می دونین همین الآن چی فهمیدم؟ هفته ی بعد دانشگاه ها باز می شه.
آقا من که نمی رم.
قرار نبود به این زودی بیست و پنجم شه.
قرار
نبود...!
یعنی اصلا حتّی بهش فکر هم نکرده بودم که حداقل تا سه هفته دیگه مجبور شم فکرم رو در گیر این موضوع کنم... اوووف.
کی زمان این قدر تند گذشت؟
نمی خوام آقا جان.
ن
می
خوام.
[دست به سینه زده و کلّه را در گریبان فرو برده و بغ می کند.]
هه هه برنامه ریزی نداشتی نه؟(خنده خبیثانه)
نه واقعا نداشتم. :))))
تابستون عشقش به همینه که اصلا نخوای ذهنت رو درگیر این مقوله هاش کنی. نگرانی بکشی که وای حالا فلان کار مونده، اون یکی هدفم مونده و این جور صحبت ها. فقط چشمات رو ببندی ببینی چه قدر قشنگ وقت تلف می شه و به کفشت هم نباشه.
هر چند خوب خیلی از عقده های درونی م گشوده شد تو این تابستون. تابستون عقده گشایی ها بود. :))) اگه به عنوان برنامه بهش نگاه کنیم موفّق بودم توش.
از تموم شدنش ناراحتم. نه اینکه کار مهمی می خواستم انجام بدم که ندادم...