خب. این خیلی بی رحمانه س که دقیقا از همون روزی که اومدم اینجا و ابراز رهایی و اینا کردم کاسه ی چشمام دارن از تو سرم می زنن بیرون و انگاری تو عمق این کاسه یه آتیشی چیزی روشن کرده باشن که از داخل قراره مغزم رو بخوره... فکر کنم آه دوستای کنکوری م که اینجا رو می خونن منو گرفته. :))
غلط کردم! چشمام رو می خوام انصافا. بدون چشم به هیچ کدوم از اون مواردی که خیلی خیال پردازانه براتون نوشتم نمی تونم بپردازم. دقت کنین هیچ کدوم. و البته الآن دارم فکر می کنم که این چه قدر بده که ما از شش تا حسمون این قدر وابسته به این بینایی ه هستیم... من فقط می تونم ژلوفن بخورم و ببینم خوب نمی شم و بخوابم به هوای این که از خستگی ه و خسته تر و با درد بیشتر بیدارشم ببینم بازم دارم از چشم درد می میرم و حتی قدم بزنم و چشمام به سمت مغزم تیر بکشه. عینک هم نمی تونم بزنم حتی. چون دردم ده برابر می شه. پس از فاصله ی بیست سانتی به اون ور رو نمی تونم ببینم. حتی الآن نمی تونم ببینم اینا رو دارم درست تایپ می کنم یا نه! :|
مسخره. نکنه تومور مغزی گرفتم؟ :|
مردمک هام هم گشاد شدن به اندازه ی کل عنبیه ی چشمم. یکم ترسناک به نظر می آد از نزدیک. یه گشادی خیلی گنده وسط چشمم. هیولای چشم گشاد... دقیقا همون فاکتوری که وقتی می خوان طرف رو چک کنن ببینن زنده س یا مرده استفاده می کنن. به قول مادر متریاز دو طرفه ی مردمک چشم.
هوووف. من نمی خوام بمیرم. :))) چشمای عزیزم خوب شین لطفا پدر منو در آوردین لامصبا.
باحالش اینه که تا حالا اینو تجربه نکرده بودم. سر درد نیست به هیچ وجه. پشت کاسه ی چشم درده. توتیا و اینا اگه دارین ممنون می شم. :|
جدا هووووف.
سرم دهشت ناک میدردد!
از این اوضاعی که اوضاع نیست.... کابوس هم نیست. همه را رد کرده.
گویی زنده زنده در گوری تاریک و نم ناک خاکت کنند.
نه دوستی برایت بماند، نه درسی، نه اشتیاقی و نه خانواده ای.
همان قبر است صد در صد... ور نه چه چیز دیگری می تواند باشد؟!
تمام دلخوشی هایم خلاصه می شود در آن یک minute آهنگی که ساعت 6 صبح به طور مخفیانه در سرویس گوش می کنم.
یا در سرچیدن نت به بهانه ی ارسلان قاسمی بازیگر نوجوان سریال هفت سنگ.
یا در سفره های افطاری که فقط خود من پای آن هستم و بس.
و یا در نصفه شب هایی که در خلوت و تنهایی هایم به دعای سحر گوش میکنم.
به راستی که من دعای سحر شبکه ی سه ی سیما را عاشقم. ناجور و ویارطور.
و وقتی امروز خاطره های دوسال پیشت در کنار دریا را دوباره برایت تداعی کنند و تو این بار {از روی بغض} قهقهه بزنی و بگویی: "به درک که رفت!"
و سر حال و سرمست برگردی به قبری که برایت تدارک دیده اند.
و وقتی همین یک شب قدر را به اندازه ی یک سال برای خودت بزرگ می دانی! و به اندازه ی کل عمرت مقدسش می شماری...