Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لطفی ۲

داشتم رها می کردم، 

که پدرم آمد خانه.

من دیگر هیچ نگفتم.

ولی مادرم (احتمالا در اثر فضای ذهنی ای که من با جنگ روانی های خودساخته ام برایش ساخته بودم) خودجوش شروع کرد به تعریف کردن قضایا.

پدرم کامل گوش کرد،

و تهش صد درصد که هیچ،

هزار درصد مسیر ذهنی این حقیر رو داشت.


بابا گفت مهم نیست، چه درست بشود چه نشود باید پولش را بدهیم. گفت خودش می دهد که مادر هم یک وقت حس نکند در دعوا به کسی باخته!

بابا به مامان گفت، خانم شما فرض کن شارلاتان بازی ست، کسی که برای چنین شارلاتان بازی ای می کوبد شب چله سه بار می آید تا خانه ی ما و می رود، و دو ساعت هم می ماند، یعنی به این پول نیاز دارد و ما هم به او می دهیم. این آدم کارش دلی بوده، کاسب کاری نبوده. 

خواسته کمک کند و همین که می گوید "احتمال دارد مودمی که بعد از یک روز تعمیرات آوردم، درست نباشد" ناشی از سادگی، یک دستی و صداقت بیش از حدش هست. وگرنه مگر صد تومان چیست دیگر در این دوره زمانه؟ ما هم که بدبخت نیستیم. اگر هم زور است بگذار باشد مهم نیست. 


الآن دارد با لطفی صحبت می کند که شماره حساب بگیرد. 

مادرم دیگر هیچ نگفت. فقط آورد شماره ی لطفی را داد به پدرم.

یک چنین وقت هایی می توانم چشم هایم را به روی گند اخلاقی ها و کوتاهی های پدرم ببندم و دوست داشته باشم که بغلش بزنم و بر احساساتش (که شانس خوب یا بدمان به من ارث داده) سجده کنم.

جالب اینجاست که خودش اول می خواست پیامک بدهد، ولی مادرم بند کرده بود می گفت نه، همین امشب تماس بگیر. دیدید گفتم نمی تواند شب سرش را روی بالشت بگذارد؟


این است کاریزما.

هدیه ها بر سر جای خویش باقی می مانند.


الآن صحبتشان تمام شد، لطفی پیامی فرستاد حاوی شماره حساب، و تهش نوشت: " اگر مودمتان خراب شد، رایگان تعمیرش می کنم دوباره."

می بینید دنیا این شکلی اش قشنگ تر است. خودمان انتخاب می کنیم کدام وری بچرخد. همه اش خودمانیم.


چه قدر خوش حالم.

این بار هم اشکم در آمد. اشک شادی ولی. یعنی باز هم دست خودم نبود. :دی  مثلا در این حد که باورم نمی شد موضوعی که دو ساعت پیش این قدر به خاطرش قمه زنی کرده ام بدون کمترین کشتار و خون ریزی ای حل و فصل شود. و همه ی این ها به خاطر این است که مادر این حقیر زورش می آید جوجه ی نافرمانش را برای یک ثانیه هم شده جدی بگیرد. وگرنه من هم دقیقا حرف های پدر را زده بودم و جواب گرفته بودم :"تو ارزش پول را نمی فهمی، بچه ای!" به بابای خانه که نمی شود ازین حرف ها زد.  


این بار خیلی خوش حالم. خیلی خیلی خیلی.

قهرمان این داستان منم، یا پدرم؟ :دی

اول زمستان زیبایی بود.

لطفی

قضیه ی اینترنت یادتان هست؟

که هی  قطع وصل قطع وصل قطع وصل می شد؟

بعد از بار هشتم یا نهمی که من به صورت تلفنی گزارش ثبت خرابی سرویس اینترنت کردم، لطفی نامی با مادرم تماس گرفته بود از طرف مخابرات. پیشنهاد داده بود که دیگر دست از سر کچل مخابرات برداریم چون بخاری ازشان بلند نمی شود و در عوض خودش بیاید و به صورت خصوصی (با هزینه ی پانزده تومان ایاب ذهاب و بیست تومان تعمیرات) مودم را درست کند. این ها را مادرم نقل می کند. این ها شنیده های من است در واقع.

خلاصه، گذشت و لطفی آمد، در خانه کمی با مودم ور رفت، نتوانست درست کند. مودم خودش را در اختیارمان گذاشت و مودم ما را برد تست بگیرد.

دو روز مودمش پیش ما بود و انصافا اینترنت خوبی داشتیم. نمی دانم از مودم بود یا از مخابرات درست کرده بودند.

امروز آمدم خانه. ایزوفاگوس گفت مامان با لطفی دعوایش شده. بیشتر جویا شدم، مادرم نشست به تعریف کردن که مرتیکه مودم را پس آورده به من گفته صد تومان پول بده و احتمال دارد درست کار نکند ولی دو روز تمام رویش وقت گذاشتم و تازه مودم خودم هم پیشتان بود. مادرم پول را نداده چون به نظرش پول زور بوده و گفته شما اگر فکر می کردی نمی توانی درستش کنی نباید دو روز وقت می گذاشتی، لطفی هم گفته من سه بار تا خانه ی شما آمدم و رفتم و باز هم مادرم گفته که آنش مشکل من نیست خودتان خواستید که بیایید.

خلاصه  جر و بحث کردند و نهایتا لطفی قهر کرده و رفته.

این ها تمامی اطلاعات من هست. و صرفا شنیده هایی که البته از صحت آن ها خبر ندارم. 

از زمانی که این ها را شنیدم اعصابم به هم ریخته. بگویم گریه کردم دروغ نیست.

نا خودآگاه.

ساز و کار دنیا را درک نمی کنم و این درک نکردن آن قدر حالم را می گیرد که ناخودآگاه چشم هایم اشکی می شود. اشکِ نفهمیدن.

حل کردن سوال های آی او آی راحت تر از فکر کردن به مسائل این چنینی ست.


ته دلم، راست باشم، حس می کنم ما حق لطفی را خوردیم. حس می کنم یک حقی بر گردن ما داشت که انجام ندادیم و دیر یا زود سیاهی اش گریبانمان را می گیرد. یک جر و بحث حول این موضوع داشتیم. به مادرم می گویم هر چی که بود، اگر فکر می کنی زور هم بود، نباید می گذاشتی لطفی برود. باید با هم به توافق می رسیدید. نباید می گذاشتی قهر کند. درست نیست. اخلاقی نیست.

گوشش بدهکار نیست و در عوض به من می گوید که ساده لوح و دل رحمم و پول را دست هر خری می دهم و از ارزش ها خبر ندارم و تا یک نفر در رویم بخندد خر می شوم و رنج پول درآوردن را نمی کشم و بچه ام و جوان و خام و الباقی. همان تکراری های همیشگی.


من می گویم حداقل باید آن مقداری را که از ابتدا با هم طی کرده بودید می پرداختی، می گوید خودش گفت نمی خواهم و رفت. می گوید حتی به او گفتم فاکتور کن تا همان صد تومان را بدهم ولی ترسید و فرار کرد پس یعنی ریگی به کفشش است. می گویم فاکتور نکردن به خاطر کارش در مخابرات است  و اینکه برایش دردسر می شود و از طرفی رها کردن دعوا همیشه نشانه ی ریگ به کفش داشتن نیست.خیلی وقت ها آدم فرسوده تر از آن است که دعوا را ادامه دهد با وجودی که می داند حق با خودش است و دقیقا این اطمینان قلبی ست که کمکش می کند رها کند و برود و پشت سرش را هم نگاه  نکند. خود من زیاد این احساس را تجربه کردم.

 

به مادرم می گویم مودم نتیس به گفته ی خودش نو که حدودا دویست و اندی قیمتش بود را گذاشت پیش ما و رفت این یعنی اطمینانی که متاسفانه تو سیاهش کردی با این کارت، می گوید می خواست نگذارد من از او نخواستم و به او از قبل گفته بودم مودم خودمان را بگذار و نبر، ولی خودش پیشنهاد این کار را داد.


الآن به چراغ مودم نگاه می کنم. مودم درست کار می کند. لطفی ساده بود. نباید به مادرم می گفت که احتمال دارد درست کار نکند.


دلم می خواست یک حَکَم داشتیم که داوری می کرد. نظرش گواه بود و هر چه می گفت حق. خدای قضاوت بود. و بعد می نشست ور دل من این قضیه را داوری می کرد که به فلان علّت و فلان علّت مقصر این قضیه فلانی ست و من هم دیگر با چشم بسته قبول می کردم و بعدش دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم. فقط قبول می کردم و بعد قضیه را رها می کردم.حس می کنم سی پی یو ام بیش از حد دارد کار می کند الآن.


تیر آخر را نشانه می روم و به مادرم می گویم اصلا راحت می توانی بخوابی امشب؟ احساسی نداری؟ چیزی سر دلت سنگینی نمی کند؟ لطفی بدون پول رفت. مگر حق الناس نبود؟

می گوید تو لازم نکرده دخالت کنی، کسی از تو نظر نخواست. وقتی چیزی را نمی فهمی نظر نده، من خودم می فهمم چی حق الناس هست چی نیست و به جایش رعایت می کنم. لطفی شارلاتان بود و من با خیال راحت امشب می خوابم.


و من ته دلم ایده هایی دارم. می دانم که مادرم اگر این ایده ام را بفهمد خونم را حلال می کند. ولی می خواهم شماره تلفن لطفی را از موبایلش در بیاورم و بروم از یادگاری هایم همان سی و پنج تومان را بدهم بهش. چون الآن کاملا حس می کنم که وجدانم به هر علتی (ساده لوحی، دل رحمی، زود خر شوندگی یا حس روی گنج قارون نشستن) درد می کند و باید خوبش کنم.

شاید هم صبر کنم و اگر اینترنت تا یک ماه درست بود، ببرم همان صد تومان را به لطفی خیرات کنم. دو روز پیش پدربزرگ و مادربزرگم صد تومان به من هدیه دادند. استفاده از هدیه ها.


و اسکار پدر و مادر برتر قرن هم تعلق می گیره به...

 پدر و مادر عزیز خودم.

نه آخه واقعا  انتظار دارید رو صفحه ی تبلت یا لپ تاپ  یا کامپیوتر یا موبایل من چی بجورید که مثل خفّاش شب می پرید پشت سرم؟ و بعد هی سوال پیچ می کنید... و می کنید... و می کنید؟!!

مگه افتضاح تر از جامعه ای ه که از بچگی خودجوشانه توش ولم دادید که خودم با آزمون و خطا بفهمم هر گوشه ش چه گلستونیه هم وجود داره؟

از چی می ترسید؟ الآن مثلا افتخار می کنید که یه بچّه ی کاملا ایزوله تحویل جامعه دادید و نگران اینید که از راه به درش کنن؟ هاه که خیال های خام.

این چه رفتار زننده ایه؟ مگه پشت این کامپیوتر کوفتی چه اتّفاقی می خواد بیفته؟ اه.

بخوابید همه تون که حوصله تون رو ندارم  دیگه.

کبک کوچولو های سر در برف.


   می دونی انگار که له له بزنن یه چیز غیرعادی پیدا کنن. انگار که من کی ام. خب یه بیست ساله ام مثل خیلی از بیست ساله های دیگه. درکش سخته واقعا؟ قبلا ها سعی می کردم در جریان قرارشون بدم وقتی می دیدم این قدر ابراز نگرانی می کنن. ولی خب وقتی باور نمی کنن به من چه و به کفشم واقعا. الآن خیلی شیک خرج کارش دو تا آلت و اف چهاره. خاموش می کنم، پا می شم می رم یا در لب تاپ رو می بندم جمع میکنم می برم یه گوش دیگه پهن می کنم. و البتّه لذّت بخشه دیدن قیافه ی ماسیده شون. انگار که من باید به این ها ثابت کنم چه جوری دارم از اینترنت و فضای مجازی استفاده می کنم. به خودم مربوطه. همون طور که ساعت کاری شما به خودتون مربوطه و من حق ندارم دخالت کنم که چرا خونه مون مثل قبرستونه همیشه.


*مثلا در جواب سوال ها بهش می گم شعره، درسه... یا مثلا دارم کتاب می خونم... لبخند احمقانه می زنه میگه آره جون خودت.

* اون یکی می آد می گه فیلمه؟ می گم آره فیلمه. می آد پشت سرم می شینه می گه فیلم چی؟ پلی کن با هم ببینیم.

* حتّی اومده بهم می گه این چیه چرا هر وقت من می آم بالا سرت صفحه ت رو همین سایته؟

*  یا حتّی چرا در اتاقت رو می بندی؟ چون عشقم می کشه و اگه قدر دونه ی ارزن ایده ای داشته باشید که دوست دارم یه ذرّه فقط قدر سر سوزن فضای خصوصی برای خودم داشته باشم.

*وای یا حتّی دوستام. یهو می آد کلید می کنه این عکس کیه! می گم خب مثلا یه دوستیه.  کدوم دوست؟ و من همیشه در جوابش می پرسم که آیا اگه نام ببرم فرقی می کنه مگه می شناسی؟ می گه بگو تا بشناسم. بعد جالبه ماجرا به همین جا ختم نمی شه که با یه اسم. باید بشینم تا فیها خالدون تاریخچه ی آشنایی م رو با فرد مذکور تعریف کنم تا بکنه بره ولم کنه به حال خودم بمیرم.

* یه بار حتّی دبیرستانی بودم، تشریف آوردن و فرمودن تا نشون ندی  داشتی چی کار می کردی ازین جا نمی رم. چون خب من به صورت خیلی غیر عادی، هول کرده بودم. کلا بدم می آد وقتی که علاقه ای ندارم بقیه در جریان کارام باشن حتّی اگه یه لیوان آب خوردن ساده باشه. و خب واقعا هیچی نبود ولی دلم هم نمی خواست کاری که می گه رو انجام بدم. دقیقه ها دست به سینه چشم در چشم هم نشستیم تا آخرش هم اون باخت و خسته شد و رفت.


یعنی قشنگ تصوّری که از من تو ذهنشون دارن... اوف. حتّی خودم هم نمی دونم تا چه حد سیاهه که وادارشون می کنه به همچین رفتار هایی.


ای خاک بر سر من با این رفتار بچّگانه ی شما ها.


*برم فیلم ببینم. اعصاب واسم نذاشتید امروز که این قدر از قصد منو از پای لپ تاپ به بهانه های مختلف  کشیدید اون ور انگار که پشت گوشام مخملیه.