Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

روح درد

و شما نمی دونید...

کیلگارا...!

من قلب درد که هیچی،

روحم تیر کشید وقتی بعد از ظهر وسط آپلود کردن یکی از پست هام...

 اومدم  دیدم بلاگ اسکای بالا نمی آد و 

از دسترس خارج شده.


رفتم بیرون تو خیابون خیس پاییزی، زیر نور نارنجی کم رنگ چراغ خیابونمون قدم بزنم تا آروم شم بلکه.

و تمام مدّت فقط به سایه م تو تاریکیِ روی آسفالت بارون خورده، خیره نگاه می کردم...

و به این فکر می کردم اگه یه درصد بر نگرده چی؟

من چه شکلی باید به مغزم بقبولونم که خواب و خیال نبوده؟

چه جوری باید بهش بگم به خدا وجود داشتن، همین جا بیخ گوشم بودن همه شون؟

سایه نبودن... واقعیت بودن...! وجود داشتن...!

با خودم فکر می کردم اگه یه درصد افکار و خاطره هام رو از تجربیاتی که تو این وبلاگ داشتم رو برای اطرافیان بازگو کنم،

احتمال اینکه باور کنن شما ها وجود داشتین بیشتره،

یا اینکه بفرستنم برای بستری تو بخش اسکیزوفرن های بیمارستان اعصاب و روان؟

چون من از نظر خودم فقط شاید در حد یک مو با علایم بیمار های اسکیزوفرن فاصله داشته باشم. 

از کجا باید ثابت می کردم شما خیالی نبودین؟

از کجا به کتشون می رفت که شما ساخته و پرداخته ی ذهن بیمار من نیستین و برای من واقعی تر از خیلی آدم هایی که هر روز باهاشون چشم تو چشم می شم هستید؟

و آیا من با خیالاتم تا ابد گوشه ی بیمارستان می نشستم و با حافظه ی نابودم سعی می کردم بیشتر و بیشتر ویژگی های خاص هر کدومتون رو به خاطر بیارم و نهایتا شاید خودم هم شک می کردم که ممکنه این چند سال در خیال و رویا هام زندگی کرده باشم؟

چه مدرکی داشتم؟

واقعا هیچ کوفتی. هیچی.

همه ش این تو بود. اینجا. 

من فقط می تونستم فریاد بزنم. بیشتر و بیشتر. و همه ی آدم های دور و برم رو نفهم خطاب کنم که وجود اینجا... کیلگارا دات بلاگ اسکای دات کام رو... موهوم و خیالی تصوّر می کنن.


می دونی به نظرم برای خیلی هاتون آسونه. خب؟ قبول کنید.

خیلی هاتون سر وبلاگاتون، رسما هر بلایی که خواستین آوردین.

آدرس عوض کردین،

 مهاجرت کردین،

 رمز گذاشتین،

 غیر فعّال کردین،

 حذف کردین،

 به علّت مشغله ی بیش از حد گذاشتین کنار،

 ترک کردین... 

خداحافظی کردین...

 نوشتین تمام.

 نوشتین پست آخر.

 نوشتین نیستم مدّتی.

نوشتین دیگه نمی خوام بنویسم.

غیب شدین یهو.

 غزل خداحافظی خوندین حتّی.

 کندین رفتین.

هرچی.

والسّلام.




.

من امّا...

من آدم کندن نبودم هیچ وقت.

بلد نیستم بکَنم و برم. 

.



اگه مجبور به رفتن بشم، خودم رو جا می ذارم.

اینو باید تا الآن فهمیده باشید.

روح من اینجا جا می موند.

همون طور که تا الآن تیکه تیکه ش رو تو گذشته هام جا گذاشتم...

اون قدر روحم تیکه شده که گاهی کف دستم رو باز می کنم ببینم چیزی مونده واسه ادامه دادن یا نه.

اینجا جایی بود که تیکه ی اصلی ش از کفم می رفت.

جایی بود که بعدش مشتم رو باز می کردم و می دیدم دیگه روح ندارم برای ادامه دادن.

برای همیشه.

حقیقتش اینه که من یک آدم تنهای افسرده ی بدبختِ شکست خورده ی طرد شده ی منفعلِ مردم گریز هستم تو دنیای واقعی، که اینجا... این وبلاگ... کیلگارا دات بلاگ اسکای دات کام... تنها چیزیه که دارم برای چنگ زدن.

اینو هم ازم بگیرن...

باور کنین چیز جالب تری در نمی آد.


خییییییلی خوشحالم که می تونم بازم اون دکمه ی کوفتی انتشار رو لمس کنم و پستم منتشر شه رو وبلاگ. 

خیلی بیشتر از خیلی.

دقّت کنین ساعت پنج گرگ و میش جمعه

 و طبق این آماری که من الآن تو وبلاگ دارم و چند لحظه پیش دیدمش که هااااه، دیشب ساعت پنج و ربع نصفه شب یک موجود به گوگل سرچ داده:

"خودتو بندازی وسط بحث"

گوگل هم بهش وبلاگ منو پیشنهاد داده که بیا برو اینجا رو بخون.


می خوام فقط بنویسم دمت گرم حاجی... حاج خانوم... هر کی که هستی.

تو ساعت پنج و ربع صبح دور و برت اون قدری شلوغه که به خاطرش گوگل می کنی چه جوری خودتو بندازی وسط بحث؟

اصلا می گیم که استرس بحث فرداتون رو داشتی اون موقع شب. بازم دمت گرم.

بیا با من بحث کن دور و بر من شلوغ شه یکم حرف زدن یادم نره، من قول می دم پرگار بذارم دقیقا اتومات رو مرکز دایره م بیفتی. تو فقط بیا یکم بحث کنیم که من دارم کپک می زنم...

مدیر ساختمون ها وبلاگ نمی خونن؟

- برم حموم؟

- آخه سرده! سرما می خورم تا یک هفته نمی تونم برم دانشگاه.

- پس نرم حموم؟

- آخه کپک زدم! من با این وضع فردا چه جوری برم دانشگا؟

(می بینی کیلگ در هر صورت من آدم دانشگا رفتن نیستم باید بمونم خونه فردا رو...)


فرشته ی آب و هوا اصلا از عملکردت راضی نیستم. دو فرقون خاک تو کلّه ت.

 بهت گفتم بارونِ گرم می خوام لعنتی. نه بارون سگ لرز. احمق نفهم.


دیروز داشتم از جلو یه برجی رد می شدم، ازین پول دار لاکچری های تهران... یَک بخاری از موتور خونه شون می زد بیرون که یه لحظه برگشتم گفتم نیگا حیوونکی ها خونه شون آتیش گرفته. بعدش که رفتم جلو تر فهمیدم بخار موتور خونه س، عین این سگ ولگردا که غذای گرم در شب برفی می بینن تو دلم ناله کشیدم فقط.


دو حالته، 

آدم تو زندگیش

 یا باید به پوشیدن لباس گرم اعتقاد داشته باشه،

یا شانس و اقبال باید یه مدیر ساختمون غیر خسیس نصیبش کنه.

ما هم که ول معطل.


دلم واسه یکی از رفیقای دبیرستانم تنگ شده. این هوای سرد منو یادش می ندازه. بد جور.

سه سال تمام مکالمه ی سر صبحمون این شکلی بود:


- بووووو سررررده کاپشنم کو؟

- حتّی یه پولیورم باشه ممنون...

- حتّی یه پولیورم باشه ممنون...

- حتّی یه پولیورم باشه ممنون...

- حتّی یه پولیورم...

- حتّی....


پارتی اینگ

شب جمعه ما دو تا رو ول دادن تو خونه خودشون رفتن دیدار فامیل... :-"


یَک وضعیه ها. به نظرم داره ک خوش می گذره. تلویزیون اون ور خونه روشن. کامپیوتر این ور خونه روشن. لپ تاپ در حال دانلود نمی دونم چی.  ایکس باکس جلو دستمان روشن. ما هم مثل دو انگل ولو شده زیر دو پتو. قشنگ داریم خونه رو کن فیکون می کنیم آماده برای ورود بزرگ تر ها. ماه در پنجره کامل می زند. هوای خانه  بس ناجوانمردانه سرد است.  اهالی ساختمان بس جوانمردانه به این زودی زیر پرداخت پول گاز شوفاژ خانه نمی روند فلذا سگ لرز می زنیم و بندری رقصان صدای آهنگ بلند می کنیم. پیتزا می خوریم. کلیپ فوتبال آنالیز می کنیم. فیلم می بینیم. کلش بازی می کنیم. فرت فرت پست وبلاگ می گذاریم.

فقط مونده مرغه رو هم بیارمش تو خونه به جمع مجردی مون اضافه شه عشق کنیم دور هم.


به خدا اگه تا یک ساعت دیگه بر نگردین، پارتی می گیرم کل بچّه های محل رو دعوت می کنم تو خونه. این دیگه چه وضعشه. استغفراللّه. آدم رو به چه کار هایی که نمی ندازین.

ورود آقایان ممنوع...!...؟!...!!!

نه واقعا می خوام بدونم شما ها سنسور تشخیص کروموزوم وای نصب کردید رو وبلاگاتون که اینو می کوبونید اون بالا تو عنوان تون یا که چی؟ :-"

فروشگاه

می خوام فروشگاه اینترنتی راه بندازم. شاید برای بچّه های علوم پزشکی.

:-"

جدّی. تا همین حد بی خیال و بی کار و کلّه بوی قورمه سبزی دهنده. 

شاید حداقل این طوری مزه ی زهر ماری تو ذوق زننده ی زیر زبونم رو کم تر از این روز ها حس کنم.


به نظرم این بچّه های نسل جوون خیلی مفت پول می دن بابت لوازم غیر ضروری. با خودم گفتم خب چرا من نچاپم شون اگه پولشون اضافه س؟ :))))

ایده ش رو هم دارم و تقریبا کاملا مطمئنّم اگه همّت کنم، می گیره. فقط مونده مطرح کردنش با خانواده م، دو تا از دوستام که باید همکارم شن و نیاز به دانش شون دارم و با خودم فکر کردم هر کدوم سی درصد سهم داشته باشیم، و بعدش هم استارت.


 اینا رو کی فهمیدم؟ وقتی که امروز با هفت تومن و یه دانش کامپیوتری مختصر، ده عدد از چیزی رو درست کردم که یک دونه ش رو چهار پنج سال پیش تو نمایشگاه های مدرسه ی خودمون پنج تومن می خریدیم.

یعنی الآن بگیریم ده تا پنج تومن می کنه پنجاه تومن، از اون ور هفت تومن اوّل رو ازش کم کنیم چهل و سه تومن سود خالص داره. :-" راضی کننده س.


این بچّه های علوم پزشکی هم که سرشون رو با پنبه ببری صداشون در نمی آد برای همین گروه هدف خوبی هستن.

این یکی رو از کجا فهمیدم؟ با توجّه به رفتار هایی که تو دانشگاه می بینم. :)))) 

مثلا فرض کن ما امتحان علوم پایه داریم تو اسفند که باید تمام درسای این دو سال و نیم رو مثل حالت کنکور دوباره امتحان بدیم تا بتونیم وارد مرحله ی بعدی شیم. برای امتحان علوم پایه هیچ منبع به درد بخوری وجود نداره و تقریبا بازار کتابش فقط دست یه گروه خاصّه. چون فقط همون یه گروه همّت کردن کتاب چاپ کنن.

چون ما جامعه ی بسیار پزشک پروری هستیم، مردم اصلا ابایی ندارن از هزینه کردن برای خرید. عین چی خرج می کنن. رفرنس هایی که خروار خروار براش پول دادن تو این دو و نیم سال و هیچ به کارشون نیومده رو بی خیال...! همین ترم آخر،  نفری صد و پنجاه تومن (مای گاااااد!) کم کم ش فرو کردن تو حلقوم اون انتشاراتیه که گفتم بازار کتاب دستشه. و اون انتشارات هم چون تکه، هر روز داره قیمت می کشه رو کتاباش.


و بله من هم چون هیچ خری رو پیدا نکردم که ازش کتاب قرض کنم، الآن حدود دویست و بیست تومن پیاده شدم واسه کتابای لعنتی. چون ترم های پیش هم رسما همه چی رو قرض کردم و پس دادم و هیچ کوفتی ندارم که الآن بخوام از روش بخونم. 

ولی  نیمه ی مثبت لیوان اینکه یس بالاخره یه کتاب مرتبط با علوم پزشکی خریدیم گذاشتیم رو طاقچه.


من نمی خوام تو فروشگام کتاب چاپ کنم دست ملّت ولی به نظرم بازم با این وجود ایده م می گیره کارش. چون یکم زیادی همه فکر اینن که بگن ما علوم پزشکی هستیم و فاز پریستیژ بردارن و به کل جهان حالی کنن که یه سر و گردن از همه بالاترند. منم می خوام از همین نقطه ضعفشون استفاده کنم و پولدار شم.

اگه گرفت، یکی از دوستای مهندسی م و یکی از انسانی ها رو هم می آرم تو کار که رشته های دیگه رو هم بدوشیم قشنگ.


ببین کی گفتم کیلگ. دیگه حوصله ندارم با مامان بابام سر پول های کلان و هنگفتی که خرج من کردن ولی از نظرشون دارم به فاک می دمش بحث کنم. 

البتّه یه بحثی که هست اینه که الآن داغم هنوز و اگه تو استخر هم بندازنم، سوختگی م نمی خوابه حالا حالا ها بابت پولی که به زور مجبور شدم امروز خرج کنم، یعنی امکانش هست فردا که بیدار شدم از هارد مغزم پریده باشه همه ی این ایده ها.

ولی نه خیر، نمی ذارم. 

نه به فراموشی فولکور های قدیمی - ۱

بارون می آد چَر چَر

پشت خونه ی هاجر

هاجر عروسی کرده

دمب خروسی کرده.


# به این امید که این بخش تازه تاسیس وبلاگم رو مثل قبلی ها به درک نازل نکنم. رها نشه و هم چنان حسّش باشه که پی ش رو بگیرم.

و اینو بگم که صرفا چیزهایی رو می نویسم که خودمون می خوندیم. چیزی که خودم شنیدم. 

ورژن های دیگه ش رو، چه با کلمات متفاوت، چه حتّی با لهجه های متفاوت در فرهنگ های مختلف... شما برام بنویسید، اگه شنیدید. که یه نیمچه آرشیوی درست کرده باشیم دور همی برای آیندگان. :دی

آپساید داون

   موجودی بود: روتین و بسیار تکراری و تغییر نا پذیر. 

جدّی... واقعا تغییرات برام سخت بوده همیشه. در این حد که اگه فقط دنیای خودم بود، از یه مدل کتونی، صد و یک جفت می خریدم و تا صد و یک سالگی هر سال یک جفتش رو استفاده می کردم. درست مثل آقای مگوریوم.  _شخصیت یه فیلمه، بچّه بودیم تلویزیون خودمون زیاد پخشش می کرد._

با خود تنوّع مشکلی ندارم، اتّفاقا خیلی استقبال می کنم از چیز های جدید. ولی بیش از حد توی یه حالت ثابت و پایدار می مونم و تمایل به تغییر از خودم نشون نمی دم. اینکه بخوام یه چیزی رو جایگزین یه چیز دیگه ای کنم، این نوع از تنوع رو دوست ندارم. یعنی وقتی دست می ذارم روی یه چیزی تا تهش همونه دیگه عموما. شانس بیارم که بار اوّل اشتباه دست نذارم روی چیزی. از ساده ترین ها بگیر مثل لباس تکراری هر روزم که با تغییر فصل عوض نمی شه یا گوشی م که به اندازه ی یه بچّه ی اوّل دبستانی عمر داره و رسما دارم با خودم بزرگش می کنم، تا مسائل خیلی پیچیده تر... عقایدم... افکارم... رفتارم... تصمیم هام.


و برای همینه که درک نمی کنم چرا این همه کامنت با مضمون تعطیل شدن وبلاگ گرفتم. :))) برام جالبه! :)))))  اصلا نمی دونم از کدوم جمله م همچین برداشتی کردید حتّی ولی ببین می گم اینو، اگه یه روز بخوام با تبر بیفتم به جون درخت زندگیم، اینجا _وبلاگم_ یکی از آخرین شاخه هایی ه که با تبره می زنمش. حلّه؟ این از این.


ولی خب. تا این حد روتین بودن... گاهی زده ت می کنه. باید تجربه ش کنی تا بفهمی چی می گم.

وقتایی که اینجوری می شم، یعنی هر وقت حس می کنم که زندگی م نیاز به تغییر آنی داره وگرنه از دستش می دم... همچین زمان هایی، متکّام رو از اون سر تخت بر می دارم می ذارم اینورش. به همین سادگی، به همین خوشمزگی. اکثرا جواب داده و یه موجود نو ازم ساخته.

دیشب بعد اینکه اون پست رو نوشتم، متکّام رو آوردم این ور تخت. وارونگی کامل. پاهام جای سرم، سرم جای پاهام.

یادم نمی آد آخرین باری که اینوری خوابیدم کی بود. شاید سوم دبیرستان بوده باشم. شاید کنکوری بوده باشم. شاید سال یک دانشگاه بوده باشم. دوره به هر حال. دلم برای اینور تخت تنگ شده بود. آهان ولی الآن یادم اومد اون زمانی که توآلایت رو برای بار سوم می خوندم اینور تخت سرم رو می ذاشتم.


به هر حال. می دونی از چی می ترسم کیلگ؟ اینکه امشب مجبور شم باز متکّام رو  بذارم اون سر تخت. با فاصله ی دو شب... برش گردونم به جایی که دیشب برداشتمش. پاهام جای سرم، سرم جای پاهام.

و خب... تخت همه ش دو ور داره. نگرفتی؟

اگه امشب مجبور شم دوباره متکّا رو بذارم اونور چی؟ به همین زودی برگردم به دو شب پیشم؟ اونجاست که باید ترسید. حتّی خودم از خودم.



+ و راستی حس می کنم مسموم شدم. ناموسا  با مرد پشت ویترین کلّی اتمام حجّت کردم که این پیراشکی هه تازه باشه به کشتنم ندی حاجی ولی انگار زیاد براش مهم نبود، دروغ گفت شاید. الآن حدود دو ساعت گذشته. نمی دونم خودم به خودم تلقین کردم یا واقعا به همین زودی بدنم داره واکنش نشون میده و حالت تهوع گرفتم. تب رو که دارم قطعا. زیاد. و سرم هم که از همون نه صبح که پا شدم داشتن توش طبل می کوبیدن. چشمام هم دست خودم بود می کندم می نداختم جلو گربه این قدر که اذیتم می کنه. شایدم به خاطر اینه که به جای ماشین گرفتن زیر اوّلین بارون کش دار پاییزی (که کی گفته وژدانا تو غم انگیزی؟) راه رفتم و لباسم کافی نبود. ولی ای کاش مریض نشم و وقتی امروز عصر بیدار می شم درست شده باشم. تنها چیزی که من در این شرایط کم دارم مریضی و حال گندش ه...

خاموش باید گاه قبل از به سر آمدن فیتیله

وبلاگم خیلی داره خالی می مونه؛

دوست ندارم.

وقت دارم، خیلی هم... کرور کرور.

مجال نوشتن نیست. ندارم. گم شده.

راستش عمیق تر حتّی. 

خیلی عمیق تر.

شاید، مجال زندگی کردن نیست؟ ندارم؟ گم شده...؟


می شه براتون شعر سهراب بنویسم که وبلاگم خالی نمونه؟ (من با چنگ و دندونم شده اینجا رو سر پا نگه می دارم خب؟ باید حداقل همین یه کار رو تو زندگی بی ثمرم درست انجام بدم. هر چند به چشم کسی نیاد - انگار که از اوّل وجود نداشته.)

اصلا می شه یکی از شعرای سهراب رو به سلیقه ی خودم تغییر بدم؟ 

همه چی به درک، حالم واقعا خوش نیست و فکر کنم گند نزدن به آرمان های سپهری الآن کمترین اولویت رو داره تو گوشه ی ذهنم.


ابری نیست...

بادی نیست...

می نشینم لب حوض...

لاشه ی ماهی ها...

تیرگی، من، گندآب...

مانده از خوشه ی زیست،

ترکه ی بی رمق زرد تعفّن زده ای بر کف دست...


مادرم نیست...

_هیچ وقت نبود._

لا به لای خاک های باغچه،

در شکاف لولشِ کرم های خاکی،

ریحان ها خشکید...

نان و ریحان و پنیر،

دستی که...

هیچ وقت...

ریحانی نچید.

چیز هایی هست که نمی دانم...

می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.

من سقوطم؛ از اوج! خالی از بال و پرم،

گم شده در ظلمت، خالی از فانوسم.

خالی از نورم و شن...


خالی از دار و درخت.........!


خالی از راه، از پل، از رود، از موج.

خالی از سایه ی برگی در آب:

چه برونم تنهاست،

 چه درونم تنهاست...!



سپهری... سپهری... چرا نمی آی پس لعنتی؟ بیا بریم بمیریم.



و راستی. تو دلم مونده از پری شب.

 ای تُف (توف، تِف، توووووف - هر کدوم که عمیق تره) به شرف نداشته تون که زدید شمع منو شب شام غریبان جلو چشمام خاموش کردید. انگار که خودمو خاموش کرده باشید، قبل از اینکه فیتیله م تموم شه. 

من در اون لحظه بهش اعتقاد نداشتم واقعا، فقط به چشمم زیبا اومد و  روشنش کردم،

 حتّی فلسفه ی شمع روشن کردن رو هم نمی دونم و نمی دونستم،

ولی مگه فرقی هم می کرد؟

اعتقاد خشکوندید سیاه باتوم به دست های خر صدا... اعتقاد خشکوندید.

تاسورا عاشویا

فرای از هر نوع تفکّری،

شما ها که می دونستین من یه جورایی عاشق این روزام دیگه؟ 

عاشق همه چیش. خب؟ از سر تا ته، بالا تا پایین، جلو به عقب، چپ تا راستش.

هیجانم دقیقا اندازه ی هیجان توریست هاست مثل بار اوّلی که دارن با فرهنگمون آشنا می شن. 

تازه فرض کن این چیزایی که من تو این دوره می تونم لمس کنم، سوسول طوری شه.

قدیما... آخه دیگه قدیما چی می تونسته باشه خداوندگار؟ 


نمردم و بالاخره یه بار محرّم شد، 

و من برای اوّلین بار هیچ بهانه ای ندارم که بخوام لذّت شرکت توی این مراسم  رو از خودم بگیرم.

شوخی نیست اگه بگم این همیشه یکی از ایده آل هام بود واسه رسیدن.

هیچ وقت کلا زیر بار نرفتم که کامل بی خیالش شم البتّه، چون خودم هم همیشه حس می کنم که قلبم کلا یه مدل دیگه می زنه تو این روز ها و شب ها. ولی هر سال یه دغدغه ای داشتم که بهش می گفتم برو به درک واسم مهم نیستی اینه که زیباست.

امسال همونم ندارم... و این یه چیزی فرای عالی ه.

می تونم خودم را تا هر زمانی که بخوام توی همه ی رسم و رسوم ها غرق کنم.

و فکرم در گیر هیچ موضوعی نباشه...

و غرق بشم.

تو مظلومیت داستانی که حتّی اگه واقعی هم نباشه، یه فانتزی محشر تمام عیاره که حاضرم بهش سجده کنم.


آدم به امام حسین حسودی ش می شه فقط...


و برای خودم هم جالبه حتّی واکنش خودم. چون تقریبا ریشه ی خانوادگی و مذهبی ش رو از هیچ وری نداریم. من کسی رو نداشتم این افکار رو بهم بخورونه و ذهنم رو جهت بده. نگاه کردم دیدم به چشمم قشنگه. دیدم حال خوبی پیدا می کنم با دیدنشون. دیدم دلم می خواد جزو این جمع باشم. دیدم  ریز ترین جزئیاتش بهم هیجان می ده. به نظرم همه ش دلی ه صرفا و شدید سر ذوق میاره م. غریزی حتّی. میخ ها خودشون نمی فهمن چه جور جذب آهن ربا می شن، خب؟ همون جوری.

یک فضایی آشپزی بلد نبوده

- می گم این برنجه داره خش خش می کنه ها.

خودم که نفهمیدم چرا اینجوری توصیف کردم صداشو، ولی اونی که باید می گرفت، گرفت.

دستش رو گذاشت رو دهنی تلفنی که داشتن با هم پشت سر عروس چرت و پرت می گفتن، سوزنی سوزنی توک پا پرواز کرد به سمت آشپزخونه در حالی که با صدای میوت ایما اشاره ای بهم گفت:

-  هی وای من، چرا زود تر نگفتی کیلگ؟ عح. :(((


از دیدگاه تئوریک راضی ام از وجودم تو کائنات. جون یه قابلمه برنجو نجات دادم امروز. کم کاری نیس لامصّب. کم کاری نیست...!


سفر آن است که خود ببوید

جدّی نمی شه ما ها دیگه نریم مسافرت، 

جاش همیشه مسافرت تشریف بیاره این ورا؟

خواهر شوهر

مامانم الآن داره  پشت تلفن یَک خواهر شوهر بازی ای در می آره که نگو...

هوووف. :{

چه قدر همه چی زشت تر می شه وقتی آدما ازدواج می کنن. به خدا که حال همه تون از دم خرابه.


شب هفتم ماه هفتم

   و اگه یه روز آدم مشهوری بشم که بخوان فیلم زندگی م رو بسازن، یا زندگی نامه م رو بنویسن، این تاریخ، ششم مهر ماه نود و شیش... و امشب، شب هفتم مهر ماه نود و شیش... یه نقطه ی عطف کامل و بی عیب و نقص خواهد بود تو روند روایتی داستان زندگی من. این شب، قطعا سهم بزرگی از اون فیلم یا کتاب خواهد داشت. سهم خیلی خیلی بزرگ.

برای شخص خودم و از دریچه ی چشم خودم، مثل یک جور فیلم بود... یک جور فیلم که در هر لحظه ش شخصیت ها با رفتارشون بزرگ ترین تغییرات رو تو خمیره ی ذهن من ایجاد می کنن و هیچ کدومشون خبر ندارند. و پر از تلخی ... و پر از شیرینی... و زشتی و زیبایی توامان. و احساس های غیر قابل وصف. امشب دنیای اطرافم، لحظه ای و آنی در ذهنم تغییر معنا می داد.

مثل یک جور اثر پروانه ای: پروانه ای این سر دنیا بال های ظریفش را به هم می زند و در آن سر جهان... طوفان مهیبی گریبان گیر کره ی زمین می شود. امشب... برای من... یک همچون شبی بود.


امشب، نوع جهان بینی م به طور کل تغییر کرد. من دیگه اون آدم قبل نیستم. و گفتن اینکه آیا این تغییرات ذهنی که درمدار بندی مغزی ایجاد شد، در جهت مثبت یا منفی نقش اوّل داستان رو جلو می برند، صرفا نیاز به گذر زمان داره.

به خاطر امشب هم که شده، باید تلاش کنم که مشهور بشم و داستان زندگی م خونده بشه. 


پ.ن: بدیهتا یک جای کار دارد می لنگد وقتی با فاصله ی زمانی یک روز، والد دیگرم هم سنّ بیست و دو ساله ی نداشته ام را علم می کند. نیست؟ بیست و دو ساله ها این قدر بی عیب و نقص و بزرگ و همه چی تمام اند؟ جدّی؟ هیچ وقت هیچ کدامشان به من نگفته بودند بیست و دو ساله. حالا... آن هم با کمتر از یک روز اختلاف زمانی... یا نشان از تله پاتی این دو نفر دارد، یا نشان از گندی که از نظر آن ها دارم بالا می آورم.

Gully

یکی از بچّه ها اینو نوشته تو پروفایلش،

حالا من که حس می کنم منظورش گیلانی یا یه همچین چیزی بوده،

ولی روم هم نمی کنه برم بش بگم ببین اوّلین واژه ی پیشنهادی گوگل ترنسلیت برای این واژه ای که خودت رو توش تعریف کردی "گوساله" س.


پ.ن: طی سرچ هایی که زدم فکر می کنم منظورش خیابونی یا یه همچین چیزی باشه. در معنای مثبت و شاخش. 

خدا این دوستای شاخ و از ما نگیره. گالی جان جانان.

اندر احوال محرّم و مراسم بی مثالش

فکر کنم از نظرش اینقدر بی منطق حرف زدم که برگشت دو سال پیر ترم کرد و بهم گفت خجالت بکش بیست و دو سالته! دکتر مملکتی!!! هنوز فکرت درگیر این چیزاست؟

والّا من نه بیست و دو سالمه،

نه دکتر مملکتم. 


اکی،قبول. قرار بر این بود که بابا ها هیچ وقت در جریان بزرگ شدن بچّه هاشون نباشن و ندونن بچّه شون کلاس چندمه، ما هم کنار اومدیم باش سال هاست. ولی قرار نداشتیم وقتی می خوان سنّت رو تخمین بزنن دو سال دو سال بکنن تو پاچه ت و مدرک فارغ التحصیلی ت هم بزنن زیر بغلت! 


می ترسم فردا پس فردا هم بیاد بهم بگه خجالت بکش تا حالا ده تا کفن پوسوندی. هزار تا کرم خاکی تو کاسه ی چشمت لونه کرده.

گاهی با خودم فکر می کنم تو کدوم دوران از زندگی م از شنیدن این جمله و مشابه هاش معاف بودم؟ موقعی که خودم دکتر مملکت نبودم، پدر و مادرم دکتر مملکت بودن. موقعی که ده سالم بود بازم باید خجالت می کشیدم چون دهههههههه سالم بوده!

هر وقت اومدم به حرف دلم گوش کنم، پدرم یادش افتاد که موقع تخمین زدن سن و سال من فرا رسیده و  رو سپیدم کرد.


حس می کنم موقعی که به دنیا هم اومدم، در گوشم اومده گفته: "وای کیلگ خجالت بکش! نه ماه تو رحم مادرت بودی...!"

خب پدر من همین کار ها رو کردی من این جوری مثل اوتیسمی های درخودمانده شدم و نمی تونم با هیشکی ارتباط بگیرم. چون تمام وقتم رو داشتم صرف خجالت کشیدن می کردم...


این عین فقره از نظر من. ما تو ایران پریستیژ رو با شغل قاطی کردیم. همه مون. ای کاش واقعا حداقل تو خارج از کشور این جوری نباشه. وگرنه همینجا دو دستی می زنم تو سرم که ثابت کنم من همون قدر آدمم که رفتگر سر کوچه مون. همون قدر که ترامپ. همون قدر که این پروفسور سمیعی تون. همون قدر که جاستین خیخر. همون قدر که نمی دونم فلان کارتن خواب تزریقی زیر پل هوایی.  


شغل پریستیژ نمی آره. حداقلش اینه که نباید بیاره پس سعی کنیم که درست کنیم این ذهن های مسموم رو. مثال اینکه تو پروفایل ها خودمون رو تو شغلمون خلاصه نکنیم. حسّم اینه، شاید بهم بگید غلطه ولی من جهت گیری وحشت ناکی دارم نسبت به همچین چیزایی. که برم ببینم طرف حتّی اسم خودش رو ننوشته، ولی زیرش نوشته پزشک. نوشته مهندس. نوشته شاعر. نوشته عکّاس. و تمام. این یعنی که از روی همین یه کلمه شغل بفهمید من چه گهی هستم، نیازی به توضیح بیشتر نیست.

آقا مگه ما رفتگر نداریم؟ مگه مرده شور نداریم؟ مگه باغبان و گل فروش نداریم؟ چرا هیشکی اینا رو نمی زنه تو پروفایلش؟ بی کلاسی تون می آد؟ حالم از همه شون و همه تون به هم می خوره اگه اینجوری هستید.


یه دکتر، یه مهندس، یه وکیل، یه نقّاش می تونه همون قدر آشغال، روانی و کثیف باشه که یه قاتل زنجیره ای. یه ور شغلشه، یه ور شخصیتشه. می شه شغل رو طبق شخصیت انتخاب کرد بله، ولی کدوم خری گفته شخصیت رو باید به زور طبق چهارچوب صنف یک شغل مشخّص شکل داد؟ این نوع از شخصیت زورکیه و مفت هم نمی ارزه.

یه لباسه صرفا، قرار نیست قدیس دربیاد از زیرش ک!


ترجیح می دم تو همین بیست سالگی م گند بزنم به آرمان های قشنگت و آتیشم رو بخوابونم به جای اینکه تو سی سالگی باز بخوام بشنوم: وااااای خجالت بکش سی سالته.

بچّگی های نکرده م... فرصت های از دست داده م... مونده رو دلم. می خوام بالا بیارمشون.

پدرم تو چهارچوب جدید بساز. شکل اینی که من هستم.

چون چه بخوای چه نخوای، به زودی...

هم بیست و دو سالم می شه،

هم دکتر مملکت می شم.


من خودم رو به خاطر چهارچوب های هیچ ابدی تغییر نمی دم، نه دیگه بیشتر از این...

من یه چهار چوب سازم.

شما هم چهارچوب خودتون رو بسازید.

اعترافگاه

اعتراف می کنم که احساس گناه می کنم.

خیلی.

حدود یک هفته پیش، یکی از بچّه ها بهم تکست داد که پزشک مغز و اعصاب خوب می شناسی بهم معرفی کنی؟ 

و من بهش گفتم یه جرّاح خوب آشنا می شناسم. 

جواب داد که نه، جرّاح نمی خوام، متخصّص داخلی می خوام. مامان بزرگم حالش خوب نیست و هیشکی تشخیص نمی ده مشکلش رو.

و در اون لحظه فقط مامانم در دسترس بود که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت نه کیلگ تو دوستام و آشنا هام همچین کسی رو نمی شناسم که بگم معرّفی کنی بهشون.

از مامانم پرسیدم که به نظرت بابام چی؟ می شناسه کسی رو زنگ بزنم ازش بپرسم؟ این دوستم کارش گیره و فلان.

بهم حالی کرد که بابات وقت نداره حتّی تلفن های ما رو جواب بده، چه انتظاری داری ازش؟

خلاصه ما پیامکی عذرخواهی کردیم و گفتیم که کسی رو نمی شناسیم معرّفی کنیم و برای مادربزرگش آرزوی سلامتی کردیم.

و گذشت تا الآن.

.

.

.

الآن دارم می رم مراسم ختم همون مادربزرگ.

و خنده داره. ولی خودم رو مسئول می دونم.

احساس گناه وحشت ناکی بیخ گلوم رو گرفته. نمی تونم قورتش بدم حتّی. داره خفه م می کنه.

 حس می کنم اگه یه درصد حرفای اون روز مامانم رو نشنیده می گرفتم و حداقل سعی می کردم با بابام تماس بگیرم...

مامانم  که کلا هم از این دوستم خوشش نمی آد، می گه خب دیگه طرف مردنی بوده واضحه کاری نمی شده کرد.

من ولی...

برام مهم نیست که از نظر علمی کاری می شده براش کرد یا نه.

این داره خفه م می کنه ک...

من یه نفر همه ی اون چیزی که از دستم بر می اومد رو انجام ندادم. می تونستم زنگ بزنم به پدرم و زنگ نزدم.

اینه که داره روحم رو می خوره عین اسید.


پ.ن: و حتّی الآن که بابام نشسته بیخ ریشم جرئت نمی کنم ازش بپرسم که متخصّص داخلی مغز و اعصاب خوب می شناخت تو دوست هاش یا نه. فکر نمی کنم تا آخر عمرم هم دلم بخواد بفهمم اینو. اگه نیم درصد داشته باشه چی؟