Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

افتتاحیه ی المپیک ریو

بله اوّل از همه که سیستم جدید و این حرفا. ^-^

همه چی خیلی خالیه و تمیز و فرز و سریع.  هرچند بدم می اومد از این کار. ولی باورت می شه کیلگ؟ دسک تاپ من خالیه!!!! :{

(راستش همین الآن که خواستم هش تگ بزنم اون پایین خیلی خوش حال شدم که حافظه ی اون هش تگ کننده ی پایین  _یا هرچی که اسمش هست_ وابسته به سیستم من نیست و آن لاینه. هش تگ هام به فنا می رفت در غیر این صورت.)





   راستش می خواستم یکم غر و لند کنم و گند بزنم به مادر وطن و این جور چیزا، چون سر المپیک اعصابم خورد بود. یه فیلم خوب هم داشتم از مراسم افتتاحیه که با وجودی که خود دست شکسته مون گرفتیمش کیفیتش هزاران هزار برابر بهتر از اون تصویر متحرکی هست که شبکه ورزش پخش می کنه... (اصلا مگه پخش می کنه؟ :| جدیدا یاد گرفته بعد از اینکه ذوق دیدنش واسه همه کاملا خوابید.) دلم می خواست یکم درستش کنم فیلمه رو یه جاهایی رو هم عکس بگیرم  و بعدش هم آپلودش کنم رو وبلاگم که کس دیگه ای مثل خودم عقده ای نشه. از عنوان هم معلومه دیگه این قصدا رو داشتم...
ولی خب یه دلیل  هزار برابر بهتر برای غر زدن و فحش دادن پیدا کردم، این بالایی ه رو رها می کنیم برای پست بعدی اگه زنده بودیم.
عمّه ی  مامانم مُرده.
دیگه حسابش از دستم در رفته که واسه چند نفر اومدم این جا اعلامیه ترحیم زدم. وبلاگ اعلامیه ی ترحیم امضا فرشته ی مرگ. :| هرچند نزدیک باشن، هر چند نا شناس باشن، هر چند اصلا به من ربطی نداشته باشه، هرچند که تازه دو تاش هم هنوز تو چرک نویس هامه و پستش نکردم.

خب.
غُر؛
غُر ؛
غُر...
لَند؛
لَند؛
لَند...
فُحش؛
فُحش؛
فُحش...
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش...
الان یکم حس بهتری دارم. هوم. :{

   بهم ثابت شده که گویا واسه ی مغزم معیوبم چندان مهم نیست کی مرده باشه، هر کسی که باشه من به یک اندازه بی تفاوتم و از درون حس خفگی می کنم. (شاید حالا اگه مثل عموم باشه یکم بیشتر آب روغنم قاطی شه.) ولی توی همه شون من دو ساعت اوّل مثل گیج و منگا دارم در و دیوار رو نگاه می کنم، بعد به این فکر می کنم که مگه مرگ هم واقعی بود؟ بعد یاد موارد قبلی ترش می افتم. بعدش یاد موارد بعدی می افتم.( که این مورد آخر تا مدّت ها ادامه داره و به پیش گویی تبدیل می شه...)

   مثلا همین الآن دارم فکر می کنم که خب، بی شک نفر بعدی نوبت بابابزرگمه. چون دیگه همه شون مردن فقط بابابزرگ من مونده. منم که جونم به بابابزرگم بسته س تو این دنیا. این فکر تا مرز جنون می کشونتم.
   الآن فکرم عوض شد... دارم به این فکر می کنم چی میشه اگه من زود تر از همه بمیرم و راحت  شم و نخوام دیگه مرگ هیچ بشر، حیوون ، گیاه و یا موجود زنده ای رو ببینم؟
   همین الآن یه سوال جدید واسه خودم طرح کردم. اگه می گفتن جقل دون بمیره و این بشر که مُرده زنده بمونه حاضر بودی؟ (جالبه بدونید که این سوال رو همیشه بعد از هر مرگی از خودم می پرسم.)
   الآن به این نتیجه رسیدم که چرا سر جون جقل دون بحث کنم با مغزم. می گه که:
"سر جون خودت. مثلا از اجل این آدمایی که می خوان بمیرن حساب می کنیم. هر روز که بخوان بیشتر زنده بمونن به جاش یه روز از زندگی تو کم می کنیم، حاضری؟ اگه هم دیگه روزی نداشتی برای اهدای بیشتر همه تون در یک روز با هم می میرین."
   بعد مثلا اگه تا الآن سه تا فوت باشه که من بخوام با این قانون جلوشون رو بگیرم، هر روز به اندازه ی چهار روز زندگی می کنم.  یک روز  برای خودم، سه روز هدیه به اون کسایی که می خواستم جلوی مرگشون رو بگیرم...
   نکته ی جالب تر اینه که به این سوال آخریه نسبت به اون سوالی که در مورد جقل دون برای خودم طرح می کنم راحت تر  می تونم آره بگم... در واقع می تونم به این آره بگم ولی به اون یکی نمی تونم آره بگم!

   یه قانون رو خیلی وقته کشف کردم. که خب در مواردی مثل الآن خیلی تو ذهنم تثبیت می شه. شما می دونستین از هر دوتا آدم زنده ای یکی شون محکوم به اینه که دنیا رو بدون اون یکی تجربه کنه؟ یکی شون مجبوره دنیایی رو بدون دیگری ببینه. (البته مگه این که دقیقا هر دو تا شون در یک لحظه بمیرن که از نظر احتمالاتی امکان وقوعش خیلی کمه...) این شاید بی رحمانه ترین قانونی باشه که تو زندگی م متوجه ش شدم و حالم هم ازش به هم می خوره. حتی گریه م می گیره وقتی بهش فکر می کنم. من دنیا رو بدون دشمن ترین دشمنانم هم نمی تونم ببینم. جرئتش رو هیچ جوره ندارم.

   من خیلی از مرگ می ترسم کیلگ. حتی هنوز به یه باور واقعی نرسیدم از زندگی پس از مرگ با این همه چرت و پرتی که به خوردمون دادن. من الآن واقعا می بینم که انگار مرگ ته همه چیزه. ولی خب. من از اینکه بخوام اون نفر دومی باشم بیشتر از مرگ می ترسم. بیشتر از مرگ خودم. هنوزم مثل شش سالگی هام دلم می خواد زود تر از همه بمیرم. من دیگه نمی خوام این دنیا رو بدون هیچ کدوم از کسایی که می شناسم ببینم. واقعا نمی خوام.

   خاطرات من از عمّه ی مامانم خیلی کم بود. من فقط دوران پیری ش رو دیدم. و افتاده و افتاده تر شدنش رو. آلزایمر گرفتنش رو. تخت نشین شدنش رو. زندگی ش رو که تبدیل به یک زندگی نباتی شد. زجری رو دیدم که بچه هاش می کشیدن وقتی اسم هیچ کدومشون رو یادش نمی اومد.  آه های بابابزرگم رو. دختر کوچیکش رو یادم می آد که به خاطر مامانش ازدواج نکرد و تا خود روزی که مامانش مُرد  تو خونه بالای سرش بود. من خیلی به این دخترش فکر  کردم. می دونی خیلی سخته که یه صبح مثل هر روز پاشی، مامانت رو بیدار کنی ولی دیگه بیدار نشه. حتی اگه از قبلش کلی هم آمادگی داشته باشی... بازم باورنکردنیه.
  
   عمّه با من مهربون بود. من شاید یکم بیشتر از عمّه های خودم دوستش داشتم. بینمون دیالوگ های زیادی  رد و بدل نمی شد... اصلا شاید حتی اسم من رو هم بلد نبود. درست یادم نیست... ولی  همیشه وقتی من رو می دید می گفت: " تو چطوری؟ سالمی؟ سلامتی؟" این شاید بهترین جمله ای باشه که با خوندنش می تونم صداش و لهجه ی قشنگ شیرین لُریش رو تو مغزم ریپیت کنم.  یه دیوار داشت تو پذیرایی خونه ش. یه گُل رونده روش رشد کرده بود. من همیشه عید ها محو این گُله و ماهی ها و سبزه هایی که خودش می ریخت و از همه ی سبزه های دنیا پر پشت تر می شدن بودم. فرض کن... یه دیوار بزرگ تو خونه ت داشته باشی که از گیاه سبز رنگ فرش شده.  چه قدر ماهی بازی می کردم تو خونه ش. همیشه هم جلوی اون  پشتی ای که رو به روی اون دیوار بود می نشستم تا بیشتر آزادی داشته باشم با سبزه ی روی دیوار ور برم. 

   یادمه اون زمانی که از فارسی وان سریال لولا پخش می شد عمّه با چه غش غشی از لولا برای ما تعریف می کرد و می خندید. چه قدر خنده هاش از ته دل بودن. خنده های یک پیرزن. خنده هاش رو هم می تونم به یاد بیارم. یکی از عید هایی که رفتیم خونه ش دیگه سبزه ی روی دیوار نبود. شاید من تنهای کسی بودم که سراغ اون سبزه رو گرفتم. گفتن خشکیده. فکر کنم تقریبا از همون سال ها بود که عمّه هم خشکیده شدنش رو شروع کرد، آلزایمر گرفت. تهشم دیگه به غیر از دختر کوچیکش هیچ کس رو نمی شناخت.  امروزم مُرد.
   من همیشه حالم از شبکه ی فارسی وان به هم می خورده. کلی برچسب می زدم به اینایی که فارسی وان نگاه می کردن حتی! ولی الآن خودم هم باورم نمی شه که اینقدر یهویی دلم می خواد دوباره سریال لولا پخش بشه و بشینم نگاهش کنم.

   من رو نبردن عزا داری. هر چه قدر اصرار کردم که باهاشون برم قبول نکردن. این دفعه آمادگی شرکت کردن توی عزاداری رو داشتم. دوست داشتم برم خداحافظی کنم. ولی نبردنم. اون موقع که اصلا نمی خواستم برم چهلم عموم با صد تا فحش و دعوا و ناز برداشتن کشان کشان بردنم. (مثه عروسا. :))) ) نمی فهمم شون اصلا این آدم بزرگا رو. الآن هم هیچ کس خونه نیست. بابام که نصفه ی شب می آد از سر کارش. ایزوفاگوسم بیرون داره فوتبال بازی می کنه. مادر هم که تا حداقل یک روز دیگه بر نمی گرده...فقط منم و فکر هایی که اگه بیشتر از این به نوشتنشون ادامه بدم یا خودم رو دیوونه می کنم یا شما ها رو.

آهنگ زیر. همین طوری اومد زیر دستم. به طرز عجیبی با مود الآنم هم خوانی داره.هاه. (رمز: نام نویسنده ی گردن شکسته ی همین بلاگ به حروف انگلیسی)

جالبیش اون جاست که این جناب اسفندیار خوش صدا به یاد استاد داریوش رفیعی این تصنیف رو دوباره خوانی کردن. ولی خب. من هر دو نسخه رو دارم و مطمئن باشید که این بازخوانی از خود تصنیف اصلی بیشتر به دل می شینه. شاگرد بالاتر از استاد بوده لابد. :{

+پ.ن: اگه بدونید چند بار اومدم این پست رو ادامه بدم ولی باز از پای کامپیوتر بلند شدم موکول شد به بعدا...

کله مکعبی می میرد و از خاکستر آن کله مکعبی دیگری زاده می شود...




   تصویر بالا دسک تاپ من است. دقیقا خود خود حال به هم زن شلوغش. البته از دیدگاه شما گفتم ها. من خودم دوستش دارم. انگار که شلختگی را دوست داشته باشم. چه می دانم. اصلا حتی نمی دانم چند نفر در کل جهان هستند که برای دیدن کامل آیکون های روی دسک تاپشان نیاز به بیش از یک مانیتور دارند. نمی دانم چند نفر امکان دارد بتوانند حتی یک روز هم که شده با چنین سیستمی کار کنند و به مشکل نخورند... ولی قطعا من یکی از آن ها هستم. اصلا اخیرا اگر جای یکی از آن آیکون ها که خالی باشد یک جوری می شوم. و البته برای هر فایل جدید که می خوام بریزمش بر روی دسک تاپ، باید ده جور فایل دیگر را بررسی کنم و یکی شان را به زور در پوشه ای ریسایکل بینی چیزی بیاندازم تا یک آیکون خالی گیر بیاورم و فایل جدید را بچپانم درونش. خلاصه دنیایی داریم برای خودمان...
   خب حالا چرا من این عکس نه چندان دلچسب شلوغ پلوغ را برای شما آپلود کردم؟ می خواهم چالش صفحه ی دسک تاپ راه بیاندازم؟ خیر. اصلا من با این وضع چگونه باید رویش را داشته باشم که چنین کاری کنم؟

 راستش... کله مکعبی دارد می میرد. نه خیر. اشتباه ننوشتم. دارد می میرد. منتها ما پیش دستی کردیم داریم سریع تر می کُشیمش. :(((
  
   همه چیز از حدودا دو ماه پیش شروع شد که مادر  آمد و سیستم را روشن کرد و خاکی به سر ما ریخت که هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام از پر و بالم بتکانمش. آه. در خانه ی ما کلا همیشه همین طور است. یکی می آید یک گندی می زند به سیستم، بعد ادعا می کند که هیچ کاری نکرده و فقط آن را روشن خاموش کرده است. فلذا من که بیشترین استفاده را از این کامپیوتر دارم می شوم مسئول جمع کردن گند کاری های بقیه.  خب من هم روزی قریب شش بار سیستم را روشن خاموش می کنم... چرا آن زمان ها اینجوری نمی شود؟ بعدش خفه خون هم باید بگیری. مثلا  اگر ذره ای اعتراض کنی که "چرا سیستمی که من هر روز دارم باهاش کار می کنم یکهو ریدمان شد درونش؟" تحویلت می دهند که "خودم پولش رو دادم. هر کاری هم بکنم به خودمه مربوطه. فدای سرم. نکنه دلت می خواد کلا بیام سیم هاش رو بپاشونم از هم؟ یا بزنم کلا اینترنت رو قطع کنم؟"

   خلاصه. شما ها هیچ وقت پدر و مادر نشوید. اگر شدید، فکر نکنید چون توانسته اید یک خانه و چند تا وسیله بخرید و چندتایی هم بچه درست کنید خیلی کار شاقّی کرده اید. به خاطر چند تا وسیله که در اثر گذر زمان توانسته اید آن ها را به چنگ بیاورید در سر فرزندان خود نزنید. دنیا می چرخد به هر حال ولی بچه ها یادشان می ماند حتی اگر به  رویتان نیاورند. جرئتش را داشته باشید که به خاطر گند هایی که می زنید به کوچک تر از خودتان یک ببخشید ساده بگویید نه اینکه به جایش آسمون ریسمون ببافید و قریشمال بازی در بیاورید. (البته می دانم که چه قدر کار رقت انگیزی ست و چه قدر شما را از درون له می کند.)
  
   مادر آن روز زدند و پاور کیس را سوزاندند. :| رفتیم دادیم درستش کردیم. از آن به بعد دیگر این سیستم برای ما سیستم نشد. هر روز یک مرگی ش می شد. یک روز دی وی دی رایترش خراب شد...یک روز که روشنش کردیم یک ربع طول کشید تا بالا بیاید... از آن روز به بعد کلی ارور جدید در هنگام ورود به ویندوز به ما جایزه می داد... یک روز دیگر ویندوزش از جنیون بودن در آمد و صفحه اش برای همیشه سیاه شد... (تا قبلش برای یک مدت خیلی طولانی ای در این صفحه ی سیاه یک عکس از تهران بود. برج آزادی با چهار تا پایه اش خودنمایی می کرد و کلی تاکسی و اتوبوس سبز و زرد در عکس جلوه گری می کردند.) یک روز دیگر پرینترش کار نکرد... همین دو روز پیش هم فایرفاکسش قاطی کرده بود به جای هر سایتی که می زدی گوگل باز می کرد و تحویلت می داد. همین الآن هم هر یک ربع یک بار برای من صفحه های عجیب غریبی را به طور خودمختار باز می کند تا به آن ها توجه کنم.
  
   خلاصه بعد از اینهمه سر کردن در حالی که تابستان به نیمه ی خود رسیده و من حدودا نصف دوران طلایی ای که می توانسته ام از کامپیوترم استفاده ی مفید داشته باشم را از دست داده ام، بالاخره (قبول کردند)  بردیمش پیش اهل فن. ور رفتند، نتوانستند گفتند باید ویندوز عوض کنید. می دانید به نظر من شما هیچ وقت از این خدمات کامپیوتری ها هم نشوید. اگر شدید  اصولی و پایه ای کاری را که وظیفه تان است یاد بگیرید. این هنر نیست که وقتی نمی توانید یک کاری را انجام بدهید بگویید نه خیر نمی شود چون من نمی توانم. در واقع چیزی که این خدمات کامپیوتری ها امروزه بلدند فقط و فقط تعویض ویندوز است و البته هوار هوار پول گرفتن بابت این کار ساده. آن ها حتی زحمت نمی دهند چشم های ورقلمبیده شان را باز کنند و ببینند این کله مکعبی حیوانکی دارد چه اروری می دهد. حتی نمی خوانندش. هی اکی اکی می زنند یا هی کنسل کنسل می کنند تا پیغام ها سریع تر محو شود. همیشه یکی از فانتزی هایم این بوده که خدمات کامپیوتری بشوم و مشکل مردم را بدون عوض کردن ویندوزشان حل کنم. جالب آنجاست که بدانید هر وقت سر از خدمات کامپیوتری در آورده ام تهش کارم به تعویض ویندوز کشیده است. خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم... یعنی اگر بیل گیتس هم بود، نمی توانست چیزی را که خودش ساخته درست کند؟ یعنی او هم می گفت تعویض ویندوز و تمام؟ یعنی او هم نمی فهمید این حیوانکی دردش چیست؟

   (و اینجا می رسیم به نقطه ی اوج داستان.) به نظر شما برای یک نفر مثل من چه قدر سخت است بک آپ گرفتن از کامپیوتری که فقط دسک تاپش این است؟ هوم. خداحافظی چه؟ آن چه قدر می تواند سخت باشد؟

   بیاید خودمونی باشیم. حوصله ندارم کتابی بنویسم انصافا. ( و این خیلی عجیبه چون همیشه کتابی نوشتن رو ترجیح می دادم. :{ )آره خب. خودم می دونم. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. یه ویندوز ساده س. داره عوض می شه. همه چی دوباره عین اوّلش می شه. با نرم افزار های بهتر و به روز تر و خفن تر. فایل هات رو هم می ریزی رو هارد. بعدش دوباره منتقل می کنی به سیستم جدیدت. انگار که آب از رو آب  تکون نخورده.

   ولی من همچین حسی ندارم. در واقع خیلی حس بدی دارم. همیشه نسبت به ویندوز عوض کردن تا همین حد پرخاشگر بودم. ولی این بار واقعا حس خوبی ندارم. من همه چیم رو رو این ویندوز تجربه کردم. از همون زمانی که شروع کردم برنامه نوشتم با سی پلاس پلاس. از همون باری که یاهو مسنجر بازی می کردیم. از همون زمانی که اوّلین سایتم رو با چنگ و دندون کد زدم. از همون اوّلین باری که عضو انجم گفتگو ها و سایت ها می شدم. از همون اوّلین باری که موبایل دوربین دار گیرم اومد و عکساش رو ریختم این تو. آه. حتی از همون زمانی که لفظی با نام کله مکعبی رو ابداع کردم. من همه ی اینا رو اینجا تجربه کردم. دسک تاپم الآن پر از کده و نمونه سوالای فیزیک دوم دبیرستانم و تمرین های المپیادم. پره از نتایج کنکور و قلمچی. پره از تحقیقات دوران اول دبیرستان و راهنمایی مون. می تونم دوباره سیستم بعدی رو این جوری کنم. ولی می دونم که نخواهم کرد. دیگه فایده ای به حالم نداره لعنتی. تاریخ هاشون رو نگاه می کنم.  2013... 2014... 2012 حتی... بعدش می رم تاریخ فایل های بک آپم رو نگاه می کنم. 2016. دو روز پیش. انگار که من بخوام اون همه فایل رو با یه کپی پیست ساده حفظ کنم. خب معلومه که نمیشه.

   چی بهش بگم؟ به این یارویی که می خواد بیاد ویندوز عوض کنه چی بگم؟ بهش بگم آقا من از یاهو مسنجر خاطره زیاد دارم واسم دوباره نصبش کن چون عادت کردم آیکونش رو اون بالا ببینم و یاد اون موقع هام بیفتم و برام مهم نیست اگه کار نکنه فقط می خوام داشته باشمش؟ خب می کوبونه تو صورتم می گه بابا عمو تو کجای کاری مسنجر که دیگه منسوخ شده رفته پی کارش... من چی رو نصب کنم واسه تو آخه؟ اصلا من دوست داشتم ببینم چه اتفاقی می افته وقتی که قراره یاهو مسنجر کاملا شات شه از طرف خود یاهو در حالی که من هنوز برنامه ش رو دارم. دوست داشتم ببینم چه اروری می خواد بهم بده. مثکه قسمت نبود دیگه...  

    از صبح تا حالا که بیدار شدم دارم سعی می کنم خاطره های بیشتری رو با خودم جمع کنم ببرم رو سیستم جدید. بعد از حدود شیش ساعت به این نتیجه رسیدم که بی خیالش شم. تمام کش مرورگرم به فنا می ره. اسم وبلاگا دیگه یادم نمی آد. یه طومار درست کردم وبلاگایی که حافظه م یاری می کرد رو آدرسشون رو برداشتم. ولی می دونم خیلی وبلاگ ها رو دقیقا بعد از اینکه همه چی نابود شده یادم می آد که وجود داشتن و دیگه آدرسی ازشون نخواهم داشت. مثلا یکی رو همین آلان می دونم که یه وبلاگ برنامه نویسی بود مال حلّی دویی ها ولی آدرسش رو همین الآنم یادم نمی آد که برم برش دارم. یادمه چه قدر بعد مرحله دو باهاشون سر یه سوال بحث و دعوا راه انداختم... همه ی پسورد هام می ره رو هوا. هاه. اینجا تنها جایی بود که پسوردش یادمه. بقیه رو تا الآن بای دیفالت ذخیره کردم رو کامپیوترم. و احتمالا بعد این پست خودم می رم که با دستای خودم نابودشون کنم.

   می دونی این دقیقا مثل اینه که روحش رو بخوان جا به جا کنن. البته اگه واقعا داشته باشش. یه روح جدید می دمن تو بدنش. دیگه هیچ چی از گذشته ها یادش نمی آد. دیگه اون حافظه ش که من همیشه بهش حسودی می کردم رو نخواهد داشت. می مونه حافظه ی من. و اون می شه یه کله مکعبی نو و جدید. اصلا هم نمی فهمه که یهو چی شد که من بهش گفتم کله مکعبی.

+ پست بعدی از روی ویندوز جدید احتمالا.
+ آره می دونم. هیچ کس یه ویندوز عوض کردن ساده رو اینقدر واسه خودش گنده نمی کنه. شما هم ویندوزتون رو تند تند عوض کنین که کلا خاطره ای روش نداشته باشین و راحت ازش دل بکنین.
+ من هنوزم متنفرم از خدمات کامپیوتری هایی که تنها راه حل مشکل رو تعویض ویندوز می دونن. ای کاش خودم سوادش رو داشتم که درستت کنم خب. :((( ببخشید.  دلم واست تنگ می شه کلّه مکعّبی.

شیرینی :)))))))

   شَرّش کم! :))))))

   آوردیمش آوردیمش. :))))))))))

   نه... یعنی می آرنش می آرنش...دو هفته دیگه در خونه می آرنش. :)))))))))))))))))

   پستم رو با آهنگ زیر  بخونید اگه خواستین.  :{ مال خندوانه س و خب من وقتی گوشش می دم دوست دارم فقط بپرم بالا پایین از شوق. درست مثل همین الآن که خیلی خوشحالم. حتی اگه متنش چیز خاصی برای گفتن نداشته باشه، فوق العاده شادم می کنه ریتمش. درست مثل شعر های عمو پورنگ... :{

دانلود آهنگ ما خیلی باحالیم - برنامه ی خندوانه - خواننده حبیب بدیری

   (فقط با اون تیکه ی وسطش که هر بار تکرار می شه نمی تونم ارتباط برقرار کنم... یعنی چی که فکرامونو به هم بستیم؟ میشه ازش اتحاد فکری رو برداشت کرد ولی در نظر اوّل من فقط به ذهنم می آد که یعنی فکر هامون رو به روی هم بستیم. معنی خوبی نداشت اوّلش...)


   خب باورت می شه کیلگ؟ من امتحان تو شهر رو قبول شدم!!!! دیگه هم هیچ نیازی نشد که به اون چرندیاتی که دیشب تو کلّه م می چرخید دوباره فکر کنم. :))))

خودم هنوز باورم نمی شه. آقا اصلا من رفتم که رد شم اینقدر که اعتماد به نفسم تو دیوار بود.

بعد مثلا باورت می شه که پارک دوبل منفورم ( که دیروز اینقدر ارادتم رو عرض کردم نسبت بهش ) تونست منو نجات بده از رد شدن؟ کلا یه چیز کاملا برعکس چیزی  که فکر می کردم. این بلا داره همیشه سرم می آد که من برای خودم یه داستان می بافم و تهش یه چیز خیلی هیجان انگیز غیرقابل پیش بینی از آب در می آد که با تخیلات منفی بافته ی من کمترین هم خوانی ای نداره! :| کی یاد می گیرم این قانون رو؟ نمی دونم جدا!

  

   خب بذارین یکم تعریف کنم بخندین. تجربه هم می شه واسه اونایی که گواهی نامه نگرفتن و دوست دارن ببینن چه جوری ه و جوش چیه. اوّلش اینکه ما نفر آخر لیست بودیم (حالا نمی دونم خوش بختانه یا بدبختانه ولی حس می کنم یکی از فاکتور های موفقیتم همین بود.) فلذا مجبور شدیم انواع و اقسام داستان های مردم رو گوش فرا بدهیم. راستش می دانستیم که این بلا سرمان می آید و دست خالی نرفته بودیم. کتاب صادق هدایتی در کیف چپانده بودیم که اگر شد بخوانیم منتها بعدش گفتیم الآن پشت سرمان حرف در می آورند که تو چرا اینقدر روشن فکر بازی در می آری؟ فلذا مثال بچه ای یتیم در دورترین نقطه ی ممکن چپیدیم و همه ی داستان های دوستان را تا آخرین نفر به خورد مغز مبارک دادیم. شما از یک خانم حامله بگیرید که همه داشتند برایش چاره می اندیشیدند که چگونه امتحان بدهد (تازه راهنمایی اش هم می کردند که حتما به افسر بگو تا قبولت کنه. :|) تا آن آقاهه که انگاری فردا پرواز داشت و هربار که ماشین افسر آمد چونه زد و فحش خورد ولی آخرش قبول کردند که خارج از نوبت امتحان بده. بعدش می رسیم به آن خانمی که تاکید می کرد کارتکسش دارد باطل می شود و این اخرین باری ست که می تواند امتحان بدهد. ( و همه بسیج شده بودند که به صورت کاملا تئوری پارک دوبل را به ایشان بیاموزند.) بعد اینجا در جمع دعوا افتاد که مربی کی بهتر پارک دوبل را یاد داده... بعد مواجه شدیم با انواع و اقسام روش ها. گروهی به مثلثی شیشه عقب گیر داده بودند بعد فرقه ی دیگر به چراغ پشت چراغ شدن ماشین ها پیله کرده بودند. هر گروه هم معتقد بود که پارک دوبل آن وری ها قطعا با این روششان خراب می شود. تهش هم که می دیدی چهار نفر چهار نفر می روند سوار می شوند، به اوّلین ماشین که می رسند افسر می گوید دوبل بگیر، هیچ کدامشان نمی توانند همان جا همه پیاده می شوند. :|

   به دنبال بحث کمی جالب تر آمدم سر سخنم را با بقل دستی باز کنم... پرسیدم:"شما بار چندمتونه امتحان میدی؟"

- بار دهم.

   هیچی دیگه. به غلط کردن افتادم، دیگه هم پی بحث را با هیچ کس نگرفتم.

   بچه ها رفته رفته کمتر می شدند. یک بار رفتم بالای سر افسر لیستش را دیدم، از بالا همه را نوشته بود مردود. دیگر حساب کار دستم آمده بود. اصلا می خواستم خیلی زیر زیرکی جیم فنگ یزنم بروم خانه... هوم.

   به حرف هایشان گوش می دادم گاهی واقعا خنده ام می گرفت... مثلا یکی از ترس حرف های خواهر شوهرش آمده بود امتحان بدهد. کلا این چشم و هم چشمی های فامیلی زیاد بود. خیلی ها ماشین می خواستندبرای پز دادن هایشان. شوهرشان/ پدرانشان/مادرانشان  قول یک ماشین خفن بهشان داده بودند. از کنکور رها شده زیاد بود و بحث درباره ی سهمیه ها هم به شدت مشاهده شد. یکی دیگرشان بود بیست جلسه رفته بود ولی تا به حال امتحان نداده بود. می ترسید. یکی شان می گفت خسته شده اینقدر پول آژانس داده برود اینور آنور. یکی دیگر داشتیم سه سال بدون گواهی نامه رانندگی کرده بود و یک بار ماشین را به فنا داده بود. مسن تر ها کمتر حرف می زند. غریبی می کردند بین شاخ های مجلس. من هم با خودم داشتم فکر می کردم چرا بیشتر از آنکه شبیه این جوانان باشم به پیر ها می مانم. نهایت دغدغه ام هم از قبول شدن این بود که مبادا مجبور شوم هفته ی بعد با کسی به غیر از بن کلاس بردارم که ناراحت بشود.

   میان کلام ها فهمیدم که همگروهی سری پیشم که دفعه ی قبلی با وی درگیری لفظی پیدا کردم (فرض کن سر ترتیب نشستن توی ماشین! :|) آمده این بار هم با یک نفر دیگر به مشکل برخورده است. طرف را تا می خورد فحش می داد به بهانه ی اینکه نوبتش را خورده است. آمده بود بغل گوش من وز وز می کرد که : "خدا کنه رد شه عوضی... چرا بعضی از مردم اینقدر بی ملاحظه اند؟ یعنی نمی فهمه من در گیری دارم؟" دلم می خواست با کتونی های استوکم جفت پا بروم در دهان طرف که یک ذره به حرف هایی که می زد اعتقاد نداشت. تهش هم اینقدر جار زد که فلانی نوبت من را خورده است که همگی راستی راستی باور کردند حق با اوست و گذاشتند زود برود امتحان بدهد. چه قدر خوش حال بودم که این بار نفر آخرم و مجبور نیستم این لندهور را تحمل کنم. بین خودمان باشد، من بالای سر افسر بودم و مطمئنم که نوبت مال این یارو نبود... شاید هم همه گذشت کردند تا دیگر مخ شان کمی آسودگی داشته باشد از دست وز وز های جناب. به هر حال وقتی خدا به ما رحم کرد و نوبت این یارو شد، سر همان دور یک فرمان دو بار خاموش کرد و مردود شد. منم نا خواسته و از روی بی رحمی نیشخندی تحویلش دادم. بعد آمد بالای سر من گفت: "حالا فدای سرم. هفته ی بعدی می آم. الآن عجله داشتم." گفتم :"اوهوم." داشتم فکر می کردم که اصلا نمی خواهم یک بار دیگر ریخت این یارو را ببینم. حالم را به شدّت به هم می زد.


   هیچی دیگه. با یک حساب سر انگشتی در آن آخر های کار سیزده نفر بودیم. و چون من نفر آخر بودم معنیش این بود که می شویم سه تا گروه چهار تایی و گروه آخر شامل من و افسر گوگولی. :| و اینجا بود که فرشته ی نجات من وارد شد. فرشته ی نجات قیافه ی عجیب غریبی ندارد، یک آدم خیلی معمولی ست منتها ما خیلی وقت ها به خاطر معمولی بودنش نمی فهمیم که فرشته ی نجات است.

   فرشته ی نجات من بهش الهام شده بود که بیاید امتحان بدهد. نه کلاس رفته بود نه مردود شده بود. هیچی. تو بهمن کلاس هایش را تمام کرده بود ولی فرصت نکرده بود امتحان بدهد. اصلا حتی نمی دانست فرمان اوّل پارک دوبل را کدام وری باید بچرخاند. یادش رفته بود. آمده بود که تفننی امتحان بدهد ببیند چه می شود. برای همین هم بدون کم ترین استرسی خواب مانده بود و  ساعت دوازده ظهر رسید تا با من مشحور بشود. برای همین می گویم فرشته ی نجات بود.  تهش هم خودش رد شد... ولی انگار برای من فرستاده شده بود. اگر این بشر نمی بود من الآن رد شده بودم به قطع... ممنونم فرشته ی نجات.

   خلاصه نوبت ما رسید و من و فرشته ی نجات به عنوان آخرین نفرات سوار ماشین افسر شدیم. طبق قرار قبلی من خیلی راحت تونستم راضیش کنم که من به عنوان نفر اوّل پشت ماشین بشینم. خیلی ساده بهش گفتم من نمی توانم دوبل خراب شده را درست کنم. ترجیح میدهم نفر اوّل باشم. فرشته ی نجات هم که اصلا  از خدایش بود. :)))

   دیگه از آن لحظه به بعد انگار دنیا سریع تر می چرخید. همه چی روی دور تند رفته بود. اوّلندش که من یادم رفت ویس بگیرم. :| همیشه از همه ی لحظاتی که حس می کنم هیجان انگیزند ویس برمی داشتم ( یعنی ویس لحظه هایی رو دارم که شاید کمترین کسی فکرش رو می کنه. البته همه هم تاکید می کنن که خیلی بی کاری.) ولی این بار چون می دانستم قطعا مردودم گفتم ولش کن بی خیال. الآن به شدت پشیمونم. ویس لحظه ی قبول شدن رانندگیم رو ندارم دیگه مجموعه م می لنگه انگار... :(((


به هر حال. ما سوار نشده بودیم که افسر شروع کرد:

"بدو بدو بدو بدو. وقت ندارم. سریع تر تموم شید برید منم بر م سراغ کارام."

حس می کردم در مسابقه ی فرمول یک شرکت کرده ام. کمربند نبسته بودم دیدم افسر دارد برایم دنده می دهد. :|

افسر دوباره تکرار کرد که:"بدو بدو بدو بدو بدو! چرا اینقدر  آرومی تو؟ سریع باش. دنده بده... ترمز دستی هم پایین اینجوری..." (این تیکه را که تعریف می کنم در خانه مادر اشاره می کند که همیشه مطمئن بوده که من کم کاری تیروئید دارم... و باز بحث قدیمی بیا بریم ازت آزمایش بگیریم را پیش می کشد. :| خب مشکل من نیست. از عجله بدم می آید. از اینکه هول هولکی بخواهم کاری را انجام دهم. از اینکه یکی بهم بگوید سریع باش. بد تر در آرام ترین حالتی که می توانم انجامش می دهم. دست خودم هم نیست. موجود تایم لیمیتی بوده ام در کل زندگی ام. از کد هایم بگیر تا کنکور و امتحان و غذا خوردن و هرچی...)

شاید هم دوی ماراتونی چیزی بود به هر حال. به صرافت افتاده بودم انصافا. افسر داشت همه چیز را خراب می کرد. اصلا نه گذاشت آینه چک کنم نه صندلی درست کنم. فرشته ی نجات در پشت اشهد می فرستاد. هردومان در این حالت بودیم که :"عجب غلطی کردیم آخرین نفرآمدیم."

خلاصه فرمودند که: "دور یک فرمان بزن."

من هم طبق برنامه ی از پیش تعیین  شده ای که مربی یادت می دهد دهان باز کردم که عین طوطی ها بگویم: "با اجازه ی شما. آخر خط ممتد است نمی توان دور زد..."

کلمه ی اجازه از دهانم در نیامده بود دیدم فرمانم دارد خودش کج می شود.قلبم دیگر جا نداشت سریع تر بکوبد!!! افسر رم کرده بود و فرمانم را داشت می چرخاند! :))))

"اجازه مجازه نمی خواد... فقط بدو. اگه بلدی بسم الله. اگه بلد نیستی الحمدللّه ردت کنم...؟"

"بلدم جناب. اجازه بدید کمی." خنده م گرفته بود. افسر خودش همه ی کار ها را به جای من انجام می داد و من داشتم خرابش می کردم.

یک فرمان تمام شد... فرمودند که کنار همین ماشین دوبل بزن. دوبل دوبل دوبل. من از دوبل متنفر بودم. آب دهنم را قورت دادم.  الآن هر چه قدر فکر می کنم یادم نمی آید چه ماشینی بود که از آن دوبل گرفتم. دوست داشتم یادم بماند ولی گویا یادم نمی آید. آه. فکر کنم دویست و شش بود. قبل امتحان آنقدری بیکار بودم که تمام ماشین های ایستگاه امتحان را متر کنم و برای دوبل گرفتن از هر کدام حفظ کنم که کجا باید فرمان را بشکانم. خلاصه می دانستم که این ماشین چون فاصله اش خوب است باید نزدیکش ایست کنم. ولی یکم زیادی نزدیک ایست کردم. :)))

شق.

آینه ها مالید به هم. :| (باز هم یک اوّلین در زمانی که نباید پیش بیاید...آخر من کی آینه مالانده بودم که این بار دومم باشد؟ :(( )

افسر تکرار کرد: " اشتباهات خطرناک رانندگی. برخورد با اشیاء..." و نوشت.

هیچی دیگه منتظر بودم پیاده ام کند که فرمود:" چرا من رو بر و بر نگاه می کنی؟ مگه نگفتم دوبل؟"

قییییییژ. دنده ی عقب جا نخورده بود.

"عدم تسلط به تعویض دنده ها. فاصله ی طولی نا مناسب... ادامه بده."

می دانستم شانس آخرم هست. هر کوچک ترین گندی مردودم می کرد...

و خب. این بار خوش شانس بودم. دوبلم دقیقا روی خط ممتد در آمد. :))))) دوبل، یکتا منفور ترین منفوری جات من، این بار لج نکرد و نجاتم داد! همیشه هم به همه گفتم. به نظرم پارک دوبل کاملا شانسی ست. پروتکل هایی که برایش تجویز می کنند یکی از یکی داغان تر است...خیلی چشمی ست و بیشتر تجربه می خواهد تا رعایت قوانین مثلث پشت و دسته ی شاگرد...  هنوز هم این اعتقاد رو دارم ولی خب؛ شانسم خوب بود.  افسر خوشش آمده بود. آفرینی گفت و فرمود که "در بیا از پارک." (می دانید آخر کم پیش می آید هنرجویی بتواند دقیقا روی خط کنار در بیاورد ماشینش را. این تیکه را از آموزش های بن داشتم و البته متر کردن های قبل امتحان...)

   این منی بودم که از دوبل های دیشبم هیچی ش درست در نمی آمد. دوبل را درست زده بودم. هووووف. هجوم اعتماد به نفس را حس می کردم. در آن لحظه حس می کردم از عهده ی هر کاری در دنیا بر می آیم. (یاد آن اپیزود سریال فرندز می افتم که یکی شان می گفت من اگه بتونم قهوه درست کنم از عهده ی هر کاری بر می آم. همه هم به زور قهوه هایش را می خوردند که اعتماد به نفس بگیرد. البته در مورد من این گزاره به "من اگه بتونم دوبل بزنم..." باید تغییر می کرد.)از خوشحالی می ترسیدم بقیه ی امتحان  را خراب کنم. در دلم قند آب می کردند...

فرشته ی نجات از صندلی عقب بسیار روحیه می داد: "ایول چه تمیز درش آوردی. خیلی خفن بود."

خب طبیعتا این حرف ها روی افسر هم تاثیر گذاشت...

بعدش هم که بردمان در یک بن بست خیلی تنگ دو فرمان بزنیم. در زمانی که به سمت بن بست در حال حرکت بودیم فهمیدم  افسر و فرشته ی نجات در حال صحبت هستن:

"استرس داشت دیگه... وگرنه کسی که اینقدر خوب در میاره آینه ش رو نمی مالونه جناب سروان."

_باز هم خنده م گرفت. فرشته ی نجات یک بار افسر خطابش می کرد... یک بار سروان... یک بار سرگرد. چه قدر در آن لحظه عاشق فرشته ی نجاتم شده بودم. واقعا داشت من را نجات می داد._

افسر با خودش حرف می زد:

"خوبه شما ها این استرس رو دارین بهش گیر بدین. از صبح تا حالا چند بار این کلمه رو شنیدم؟" خسته بود انصافا. من هفتاد و اندمین نفری بودم که امروز ازش امتحان می گرفت... درکش می کردم ولی انصاف هم نبود سر خستگی اش من را رد کند خب.

خلاصه. من با دوفرمان هم هیچ وقت مشکل نداشتم. آب خوردنی بود برای خودش. خیلی ها از آن کوچه ی تنگ می ترسیدند و ازش حرف می زدن... ولی من که دوبلم را قورت داده بودم غمی نداشتم دیگه.

بعدش خود افسر ماشین را خلاص کرد و فرمودند که برو پشت بشین فرشته ی نجات بیاد جلو.

رفتیم تمرگیدیم صندلی عقب. یک هو افسر سرم فریاد کشید: (اینجا نقطه ی اوج داستان است...)

-"نشستی پشت؟"

سری تکان دادم.

بر گشت با چشم های ورقلمبیده اش در چشمانم خیره شد:
- "بهت می گم نشستی پشت؟"

من آره ی خفیفی گفتم و داشتم فکر می کردم مگر چه کار غلطی انجام دادم که دارد سرم هوار می زند.  مثلا یک لحظه شک کردم که نکند عقب نشستن برای کسی که راننده است خلاف است... حتی داشتم جایم را تغییر می دادم. فکر کرده بودم مشکلش این است که پشت راننده نشسته ام. حتی داشتم فکر می کردم که شاید بی احترامی می داند با وجودی که آینه را مالانده ام اجازه ی دوباره در ماشین نشستن را به خودم داده ام.

این بار با صدایی کر کننده گفت:

- "نشستیییییییییییییییییییی پشت؟"

بغضم گرفته بود. نمی فهمیدم چه شده....

بعد هم رو به فرشته ی نجات برگشت گفت:

- "این رفیقت چرا لاله؟ حرف نمی زنه؟" :|
به حرف آمدم:

"خب نشسته ام دیگر جناب."  (داشتم فکر می کردم تو مگر با آن چشم های ورقلمبیده ات کوری که من را می بینی و باز می پرسی نشسته ای  یا نه؟ نکند من باز شده ام حضرت شفاف؟ :|)

بعدش لب های گشادش را باز کرد و گفت:

"قبول شدی... بیا بگیر اینو پر کن." و قاه قاه خندید.

   این بار دومی بود که هوس استفاده از کفش های استوکم به سرم زده بود. که چی؟ مثلا حال می کنی جوونا رو زهر ترک می کنی؟ اصلا هم بامزه نبود. :| نمی دونم. شاید حرص خوردن جوانان برایشان مزه دارد... خوش شان می آید قیافه ی وحشت زده ببینند لابد. :|

هیچی دیگه. من و فرشته ی نجات در حال های فایو کوباندن بودیم و شادی و این طور کار ها...  او از جلو من از پشت. هوووف. با وجودی که قبلش با آن هوار های افسر تا مرز گریه پیش رفته بودم هجوم شادی به تک تک انگشت هایم را حس می کردم...

افسر فرمود: " بهت دارم ارفاق می کنما! ردت کرده بودم اوّلش. برای همین داری اینو دوباره پر می کنی... این جشن هاتونم بذارین برای بعد. من عجله دارم. بدو بدو بدو بدو بدو."

"شما لطف می کنین."

پر کردیم و مهر زدند و تمام. گواهی نامه جور شد. :)

و دیگر بعد از آن از ماشین پیاده شدم و برای آخرین بار در عمرم فرشته ی نجات را دیدم و افسر را.

اسم هیچ کدامشان را نمی دانم.

من حتی اسم فرشته ی نجات را نپرسیدم. زیاد با هم حرف زدیم. ولی اسم نپرسیدیم... دلم برایش تنگ می شود. فرشته ی خیلی خفنی بود... افسر کلی فامیلی اش را خواند. ولی من اصلا در شرایطی نبودم که حفظ کنم. حافظه ی ناخودآگاهم خوب نیست اصلا...

افسر را هم یادم نیست با وجودی که اسمش را انداخت پایین برگه ام. ولی قیافه اش تا عمر دارم یادم نخواهد رفت. افسر بدو بدو. :))

من آن قدر شوکه شده بودم که نکردم لا اقل یک عکس از پرونده ام بگیرم. حیف.  الآن اگر عکس را گرفته بودم فامیلی اش یادم بود. ما رو نگا. گواهی نامه گرفتیم فکر چی هستیم. بی خیالش کیلگ... :{

آموزشگاه هم که یکی از مسئولان گفت :"بالاخره از دست ما راحت شدی ها..."

منم که در عالم خودم بودم گفتم: "آره خدا رو شکر..."

بعدش فهمیدم جمله اش چی بوده و سریع تصحیح کردم :"شما که نه. استرس مسخره ی امتحان." (به راستی که این کلمه ی استرس چه قدر به کار می آمد...)


   و بعدش هم آخرین باری که بن را دیدم. داشت تابلویش را می گذاشت صندوق عقب... با نیش باز رفتم سمتش... راستش من آن قدر مطمئن بودم رد می شوم که اصلا هیچ فکری برای این مکالمه های اضافه نکرده بودم. (این برای یکی مثل من که هر مکالمه اش را ده بار از قبل مرور کرده و به زور یک کلمه از حلقومش بیرون می آید مثل کابوس است.) بیشتر فکر مکالمه هایم را کرده بودم با مادر که راضی اش کنم بگذارد دوباره با بن کلاس بگیرم یا اینکه اون آقای چاق پشت میز را راضی کنم اسمم را برای چهارشنبه ی بعدی جزو دوباره امتحان دهنده ها بگذارد. یا اینکه پست مردودی ام را چگونه بنویسم در بلاگم. 

-  ا. سلام!

- سلام چی کار کردی کیلگ؟

- قبولم کردن. (با نیش خیلی باز تر از قبل)

- قبول شدی یا قبولت کردن؟ :|

شروع می کنم برایش تعریف می کنم که اوّلش آینه به آینه شدم و مردود؛ بعدش مورد مهر و عطوفت افسر واقع شدم.( که در واقع از آن افسری که من دیدم همه را در لیست مردود کرده بود واقعا عجیب بود!!! ببین بقیه چی بودن دیگه! البته خودم حس می کنم بیشترش به خاطر حرف های فرشته ی نجات بود.)

بعدش یک جمله به ذهنم هجوم می آورد: "تشکّر کن!!!!"

خیلی بی عرضه وارانه می گویم:

- راستی. مرسی. این مدّت خیلی اذیتتون کردم.

   خیلی چیز های دیگر هم دلم می خواست اضافه کنم ولی نکردم.  مثلا می خواستم بگم که چه قدر دل تنگش خواهم شد. به هر حال شوخی که نیست. من پانزده جلسه دو ساعته کنار این بشر نشسته ام. چوب خشک هم بود دل تنگش می شدم حالا این که دیگر بن است با لحن و اخلاق خفن خودش. می خواستم بگویم که چه قدر خوشحالم که همه ی کلاس هایم را با وی گذرانده ام . خواستم بگویم که خیلی ها بودند بار پنجم و هفتم و حتی دهمشان بود ولی من بار دوم قبول شدم و افتخار میکنم. :))) (لوس بازی) خواستم بگویم که خیلی خوش شانس بودم که بر سر راهم قرار گرفت. خواستم بگویم که چه قدر شبیه دامبلدور است و آرام. خواستم بگم ای کاش کاری از دستم بر می آمد برایش انجام بدهم.

   خلاصه. برایم آرزوی موفقیت کرد. منم برایش آرزوی چیزی بیش از موفقیت کردم و  همه ی حرف هام رو خوردم و آخرین تصویرش شد لبخند خفنی که از پهنای لب هاش با اون صورت سیاه سوخته ش به من زد. دیدارمان رفت به... هوم. از این به بعد یک نفر دیگه صندوق ش را برایش می زند که برود تابلویش را بگذارد عقب.


گواهی نامه مبارک. یوها ها ها ها ها ها!


+ چرا اینقدرررررر زیاد شد؟ چقد سختی ها کشیدما. حیوونکی من.

+پ.ن: دلم می خواست به اون مسئولی که دیروز با صد تا خواهش مجبورش کردم اسمم رو بچپونه تو لیست امروز بگم: "ببین!  اینجوری تغییر می دن سرنوشت رو. تو صفحه ی آخر فقط دو تا قبولی داشتین که یکیش من بودم. تازه این یکی هم تو نمی خواستی بذاری بیاد امتحان بده! :|" از این قیافه حق به جانب ها هم بگیرم واسش...

+ (به قول بلو و نبویان ) پی نوشت تر:می تونم برم پز بدم که آره. بار اوّلی های رو که رد می کنن. ولی من بار دوم تنها کسی بودم که تو لیست افسر قبولی خوردم. (اون یه خانوم وسط رو فاکتور می گیریم با شیطنت بسیار.)

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

و البته گواهی نامه هم می خوام.

کل بیست و هفت خط بالا رو هم خودم تایپ کردم، کپی پیستی در کار نبوده. خواستم بعدا ها که پارک دوبل مثل خیلی کارهای روزانه م واسه م عادی شد یادم بیاد که:

به هر حال من از پارک دوبل متنفرم.

این یارو هم که مارو انداخت نفر آخر لیست. (با تمام وجود از این یکی هم متنفرم. امروز ما رو نمود تا قبول کرد من تو لیست امتحان فردا باشم. اشتباه هم از خود عوضی شه! ) افسر در نهایت خستگی و خواب آلودگی در ساعت یک ظهر می خواد ازم امتحان بگیره یحتمل.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خشته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

چرا؟

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.


آه. سندرم ریپیت نداشتم که گرفتم... :|

فعلا...

فعلا...

فعلا...

پ.ن: می دونی کیلگ. من فقط بار اوّلش برام سخت بود. :))) دیگه الآن خیلی ناراحت نمی شم اگه رد شم. اتفاقا خیلی هم  محتمل می بینمش. چه قدر دیدگاهم عوض شد تو این یه هفته!!! فقط بدی رد شدن دوباره  تز جدیدیه که بقیه بهم می دن. می گن مربی ت رو عوض کن. :| بعد یکی مثل من اینقدر با بن حال کنه، زورش کنن مربی ش رو عوض کنه. اه اه اه. اگه رد شم چی؟ بعدش با چه رویی برم از جلوی بن رد شم برم سوار ماشین یکی دیگه بشم؟ :| :| :| هی همه می گن مشکل از مربی ه شاید! نمی فهمن من وقتی گند زدن به یه مقوله ای رو شروع کنم دیگه تا کاملا مطمئن نشم از ریدمانش ولش نمی کنم. نمی فهمن مشکل من با خودمه که الآن دیگه اصلا کم ترین ذره ای اعتماد به نفس ندارم. هی من باید دفاع کنم که نه بابا حیوونکی بن خیلی خوب و خفنه و اینا خودم سر به هوام. ولی خب تو کتشون نمی ره دیگه. من الآن چی کار کنم اگه فردا دوباره رد شدم؟ اه اه اه. تُف تُف تُف.

من از پارک دوبل متنفرم...

من خیـــــــــــــــلی از پارک دوبل متنفرم.


تو دهنی

پیرو پست قبلی گفتم یه وقت فکر نکنین من شاخم! هر چه قدرم که همه تعجب کنن که تو چه جوری اینقدر خوب یاد گرفتی تو این مدت کم، به هر حال من باید رد می شدم.

:))))) یوها ها ها ها ها. فقط دارم فکر می کنم با این نیش بازم چه جوری برم پیش بن بهش بگم من رد شدم. خنده م می گیره شدید.

و البته نه یه رد شدن آبرومندانه، یک رد شدن مفتضحانه. :))) فکر کنم تقریبا از کل ایلی که اونجا بود هیشکی رو همون دم رد نکرد به غیر از من و نفر قبلیم و یه دوست دیگه ای که سوار شد رو ماشین استارت خورده سه بار استارت زد حیوونکی.

خب حاجی به من چه مردم دوبل بلد نیستن؟ من باید بیام گندشونو جمع کنم؟

من حتی یک متر هم رانندگی نکردم. :))))))))) نفر قبلیم یه بشر خیلی پیری بود که با فاصله ی ده متر از یه ماشین وایساد تا دوبل بگیره ازش و به معنای واقعی کلمه نه بار خاموش کرد و  بعدش من مامور شدم گندش رو جمع کنم.

قبول دارم اگه دست فرمونم بهتر بود می تونستم درستش کنم، ولی این بی انصافیه منی که اولین دوبلم رو خودم بدون کمک زدم الآن سر دوبل رد شم. چرا؟ چون نفر قبلی با فاصله ی ده هزار متر وایساده بود از ماشین بغلی و ما هرچی زدیم تو سرمون این ماشینا بازم کلی فاصله داشتن از هم. خب می خوره تو جدول دیگه، طبیعیه. :)))))

همیشه از کم حرفیم خوردم. اینم روش! مثلا نفر بعدی من که مامور شد دوبل من رو درست کنه به افسره گفتش که اینا از اولش بد وایسادن کنارماشین. اجازه بدین بریم از یکی دیگه خودم دوبل بگیرم.خب خیلی هم منطقیه که افسر بهش اجازه داد. انگار فقط من خاک بر سر باید سوار می شدم و در عرض دو دقیقه بیرون انداخته می شدم. :|

می دونی از چی می سوزم؟ این که برام نوشته تو تسلط به گاز و کلاج نداری تا عمدا ردم کنه. چون فکر کنم جزو قانونشونه که با یه خطا که مثلا خراب کردن پارک دوبل باشه نمی تونن رد کنن آدم رو. ولی چون دیفالتشون اینه که اگه دوبلت خراب شد باید رد شی، به زور چند تا خطای دیگه هم از می گیرن. نامرد نوشته تو آینه چک نمی کنی! آخه مگه تو گذاشتی من رانندگی کنم که آینه چک کردنم رو ببینی؟ واسه من وسواسی مقرراتی که همیشه ده تا چیزو به این و اون تذکر می دم نوشته تو آینه چک نمی کنی! ما رو برده تو سربالایی می گه دوبل بزن بعد به من می گه تسلط به گاز و کلاج نداری خیلی گاز می دی. خب اگه گاز ندم که هشت بار خاموش می کنه ماشینم مثل نفر قبلی. :| بعد اون روز رئیس آموزشگاه بهم می گفت تو جدا با همین چند جلسه گاز و کلاجت رو یاد گرفتی یا ماشین زیر پاته؟ :| چرا اینا با هم به تفاهم نمی رسن؟ خب از اوّلش بگن اگه گندیم، انتظار گند بودن رو داشته باشیم. نه اینکه اینقدر تعریف کنن بعد من سر امتحان هنوز سوار نشده پیاده شم!!!!


نامردم اگه دفعه ی بعدی بذارم کسی زود تر از من سوار ماشین کوفتیش شه. من که گند جمع کن بقیه نیستم!!! :| طبیعتا من وقتی می خوام خودم رانندگی کنم قرار نیست گند کسی رو جمع کنم که شما به خاطرش به من گواهی نامه ندادین.

×عصبی ولی خوشحال. داریم همچین حسی اصلا؟

+باحال بود. یه دوست جدید پیدا کردم. دقیقا هم اسم من، دقیقا هم با همین موردی که من سوختم اونو سوزوندن.منتها اون یکم تو شهر هم رفت بعدش سوخت. ما فقط سوار شدیم، پیاده شدیم.

+افسره به شدت مهربون بود. واقعا از دستش دادم. حیف حیف حیف. می ریم که داشته باشیم دیدار جدیدی را با بن.

تو شهری

بهش می گم- نه، جدی جدی... چند درصد امکان داره اولین بار افسر قبولمون کنه؟

بن میگه- خب اگه بخوام باهات رو راست باشم نهایتش ده درصد.

(به این فکر میکنم که چه قدر خوشم می آد که حرف مفت امیدوارکننده بهم تحویل نمی ده ولی خوب طبیعتا پکر می شم...)

(باز با خودم فکر می کنم به نظرت ازش بپرسم به نظرتون من جزو اون ده درصدم یا نه؟ تو ذهنم کلیک می شه که طبیعتا می گه نه و تو هم روحیه ت طبق اون عادت مسخره ت خورده می شه همون اپسیلون شانسی هم که می تونی داشته باشی رو از خودت می گیری.)

قیافه ی هفت در هشتم رو می بینه، اضافه می کنه- البته خب... کاملا شانسیه... مثلا خواهر خانوم خود من، فقط صد متر بردنش جلو بعدشم بهش گواهی نامه دادن. شاگرد داشتم  بهش گفتم تو شونزده بار هم بری بازم رد می شی رفته بار اوّل قبول شده... راننده داشتم ده ساله تو جاده رانندگی می کرده و رفته ردش کردن... یکی بود آخرش هم نتونستم  بهش دوبل یاد بدم، رفت سر امتحان برای اولین بار دوبل ش رو درست زد...


می ریم تو محل امتحان. طبق معمول با سوالام گیجش میکنم... با آرامش همیشگی ش جواب می ده. فکر کنم برای بار هزارم حتی  مجبورش می کنم بگه:" پس اگه عرض ماشین زیاد بود، دیرتر می شکونیم ، اگه چسبونده بود به جدول زود تر می شکونیم..." واقعا حساب تعداد بار هایی که این دیالوگ رو ازش شنیدم از دستم در رفته...!


وسط حرفام اضافه می کنم که نمی دونم چرا با ماشین خودمون نمی  تونم عین آدم دوبل بگیرم... ازش می پرسم : مثلا به نظرتون به خاطر فرمونشه که هیدرولیک نیست؟

با تکّه کلام همیشگی ش و اون لهجه ی باحالش می گه- صد در صد به خاطر همونه.

ولی وقتی می بینه به خاطرش اخم کردم زمزمه می کنه- اصلا امروز فقط می خوایم دوبل بگیریم....

مجبورم می کنه از تک تک ماشینای محل امتحان پارک دوبل بگیرم. از کامیون و اتوبوس بگیر تا پراید هاچ بک و  ام وی ام و این ماشین ریزه میزه ها. چهار پنج تای اوّلش حسابی خراب می شه...

می گه- خب امروز انگاری روی مود دوبل گرفتن نیستی ها. حالا فردا شاگردام رو می بینی. همچین خوب چهل و پنج می زنن... فعلا برو ازین جا بیرون یکم بریم دور دور... حال و هوات عوض شه.

(حرصم می گیره.)

تو همون دور دورش هم، کل حرصم رو روی فرمون و پدال گاز ماشین بیچاره ش خالی می کنم.

می گه- خب حالا چیزی نمی شه که... فوقش فردا رد می شی. آسمون که به زمین نمی آد این طوری داری می گازی...

زیر لب می گم- ببخشید. حواسم نبود...

 بعدش با خودم فکر می کنم: "خب کیلگ. اگه پنج تا دوبل آخر رو خوب بزنی، فردا دوبلت ریدمان نمی شه." از هول این که هر کدوم از دوبل ها یکی از پنج تای آخر باشه همه ش رو ازون جا به بعد درست می زنم.

بعد از اینکه از یه پژو تو سربالایی دوبل می گیرم با خودم زمزمه می کنم- آه. هیچ وقت فاصله ش درست نمی شه. فکر کنم زیاد تر شد این بار...


در ماشین رو باز می کنه... نگاهش می کنه می گه- کج پارک کرده خودش، نمی بینی؟  دیگه ازین بهتر چی می خوای؟ سخت تر از این نداریم دیگه... می دونی؟ _می خنده از روی تحسین_ فکر کنم تو یکی از همون ده درصد باشی...!

از حرفش به وجد می آم. خیلی وقته هیچ مهارت خاصی نداشتم و تو هیچ گروه خاصی نبودم. از فکر خاص بودن ته دلم قلقلک طور می شه.


بعد یهو جدی می شه- این چی بود دیگه؟

- چی؟

- ماشینت رو نگا!!!

- چشه مگه؟

- خاموش کردیا.

_آخ ببخشید... حواسم پرت شد یه لحظه. داشتم فکر می کردم...

 می خنده- خب اینم حسن ختام مون بود. موفق باشی کیلگ.

- مرسی.

(صندوق رو می زنم که تابلوش رو بذاره صندوق عقب.)

 میگه- خوب منو شناختی تو این مدت ها!

و تموم می شه.

من می مونم، و افسر گوگولی فردا.


+می دونی واقعا نمی دونم کدومش رو بیشتر دوست دارم. اینکه بار اول گواهی نامه بگیرم یا اینکه بن رو بازم ببینم. _حتی شده به زور رد شدن در امتحان شهر_

از آروم بودنش خوشم می آد. خیلی وقته کسی به این آرومی رو تو زندگیم ندیدم. یه آرامش دامبلدور مانند. _البته اگه هری پاتر خوندین!_


+ هفت صبح فردا تو خواب های شیرینتون برام انرژی مثبت بفرستین.


+ چه قدر حس خفنیه که می دونم هیچ کاری از دستم بر نمی آد الآن و با خیال راحت می تونم برم کپه ی مرگم رو بذارم و مجبور نیستم تا صبح بیدار بمونم خر بزنم. کم پیدا می شه از این امتحانا. # این_لاو_ویت_امتحان_عملی_ای_که_واقعا_عملی_باشد_و_ذره_ای_خر_زدن_نخواهد


+ چه قدر حس خفن تریه که الآن اصلا استرس مردود شدن ندارم.  این یکی که به شدت خیلی خیلی کم تر پیدا می شه. خصوصا تو من. فوقش رد می شم دوباره می رم بن رو می بینم دیگه، نه؟ من این بار اصلا از کلمه ی مردود نمی ترسم. فکر:"اگه نشد چی؟" مثل امتحان های  قبلی م نمی تونه هیچ کاری به روح و روانم داشته باشه!!!


+ بن منو اهلی کرده می دونم. آرامش ش منو اهلی کرده. ای کاش بقیه شون هم به اندازه ی بن آروم بودن و وقتایی که تو جاهای خطرناک راه زندگیم خاموش می کردم بهم می گفتن: "چیزی نیست که...هیچ اتفاقی نیفتاده. آروم باش. خلاص... حالا استارت."



kilgh on the phone goes ver ver ver, ver ver ver, ver ver ver

اینایی که نقاشی شون افتضاحه و کلا همون چشم چشم دو ابروشون هم شبیه دیو می شه،

اینا رو بذارین پای تلفن و به زور کاغذ قلم بدین دستشون...

آثاری خلق می کنن که ونسان ونگوک هم به ذهنش نمی رسه. :{



مثلا من اگه برم دنبال باحال ترین واحدی که تو این یه سال برداشتم (روان شناسی)، می فهمم که اینا یه اسرار سیاهی پشتش هست که ضمیر نا خودآگاهم ریخته ش بیرون. انقدر دوست دارم یه روان شناسی بیاد رو وبلاگم، راحتم کنه بگه :"آره بابا! خیالت تخت. از همون اوّلش روانی بودی..."

+ بند نافت رو با چی بریدن کیلگ؟ کجا انداختنش؟ آخه بازم دانشگاه؟ :(((  احتمالا بند نافم رو انداختن تو مدرسه ای جایی. یا یه خیر مدرسه سازی اومده رو جوق آبی که بند ناف من توش افتاده مدرسه احداث کرده. :|

+هیچ وقت دانشگاه تو شهرستان انتخاب نکنین.
+ اگه انتخاب کردین دیگه به فکر انتقالی گرفتن نباشین.
+اگه به فکر انتقالی گرفتن افتادین  پارتی تون کلفت باشه لطفا که شرط معدل نخواین...
+اگه شرط معدل خوردین، عین خر بخونین که لنگ ده صدم از استاد عوضی آیین زندگی تون نشین...
+ خب اگه همه ی شرط های مسخره ی بالا رو رعایت نکردین، پاشین مثه من خاک بر سر، وسط چله ی تابستون( که همه ی دوستان و آشناهاتون فارغ زیر باد خنک کولرن)  برید دانشگاه که گواهی درس مجازی ای که کل جمعه تون رو خورده تا سوالاش رو جواب بدین رو تحویل استاد عوضی تون بدین. _که البته اصلا نمی دونین به احتمال چند درصد عشقش می کشه تاثیرش بده تو کارنامه ی مزین تون!_  بله. تُف تُف تُف. و البته به عنوان جایزه، امتحان آیین نامه تون هم به خاطرش لغو کنین بندازین دوشنبه که همونایی که به زور بلدین هم یادتون بره و تا آخر تابستون لنگ یه گواهی نامه ی کوفتی باشین. و صد البته به عنوان مشوق، هر لحظه یکی از پدر یا مادرتون بیان سر کنن تو جونتون که: "حالا این ترم رو که داری شانس میاری. دیدی راست می گفتیم؟ اون زبونت کجا رفته که می گفتی به خودم مربوطه نمی خوام درس بخونم؟ از ترم بعد هرچی ما بگیم باید انجام بدی..." حالا اینکه تو چه جوری می خوای تو کلّه شون کنی که "به پیر، به پیغمبر، تو دانشگاه ما احتمالا فقط یکی یا دوتا الف داشته باشیم این ترم..."به هیچ کس ربطی نداره و کسی هم ابدا باور نخواهد کرد و نهایتا می تونی اینجا بنویسیش فقط!
#هشتگ_منفور_من_واقعا_نمیخوام_درس_بخونم_تا_زمانی_که_دوباره_عشقم_بکشه

آخرین پست کنکوری این بلاگ به احتمال نود و نه درصد

خب. این پست مخاطب خاص داره. :))

   راستش اینه که تا بیست و چهارم و بیست و پنجم برسه این چند روز می خوام گوشی رو بگیرم تو دستم و به دوستای پشت کنکوری م زنگ بزنم. (که البته کم هم نیستن.)


   خط بالا فعلا در حد یه ایده س صرفا. ولی قراره عملی بشه. سر زمانش فعلا تو ذهنم دعواس. با خودم می گم امروز زنگ بزنم؟ بعد خودم جوابش رو می دم نه هنوز چند روز مونده. خیلی زوده.  احتمالا  الآن دارن تاریخ ادبیاتی کوفتی چیزی رو دوره می کنن نمی خوان صدای منم بشنون. تردید بدی ه خب. نمی خوام حال کسی رو خراب کنم.  امروز خیلی اتفاقی یکی ازم پرسید:"راستی از چوگان چه خبر... ؟" و من گفتم که: "هیچی دیگه آخر این هفته کنکور داره. احتمالا بهش زنگ بزنم امروز فردا..." به شدت مورد نکوهش م قرار داد و تاکید کرد که اولا چوگان عمرا جوابم رو  بده و دوما فقط قراره حالش رو خراب تر کنم با این کارم. خب. تردید من خیلی بیشتر شد با این حرف. تا قبلش حس می کردم که کار خوبیه که زنگ بزنم قبل کنکور حالشون رو بپرسم به جای اینکه موقع اعلام نتایج بهشون زنگ بزنم و ادای دوستای مهربون رو در بیارم. ولی الآن دیگه فقط یه تردید گنده دارم. ولی خب بحث اینه که کسی که این حرف رو به من زد یه آدم بزرگه و نمی تونه روحیات یه جوونی مثل من رو درک کنه. من مطمئنم که اگه خودم بودم دلم قنج می رفت واسه اینکه صدای یکی از دوستای قدیمی م رو بشنوم و از اون حال و هوای مسخره ی روزای دم کنکور تا حدی بیام بیرون... برای همین من زنگه رو می زنم چه بخوان چه نخوان. خب فوقش جواب نمی دن دیگه... :))


   می شه گفت نزدیک ترین دوستایی که من تونستم برای خودم تو نوجوونی دست و پا کنم همه شون پشت کنکوری شدن پارسال. خب. من به خود پارسالم فکر می کنم و به هفته ی قبل از کنکور پارسالم.  این که چه قدر مودی بودم. مثل دیوونه ها می خندیدم، بعد می زدم زیر گریه، بعد یهو طپش قلب می گرفتم... کلا وضعیت جالبی نبود. اون قدری جالب نبود که الآن حتی جرئتش رو ندارم برم آرشیو پارسالم رو بخونم.

   اون موقع ها من واقعا به یکی خارج از این گود نیاز داشتم که بیاد باهام حرف بزنه... بگه:" ببین. این زندگی کوفتی ای که تو این یه سال برای خودت ساختی ته ش نیست." دلم می خواست مامانم یا بابام یا هرکی برگرده بهم بگه: "خب به درک! اگه نشد ما بازم پشتت هستیم. آسمون که به زمین نمی آد لعنتی." یا مثلا یکی از استادام که به خاطر جبران زحماتشون درس می خوندم بیاد و بهم بگه: " خب معلومه تو چهار ساعت نمی تونن استعداد تو رو بسنجن. من دو ساله معلمت بودم و می دونم که واقعا باهوشی و قدر زحمت هایی که من برات کشیدم رو می دونی! لازم نیست چیزی رو به من ثابت کنی." خب ولی هیچ کدوم از این اتفاق ها نیفتاد. زندگی که اینقدر رویایی نمی شه!

   من فقط یادمه که هفته ی آخر من هم چنان از صبح تا شب تو خونه تنها بودم و به اصطلاح خر می زدم و دینی ه تموم نمی شد و به در و دیوار زل می زدم و یه هفته مونده به کنکور یکی زد دسته ی عینکم رو شکست و بعدش دو سه روز مونده بود به کنکور ایزوفاگوس واسم خواب دید که قراره کنکورم رو خراب کنم و پا شد از خواب جیغ کشید و  اینا. کلا حرف دل خوش کننده ای نداشتیم اینجا. :))


   همه می گن سعی کنین تو هفته ی آخر نه درباره ی نتیجه ش فکر کنین و نه درباره ش حرف بزنین. ولی من دقیقا به همین نیاز داشتم که یکی باهام حرف بزنه _دقیقا درباره ی کنکور_ و بهم بگه تهش قراره چی بشه.  اون قدری به نتیجه فکر نکردم و اونقدری هیچ کس حرفی درباره ش باهام نزد که دقیقا ده صبح روز کنکور _سر جلسه_ داشتم به این فکر می کردم که : "به نظرت سال بعد سیمپل قبول می کنه دوباره شاگردش بشی و اون همه تستی که زدی رو دوباره بکنه تو کله ی پوکت که الآن نمی تونی ازش هیچ چی بیرون بکشی؟ اصلا روت می شه تو چشمای سیمپل نگاه کنی دوباره؟" من دو ساعت مونده به اتمام جلسه کار خودم رو تموم شده فرض می کردم و داشتم به این فکر می کردم که: "خب اشکال نداره. می ری توی یکی از این شرکت های خدمات کامپیوتری مشغول به کار می شی. پولش اون قدرا که می گن بد هم نیست.." من حتی در برهه ای از زمان کنکور سر جلسه دچار جنون لحظه ای شده بودم و فقط می خواستم پاشم برگه ی خودم و همه ی دور و بری هام رو پاره کنم. استدلالم هم این بود که وقتی من نمی تونم اونا هم حق ندارن هیچ چی بشن. هه. ( البته این مورد آخر تقصیر اون دوست دیوونه م بود که روز آخر بهم این حرف رو گفت که اگه دیدی داری قهوه ایش می کنی پاشو برگه های همه رو پاره کن! خب پر واضحه که این حرف یه شوخی مضحک بود فقط ولی مغز من سر جلسه ی کنکور بیش از حد جدّی گرفته بودش...)


   خب خیلی در مورد خودم حرف زدم. داشتم می گفتم که قراره برای دوستام این کار رو بکنم.  در واقع بشم همون آدمه که خودم پارسال می خواستمش و پیداش نشد.

الآن در نقطه ی زمانی و مکانی ای هستم که می تونم از بیرون بهش نگاه کنم. از همون به اصطلاح بیرون گود. می تونم براتون بنویسم ازش. از چیزی که خودم پارسال این موقع دوست داشتم بدونم و بشنوم. جدا بی مرامیه واستون چیزی ننویسم. من کلیییی دوست کنکوری دارم اینجا. نمی دونم. شاید اینم حتی کار درستی نباشه. اگه اگه حتی اپسیلون درصد حس می کنین حالتون رو بد می کنه ادامه ندین خوندنش رو. ولی حس می کنم تهش چیز بدی از آب در نمی آد... پیشنهاد های وسوسه انگیزی دارم. یوهاهاهاها! ^-^


خب اوّل از همه یه نگاه گذرا به کتاب زیر داشته باشین. دیوانه کننده س. کمه. می تونین چند ساعته تمومش کنین... ولی ترجیحا گذرا یه نگاهی بندازین بهتره. یهو خیلی بی خیالتون می کنه میرید گند می زنید به فردا ( رمزش هم خودمم، با حروف انگلیسی):

دانلود کتاب امکان - علی سخاوتی


   خب خوندین؟ این کتاب تنها یاور من بود تو روزایی که داشتم از استرس می مردم و هیچ کوفتی آرومم نمی کرد. یکی از شازیا بهم معرفی ش کرد. منم به شما معرفی ش می کنم. می دونین از کدوم پیشنهاد کتاب بیشتر از همه خوشم می اومد؟ اینکه دو سه سال برای خودم ول بچرخم ببینم چه خبره دور و برم. برم مکانیکی، گل فروشی تو همین چهار راه سعادت آباد و کلی کارای دیگه ... نوشته بود که هجده خیلی فرقی با نوزده نداره. نوزده هم خیلی فرقی با بیست نداره. منم باش موافقم. مثلا وقتی فکرش رو می کنی که طرف  ده سال تو زندان  حبس بوده، یا مثلا هفت هشت سال اسیر بوده، یا کلا ضایعه ی نخاعی گرفته بیست و پنج ساله مثل یه تیکه چوب افتاده رو تخت...  خب دو سه سال خیلی کم به نظر می آد در مقایسه با اینا.

  

   حالا بذارین از خارج گود براتون بنویسم. اینجایی که من هستم در حالت خوشبینانه می شه یک سال بعد کسی که آخر این هفته کنکور داره. اولا که دانشگاه هیچ خبر خاصی نیست... خیلی دل سرد کننده تر از دبیرستانه. میرین پیش یه مشت آدم که ادعای آدم بودنشون می شه. بعد از نظر تدریس اگه بخوایم یه سنجش داشته باشیم، به هیچ وجه دیگه این میزان از فهمی که طی سال کنکور بهش رسیدین رو تجربه نخواهین کرد... تقریبا میشه گفت دیگه قرار نیست چیزی رو بفهمین. زندگی تون هم به هیچ وجه خراب نمی شه اگه یه دانشگاه داغون قبول شین یا حتی اینکه قبول نشین... حتی برای بار دوم یا سوم یا هرچی. چون اولا به هیچ کس کوچک ترین ربطی نداره و این زندگی خود خود شماست و شما اول و آخرش راه کنار اومدن باهاش رو پیدا می کنین. دوما هم اینکه یه فاکتور هست به اسم زمان و باور کنین راست ترین جمله ی متنی که الآن دارین می خونین همینه که : "زمان همه چی رو تو خودش حل می کنه."


  به عنوان تجربه ی شخصی سه تا نکته: الف) آدرس خونه تون رو حتما حفظ کنین. ب) آب زیاد بخورین سر جلسه. ج ) هیچ وقت وسطش نا امید نشین. من خودم آخری  رو هیچ وقت نمی تونم یاد بگیرم. معمولا وقتی یه چیزی رو گند می زنم بش به طور قطار وار بقیه ی چیز ها  اتوماتیک وار گند خورده می شن خود به خود... مثلا تو نهایی هام یادمه دینی  رو فکر می کردم خراب کردم سر همون بقیه رو با نا امیدی رفتم جلو و تهش تنها بیست کارنامه م دینی م بود! :)) تو کنکور حس کردم دارم دینی م  رو خراب می کنم و تهش درصد دینی م بهترین عمومی م شد! و من به خاطر دینی زبانی رو که همیشه فول صد می زدم شصت درصد زدم!  اصلا چرا راه دور بریم؟ همین امسال... شب امتحان آیین زندگی دانشگاه نمره ی زبان تخصصی من رو سه نمره کمتر از چیزی که باید اعلام کردن و من اون قدری حالم گرفته شد که رفتم و گند زدم به آیین زندگی م. الآن  زبانم درست شده و فقط کافی بود یه نمره بیشتر از ایین زندگی م بگیرم تا این ترم الف بشم. خلاصه اینکه گول احساس های مقطعی تون رو نخورید اگه می تونین. من که عمرا یاد بگیرم. همیشه هم دارم می سوزم سر این مورد. :))

  

   جو های الکی رو هم هواش رو داشته باشین. مثلا من پارسال که می رفتم با وجودی که بار اولم بود، سر جلسه برام بدیهی بود که یه سری حرفا واقعا جوه! جلسه ی کنکور بیشتر از اون چیزی که فکر می کنین آرامش داره. اگه هم آشوبی حس می کنین عمدتا درونی ه. مراقبا خیلی شیرین و تو دل برو هستن و واقعا درکتون می کنن... من به هر کی می گم باور نمی کنه ولی تو حوزه ی ما وقت اضافه بمون دادن حتی! در حد سه تا سوال ریاضی مثلا! :)))  خیلی از بچه ها هستن جو گیر می شن با این حرفا . خوب آخه ما همه مون تو بازه ی هجده الی بیست سال سن داریم دیگه... بعد اون وقت طرف می آد با استرس می پرسه:" من پاک کنم رو بندازم گردنم یا بگیرم تو دستم؟ عرق نکنه یه وقت؟" :| یا مثلا :"دو تا ساعت مچی ببندم یا یکی؟ یه وقت نخوابه؟" :| جمش کنین بابا. بچه که نیستیم. از این رفتارا هم مشاهده کردین بزنین تو سر طرف با این لوس بازیاش بخوابه دیگه بیدار نشه.

  

   و یه راهکار خیلی جالب دیگه. اگه استرس گرفتین یه لحظه فقط برگردین دور و بری هاتون رو نگاه کنین. از خنده روده بر می شین... قیافه هاشون رو آنالیز کنین یه کم. یک جو خیلی باحالی داره که نگو. یه لحظه دچار پوچی مطلق می شین... با خودتون می گین اینا واقعا دارن چی کار می کنن با این برگه ها؟ من که خودم خنده م گرفته بود... :)))

   اگه سال اولی نیست که کنکور می دین قطعا حرفای بالا رو که خوندین با خودتون تکرار کردین: "میدونیم کیلگ!" البتّه من می دونم که می دونین. گفتم که قشنگ یادتون بمونه و  بچسبه تو حافظه تون. نکته اینه که شما یک سال موندین که اشتباه های پارسال رو تکرار نکنین. پس لطفا تکرارش نکنین دیگه لطفا! هی چی که بوده... می دونین چی میگم؟ مسخره س از همون چیزی که پارسال ضربه خوردین، امسال هم ضربه بخورین. دقیقا عین همونی که داشتم به ایزوفاگوس می گفتم :" پرتغال تو یورو چهار سال پیش هم به خاطر پنالتی نزدن حذف شد... خیلی مسخره می شد اگه  یورو امسال، تو اون بازی ای که به پنالتی کشید می باخت. این یعنی تو چهار سال نتونسته ضعفش رو برطرف کنه و پنالتی زدن یاد بگیره. مسخره س!"


  کلام آخر...  نمی گم امید وارم هر کسی به حقش برسه... از این جمله متنفرم!  حق هر جوونی ه که به اون چیزی که می خواد برسه. به آرزو هاش. به اون چیزایی که تو رویاهاش تصور می کنه و تهش از تصور کردنش یه لبخند کج و کوله می زنه. منتها بدبختانه کشور خوشگلمون یکم تو این فاکتور لنگ می زنه. :)) این مملکت آشغال و به درد نخور ماست که این طوریش کرده که شما باور کنین شاید حقتون نیست فلان شغلی که دوستش دارین رو به دست بیارین... بحث اینه که وقتی تو خودت این تصور رو داری که آره فلان جایگاه مال منه، این خودش یعنی اون قدری از نظر ذهنی آمادگی داری که اون جایگاه مال خود خودت باشه و فقط خود تو مناسب اون جایگاه باشی، وگرنه ذهنت هیچ وقت این تصور رو برای خودش نمی ساخت... نمی دونم الآن دارین فکر می کنین من دارم شعار می دم یا کلیشه ای حرف می زنم. امیدوارم بتونم اون طور که می خوام منظورم رو منتقل کنم... ببین بحث اینه که  باور کنیم که همه حقمونه. حقتون رو بکشید بیرون از حلقومشون.همین.

زیاده سخنی نیست... یه موفق باشین گنده. :{


+پ.ن: این متن رو چند روزی هست تایپ کردم. منتها نمی دونستم کی به اشتراکش بذارم. یکم زود تر آزادش کردم که چشمتون بهش بیفته. شاید روزای آخر اصلا نخواین بیاین اینجا. اگه هنوز درس دارید بذارین روز آخر بخونیدش... کلا عشقی باش کار کنید دیگه. هر چی دل تنگتون می خواد و اینا. :{ من اون قدری پر رو ام که می آم آدرس این نوشته م رو تو وبلاگ هاتون می ذارم. ولی خب امیدوارم اونایی که وبلاگشون رو ندارم هم اتفاقی گذرشون بیفته این ورا.

بی رحمانه

   خب. این خیلی بی رحمانه س که دقیقا از همون روزی که اومدم اینجا و ابراز رهایی و اینا کردم کاسه ی چشمام دارن از تو سرم می زنن بیرون و انگاری تو عمق این کاسه یه آتیشی چیزی روشن کرده باشن که از داخل قراره مغزم رو بخوره... فکر کنم آه دوستای کنکوری م که اینجا رو می خونن منو گرفته. :))

   غلط کردم! چشمام رو می خوام انصافا. بدون چشم به هیچ کدوم از اون مواردی که خیلی خیال پردازانه براتون نوشتم نمی تونم بپردازم. دقت کنین هیچ کدوم. و البته الآن دارم فکر می کنم که این چه قدر بده که ما از شش تا حسمون این قدر وابسته به این بینایی ه هستیم... من فقط می تونم ژلوفن بخورم و ببینم خوب نمی شم و بخوابم به هوای این که از خستگی ه و خسته تر و با درد بیشتر بیدارشم ببینم بازم دارم از چشم درد می میرم و حتی قدم بزنم و چشمام به سمت مغزم تیر بکشه. عینک هم نمی تونم بزنم حتی. چون دردم ده برابر می شه. پس از فاصله ی بیست سانتی به اون ور رو نمی تونم ببینم. حتی الآن نمی تونم ببینم اینا رو دارم درست تایپ می کنم یا نه! :|

مسخره. نکنه تومور مغزی گرفتم؟ :|

مردمک هام هم گشاد شدن به اندازه ی کل عنبیه ی چشمم. یکم ترسناک به نظر می آد از نزدیک. یه گشادی خیلی گنده وسط چشمم. هیولای چشم گشاد... دقیقا همون فاکتوری که وقتی می خوان طرف رو چک کنن ببینن زنده س یا مرده استفاده می کنن. به قول مادر متریاز دو طرفه ی مردمک چشم.

هوووف. من نمی خوام بمیرم. :))) چشمای عزیزم خوب شین لطفا پدر منو در آوردین لامصبا.

باحالش اینه که تا حالا اینو تجربه نکرده بودم. سر درد نیست به هیچ وجه. پشت کاسه ی چشم درده. توتیا و اینا اگه دارین ممنون می شم. :|

جدا هووووف.

فکر نو کردن برگای درختم... می بینی؟

   امتحان ها تموم شد. در واقع خیلی وقته که تموم شده. ولی خب یه سری آدم خود درگیر هم هستن واحد اضافه بر می دارن مثل من. یه سری آدم دیگه هم هستن باید برن نمره شون رو بکشن بیرون از حلقوم استادا بازم مثل من. یه سری بد بخت هم هستن باید برن ناز افریقایی ترین استادای کوروکودیل طور دانشگاه رو بکشن تا بیست و پنج صدم بهشون ارفاق کنن و معدل شون رو به زور الف کنن. اینم مثل من...! :))  از کاغذ بازی های انتقالی گرفتن که فاکتور بگیریم (که هم چنان هم ادامه داره...)، این پروسه های بالا حدود ده روزی برای من طول کشید ... و  بالاخره منم الآن آزادم که با تابستونم هر غلطی که می خوام بکنم! :)))   از اینجا به بعدش دیگه واقعا دست من  نیست. تمام زورم رو واسه همه چی زدم و الآن وقت تماشاچی بودنه فقط.

   خب پس بذارین یکم درباره ی تانستون بنویسم براتون. :{

تابستون پیشرو رو ملقب می کنم به:

the free est summer ever

   اصلا هم به این فکر نمی کنم که free est  از نظر سوپرلتیوی چه جوری باید نوشته شه (چون به نظرم e هاش اضافه می آن خب :-") یا اصلا  از نطر گرامری درسته یا نه. ( چون مثلا احتمالش می ره که باید گفت the most free ) آره. داشتم می گفتم. ذهنم رو به هیچ وجه درگیر اینا نمی کنم. (حد اقل دارم زور می زنم که بهش فکر نکنم اگه یه دقیقه به من اجازه بده قشر خاکستری مخ ابله م!!!)

   حالا چرا فری اِست؟ چون اون طوری که دارم حساب می کنم از شش سال پیش تا حالا هیچ تابستونی به آزادی این یکی نداشتم:

   سوم راهنمایی که داشتیم با دوستان می زدیم تو سرمون که یه وقت فیلترمون نکنن از سمپاد بیفتیم بیرون. حالا بماند که بعدش فیلتر رو حذف کردن. ما بد بختی هامون رو کشیدیم... :)))

   اوّل دبیرستان که کشیدنمون مدرسه واسه کلاسای مزخرفی که استادش معلوم نبود کدوم پاره آجری خورده تو فرق سرش... اوق. تنها خوبیش شاید استاد کامپیوترم بود که برای اولین بار دیدمش تو اون تابستون و بیشتر از قبل به علاقه م تو این رشته دامن زد.

   دوم و سوم دبیرستان رو خودم به گند کشیدم با المپیاد و البته روباتیک. از اوّل تا آخرش تو مدرسه کلاس المپیاد داشتیم. بعدش هم با یه سری آدم روانی عقده ای سر روبات هامون بحث می کردیم. نمی گم بد بود. ولی خب کیلگ. بیا قبول کنیم فاز درس خوندن تو تابستون به مذاق خرخون ترین خرخون ها هم خوش نمی آد. یه جوریه... می گیری که؟

  تابستون   چهارم دبیرستان افتضاح ترین بود. از اون ور می گفتن المپیاد قبول نشدی، (یعنی سر هیچ و پوچ به فنا دادی دو تا تابستون قبلی ت رو!!!) از یه ور دیگه می گفتن باید بری مدرسه با دوستات کنکور بخونی... (یکی از ترس ناک ترین دلیل هایی که تو به خاطرش حاضر شدی دو تا تابستون قبلیت رو ترور کنی!!!) بعد از یه ور کاملا متفاوت دیگه می گفتن حالا بیا و تغییر رشته هم بده. اصلا حتی جرأت فکر کردن بهش رو هم ندارم...

   می رسیم به تابستون پارسال. تابستون برزخی مسخره م که من دقیقا تو قسمت جهنمش نشسته بودم. :| تابستون اعلام نتایج کنکور!!! به غیر از گریه هام و داد و هوار و بد اخلاقی و کله شقی و دیوانگی هام خاطره ی خاص دیگه ای ازش ندارم. یادم می آد که فقط روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم و خرخره ی هرکی که به فاصله ی دو متری م می رسید رو تا ته می جویدم. و مدیونید اگه فکر کنید اغراق می کنم. هر ساعتش برای من یه جهنم تمام عیار بود... مسخره. مدارکش تو آرشیو پارسال همین وبلاگ موجوده تا حدی. (البته در مورد اون روزایی که به نسبت حالم بهتر بود و می تونستم بنویسم.) من از همه چی کنده شده بودم. حالم از خودم و دنیام به هم می خورد. کوچک ترین انگیزه ای نداشتم. حتی واسه نفس کشیدن! هنوزم باورم نمی شه که اون قدری خوش شانس بودم که زنده بیرون اومدم از اون فصل لعنتی... :))


 می بینین؟ من یه موجود تابستون نداشته ام واقعا.  دلتون سوخت، نه؟ خیلی از خوشی هایی که بقیه ازش دم می زنن رو تا حالا تو تابستون تجربه نکردم. برای همین امسال تلافی همه ش رو در می آرم. همه ی همه ش. حالا نمی دونم اینا جزو لذّت های حیوانی محسوب می شه یا نه... تا این حد غرق دنیا شدن شاید اشکال داشته باشه یکم از نظر عارفانه. ولی خب بذارنش به حساب اینکه من واقعا شش ساله از این آزادی محروم بودم. حساب که می کنم  امسال آخرین تابستونی ه که من توش کمتر از دو دهه عمر دارم... هوووف. حس می کنم فرصتام واسه شیطونی کردن و جوون بودن دارن تموم می شن. مثلا اگه سال بعد از یه درخت بکشم بالا بهم می گن: خجالت بکش! خرس گنده... بیست سالتههههههه! ولی امسال... نچ نچ نچ؛ آزادم. از هفت دولت. و احدی نمی تونه کاریم داشته باشه!!! :)))


از نظرتئوری از اینجا به بعد پستم رو باید تو تبلت بنویسم. چون نه به درد شما ها می خوره و نه من موجودی ام که همیشه اینترنت داشته باشم و بیام اینا رو بخونم و تیک بزنم... :{ ولی چون از یه ور دیگه خیلی خسته ام و کوچک ترین حرکتی نمی خوام به عضلات رکتوسی م وارد کنم ترجیح می دم همین جا بنویسم که دقیقا چه جوری می خوام این سه ماه م رو بگذرونم که عوض همه ی این شش سال در بیاد.


+  اوّل از همه و در راس همه ی رئوس کلیییی با جقل دون و مینا ور خواهم رفت و باهاشون خوش خواهم گذروند. :))

+ هفتاد تا نظر تایید نشده ی اینجا رو تایید می کنم. اگه نکردم بعد تابستون بیایید فحش کشم کنید. :(( کلی مطلب  بود که می خواستم به اشتراک بذارمشون ولی وقتش نبود یا وسیله ش... هر کدومشون یه وری ان. تو کاغذ. تو تبلت. لای دفترام. تو مموری کارت هام. اینا رو باید جمع کنم و نشر بدم.

+ باید در اسرع وقت همه ی فایلام رو خالی کنم تو  هاردم.  این خیلی مهمه. خیلی. اگه یه وقت گوشیم رو بزنن هیچ وقت خودم رو نمی بخشم به خاطر این مورد.

+ کلی وبلاگ خواهم خوند. کلی کتاب.اوّل کتابایی که از نمایشگاه خریدم. البته یکیش رو همین دیشب تموم کردم. پست بعدیم فید بک همین کتاب خواهد بود. قصد دارم یه قفسه ی کتاب مجازی درست کنم تو وبلاگم... درست مثل سمپادیا. منتها این بار آزادم که بدون قضاوت شدن بنویسم. واسه دل خودم.

+ اینقدر فوتبال می بینم که کور شم! :))) به یاد تموم روزایی که هر وقت فوتبال دیدم یکی سیخ کرد تو جونم که پاشو برو اینا آب و نون نمی شه واست.

+آرشیو فیلما م رو کامل می کنم. فیلمایی که هیچ وقت فرصتش نشد ببینمشون.  همینایی که همه ازشون حرف می زنن ولی من نمی دونم چیه! :|

+خاطره های سال اوّل دانشگام رو کامل می کنم. یه آلبوم عکس هم میخوام درست کنم از سالی که گذشت.

+ اگه اون دوستی که گم کردم رو پیداش کنم کلی باهاش تراوین بازی می کنم.

+ آرشیو آهنگام که سهوا پاکشون کردم رو دوباره دانلود می کنم. از زیر سنگم شده همه شون رو پیدا می کنم.

+  یه دستی هم به شعرا و داستانام می کشم. عکسام رو با حوصله ادیت می کنم. برای این مسابقات داستان نویسی و عکاسی  اثر می فرستم.

+ کد می زنم. کامپیوترم رو درست می کنم. شایدم اون قدری خفن شدم که یه بازی نوشتم و تونستم پول در بیارم ازش...

+ اتاق م که شبیه دریاچه ای شده که شرک توش حموم می کرد رو سعی می کنم درست کنم. هر چند از الآن می دونم نمی شه!!! :))

+ شاید یکم اون طوری که دوست دارم درس بخونم. بیو شیمی رو مثلا سعی کنم بفهمم.

+ رو مقاله ام کار می کنم. استاد راهنما پیدا می کنم. با سای آویزونش می شیم کمکمون کنه به پاییز برسونیمش...

+ سازم چی؟ واقعا بعد سه سال باید برم پیشش ببینم چه قدر از دستم ناراحته که اینقدر ولش کردم... به من می گن رفیق؟

+ مدرسه... باید با یه سری معلم گوگولی قدیمی صحبت کنم.

+ کامپیوتر هم که جزو ثابت همه ی برنامه های بالا خواهد بود. می خوام خفن شم توش. حالا لزوما نه تو هک که ذهنم رو قلقلک می ده. چیزای باحال دیگه هم هست. فوتوشاپ، قالب نویسی و امثالهم.

 

اینا مهم هاش بود. اگه بازم به ذهنم اومد که قطعا می آد می آم می زنم ویرایش می کنم. :)) از الآن که می دونم به پنجاه درصدش هم نمی رسم. ولی خب...

می نویسم که یادم بمونه چه قدر واسه این تابستون برنامه داشتم. :))


پ.ن: راستی اون اولای پست که داشتم می نوشتم، از شبکه  نسیم آهنگ زیر پخش می شد. خواننده ش واقعا واقعا صداش شبیه فرهاده! و من حتی یه لحظه فکر کردم که تلویزیون داره فرهاد پخش می کنه!!!  تو اینترنت سرچ زدم. فایل mp3 ش تو هیچ سایت و بلاگی نیست. لذا بلاگ من می شه اوّلی بلاگی که این آهنگ رو برای علاقه مندان فراهم می کنه. ( با کلی بد بختی البتّه... نمی دونین کانورت کردنش چه قدر سخت بود! ) رمزش هم که همون kilgharrah  هست. به یاد خود شیفته هایی مثل خودم. :{

آهنگش رو بسیار دوست می دارم. لحن حماسی طورانه ای داره و واقعا شنیدنش به من حس خوبی داد. کلی انرژی مثبت و این حرف ها... تیتر این مطلب رو هم از همین آهنگ اسکی رفتم...

ای خدا - خواننده:  بهرام پاییز- آهنگ ساز:جواد کلیدری (دانلود فایل mp3)


# متن آهنگ (توجه داشته باشین که خودم تایپ کردم اینارو. از اونجایی که در زمینه ی فهمیدن لیریک ها حتی به زبان خودم به شدّت ناشی هستم که نمونه ش اینجا مشاهده می شه، لطفا اگه چرت و پرت شنیدم و نوشتم بگید که درستش کنم!)

مثل دلتنگی یک درخت تنها تو کویر

مثل لحظه های انتظار یک مرغ اسیر

توی برف و سرما من یه تیکه سنگم این روزا

 توی فکر یه پرنده ی قشنگم این روزا

کمکم کن ای خدا...

کمکم کن ای خدا...

 پنجره ها رو وا کنم ؛

 توی این تنهایی آ فقط تو رو صدا کنم.

ای خدا...

ای خدا...

 کمکم کن ای خدا!

توی فکرم که چه طور می شه یه خواب تازه دید؟

توی فکر اون کلاغم که به خونش نرسید...

فکر نو کردن برگای درختم می بینی؟

توی فکرای قشنگ و خیلی سختم می بینی؟

کمکم کن ای خدا...

کمکم کن ای خدا ...

پنجره ها رو وا کنم؛

 توی این تنهایی آ فقط تو رو صدا کنم.

ای خدا...

ای خدا...

 کمکم کن ای خدا! 

هی بشون می گم امنیت مجازی رو رعایت کنین گوش نمی دن دیگه...

باور کن کیلگ، باور کن من دنبال این کار نمی رم. بعد از بالاترین موفقیتم در این زمینه که کارنامه کنکوراشون رو در آوردم و هی دیدم و هی دیدم و خندیدم و حسودی کردم و از دروغگو بودنشون دست گیرم و شد و از زیر آبی رفتناشون و این حرفا... واقعا دیگه دنبالش نرفتم. هیجانش خیلی اومده پایین واسم. خب خوبیش اینه که می فهمی یه حجم عظیمی از دور و بری هات یه دروغگوی کثیف دغل باز به تمام معنان! همین. دنیا که عوض نمی شه. درک تو عوض می شه فقط. از روز بعدشم مجبوری باز به همون کثیفای دور و برت با یه لبخن گشاد تصنعی بگی سلام رفیق!

نمی دونم چرا هر چی می شه خیلی اتفاقی این عددا می آن زیر دستم. زیر دست هیچ کس دیگه ای هم نه. زیر دست من!!! مسخره.

مثلا من ازشون خواستم وقتی می رن تو سایت دانشگاه لاگین می کنن شماره شناسنامه هاشون رو بذارن بمونه تو کش مرورگر یه سیستم کاملا عمومی؟

یا من بهشون گفتم که رمز ورود به سیستم سما شون رو بذارن همون شماره شناسنامه شون که اینقدر راحت هک بشه؟

یا مثلا من خودم رفتم  تو سایت دنبال این شماره ها؟ نه خیر. سای ازم خواست برم براش ثبت نام ترم تابستونی کنم. خب بعد اومدم شماره شناسنامه ش رو بزنم دیدم که بعله. خود کامپیوتر شماره شناسنامه ی کلی از بچه هامون رو بهمون ساجست می ده. به علاوه ی چی؟ شماره موبایلاشون، تلفن خونه هاشون، آدرس خونه هاشون، اسم مامان باباهاشون، شماره حساب مامان باباهاشون، ایمیلاشون... کلا تو بگیر جیک و پوک شون!

خب اشتباه من نیست. خودشون دقت نمی کنن. همین میشه وضعت وقتی از کل مجازی بازیا فقط لوس بازیای تلگرام رو بلد باشی. باور کنین کامپیوتر خنگ نیست! :))

یه لیست عظیمی از افتاده های دانشگا رو هک کردم. از موقعی که اومدم خونه کارنامه هاشون رو کشیدم بیرون. نشون مادر می دم. می گم ببین، من خنگ نیستم.  یا حداقل اینکه از من خنگ ترم هست... ببین طرف همه ی واحداش بین یازده و دوازده ه! سه تا درس رو هم افتاده. تازه مثل من شهریه پردازه.

از اون موقع یکم نرم تر باهام برخورد می کنن حداقل! :))

نقطه ی عطف ماجرا التماس هایی ه که به استادا می کنن. می ری پیاماشون به استاد رو می خونی از خنده مغزت می پاچه رو کیبورد حتی!

بعد مثلا همین شازده یا شاهزاده خانوم رو به مشروطی همچین خودش رو واسه ما میگیره تو دانشگاه انگار نواده ی ملکه ویکتوریاست. خجالت بکشن خب یکم. مرسی، اه.


+ می گه: تو خودت دوست داری یکی باهات این کارو بکنه؟ بره التماست رو بخونه؟ نمره هات رو ببینه بخنده؟ ببینه  که اینقدر خودت رو واسه یه معدل الف داری می کشی؟

می گم: من عمرا نمی ذارم همچین بلایی سرم بیاد. مگه من احمقم؟ تازه من خودم اینقدر همه چیم رو جار می زنم به این و اون نیازی به این کار نیست. همه می دونن نمره هام رو تقریبا. این روش مال اون گولاخ هایی ه که بعضا ادعای شاخ بودنشون می شه.

شب قدر مثلا

نه خیر. من اصلا حس شب قدر ندارم. 

اون حس معنویتش رو هم ندارم به هیچ وجه...

اصلا حس نمی کنم که اون یارو سرنوشته قراره امشب رقم بخوره... اصلا نمی دونم خدا کجا هست الآن...

حال جوشن کبیر رو ندارم حتی...

حال اینکه شده لا اقل امسال این سه روز رو روزه بگیرم رو هم ندارم... باورم نمی شه وقتی کنکوری بودم با چه سماجتی همه ی ماه رو روزه گرفتم در حالی که همه منعم می کردن و الآن اینقدر راحت چشمام رو می بندم و می گم ولش کن بابا مگه مهمه...

من فقط حس بد بختی دارم. 

تلویزیون رو روشن می کنم جوشن کبیر گوش بدم... دستام توی یه دنیای دیگه ن. دارن با ماشین حساب سبز رنگم ور می رن...

 من حس جدایی ناپذیری از یه ماشین حساب رو تجربه می کنم امشب.

من اون قدری غرق شدم تو یه سری عدد کوفتی که حتی برای رمز ورود به اکانت بلاگ اسکایم هم شماره دانشجویی م رو می زنم.

هی معدل می گیرم. با عدد ها بازی می کنم. زیگما واحد ضرب در نمره تقسیم بر زیگما واحد...

هی با خودم دودوتا چار تا می کنم:

اگه برم به دست و پای فلان استاد بیفتم که فلان قدر بهم نمره بده فلان رقم معدلم رو می کشه بالا...

اگه برم به اون استادی که حالم ازش به هم می خوره التماس کنم و براش پروژه ببرم معدلم رو فلان قدر دیگه می کشه بالا...

اگه اون استاده باهام لج نکنه در بهترین حالت...

هی می رم اپ های مختلف میانگین وزن دار رو دان می کنم شاید یکی شون اون عددی که من می خوام رو نشون بدن...

ولی نمی دن. نمی شه. هیچ جوره نمی شه...

در بهترین حالت من با معدل شونزده و نود و اندی صدم از رقابت باز خواهم موند و الف نمی شم  و در نتیجه بد بخت خواهم شد... 

هی لیست بلند بالا می نویسم رو کاغذ... از بالا تا به پایین فول آو عدد های حال به هم زن و مسخره... اینو یه ریاضی فیزیکی داره می گه که یه زمانی تمام عشقش ور رفتن با عددا بود...

باورم نمی شه به خاطر چند صدم کوفتی راهم ندن تو دانشگاه های تهران و بخوام یه سال دیگه این حجم از بدبختی رو تحمل کنم.

ببین من گفتم دانشگامون خوش می گذره خب؟ گفتم دوسش دارم و دل کندن ازش سخته برام...

خب... دروغ گفتم!!! من اینو زمانی تو این وبلاگ نوشتم که فکر می کردم انتقالی گرفتنم حتمی ه. 

ولی من الآن فقط کابوس سال بعدی رو می بینم که بازم مجبور شم بیست سالگیم رو بین همچین آدمایی و توی همچین شهری تلف کنم. 

من واقعا نمی کشم یه سال دیگه... واقعا نمی تونم.

اون قدری پیش رفتم که حتی به فکر هک کردن سیستم سما افتادم تا یه جوری درست کنم معدلم رو...

وای باورم نمی شه به جای شب قدر دارم به خاطر نمره گریه می کنم و می زنم تو سرم عین دو ساله ها... کاری که حدودا از دوم راهنمایی تا حالا دیگه انجامش ندادم تا جایی که یادمه... (کنکور نمره حساب نمی شه البته...)

واقعا خاک بر سرم، من چه هیولای کریهی شدم...!

خدایا خیلی مسخره س... ولی تا حالا تو شب قدر کسی ازت نمره خواسته براش بفرستی؟ من همونم.


+پ.ن اول: چه قدر از حرف الف بدم اومده جدیدا... از هیفده متنفرم نکنید جدا...

+پ.ن دوم: ببین بحث این نیست که من کم کاری کردم. بحث اینه که امتحانای ما به قدری مسخره بودن که ما شاید دو تا الف بیشتر نداشته باشیم... این وسط یه سری استادا هم رم کردن نمره ی درسای سه واحدی مو دارن می خورن. خدایا می شه امشب بری تو خواب اینا بشون بگی حق الناس بر گردنشونه حداقل از ترس رقم خوردن سرنوشتشون تو شب قدر نمره ی منو بهم بدن؟

+پ.ن سوم و آخر: با خودم می گم ببین کیلگ... هر کوفتی که باشه دیگه از کنکور قبول نشدنت که افتضاح تر نمی تونه باشه... بگیر بخواب. شب شما ام به خیر. راستی اگه استادید و دارید اینو می خونید انصافا نمره ای که حق دانشجو هاتونه بهشون بدید. حق خوری نکنید. شاید اونا هم دارن بی خوابی می کشن مثل من به خاطر دیوونه بازی استادش که شما باشی...


شراب نیز به مرگم نمی دهد تسکین...

رها کنید مرا با غم نهان خودم...
اگر چه خسته ام از درد بی کران خودم

به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست!
که دشنه می خورم از دست دوستان خودم

چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما،
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم

که کیمیا ی سعادت سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم

شراب نیز به دردم نمی دهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم

اگر که مرگ فقط چاره ی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضی ام به جان خودم...

" شعر از سجاد رشیدی پور / کتاب حتّی به روزگاران"

   شعر خیلی خوبه. خیلی. مثلا اینکه من الآن بیام یه متن هفت هزار خطه بنویسم  و تهش یکی مثل شاعر بالا تو شش بیت کوتاه، سیر تا پیاز ماجرا رو گفته باشه اعجاب انگیزه واقعا.
   من شعر زیاد می خونم. شاید نمودش اینجا مشخص نباشه... ولی از هر شعری که خوشم بیاد یه جا یادداشتش می کنم که بعدا آپلودش کنم یا اینجا یا تو وبلاگهای دیگه مون یا حتی تو انجمن. خلاصه به اشتراک بذارمش که بقیه هم بفهمن شاعرای خوب و خفن زیاد داریم. مدتی ه. مدتی ه که دلم می خواد تنهایی شعر بخونم. انگار که گنجینه پیدا کرده باشم... وقتی یه شعر خفن می بینم یادداشت می کنم به عنوان یه گنج که کسی پیداش نکرده. بعد بر حسب اتفاق اگه بفهمم یکی دیگه هم خوندتش حالم گرفته می شه. تو قوطی حتی. از نظر تئوری نباید این طوری باشم. باید خوش حال باشم که سلیقه م با یه آدم دیگه تو این کره ی خاکی جور در اومده... مثل قبلنا!  اصلا دلیلی وجود نداره که همچین رفتار مسخره ای از خودم بروز بدم. ولی می دونم که هست هر چند انکارش کنم... چیزی که قبلا نبوده. آزار دهنده س نه؟

   اصلا من چرا دوباره دارم مقدمه چینی می کنم؟ اینم یه عادت مسخره ی دیگه ست که تا جایی که یادم می آد قبلا وجود نداشته... اومده بودم حال خرابم رو وصف کنم و برم. به هر حال باید یه جایی ثبت شه، که من بعدا اگه بزرگ شدم بفهمم چی کشیدم تو این روزا، نه؟ که بعدا نیام بگم دوست دارم برگردم به این روزا. از این جوگیری های همیشگیم که تو گذشته زندگی می کنم تقریبا.

   من فراموش نمی کنم کیلگ. یادم نمی ره چی دارن به سرم می آرن. شاید خیلی دل رحم باشم... ولی اینا رو می نویسم تا اگه یه روزی دلم به رحم اومد یادم بیاد که یه زمانی که مهره ها دست بقیه بود چه جوری می تازوندن!
   من نمی بخشمشون کیلگ. من نمی بخشمشون. تکرار کن با خودت... آفرین. نمی بخشمشون!!!

   می دونی کیلگ حالم از این به هم می خوره که به اندازه ی اپسیلون درصد مثل بچه های هم سن خودم نیستم. نه می ذارن و نه حقش رو بهم می دن. شایدم خودم نمی خوام. چون بلد نیستم در واقع.
زندگی من در مقایسه با همه ی دوستای دور و برم یه پارادوکس تمام عیاره. آره. من قطعا بشون حسودی می کنم.
   چرا اینقدر تو سری خور بار اومدم؟ که بذارم این قدر راحت تو چشمام نگاه کنن و خوردم کنن؟ چرا هیچ حرفی نمی زنم؟ واقعا نمی دونم. چرا باید همیشه همه چی رو رو سر من خراب کنن؟ به عبارتی طبق اون کنایه شناسی هایی که تو دبستان می خوندیم: دست را پیش بگیرند که پس نیفتند؟ من مثل یه جوون قرن هفده یا هیجده میلادی ام بیشتر... از اونایی که خانواده شون حکم یه جور صاحب کار رو براشون داشت. 
   یعنی من این قدری بی ارزشم؟ هی فحش بشنوم و بشنوم و بشنوم و... هی تحقیر شم و تحقیرشم؟ د خب لعنتی. دیگه یه تیکه روح کوفتی که تو وجودم هست خب! تا زمانی که همه چی اکی بود، هیشکی کاری به کارم نداشت. ولی الآن همه واسم دم در آوردن. همه به خودشون اجازه می دن قضاوتم کنن بدون اینکه بدونن چی تو سرم می گذره.
   خیلی وقتا با خودم فکر می کنم که قطعا یه مشکل روانی دارم.  چیزایی که می آن تو ذهنم به هیچ وجه فکرای عادی نیستن... دلم میخواد بریزمشون دور ولی نمی شه. نمی تونم.
   من فقط دلم واسه یکم عادی بودن تنگ شده کیلگ. دلم کنده شدگی می خواد... همین.
می دونم. اینا واسه ی شما همه ش گنگ نویسی مطلقه. برای خودم هم همین طور. اصلا هیچ ربطی به اون چیزی که دلم می خواد بیانش کنم ندارن. برای همین اولش گفتم شعر بهتر از هرز نویسی های منه. باز حداقل از اون شعره یه نیمچه برداشتی می شه داشت...
ولی یادت نره ها! من نمی بخشمشون. دوباره بگو؟ نمی بشخمشون...

شایان هکر

آخه باید شب یه امتحان سه واحدی  (که حدودا سی صد و اندی صفحه س)ماه عسل یکی از خفن ترین سوژه های خودش رو رو کنه؟

_منم که بی خیال... چشمام رو به روی تمام واحدا می بندم و از برنامه شون لذّت می برم!_

طرف یه سال از من بزرگ تره، دیپلم نگرفته، حداقل پنجاه تا حساب بانکی هک کرده...

من خاک بر سر المپیاد کامپیوتری بودم، الآن دارم مدیکال ترمینولوژی می زنم تو سرم در حالی که نهایت موفقیتم در زمینه ی هک بیرون کشیدن کارنامه کنکور دوستای نزدیکم بوده...

تازه اون ور پدر و مادر دارن هوشش رو ستایش می کنن. هی می گن این چه نابغه ای بوده ها... هیچ اشاره ای هم نمی کنن که منم تو دوم راهنمایی سرور داغون مدرسه مون رو هک کردم. :|

خب شما بودین حسودی نمی کردین؟ :|

این حجم از تناقض اون قدری آزارم می ده که با  وجودی که ماه عسل حدودا چهار ساعته که تموم  شده بازم عین آدم نمی تونم بشینم سر 170 و اندی صفحه ی باقی مونده ی مدیکال ترمینولوژی م که استاد اصلا زحمت درس دادن یه کلمه ش رو هم به خودش نداده...

زندگیه داریم؟

حتّی وقت نوشتن رو هم ندارم که راحت کنم خودمو... :|

من تو قوطی ترم یا پیتر چکی که الآن داره سوراخ می شه؟

# اوّلندش لعنت به  اون کوفتی که یورو رو انداخته تو امتحانای کسل کشنده ی جان بالا آورنده ی من.

# دومندش لعنت به عهد بوق بودن  مامانم که باعث می شه فکر کنه درس رو فقط با کتاب می شه خوند و منو با نیش های مار کبری گونه ش از جزوه ی مجازی بافت شناسی ( که به زور و با هزار تا منّت  یکی از بچه ها رو راضی کردم برام بفرستش توی تبلتم) جدا می کنه و فکر می کنه بهترین کار دنیا رو در حقم انجام می ده.

# سومندش لعنت به فکرای دقیانوسی بابام وبی کاریش که مجبورش می کنه بیاد سرش رو بکنه تو جون من و بگه پاشو برو تو اتاقت درس بخون چرا اینجایی نمی تونی اینجوری چیزی بفهمی و هی بزنه تو سرم و زمین و زمان رو بیاره جلو چشام.

# چهارمندش لعنت به خودم که قاطی می کنم و کتاب بافت و پرت می کنم تو پذیرایی و می گم : "اصلا تا حالا داشتم درس می خوندم و دیگه نمی خونم." و میام اینجا پشت پی سی ول بچرخم.

# پنجمندش لعنت به بافت که سه واحدی ه و اینقدر زیاده در عین قشنگیش.

# شیشمندش لعنت به غرورم که الآن نمی ذاره برگردم تو پذیرایی کتابو بردارم بخونم در حالی که شدیدا دلم می خواد و استرسش رو دارم.

# هفتمندش لعنت به ایده ی رامبد جوان که جدیدا برگشته تو خندوانه می گه: "نگیم مرسی، بگوییم سپاس!" خب آخه تو باید گند بزنی تو تمام رفتار های به اصطلاح خاص  و نوستالژیک من مستر جوان؟ از زمانی که اینو فهمیدم دارم عادت چهار ساله ی خودم رو ترک می دم: "همه می خوان بگن سپاس... جوان خزش کرد. یادت نره باید بگی مرسی."

اصن کلا لعنت خب.


+پ.ن: خب ای کاش واقعا یه روان شناسی چیزی بود که می تونست به این مامان بابای من که به اصطلاح ادّعای دکتربودنشون می شه بفهمونه که "به خدا به پیر به پیغمبر همه مثل شما نیستن! آدما با هم فرق دارن بفهمین. شاید توی نوعی می زدی تو سرت و باید همه خفه خون می گرفتن تا  یه صفحه درس بخونی ولی بچّه ت می تونه کاملا بر عکس باشه و با سکوت هزار تا فکری بیاد تو سرش که تو شلوغی نمی آد و همین باعث شه یک روز تمام که توی احمق به زور حبسش می کنی تو اتاقش فقط هفت صفحه از دویست و بیست صفحه ی امتحان سه واحدیش رو خونده باشه. "

+ پ.ن بعدی به خاطر تاکید بیشتر تر :ای کاش قدر نوک پای همین سوسکی که امروز تو حموم کشتمش می فهمیدن. حداقل شما ها که تا ته این متن رو خوندین بفهمین، خب؟ آدما با هم فرق دارن. من نوعی ماهی پرنده ندیدم، توی نوعی هم ندیدی... ولی وجود داره.

یک سال بعد از شب کنکور

پارسال همین موقع...

من داشتم خیلی خوش خیالانه زور می زدم که شده یه دور هم دینی لعنتی م رو تموم کنم... :|

نا سلامتی فرداش کنکور بود!!!

همه ش با خودم می گفتم ای کاش یه روز بیشتر وقت داشتم  که لا اقل دینی م تموم شه... چه قدررررر متنفر بودم ازش. لعنتی...

استرس هم نداشتم واقعا. قوباغه آب پز شده بودم به نظرم... :]

هی همه می گفتن بخواب... ولی من شب آخر یادم افتاده بود درس بخونم! :)) خلاصه های زیستم تموم نشده بود ( در واقع شروع هم نشده بود... من فقط سه تا دفترچه خلاصه نوشتم و تهش نرسیدم بخونمشون) ، شیمی که هیچی بلد نبودم ساختار بکشم... هووووف. نصف کنکورای سالای پیش رو هم نزده بودم.

همه ش به خودم امید می دادم: " خب قلمچی از همه ی کنکورای سالای پیش سوال داده بهمون قبلا. تکراریه... هول نکن!"

همه ش آرزو می کردم  ریاضی فیزیکمون رو سخت بدن شدیییییید ؛ لا اقل یه نیمچه شانسی داشته باشم! اینقدر به خودم مطمئن بودم. هه...

پیرامید اومد و بهم گفت به کسی کاری نداشته باشم... می گفت خودش هم آخرین روز رو مثل تراکتور درس خونده.

شب... ساعت دو... با قیافه ی آدمای تو ذهنم که عموما معلّم بودن و کسایی که فردا می خواستم روشون رو کم کنم به خواب  می رفتم.


اصلا یه چالش:

#-کیلگ فرض کن از آینده می خوای چند خط به خود گذشته ت تو این شب پیغام بفرستی. چی می گی؟

- به خودم می گم:

"

ببین کیلگ.

+اوّل از همه! آدرس خونه تون رو همین الآن حفظ کن. شماره پلاک... شماره ی کوچه... ترتیب خیابونا... چون سر جلسه ی کنکور ازت می خوان بنویسیش و تو ده دقیقه از وقتت رو تلف می کنی سر همین اگه حفظ نباشی. و همین قراره گند بزنه به کل کنکورت.

+دوم! هیچ وقت وسطش نا امید نشو... کنکورتون خیلی سخت خواهد بود. بفهم. واسه ی همه همینه. از وقت کم آوردن نترس.

+سوم! سر جلسه کنکور به هیچ وجه به اینا فکر نکن: مامان/ بابا/ پدر بزرگ/ مادربزرگ/ سیمپل/ جونور/ عمو احمد/ مدیر مدرسه/ سس خرسی/دریا/پشت کنکوری شدن.

+چهارم! دینی ت بهترین عمومیت می شه. بگیر بخواب! :-"

+پنجم! به دست و پات نگاه نکن وقتی می لرزن. به نوک مدادت هم. به پاسخنامه ی خالیت هم.

+ششم! به حرفایی که از تو سمپادیا شنیدی فکر نکن. خصوصا اون کسی  که به شوخی گفت اگه دیدین بلد نیستین پاشین برگه ی همه ی دور و بری هاتون رو پاره کنین...هیچ جوره فکرش هم نکن که چون بلد نیستی برگه ت رو زود تحویل بدی خلاص شی...

+هفتم! تهش... اگه هیچ کدوم از بالایی ها رو نتونستی عملی کنی... فقط بدون گند می خوره، خیلی. نتیجه ش غیر منتظره می شه، خیلی تر. شرمنده می شی جلوی همه و کلی گریه خواهی کرد، خیلی ترین. ولی ته ته ته ته ش... بازم زنده می مونی. پشت کنکوری نمی شی و  دانشگاه می ری و کسایی رو ملاقات می کنی که اگه کنکورت رو خوب بدی شانس ملاقاتشون ازت گرفته می شه. من بهش می گم سعادت. سعادت آشنایی با یه سری آدم جدید نسبتا باحال! البته اینم بگم ها... آدم گند و عوضی هم زیاده. ولی ما همیشه مثبت اندیش بودیم... نه؟ :))

#کشیدم_که_می گم!

"

پ.ن: ای کاش واقعا یه ماشین زمان داشتم و اینو می فرستادمش به خودم، یه سال پیش... همین موقع. شما هم این کارو بکنین. هم باحاله هم بهتون کمک می کنه اشتباهاتتون رو بفهمید.


من واقعا مُرده پرستم؟

به نقل از صد و دهمین پست همین وبلاگ (اینجا) که بعد از چهل و نه دقیقه گشتن  (و بعد از کلی قطع امید و تیر آخر ترکش که سرچ دادن عبارت "بابام" توی گوگل بود!!!) بالاخره تونستم پیداش کنم:

" ...

چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.

..."


خب! الآن یک سال بعده. دقیقش می شه یک سال و پانزده روز بعد از روزی که من اون یادداشت رو نوشتم.

طرف یک ساعت پیش مُرد.


دقیقا زمانی که من داشتم قهقهه می زدم جلوی ماه عسل... دقیقا همون موقعی که داشتم فکر می کردم چه قدر گاهی زندگی شیرین می شه!

همون زمانی که یه مرد گنده ی امید نامی داشت تو ماه عسل مادرش رو ماچ و بوسه می کرد چون بعد از سی و اندی سال اوّلین باری بود که میدیدش. من و ایزوفاگوس در اون لحظه داشتیم  با هم رو این قضیه فکر می کردیم که :" فرض کن  این خانومی که اینقدر راحت دارن فیلم بوسیده شدنش رو پخش می کنن به احتمال  یه درصد مادر اون پسره نباشه و اشتباهی رخ داده باشه. هووووف.... :{"


بگذریم. در همون لحظات جنازه ی این یارو رو پیدا کردن. تو یه اتاقی تو بیمارستان، سرد و تنها، مرده بود.

به همون علتی که یک سال و پانزده روز پیش داشت می مرد. تعجب کردین؟ خودم که بیشتر از از ناراحتی متعجبم الآن.

مرگ در اثر اوردوز در مصرف دارو یا مواد یا هرچی.

اون سری تا مرز کما پیش رفت، ریه هاش آسپیره شدن، کلی تو بیمارستان بستری بود، ولی تهش زنده موند.

الآن مُرده!

یادم نمی ره چه قدر استرس داشتم واسه مرگ کسی که نمی شناختم. چه قدر بابام این ور اون کرد تا تونست یه بیمارستان ارزون خفن جور کنه براش. چه قدر سفارش این بشر رو به دوستاش کرد که مواظبش باشن...

دارم فکر می کنم انگار که مرگ بهش یک سال فرصت داد تا درست کنه خودش رو. ولی خب. درصد کثیری از ما آدما عموما در حال گند زدنیم به فرصت های تجدید شده مون. اینم یکی از همین موارد.

الآن اصلا به اندازه ی اون موقع استرس ندارم. مثل خیلی از موارد دیگه ی زندگیم خالی ام. یاد حرفای  آقای جونِوَر می افتم. استاد عزیز زیست پیشم. می گفت:

" دو حالت رو در نظر بگیرید:

در حالت اوّل به شما می گن که در یک ساعت آینده قراره یه شوک الکتریکی بهتون وارد کنن.

در حالت دوم بدون اینکه بهتون بگن یهو بهتون شوک الکتریکی رو وارد می کنن.

از نظر زیستی... با وجودی که در حالت اوّل شما خبر دارید چه بلایی قراره سرتون بیاد، ولی حالت دوم درد کمتری در بدنتون ایجاد می کنه.

حالت اوّل شما رو استرس-مرگ می کنه... انتظار هر لحظه ای تون برای اون شوک خاص... مثل این می مونه که هر لحظه از نظر روانی در حال تجربه ی اون شوک باشین. "


منم سال پیش داشتم استرس-مرگ می شدم. به خاطر بابام هم که شده دوست نداشتم همکارش بمیره. با هر زنگی که گوشیش می خورد طپش قلب می گرفتم حتی چون فکر می کردم می خوان خبر تموم کردنش رو بدن.

ولی یارو نمرد! زنده موند. تا امروز. که دوباره به همون علت بمیره. احمقانه س حتی...! نه؟


الآن دارم به این فکر می کنم که چرا اعصابم خورده. خب اصلا نمی شناختمش. خیلی دورادور. خوش قیافه بود. دارم با خودم فکر می کنم که حیف قیافه ش بابا! حیف چشمای سبزش که به خاطر مواد مخدر باید تا ابد بسته بمونن.

باباش ولش کرده بود و رفته بود اردبیل دنبال زن دومش. این یارو رو بابای من بزرگش کرد. ترکش داد از اعتیادش،  زن گرفت براش، کار جور کرد براش، حتی یه مدت طویلی مجانی خونه جور کرد براش....  چه قدر ما دعوا داشتیم تو خونه مون سر اینکه چرا بابام باید به یه غریبه اینقدر کمک کنه وقتی خودش این همه کار ریخته رو سرش.

همیشه جواب می داد:" دلم می سوزه براش! خیلی بی دست و پاس. خیلی احمقه. بابا هم که بالا سرش نیست. هیچ کسی رو نداره... گناه داره خب. نمی شه کمکش نکنم. اگه من کمکش نکنم نمی تونه زندگی کنه..."

اوّل از همه زنگ زدن خبر مرگش رو به ما دادن. سر افطار با صدای اذان.  قبل از بابای تنی ش ما فهمیدیم. هووووف. مخم داره سوت می کشه فقط. بابام بغض کرده دوباره. می گه: " پسره ی احمق آخر خودش رو به کشتن داد..."  خب حس می کنم می تونم درکش کنم. انگار که یه چیزی مثل من یا ایزوفاگوس رو از دست داده باشه دیگه...

می گن انسان عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه. ولی این یارو اونقدرا هم خوش شانس نبوده گویا. شایدم همونی که بابا می گه: "احمق بوده!"

بهش می گم:"چرا گریه می کنی بابا؟ خودش این کارو با خودش کرده به هر حال..."

میگه: "خیلی مظلوم بود. مردنش هم از احمق بودنش بود. از نفهمی ش..."

می دونی کیلگ، حس می کنم بابام این حس رو داره که بازم با توجه بیشتر می تونسته مانع این اتفاق بشه. حس می کنه اهمال کرده شاید.

به شخصه اگه من بودم حداقل سعی می کردم بعد از یه مدت طویل ترک کردن، یهو اونقدری نکشم که حالم بد شه و اوردوز کنم. اونم وقتی یه بار دقیقا عین همین بلا سرم اومده یه بار! اونم وقتی که یه زن و یه بچه دارم! :|  دردناک ترش چیه؟ اینکه طرف تو بیمارستان این کارو کرده. کارگر بیمارستان بوده، بعد که دیده حالش بد شده  از خجالتش رفته توی یه اتاقی و در رو بسته رو خودش. از خجالت اینکه بعدا یکی نیاد بهش بگه :" دوباره احمق بازی سال پیشت رو در آوردی؟".


دردناکه. چی بگم؟

به بچه ش چی می گن بعدا که بزرگ شد؟ به بچه ی یک ساله ش...

حداقل امیدوارم این یک سال رو زندگی کرده باشه طرف. این یک سالی که مرگ بهش فرصت داد... به خیلی ها همینم نمی ده. مثلا یکیش عموم.