Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خشک شدگی

   می دونی کیلگ؟ می دونی از کجا فهمیدم که دارم ذرّه ذرّه خشک می شم بدون این که مشخّص باشه؟ اینا بهش می گن بزرگ شدن احتمالا... امّا من بهش می گم خشک شدن.

از همین امروز. که رفتم شهر کتاب... و ... هیچی. 

دقیقا هیچی. خالی. هیچ احساسی نداشتم.

نه به قفسه کاغذ رنگی ها...

نه به جعبه ی مداد نوکی ها...

نه حتّی به طرح جدید کیف ها و دفتر های سال تحصیلی جدید...


- نگا کن کیلگ. اون کوله هه رو. اون بالا.

...

- اوهوم.

- خب؟ همین؟ هیچی نمی گی؟

- چی بگم؟ آره کوله ست دیگه، مثل بقیه ی کوله هایی که آویزون کردن.

- کیلگ، یعنی می خوای بگی رنگش، سبزیش... ته دلت رو قلقلک نمی ده؟

- نه، خیلی وقته که دیگه نه.

- ولی کیلگ! کوله ی غفی ...؟ این کوله ی غفی ه. دوم دبیرستان که بودی دوست داشتی که...

-هه، من خیلی وقته که دیگه دوم دبیرستان نیستم. 

- امّا غفی چی پس؟

- غفی مرده. تو زندگی من نیست دیگه. مثل مرده ها. به چیش بچسبم؟ بلد بود فقط همون دو سال فکر های آرمانی تو کلّه مون بکاره و بره. محو شه. نباشه.

- چیزی نیس، تو فقط اعصابت داغونه. یکم امید می خوای. برو اون وری...

...

- آره آفرین همون ور... اون کتاب نارنجی ه رو بردار.

- شوخی می کنی؟ "بیست داستان امیدواری؟" عمرا..

- بازش کن.

...

- کیلگ بهت می گم بازش کن. شانسی یه صفحه ش رو بیار. کیف می ده ها...


بازش می کنم. وسط یه داستان فرود می آم. روایت یه پسر جوون تو دانشگاست. مامانش زنگ می زنه... بهش می گه: "دکتر ها از بابابزرگ قطع امید کردن. اگه می خوای برای بار آخر ببینیش..." پسره سر مامانش جیغ می زنه، گوشی رو قطع می کنه.

 کتاب رو می بندم. به صدای توی سرم نهیب می زنم:


-همین بود؟ امیدت همین بود؟

- ولی کیلگ تو که تا تهش رو نخوندی!

- واسم مهم نیست. دیگه مهم نیست. من می دونم تهش بابابزرگه می میره. حسّش می کنم. چه با یه داستان قشنگ و تاثیر گذار چه با یه سناریوی تلخ.

- کیلگ وایسا...!   کیلگ!


و از شهر کتاب می زنم بیرون. برای مدّت های خیلی طولانی.

من دارم تبدیل به یه هیولای بی روح می شم. تبریک می گم به خودم.

کسی نقاشی بلد نیست؟

      مرض جدید. یعنی داشتمش ها. این روزا که سرم خلوته بیشتر اذیتم می کنه.  من نقّاشی بلد نیستم، ولی الآن دوست دارم نقّاشی کنم. چه مرگمه؟ نمی دونم. 

 یعنی خب اینجوریه که دوست دارم تصویر ذهنی م رو به بقیه نشون بدم، نه یه نقاشی معمولی از یه منظره یا چهره یا هر چی، بیشتر در حد ایده هایی هستن که باید به بقیه نشون داده بشن. یعنی از روی نیاز دارم به سمت نقّاشی سوق داده می شم انگار. نمی دونم بهش چی می گن... نقاشی خلّاقانه؟ نقّاشی مدرن؟ نقّاشی به سبک ژول ورن؟ 

مثلا الآن دلم می خواد یه شهر شلوغ بکشم، پر از آدم های سیاه. خیل عظیم آدم ها توی آپارتمان هاشون. آپارتمان های سر به فلک کشیده مثل هنگ کنگ. و بالای همه ی آپارتمان ها جرثقیل های غول آسا با طناب های کلفتشون باشن که آسمون رو مثل گورخر، راه راه کردن توسط بدنه شون. از جرثقیل ها چی آویزونه؟ قطعه ی ساختمونی نیس. قلب به سیخ کشیده شده ی آدم هاست. قلب های آویزون توی آسمون. کل نقاشی سیاهه، بدون رنگ... و از قلّاب جرثقیل ها قلب های قرمز شناور در هوایی آویزونه که قراره روی سوراخ  قفسه سینه ی آدم های عبوث اون شهر نصب بشه.


خب خاک برسرم. بی خیال. گفتن نداره.

الآن من این تصویر ذهنی رو چه جوری به بیرونی ها القا کنم؟ هرچی ازش بنویسم هیچی نمی فهمن بقیه. چه جوری به خودم القاش کنم اصلا؟ دلم می خواد بیشتر از یه تصویر ذهنی باشه. قابل لمس باشه حداقل. وقتی هیچی از نقّاشی حالیم نیست و تنها بخشی از هندسه که توش سوراخ بودم همیشه ی خدا هندسه فضایی م بود، من الآن چه کاری ازم بر می آد؟ و می دونی به یاد گرفتنش نمی ارزه. چون حجم بالایی از مهارت می خواد که حالا حالا ها به دست نمی آد و تا اون موقع همه ی تصویر های ذهنی م نابود شدن.


یعنی کیلگ می دونی دردش چیه؟ ایده ش رو دارم، اصل هنر رو ندارم متاسّفانه وگرنه کارم خوب می فروخت.

هی که هی. 

الف) اگه پولدار بودم، خر پول بگم بهتره... یه نقّاش استخدام می کردم. صبح تا شب بهش می گفتم چی رو بکشه برام. در و دیوار خونه م رو با نقّاشی های همین آدم پر می کردم. با تصویر های ذهنی خودم. 

ب) اگه مخترع بودم، یه پرینتر مغزی اختراع می کردم که عکسی رو که تو ذهنته، همونی که وقتی چشمات رو می بندی پشت پرده ی چشم هات رو گرم می کنه، اونو پرینت بگیره بده بیرون. کامنت نگیرم که اینم اختراع شده صلوات...

مشاعره

   به نظرم به جای این همه استرس نتایج کنکور که البتّه می دونم غیر فابل کنترله و هر جا می رم یه پست این شکلی می پره رو سر و کوله م این روزا (که خودش دلیل قانع کننده ایه برای اینکه امسال چه قدرررر کنکوری ها زیادن...) ، بشینید یکم شعر حفظ کنید تا بتونید به عنوان یه سال اوّلی برید تو مسابقه ی مشاعره ی بچّه های علوم پزشکی. فکر نمی کنم بازدید کننده ی ثابت ریاضی فیزیکی  داشته باشم که حالا بخوام فحش بخورم به مضمون اینکه ما که ریاضوی هستیم چی؟ 


مشاعره ش خداست ها، سال اوّلی هم باشید که قشنگ می رین تو چشم کل دانشکده تون. هم مشهور می شید، هم تو تلویزیون پخش می شید، هم کلّی امتیاز فرهنگی داره واستون، هم جلو هم کلاسی هاتون مخوف می شید و فکر می کنن شاخید، هم خب... گروهاش مختلطه جدیدا. :))) 

 به هر حال تهش نتایج هر چی که باشه،  یه رشته ای از علوم پزشکی قبول می شید دیگه اگه معقولانه انتخاب رشته کرده باشید و مدیریت و این جور چیزا نزده باشید... 

قدر فرصت بدانید عزیزانم. این روزا جزوه رد و بدل کردن جواب نمی ده دیگه. می رید دانشگاه کلا دغدغه تون می شه همین. حداقل تو این دو تا دانشگاهی که من بودم که دغدغه ی شماره یک بچّه ها همین پدیده ی جفت گیری بوده. کی با کی، کدوم اکیپ با کدوم اکیپ... هنوزم همینه حتّی. چه بخواید چه نخواید وارد بازی تون می کنن. حداقل اون دو ترم اوّل که همه خمارن. خب از الآن روش کار کنید دیگه یه چیزی در چنته داشته باشید واسه شاخ بازی در آودن جلو جنس مخالف.


ساعت  یازده هر شب، شبکه آموزش (هفت) رو نگاه بندازین فور مور اینفورمیشن. با خندوانه هم تداخل نداره همچین. موقع قرعه کشی خندوانه ای ها، بزنید این یکی کانال. یک تیر دو نشون. شاید هم در آینده ی نزدیک... هزار نشون.


حالا جدای از اینا، شعر آرامش روانی می آره ... نمی آره؟


بیشتر هدفم از نوشتن این پست علاوه بر کد تقلّب یاد دادن به عنوان یک ریش سفید، شرح صحنه ی نابی بود که دیشب یا پری شب با دیدنش تور کردم. خب باید کل جهان بفهمن که مورد اخلاقی داره برنامه شون. و احتمالا این قدر هیشکی نگاش نمی کنه، هیشکی هم نفهمید این مهم رو.

صدا و سیما رد داده دیگه رسما. 

اینجوریه که هر گروه یه زنگ داره که موقع جواب دادن باید فشارش بدن و این زنگ زیر دست نفر وسط گروهه. اون شب، یکی از دختر های یکی از گروه ها هول شده بود، به جای اینکه به پسر کناری ش بگه زنگ گروهمون رو بزن، شق. دستش رو کوبوند رو پاهای پسره. بار اوّل من گفتم استغفراللّه خطای دید بوده، ولی بعدش به ازای هر باری که این خانوم هول شد این قدر استغفراللّه گفتم که هر کی بود فکر می کرد دارم چی نگاه می کنم. 


اینم از برنامه های فرهنگی تون. (با لحن بانو مریم کشفی تو خندوانه.) دامنم داشت از دستم می رفت. تازه الآن اومدم بقیه رو هم اغفال کنم. چی ام من دقیقا؟ 

کیلگ به اجتماع وارد می شود

   ببین کیلگ اگه دیشب بهم می گفتن روز بعد محمّد علی بهمنی رو از نزدیک می بینی بهش می گفتم "شوخییی می کنیییی!" و از هیجان خوابم نمی برد.

خب حالا امروز چی داشتیم؟ محمّد علی بهمنی ای که به ترشحّات ذهنی من گوش سپرد و حتّی به وجد اومد. هزار پلّه فراتر از تصوّراتم! برای من حتّی صرف دیدن این بشر از فاصله ی نزدیک تا یک هفته می تونست کاملا سرحال نگهم داره، الآن دیگه اینقدر برام ناباورانه شد که کاملا دارم تو هپروت سیر می کنم. یعنی دیگه واقعا مرز باور و حتّی نا باوری رو رد کرده و همینه که باعث شده تا به این حد آروم باشم و بتونم بیام بنویسم اینا رو.


قبلش دیدم اینجوری بود که خب می رم یه عالمه شاعر خفن هستن و می شینم به حرفاشون گوش می دم و لذّت می برم. رفتم، بهم گفتن جلسه ی شعر خوانی و نقده. دلت می خواد شعر بخونی؟ بنویسیم اسمت رو تو لیست؟ منم نیست که زیاد بلد نیستم حرف بزنم، سکوتم رو علامت رضا گرفتن و این شد که به خودم اومدم و دیدم  روی سن هستم و یه میکروفون جلومه. خداااااااااااااای من.

و واقعا تهش نمی دونم چه جوّی با فاز چند ولت منو گرفت که ول نکرد و رفتم اون بالا جلوی اون همه آدم سن بالا ی جا افتاده ی شاعر به عنوان یک جوجه عرض اندام کردم. 

فرض کن کیلگ!!!


 محمّد علی بهمنی به من گفت استعداد شعری ثبت نشده.


 واو. من الآن برم تو کدوم بیابونی این انرژی الآنم رو خالی کنم؟ حالا می دونم که زیاد واقعیت نداره چون من که واقعنی شاعر نیستم و کلّی سر و کلّه می زنم تا یه بیت شعر درست حسابی بتونم بنویسم ولی این حال شاد رو از خودم نمی گیرم ک. 

فکر کنم جوون ترین آدم اون جمع بودم. کیف کردما. کیف. آخه ناموسا فکر نمی کردم همچین کار خاصّی باشه ولی گویا که هست. حتّی تهش که برگشتم سر جام، بغلی م زیر چشمی سر تا پام رو از نظر گذروند و نگام کرد و بهم گفت: "خوب خوندیا!"


الآن کاملا داغ داغ م و کلّه م حسابی باد داره.

خودم هم که صدای خودم رو تو میکروفون می شنیدم واقعا باورم نمی شد خودم باشم. قورباغه آب پز شده بودم احتمالا، اصلا نفهمیدم چی داره می گذره.


ویس حرف هاش (من تقریبا از تمام مکالمه های مهم زندگی م ویس بر می دارم.) رو به نشانه اثبات ادّعای گنده م به بابام نشون می دم، با ناباوری می گه:

- واقعا این خودتی؟ تعجّب می کنم از تو... چی خورده تو کلّه ت همچین کاری کردی؟ واقعا پا شدی رفتی رو سن؟ واقعا؟ واقعا؟ واقعا؟

-  فکر کنم آره. راستی خش خش وحشت ناک پس زمینه رو می شنوی؟

- آره، مال چیه؟

- پامه. مثل ژله می لرزید، تبلت روش بود همچین پس زمینه ای ایجاد شده.


تا حالا دو بار همچین اتّفاقی برام افتاده که علاوه بر دست، پاهام هم به لرزه بیفتن و هرچی تمرکز کنم نتونم جلوی لرزش شون رو بگیرم. یعنی کلا همیشه مهارت نابی داشتم تو بروز ندادن هیجانم دیگه. از درون دارم نابود می شم قشنگ ولی بیرون کسی نمی فهمه عموما. حتّی سر دوبل جلوی افسر که اکثرا می گن ما پامون می لرزه من خیلی شیک پدال به پدال می کردم... 

ولی تو این دو مورد این قدر بهم هیجان وارد شده که کنترل پاهام از دستم در رفته. واقعا مزاح و شوخی نیستا. با دست، پا هام رو فشار می دادم رو زمین، باز زانوهام به رقص می افتادن. انگار که پاهای خودم نباشه. بالا پایین می پریدن احمقای نفهم.

یک بارش که امروز بود و به خیر گذشت، یکی ش هم خدا نصیب نکنه سر امتحان سر و گردن می خواستم تقلّب کنم  و استادش استادی بود از رده ی سگ سانان که متقلّب ترین فرد کلاس هم دل تقلّب رو نداشت ولی من نمره ش رو می خواستم و  راه دیگه ای هم نبود متاسّفانه باید کتاب باز می کردم. 

خلاصه اینکه... خوبه سکته نکردم.


یک استعداد شعری ثبت نشده می نویسد.سجده بفرمایید. هه.

 واو.

بازم واو.


پ.ن: جدّی واو. برم خودمو از لب پنجره پرت کنم پایین ببینم دنیای موازیه یا واقعی بود اینایی که نوشتم.

دل داده ام به یاری... شوخی، کشی، نگاری...

   حدود دو ساعته از خواب بیدار شدم، پراز  انرژی منفی ام نمی دونستم چه مرگمه. رسما کیسه ی انرژی منفی. یعنی مثلا در این حد که از هوای دور و برم هم ابراز تنفر می کردم و نمی تونستم تحمّلش کنم. شعر تو عنوان هم که هی تو ذهنم تکرار می شد بی خود و بی جهت نمی تونستم پرتش کنم دور.

هیچی دو ساعت هی با چیز میزای مختلف ور رفتم و همین الآن بالاخره فهمیدم چه مرگمه. یادم افتاد در واقع... خداوندگار. باز همین که می دونم، خیلی کمکم می کنه باهاش کنار بیام و درستش کنم. حداقل بهتر از این حالته که حس می کنی اعصابت از کل دنیا خط خطی ه ولی دلیل موجّهی هم براش پیدا نمی کنی.


هیچی دیشب کابوس می دیدم، اثر اون بود. الآن یهو یادم افتاد...

خواب می دیدم که پای مرغه کنده شده افتاده یه گوشه. خودش هم با یدونه پا داره راه می ره. مرغم یه پا داشت!!! دیگه بیشتر نمی نویسم حالم باز داره خراب می شه. اه.


و حتّی می دونم چرا این خواب رو دیدم...

به خاطر اینه که باز من دو دیقه این مرغ رو امانت سپردم دست یکی، برد نابودش کرد پس آورد.

یعنی که چی؟ این چه وضع مراقبته؟ چرا پاش می لنگه؟ اه.

وحشی هم شده چند روز منو ندیده. همیشه همینه. چند روز که تنها می شه، بعدش دیگه تحویلم نمی گیره... حتّی نمی ذاره رو پر هاش دست بکشم. انگار که می خواد بهم بگه از دستت ناراحتم ولم کردی رفتی، برو به درک دیگه نمی خوامت... حالا نمی دونم این احساسا پرداخته ی ذهن منه یا واقعا همچین حالتی داره. خاک بر سر  زد دستم رو زخم کرد، نزدیک بود کورم هم بکنه چون سرم رو برده بودم نزدیک نوکش شانس آوردم عینک رو چشمم بود، از بیخ گوشم رد شد.

مامانم بهم می گه احمقی که سرت رو می بری نزدیک نوک اون. می گه اون نفهمه و اگه بلایی سرت بیاد خودت مسئولی چون برخلاف حیوان دست آموزت، شعور داشتی تو اون کلّه ت.


بعد جالبه می گی چرا اینجوری شده، می گن از اوّل همین بود.

نه وژدانا آخه این بچّه پاش می لنگید؟

من بمیرم واسه مظلومیتت که ژ دون.

بقیه ش رو اینجا نمی نویسم. بعد اینکه این پست تموم شد می رم به خودش می گم. :))


* و همیشه یکی از فوبیا های عمیقم بوده که کسی در حال نجوا کردن با مرغ مچم رو بگیره و یک درصد پخش بشه بین بچّه های دانشگا، مدرسه، فامیل یا هر جامعه ی دیگه ای که من عضوی ازش باشم. یعنی رسما آبرو نمی مونه واسم. از اون روز به بعد می شه بهش گفت خشک سالی رو، خارزار رو، بیابان رو یا هرچی. ولی دیگه هرچی بشه آب رو نمی شه واسم.

یه بار بابام بالا سرم سبز شد وقتی داشتم با جقل دون حرف می زدم و حواسم نبود، و در حالی که از خنده ترکیده بود بهم تیکه پروند یه بارم با من اینجوری صحبت کن کیلگ و سپس تو افق محو شد. رسما تا یک هفته باهاش چشم تو چشم نمی شدم از خجالت.

حتّی اینجا هم به سختی ی ی ی می تونم اون لحن رو بنویسم. خودم که بهش فکر می کنم حالم از اون لحن خودم به هم می خوره حتّی. یه جورایی فقط مخصوص مرغه س. هه. بی خودی نیست ک. شوخ منه، کش منه، نگار منه. حتّی اگه بخواد کورم کنه.

نیمه ی پر لیوان در تاریکای شب

- بگردم آخ بگردم کیلگ... می خوام دورت بگردم کیلگ... می خوام قربون تو من... برم و بر نگردم کیلگ.


پشه ریزه سیاهه ی بغل گوش من، هم اکنون... (نمی دونم آهنگ کیه ولی با لحن همون بخونیدش.)

خب وقتی این قدر عاشقمه، منم دریغ نمی کنم ازش. مسالمت آمیز داره قربونم می ره.


# پ.ن: خدای من. ساعتشو نیگا. دو... سه... چهار... این حجم از سعادت رو من تو کدوم قابلمه جا بدم؟ یکی که داره قربونم می ره. ساعتم که با اینتر زدن من سورت می شه. هعی. یک همچو قابلیت هایی.

آخ که جک گنجشکه

   خب فکر کنم به اندازه ی کافی لبخند هتر رو با موهای قرمزش دیدم اون بالا. عاشقشم. همیشه هم اون تیکّه از شخصیتم رو که تو این سه سال باهاش تجربه کردم، تو ذهنم نگه می دارم. ولی ناموسا وقت تغییره دیگه.


say hello to Captain Jack Sparrow...

:{



خیلی عکس شخم زدم اینو از بینشون انتخاب کردم ها. اوف به این وقتی که من می ذارم واسه این جور مقوله ها. :)))) یعنی هیچ عکسی نداشت که هم بخنده خشن نباشه، هم کلاهش رو کلّه ش باشه، هم ریشا و موهای بافته شده ش معلوم باشه و هم رنگی باشه. به هر حال سیاه سفید بودنش رو نرومه یکم، ولی این قدر لبخند و سمت نگاهش خوبه که جبرانش می کنه. انگار که خودم دارم نگاتون می کنم و یه همچین لبخندی می زنم وقتی تب وبلاگم رو باز می کنین. ولی ای کاش ورژن رنگی ش رو پیدا می کردم.

دانی و من - اپیزود اوّل

   همین ترم بود. ترم چهار. فرجه ی باکتری. یه درس حجیم سه واحدی که اگه تو طول ترم نخونده باشیش حالت می شه شبیه اون شب من. فرض کن اون قدر حجیمه که حدود ده روز واسش فرجه می ذارن.

   وضعیتم اینجوری بود که تمام انرژی م رو می ذاشتم بعد از دو ساعت به خودم می اومدم می دیدم  فقط پنج صفحه رو موفّق شدم بکنم تو کلّه م. همه ش جدید بود واسم لعنتی. غافل گیر شده بودم. انتظار همچین چیزی رو نداشتم انصافا. هی جزوه رو از اوّل به آخر، از آخر به اوّل ورق می زدم رو کاغذ عدد ها رو جمع و منها می کردم و با فرض اینکه کلّ شب بیدار بمونم، تقسیم بر تعداد دقیقه هایی که تا امتحان دوازده ظهر فردا باقی مونده بود می کردم تا ببینم هر دقیقه باید در حالت مطلوب چند صفحه بخونم که حداقل یه دور تموم شه.

   این دو ساعت ها که می گذشت، هی عددی که به دست می آوردم گنده تر و گنده تر می شد. انگار که ساعت دنبالم کرده باشه. هفت صفحه در ساعت... ده صفحه در ساعت... پونزده صفحه در ساعت... تهش که عدد رسیده بود به حدود بیست صفحه در ساعت، تقریبا به مرز بالا آوردن و جنون رسیده بودم از استرس. حتّی همون دقیقه های اندکی که باقی مونده بود رو نمی تونستم استفاده کنم. سرم گیج می رفت. چشمام از عمق کاسه می سوخت. یه لحظه که می بستمشون انگار تمام دردای عالم رو می ریختن ته چشمم که قُل بخوره رو آتیش. دنیا هم که دور سرم می چرخید کلا. از فرط خستگی نمی تونستم معنی درس رو بفهمم حتّی، چه برسه به اینکه بخوام طبقه بندیش کنم تو مغزم واسه امتحان. هر جمله رو لازم داشتم پنج بار بخونم تا دستم بیاد چی می خواد بگه. سه چهار روزم بود فقط پنج ساعت در روز خوابیده بودم چون همه ی امتحان هام رو هم افتاده بود و فرجه نداشتم اصلا. خلاصه خسته ای بودم وحشتناک. حتّی نمی تونستم کلمه ها رو بچینم پشت هم که چند جمله حرف بزنم. یعنی بخونید و باور کنید که اون شب توانایی صحبت کردنم رو واقعا از دست داده بودم و حتّی نمی تونستم از نظر مغزی فرآیند ایجاد کلام رو اجرا کنم. مغزم قاطی کرده بود کلا.

  

یک همچو شب دراماتیکی بود. حالا کاری ندارم که تهش حدود یک سوم مطالب رو اصلا نرسیدم بخونم حتّی و خود به خود حذفش کردم.کاری ندارم که به خاطر شرایط انتقالی نمره ش واسم خیلی مهم بود چون واحدش زیاده و معدل رو قشنگ جا به جا می کنه و در عوض من داشتم به خودم نهیب می زدم انتقالی به درک نکنه بیفتم اصلا پاس نشم؟ کاری ندارم که به خاطر نور هم که شده دلم می خواست یه نمره ی خفن بگیرم ازش چون واقعا مدیون این استاد بودم. کاری ندارم که تهش خوش شانسی آوردم و بچّه های خنگمون همون نمره ی منم نگرفتن و نمره م اون قدرا در مقایسه با بقیه داغون نشد و حتّی بسی جای فخر و مباهات داشت. چهارده و نیم گرفتمش. ولی به هر حال اون شب داشتم استرس مرگ می شدم قشنگ.


   بعد صحنه ی اونور خونه چه شکلی بود؟ هیچی. خانواده در عین سعادت و خوشبختی نشسته بودن گل می گفتن گل می شنفتن. یک نصفه شب. از ترک سقف دیوار هم حرف می زدن. با هم شوخی می کردن، می خندیدن، از کارهای روز مرّه شون می گفتن و چیز میز می خوردن و کلا خیلی حالت لاکچری ای بود که هیچ وقت زمان هایی که من بی کار بودم تو خونه مشاهده ش نکردم. انگار که فقط اون شب رو مود خوش گذرونی باشن همه.  احساس بدبختی و ناتوانی تمام و کمال می کردم در اون لحظه. دلم می خواست بزنم دم گوش شون بگم تو رو خدا می شه هرکدومتون فقط چند دقیقه به جای من بخوابین آخه من دارم می میرم؟ _ نمردم البتّه و الآن دارم اینا رو می نویسم._

اون وسط ایزوفاگوس کنترل تلویزیون رو گرفته بود دستش، این شبکه اون شبکه می کرد. سریع. طوری که از هر شبکه فقط یه کلمه بشنوی. خود همین کار آشفته ترم می کرد و بیشتر به لحظه ی جدا شدن روح از بدنم نزدیک می شدم.


  وسط این شبکه عوض کردن ها یهو مامانم گفت: "عه. بزن عقب... بزن عقب..." صدای کودکانه ی برنامه های شبکه پویا. جیغ زیر لوس طوری. همون جوری که با بچّه کوچولو ها حرف می زنن. با خودم می گفتم این احمق ها پیش خودشون چی فکر کردن واقعا؟ یک نصفه شب دارن برنامه کودک پخش می کنن؟ واسه کی؟ کدوم کودک ابلهی الآن می شینه پای برنامه های صد من یه غاز زاغارت تاریخ مصرف گذشته ی یک نصفه شبی شبکه پویا؟

خلاصه داشتم علّت اختلاس ها رو هم قشنگ از توی شبکه پویا استخراج می کردم بیرون که مامانم گفت: "کیییییلگ!"


   این جوری بودم که: "چه عجب بالاخره وسط عیش تون فهمیدین منم وجود دارم!" (یه چیزی تو مایه های دیالوگ رون به هری و هرمیون تو چادر جنگلی شون وقتی که دلش پر بود و قاب آویز تو گردنش. هری پاتر نخوندین اسکیپ کنین این پرانتز رو. متاسّفانه عمرا نمی تونین درک کنین. :سوز به دل)

خودم رو زدم به نشنیدن و سعی کردم ویژگی های یه گونه ی باکتریایی جدید رو با فشار بچپونم تو مغزم. دوباره مامانم گفت: "کیییییییلگ!"

منم از این ور خونه داد زدم که: "عح چیهههههههه؟"

- کیلگ!!!! دانی ه!

- چی ه؟

- دانی ه!!!!

- ن م ن؟ چی می گی؟

- بیا یه لحظه!

- وقت ندارم.

- ای بابا بیا یه لحظه!

- برو بابا گفتم وقت ندارم. چرا درک نمی کنی؟ دارم می میرم.

- یه لحظه س کیلگ! بیا!


   خلاصه با بدبختی ده تا نشونه گذاشتم لای جزوه ها که گم نکنم جاهایی رو که داشتم می خوندم. آخه کلا این جوری ه مدل درس خوندنم که از هر مبحث دو سه صفحه ی وسط رو می خونم و مثلا پنج تا انگشتم هم زمان به عنوان نشانه بین صفحه های مختلف کتابه. هی ازین مبحث می پرم به یه مبحث دیگه.

   رفتم پای تلویزیون. دیدم یه دایناسور زشت بی ریخت غول آسای وحشت ناک رو عروسک کردن دارن با صدای زیر بچگونه جاش حرف می زنن اسمشم گذاشتن برنامه ی کودکان. از نظرم یه طوری بود که بچّه با دیدنش بیشتر خودشو خیس می کرد از ترس به جای اینکه از برنامه ی کودک لذّت ببره.


- مامان این چیه منو به خاطرش کشیدی این سر خونه؟

- کیلگ! دانی ه.

- یعنی چه؟ به خاطر این مسخره بازی ها منو تا اینجا کشوندی؟

- کیلگ!!!!

- ای بابا. خب من حتّی وقت ندارم سرم رو بخارونم. صدام کردی بشینم برنامه کودک احمقانه ی ایران رو ببینم؟ نمی بینی چقد حالم بده؟ وقت این چیزا رو دارم به نظرت؟

- کیلگ یعنی می گی دانی رو یادت نمی آد؟

- چرا یه چیزای موهومی یادمه. همون موقع هم خوشم نمی اومد ازش. مسخره بود. این ایرانی ها که بلد نیستن فیلم بسازن اصلا. نگاش کن تو رو خدا. بچّه وحشت می کنه ازش.

- کیلگ یادت نیست که اینجوری می گی.

- چرا یادمه خوبم یادمه.


   بعدش هم راهم رو کشیدم رفتم سراغ جزوه ها که یه خاکی تو سرم بکنم. ولی خوب کاملا دیالوگ های اون عروسک دایناسوری رو می شنیدم. بدک نبودن. می دیدم که سه نفری نشستن دارن یک نصفه شب نگاش می کنن  و لذّت می برن. و با هم می خندن. قهقهه می زدن بعضی جا ها. دلم می خواست پیششون باشم. حتّی بابای همیشه عبوسم اون شب رد داده بود و داشت به یه برنامه کودک قاه قاه می خندید.

   با خودم گفتم امتحانام که تموم شد می رم دان ش می کنم ببینم چیه. سرم رو با درس گرم کردم و سعی کردم اون ور خونه ای ها رو نادیده بگیرم.



که یهو... برنامه کودک تموم شد. تیتراژش بالا اومد. یه آهنگ بود. یه آهنگ غریب آشنا. مثل این می موند که حافظه م رو با یه دستگاهی پاک کردن و حالا خودش داره بر می گرده. بیت به بیت.

یه حس آشنایی داشتم بهش. یه حس غریب وصف نکردنی ای. نمی دونستم این احساسم رو از کجا آورده بودم، مثل این می موند که تو همه ی لحظه های زندگی م باهام بوده، فقط متوجّه ش نبودم. انگار که باهاش بزرگ شده باشم ولی یادم رفته باشه. عین آلیس که سرزمین عجایبش رو یادش رفته بود.

یه خاطره ی خیلی دور. خیلی خیلی دور. اون قدر که از وجودش خبر نداشته باشی. انگار که تا اون لحظه ندونی همچین خاطره ای هم داشتی ولی یهو از زیر زمین بزنه بیرون و بهت بگه منم وجود دارما احمق جون.

هر لحظه تو ذهنم پر رنگ تر می شد. شادم می کرد. صحنه ها جلو چشمم جون می گرفتن. چشمام رو که بستم به صورت موقتی هیچ دردی نداشتم. انگار که یه قابلمه نور خالی کرده باشن ته چشمام. وصف نا پذیر و سکر آور.

انرژی می گرفتم ازش. در آن لحظه چپ و راست شده بودم. احساس می کردم خوش بختی رو تو مشتم گرفتم. عین یه اسنیچ. خواننده ی آهنگ که شروع کرد به خوندن، من کاملا می دونستم کلمه ی بعدی که می خواد بخونه چیه. ولی حفظ نبودم. ریتم آهنگ بود که مثل بارون رو شکنج های مغزم می بارید. اصلا نمی دونستم آهنگ رو کی و کجا شنیدم حتّی. ولی آشنا بود. یه آشنا که نمی شناسیش. حالتی که یه نفر رو می بینی و تو صورتش زل می زنی و می دونی که آدم مهمی بوده واست ولی حافظه ت یاری نمی کنه.

این بار خودم بودم که داوطلبانه جزوه و ضمائم رو پرت کردم (بدون ترس از نشانه گذاری و اینکه صفحه ش از دستم می ره) و رفتم/ شاید هم تقریبا دویدم پای تلویزیون.

با لب و لوچه ی آویزون زل زدم به تلویزیون. ماتم برده بود.


-  این آهنگ...!

- آره کیلگ یادت اومد؟ آهنگ دانی ه.

- ولی آخه این آهنگ...

.

.

.

- این آهنگ چیه؟ می شناسمش.

- کیلگارا! هنوزم یادت نیومده؟

- من فقط می دونم که این آهنگ رو حفظم. ولی نمی دونم از کجا. چه طور. برای اوّلین باره دارم می شنومش... ولی می تونم باهاش زمزمه کنم. هیچ ایده ای ندارم که چیه! هوم؟

- تقریبا دو ساله ت بود. تو خونه اوّلیه مون... با این آهنگ دستت رو می گرفتی دور ستون وسط خونه، می چرخیدی و می چرخیدی و شعر می خوندی باهاش.


هیچی یادم نمی آد از اینایی که می گه. خیره تر نگاش می کنم.

- رو این فیلم خیلی تعصّب داشتی. از دو ساعت قبل ترش تلویزیون رو قُرُق می کردی که شروع شه و با آهنگ یه دقیقه ایش شادی کنی و بچرخی دور ستون و بالا پایین بپری.


   اینا رو که گفت دیگه اونجا نموندم. خیلی منقلب شده بودم. گر گرفته بودم. با خودم می گفتم ببین یه زمانی چه قدر همه چی واست قشنگ بوده و الآن حتّی حافظه ت هم همینو یادش نمونده احمق جون. رفتم اون سر خونه... یه نگاه به جزوه ی حجیم باکتری انداختم.



   آهنگ هنوز به پایان نرسیده بود. ولی نزدیک آخراش بود. ریتمش داشت آروم می شد. می شندیدمش هنوز. دید چشمم کم کم تار شد. اون شب چند قطره اشک ریختم. در خفا. پیش دل خودم. یک آن دلم وحشت ناک تنگ شده بود. خالی شدن ته دل بهش می گم. ته دلم. ته ته دلم. ته دلم خالی شده بود یهو. نمی دونم واسه چی. نمی دونم واسه کی. نمی دونم واسه چه زمانی. نمی دونم به چه علّت حتّی. هیچی یادم نمی اومد و همین بود که بی قرار و عصبی م کرده بود.


   دستم رو گذاشته بودم گوشه ی چشمام و اصلا درک نمی کردم که چرا باید همچین حالی داشته باشم.کلا دیگه  فاز درس و همه چی از سرم پرید. گور بابای همه شون. یه غم بزرگ تر اومده بود سراغم. حس خفگی می کردم. بغض گلوم رو گرفته بود.  احساس بد بختی شدید تری نسبت به حالت قبل می کردم. اصلا نمی دونم چم بود. هنوزم نمی دونم اون شب چم شده بود. ولی کاملا مشخّص بود که آب روغنم قاطی شده.   البتّه کلا از قبلش هم حالم درست حسابی نبود. کم خوابی و حال خراب اون چند روزم و هجوم خاطره ها و اون آهنگ همه با هم دست به یکی کردن. داشتم با آهنگ یه برنامه کودک اشک می ریختم و بعدش به سنّم فکر می کردم و آخرین باری که گریه کرده بودم و خود همین واسه م مسخره بود و باعث شد مثل دیوونه ها بعدش بشینم یه دل سیر بخندم. 


   عجب شبی شد اون شب. یه خاطره ی عجیب غریب. دو ساعت دیگه رو هم از دست داده بودم. و حتّی همون پنج صفحه ی حالت عادی رو هم نخونده بودم و این بار واقعا به کفشم نبود. :)))) گور پدر دنیایی که هر جور دلش می خواد می گذره فقط. رفتم دانلودش کردم و دو ساعت تمام شب امتحان سه واحدی م نشستم به اون آهنگ گوش دادم. تا سه ی نصف شب. بعدش هم که خوابیدم تا پنج صبح بیدار شم ببینم چه خاکی به سرم بریزم با اون باکتری های عجق وجق.

   بعد از اون شب، هر شبی که حس می کردم نمی کشم دیگه، هر شبی که حس می کردم افکارم دارن به سمت اسیدی شدن میرن، هندز فری م رو در می آوردم و این آهنگ رو با ماکسیمم صدایی که تبلتم می کشید تو گوشم پلی می کردم. آهنگ یه برنامه کودک. خخخ. شاید این حجم از احساسات دم دستی براتون عجیب باشه. برای خودم هم گاهی عجیبه. وجدانا  نمی دونم چی دارم تو مغزم. یعنی هیچ کس فکرش رو نمی کرد که دارم آهنگ برنامه کودک گوش می دم با اون ریخت و قیافه. ولی انصافا  زود تند سریع سرحالم می آورد.

کلا جالبه واسم... هر ترم یه آهنگ اینجوری هست که سر حالم می آره و باهاش سعی می کنم تو سختی ها غرق نشم و خودم رو بکشم جلو که بگذره فقط. این آهنگ ها به شدّت برام نوستالژیک و خاطره انگیز می شن به سرعت. شایدم به خاطر اینه که تو اون زمان مغزم کاملا آماده ی پذیرش یه همچین آهنگ هایی هست برای آرامش پیدا کردن. ترم پیش اون موزیک ویدیوی باند اسپانیایی دیویسیو بود با مسخره بازی هاشون، ترم چهارم هم که این آهنگ دانی. یعنی حتّی یادمه یه زمانی به این وضعیت رسیده بودم که به خودم می گفتم سی صفحه بخون تو یک ساعت، تا آهنگ دانی رو پخش کنم واست. خلاصه بگم که یک همچو دیوانه ای.



   بعد از اینکه امتحان هام تموم شد یکی از اوّلین چیز هایی که رفتم سراغش همین آهنگ دانی بود. ولی تلویزیون دیگه پخشش نکرد. انگار فقط همون یه نصفه شب بلد بود خون منو اون جوری بکنه تو شیشه و حالم رو به هم بریزه. دیگه هیچ چی پخش نشد. رفتم  اینترنت رو زیر و رو کردم. بیل زدم رسما. هیچ کوفتی نبود. همه بی کیفیت و آشغال. صدای خش خش و البتّه صدا های  اضافه ای از خود فیلم. خود فیلم هم که اصلا نبود و گیر نمی اومد. خود متن تیتراژ رو یه جاهایی نمی فهمیدم چی می گه که اونم هرچی سرچ زدم نبود متنش. کلا اینترنت خالی ه در رابطه با این مجموعه ی کودکان.


   خلاصه بگم که خودم دست به کار شدم... این آهنگ... این فیلم. این خاطره ها باید روی فضای وب در دسترس باشن. حیفه این همه اطّلاعات عجق وجق داشته باشیم ولی این یه رقم توش نباشه. باید منتقل شه به نسل های بعد حتما. ارزشش رو داره. نوستالژی غیر قابل وصفی ه. ساعت ها دام پهن کردم پای شبکه پویا و آی فیلم و بالاخره چند روز پیش موفق شدم کیفیت قابل تحمّل ترش خودم رو فلش خودم ضبط کنم. براتون نوشته بودم تلویزیون  همکاری نمی کنه که براتون پست بذارم. همین بود دغدغه م اون زمان.

فلذا وبلاگ من _کیلگارا! :))) _ می شه اوّلین وبلاگی که این قدر با کیفیت داره پوشش میده این مجموعه رو تو کل فضای وب بدون شیلترینگ. آهنگش مهمه، ولی باید فیلم هم روش باشه. نمی تونستم این جفا رو در حقشون کنم و فقط براتون ویس بگیرم و بفرستم. باید فیلم تیتراژ باشه که همه بدونن چه کسایی این مجموعه رو ساختن. باید با اون آهنگ اسم تک تک دست اندر کارانشون ثبت بشه تا اینا جاودانه بشن تو زمان. من به نوبه ی خودم سعی م رو کردم که جاودانه شون کنم. که اسمشون پاک نشه. باید واستون می نوشتم این پست رو. خیلی وقته منتظرشم. خوش حالم که دارم دونه دونه کار هایی که تو ذهنم هستن رو کم کم به فرجام می رسونم.

   نمی دونین که حدودا چند تا نرم افزار دانلود کردم برای اینکه بتونم همین فایلهای چند دقیقه ای رو تبدیل فرمت کنم. ده تا شاید. فرمت گندی بود. صدا نداشت... نمی دونم فقط با کا ام پلیر باز می شد... خیلی گند بود خلاصه. چه قدر نرم افزار های مختلف رو تست کردم که بتونم اون جوری که دلم می خواد فیلم رو برش بدم. پروسه ی وقت گیر وحشت ناکی بود. واسه ی سر جمع ده دقیقه شاید. یعنی از هر مسیری می رفتم به بن بست خوردم. ولی بالاخره موفق شدم. این شما و این تیتراژ ابتدایی مجموعه ی دانی و من. لذّت ببرین. البتّه احتمالش زیاده که شما لذّت نبرین یا به اندازه ی من براتون جالب نباشه، ولی خودم که کاملا عشق می کنم وقتی دکمه ی ثبت این پست رو بزنم و بیام ببینمش رو وبلاگم:





متن شعر (که اینم بهتون قول می دم کاملش هیچ کجا نیست و کلا گوشی نوشتمش و اگه فکر می کنید  جایی رو اشتباه نوشتم کمکم کنید، راستش فهمیدن حرفای بچّه گونه ی گاهی خیلی سخت می شه.):


یه قصّه ای دارم بچّه ها

از غزل و غم شادی ها

این دختر کوچیک افسوس

تنها بود با عروسک ها


نه یه ستاره تو آسمون

نه یه رنگ از این رنگین کمون

نه یه دوستی داشت که باشه

هم بازی و هم زبون


با رنگ مداداش

از توی نقّاشی هاش

اومد مثل جادو

یه دانی کوچولو


دیری نپایید این شادی

مریض حال شد غزل جون

رفت به سفر، رفت ازین شهر

مونده این دانی حیرون


در برابرم نشسته

غمگین و دل شکسته

من تنها... او تنها...

تنها تو باغ گل ها


همیشه با او بودم

غزل غزل سرودم

چی شد چی شد ای خدا

رفت و از ما شد جدا...

رفت و از ما شد جدا...


یه روزی با لب خندون

می آد به خونمون مهمون

بر می گرده غزل از سفر

ساده پیش دانی جون.


   داستان این فیلم کودکانه توی همین شعر اوّلش خلاصه شده. فکر نمی کنم نیازی باشه من بیشتر تعریف کنم. دانی یه دایناسوره که از توی نقاشی های غزل زنده می شه و می پره بیرون و بعد از هم جدا می شن و دوباره بعد یه مدّت به هم می رسن. این سریال شرح اتفاقاتی ه که طی این مدّت برای این خانواده توسط حضور این دایناسور می افته.


*موقع شنیدن این آهنگ حس می کنم که چه قدر شبیه غزلم. چه قدر. خصوصا اون جا که داره می گه نه یه ستاره تو آسمون... من قشنگ غزل رو پرت می کنم کنار، به خودم فکر می کنم. هاه. همین روزا یه دایناسور می کشم تو دفتر نقّاشی م. شاید مال منم زنده شد.


   این مجموعه در سه دوره ساخته شده. اینا رو از تو ویکی پدیا می نویسم. به نظرم لازمه رو وبلاگم باشن. یکیش سال هفتاد و هفت ساخته شده که من یک ساله بودم. یکیش سال هفتاد و هشت که من دوساله بودم. یکیش هم سال هشتاد و نه که من سوم راهنمای ای چیزی بودم. سری اوّل و دوم رو علی عبد العلی زاده ساخته و سری سوم رو ارژنگ امیر فضلی که این روزا تو خندوانه دیدینش شاید. خواننده ی همه ی آهنگ ها  یا خود دانی ه یا حمید گودرزی که یکی از بازیگر های فیلم هم هست. خیلی های دیگه هستن تو این فیلم. مثل زنده یاد مرتضی احمدی که هر وقت می بینمش غمم می گیره. مثل مریم سعادت که همین الآن یه فیلم رو شبکه دو داره فکر کنم. مثل خود حمید گودرزی که قیافه ی بشاش سرحال اینجاش کجا، قیافه ی الآن و چروک دور چشمش کجا. مثل حمید لولایی حتّی. انگار که یه سری آدم خفن برای کودک ها ارزش قائل باشن و تولید محتوا کنن واسشون. اینو دیگه تو دنیای امروز نمی بینیم. صدا و سیما مون داره هر لحظه بیشتر از قبل به یغما می ره. صنف کودک که دیگه بره  سرش رو بذاره بمیره. اینا حتّی صنف بزرگسال رو نمی تونن راضی کنن. کودک که خیلی سخت تره.

تو هر فصل عروسک نقش دانی عوض شده و یه عروسک دیگه ساختن که من به شدّت عاشق دانی شماره یکم که قیافه ش وحشت ناک تر از همه ست.  اینه:




دانی شماره ی دو اونی ه که توی همین ویدیوی بالا دیدین. دانی شماره ی سه رو خودم هم ندیدم و اگه دیدم هم یادم نیست.

سه تا ویدیو ساختم کلا. تو سه تا پست جدا می ذارم براتون.

این اوّلیش بود.


   دیگه بیشتر از این حوصله متن نوشتن رو ندارم. دو پست باقی در آینده به زودی. چون باید سرحال باشم که بتونم فکر هام رو درست بنویسم و براتون توضیح بدم.

فقط اینکه مجموعه ی دانی و من این روز ها داره از شبکه ی پویا پخش می شه هر روز. ساعت سه و نیم ظهر. اگه دلتون خواست گفتم. :))) فقط بدیش اینه که مسئولین گل و بلبل شبکه پویا به کفششون نیست هیچ. دکمه ی پخش فیلم رو می زنن و می رن لالا دایورت. یه قسمت از آخر پخش می کنن یه قسمت از اوّل یه قسمت از وسط. سریال این طوری نیست که اگه آشفته پخش شه چیزی ازش نفهمی. ولی در عین حال یه پیوستگی داره که اینا رعایتش نمی کنن. خودتون باید خلّاقیت رو ببرین بالا و قسمت ها رو به هم ربط بدین.من که دارم آرشیو جمع می کنم ازش و شدیدا از این حرکتم راضی ام. هر روز رو فلش ضبط می کنم، با نرم افزار تغییر فرمت می دم یک ساعت،نهایتا رو هارد پیاده می کنم. دنیای خوشیه. :{

نوزده سال بعد

خدای من. با هفده دقیقه تاخیر البتّه.

 ثبت.

خونه ی خاله کدوم وره؟

   همون وری که اینترنت نداره! 0-0

آدم  می ره مهمونی تازه نطق پست گذاشتنش وا می شه... بعد اون وقت اینترنت نداشته باشی.

حیف اون ایده های من که قراره این چند روز تلف شن و تو سیم وای فای نداشته گیر کنن. :-"

دیگه واقعا باید یه فکری به حال اینترنت همراه بکنم اینگار.


ولی خودمونیما، چند روز بدون مادر، پدر و ایزوفاگوس خر. واقعا که محشره. تا قدر منو بدونن.


هر چه که بودی، هر چه که بودم،

بی هوا رفتم که رفتم.

:دی


انتقال دائم

واو.

دو ساعته خبرش رو فهمیدم. یعنی پتانسیلش رو دارم از همین جا تا میدون تجریش پا برهنه بدوم و به هر کسی سر راه می بینم شیرینی بدم. 

واو.

تمام شد. کابوس سه ساله ی من. امروز واقعا، حقیقتا و تحقیقا تمام شد.

بیداری.

واقعا سه ساله کنکوری بودم. چهار ترم الف آوردن... جدّی که پدرم در اومد.

یعنی شاید اگه می موندم و می خوندم سال دو خودم همین دانشگاه رو می آوردم. چهارصد تا که رتبه م بهتر می شد، نمی شد؟ ولی این کارو نکردم. به جاش خودم رو انداختم تو یه مسیر سخت تر. اون روزی که قبولی دانش گاهم رو دیدم، برام بدیهی بود که : "نه عمرا، نمی رم. این چه کوفتیه." این قدر نه گفتم، این قدر نه گفتم تا بالاخره محیط باهام کنار اومد. مجبورش کردم. یعنی هر کی بود دیگه کم کم بی خیالش می شد. یعنی خب سه ساله گذشته. دیگه باید از جو کنکور اومده باشن بیرون بچّه های هم سنّ من. ولی من هنوز همون حس سه سال پیش رو به غلظت روز اوّل دارم تو ذهنم. "عمرا."


برای اوّلین بار توی یه مدّت طولانی، واقعا احساس می کنم یه کار نیمچه شاقّی انجام دادم. من که نه شاید بیشتر بابام. مامانم. این دو تا هر کاری که نکردن واسم، تو این یه مورد خیلی به فکر بودن. مامانم بهم می گه: "من هیچ وقت به کسی رو ننداختم کیلگ. حتّی به خاطر خودم. هیچ وقت. مغرور تر از این حرفام. ولی به خاطر تو، رفتم التماس کردم!" آره خوب این اوج ابراز احساساتشه. بهم می گه: "این سه سال تقاصت بود. تقاص کلّه شقّی های سال کنکورت." که البتّه باهاش جنگ نمی کنم فعلا سر این جمله. بی خیالش.


اصلش این بود که این پست باید سه سال پیش نوشته می شد. حقّم اون بود یه جورایی. زمان قبولی ها.

ولی به هر حال بالاخره نوشته شد. با سه سال تاخیر، ولی بالاخره به یه حکم حقیقی درست تبدیلش کردم.

حس می کنم تو سرنوشت دست بردم! :))) با سرنوشتم مقابله کردم. ورق رو برگردوندم به سمتی که عشقم می کشید.

جو خونه ها چه جوریه وقتی خبر قبولی بچّه هاشونو می شنون؟ جو خونه ی ما الآن همون، شاید یکم کمتر چون یه جورایی پیش بینی می کردیمش. انگار که سه سال رفته باشیم عقب، اون روز نحس رو پاک کنیم، امروز رو به جاش ثبت کنیم. همه هستن. من... مادرم... پدر بزرگ... مادر بزرگ...ایزوفاگوس... ژ دون... مینا...  بابام نیست که اونم چند دقیقه پیش زنگ زد بهم گفت: "تبریک.  ایشالّا که از فردا دیگه ارث بابات رو از من نخوای. حالا هرچی می خوای با خیال راحت بخور و بخواب تا پنج سال." منم بهش گفتم: "خوب تو بابامی دیگه. از کی بخوام ارث رو پس؟"


می دونم این مستی الآنم تا چند ساعت دیگه می پره از کلّه م، از کلّه ی همه مون، ولی الآن که حسّش عالیه.

شاملوی تو ذهنم واسه خودش می چرخه و می گه:


من فکر می کنم...


هر گز نبوده قلب من،

اینگونه گرم و سرخ...


هرگز نبوده دست من،

 این سان بزرگ و شاد...


بوده ها. زیاد بوده. اینم روش ولی.

بدبختی ها کشیدم به خاطرش.

بدبختی ها.


احساس می کنم

در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین.


پ.ن: کف دست و پام سر شده. درد می کنه. می سوزه. به مامانم می گم، می گه: "خیلیه بعد این همه، از خوشحالی بخوای سکته کنی ها!"

ساعت به کوک

   عمق علاقه یعنی وقتی به خاطر مامان بزرگ و بابابزرگم که اومدن خونه مون، دارم ساعت کوک می کنم فردا نه صبح بیدار شم که احساس تنهایی نکنن. اینترنت و بازی و هر چیز متفرقه ای رو هم ریختم دور این چند وقت. هر گونه ددر، دور دور، ول گردی، رفیق بازی و امثالهم نیز. صبح تا شب می شینم نگاشون می کنم فقط. انگار که معبودم باشن. لذّت بخشه برام این عمل. خودم که گاهی فکر می کنم دیوونه شدم. یعنی ذرّه ای حوصله م سر نمی ره. فقط بشینم نگاشون کنم تا ابد الدّهر.

خیلی آدم شدم تو این چند روز. آدم بودن ارزش داره منتها اگه دور و بری هات هم آدم باشن.


فکر که می کنم انگار زیاد این رو از علایقم ننوشتم. در واقع خیلی کم نوشتم. علایق اصلی م رو ول کردم_پنهان کردم شاید، بیشتر دل خوشی کوچیک تر ها رو شرح دادم. یه طوری که گنده ها توش گم ن. 


یکی از علایق ماژورم همین دو نفرن. نوه ی اوّلشونم و واقعا شوخی نمی کنم اگه بنویسم کسی جرئت نداره جلوی من بهشون چپ نیگا کنه. بوده با خاله، دایی یا مامانم بحث کردم که تو به چه حقّی فلان حرف رو به مامان بزرگ یا بابا بزرگ زدی؟


یعنی حرف نیست که از زبون این دو تا در بیاد و من بگم نه. قابلیتش رو ندارم. اصلا تعریف نشده س برام. نقطه ضعفه ولی چی کنم. دیوونه شونم.

که البتّه از این ویژگی م سو استفاده می شه گاهی. مامان بابام می رن حرفای خودشونو به اینا یاد می دن و ازشون خواهش می کنن که این حرفا رو به کیلگ بزنین چون فقط از شما حرف شنوی داره. انگار که من احمقم نمی فهمم. بعد مثلا به بابابزرگم می گم انصافا از خودت می گی؟ صادقانه می گه از مامانت شنفتم. :))) 


   منشا این حجم از علاقه رو هم لو بدم فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه یکم بیشتر درک کنین. :)))) به خاطر اینه که در واقع من صرفا اسم نوه رومه. در اصل بچّه ی آخرشونم. ته تغاریه که لی لی به لالاش می ذارن. سه سال اوّل زندگیم پیش اینا بودم کلا. اوّلین مامان بابایی که شناختم اینا بودن. حرف زدنم، راه رفتنم، تقریبا همه چی رو تو خونه ی اینا تجربه کردم. اوّلین بار به مامان بزرگم گفتم مامان. به بابابزرگم گفتم بابا. هنوزم همونه، القابی که باهاش صداشون می زنم، توش مامان و بابا داره نه مامان بزرگ و آقا جون و بابا جون و عزیز جون و نمی دونم این چیزایی که نوه ها باهاش صدا می زنن. مامان و بابامن. ولی خب به زبون شما می نویسم مامان بزرگ و بابا بزرگ که گیج نشید و بفهمید چی می گم.


هنوز که هنوزه وقتایی که ازم دور می شن بغض می کنم. داغون می شم. پکر شدن اونا رو هم می بینم. یه بار بابابزرگ وقتی داشتم از در خونه شون می رفتم بیرون سرش رو گذاشت گوشه ی در، زد زیر گریه. که بله تبریک می گم به خودم. با نوشتن اینا، الآن خودم هم زدم زیر گریه. :))) همیشه موقع خداحافظی اینقدر مامان بزرگ فشارم می داد تو بغلش، اینقدر فشارم می داد تو بغلش که انگار دنیا می خواست همون لحظه تموم شه. 


توی اکثر سختی ها و مشکلات، همیشه چند تا حربه دارم واسه فرار. یکیش  فکر کردن به خنده های بابابزرگمه که داره  با لهجه ی دیوونه کننده ش بهم می گه : "امیدم!"فکر کردن به آغوش گرم مامان بزرگمه که حتّی اگه یه نرّه غول بی شاخ و دم هم باشم، جلو همه می گیره رسما می چلونتم تو بغلش که رسما پوزش می طلبم بابت این حجم از لوسی با وجودی که خجالت می کشم، ولی واقعا حس خفنی داره.


خلاصه سرتون رو درد نیارم، تا صبح می تونم ازشون بنویسم و با نوشتن این متن ها احساساتی بشم... حالا خوبه همین الآن سه چهار متر اون ور تر از خودم خوابیدن. نمی دونم چه مرگم شد یهو. 

خواستم بنویسم، دوست داشتنم... گاهی این جنسیه. جنسی که وقتی بهش فکر می کنم، فقط اشکه که می آد تو چشمم. دست خودم نیست. اصلا نمی دونم چرا حتّی. غم داره توش. یه غم که فراتر از درک وجود ناچیز منه. اصلا نمی فهمم چرا باید بیاد سراغم، ولی می آد و فقط می دونم که هیچ قشنگ نیست. مثل زهر ماره. تلخه. عشق حقیقی که تو شعرای عارفانه ازش حرف می زنن، اگه واقعا وجود داشته باشه، این جنسیه. یا حداقل می تونم بگم به این نزدیک تره.


   هه. راستی بگم بخندین یکم. اشک و آه و عرفان رو پاز می کنیم فعلا. همین یه دقیقه پیش رفتم مرغ رو بذارم تو لونه ش که بخوابه، زیر پام لیز بود. مرغ به بغل داشتم تو هوا دست و پا می زدم عین این رقصنده های باله. بد بخت رو سکته ش دادم رسما! پدر دست و آرنجم رو هم در آوردم که نخورم زمین. مبارکم باشه. دلم سوخت واسش الآن. الهی. گیج و منگ خواب بیدارت کنن بعد بلافاصله تو هوا یه ترن هوایی رو برات تداعی کنن. من همین جوری ش که چند روز پیش مامانم اومد با ملاطفت خاص خودش  فقط زمزمه کرد کیلگ و یکم تکونم داد تا از خواب عصرگاهی بیدارم کنه، نمی دونم خواب چی می دیدم  که مثل دونده های دو پرت شدم به جلو  و داشتم اون بنده خدا رو هم پرت می کردم. بعد اون وقت همچین بلایی سر این جوجه ی بی زبون آوردم الآن. ننگ بر من. شرم بر من. 


ولی میگم بیرون هوا چه خوب بود. اهورایی بود همچین. نه سرد، نه گرم. نه بارون نه ابر نه آفتاب. نه نم، نه خشکی. در واقع هوا خالی بود. هیچ فاکتور خاصی نداشت و همین بود که عالیش می کرد.به قول امروزیا کاش تافت بزنن بهش خشک نشه تا ابد.

شما دانشمندا خیلی خنگید که تا الآن نتونستید هیچ پیشرفتی تو زمینه ی کنترل آب و هوای طبیعی داشته باشید. 


اه. حالا من با این میزان آدرنالین مترشحه تو خونم چه جوری بخوابم الآن که به فردا ساعت نه صبح برسم؟ بشینم  واستون زیر کامنت های جدید شعر و غزل و رمّان بنویسم تا خوابم ببره؟ آره دیگه قدیمی ها گوسفند می شماردن، ستاره رصد می کردن که خوابشون بگیره، ما بچّه های نسل تکنولوژی اینجور. 


پ.ن: آقااااا. خیلی زیاده! آیا کسی هست مرا یاری کند؟ شما کی وقت کردین این همه کامنت بنویسین؟ چه کار سختی. می خوام یکی رو استخدام کنم بیاد کامنتای وبلاگم رو جواب بده. ولی باید عین خودم جواب بده ها. به مدل کیلگی.  وگرنه که نمی خوام.


my fav quoto of her

   و جمله ی مورد علاقه ی مامانم تو زندگی الآنش اینه که: "خجالت بکش! از صبح تا الآن پات رو انداختی رو پات، هیچ کاری نکردی."

بسته به زمان و طرف مقابلش این جمله رو یکی در میون پرت می کنه تو صورت آدمای دور و برش حتّی اگه ربطی به مکالمه ش نداشته باشه. حتّی اگه طرف از قبل خودش در حال خجالت کشیدن باشه. عین ادویه ی غذا که تو همه چی می پاشن، اینم کلا مکالمه هاش رو با این جمله عطرآگین می کنه. به به به به به به به به به به...

هیچ وقت نمی تونم تصوّر کنم اگه نظریه ی زندگی های چند گانه حقیقت داشته باشه، این شخص تو زندگی قبلیش چی یا کی می تونسته باشه که الآن وضع اینه.


 حیف صدا و سیما همکاری نکرد، می خواستم امشب یه پست باحال واستون بذارم. حالا امیدوار باشین فردا همکاری کنه. فعلا گزارش روابط خانوادگی حسنه ی ما رو داشته باشید.

قدم نو رسیده!

یکی از دوستای دوران ابتدایی م (می نویسم رومی به یاد مولانا، که یادم بمونه کی رو میگفتم.)، بچّه ی خواهر بزرگ ترش به دنیا اومده. خخخ.

می بینی دنیا رو کیلگ؟

اتفاقا خواهرش خیلی بزرگ تر از ما بود، تا حدودی می شناختمش. اون زمانایی که هم بازی بودیم، گه گاهی خواهرش رو می دیدم. بعضی وقت ها هم می اومد بهمون خوراکی می داد.

من تا حالا همچین چیزی رو انصافا تبریک نگفته بودم. هیچ ایده ای نداشتم باید چه جوری واسش بنویسم که خوب باشه. یکم ادای نایسا رو در آوردم از رو بقیه ی کامنت هایی که گرفته بود وصله پینه کردم به هم که یه چیزی درآد از توش، ولی واقعا حس خوبی نداشتم ک.


   راستش اصلا حالم از هرگونه موجود زیر دوازده سالی به هم می خوره. این حجم از ذوق زدگی برای ورود یک موجود ناتوان به خانواده رو درک نمی کنم. احتمالا بیشترش به خاطر اینه که دوست دارم خودم جاشون باشم. بی خیال... بی دغدغه... فارغ... آدم بزرگ ها به فکر رفع نیاز هات باشن. غذا واست بیارن. بهت محبّت بدن. دوران محشر اندر محشریه. 

   بزرگ تر که می شی... غم! غم می آد رو دلت. کم کم. ذرّه ذرّه. غرقت می کنه. توش حل می شی. همه چی یادت می ره. رو می آری به خوشی های مقطعی و کوچیک. یادت نمی آد که تو بازه ی پنج سالگی هات اصلا حتّی سعی نمی کردی به فکر خوشی ساختن باشی. خود خوشی بودی. سنسور درک غم نداشتی! در اصل غمه که بزرگت می کنه. تهشم که می میری.  چه می دونم. زندگی فقط همون دوازده سال اوّلش، نهایتا تا چهار پنج ابتدایی ش قشنگه. بقیش مواجهه با غمیه که با دست و پا پسش می زنی، ولی به هر حال می باره رو صورتت.


یعنی تصوّرش هم وحشت ناکه حتّی! فکر کنم حسّش مثل این می مونه که یه درصد بخوام بچّه ی ایزوفاگوس رو تو ذهن خودم تصوّر کنم. من خود ایزوفاگوس رو به زور تحمّل می کنم، بچّه ش دیگه چه کوفتی ه. 

اتفاقا یه هفته ایه حدودا که تنبیهش کردم بهش گفتم دیگه داداش من نیستی. شبا می ره گریه می کنه پیش مامان بابام که بیایید با کیلگ حرف بزنید منو ببخشه. منم به کفشم گرفتم همه شون رو. نمی بخشم. هیچ وقت هیچ چی رو نبخشیدم. ادای بخشیدن رو زیاد در آوردم که اونم دیگه نمی خوام دربیارم این اواخر. روحم بزرگ نیست متاسفانه. تو دلم می مونه رفتارای آشغالی بقیه. همیشه طرف دار صنف ویرگول نگذاران جمله ی " بخشش لازم نیست اعدامش کنید." بودم.

اتفاقا الآنم نشسته کنارم داره مغز سرم رو می جوه این قدر که می گه ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید... منم که کَرَم مثلا.


به هر حال با این خبرایی که می شنوم انگاری دنیا گذاشته رو دور تند. به کفشش هم نیست هیچ.

دورهمی تمام شد!

   خوب من واقعا خوش حالم که نمی دونستم و حدودا یک ساعت بیشتر نیست که فهمیدم. خوبه که اصلا حس بدی ندارم الآن. عین خیالم هم نیست حتّی بعدش هم می خوام برم سر وقت کتابی که امروز وسط مهمونی شروعش کردم و تمومش کنم. ولی قبلا ها وقتی پاورچین یا نقطه چین تموم می شد وضعی که برای خونه درست می کردم رو باید می دیدین. مدام حس می کردم یکی از دوستای نزدیکم داره می میره. خصوصا که خیلی روابط خانوادگی قوی ای نداریم، من سرم خیلی بیش از حد با تلویزیون گرم بود.


به هر حال فقط چند تا دغدغه و ثبت لحظه:


# از روز اوّلی که نگاه کردم، منتظر بودم ببینم موزه ی دورهمی چی قراره از توش در بیاد!  تش که چی؟ واقعا تش چی شد؟


# از وسطای برنامه مدیری یک چیز سیخکی مانند تی شکل دستش داشت. یا شایدم من از وسط برنامه بهش توجّه کردم. هی ازین دست به اون دست می چرخوندش. چیه اون؟


# چرا امشب هر کی رفت اون بالا، اعلام کرد که بار N ام شه که داره می آد به برنامه، بعد من هنوز  هیچ ایده ای ندارم که راه ورود به برنامه شون چی بود؟


# به عنوان یک آدم که سطح انتظارش از مدیری بالاست، هر لحظه دوست داشتم یک جمله توضیح درباره ی رامبد جوان و خندوانه بشنوم. که نشنیدم. یا نکنه بوده و من از دستش دادم؟ اگه بوده بگید. راستش تقریبا مطمئن بودم کسی که این چرخه رو می شکنه و از رقیبش صحبت می کنه و خودش رو نمی زنه به در بی خیالی، مدیریه نه جوان! ولی اشتباه کردم. هیچ کدومشون جرئتش رو ندارن. باید یا رامبد به دورهمی دعوت می شد یا مدیری به خندوانه. باید یکی شون توضیح می داد که این حجم از رد و بدل شدن عوامل بین این دو برنامه چه معنی ای داره؟ آیا رامبد زخم خورده از مدیری ها رو می آره تو برنامه ش؟ آیا به نظر مهران برنامه ی رامبد سطح پایینه؟ من منتظر بودم جواب این سوالام رو بگیرم و تقریبا با شخصیتی که از رامبد می شناسم امیدم بیشتر به مدیری بود. که اینم از این.


# خوشحالم که دورهمی زود تر از خندوانه تموم شد.


# ای کاش تاریخ آخرین ضبط رو اعلام می کردن! نصف دغدغه م کاپشن مدیری بود در زیر باد خنک کولر. در حالی که حس می کردم خودم دارم به جاش نفس کم می آرم تو اون کاپشن.


# هنوز اون قدری حافظه م خوبه که یادم بمونه اوّلین اسپانسری که واسش تبلیغ کردن تو برنامه شون، اوّل مارکت بود و آخرین اسپانسر اپلیکیشن تاپ. بنویسید تو کتاب تاریخ ها.


# گل من... مدیری... چرخش سر با لبخند دندان نما از "چپ" به راست... شانه ی یکی بالا یکی پایین قیمت. اینا رو هم حتما ثبت کنید، باید باید به آیندگان برسه این چند تا حرکت.


# از روز اوّلش تو تیتراژ خوند ما ز یاران چشم یاری داشتیم. چرا این غزل؟ چرا؟


# اسمش... دورهمی. خیلی ببخشید که نمیدونم به علّت کدامین سیم کشی مغزم ولی اسمش عصبی م می کنه. خود واژه ی دورهمی عصبی م می کنه. از اسم برنامه متنفرم.


# اون انتظاری که از دکور داشتم به هیچ وجه برآورده نشد. یعنی منظورم اینه که کام آن اون همه فضا حروم کردن که هر چند تا اپیزود یکی از تو اون در های بالا بیاد و بره؟ کاملا بی فایده و هزینه ی اضافی بود. چه فرقی می کرد از در پایین می رفتن خوب؟ هیچ وقت فلسفه ی وجود اون دکور رو نفهمیدم.


# زیرکانه جمش کرد این برنامه ی آخر رو. جالبه. تو خودت می دونی گوشی تو گوشت دغدغه ی یه جماعته، عنوانش هم می کنی... ولی می ذاری تو خماری بمونن. بازم تش که چی؟


# سخن آخر اینکه سیامک انصاری بشم، مهران مدیری شدن بلدید؟ خیلی بیش از حد به عنوان دو تا رفیق ایده آل اند. خیلی. آره دیگه این فرم جمله ها مد شده این روزا. فلان چی بشم، بیسار چی شدن بلدی؟ نمی دونم این یه رقمی که نوشتم رو تا حالا کسی گفته یا نه، ولی باید حتما اضافه بشه به مجموعه ش اگه به ذهن کسی نرسیده تا الآن.

شبیخون

یکی بیاد منو از دست این خاله م نجات بده!

حمله کرده به اتاقم. داره کلا می کوبه از نو می سازه.

منم مثل سگ گله نشستم هر چی ور می داره بندازه دور، قایم می کنم یه جا دیگه.

دارم دیوانه می شم.

خداوندگار... :(

تا فیها خالدونم رو کشیده بیرون.

کوزتی در خانه

   از صبح تا حالا، به زور منو بیدار کرده، به مثابه یابو علفی ازم کار کشیده! یعنی بگم یابو علفی کم لطفی کردم حتّی.


مبل جابه جا کن... اینو ببر انباری... فلان چیز رو بیار... بالکن رو بشور... دستمال بکش... خونه جارو کن... پارکت به این زیادی رو طی بکش... تلویزیون رو درست کن... رخت پهن کن... برو خرید... سالاد درست کن... سیب زمینی پوست بکن... یعنی من عرق کار قبلیم خشک نشده، کار جدید رو چسبونده وسط پیشونی م. 


دستام! پاهام! کمرم! همه ش درد می کنه. یعنی واقعا نیازی به ورزش نبود امروز اصلا. به اندازه ی ده روز ورزش از من کار کشیده.


استدلالش هم اینه که خودت گفتی مهمون می خوای و تو تنها کسی هستی که بیکاری! که تازه من اینو نگفتم که مهمون می خوام... مگه دیوونه ام؟من بهشون فرمودم که بی انصافی ه که وقتی یک نفر ما رو دعوت می کنه جایی، به خاطر اینکه سر خودتون شلوغه از طرف من جواب می دی که نه نمی آییم. که الآن نمی دونم از اون حرف من چه جور برداشت کرده که دلم مهمون می خواد!


بعد الآن... دو دقیقه دیگه مهمونا می آن، وسط جمع که نشستیم شروع می کنه... آره هیچکی به فکر من نیست تو این خونه... همه خودخواهند... هیشکی  اهمیت نمی ده... بی خیالند... فلان. کوفت. زهر مار.


   متنفرم از این نوع رفتار. اینقدر سطح انتظارت رو بکشی بالا که هیچی به چشمت نیاد. به خدا این کارایی که من واسه خانوم می کنم رو هیچ آدمی هم سنّ من تو دور و بری هام انجام نداده واسه مامانش. همه خوش گذرونی می کنن، هر دقیقه دارن یه جا حال می کنن. من نه تنها ازین  خوش گذرونی ها ندارم، تن به استثمار شدن توسط خانوم هم دادم. یعنی چه؟ مگر من برده ام و تهش هم با همه یکی می شه کارم وسط جمع با گفتن این جمله که آره هر سه نفری شون به فکر من نیستن...!


   یعنی هی هر کاری رو امروز انجام دادم، هی با خودم گفتم الآن دیگه تموم می شه... الآن دیگه می رم یکم می شینم استراحت کنم. طی کشیدن که تموم شد و می خواستم برم بذارمش سر جاش بعدش برم یه چیزی کوفت کنم، برگشته بهم می گه بیا این پایه ی صندلی ها رو دستمال بکش. 


   خوب منم دیگه عصبانی شدم و اعتراض کردم و گفتم بروبابا دیگه حال ندارم. بهم فرمودن که تو بیکاری از زمان تعطیلی هات به من هیچ کمکی نکردی که خود همین جمله باعث عصبانیت بیشتر من شد و  جلو مادر بزرگم یکم حالت اعتراضی گرفتم و یکم تند صحبت کردم باهاش. 

   یعنی یک بار نشده به ایزوفاگوس بگه فلان کار رو کن در صورتی که من کاملا به خاطر دارم وقتی هم سنّ ایشون بودم باز هم از من کار می کشیدن به بهانه ی اینکه من بچّه ی کوچیک در بغل دارم!!! الآن هم احتمالا خانم خانم ها بهشون بر خورده و رفتن بغ کردن گوشه ی آشپزخونه. خب من راستش رو گفتم، وقتی تو جلو مادربزرگم بهم تیکه می ندازی، منم مجبورم حقایق رو به زبون بیارم. نمی تونم مثل ماست نگاه کنم که...


   من اگه خونه ی خودم رو داشته باشم امکان نداره به خاطر مهمون همچین کاری کنم. کم مونده به من بگه برو دهن مرغ رو هم مسواک بزن تمیز باشه! آخه دیگه پایه ی صندلی چه معنی داره تمیزیش؟ یکم خودشون باشن دیگه. مگه مهمون باید بیاد تا زبون کوچیکت رو هم چک کنه ببینه تمیزه یا نه؟ 

   اصلا من که مخالف این حجم از ادا و تظاهر به تمیزی هستم. آدم هر طوری خودش هست، جلوی مهمون هم همون باشه. مهمون هم هرچی عشقش می کشه پشت سرش بگه. به کفشم واقعا! خوب تو اینجوری زندگی می کنی دیگه... تازه همه ی اکتشافات علمی هم که الآن موافقه و توپ تو زمین شلخته هاست اساسی. از چی می ترسن؟ شلخته ها باهوش ترن. بد خط ها باهوش ترن. پشمالو ها و مو دار ها با هوش ترن. خب دیگه. من وقتی باهوشم، باهاشم مشکلی ندارم چرا تظاهر به خنگی کنم اصلا؟ :دی


   مدام یاد یه تیکّه ای از سریال مرلین می افتم. خیلی افسانه ی مرلین رو دوست داشتم. یه تیکه ش هست مرلین با وجودی که داره تمام سعی ش رو می کنه، مدام تیکه کنایه می شنوه از گایوس که یه چیزی شبیه پدر خودش می مونه و استادشه. دیگه حالش به هم می خوره از این همه انتظارات بی جا. این جوری می ترکه و همه ی این یه پاراگراف زیر رو توی کمتر یه دقیقه می گه. خیلی صحنه ی باحالیه و بسیار باحال هم عصبانی می شه. دیالوگش حالم رو جا می آره چون از اعماق وجود درکش می کنم. مثلا شاید دقّت نکرده باشید ولی یه تیکه ای از متن سردفتر اون بالای وبلاگم رو از همین دیالوگ مرلین کش رفتم و سه ساله که اون بالاست هنوز:


"Do you think I sit around doing nothing? I haven't had a chance to sit around and do nothing since the day I arrived in Camelot, I'm too busy running around after Arthur, 'Do this, Merlin!' 'Do that, Merlin!', and when I'm not running around after Arthur, I'm doing chores for you, and when I'm not doing that I'm fulfilling my 'destiny' do you know how many times I've saved Arthur's life? I've lost count. Do I get any thanks? No. I have fought griffins, witches, uh, bandits. I have been punched, poisoned, pelted with fruit, and all the while I have to hide who I really am because if anyone finds out, Uther will have me executed. Sometimes I feel like I'm being pulled in so many directions I don't know which way to turn!"


معنیش  رو هم می ذارم واستون شاید بیشتر باهاش ارتباط برقرار کردید. فقط شرمنده دیگه اگه جایی اشتباه کردم، زیاد رو مود چک کردن معنی از رو دیکشنری نیستم و صرفا حسّی ترجمه ش می کنم:


"واقعا فکر می کنی من فقط این دور و بر ها می شینم و هیچ کاری انجام نمی دم؟ من اصلا حتّی شانسش رو نداشتم که یه گوشه بشینم و کاری نکنم از روزی که رسیدم به کملوت(اسم شهرشونه)! من خیلی سرم به خاطر دنبال سر آرتور دویدن شلوغه. "این کارو بکن مرلین!" "اون کارو بکن مرلین!"و وقتی دنبال سر آرتور نمی دوم، دارم کارهای خونه ی تو رو انجام می دم  و وقتی هم که اینو انجام نمی دم دنبال دست یافتن به سرنوشتی ام که برام مقدّر شده. تو اصلا می دونی من تا حالا چند بار جون آرتور رو نجات دادم؟ خودم که حسابش از دستم در رفته! آیا من یه ذره تشکّر می شنفم؟ نچ! من با شیردال ها... ساحره ها... و اممم راهزن ها جنگیدم. من مشت ها خوردم... مسمومم کردن... میوه ی گندیده پرت شد سمتم... و تمام این مدّت ها مجبور بودم چیزی که واقعا هستم رو از بقیه مخفی کنم به خاطر اینکه اگه کسی بفهمه من یه جادوگرم، شاه اوتر حلق آویزم می کنه. گاهی وقت ها احساس می کنم که توی مسیر های خیلی زیادی هل داده می شم و هیچ ایده ای ندارم که به کدوم سمت بپیچم!"


# مهمانی هم اکنون به پایان رسیده. نرسیدم همون موقع منتشرش کنم میهمان ها رسیدن. ولی تیکه ی مسخره تر از اون چیزی که فکر می کردم خوردم از مادرم. به مهمون ها گفت: فقط امروز یادش افتاده بود کمک کنه به من بقیه ی وقت ها انگار نه انگار که آدمم. :)))) بابام هم که خیلی چرت و پرت گفت خوشش می آد از این کار که منو له کنه جلو بقیه، زیاد حضور ذهن ندارم چی پروند ولی منم صرفا در جوابش گفتم پدر من تو که خودت از صبح تا حالا زدی بیرون بعد مهمون ها هم رسیدی خونه گوهر نپاش به این جمع اینقدر. این کار که جلوی فامیل درباره ی ما نق بزنند و عیب رومون بذارن، بهشون لذّت می ده. منم تمام وقت آدم بسیار ماهی بودم و صرفا لبخند ملیح زدم. خب این کار که منم اینجا جلوی شما نق بزنم بهم لذّت می ده. امروزش که گذشت. وای به حال فردا. پوف.