بارون بیاد، بارون بیاد
از اون جا که خورشید داره...
ماه داره...
از اون جا که ستاره هاش
کنار هم چرخ می زنن...
یه شب باید ازون بالا
بارون بیاد، بارون بیاد
از اون جا که رو پشت بوم...
وقتی می خوام برم به خواب،
خواب منو پر می کنه...
یه شب باید بارون بیاد از اون بالا
پاک بکنه غبارو از آسمونا
رفیق کنه آدما رو با آبیا...
تو خونه ها، خیابونا، ترق ترق ساز بزنن...
تو سازاشون مهر باشه،
نور باشه...
تو خونه ها، خیابونا، ترق ترق ساز بزنن...
تو سازاشون دوستی باشه،
راستش امروز وقتی ایزوفاگوس داشت یار دبستانی رو می خوند و دور تا دور خونه می چرخید حسابی زدم تو ذوقش و گفتم برو تو اتاق خودت بخون من حالم به هم می خوره از این آهنگ...
پس پری شب هم وقتی سوال مسابقه ی خندوانه اسم شاعر شعر "باز آمد، بوی ماه مدرسه..." رو می خواست و همه ی فامیل اصرار داشتن که قطعا مصطفی رحمان دوسته حرفی نزدم با وجودی که هر اول مهر این شعر رو یا توی بلاگی چیزی آپلود کردم، یا برای خودم خوندمش، یا تو دفترچه خاطراتی یا دفتر مشقی کتابی چیزی نوشتمش، یا رفتم بالای صف یا توی کلاس ادبیات دکلمه ش کردم و ته همه شون هم گفتم "قیصر امین پور"...
خب آره دیگه. سعی کردم امسال حسی بهش نداشته باشم یا حداقل کمتر بهش توجه کنم. چون هر چه قدر سعی کنم هم بازم اوّل مهر هام به قشنگی اون قبلی ها نمی شن و فقط اون خاطراتم رو به گند می کشن. تازه کلاسای ما که بی سر و صدا شروع می شه و کسی به فکرمون نیست. این سر وصدا ها مال بچه مدرسه ای هاست... منم اون موقع ها یه بچه ی خیییلیییی تنها بودم که مدرسه تنها راهی بود که می تونست کنار بچه های هم سن خودش باشه و یه سری آدم به غیر از مامان بابای مقرراتی ش ببینه. انصافا عاشق اوّل مهر و حس و حالش بودم. باورت نمی شه کیلگ... همیشه شب اوّل مهر یه قلقلک خیلی مخصوصی رو ته دلم احساس می کردم... لحظه شماری نمی کردم واسش هیچ وقت و دوست نداشتم تابستون هیچ جوره تموم شه ولی وقتی بهش می رسیدیم همیشه هیجان زده ترین بودم...
خب که چی؟ هیچی. تا همین الآن نا دیده ش گرفتم این قلقلک همیشگی م رو... همین الآن اومدم یه جزوه ی ژنتیک بندازم تو کوله م واسه فردا، دیدم سر تا پاش لواشکی شده. یاد یکی دیگه از شعر های اوّل مهری افتادم:
برگ ها روی زمین می افتاد
دفترم بوی لواشک می داد
کیفم از خنده به خود می پیچید
غصه از کوچه ی ما می کوچید...
الآنم دیگه نمی تونم بی سر و صدا ایگنور کنم غلیان احساساتم رو نسبت به روز اوّل مهر. این شعر رو خیلی دوستش داشتم... حتی اگه هیچ کدوم از دوستام و معلم هایی که جونم واسشون در می رفت رو کنارم نداشته باشم و مجبور باشم فردا رو با یه مشت جوون تازه به دوران رسیده ی تظاهر کننده و البته استاد های کسل کشنده ی آلو چروکیده شده ی دانشگا بگذرونم...
ته ته ته ته ش... من هر چی هم که بشه دلم قنج می ره واسه اوّل مهر... حاضرم هر کاری بکنم دوباره بچه مدرسه ای بشم. :)))
نوستالژی! یه واژه که خیلی به وفور شنیده بودمش ولی واقعا معنیش رو تا خود همین الان درک نکرده بودم. به نظرم واژه ها بعد دارن و حتّی در طی زندگی می تونه به بعد هاشون اضافه شه. منم یکی از ابعاد این واژه که تا به حال واسم دست نیافتنی بود رو تونستم درک کنم. البتّه مطمئنّا الان هم درک کاملی از این واژه ندارم ولی در حدّ خودش می تونه کامل حساب شه!
به نقل از گوگلینگ من در طی پنج min:
اصطلاح جذّاب نوستالژی (Nostalgia) از دو کلمه یونانی ساخته شدهاست : nostos که به معنی بازگشت به خانه است و algia که معنی درد میدهد. نوستالژی را میتوان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا ، اشخاص و موقعیت های گذشته تعریف کرد.
خب... نوستالژِی یعنی دلتنگی. یک دلتنگی که امروز من واقعا تجربه ش کردم. دلتنگی برای بچگی هام. برای زمانی که فقط یک کودک بودم و نه هیچ چیز دیگه. تجربه در طی این هفده سال بهم ثابت کرده زندگی هرچی جلو تر بره میل من به بازگشت به گذشته بیشتر می شه.
وقتی بعد از 17 سال به یکی از آرزوهای کودکیم رسیدم، وقتی تونستم عمو های فیتیله ای که یه زمانی تمام دنیام بودن رو ببینم، دچار نوعی حسّ پوچی شدم. و به طبع نوعی نوستالژی... برای گذشته هام که خیلی دوست داشتنی بودن.
یه جمله ی معروفی هست میگه آرزوهاتون رو بنویسید که وقتی بهشون رسیدید بفهمید که یه زمانی آرزوتون بوده و اینقدر ناشکر نباشید! من فهمیدم که که چرا همه یادشون می ره؛ چون خدا زمانی آرزو رو بر آورده می کنه که دیگه آرزو نیست. دقیقا زمانی که دیگه به هیچ دردی نمی خوره.
حسّ غریبی می کردم بین اون همه بچه ی قد نیم قد. درست مثل زمانی که به زور چپونده باشنت توی جمعی که بهش تعلّق نداری. هرچند من خودم عامل این چپونده شدن بودم و باهاش مشکلی نداشتم. حاضر بودم در حد بچّه ی دو ساله هم رفتار کنم تا به آرزوم برسم. آرزویی که برام عقده شده. ولی بزرگ ترا از این دیدگاه بهش نگاه نمی کنن. اونا از یه آدم 17 ساله انتظار رفتار پخته ای رو دارن. مسخره بازی می پندارن که دنبال عکس گرفتن با گروه فیتیله یا امضا گرفتن ازشون باشی. بچه بازی ، ضایع بازی، خل بازی، هرچی!
وقتی میان من ُ به زور هول میدن که برو کنار عمو بچه ی ما میخواد عکس بگیره و من مجبورم کنار وایسم... یا اینکه با اون نگاه های مسخرشون بهم می گن مگه توی نرّه غول هم حق عکس گرفتن داری...؟ خب واقعا دلم می خواست برگردم به 6 سالگیم و بگم: حقّ مسلممه!
قبلا سر خیلی از موارد دیگه هم این حس رو تجربه کردم. نمی دونم چرا ولی بعضی جاها مثل آدمای سوخته برخورد می کنم و بعضی جا ها مثل آدمای خام! یعنی هیچ وقت خودم هم این حس رو نداشتم که رفتار هام به اقتضای سنّمه... همیشه توی جمع هم سنّ و سالان یا خیلی بچه بودم یا خیلی بزرگ. نمی دونم باید از این رفتار های ناخواسته خوشحال باشم یا ناراحت.
به هر حال من اصلا به روی خودم نیاوردم و تا می تونستم صرفا به رفع عقده های کودکی پرداختم. ولی می دونید چیه؟ هرکاری کنم باز هم برام عقده می مونه. چون دیگه نمی تونم مثل یه بچّه ی طبیعی از دیدنشون لذّت ببرم. دیگه نمی شه که هفت سالم بشه. دیگه نمی شه مثل اسب دور دور اتاق بچرخم شعر بخونم. نمی شه بدون این که مسخره م کنن لذّت ببرم.
ولی در کل اگه از نظر شما آدم بزرگای به اصطلاح خودتون، رسیدن به چنین آرزوی مهمّی بچّه بازیه، من خوشحال می شم تا آخر عمرم بچّه بمونم. همون طور که گفتم از 6 سالگی می دونستم که نباید بزرگ شم.
به هر حال شمایی که از بچّت با عمو های رویایی من در حالت های مختلف شونصد تا عکس گرفتی! واقعا فکر نکن خیلی بزرگ شدی... کار شما عند همه ی بچه بازیاست.
نوستالژی یعنی دلتنگی،
نوستالژی یعنی درد،
نوستالژی یعنی یک کودک 17 ساله که کسی درکش نمی کند،
نوستالژی یعنی هجوم خاطرات کودکی،
نوستالژی یعنی ماندن در گذشته،
نوستالژی یعنی دویدن یک نرّه غول برای آرزو های کودکی اش،
نوستالژی یعنی بچّه بازی درآوردن در خیل عظیمی از آدم بزرگ ها،
نوستالژی یعنی من 17 ساله!
#سندرم تشدید رو که دارید در متن بالا؟! 0-0 اوووف!
#عمو های عزیزم! باعث افتخار من بود که بالاخره تونستم ببینمتون. مرسی که بودید تو بچگی هام. مرسی که هنوز هم هستید. و عمو فروتن عزیز مرسی از شخص شما که تونستید درک کنید من هم دل دارم... علی رغم ظاهر نرّه غول وارم و حرف های چندش آور بزرگ تر هایی از جمله مامان بابام!