بنده در انتها به هر جا برسم امسال،
در خصوص این سال نود و نه، مایلم به طور ویژه از چندین نفر تشکر کنم که میزان تاب آوری رو به صورت تصاعدی در بنده افزایش دادند و باعث شدند به اینجا برسیم و سخت نگذره.
دیوید تننت و مایکل شین، این دو نوگل شکفته و تازه کشف شده ی کمدی، این زوج جذاب سینمای بریتانیا، دو تا از این افراد هستند و واقعا در قلب بنده جا دارند.
اومدم لینک پوت لاکری که پیدا کردم رو به اشتراک بگذارم تا سیزن دوم سریال استیجد (سریال کمدی این دو نفر) رو راحت بدون فیلتر شکن بتونید هم زمان با مردم خود بریتانیا در سال جدید میلادی تماشا کنید و احساس بدبختی و عقب ماندگی نداشته باشید مثل من!
خودم بچه تر که بودم خیلی اعصابم به هم می ریخت وقتی سری جدید فیلم هایی که منتظرشون بودم، می اومد و ما باید به عنوان یه همیشه ایرانی جهان سومی، ماه ها منتظر می ماندیم تا شاید فقط نسخه ی بی کیفیت پرده ای شون به دستمون برسه. مخصوصا سر هری پاتر اینقدر حرص و دق می خوردم که حد نداره! یادمه یه بار سیزده سالم بود به وضوح برای اینکه یادگاران یک سر موقع ریلیز جهانی به دستم نمی رسه نشستم کلی گریه کردم. :)))) احساس بدبختی عظیمی می کردم اون زمان. مخصوصا اینکه تو خانواده هم هیشکی دقیقا هیشکی رو نداشتم اصلا از فیلم یا حتی کامپیوتر سر دربیاره نه فامیل هم سنی نه دوستی نه هیچی! اینترنت هم دایال آپ بود. دقیقا همون زمان بود که دلم می خواست فقط از ایران برم. الان خیلی استانه ی تحملم رفته بالاتر حداقل دیگه به خاطر اینکه فیلمی که سال ها فنش هستم دیر به دستم می رسه قصد مهاجرت ندارم، چون اینقدر بدبخت شدیم اصلا دیگه این چیزا یه چشمه ست که اصلا مهم نیست. :))))
شاید خیلی نکته ی کم اهمیتی باشه در عمل، ولی اینکه یه فیلم رو دقیقا هم زمان با اکران جهانی بتونی ببینی، هم زمان با مردم هزاران فرسنگ دور تر، حس زنده بودن به آدم می ده. برای من این طور بود.
بگذریم، سریال استیجد (staged) دارک کمدیه به نظرم، داخل قرنطینه کووید و در خونه ی بازیگر ها تهیه شده که روش تهیه ش خیلی متمایزش می کنه از باقی فیلم ها. یعنی خود بازیگر ها با وب کم لپ تاپ عملیات فیلم برداری رو انجام دادند و از این منظر متفاوت از هر سریالیه که فکرشو کنید، مخاطبش بزرگسال جوانه، بنده دوستش دارم، فصل اولش روی سایت های ایران هست می تونید پیدا کنید و دانلود نمایید، فصل دومش از ژانویه امسال داره می آد بیرون داغ داغ تنوریه و هنوز سایتی ایرانی نذاشته برای همین من دارم اقدام به لینک پراکنی می کنم تا امتیاز آوانگاردی کسب کرده باشم ظاهرا تو ایران این سریال خیلی طرفدار نداشته که هنوز کسی روی سایت های رایج دانلود فیلم اپلودش نکرده. این سریال هر هفته یک شنبه ها و دوشنبه ها از بی بی سی وان پخش می شه، وهشت قسمت یک ربعه ست که وقت نمی گیره و بازیگر های بسیااار مورد علاقه ام هستند داخلش. اقا دوید تننت باشه کوفتم باشه کلا من هستم! بازیگر میهمان این دوره شون هم داخل یکی از قسمت ها دیدم جیم پارسونز بود که دیگه رسما چه شود. کلا خیلی متناسب با قرنطینه است و کل فضای سریال بازیگر ها از داخل وبکم با هم ارتباط بر قرار می کنند و صفحه ی وبکمشون رو می بینید.
این لینک هدیه ی من به همه ی تینیجر ها و علاقه مندان ایرانی و فارسی زبان، که احیانا با تب و تاب جهانی این سریال همراهند ولی در دسترس ندارندش و پیداش نکردند.
نوش جونتون عزیزانم، شما هیچ وقت مثل بچگی های من حس بدبختی نکنید سر این چیزا، تو زندگی نکات مهم تری هست قطعا برای ابراز حس بدبختی. (مثلا استاد راهنما و موضوع نداشتن. :دی) (مثلا ده بار عوض شدن استاد راهنما و گه گیجه گرفتن) (مثلا به صورت جبری داخل یک حکومتی زاده شدن) (مثلا غم های بی راه حل بی بازگشت) این یه مورد کاملا راه حل داره، و من کمک می کنم به امید آنکه هیچ تینیجری از فقر دسترسی نداشتن به علایق سینمایی خود فکر مهاجرت و خودکشی به سرش نزند.
کلیک کنید، فیلتر هم نیست:
https://putlockerslinks.com/series/staged
پ.ن. هر وقت لینک از کار افتاد پیام بگذارید چند تا لینک دیگه هم دارم ولی به این تمیزی نیست. به کپی رایتی ها هم اطلاع ندید. فکر می کنم زیر پا گذاشتن کپی رایت یکی از تنها حقوق مسلم ماهایی هست که داریم زندگی داخل ایران رو تحمل می کنیم.
پ.ن. یه سریال هم دارند این دوتا بازیگر، به نام گوداومنز. (good omens) اونم عجب جنسیه. من وقت داشته باشم باید خیلی در مورد اینا بنویسم...
پ.ن. کمیستری. رابطه ی شیمیایی بین دو عنصر یا حتی دو نفر... بازیگر های لید این سریال عجیب ترین کمیستری جهان رو دارند، اینقدر که دیدنشون کنار هم جذابه! مثل یه سری رفیقای جون جونی قدرمی. خود دیوید تننت توی یکی از اخرین مصاحبه هاش به شوخی می گفت من باید با مایکل شین ازدواج می کردم احتمالا!
نظر سنجی همیشه مفیده. چون شما به اصطلاح یه چیزی برگزار می کنید و انواع و اقسام جواب ها مانند "هردو گزینه" یا " جمش کن آقا من یه پیشنهاد دیگه دارم" یا "فرقی نمی کنه" یا "چی می گی نمی فهمم" دریافت می کنید و همه شون به طرز غریبی دستتون رو باز می ذارن که هر غلطی که مایلید بکنید. فلذا با خیال تخخخخت مستبدانه به تحکیم نظر خودتون می پردازید و تو سر نظر سنجی شده ها هم می زنید که من نظر سنجی هم کردم تازه!
آهنگ می گذاریم!
مغزمان می گوید غمگینه را بشیر (be share!) ک ما معمولا برای آنکه ثابت کنیم در شب قدر تقدیر ها رقم نمی خورد یک دور تصمیم هایمان را پس از عبور از پایک های مغزی، برعکس کرده و سپس اجرا می کنیم که خداوندگار هیچ گاه فکر نکند توانسته دستمان را بخواند و چیزی را تعیین کند. (گاها محض تنوع همین قاعده ی برعکس کردن را هم نفی می کنیم و دوباره منفی در منفی می زنیم تا بشود مثبت و باز هم خداوندگار فکر بی خود نکند که مثلا قرار است همیشه تصمیم ها را برعکس کنیم.)
فلذا شاد می شیریم. (mi share Em)
ریپیت افتر می مای فغندز: وَم بَم.
افتاد؟ وَممم بَمممم.
یک ترنسلیت از گوگل برایتان می آیم. می گوید که وَم بَم (wham bam) یعنی تند و سریع و خشانت بار و وحشیانه. تو چی شو... آی دونت نو. من دارم آهنگ معرفی می کنم فقط اکی؟!
سو لتس جاست وَم بَم و خیلی درگیر معنیش نشیم.
آهنگ کم یابی ست، در سایت های خارجی هم به زور پیدا کردم.
احتمالا باز الآن همه می آیید بهم می گید کیلگ چرا این دانلود نمی شه و منم باید بگم برید با پی سی دانلود کنید ولی شما کار خودتونو می کنید و سرچش می دید و از یه سایت دیگه می گیریدش! ولی فرقش چیه؟ این بار واقعا باید برید با توک انگشت شصت پاور کیس رو فشار بدید و با پی سی دانلود کنید چون رو اینترنت راحت پیدا نمی شه. ها ها. ؛) نیم ساعت گشتم واسه لینک غیر فیلترش.
و لیریک را می چپانیم در ادامه ی مطلب برای علاقه مندان.
و با صدای بلند گوش کنید. آخ ببخشید شما گوشاتونو نیاز دارید هنوز؟ خب یه لحظه فکر کردم مثل من دست از دنیا شسته اید گوگولیا.
خب. حالا می رسیم به قسمت مورد علاقه ی من در پست های معرفی آهنگ! اون قسمتی که من می شینم آهنگ رو تحلیل شخصی می کنم و شما صمُ و بکمُ و البتّه نه عمیُ (چون باید بخونیدش لامصبا) عمل می کنید و من پیچیدگی های ذهنی م رو توضیح می دم.
شرط یک چی بود؟ ریتم. آفرین.
و فقط یه تیکّه ی کوچیکش رو بدون کمک گوگل کامل می فهمم چی می گه:
.:. سبک شناس ها بیایند بگویند این آهنگ الآنه چه سبکی ست؟ راک؟ متال؟ چی؟
.:. فیلتر شکن دار ها بیایند بگویند این خواننده ی عزیزمان Clooney چه شکلی هستند؟ چشمام سوراخ شد... عکسشو بدون فیلتر شکن پیدا نکردم و فیلتر شکنم ندارم. تا اردیبهشت ندارم. بمیره. بمیره اون ساقی احمق من که اینجوری باهام تا می کنه.
.:. اگه معنی کنید با اسم خودتون شیر می کنم که اگه کسی گذرش به اینجا افتاد بفهمه چی می گه این آهنگ.
پ.ن. اعتراف. یه واژه ای داره توش. Goddess ... خداوندگار یا اسطوره. خواستم بگم اگه بخوام خودمو قضاوت کنم... که گادس چی چی ام (شما گادس چی چی اید؟)... باید بگم که گادس گریه کردن با آهنگای شادم. واقعا. نمی دونم. آهنگای شاد دیگه کاملا حالمو خراب می کنن. فکر کنم تا حالا آهنگی که باهاش اشک نریخته باشم ننداختم رو وبلاگ.
اولشم دروغ گفتم. سر کارتون گذاشتم. تهشم آهنگ غمگینه رو شیر (share) کردم باهاتون. هاها! دیدی گفتم خدا هم دستمو نمی خونه؟
دیشب برای بار ان هزارم ساعت دو نصفه شب داشتم این آهنگه رو با صدای کر کننده گوش می دادم و به کامنتای شما در خنده آور ترین حالتی که ممکن بود جواب می دادم و از اون ور قهقهه می زدم ولی از چشمام اشک غم آلود می اومد. خلاصه ش اینه ک من... واقعا... قاطی... کردم. خخ. آب روغنم دیگه واقعا قاطی شده.
ولی می گم جان نش به اون خفنی و تمیزی اسکیزوفرنی شو شکست داد. (اسکیزوفرنی دیگه ته بیماری های اورژانس روانه این جور که ما خوندیم.)
واقعا من چه قدر ضعیف النفس و کسخلم که نمی تونم یه افسردگی ساده رو شکست بدم؟ شما نمی دونید؟ منم نمی دونم خب! به هر حال، وم بم. هیر آی عم...
یک سال گذشت. از پست سی صد و پنجم. اینجا.
آقا جون خودم من نمی فهمم داره چی میشه. خیلی رو دور تندیم. گویی همین دی روز بود.
رسما داریم برای اناموراته سالگرد می گیریم الآن. :)))))
من یک سال پیش تو فرجه ی اون امتحان تباهه حالم خیلی خراب شد و اومدم اون ویدیویی که تازه پیدا کرده بودم رو گذاشتم تا که دور هم شاد بزنیم ورها باشیم.
جدّی یکی از تباه ترین دوران های عمرم بود. فرض کن یه درس چهار واحدی و روز قبل و بعدش دو تا درس دو واحدی. جووون. و معدّل الف می خواستم و فلان و بهمان. اون قدرتباه بود حال خودم و هی حالم رو خراب تر می کردن که هیچ درسی به مغزم فرو نمی رفت. و در عوض اون یکتا آهنگ رو دو سوته حفظ کردم و شاید بیشتر از بیست و پنج بار در روز نگاهش می کردم و باهاشون هم خوانی می کردم و انرژی می گرفتم. انگار که تنها دلخوشیم باشه. شاید اگه به اندازه ی مدّت زمانی که صرف حفظ کردن لیریکش کردم، درس می خوندم از اون درس خوفه چهارده نمی گرفتم. :)))
الآن که یک سال گذشته و دارم دوباره اون زمان رو مرور می کنم جدّی به خودم افتخار می کنم. و همین که دیگه مجبور نیستم به اجبار مطالبی که دوست ندارم رو مطالعه کنم یه موهبت الهی ه برام.
می بینی کیلگ؟ ما زنده بیرون اومدیم ازش. یی. :{
اون پست رو در دست بسته ترین حالتم نوشتم.
الآن این پست رو در رها ترین حالتم می نویسم.
این ویدئو ی شماره ی دو هست. از اناموراته (Enamorate) ی بند دیویسیو (Dvicio). یه بند اسپانیایی اند و ویدیو هاشون خیلی بسیار خلّاقانه س و فلان. تو پست یک سال پیش هم گفته بودم.
منتها این ورژن انگلیسی شه با کلیپ جدید. یعنی آقا اینا اومدن دیدن که خیلی از آهنگ اسپانیایی شون استقبال شد، برای اینکه مردم بقیه ی جهان هم بتونن هم ذات پنداری کنن، ورژن انگلیسی کلیپ رو دادن بیرون که می شه همین ویدیویی که الآن دارم آپلود می کنم. اسم اون قبلی رو گذاشته ن اناموراته در ماشین. اسم این یکی رو گذاشتن اناموراته در حمّام! :
حالا که دیدینش نظر خودمو بگم؟ این ویدیو کلیپش خیلی خنده دار تر و جذّاب تره. هرچند اون قبلی هم نسبت به اکثر ویدیو کلیپ هایی که دیدم یه سر و گردن بالا تر بود، ولی این دیگه حجّت رو بر من تمام کرد. من کلّا دنبال چیز میزای خلّاقانه ام و این راضی م کرد تا حد خیلی خوبی. هر چند ریتم آهنگ با لیریک اسپانیایی ش بیشتر هم خوانی داره و الآن که من هم انگلیسی ش رو از بر کردم و هم اسپانیایی ش رو حس می کنم تو انگلیسی ش ریتم آهنگ داره حیف می شه یه جور هایی.
به وضوح یادمه که یه روز بعد اینکه ورژن داخل ماشینش رو دانلود کردم (همون پست قدیمی یک سال پیش)، رفتم یه سرچ زدم و این یکی رو پیدا کردم.
اوّلین باری که بازش کردم یه روز قبل امتحانم بود و له بودم و هیچی از حرفای اون استاد لایجنده (به لیگاند می گفت لایجَند!) نمی فهمیدم و یه پونزده جلسه ای مونده بود هنوز.
اینو دانلود کردم و داشتم لایجند لایجند می کردم با خودم که یهو بومب. رسما منفجر شدم. یعنی به اون تیکه ی مسواک زدنش که رسید دیگه اینقدر سرخ و برافروخته شده بودم که نفس برام نمونده بود و اشک از چشمام می زد بیرون. حالی بود. استرسی هم که داشتم بی تاثیر نبود تو اون انفجار! یه دل سیر پشت همه ی نکبتی هایی که عصبی م می کردن خندیدم (و البتّه روز بعدش رفتم یه چهارده خیلی شیک گرفتم.)
اون زمان خونه سرد بود و خالی. دو تا پتو دور خودم پیچیده بودم و تا دلم خواست صدام رو انداختم رو سرم و خندیدم تنها تنها و دیوانه شدم و بسیار چسبید.
راستش با صداقتشون حال کردم. با خاکی بودنشون. با خلاقیتشون. دیدی مثلا اکثر خواننده ها لباس های مخصوص سفارش می دن و ده مدل جلوه های ویژه و آرایش و پیرایش هفت قلم می کنند برای یه ویدیو کلیپ که تهش هم اونقدر غیر رئال می شه که آدم می گه اکی این یه کلیپه فقط؟ این الآن به هیچ وجه اون حس رو نداره و اینقدر خودمونی درستش کردن که من هم حس می کنم با خودشون توی حموم ام و هوس کردیم یه روز صبح که بیدار شدیم دور هم بزنیم زیر آواز. اتوپیام هم شاید تا هفتاد درصد این شکلیه حالا هرچند که باز بهم بگید فیکش می کنن.
راستش به نظرم الآن که تو عصر تکنولوژی هستیم فقط همین نوع صداقت باقی مونده که می شه باهاش مخاطب جذب کرد.
# آقا گیر ندید دیگه ببخشید که بالا تنه شون لُخته. حوصله ی شطرنج کردن نداشتم. راستی اینو نباید اوّلش می گفتم که اگه حسّاس اید رو این چیزا نگاهش نکنید؟ چ م دانم والّا! ولی دعا کنید شیلتر میلتر نشه چوون که وقت گذاشتم واسه آپلودش. صداشو هم در نیارید. آورین. هیس. لختی دیده ها فریاد نمی زنند.
# ببین من دقیقا ازهمون روز صبح که دانلودش کردم و دیدم، خواستم با شما ها هم شیر کنم که شما ها هم شاد شین ولی هی اینو با خودم می کشیدم جلو. فردا، فردا ترش و فردا تر ترش. اینقد با خودم کشیدمش جلو که الآن شد یک سااال! اصلا باورم نمی شه شده یک سال. ولی دیدی؟ حرف بزنم روش می مونم. گشاد هستم ولی همون مثل دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. واقعا فرصتی بهتر از این نمی تونستم پیدا کنم واس آپلودش. هر چند امروز به طرز ناباورانه ای زدن تو پرم ولی دیگه خیلی خاطرتونو می خواستم که اومدم نشستم پا مانیتور تا سر وقت آپلود شه. ;)
# اونی که مسواک داره تو دهنش رو می بینید؟ خوب موهام سال پیش دقیقا شکل اون بود و باور کنید وقتی کلّه ت رو مثل بز تکون میدادی با آهنگ، واقعا فاز می داد. الآن دیگه اون آپشن رو ندارم متاسّفانه هرچند از مدل اسکافیلدی هم راضی ام. ولی کاش می شد به نسبت زمان یکم طول موهام رو بلند کوتاه کنم.
# ازینجا هم می تونید دانلود کنید اگه حوصله ندارید برید دنبال آدرسش بگردین:
# جونم موتور وبلاگ نویسی. هفسد و بیست منهای سی صد و پنج می کنه : چهارصد و پونزده تا. 415... این یعنی اینکه من بیشتر از نصف پست های این وبلاگ رو طی یک سال اخیر نوشتم. نمی دونم بخندم یا گریه کنم الآن از این نکته ای که کشف کردم. ولی عدد اصلی این پستم هفسد و هفته ها! از توی منوش دیدم. 707. اون هفت صد و بیسته فیکه. اینم از پست هفتصد و هفتمون. هفت او هفت.
پ.ن. حالا الآن هم وضعیت خیلی تفاوتی نکرده. در فرجه ی وحشت ناک ترین درس این ترم قرار داریم. همون طور که اون ترم هم در فرجه ی وحشت ناک ترین درس اون ترم قرار داشتیم. همون درس افتادنیه. به پاس ویدیوی باحالی که آپلود کردم انرژی بفرستید اون قدر مسلّط بشم تا شنبه که درس افتادنی ملّت رو بیست بگیرم پوز ها همه به خاک مالیده شه. این راضیم می کنه فقط. :))))
پ.ن بعدی. آقا چه قدر کیفیت نمایش وبلاگی ش خرابه؟ اصل ویدیویی که من دانلود کردم اینجوری نیست. قشنگ واضح واضح مثل شیشه س. اگه کیفیت خواستین، دانلودش کنید درست می شه. حدس می زنم این کیفیت نابود الآنش به خاطر این باشه که پیش نمایش وبلاگی شه... آهان چیزه حل شد. خودتون می تونید از تو منوی پایینِ ویدیو، کیفیت رو روی هرچی عشقتون کشید بذارید. هر چی بالاتر شیشه تر.
که ثابت می کنه، خوش ریتم ها بی خودی خوش ریتم نشدن؛
و ثابت می کنه سخن کز دل بر آید لا جرم بر دل نشیند حتّی اگه زبان سخن برای نیوشنده قابل درک نباشه.
فایل تصویری به همراه ترجمه ی فارسی آهنگیه ک دی روز معرفی کردم. می خواستم جداگانه رو سرور اختصاصی بلاگ اسکای آپلودش کنم که ویدیوش تو وبلاگ خودم فرود بیاد، ولی حالا ک رو آپارات هست و فیلتر هم نیست، گشادی طی می کنیم (شاید فردا رفع گشادی):
اینجا - ویدئو کلیپ ترجمه شده ی آهنگ je veux از Zaz
# صداش خش داره. زاز. خواننده ش رو می گم. یه خشی داره ته صداش، ک من دقیقا از همون خش، خوشم می آد. انگار ک پنج تا بستنی تو یه روز برفی خورده باشه و بعد با همون حنجره بزنه زیر آواز. یا انگار که دعواش شده باشه و فریاد کرده باشه و پشت بندش خیلی فارغانه اومده باشه بزنه زیر آواز. خلاصه ک از اون تیرگی ته مایه ی حنجره ش لذّت می برم.
# از خودش بهتر الآن اون کلمه های فرانسوی رو ادا می کنم. هاه. در بیوگرافی بنویسید ک طرف عشق حفظ کردن لیریک زبان اصلی آهنگ های غیر فارسی و غیر انگلیسی بود ولو هیچ اطّلاعاتی در مورد معنای آن ها نداشته باشد. با شعار هرچه عدم فهم بیشتر، میل به حفظ لیریک تصاعدی تر.
پ.ن. رفع گشادی:
بارون بیاد، بارون بیاد
از اون جا که خورشید داره...
ماه داره...
از اون جا که ستاره هاش
کنار هم چرخ می زنن...
یه شب باید ازون بالا
بارون بیاد، بارون بیاد
از اون جا که رو پشت بوم...
وقتی می خوام برم به خواب،
خواب منو پر می کنه...
یه شب باید بارون بیاد از اون بالا
پاک بکنه غبارو از آسمونا
رفیق کنه آدما رو با آبیا...
تو خونه ها، خیابونا، ترق ترق ساز بزنن...
تو سازاشون مهر باشه،
نور باشه...
تو خونه ها، خیابونا، ترق ترق ساز بزنن...
تو سازاشون دوستی باشه،
همین ترم بود. ترم چهار. فرجه ی باکتری. یه درس حجیم سه واحدی که اگه تو طول ترم نخونده باشیش حالت می شه شبیه اون شب من. فرض کن اون قدر حجیمه که حدود ده روز واسش فرجه می ذارن.
وضعیتم اینجوری بود که تمام انرژی م رو می ذاشتم بعد از دو ساعت به خودم می اومدم می دیدم فقط پنج صفحه رو موفّق شدم بکنم تو کلّه م. همه ش جدید بود واسم لعنتی. غافل گیر شده بودم. انتظار همچین چیزی رو نداشتم انصافا. هی جزوه رو از اوّل به آخر، از آخر به اوّل ورق می زدم رو کاغذ عدد ها رو جمع و منها می کردم و با فرض اینکه کلّ شب بیدار بمونم، تقسیم بر تعداد دقیقه هایی که تا امتحان دوازده ظهر فردا باقی مونده بود می کردم تا ببینم هر دقیقه باید در حالت مطلوب چند صفحه بخونم که حداقل یه دور تموم شه.
این دو ساعت ها که می گذشت، هی عددی که به دست می آوردم گنده تر و گنده تر می شد. انگار که ساعت دنبالم کرده باشه. هفت صفحه در ساعت... ده صفحه در ساعت... پونزده صفحه در ساعت... تهش که عدد رسیده بود به حدود بیست صفحه در ساعت، تقریبا به مرز بالا آوردن و جنون رسیده بودم از استرس. حتّی همون دقیقه های اندکی که باقی مونده بود رو نمی تونستم استفاده کنم. سرم گیج می رفت. چشمام از عمق کاسه می سوخت. یه لحظه که می بستمشون انگار تمام دردای عالم رو می ریختن ته چشمم که قُل بخوره رو آتیش. دنیا هم که دور سرم می چرخید کلا. از فرط خستگی نمی تونستم معنی درس رو بفهمم حتّی، چه برسه به اینکه بخوام طبقه بندیش کنم تو مغزم واسه امتحان. هر جمله رو لازم داشتم پنج بار بخونم تا دستم بیاد چی می خواد بگه. سه چهار روزم بود فقط پنج ساعت در روز خوابیده بودم چون همه ی امتحان هام رو هم افتاده بود و فرجه نداشتم اصلا. خلاصه خسته ای بودم وحشتناک. حتّی نمی تونستم کلمه ها رو بچینم پشت هم که چند جمله حرف بزنم. یعنی بخونید و باور کنید که اون شب توانایی صحبت کردنم رو واقعا از دست داده بودم و حتّی نمی تونستم از نظر مغزی فرآیند ایجاد کلام رو اجرا کنم. مغزم قاطی کرده بود کلا.
یک همچو شب دراماتیکی بود. حالا کاری ندارم که تهش حدود یک سوم مطالب رو اصلا نرسیدم بخونم حتّی و خود به خود حذفش کردم.کاری ندارم که به خاطر شرایط انتقالی نمره ش واسم خیلی مهم بود چون واحدش زیاده و معدل رو قشنگ جا به جا می کنه و در عوض من داشتم به خودم نهیب می زدم انتقالی به درک نکنه بیفتم اصلا پاس نشم؟ کاری ندارم که به خاطر نور هم که شده دلم می خواست یه نمره ی خفن بگیرم ازش چون واقعا مدیون این استاد بودم. کاری ندارم که تهش خوش شانسی آوردم و بچّه های خنگمون همون نمره ی منم نگرفتن و نمره م اون قدرا در مقایسه با بقیه داغون نشد و حتّی بسی جای فخر و مباهات داشت. چهارده و نیم گرفتمش. ولی به هر حال اون شب داشتم استرس مرگ می شدم قشنگ.
بعد صحنه ی اونور خونه چه شکلی بود؟ هیچی. خانواده در عین سعادت و خوشبختی نشسته بودن گل می گفتن گل می شنفتن. یک نصفه شب. از ترک سقف دیوار هم حرف می زدن. با هم شوخی می کردن، می خندیدن، از کارهای روز مرّه شون می گفتن و چیز میز می خوردن و کلا خیلی حالت لاکچری ای بود که هیچ وقت زمان هایی که من بی کار بودم تو خونه مشاهده ش نکردم. انگار که فقط اون شب رو مود خوش گذرونی باشن همه. احساس بدبختی و ناتوانی تمام و کمال می کردم در اون لحظه. دلم می خواست بزنم دم گوش شون بگم تو رو خدا می شه هرکدومتون فقط چند دقیقه به جای من بخوابین آخه من دارم می میرم؟ _ نمردم البتّه و الآن دارم اینا رو می نویسم._
اون وسط ایزوفاگوس کنترل تلویزیون رو گرفته بود دستش، این شبکه اون شبکه می کرد. سریع. طوری که از هر شبکه فقط یه کلمه بشنوی. خود همین کار آشفته ترم می کرد و بیشتر به لحظه ی جدا شدن روح از بدنم نزدیک می شدم.
وسط این شبکه عوض کردن ها یهو مامانم گفت: "عه. بزن عقب... بزن عقب..." صدای کودکانه ی برنامه های شبکه پویا. جیغ زیر لوس طوری. همون جوری که با بچّه کوچولو ها حرف می زنن. با خودم می گفتم این احمق ها پیش خودشون چی فکر کردن واقعا؟ یک نصفه شب دارن برنامه کودک پخش می کنن؟ واسه کی؟ کدوم کودک ابلهی الآن می شینه پای برنامه های صد من یه غاز زاغارت تاریخ مصرف گذشته ی یک نصفه شبی شبکه پویا؟
خلاصه داشتم علّت اختلاس ها رو هم قشنگ از توی شبکه پویا استخراج می کردم بیرون که مامانم گفت: "کیییییلگ!"
این جوری بودم که: "چه عجب بالاخره وسط عیش تون فهمیدین منم وجود دارم!" (یه چیزی تو مایه های دیالوگ رون به هری و هرمیون تو چادر جنگلی شون وقتی که دلش پر بود و قاب آویز تو گردنش. هری پاتر نخوندین اسکیپ کنین این پرانتز رو. متاسّفانه عمرا نمی تونین درک کنین. :سوز به دل)
خودم رو زدم به نشنیدن و سعی کردم ویژگی های یه گونه ی باکتریایی جدید رو با فشار بچپونم تو مغزم. دوباره مامانم گفت: "کیییییییلگ!"
منم از این ور خونه داد زدم که: "عح چیهههههههه؟"
- کیلگ!!!! دانی ه!
- چی ه؟
- دانی ه!!!!
- ن م ن؟ چی می گی؟
- بیا یه لحظه!
- وقت ندارم.
- ای بابا بیا یه لحظه!
- برو بابا گفتم وقت ندارم. چرا درک نمی کنی؟ دارم می میرم.
- یه لحظه س کیلگ! بیا!
خلاصه با بدبختی ده تا نشونه گذاشتم لای جزوه ها که گم نکنم جاهایی رو که داشتم می خوندم. آخه کلا این جوری ه مدل درس خوندنم که از هر مبحث دو سه صفحه ی وسط رو می خونم و مثلا پنج تا انگشتم هم زمان به عنوان نشانه بین صفحه های مختلف کتابه. هی ازین مبحث می پرم به یه مبحث دیگه.
رفتم پای تلویزیون. دیدم یه دایناسور زشت بی ریخت غول آسای وحشت ناک رو عروسک کردن دارن با صدای زیر بچگونه جاش حرف می زنن اسمشم گذاشتن برنامه ی کودکان. از نظرم یه طوری بود که بچّه با دیدنش بیشتر خودشو خیس می کرد از ترس به جای اینکه از برنامه ی کودک لذّت ببره.
- مامان این چیه منو به خاطرش کشیدی این سر خونه؟
- کیلگ! دانی ه.
- یعنی چه؟ به خاطر این مسخره بازی ها منو تا اینجا کشوندی؟
- کیلگ!!!!
- ای بابا. خب من حتّی وقت ندارم سرم رو بخارونم. صدام کردی بشینم برنامه کودک احمقانه ی ایران رو ببینم؟ نمی بینی چقد حالم بده؟ وقت این چیزا رو دارم به نظرت؟
- کیلگ یعنی می گی دانی رو یادت نمی آد؟
- چرا یه چیزای موهومی یادمه. همون موقع هم خوشم نمی اومد ازش. مسخره بود. این ایرانی ها که بلد نیستن فیلم بسازن اصلا. نگاش کن تو رو خدا. بچّه وحشت می کنه ازش.
- کیلگ یادت نیست که اینجوری می گی.
- چرا یادمه خوبم یادمه.
بعدش هم راهم رو کشیدم رفتم سراغ جزوه ها که یه خاکی تو سرم بکنم. ولی خوب کاملا دیالوگ های اون عروسک دایناسوری رو می شنیدم. بدک نبودن. می دیدم که سه نفری نشستن دارن یک نصفه شب نگاش می کنن و لذّت می برن. و با هم می خندن. قهقهه می زدن بعضی جا ها. دلم می خواست پیششون باشم. حتّی بابای همیشه عبوسم اون شب رد داده بود و داشت به یه برنامه کودک قاه قاه می خندید.
با خودم گفتم امتحانام که تموم شد می رم دان ش می کنم ببینم چیه. سرم رو با درس گرم کردم و سعی کردم اون ور خونه ای ها رو نادیده بگیرم.
که یهو... برنامه کودک تموم شد. تیتراژش بالا اومد. یه آهنگ بود. یه آهنگ غریب آشنا. مثل این می موند که حافظه م رو با یه دستگاهی پاک کردن و حالا خودش داره بر می گرده. بیت به بیت.
یه حس آشنایی داشتم بهش. یه حس غریب وصف نکردنی ای. نمی دونستم این احساسم رو از کجا آورده بودم، مثل این می موند که تو همه ی لحظه های زندگی م باهام بوده، فقط متوجّه ش نبودم. انگار که باهاش بزرگ شده باشم ولی یادم رفته باشه. عین آلیس که سرزمین عجایبش رو یادش رفته بود.
یه خاطره ی خیلی دور. خیلی خیلی دور. اون قدر که از وجودش خبر نداشته باشی. انگار که تا اون لحظه ندونی همچین خاطره ای هم داشتی ولی یهو از زیر زمین بزنه بیرون و بهت بگه منم وجود دارما احمق جون.
هر لحظه تو ذهنم پر رنگ تر می شد. شادم می کرد. صحنه ها جلو چشمم جون می گرفتن. چشمام رو که بستم به صورت موقتی هیچ دردی نداشتم. انگار که یه قابلمه نور خالی کرده باشن ته چشمام. وصف نا پذیر و سکر آور.
انرژی می گرفتم ازش. در آن لحظه چپ و راست شده بودم. احساس می کردم خوش بختی رو تو مشتم گرفتم. عین یه اسنیچ. خواننده ی آهنگ که شروع کرد به خوندن، من کاملا می دونستم کلمه ی بعدی که می خواد بخونه چیه. ولی حفظ نبودم. ریتم آهنگ بود که مثل بارون رو شکنج های مغزم می بارید. اصلا نمی دونستم آهنگ رو کی و کجا شنیدم حتّی. ولی آشنا بود. یه آشنا که نمی شناسیش. حالتی که یه نفر رو می بینی و تو صورتش زل می زنی و می دونی که آدم مهمی بوده واست ولی حافظه ت یاری نمی کنه.
این بار خودم بودم که داوطلبانه جزوه و ضمائم رو پرت کردم (بدون ترس از نشانه گذاری و اینکه صفحه ش از دستم می ره) و رفتم/ شاید هم تقریبا دویدم پای تلویزیون.
با لب و لوچه ی آویزون زل زدم به تلویزیون. ماتم برده بود.
- این آهنگ...!
- آره کیلگ یادت اومد؟ آهنگ دانی ه.
- ولی آخه این آهنگ...
.
.
.
- این آهنگ چیه؟ می شناسمش.
- کیلگارا! هنوزم یادت نیومده؟
- من فقط می دونم که این آهنگ رو حفظم. ولی نمی دونم از کجا. چه طور. برای اوّلین باره دارم می شنومش... ولی می تونم باهاش زمزمه کنم. هیچ ایده ای ندارم که چیه! هوم؟
- تقریبا دو ساله ت بود. تو خونه اوّلیه مون... با این آهنگ دستت رو می گرفتی دور ستون وسط خونه، می چرخیدی و می چرخیدی و شعر می خوندی باهاش.
هیچی یادم نمی آد از اینایی که می گه. خیره تر نگاش می کنم.
- رو این فیلم خیلی تعصّب داشتی. از دو ساعت قبل ترش تلویزیون رو قُرُق می کردی که شروع شه و با آهنگ یه دقیقه ایش شادی کنی و بچرخی دور ستون و بالا پایین بپری.
اینا رو که گفت دیگه اونجا نموندم. خیلی منقلب شده بودم. گر گرفته بودم. با خودم می گفتم ببین یه زمانی چه قدر همه چی واست قشنگ بوده و الآن حتّی حافظه ت هم همینو یادش نمونده احمق جون. رفتم اون سر خونه... یه نگاه به جزوه ی حجیم باکتری انداختم.
آهنگ هنوز به پایان نرسیده بود. ولی نزدیک آخراش بود. ریتمش داشت آروم می شد. می شندیدمش هنوز. دید چشمم کم کم تار شد. اون شب چند قطره اشک ریختم. در خفا. پیش دل خودم. یک آن دلم وحشت ناک تنگ شده بود. خالی شدن ته دل بهش می گم. ته دلم. ته ته دلم. ته دلم خالی شده بود یهو. نمی دونم واسه چی. نمی دونم واسه کی. نمی دونم واسه چه زمانی. نمی دونم به چه علّت حتّی. هیچی یادم نمی اومد و همین بود که بی قرار و عصبی م کرده بود.
دستم رو گذاشته بودم گوشه ی چشمام و اصلا درک نمی کردم که چرا باید همچین حالی داشته باشم.کلا دیگه فاز درس و همه چی از سرم پرید. گور بابای همه شون. یه غم بزرگ تر اومده بود سراغم. حس خفگی می کردم. بغض گلوم رو گرفته بود. احساس بد بختی شدید تری نسبت به حالت قبل می کردم. اصلا نمی دونم چم بود. هنوزم نمی دونم اون شب چم شده بود. ولی کاملا مشخّص بود که آب روغنم قاطی شده. البتّه کلا از قبلش هم حالم درست حسابی نبود. کم خوابی و حال خراب اون چند روزم و هجوم خاطره ها و اون آهنگ همه با هم دست به یکی کردن. داشتم با آهنگ یه برنامه کودک اشک می ریختم و بعدش به سنّم فکر می کردم و آخرین باری که گریه کرده بودم و خود همین واسه م مسخره بود و باعث شد مثل دیوونه ها بعدش بشینم یه دل سیر بخندم.
عجب شبی شد اون شب. یه خاطره ی عجیب غریب. دو ساعت دیگه رو هم از دست داده بودم. و حتّی همون پنج صفحه ی حالت عادی رو هم نخونده بودم و این بار واقعا به کفشم نبود. :)))) گور پدر دنیایی که هر جور دلش می خواد می گذره فقط. رفتم دانلودش کردم و دو ساعت تمام شب امتحان سه واحدی م نشستم به اون آهنگ گوش دادم. تا سه ی نصف شب. بعدش هم که خوابیدم تا پنج صبح بیدار شم ببینم چه خاکی به سرم بریزم با اون باکتری های عجق وجق.
بعد از اون شب، هر شبی که حس می کردم نمی کشم دیگه، هر شبی که حس می کردم افکارم دارن به سمت اسیدی شدن میرن، هندز فری م رو در می آوردم و این آهنگ رو با ماکسیمم صدایی که تبلتم می کشید تو گوشم پلی می کردم. آهنگ یه برنامه کودک. خخخ. شاید این حجم از احساسات دم دستی براتون عجیب باشه. برای خودم هم گاهی عجیبه. وجدانا نمی دونم چی دارم تو مغزم. یعنی هیچ کس فکرش رو نمی کرد که دارم آهنگ برنامه کودک گوش می دم با اون ریخت و قیافه. ولی انصافا زود تند سریع سرحالم می آورد.
کلا جالبه واسم... هر ترم یه آهنگ اینجوری هست که سر حالم می آره و باهاش سعی می کنم تو سختی ها غرق نشم و خودم رو بکشم جلو که بگذره فقط. این آهنگ ها به شدّت برام نوستالژیک و خاطره انگیز می شن به سرعت. شایدم به خاطر اینه که تو اون زمان مغزم کاملا آماده ی پذیرش یه همچین آهنگ هایی هست برای آرامش پیدا کردن. ترم پیش اون موزیک ویدیوی باند اسپانیایی دیویسیو بود با مسخره بازی هاشون، ترم چهارم هم که این آهنگ دانی. یعنی حتّی یادمه یه زمانی به این وضعیت رسیده بودم که به خودم می گفتم سی صفحه بخون تو یک ساعت، تا آهنگ دانی رو پخش کنم واست. خلاصه بگم که یک همچو دیوانه ای.
بعد از اینکه امتحان هام تموم شد یکی از اوّلین چیز هایی که رفتم سراغش همین آهنگ دانی بود. ولی تلویزیون دیگه پخشش نکرد. انگار فقط همون یه نصفه شب بلد بود خون منو اون جوری بکنه تو شیشه و حالم رو به هم بریزه. دیگه هیچ چی پخش نشد. رفتم اینترنت رو زیر و رو کردم. بیل زدم رسما. هیچ کوفتی نبود. همه بی کیفیت و آشغال. صدای خش خش و البتّه صدا های اضافه ای از خود فیلم. خود فیلم هم که اصلا نبود و گیر نمی اومد. خود متن تیتراژ رو یه جاهایی نمی فهمیدم چی می گه که اونم هرچی سرچ زدم نبود متنش. کلا اینترنت خالی ه در رابطه با این مجموعه ی کودکان.
خلاصه بگم که خودم دست به کار شدم... این آهنگ... این فیلم. این خاطره ها باید روی فضای وب در دسترس باشن. حیفه این همه اطّلاعات عجق وجق داشته باشیم ولی این یه رقم توش نباشه. باید منتقل شه به نسل های بعد حتما. ارزشش رو داره. نوستالژی غیر قابل وصفی ه. ساعت ها دام پهن کردم پای شبکه پویا و آی فیلم و بالاخره چند روز پیش موفق شدم کیفیت قابل تحمّل ترش خودم رو فلش خودم ضبط کنم. براتون نوشته بودم تلویزیون همکاری نمی کنه که براتون پست بذارم. همین بود دغدغه م اون زمان.
فلذا وبلاگ من _کیلگارا! :))) _ می شه اوّلین وبلاگی که این قدر با کیفیت داره پوشش میده این مجموعه رو تو کل فضای وب بدون شیلترینگ. آهنگش مهمه، ولی باید فیلم هم روش باشه. نمی تونستم این جفا رو در حقشون کنم و فقط براتون ویس بگیرم و بفرستم. باید فیلم تیتراژ باشه که همه بدونن چه کسایی این مجموعه رو ساختن. باید با اون آهنگ اسم تک تک دست اندر کارانشون ثبت بشه تا اینا جاودانه بشن تو زمان. من به نوبه ی خودم سعی م رو کردم که جاودانه شون کنم. که اسمشون پاک نشه. باید واستون می نوشتم این پست رو. خیلی وقته منتظرشم. خوش حالم که دارم دونه دونه کار هایی که تو ذهنم هستن رو کم کم به فرجام می رسونم.
نمی دونین که حدودا چند تا نرم افزار دانلود کردم برای اینکه بتونم همین فایلهای چند دقیقه ای رو تبدیل فرمت کنم. ده تا شاید. فرمت گندی بود. صدا نداشت... نمی دونم فقط با کا ام پلیر باز می شد... خیلی گند بود خلاصه. چه قدر نرم افزار های مختلف رو تست کردم که بتونم اون جوری که دلم می خواد فیلم رو برش بدم. پروسه ی وقت گیر وحشت ناکی بود. واسه ی سر جمع ده دقیقه شاید. یعنی از هر مسیری می رفتم به بن بست خوردم. ولی بالاخره موفق شدم. این شما و این تیتراژ ابتدایی مجموعه ی دانی و من. لذّت ببرین. البتّه احتمالش زیاده که شما لذّت نبرین یا به اندازه ی من براتون جالب نباشه، ولی خودم که کاملا عشق می کنم وقتی دکمه ی ثبت این پست رو بزنم و بیام ببینمش رو وبلاگم:
متن شعر (که اینم بهتون قول می دم کاملش هیچ کجا نیست و کلا گوشی نوشتمش و اگه فکر می کنید جایی رو اشتباه نوشتم کمکم کنید، راستش فهمیدن حرفای بچّه گونه ی گاهی خیلی سخت می شه.):
یه قصّه ای دارم بچّه ها
از غزل و غم شادی ها
این دختر کوچیک افسوس
تنها بود با عروسک ها
نه یه ستاره تو آسمون
نه یه رنگ از این رنگین کمون
نه یه دوستی داشت که باشه
هم بازی و هم زبون
با رنگ مداداش
از توی نقّاشی هاش
اومد مثل جادو
یه دانی کوچولو
دیری نپایید این شادی
مریض حال شد غزل جون
رفت به سفر، رفت ازین شهر
مونده این دانی حیرون
در برابرم نشسته
غمگین و دل شکسته
من تنها... او تنها...
تنها تو باغ گل ها
همیشه با او بودم
غزل غزل سرودم
چی شد چی شد ای خدا
رفت و از ما شد جدا...
رفت و از ما شد جدا...
یه روزی با لب خندون
می آد به خونمون مهمون
بر می گرده غزل از سفر
ساده پیش دانی جون.
داستان این فیلم کودکانه توی همین شعر اوّلش خلاصه شده. فکر نمی کنم نیازی باشه من بیشتر تعریف کنم. دانی یه دایناسوره که از توی نقاشی های غزل زنده می شه و می پره بیرون و بعد از هم جدا می شن و دوباره بعد یه مدّت به هم می رسن. این سریال شرح اتفاقاتی ه که طی این مدّت برای این خانواده توسط حضور این دایناسور می افته.
*موقع شنیدن این آهنگ حس می کنم که چه قدر شبیه غزلم. چه قدر. خصوصا اون جا که داره می گه نه یه ستاره تو آسمون... من قشنگ غزل رو پرت می کنم کنار، به خودم فکر می کنم. هاه. همین روزا یه دایناسور می کشم تو دفتر نقّاشی م. شاید مال منم زنده شد.
این مجموعه در سه دوره ساخته شده. اینا رو از تو ویکی پدیا می نویسم. به نظرم لازمه رو وبلاگم باشن. یکیش سال هفتاد و هفت ساخته شده که من یک ساله بودم. یکیش سال هفتاد و هشت که من دوساله بودم. یکیش هم سال هشتاد و نه که من سوم راهنمای ای چیزی بودم. سری اوّل و دوم رو علی عبد العلی زاده ساخته و سری سوم رو ارژنگ امیر فضلی که این روزا تو خندوانه دیدینش شاید. خواننده ی همه ی آهنگ ها یا خود دانی ه یا حمید گودرزی که یکی از بازیگر های فیلم هم هست. خیلی های دیگه هستن تو این فیلم. مثل زنده یاد مرتضی احمدی که هر وقت می بینمش غمم می گیره. مثل مریم سعادت که همین الآن یه فیلم رو شبکه دو داره فکر کنم. مثل خود حمید گودرزی که قیافه ی بشاش سرحال اینجاش کجا، قیافه ی الآن و چروک دور چشمش کجا. مثل حمید لولایی حتّی. انگار که یه سری آدم خفن برای کودک ها ارزش قائل باشن و تولید محتوا کنن واسشون. اینو دیگه تو دنیای امروز نمی بینیم. صدا و سیما مون داره هر لحظه بیشتر از قبل به یغما می ره. صنف کودک که دیگه بره سرش رو بذاره بمیره. اینا حتّی صنف بزرگسال رو نمی تونن راضی کنن. کودک که خیلی سخت تره.
تو هر فصل عروسک نقش دانی عوض شده و یه عروسک دیگه ساختن که من به شدّت عاشق دانی شماره یکم که قیافه ش وحشت ناک تر از همه ست. اینه:
دانی شماره ی دو اونی ه که توی همین ویدیوی بالا دیدین. دانی شماره ی سه رو خودم هم ندیدم و اگه دیدم هم یادم نیست.
سه تا ویدیو ساختم کلا. تو سه تا پست جدا می ذارم براتون.
این اوّلیش بود.
دیگه بیشتر از این حوصله متن نوشتن رو ندارم. دو پست باقی در آینده به زودی. چون باید سرحال باشم که بتونم فکر هام رو درست بنویسم و براتون توضیح بدم.
فقط اینکه مجموعه ی دانی و من این روز ها داره از شبکه ی پویا پخش می شه هر روز. ساعت سه و نیم ظهر. اگه دلتون خواست گفتم. :))) فقط بدیش اینه که مسئولین گل و بلبل شبکه پویا به کفششون نیست هیچ. دکمه ی پخش فیلم رو می زنن و می رن لالا دایورت. یه قسمت از آخر پخش می کنن یه قسمت از اوّل یه قسمت از وسط. سریال این طوری نیست که اگه آشفته پخش شه چیزی ازش نفهمی. ولی در عین حال یه پیوستگی داره که اینا رعایتش نمی کنن. خودتون باید خلّاقیت رو ببرین بالا و قسمت ها رو به هم ربط بدین.من که دارم آرشیو جمع می کنم ازش و شدیدا از این حرکتم راضی ام. هر روز رو فلش ضبط می کنم، با نرم افزار تغییر فرمت می دم یک ساعت،نهایتا رو هارد پیاده می کنم. دنیای خوشیه. :{
حسش می کنی کیلگ؟
چی رو؟
درد رو دیگه!
آره!
تو هم به همو چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
دقیقا!
یعنی امکان داره همین یه بار رو خدا بخواد در حقمون لطف کنه؟!
بعید می دونم. ولی شاید بشه امیدی داشت...
از بعد از ظهر بعد از زد و خورد لفظی شدیدی که بین من و مامان خانوم پیش اومد سمت چپ قفسه ی سینه ام شدیدا درد گرفته.
و از اون موقع چنان ذوق زده شدم که دقیقا نمی دونم چی کار باید بکنم!
فقط یه کلمه به ذهنم هجوم میاره: سکته ی قلبی در جوانان زیر بیست سال.
یه مطلب که قبلا نمی دونم کجا خوندمش...
برای مطمئن شدن تن در دادم به اینکه کل خونه به این بزرگی رو با جارو برقی بپیمایم... و کاشف به عمل اومد که دقیقا با هر قدمی که بر می دارم این درد بیشتر می شه. یکی از اندک نشانه هایی که درمورد بیماری های قلبی می دونم!
یعنی واقعا می شه که من بمیرم؟! مثلا امشب تا فردا صبح سکته کنم و بیدار نشم. داریم ایده آل تر از این؟
اونقدری بالا پایین پریدم تا الان که به اصطلاح از قلبم کار بیش از حد کشیده باشم. می شه که جواب بده؟ می شه سریع تر راحت بشم؟!
یا من ابلهانه مثل دانشجو های تازه کار دچار سندرم سال اوّل پزشکی شدم و همه ی اینا توهمه و هیچ جاییم هم درد نمی کنه؟
ولی دردش واقعیه ها کیلگ! شاید جدی جدی می خوای بمیری!
+خبر رسیده که عمو کوچیکه هم دقیقا قلبش همون بیماری ای که عمو احمد رو کشت گرفته و بهش گفتن باید سریع عمل کنه! باورتون می شه تا این حد چرت و غیر قابل باور و غیر منطقی؟! همه که دارن می میرن. اینم روش. بمیره.
+ دیروز یک نفر دیگر هم داشت می مُرد. مثل مرده هایی که این روز ها خیلی دور و بر من زیاد از حدند: جوجه ی سیاه قبل کنکور من! یک عدد جوجه را دو هفته قبل از کنکور بنا به اصرار نگهبان ساختمانمان در بالکن خانه جا دادیم. اسمش را گذاشتم جوجه ی سیاه قبل از کنکور. به سان کلاغ سیاه است و بی نهایت با معرفت و با مرام. این روز ها با او بیشتر از همه ی دور و بری هایم حال می کنم جدا. بگذریم.
دیروز در بین اشک ها لبخند های این روز های من که برای همه عادی شده کاشف به عمل آمد که جوجه نیست. و حدسیات بود که می بارید که جوجه کجاست؟ در آن میان من داشتم به آن جرقه ای که گفتم فکر می کردم. یک جرقه برای جرئت دادن به من تا خودم را بکشم. آن لحظه که فهمیدم جوجه ی سیاه قبل کنکور نیست شده تا حدی تونستم پیداش کنم. همان جرقه ای که می خواستم را. با خودم می گفتم الان شاید هنوز بتونی کاری واسش بکنی. اگه مطمئن شدی که مُرده تو هم خودت رو بکش اینم جرقه.
و رفتم حیاط. گشتم و گشتم به امید پیدا کردن جسد جوجه ی سیاه قبل از کنکور و بعدش راحت شدن خودم. بین بوته ها را که می گشتم می گفتم همین را کم داشتی که توهم زده شده باشی و صدای جوجه ی مرده ای را بشنوی با اینکه حتی جسدش را پیدا نمی کنی... صدایش را به وضوح می شنیدم. حس می کردم در حال جان دادن است. مگر می شد از آن ارتفاع یک عدد جوجه ساختمان نوردی کند و زنده بماند؟! هرگز. خلاصه بعدش که دقیق تر گوش دادم فهمیدم صدا از بالکن طبقه ی پایین ما به گوش می رسد... همان همسایه ای که با ما کارد و شمشیر اند! فقط کافی بود که بگویم جوجه مال خانواده ی ماست. دقیقا همان لحظه سرش را با چاقو می بریدند و جوجه کباب را تحویلم می دادند. خلاصه پس از کلیییییی دروغ و سلام و صلوات و به کمک نگهبان ساختمان یک عدد جوجه به ما تحویل داده شد که انگار نه انگار از چنین ارتفاعی پرت شده پایین. خیلی شیک باز هم دور پر پای من می پیچید و نوکش را به هر چیزی که گیر می آورد می کوباند! همین احمق بودنش شیرین است دیگر. شاید خدا صرفا می خواست خاطر نشان کند که کیلگ ببین چیز های خیلی بیشتری رو می تونم بر سرت نازل کنم. یا دست از این خر بازی هات بر دار یا سریع تر خودت رو راحت کن که من فرصت این کار ها دستم نیاد دیگه... :|
+داشتم فکر می کردم به عنوان وصیت نامه دوست دارم این وبلاگ رو آشنا هام بخونن. فقط این که چه طوری عملی شه شک برانگیزه! چون خودم که اون موقع مُردم. پس دقیقا باید چی کار کرد که فقط وقتی من مُرده باشم این اطلاعات بیفته دست خانواده م؟! آیا باید بسپرم وقتی مُردم یکی بیاد هکم کنه؟ به یه آدم آشنا ی نزدیک هم که نمی تونم بگم اومدیم و نمردم اون وقت موقعیتم لو می ره! آیا باید به یکی از بازدید کننده هام بسپرم این کار رو؟ خوب اون طوری شاید بازم نمیرم و هویت اصلیم پیش خواننده هام فاش می شه. ای کاش واقعا راهی پیدا می شد. اگه فرصتش پیش نیامد و دیدید دیگه خبری از من نیست بدونید همچین تزی در سرم داشتم.
+عادیه حالا که تصمیم گرفتم بمیرم یه چیز های خیلی عجیبی درباره ی مرگ میان زیر دست و بالم؟! مثلا طبق عادت همیشگی ده بلاگ به روز شده ی بلاگ اسکای رو باز کردیم دیشب. یه لینک آمد زیر دستمان از یکی از کتاب های ممنوع الچاپ صادق هدایت به نام زنده به گور. اتفاقا قسمتی از آن شرح خودکشی هدایت است به قلم خودش. فرض کن یک کیلگ باشی و تا به حال تا به این زمان هدایت نخوانده باشی و خیلی اتفاقی در زمانی که فکرش را هم نمی کنی همین یک اثر هدایت که در باره ی خودکشی اش است بیفتد زیر دستت و تو هی بخوانی و با خودت بگویی: این لامصب از کجا حال الآن مرا نوشته؟ نکند خود من این را نوشته ام؟ نکند قبلا به شکل هدایت در این دنیا زندگی کرده ام؟ و خیلی فکر های سر به هوای دیگر. اگه می خواید شما هم بخونیدش، حال کردم باهاش. صرفا داستان اوّل:
(رمز خود منم. مثل همیشه و همه ی فایل های این بلاگ! این دم آخری هم از خودشیفتگی دست بر نمی داریم.)
میدانی خطر ناک ترین چیز ممکن همین بود. که هدایت خوان بشوم. آن هم در این بازه ی زمانی... یک جور هایی از زیرش در میرفتم. چون می دانستم دیوانه تر از اینی که هستم می کند مرا. ولی هرچه من دوری می کنم خودش می آید پیشم. هدایت، هدایت می شود به سمت کیلگی که می خواهد خودکشی کند! می دانید با کدام تکه ی داستان بیشتر از همه حال کردم؟ کجایش دقیقا حرف دل من بود از زبان هدایت؟ حوصله اش را دارید بخوانید:
لحاف را جلوی چشمم نگه می دارم. فکر می کنم خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.
هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد.به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر! امّا وقتی مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می کند،می گی که نمی آید و نمی خواهد که بیاید...!
همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.
+یا مثلا شعرهایی با محتوای زیر خیلی فرز و زرنگ می پرند در میان دامنمان:
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی؟
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان!
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان!
فاضل نظری
راست گر خواهی عزاداریم ما تا زنده ایم
زان که باشد زندگی از پایه تا پایان عزا
ابولقاسم حالت
حال و هوا ، حال و هوای جام جهانی و ایناس...
طبیعتا ما هم حقمونه جو گیر بشیم :)
داشتم دنبال آهنگ های رسمی جام جهانی سال های قبل می گشتم...
تو گوگل واقعا هیچ سایت یا بلاگ پارسی زبان نبود که همه ی آهنگ های جام جهانی رو با هم گذاشته باشه...
پس ما هم عزممون رو جزم کردیم و لینک های پنج جام آخر رو براتون در زیر قرار دادیم، بلکه مثل خودمان در گوگل گیج و ویج و حیران نمانید لنگ این آهنگ ها!
پس این شما و این هم لینک دانلود آهنگ های رسمی جام جهانی پنج سال اخیر:
شانزدهمین جام جهانی 1998 در فرانسه - Sixteenth World Cup 1998 France
هفدهمین جام جهانی 2002 در ایتالیا - Seventeenth World Cup 2002 Italy
هجدهمین جام جهانی 2006 در آلمان - Eighteenth World Cup 2006 Germany
نوزدهمین جام جهانی 2010 در آفریقای جنوبی - Nineteenth World Cup 2010 South Africa
بیستمین جام جهانی امسال در برزیل - Twentieth World Cup 2014 Brazil
من خودم از همه بیشتر آهنگ جام جهانی قبل که مال آفریقا بود رو می پسندم... من رو به یاد تمام خاطرات خوش دوران نوجوونی م می اندازه! خل بازیا و شرط بندی هامون... امروز که دوباره این آهنگ رو شنیدم کلی دلم گرفت... هعی!
آقا لینک زیر هم توصیه می کنم دان کنید اگه حالشو دارید... البته جدید نیست خیلی آهنگش؛ حدودا یک ماه هست منتشر شده ولی خب هم مناسبت داره هم برای کسایی که نشنیدن می تونه عالی باشه!
این آهنگ ،آهنگ رسمی جام جهانی امساله که جنیفر لوپز و پیت بول با هم خوندنش...
آهنگ رسمی جام جهانی 2014 برزیل - جنیفر لوپز و پیت بول
امروز هم ساعت 11:30 شب افتتاحیه ست! از دستش ندین؛ من خیلی تعریفش رو شنیدم!
+راستی رمز همه ی فایل ها kilgharrah هست. یه همچین آدم خود شیفته ای هستم من؛ بله!