدم. حس خوبی داشت.
تقریبا مطمئنّم به محض اینکه یکم بزرگ تر و مستقل تر بشم و از زیر یوغ ساعت زدن دم به دم برای خانواده بیام بیرون، ساعت ها نصفه شب تو خیابون ها ول خواهم چرخید... به دور از هیاهو... و در رها ترین حالت ممکن. وقتی که بقیه خواب اند.
این خط...
اینم نشون...
می گویند انسان در طول همان شش هفت ساعت خواب شبانه اش صد ها رویا می بیند ولی کمتر کسی قادر است آن ها را بعد از به هوش آمدن به خاطر بیاورد. دیگر طرف خیلی نور علی نور کند، ماژور ترین رویایش را به خاطر می آورد آن هم صرفا در خود لحظه ی بیداری و بعد از اینکه برای چند نفر تعریفشان کرد و دور هم خندیدند که این مزخرفات چیست تو دیدی، کم کم به فراموشی می سپاردش. یا مثلا شما باید خیلی شانس بیاورید که رویایتان کابوس مانند باشد و از فرط ترس، نصفه شب عرق کرده به خود بپیچید و از خواب بپرید و چشمانتان دو دو بزند و هنوز فکر کنید که خواب هستید تا مغز مبارکتان به خاطر بیاورد که چه سناریویی برای شما چیده بود.
امروز، بی هیچ دلیل معینی یکی از رویاهایی را کشف کردم که تقریبا مطمئنّم هر شب نشده لااقل یک شب در میان دارم می بینمش؛ آن هم برای مدتّی خیلی خیلی طولانی مثلا از شانزده سالگی به اینور و تا حالا روحم حتّی از وجودش هم خبر نداشت.
نشسته ام وسط یک مکان که جزئیاتش را اصلا به خاطر ندارم، فقط می دانم مکان عمومی نیست و باید خانه ای چیزی باشد ولی هیچ نکته ی خاصّی از وسایل آن خانه در خاطرم نیست. انگار که فقط نشستن خودم را ببینم و دیدن همان مهم باشد و به هیچ ارزن دیگری دقّت نکنم. آن جا تنها هستم. تنها ی تنها. بعد در همان حین که روی زمین نشسته ام یک موضوعی به خاطرم می آید که آن را هم نمی دانم چیست. فقط می دانم موضوع خیلی دیوانه کننده و اسیدی ایست چون بعدش تمام وجودم له می شود. آن قدر له می شوم که از درون تاب نمی آورم و گویی می خواهم منفجر شوم. می دانم باید یک طوری خودم را خالی کنم وگرنه از هجوم آن همه انرژی قطعا می میرم. دهانم را باز می کنم تا داد بزنم. ریه هایم را پر از هوا می کنم تا بتوانم سوز درونی ام را هر چه بیشتر در هوارم بچپانم و بفرستمش بیرون... مثل یک شیر غرّش می کنم و همه هوای توی ریه هایم را بیرون می دهم. ولی صدایی شنیده نمی شود. فقط یک صدای خیلی کوچک و میرا. با خودم فکر می کنم که احتمالا باید ریه هایم را بیشتر باد کنم تا صدایم بلند تر شود. این کار را می کنم. ولی صدایی که می شنوم، حتّی از قبلی هم پایین تر است. در همین کش مکش و تلاش برای هوار زدن، چند تا سایه را می بینم که دارند رد می شوند. با خودم فکر می کنم که آن ها حتما باید بفهمند که دارم چی می کشم. باید به آن ها بفهمانم که مغزم دارد از فهم آن موضوع به خصوص که نمی دانم چیست شقه شقه و تجزیه می شود. این بار تمام توانم را می چپانم توی ریه هام. عین آرش که همه چیش را انداخت توی تیرش. همه ی خون ها را از دست و پایم جمع می کنم و به سمت ریه هام می فرستم. پف کردن خودم را به وضوح حس می کنم. انگار که هر سلولم را به یک کیسه ی هوایی محض تبدیل کرده باشم و بعدش بخواهم همه ی کیسه ها را با هم بترکانم تا مهیب ترین صدای ممکن را از خودم تولید کنم و بغرّم. وقتی باورم می شود که دیگر انتهای توانم هست، همه ی کیسه های بادکنکی و ریه هایم را با هم می ترکانم و صدایش را به سمت دهانم هدایت می کنم. پاره شدن حنجره ام را از هجوم هوا حس می کنم و منتظر صدا می شوم. به دهانم زل زده ام. هیچ صدایی نمی آید. سکوت محض است و حتّی همان یک فس فس کوچک قبلی هم حذف می شود. سایه ها بی توجّه راه خودشان را می کشند و می روند بدون اینکه بفهمند من وجود داشتم و در عین وجود داشتن داشتم درد غیر قابل وصفی می کشیدم. گلویم وحشت ناک می سوزد. خسته ام. بند بند ماهیچه هایم درد می کنند. انگار که بیست دور برای امتحان تربیت بدنی دور زمین فوتبال دویده باشم. به نفس نفس می افتم. هر نفسی که می کشم گویی که یک تیغ راه تنفسی ام را خراش می دهد و می رود پایین و خون بیرون می زند. مزه ی خون حاصل را در دهانم حس می کنم. شور است و بوی قطره آهن از دهنم می آید. از مزه های شور بدم می آید. مغزم. مغزم خیلی درد می کند. انگار که ده تا بستنی یخی را بی وقفه از یخچال در آورده و بلعیده باشم و یخ کرده باشد. تیر می کشد. از بالا به پایین. از چپ به راست. از این سلول به سلول بغلی. بد جور تیر می کشد. حس می کنم مثل یک تکّه پارچه ی مندرس، ریش ریش شده ام. با خودم فکر می کنم لابد خیلی درد بزرگی نیست که نمی توانم درست حسابی برایش زجه بزنم و صدایم در نمی آید و کسی نمی فهمد. بعدش دوباره با خودم فکر می کنم مگر می شود دردی بزرگ تر از این هم داشت؟ دوباره یاد آن موضوعی که نمی دانم چیست می افتم. همه ی درد هام یادم می رود. روحم به آتش کشیده می شود و دوباره آماده ی داد زدن می شوم کما اینکه می دانم هر چه قدر هم داد بزنم فایده ای نخواهد کرد و کسی نخواهد فهمید...
امروز که یکهو این صحنه ها آمد توی ذهنم، وحشت زده شدم. انگار که سال های سال این جوری زندگی کرده باشم و یکی حافظه ام را پاک کرده باشد. انگار که این دنیا خواب باشد، و آن یکی بیداری. انگار که سال هاست شب ها در خواب سعی می کنم فریاد بکشم ولی خودم هم مثل سایه ها از کنار خودم بی تفاوت می گذشتم. مرگیم نیست. فقط... چرا صدایم در نمی آید؟
# بعدا نوشت:
بیا. عکس خوابم رو هم پیدا کردم از توی اینستا، یکم فضا دراماتیک شه: