Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چشم نواز

تکرار می کنم، حقیقتا زیبا نیست؟



   به نظرم این رسم و رسوم هزار و چهارصد ساله ی ما اون قدری قشنگ هست که طرف یه مرتد بی دین  یا یه لائیک یا  یه آتئیست یا هرچی  هم که باشه، بازم کیف می کنه از دیدن اینا. بازم نمی تونه نیاد بیرون و نگاه نکنه...

   ما خودمون این همه رسم های خفن داریم، بعد به جاش می چسبیم به هالووین و کریسمس. نمی گم نچسبیم به اونا. اونا هم باحالن. ولی آخه نگاه کن! کجای دنیا این رسم هست که همه نصف شب یه شمع بگیرن دستشون به خاطر یه کسی که اصلا حتّی ندیدنش و زار بزنن؟ ما خودمون قدیمی ترین و قشنگ ترین رسم ها رو داریم. واقعا حیفه که اینا بخوان یه روزی فراموش بشن. قدر این رسم و رسومای خوشگل رو باید دونست.


   این چند روز هر کی رو دیدم ازش پرسیدم: "به نظرت امکان داره یه روزی بیاد که دیگه عاشورا تاسوعایی نباشه؟" و همه موافق بودن تو این تیکه ش که:"عمرا! مگه این که حکومتی بیاد روی کار که آزادی این کار رو از مردم سلب کنه." واقعا دوست دارم شانسش رو داشتم که بتونم این دو تا روز رو توی هزاره ی بعد ببینم. توی هزار سال بعد... وقتی که همه ی مردم الآن هزار تا کفن پوسوندن... تصورش هم برام هیجان انگیزه! می شه اگه تا اون موقع یکی این نوشته ها رو خوند برای این پستم کامنت بذاره و بنویسه تا چه حد حدسیاتم درست در اومدن؟ (البته اگه زبان خواندن و نوشتن مون به فنا نرفته بود و کلا شبکه اینترنت جای خودش رو به یه چیز خفن تر نداده بود و وبلاگ نویسی هنوزم معنا داشت!)

   یعنی اگه تا اون موقع اکسیر زندگی کشف شه، همه از یه سطح رفاه نسبی برخوردار بشن، و اصلا یه آرمان شهر جهانی درست شه، بازم این شمعا با شعله های رقصنده شون باقی می مونن؟ بازم مردم یادشون می مونه که دو هزار و اندی سال پیش کسایی بودن که این قدر ناباورانه زندگی کردن؟ براشون قابل درک هست اصلا؟ یا اصلا حتّی می تونن باور کنن که زمان ما تنها کاری که خیلی ها برای برآورده شدن آرزوشون از دستشون بر می اومده، همین شمع روشن کردن بوده و بس؟


   به تصویر بالا که نگاه می کنم، دگرگون می شم. هر شمعی مال یه نفره... هر کدوم یه داستانی پشت سرش داره... یه آرزویی. از ساده تریناش بگیر که می تونه پول باشه تا سخت تریناش که بهش می گن معجزه. یکی هم می آد مثه ما فقط به خاطر خوشگلیش روشنش می کنه... ولی این حجم از تفاوت توی یه تصویر تا این حد یک دست، حقیقتا اعجاب انگیزه. تهش همه ی این آرزو ها می شن یه شمع کوچیک و باریک. همه یک شکل، همه یک دست.  اونی هم که می آد محض فان فوتشون می کنه هیچ ایده ای نداره که داره ارزوی "کاشکی فردا یه ساندویچ بخورم" رو خاموش می کنه یا "کاشکی من بمیرم ولی فلانی جون سالم به در ببره".


   ای کاش این اتّحاد رو توی همه چیز داشتیم. ای کاش بنای خیلی از فرهنگ هامون رو همون هزار و چهارصد سال قبل بنا می ذاشتن مثل این یکی. واقعا حیفه که می بینی مردمت پتانسیلش رو دارن ولی چون توی خیلی از زمینه ها یکی مثل امام حسین وجود نداشته در طی دوران یادشون رفته. فراموش زده شدن...


  و آه رو کی باید بکشیم؟ اون زمانی که اعلام می کنن اگه کسی بدون لباس سیاه بیاد ورزشگاه راهش نمی دیم. اون زمانی که بین دو نیمه ی بازی فوتبال می آن نوحه می خونن. اون زمانی که دوربین زوم می کنه روی تماشاچی ها و همه از مسخرگی این حرکت ریسه رفتن و دارن سینه می زنن با خنده های بناگوشی! اون زمانی که روحانی ها فکر می کنن اگه ما به خاطر برد تیم کشورمون شادی کنیم یعنی می خوایم آیین هزار و چهارصد ساله ای که خودمون تا الآن برپا نگهش داشتیم رو فراموش کنیم...

   این مردم هزار و چهارصد ساله یادشون نرفته. ولی اینا با این کاراشون شاید بتونن موفق بشن یه همچین رسم و رسوم زیبایی رو به لجن بکشونن. من بهش می گم تحجّر، اونا اسمش رو می ذارن احترام.


+ ما هم خوبیم و خوش حالیم که خوبیم. همین که به جای امام حسین نیستیم خودش یه موهبت الهی ه. آخه این همه غربت؟ مگه داریم؟ مگه می شه؟ یه دید تئوری دست و پا شکسته هم که داشته باشی، مشکلات خودت نسبت به بد بختی هایی که یه سری ها کشیدن مثل یه آب نبات چوبی خوش مزه می مونه.


رسیدگی به مجازی جات شاید

   از همین الآن تا وقتی که خوابم ببره منهای زمانی که می خوام برم شام بخورم، قراره بشینم وبلاگ بخونم و یکم هم وبلاگ خودم رو راست و ریست کنم. دلم خیلی تنگ شده واسه این جورکارا. چند وقته هی مطلب خوشگل می بینم این ور اون ور، ولی وقت ندارم اون طوری که دلم می خواد روش فکر کنم... می دونی یه فکر کردن دقیقا مثل همین عکس محسن یگانه (که با ایزوفاگوس چسبوندیمش رو کمد بغلی) در حالی که دستاش رو زده زیر سرش و با خیال راحت رو مبل لم داده و فکر می کنه... خیلی وقته کلی لینک جدید می خوام اضافه کنم اون زیر... خیلی وقته که قراره اون تعداد نظرات بالا بشه صفر ولی الآن روی چهل گیر کرده...


   خیلی  وقته واسه یه سری پست های ملّت می خوام نظر بدم... گاهی با خودم فکر می کنم که چه قدر دیوونه ام. مثلا می رم یه وبلاگ که خیلی وقته می خونمش رو باز می کنم، یه پست می بینم، دلم می خواد نظر بدم. یعنی مثلا واقعا حرفی یا نقطه نظری واسه به اشتراک گذاری دارم... ولی نظر نمی دم. چرا؟ چون می بینم با لپ تاپ اومدم تو وبلاگ طرف... یا چون می بینم با تبلت یا گوشی م اومدم تو وبلاگش. بعد یه لحظه به این فکر می کنم که چی می شه اگه مثلا همین یه نفری که فکر می کنم یه آدم مجازی ه یکی از آدم های حقیقی اطرافم باشه و آی پی لپ تاپم بیفته دستش و تهش هکم کنه... خب البته پر واضحه که اینا یه سری تراوشات مسموم ذهن منه و من خیلی راحت تر از این حرف ها هک می شم و طرف اگه وارد باشه نیازی به این کارا نداره و راحت آی پی م رو گیر می  آره حتی اگه واسه ش نظر ندم... ولی واقعا نمی دونم چرا فکر می کنم همه مثل خودمن! کافریم و همه را به کیش خود پنداریم.  برای همین مجبورم حرفم رو بخورم تا زمانی که می آم روی این پی سی. اینم که معلوم نیست کی وقتش رو پیدا کنم. تازه مثلا خیلی وقتا توهم می زنم که فلان نظر رو برای فلان پست یه وبلاگی گذاشتم بعدش یادم می آد جزو همون نظر هایی م هست که این جوری قرار بوده بعدا نوشته بشن و هیچ وقت نوشته نشدن. تازه این ورژن خیلی قابل تحملشه. هیچ ایده ای ندارید که من چه چیزهای مزخرفی تو سرم وول وول می خورن و سکوت پیشه می کنم بلکه خودشون درمان شن. ای کاش می تونستم افسار گسیخته تر عمل کنم و این جوری فوبیا نداشته باشم. مثل خیلی های دیگه...


   و مثلا می تونم این جا یه پاراگراف اضافه کنم که بازم هیچ ایده ای ندارید که چه وضع دراماتیک تری دارم توی روابط اجتماعی دنیای واقعی م. انصافا دیگه خسته ام از اینکه یه مکالمه ی ساده رو شاید برای اِن به توان اِن بار بین خودم و یه شخصیت دیگه مرور می کنم تو ذهنم و تهش می رم و به جای حرف زدن فقط محو محو نگاه می کنم طرف رو. حتی خسته ام از اینکه درباره ی فعل های جمله هام این همه فکر میکنم، اینکه اگه اوّل جمله فعل رو بگم بهتره یا تهش بگم؟  اگه فلان جور بگم نکنه اشتباه برداشت کنه؟ نکنه ناراحت شه؟ نکنه حالش از من به هم بخوره؟ مثلا اینکه تمام مدتی که یکی داره باهام حرف می زنه ، من به حرف هاش توجه نمی کنم و فقط دارم از استرس می میرم که چی باید جواب بدم وقتی حرف زدنش تموم شد؟ باید چه جوری به حرف هاش واکنش نشون بدم؟ یا حتّی اینکه نمی تونم به یکی که سر راهم وایستاده تو سلف بگم: ببخشید می شه یکم بری اون ور تر تا من رد شم؟ به جاش اون قدری پشت سرش وای میستم تا بالاخره دلش بخواد تکون بخوره و من بتونم رد بشم. تصورش هم مسخره س، نه؟ اصلا می تونید باور کنید با یه موجودی مثل من توی یه اجتماع زندگی می کنید؟ که حتّی واسه روزمره ترین روزمرگی هاش هم داره با یه غول دست و پنجه نرم می کنه؟ واقعا شوخی نمی کنم. ته دلم حتم دارم که یه جور بیماری روانی دارم ولی بعدش به خودم می گم:"بچه نشو بابا. چیت به روانی ها می خوره آخه؟"


   چند روز دیگه تاسوعا عاشوراست. نسبت به این دوتا هم حس خوبی ندارم. یاد یه سری چیزا می افتم... که نباید بیفتم. که بعدش باعث می شه از امام حسین و مراسمش تا سر حد مرگ متنفر بشم چون این فکر های مزخرفم رو هر سال این موقع زنده می کنه... بعدش یادم می آد که اگه به خاطر عشق به امام حسین نبود هیچ وقت تخم اون فکر ها تو سرم کاشته نمی شد. مثل یه چرخه ست. یه چیزی رو خیلی دوست داری... به خاطر این دوست داشتنه یه سری فکر های مسخره پیش خودت می  سازی... فکر های مسخره ت باعث می شن از اون چیزی که باعث و بانی شونه متنفر بشی ... بعدش دیگه واقعا نمی فهمم چی میشه. دیگه نمی فهمم باید اون جوری عاشق امام حسین باشم یا این جوری هی متنفر بشم ازش. من دیوونه ام، می دونم.

   اینم می دونم که اصلا هیچ ایده ای ندارید تو چند تا پاراگراف بالا چه قدر مهمل به هم بافتم! که چه قدر هیچ ربطی به هم ندارن و اینکه چه قدر نمی فهمید چی دارم می گم. هاه. نشنیده بگیرید ولی گاهی وقتا با خودم فکر می کنم ای کاش قبل از اینکه این همه دوست و رفیق پیدا کنم اینجا، بیشتر می نوشتم از خودم. بیشتر می نوشتم از فکر هام. بیشتر خودم رو خالی می کردم...  ای کاش یکم دیرتر پیداتون می کردم/ پیدام می کردین. الآن دقیقا افتادم تو همون منطقه ای که نه راه پیش دارم نه راه پس. مثل این می مونه که آدم باید ده تایی وبلاگ عوض کنه تا شاید شاید بالاخره وبلاگ دهمیش شبیه حقیقت وجود خودش بشه... ولی شما نشنیده بگیرید دیگه. الآن یکم آب روغنم قاطی شده خودم هم نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم برای همین به حساب نمی آد حرفام. :)))


بذارین به جاش چند تا چیز میز بنویسم که شما هم بفهمین و یکم ذهنتون رو درگیر کنید - دلتون خواست بنویسید تو هر کدوم از این موقعیت ها بودین چی کار می کردین:


+ حدود یک ساعت از امروزم رو داشتم با یک آدم خشک مذهبی حرف می زدم که معتقد بود موسیقی برای انسان مضرّه. می گفت موسیقی اراده رو کم می کنه! به من می گفت تو نمی فهمی ولی وقتی موسیقی گوش می دی اراده ت داره کم می شه. می گفت تو نمی فهمی ولی موسیقی داره تحریکت می کنه که حرکت کنی در حالی که قبلش ساکن بودی... عهد قجری ترین عقاید رو تصور کنین و بعدش یه ده متری برین پایین تر... یه چیزی در همین حد. و من به حدی حرف هاش برام چرت بود که نمی تونستم حتی  کوچک ترین حرف قانع کننده ای بهش بزنم...کم آورده بودم. چه جوری می تونستم بهش ثابت کنم که موسیقی اراده م رو کم نمی کنه وقتی اون خودش نتیجه گرفته بود برام؟ می گفت تو نمی فهمی این داره چه بلایی سرت می آره!!!  تهش برگشتم فقط محو نگاهش کردم و گفتم: " قبول ندارم حرف هات رو... بلد هم نیستم راضی ت کنم. خدافظ..."


+ یکی از پسر های کلاس  می آد بالا لکچر زبان انگلیسی بده، یهو جلوی یه کلاس صد نفری مختلط می زنه زیر گریه. وسط گریه هاشم بر می گرده به کل پسرا و دخترای کلاس نگاه می کنه و در کمال مظلومیت می گه می شه نخندین؟ و همه افتضاح تر از حالت قبل می خندن... استاد هم که اون وسط گیج شده و نمی دونه چه غلطی باید بکنه... و باور کنین با وجودی که پتانسیلش رو دارم فرد مذکور وصف شده باشم ولی خدا رو شکر نبودم. من خیلی خبیثم ولی یکم خوشال شدم وقتی دیدم یکی دیگه هم احساس های کوفتی منو داره و بروزشون می ده. حداقلش اینه که من وقتی برای اولین بار رفتم اون بالا ایست قلبی کردم ولی گریه نکردم! :| اینم بگم که لبام کبود شد اینقدر گازشون گرفتم که نخندم ( و همه ش با خودم تکرار می کردم فکر کن خودتی فکر کن خودتی) ولی بازم نتونستم خودم رو کنترل کنم و خدا منو ببخشه که ردیف جلو هم نشسته بودم. وقتی خندمون می گیره جایی که نباید، دقیقا چه حرکتی بزنیم؟ :| حتی سعی کردم سرود ملی بخونم و حواسم رو پرت کنم... ولی جواب نداد!


+ایزوفاگوس هم برام تکلیف شب آورده بود امروز. لیست ویژگی های اخلاقی خوب و بد دانش اموز را بنویسید. حال داد. نشستم براش همه رو لیست کردم. تهش هم همه رو خط زد و برد چپوند تو کیفش. تا حالا فکرش رو کردین از این لیستا درست کنین؟ من ازشون خواستم نفری یه ویژگی بد نام ببرن واسم. گفته شد که خیلی قلدر بازی در می آرم واسه ایزوفاگوس و خیلی می خوابم به گفته ی مادر. چه می دونم. هوووف.

Copacabana

   آیا شما هم مثل من آدم گنده حساب می شید؟

   عب نداره بابا، روز کودک درونتون مبارک. ^----^

[ الآن یکم بچّه بازی در بیارید تو این خط. هرکاری که دلتون خواست. من که دارم سعی می کنم مثل چندین سال پیش زبونم رو  بچسبونم به دماغم و الانم موفّق شدم. یوهو!]

   نمی دونم خیلی مسخره س منی که حتّی سنّ مامان یا بابام رو نتونستم به حافظه بسپرم تو  این نوزده سال، چه جوری این قدر خوب این روز رو توی ذهنم حک کردم ... شایدم به خاطر اینه که همیشه فوبیای آدم بزرگ بودن داشتم حتّی از همون بچّگیِ بچّگیِ فَندُقیّت. ولی خب دوسش دارم دیگه. روز کودکه. :)))

و اینم کادوی روز کودکتون عزیزان خاله شادونه. جی جی جی جینگ! [دیگه زیادی دارم به کودک درونتون حال میدم، نه؟ خخخ.]


Copacabana - Barry Manilow - direct download link

+رمزش خودمم! :{


   این آهنگ رو توی شهریور آپلود کردم. راستش اون موقع ها بود که  از توی فرندز گیرش آوردم.از اون موقع تا حالا دنبال یه زمان مناسب و وقت کافی می گشتم که انتشارش بدم و خب الآن بهترین زمان ممکن ه. یه تیکه ای از فرندز هست، این چند تا دوست به یه عروسی دعوت شدن و اونجا  ریچل سعی می کنه این آهنگ رو پشت میکروفون بخونه که البتّه همه ش رو جا به جا می گه و راس مدام تصحیحش می کنه. مال فصل یکش هست به گمانم. (گفتم شاید دوست داشته باشید بدونید کدوم قسمتشه... چون اگه خودم بودم قطعا اعصابم به هم می ریخت وقتی یادم نمی اومد!) به هر حال اینش زیاد مهم نیست. مهمّش واسه من این بود که به شدّت از ریتمش خوشم اومد.

   آره دیگه کلا من آدم ریتم پسندی ام. اوّلین بار که یه آهنگ رو گوش می دم شاید اصلا دقّت نکنم چی دارن توش می گن یا اینکه مفهومش چی هست و این صحبت ها. بیشتر دنبال ریتمش می رم به طور نا خود آگاه و اینکه ببینم به گوشم خوش می آد یا نه. بعد اگه خوشم اومد، تازه می ریم سراغ مفهومش. اون موقعی هم که این آهنگ به اندازه چند خط توی اون سریال خونده شد، ریتمش از تو کلّه م بیرون نرفت (گوشم رو گرفت - به تقلید از کنایه ی چشمم رو گرفت) و اصلا نمی فهمیدم حتّی چی داره می گه و  پدرم در اومد تا فهمیدم چی هست و از کجا می شه دانلودش کرد و چون آهنگ معروفی بود ده مدل از روش خونده بودن و ریمیکس زده بودن و بازم پدرم در اومد تا بفهمم کی اوّلین بار خوندتش و حالا برو دنبال لینک فیلتر نشدش بگرد و اونم که مال سال ها پیش بود و گیر نمی اومد و بگیرین تا تهش می رسین به لینک بالا. پروسه ی طولانی ای رو پشت سر گذاشتم ولی به شدّت راضی ام. حالا که مفهومش رو هم فهمیدم به شدّت حال می کنم با شنیدنش.

دوست دارم رو وبلاگم هم داشته باشم لیریکش رو (واژه ی لیریک معادل فارسی هم داره؟ دوست نداشتم تایپ کردنش رو!):


Her name was Lola, she was a showgirl
With yellow feathers in her hair and a dress cut down to there
She would meringue and do the cha-cha
And while she tried to be a star, Tony always tended bar
Across a crowded floor, they worked from 8 till 4
They were young and they had each other
Who could ask for more?

At the Copa (CO!), Copacabana (Copacabana)
The hottest spot north of Havana (here)
At the Copa (CO!), Copacabana
Music and passion were always the fashion
At the Copa... they fell in love.
#
His name was Rico, he wore a diamond
He was escorted to his chair, he saw Lola dancin' there
And when she finished, he called her over
But Rico went a bit too far, Tony sailed across the bar
And then the punches flew and chairs were smashed in two
There was blood and a single gun shot
But just who shot who?

At the Copa (CO!), Copacabana (Copacabana)
The hottest spot north of Havana (here)
At the Copa (CO!), Copacabana
Music and passion were always the fashion
At the Copa....she lost her love.
#
(Copa. . Copacabana)
(Copa Copacabana) (Copacabana, ahh ahh ahh ahh)
(Ahh ahh ahh ahh Copa Copacabana)
(Talking Havana have a banana)
(Music and passion...always the fash--shun)
#
Her name is Lola, she was a showgirl
But that was 30 years ago, when they used to have a show
Now it's a disco, but not for Lola
Still in the dress she used to wear, faded feathers in her hair
She sits there so refined, and drinks herself half-blind
She lost her youth and she lost her Tony
Now she's lost her mind!

At the Copa (CO!), Copacabana (Copacabana)
The hottest spot north of Havana (here)
At the Copa (CO!), Copacabana
Music and passion were always the fashion
At the Copa....don't fall in love.


   طبق ول گردی هایی که در رابطه با این آهنگ تو اینترنت انجام دادم، این کوپاکابانا یه قسمتی از شهر ریو دو ژانیروی کشور برزیله که یه ساحل خیلی مشهور داره. و خب آهنگش یه داستانی رو تعریف می کنه از گذشته و امروز یه دختری به اسم لولا. که توی یه بار رقاص بوده و عاشق یکی از پیش خدمت ها ی اون جا به اسم تونی بوده. یه روز تونی با یه پسر دیگه ی ریکو نامی سر لولا دعوا می کنن و ریکو می زنه تونی رو می کشه. بعدش یهو می ره رو سی سال بعد که لولا نشسته تو همون بار ولی این دفعه به عنوان تماشاچی رقاص هایی که جاش رو گرفتن در حالی که از تونی خبری نیست و خاطراتش از اون مکان داره دیوونه ش می کنه. 

   و خب. من همین الآن دقیقا همون حسی رو دارم که لولا ته آهنگ داره. اینکه چه قدر پیر شده و همه اومدن جاش رو گرفتن و دیگه جوون نیست و همه چیش رو از دست داده. ولی زندگی هنوز ادامه داره و همه چی مثل قبله و کسی تغییری احساس نمی کنه به غیر از خود طرف که داره له می شه از هجوم خاطراتش. هعی. دقیقا همین حس رو نسبت به کودکی قشنگ از دست رفته م دارم. شما ندارین؟ :(


+مرسی از فرندز که مجبورمون کرد بریم یه آهنگ قرن 18 ی گوش بدیم.

پ.ن اوّل: خط سوم شعر... چا چا و اون یکی کلمه که اوّلش "ام" داره(و بلد نیستم تلفظش کنم) یه نوع رقصن تا جایی که دستم اومد.

پ.ن دوم: اگه ساعت بلاگ اسکای رو روی دور دوازده تایی تنظیم می کردم، ساعت ارسال این پست می شد چهار تا یک پشت سر هم. قشنگ نیست؟ :]

در مرز ترکیدن

تا حالا شده یه عکس رو اون قدر دوست داشته باشین که دلتون بخواد اون قدری بغلش کنین که بترکین؟ من، الآن، همون.
یعنی اون قدری تحت تاثیر این عکس کتاب فارسی کلاس ششم دبستان قرار گرفتم که هی ته دلم قلقلک طور می شه و هی هر چند ثانیه می رم از پشت پنجره نگاش می کنم و عشق می کنم.
+شاید تو دانشگاه جدید همه چی سخت باشه و هیشکی رو نشناسم و حتی بخوام با یه سال کوچیک تر از خودم علوم پایه بدم و ... ولی ولی ولی... من الآن پیش جقل دونم و همین واسم کافیه اون قدری که دوسش دارم.

به همین زودی خسّه، پر و بالش شیکسّه

   خب دیگه، یه هفته رفتیم دانشگا. خوش گذشت. بسه دیگه. من خسته شدم. دیگه واقعا بسه. تموم شه لطفا. :(((

   آره دیگه اگه حداقل نصف سال منو دنبال کرده باشین می فهمین که افسردگی م با شروع شدن دانشگاه عود می کنه و باز می آم اینجا از هرچی زندگیه سیرتون می کنم.یه دو روز دیگه هم می آم می نویسم زندگی چقد قشنگه و گل و سنبل و بلبل و پروانه...

   ولی انصافا تموم شه لطفا. حس می کنم تو این یه هفته قدر یک سال دانشگاه رفتم.

   دیروز هم که مثلا می خواستم به عنوان تفریح برم جشن بزرگ داشت مولوی، کلی از این شاعر خفنا هم می اومدن. فرض کن... محمّد علی بهمنی، علی معلّم... نذاشتن، نرفتم. با همچین لحنی مواجه شدم: 

   "وا... مگه بی کاری، این کارا واسه الآنت نیست که... یعنی می خوای پاشی بری تا شریعتی به خاطر همچین چیز مسخره ای؟؟؟ حالا مگه اینا کی هستن..."

حوصله ی جر و بحث اضافی و بازخواست شدن نداشتم. به جاش تو خونه علّافی کردم. 

   سر جزوه های کوفتیم خوابم برد، با چک و لقد بیدارم کردن که شام بخورم. باز بحث، باز جنگ، باز دعوا... چرا خوابیدی؟ به چه حقّی خوابیدی؟ غلط کردی خوابیدی... مگه یه دور ظهر نخوابیده بودی؟ حقّته می ذاشتیم از گشنگی بمیری... مگه تابستون تموم نشده؟ مگه تو درس نداری؟ این ترم فرق می کنه ها، از همین اولش داریم بهت می گیم.... و تکرار و تکرار و تکرار... یهو به خودم اومدم دیدم از زور اینکه به هیچ کدوم از حرفا نمی تونم جواب بدم، نمک از دستم در رفته و کاسه ی آبگوشت زیر دستم تبدیل شده به یه کاسه ی آب نمک. همون طوری یک راست ریختمش تو سینک ظرف شویی و رفتم دوباره خوابیدم. جالب اینجاست که تقریبا این قدری دوره که یادم نمی آد آخرین بار کی آب گوشت خوردم... جالب تر اینجاست که تنها لحظه ای که بابام رو دیشب دیدم همون لحظه ای بود که بهم گفت: "غلط کردی خوابیدی...!"


   گاهی فکر می کنم که آیا هیچ نوزده ساله ای تو کل جهان به اندازه ی من با پدر مادرش درگیری لفظی داره؟ قبل از خواب برای بار نمی دونم چندم زنده به گور هدایت رو خوندم. یه جاییش می گه:


... در باطن کم ترین زخم زبان یا کوچک ترین پیش آمد نا گوار و بیهوده، ساعت های دراز فکر مرا به خود مشغول می داشت و خودم خودم را می خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق به جانب آن هایی ست که می گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضی ها خوش به دنیا می آیند و بعضی ها نا خوش...


   خب واقعا بعضی جا ها مثل این تیکه دلم می خواد با این کتاب زار بزنم. این قدر زار بزنم که بمیرم. مثلا همه ش هی با خودم فکر می کنم اگه در این لحظه ی زمانی هدایت پیشم بود می فهمید دیگه؟ می اومد شونه به شونه م می نشست و چایی می خوردیم و با هم کلی از مزخرفی جات دنیا حرف می زدیم و تهشم احتمالا هم دیگه رو می کُشتیم... یا مثلا بهم می گفت برو گم شو تو خیلی بچه ای، منظور من همچین چیزایی نبود؟ واقعا نمی دونم.

   فقط اینو می دونم که یه چیزی درست نیست... نباید این طوری باشه که وقتی پدر و مادرم پیشم نیستن اینقدر خوش حال و شنگول شم و خدا خدا کنم کارشون بیشتر طول بکشه. اینم می فهمم که اونا واقعا بعد این همه سال قدر نوک سوزن نمی دونن چه موجود ناجوری رو بزرگ کردن. مثلا مطمئنّم اگه یکم به مغز هاشون فشار می آوردن، می فهمیدن من از لج بازی خوشم می آد و نباید اینجوری باهام تا کنن. می فهمیدن اگه بهم می گن نرو، نمی رم ولی کاری که اون ها می خوان رو هم انجام نمی دم.  باور کن الآن هیچ کدومشون یادشون نیست که من دیروز کجا می خواستم برم حتّی... حتّی شاید یادشون نباشه که من جایی می خواستم برم، فقط مهم اینه که حرفشون به کرسی نشسته باشه.


   من حتّی الآن دلم می خواد درس بخونم. می رم جزوه ها رو باز می کنم. یاد این می افتم که دستور صادر شده که درس بخونم، جزوه هام رو پرت می کنم اینور اونور و به کارهای دیگه مشغول می شم. آه، متنفرم از این وضع. شدم مثل یه بچّه ی هفت ساله که واسه تک تک کارهاش باید از این و اون اجازه بگیره و منتظره بقیه بهش دستور بدن چی کار کنه.


   تو دبیرستان و خصوصا سال آخر فقط از یه نظر انتظار دانشگاه رو می کشیدم. فکر می کردم مثلا دانشگا که برم دیگه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم. می تونم تو هر چند تا همایش و نمایشگاه و کوفت و زهرماری که دلم بخواد شرکت کنم بدون اینکه بخوام به کسی توضیحی درباره ی جا و مکان و زمان و علّت رفتنم بدم. این داره منو می کشه... این که از چپ و راست بهم تحویل می دن واسه این دیوونه بازیا همیشه وقت داری. این داره منو می خوره... همه ش قیافه ی خود چهل ساله م می آد جلو چشم هام. به نوک مو های سفید شده م ژل زدم و یه کوله انداختم رو دوشم و می رم توی یه جشن بزرگ داشت این شکلی... بعد یه جوونکی بیست ساله از بغل دستم بهم می گه:"هی یارو... با این ریخت و قیافه ای که واسه خودت درست کردی لابد می خوای اینجا شعر هم بخونی واسمون؟ برو خدا شفات بده..." یا مثلا می رم لبه ی یه خیابون ساز بزنم، بعد یکی هم سن خودم می آد بهم می گه: "آدم جلف گنده ی بی خیال... عوض کار کردن ببین چی می کنه..."  یا حتّی اینکه برم تو یه نمایشگاه فنّاوری های جدید رباتیک طور و همه ی غرفه دارا تو چشمای دور چروکیده ی پیر شده م زل بزنن و بگن: "زمان شما هم ازین تکنولوژی ها وجود داشت؟ می دونیم درکش واستون سخته ولی الآن خیلی چیزا عوض شده." یا بالاخره بتونم برم با ذوق و شوق کتابای تالکین زبان اصلی رو از شهر کتاب با پول خودم بخرم و فروشنده ش بهم بگه :"واسه چه سنی دارین اینا رو می خرین؟ شاید بچّه تون زیاد از این سبک خوشش نیاد."  اون روز من به همه ی این آدما باید جواب بدم: "زمانی که من جوون بودم یه مامان و یه بابا داشتم که به لطفشون عقده ی انجام همه ی این کارها تو دلم مونده... من به جای همه ی این کار ها داشتم وانمود می کردم که مثلا دارم برای آینده ای بهتر _ که یقینا همین امروزه_ درس می خونم..."


هوووم. کاسه ی آب گوشت زندگی م خیلی بیش از حد شور شده دیگه. فراسیر شده تقریبا. یکی از همین روزا اینم باید برم خالی کنم تو سینک.


پ.ن: روز آتش نشان بود دی روز. عجیب نیست که توش هفت داره؟ دقّت نکرده بودم بهش تا حالا. بابت این پی نوشت خوش حالم حداقل.

پ.ن بعدی: شما می دونین چرا این یادداشت من، انواع و اقسام سایز فونت ها توش مشاهده می شه؟ اگه می دونین بگین چه جوری درستش کنم، رو اعصابمه یه پاراگراف رو با فونت ریز نوشته یکی دیگه رو با فونت غول. بلاگ اسکای نفهم با این ادیتور مسخره ت که نمی تونم باش کار کنم. :|

پ.ن جوابیه: خودم راهش رو پیدا کردم. اون بالا ها یه آیکن پاک کن شکلی داشت. زدمش، درست شد. الآن همه ی خط ها مثل بچه ی آدمیزاد یه اندازه ی واحد دارن. بابت این یکی پی نوشت هم خوش حالم. :)))

اوّل مهر همیشه نوستالژیک

   راستش امروز وقتی ایزوفاگوس داشت یار دبستانی رو می خوند و دور تا دور خونه می چرخید حسابی زدم تو ذوقش و گفتم برو تو اتاق خودت بخون من حالم به هم می خوره از این آهنگ... 

   پس پری شب هم وقتی سوال مسابقه ی خندوانه اسم شاعر شعر "باز آمد، بوی ماه مدرسه..." رو می خواست و همه ی فامیل اصرار داشتن که قطعا مصطفی رحمان دوسته حرفی نزدم با وجودی که هر اول مهر این شعر رو یا توی بلاگی چیزی آپلود کردم، یا برای خودم خوندمش، یا تو دفترچه خاطراتی یا دفتر مشقی کتابی چیزی نوشتمش، یا رفتم بالای صف یا توی کلاس ادبیات دکلمه ش کردم و ته همه شون هم گفتم "قیصر امین پور"...


   خب آره دیگه. سعی کردم امسال حسی بهش نداشته باشم یا حداقل کمتر بهش توجه کنم. چون هر چه قدر سعی کنم هم بازم اوّل مهر هام به قشنگی اون قبلی ها نمی شن و فقط اون خاطراتم رو به گند می کشن. تازه کلاسای ما که بی سر و صدا شروع می شه و کسی به فکرمون نیست. این سر وصدا ها مال بچه مدرسه ای هاست... منم اون موقع ها یه بچه ی خیییلیییی تنها بودم که مدرسه تنها راهی بود که می تونست کنار بچه های هم سن خودش باشه و یه سری آدم به غیر از مامان بابای مقرراتی ش ببینه. انصافا عاشق اوّل مهر و حس و حالش بودم. باورت نمی شه کیلگ... همیشه شب اوّل مهر یه قلقلک خیلی مخصوصی رو ته دلم احساس می کردم... لحظه شماری نمی کردم واسش هیچ وقت و دوست نداشتم تابستون هیچ جوره تموم شه ولی وقتی بهش می رسیدیم همیشه هیجان زده ترین بودم...


   خب که چی؟ هیچی. تا همین الآن نا دیده ش گرفتم این قلقلک همیشگی م رو... همین الآن اومدم یه جزوه ی ژنتیک بندازم تو کوله م واسه فردا، دیدم سر تا پاش لواشکی شده. یاد یکی دیگه از شعر های اوّل مهری افتادم:


برگ ها روی زمین می افتاد

دفترم بوی لواشک می داد

کیفم از خنده به خود می پیچید

غصه از کوچه ی ما می کوچید...

 

الآنم دیگه نمی تونم بی سر و صدا ایگنور کنم غلیان احساساتم رو نسبت به روز اوّل مهر. این شعر رو خیلی دوستش داشتم... حتی اگه هیچ کدوم از دوستام و معلم هایی که جونم واسشون در می رفت رو کنارم نداشته باشم و مجبور باشم فردا رو با یه مشت جوون تازه به دوران رسیده ی تظاهر کننده  و البته استاد های کسل کشنده ی آلو چروکیده شده ی دانشگا بگذرونم...

   ته ته ته ته ش... من هر چی هم که بشه دلم قنج می ره واسه اوّل مهر... حاضرم هر کاری بکنم دوباره بچه مدرسه ای بشم. :)))

سو فلاکچوئیتینگ

اصلا اینقدر یهو حجم عظیم اطلاعات دوره م کردن نمی دونم چه طور باید خودم رو خالی کنم حتی. :|

   صبحش کابوس می بینم چوگان داره گریه می کنه و بعدشم به من می گه همه ش تقصیر من بوده که دوباره هیچ چی قبول نشده امسال و می خواد تا آخر عمرم ریختم رو نبینه... بعد یهو می رم دانشگا آموزش می گه شاید به خاطر میهمان شدنت مجبور شی با یه سال پایین تر از خودت علوم پایه شرکت کنی چون واحدات پاس نمی شن و البته خودت هم امضا کردی که مشکلی با این موضوع نداری...بعدش خودم به این فکر می کنم که وقتی قراره هفت سالم تباه شه خب به درک واقعا برام مهم نیست هفتش بشه هشت چون عملا دارم کل جوونیم رو تباه می کنم همین جوریشم... اون وسط اتفاقی کارت دانشجویی جدید گرفتم  که دیگه هیچ صحبتی از پردیسی بودن من نشده توش ...  بعد یهو و هول هولکی سر از آتش نشانی در میارم و برای یه بار هم که شده به یکی از شغل های مورد علاقه م نزدیک تر می شم و فرم داوطلبی پر می کنم و مامانم طبق معمول خاطر نشان می کنه که احمق تر و قورمه سبزی تر  از چیزی ام که فکر می کنه... وقتی می رسم خونه باید اون همه سوال ریاضی رو تو کله ی ایزوفاگوس خنگ بکنم که رو اعصابم اسکی می کنه و امسال باید بره حلّی و خبر مرگش هیچ چی بارش نیست... بعدش به این فکر می کنم که خودم هم واقعا هیچ چی بارم نیست و در واقع از اولین روزی که رفتم دانشگاه هیچ چی نفهمیدم... بعد یکی از بچه های دانشگا بهم پیامک می ده و من می فهمم که چه قدر زیر پوستی دلم واسشون تنگ شده و اینکه عمرا بتونم در حد بچه های اون ور، اینجا رفیق پیدا کنم...  بعد یهو بین این همه لنگ در هوایی لنگ سوم نداشته م هم می ره رو هوا وقتی  اس ام اس شرکت توی آزمون مجدد یه کار مجازی ای که تو تابستون آرزوش رو داشتم واسه م می آد و الآن دیگه وقتش رو ندارم...  بعدش که یهو نتیجه ی کنکور دو روز زود ترمی آد و همه چی از هم می پاشه و  عید یه سری ها می شه سوگ و عید یه سری ها هم می شه عید تر... اینم اصلا  نمی دونم که کی چی کار کرده ولی با چیزی که تو قلم چی دیدم خیلی افتضاح تر از قبل شده قبولی ها... بعد به شانس خودم فکر می کنم وقتی می بینم امسال یکی با چهار صد تا افتضاح تر از من همون جایی قبول شده که من پارسال به عنوان اوّلین نفر ورودی دانشگا...  این وسط یهو می آن اعلامیه می دن که ما تونستیم کارمون رو تعطیل کنیم و باید بریم مسافرت که مثلا گفته باشن تو هیچم تو خونه نپوسیدی تو این تابستون و ما بردیمت مسافرت... بعد می خوان جقل دون رو بدن دست نمی دونم کدوم غریبه ای که نگهبان ساختمون در حال ساخته که معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره  و بذارنش سر ساختمون در حال ساخت و تو گود... بعدش دعوا مون می شه سر یه حیوون و وسواس های من و اینکه خیلی برام مهمه پس نمی خوام بیام مسافرت... تازه  الآن که یادم افتاد می خواستم چهل تا نظر باقی مونده ی بلاگم رو تایید کنم تو این چند روز و فایل هام رو مرتب کنم... اتک وارم هم تو کلش مونده و فردا داریم می ریم و موندنم چی کارش کنم که لیدره کیکم نکنه... حجت اشرف زاده هم چندی پیش اومد ماهی رو خوند تو خندوانه... بعد مامانم وسطش اون معلول ها رو می بینه می گه اینا معلول ن یا از قصد این طوری دست می زنن و ما از خنده زمین گاز می زنیم...بعدش بابام با یه لحن خیلی جدی از من تقاضا می کنه خفه شم و با آهنگ سوت نزنم چون داره به عموم فکر می کنه و من حس و حالش رو خراب می کنم...  الآنم که یه تیکه از لثه م هم تو دهنم آویزونه و نمی دونم  کدوم گوری بچپونمش. هنوزم دارم سعی می کنم بهش فکر نکنم ولی واقعا خیلی کار سختیه... یعنی دیگه به جای دندون عقل، جوراب هم کاشته بودن تا الان سبز شده بود، این یارو هنوز داره ما رو صاف می کنه .


همه ی اینا با هم و در هم بر هم.

+ بازم از این پستای کوفتی خاطره طور که بدم می آد.

+ چرا من این جوری شدم؟ واقعا دیگه نمی تونم مثل قدیما پست بنویسم. وبلاگ شده روزانه نویسی محض و مطلق... بدم می آد بدم می آد بدم می آد. داره گند می خوره شدید.دستم به قلمم نمی ره دیگه...

+من خوش حالم. یعنی واقعا می دونم که خوش حالم. ولی تا مقادیر خیلی زیادی گیج هم هستم. نمی دونم دقیقا چی داره می شه این روزا. ولی می دونم. خوش حالم ها... یا نکنه اون قدری گیج شدم که توهم خوشحال بودن زدم؟ چه می دونم. هوووف.

من پست کوتاه هم بلدم بذارم. بله...

حس من وقتی کیسه های پر از برگ های زرد و نارنجی کنار بلوار رو می بینم و با وجودی که از تموم شدن تابستون فوبیا دارم، بازم...

آره. ازین حس ها که اصلا بلد نیستم طولانی ش کنم ولی می خوام یادم بمونه.


+خوبی مهمونی رفتن اینه که واقعا حبیب خدا حسابت می کنن. حتّی اگه از نوع دانشگاهیش باشه. :))))  آقا ما به خاطر یه واحد عملی اون روز جان به جان آفرین تسلیم کردیم و تهش گند ترین گروه رو انداختن بیخ ریشمون. اون وقت چند روز پیش یه فرم دادن دستمون گفتن هر چه دل تنگت می خواهد انتخاب کن چون میهمانی. انصااااااااااااااااافاااااااااااا هیجااااااااااااااان انگیییییییییییز نیست؟ :{

نتیجه ش می شه اینکه من الآن قراره هم با ورودی های 95 که هنوز جواباشون نیومده کلاس داشته باشم، هم با ورودی های سال خودمون که 94 ی ان، هم با ورودی های یه سال بزرگ تر از خودم که 93 ای می شن. حدودا یه شش صد نفری آدم جدید... بعد لابد قراره جلوی همه ی اینا هم وقتی استادا فامیلیم رو غلط می خونن پاشم تصحیح کنم؟ آه. الآنم دارم بین ژنتیک ترم سه ای ها و باکتری شناسی ترم چهاری ها شیر یا خط می کنم که کدوم رو برم. :|


+ اینم بنویسم واسه کسایی که قراره فردا ببینمشون. راستش تو کل عمرم هرچی رفیق پیدا کردم تو همون روز اوّل مدرسه و دانشگا و حتی پیش دبستان پیدا کردم. یعنی الآن که داشتم با خودم حساب کتاب می کردم همه ی دوستایی که دارمشون همون دوستای روز اوّلی ان. میشه تعبیرش کرد به وفاداری من یا اینکه نسبتا راحت با آدما کنار می آم. :))) یا حتی بذاریمش به حساب سرد و بی تفاوت بودن من در انتخاب دوست مناسب و شعار همیشگی " اوّلین نفری که می بینی بهترین گزینه س؛ بچسب بهش ولش نکن."  در هر صورت... خوب پس عزیزانم امیدوارم شماهایی که قراره فردا ببینمتون آدمای عوضی ای نباشید و بتونید هرچند کوچک یه دوست به درد بخور واسم باشید تو زندگیم. چون در هر صورت من قراره به غیر از شما دوست دیگه ای پیدا نکنم. پس این خیلی مهمه که آدمای درست و حسابی ای از آب در بیایید. می فهمید دیگه؟ آفرین، حلّه.


+ باور کن کیلگ من با این سنّم هنوزم بیشترین شور وشوق رو دارم واسه شروع فصل درس و مدرسه و اینا.نه اینکه اشتیاق دیدن دوباره ی ریخت نحس دانشجو ها و اساتید و غیره رو داشته باشم. یا نه اینکه حوصله م سر رفته باشه و بخوام برگردم سر درس و کتاب. دلم واسه هیچ کدومش اپسیلون تنگ نیست و تا ابد هم می تونم به همین منوال اختاپوسی تابستون وارم ادامه بدم.  ولی وقتی پای اجبار برسه یه حس شیرین قشنگ نوستالژیکی بهش دارم.  این ایزوفاگوس که اصلا عین خیالش نیست.لذا منم دی روز تنهایی رفتم کنار چند تا بچه ی اوّل دبستانی، یواشکی از تو سبد ها مداد  و خودکار برمی داشتم و طرح دفتر نگاه می کردم . :| اصلا هم انگار نه انگار که ترم سه دانشگام. :|خیلی هم خوش گذشت. :| فقط هی با فروشنده اشتباهم می گرفتن. :| :| :| ما نوگلان باغ دانش هستیم، دل داریم به خدا.


+ یه یادی هم بکنم از شمایی که داری اینو می خونی و فردا مجبور نیستی دم صبح سر هیچ کلاس کوفتی ای بری. آقا به جای ما هم بخواب. شده حتی پنج دقیقه. :| اصلا هم بهت حسودی نمیکنم. :|


پ.ن:پست کوتاه ما رو نیگا. قرار بود فقط دو خط  اوّل پست بشه انصافا.:{

خوشال ولی مُستَرس

یوهاهاهاها.

فرض کن فردا همه شون مجبورن پاشن برن دانشگا، ولی من می مونم خونه و فرندز می بینم و ککم هم نمی گزه. تازه دوازده صبح هم از خواب بیدار می شم.

از این شکلک ها هوار تا! : {

یعنی اینقدر از کشف این واقعیت کیفور شدم که دلم نیومد نیام اینجا بنویسمش. به نظرم ته شانس همینه. ته ته ته شانس. و چون خیلی کم پیش می آد که من یه چیزی واسه شو آف داشته باشم، ترجیح دادم لا اقل رو وبلاگم یکم واسه خودم بنازم به این شانس. :)))

ای کاش می شد یه پست بذارم رو اینستا و بنویسم : "هی لعنتیا، حالا هی برین با دانشگاتون حال کنین."

خوب الآن دارم به این فکر می کنم که از کی تا حالا این قدر عقده ای شدم چون یادم نمی آد قبلا از این گونه رفتار ها از خودم بروز داده باشم. :| و این عقده نسبت به همه س چه دوستان دبیرستانی... چه دوستان دانشگاهی... چه دوستان دور... چه دوستان نسبتا نزدیک... چه دوستانی که مجبوری بهشون بگی دوست... چه دوستان بزرگ... چه دوستان کوچیک... کلا همه.


   ولی این چند روز این قدر استرس کشیدم که آیا به دوستای نزدیکم بگم دیگه نمی رم دانشگا یا آیا نگم که دارم دیوونه می شم تقریبا. یعنی شاید استرسی که سر این قضیه کشیدم با خوشی این هفته که تعطیلم پوچ بشه... هوووووف. خییییلی کار سختیه . خیلیییی. از ده نفر نظر خواستم هر لحظه... هی راهنمایی م کردن که آره واقعا موضوع مهمی نیست... خیلی راحت برو بهشون بگو. ولی من واقعا واسم سخته. یعنی نمی دونم. هیچ چی نمی دونم... کاملا گیجم در این موضوع.

   قبلا ها تو دبیرستان یکی از رفیق های اکیپمون این بلا رو سرم آورد. یعنی ما اوّل مهر رفتیم دیدیم تشریف نیاوردند اسمشان هم در لیست کلاس ها نیست. دیگه تا مدّت ها طردش کردیم از گروه چون بهمون نگفته بود داره واسه یه مرکز سمپاد دیگه انتقالی می گیره...


   و خوب الآن من شدم همون آدم بده ی داستان. دقیقا همونی که خودم زمانی طردش کرده بودم... خدایا. این بار چندمه که دارم تو این وبلاگ می نویسم انگار قراره من تبدیل بشم به هر چیزی که یه زمانی ازش تنفّر داشتم؟ :|خلاصه  بعد از ده بار مکالمه رو ریویو کردن و اینکه آره اوّل سلام می کنم و بعدش اینو می گم و بعدش اونا فلان طور جواب می دن و ... (اشاره به داستان عیادت همسایه ی مریض توسط اون آدم کم شنوا) بالاخره راضی شدم به بهترین دوستی که تو دانشگا گیرم اومد بگم. سای. و واقعا دهشت ناک بود. چون من همین جوریشم تو روابط اجتماعی م مثل یک خیار چنبر می مونم و اصلا قدرت تکلم و بیان احساساتم رو ندارم و  وای به حال روزی که استرس هم داشته باشم. خیلی افتضاح بود. خیلی خیلی. پشت گوشی م ، هم زمان گلوم می سوخت انگار که یه گالن اسید نوشیده باشم، قلبم داشت از جا کنده می شد، صدام از ته چاه در می اومد و خنده های احمقانه ی هیستریکی داشتم. عین خنثی کردن یه بمب ساعتی بود. هاه. ولی خب بالاخره جام زهر رو سر کشیدم و الان هزار برابر سبک ترم.


  مکالمه ها در نوع خودش جالب و دردناک و غم انگیز و خنده دار بود.دلم می خواد ثبت شون کنم. ولی الآن نه. شاید فردا یا پس فردا... الآن فقط به شدّت خسته ام و خوشال و مسترس... و این مانع می شه که بتونم اون طوری که دلم می خواد بنویسم. واسه همینه الآن این پستم شده شکل این پستای وبلاگایی که می آن کار های روزانه شون رو می نویسن و می رن و من اصلا دل خوشی ازش ندارم و حس می کنم حالت مسخره ای می ده به بلاگم. اه.


+ و هنوزم هستن کسایی که باید خودم بشون بگم قبل از اینکه یکی دیگه این کار رو به بد ترین نحو ممکن انجام بده. ولی واقعا همین یه نفر هم بیش تر از حدی بود که بتونم هندلش کنم امروز. امیدوارم تا زمانی که خودم به آیس نگفتم کسی تو دانشگاه چیزی بهش نگه فردا... وی بشری ست که خونم رو حلال می دونه بر خودش از همون لحظه ی زمانی که بفهمه. آه. چه کیلگ ترسویی هستم من. از واکنش کسایی که اسمشون رو می ذارم دوست می ترسم. آه.

تو تا ابد عموپورنگ منی...

   از زمانی که از دانشگاه برگشتم تهران دیگه خندوانه رو اون قدر جدّی دنبال نکردم. البته هم چنان ساعت یازده رو به نام خندوانه زدیم و کسی حق نداره نظری به تلویزیون داشته باشه از اون موقع به بعد... ولی خب نگاه می کنم؛  یکی در میون. ذوق می کنم؛ نسبتا فانی و میرا. گاهی واقعا جلوی تلویزیون می شینم ولی اصلا نمی فهمم چی به چی می شه. یا غرق می شم تو تبلتم یا تو فکرام یا تو نوشتنام. به هر حال این مدت اخیر همیشه یه چیزی بوده که  به خاطرش خندوانه رو بذارم به عنوان زاپاس. این اوج بی رحمیه،  یادم می آد  از  اون شب هایی که خودم تنها بودم و هر چه قدر شلوغ بازی دلم می خواست در می آوردم و به جای خانواده م خندوانه کنارم بود. حتی شبای امتحانم که زنگ می زدن  و فقط ازم می پرسیدن که:"چند دور خوندی؟" یا " رسیدی دور کنی؟" یا حتی "آره باشه دیگه زیاد حرف نزن برو درس بخون فردا امتحان داری..." و من به جای مایوس شدن از اونا بی خیالشون می شدم فقط ومی شستم تا هر چه قدر که دلم می خواست به جناب خان، قه قه، می خندیدم و باهاش حرف می زدم حتی و تک تک حرکات بعضا کودکانه ی برنامه شون رو انجام می دادم و به هیچ کس هم نمی گفتم که تا به این حد وابسته ی این برنامه شدم... اون روزایی که همیشه یه عوضی پیدا می شد تو دانشگاه رو اعصابم اسکی کنه و چرت بگه و من فقط مثل یه جنازه می رسیدم خونه و بلافاصله می خوابیدم  و آلارم رو روی ساعت یازده شب می ذاشتم تا برنامه ی محشر رامبد رو ببینم و وقتی ساعت یک می شد دیگه حتی یادم نبود که اسم اون اسکی باز چیه... می دونی من خیلی به خندوانه مدیونم واقعا.

  

   اینا رو بذارم برای بعد. نمی تونم الآن اون طورکه لیاقتشه در مورد برنامه شون بنویسم و اصلا هم نصف شبی به این خاطر (تو تاریکی به همراه لب تاپی که کیبوردش رو نمی ببینم  و کلیذ هاش رو شلنسی می زنم چون خبر مرگم تایپ ده انگشتی بلد نیستم...) بیدار نموندم که بیام اینا رو به خورد وبلاگم بدم. اومدم یکم از عمو پورنگ بنویسم که فکرم راحت شه و خوابم ببره.

   امروز عمو پورنگ مهمان خندوانه بود و از اون جایی که من فصل اوّل اصلا روحم از وجود برنامه ی خندوانه خبر نداشت یک اوّلین بار برایم محسوب می شد.می نویسم عمو پورنگ نه داریوش. چون همیشه برای من همون عمو پورنگه. تنها عمویی که حتی از عموی تنی مرده ام هم بیشتر دوستش دارم. آره من همچین آدمی هستم... یک عموی تلویزیونی را بیشتر از عمو های تنی ام دوست دارم و الآن مغزم دارد دوباره سناریوی وحشت ناک خودش را پیاده می کند: "اگر می گفتند بین مرگ عمو احمد و عمو پورنگ انتخاب کن ...؟ " و من بهش می گم لطفا فقط خفه شه چون هیچ جوره نمی تونم انتخاب کنم و  التماسش می کنم بذاره من سریع تر اینا رو بنویسم و خودم رو راحت کنم و برم کپه مرگم رو بذارم...


   خب عمو پورنگ. اصلا دلم می خواد برای تو بنویسم. البتّه به هیچ وجه نمی خواستم این اوّلین نامه ای باشد که برای تو روی بلاگم آپلود می کنم ولی می بینی که یک هویی شد. این را به عنوان نامه ی شماره صفر حساب می کنیم و نامه ی اوّل را به روزی دیگر موکول می کنیم. راستش اصلا نمی دونم چه جوری باید بنویسم اینقدر حرف تو سرم هست که می توانم همین لحظه مثل یک بمب ساعتی خودم را تیکه پاره کنم. می دانی دیگر چه قدر نسبت به تو ارادت دارم... ارادت دارم؟ اصلا منه خر چرا دارم برای تو لفظ قلم می نویسم تو که خودت از مایی. من واقعا دوستت دارم عمو پورنگ... میلیون برابر از همون قدری که وقتی به بچه ها ی شش هفت ساله پشت گوشی می گفتی:"خب عمو جون دیگه کاری نداری؟" و جوابت می دادن :"عمو پورنگ خیییییییییییییییلی دوسِت دارم."


   امروز فهمیدم تو متولد سال هزار و سی صد و پنجاه و دو یی. یعنی طبق این ماشین حسابی که الآن بازش کردم الآن یک مرد گنده ی چهل و سه ساله هستی. حدودا بیست و سه سال بزرگ تر از من. و مسخره ست. حقیقتا مضحک است که من حس می کنم  تو یکی مثل خودم هستی و برایت این قدر فله فله احساس خورد می کنم. تو تقریبا هم اندازه ی مادرم هستی... و من احساس هایم برای شما دو نفر زمین تا آسمان فرق دارد.


   امروز که نحوه ی برخوردت با مادرت رو می دیدم حظ بردم. حسد هم بردم. می دونی ... من یه فایل دارم رو همین لپ تاپ... با ده جور رمز  و امضا و اثر انگشت،طوری تنظیمش کردم که فقط خودم بتونم بازش کنم. روزی نیست که سراغ این فایل نرفته باشم ... و فکر  می کنی توش چیه؟  اون یه فایله که هر وقت دلم بخواد می رم و توش به مامانم فحش می دم و براش می نویسم که چه قدر حالم ازش به هم می خوره. و اون وقت تو اون  قدر خالصانه جلوی دوربین با مامانت برخورد می کنی. دستش رو می بوسی، میوه دهنش می ذاری، باهاش شوخی می کنی و حتی تهش با یه غضب خیلی خفن بر می گردی به جناب خان میگی :"ببین اشک مامانم رو در آوردیا!!!" نمی دونم از خودم بدم بیاد یا تو رو تو ذهنم تبدیل به قدیسی چیزی بکنم...


   تو از مادرت یه خورشید برای خودت ساختی. و مثل آفتابگردونش می مونی. نه زن داری، نه بچه داری، و جدیدا کار هم نداری حتی! و تمام دنیات رو تو اون یه نفر خلاصه کردی. این محشر نیست؟ این پدیده نیست واقعا؟ حاضرم خیلی چیزا رو عوض کنم با یه لحظه از اون احساس بین شما دو نفر که فکر نمی کنم تا حالا تجربه ش کرده باشم. به نظرت چرا همه ی مامانای دنیا مثل مال تو نیستن؟ یا چرا همه ی بچه های دنیا به خوبی تو نمی تونن رسم فرزندی شون رو به جا بیارن و گاهی مثل من عوضی می شن؟


   راستی می دونستی که من چند بار وقتی کیک تولدم رو فوت می کردم آرزو می کردم تو بابام بشی؟ الآن بزرگ ترم، عقلم بشتر می رسه، در این حد که بفهمم و دیگه سر کیک های تولدم از این آرزو ها نکنم.(البته اگه کیکی در کار باشه چون یادم نمی آد آخرین کیکی که فوتش کردم مال کی بود...) و البته نه در اون حد که مغزم بفهمه و با خودش نگه :" ولی کیلگ اگه می شد چی می شد ها! یه بابای ده سال جوون تر که عمو پورنگه." باورم نمی شه. هنوزم دارم بهش فکر می کنم. اه. فکر مزخرف پرت شو بیرون.


   موقعی که خندوانه رو می دیدم  یه حس غرور قشنگی ته دلم داشتم. هیچ وقت یادم نمی ره اوّلین روزی رو که اومدی پشت دوربین. حس می کنم خیلی خفن بودم که اون روز تونستم برنامه ت رو ببینم. اوّلین ظهور عموپورنگ در تلویزیون. تو مثل یه جور اسطوره می مونی واسم. نمی دونم بقیه ی بچه ها ی هم سن من چه قدر یادشونه ولی من دقیقه به دقیقه ی اون روز رو یادمه. دقیقه به دقیقه ی همه ی برنامه هات رو حتی. 

   تو امروز تو خندوانه گفتی کیا گلیجان رو یادشونه؟ و من به وسعت همه ی افرادی که تو استودیو بودن دستم رو برات از اینور تلویزیون بالا بردم تا جایی که کتف هام یاری می کردن. من گلیجان رو یادم بود عمو! خوبم یادم بود. یادم بود که چه قدر بهش حسودی می کردم حتی... وای. و تو خودت گلیجان بودی؟ می دونی اون موقع ها که هی ازمون می پرسیدی به نظرتون گلیجان کیه من چی درباره ش فکر می کردم؟ همه ش فکر می کردم بچه ی یکی از همکاراته که می ذاری صداش پخش بشه تو برنامه. چون مامانم بهم گفته بود اگه یکی بچه ی فامیل یا همکار تو نباشه نمی تونه باهات حرف بزنه یا بیاد تو برنامه ت. و تو خودت گلیجان بودی؟ الآن دقیقا حس ضایع شدن جروشا ابوت رو دارم وقتی تهش می فهمه بابا لنگ دراز واقعا کیه.  من سر خودت با خودت حسودی می کردم. حقیقتا که مسخره س...! البته یادمه که اینو قبلا ها چندین بارشنیده بودم ولی امروز وقتی روش تمرکز کردم یهو منقلب شدم.


   با این که الآن یه خرس گنده شدم ولی هنوزم هیچ چیزی رو پیدا نکردم که مثل شعر های تو برام اون احساس رو داشته باشن. فقط اینکه جدیدا وقتی شعر هات رو گوش می دم علاوه بر اون احساس بچگی هام یه بغض مزخرف حاصل از گُنده شدگی هم می آد سراغم. یعنی می دونی، مگه من چی داشتم؟ یه تک بچه بودم که مامان باباش هیچ وقت خدا خونه نبودن و تو بهترین دوستش بودی. با برنامه ی تو می خوند، می خورد،  خوابش می برد، خوابت رو می دید، می خندید... تو عزیز ترین عموش بودی... هر چی رو نداشت به تو تعمیم می داد. کمبود هاش رو...  یاد آوریش خیلی برام سخته. خیلی.انگار همه ی احساس های اون دوران رو دوباره ریخته باشن تو وجودم. می دونی نمی تونم تصور کنم وقتی برای من اینه برای تو چه جوریه؟ یعنی خوب من فقط همین یه دونه عمو پورنگ رو دارم ولی تو به وسعت یه کشور باید عمو پورنگ باشی... نمی دونم چه حسی داری...برات این همه عشق و علاقه ی بچه ها عادی شده؟ یا اون قلب اون قدری بزرگه که می تونی این همه آدم رو توش جا بدی؟ و اصلا برام عجیب نیست که احساس می کنم یکی از نزدیک ترین دوستامی اون قدری که می تونم برات کلی بنویسم و توهم بزنم درک می کنی.  و باز هم اصلا برام عجیب نیست که این قدر جوون موندی و شیطون. اگه اون ضرب المثل "آدم باید دلش جوون باشه." یه مثال داشته باشه بدون شک نفر اوّل صف خودتی.

   و می دونی چیه؟ همیشه یکی از رول مدل های محبوب من می مونی. آرزو می کنم وقتی بزرگ شدم بیشتر از همیشه شبیه تو باشم ای عموپورنگی که هیچ وقت شبیه آدم بزرگ های چندش آور کتاب شازده کوچولو نبودی و نیستی... و اینو یه افتخار بدون. به تعداد انگشتای دست راستم می تونم از این آدما نام ببرم. دوستت دارم یه دنیا عمو پورنگم.

  

از نامه بکشیم بیرون دیگه. وای مای گاد. تموم شد بالاخره و داره خمیازه م می آد. یوهوووو.ساعت چهار گرگ و میش.

+ اون تیکه ی بولد شده رو می ذارم همین جوری بمونه. دقیقا مال استفاده ی شانسی از کلید های کیبورده و اینکه اون جا درستش نکردم که یادگاری بمونه. من و تاریکی و لپ تاپم!!!

+ الآن که دوباره خوندنم به ذهنم اومد. گاهی که نقاب درونم رو برای لحظه ای بر می دارم چه آدم لوسی می شم. اه. خودم هم خوشم نمی آد از خودم حتّی. لوس بی مصرف.

Friends - فرندز

امروز یکی از قابلیت های  نهان خودم رو کشف کردم. یکی از قابلیت هایی که واقعا فکر نمی کردم  داشته باشمش. :)))

   هیچ وقت فکرش رو نمی کردم بتونم  مثل چیزایی که از دوستان و آشنایان شنیدم مدّت ها بشینم و یه کار تکراری رو انجام بدم. خصوصا اگه یه کار بی تحرّک باشه... فیلم دیدن، فیفا بازی کردن، نوشتن، عکس ادیت کردن، کد زدن، درس خوندن،آهنگ گوش دادن،  غذا خوردن... کلا هرچی. البتّه من به طور خودکار شخصیتم طوریه که کلّا هر کاری رو نسبت به یه آدم نرمال کمی بیشتر از حد لازم طول می دم، ولی خب این بازم نمی تونه مانع از خستگی و فرار کردنم بشه. توی همه ی کار هام کلّی گپ زمانی وجود داره برای فرار. خوب یادم می آد کلاس اوّل دبستان واقعا زجر می کشیدم از اینکه بخوام بشینم اون همه بنویسم و بنویسم و باز هم همون چیزا رو ده بار و هزار بار دیگه هم بنویسم. حتّی هنوزم عصبی م می کنه اون سر مشق های احمقانه ی همیشه تکراری... یادمه دقیقا هر دو خط که می نوشتم پا می شدم دور ستون خونه مون مثل اسب یورتمه می دویدم و شعر می خوندم و دوباره یه مدّت بعد بر می گشتم. یا مثلا همیشه واسم  عجیب بود که چه جوری یه جوونی مثل خودم رو می بینم که تمام مدّت یه سفر  رو با هندزفری های توی گوشش می گذرونه و آخش در نمی آد. یا حتّی وقتی سال کنکور بچه ها رو می دیدم که اون جوری به میز مطالعه شون می چسبیدن...


   امّا. خیلی اتفاقی همین الآن متوجه شدم که از امروز صبح که بیدار شدم مثل یک اختاپوس تمام عیار لای ملافه های تختم زیر باد خنک کولر با یک پارچ و لیوان آب در کنارم دراز کشیدم  و فقط فرندز دیدم!  کاملا انگل وار.

   قبول دارم که فیلم دیدن فی  نفسه خودش کار واقعا راحت و حتّی مفرّحیه و در واقع اصلا با اون چند تا مثالی که زدم قابل مقایسه نیست... یعنی منظورم اینه که تو باید چی کار کنی؟ تقریبا هیچ کار... همین که بیدار باشی کفایت می کنه. چون عمل نگاه کردن رو که در هر لحظه از بیداریت داری انجام می دی اگه کور نباشی. :)) ضمیر ناخوداگاهت هم خودش برای خودش می گیره همه چی رو اگه نفهم نباشی. :)) یعنی  کلا حالا اگه مثلا یه فیلم جنایی پایان باز نباشه که تهش خودت نخوای بشی کاراگاه و حرف های نویسنده ی فیلم رو رمز گشایی کنی، تقریبا هیچ تلاش خاصی نمی خواد فیلم دیدن. خودش خود به خود اانجام می شه. از همون فرآیند های خود به خودی توی ترمودینامیک و این حرفا. :)))

   ولی قبول کردن اینکه من برای یه بار هم که شده تو عمرم  اون حس خستگی ناشی از تکراری شدن کار رو نداشتم خیلی واسم جالب بود. اینکه واقعا حس خستگی نمی کردم، حس تکراری بودن نداشتم... حس دائمی  اینکه "خب با وجودی که خیلی خوش می گذره ولی واقعا باید پاشم برم چون حس می کنم نمی تونم دیگه بیشتر تحملش کنم!"وجود نداشت...  خیلی عجیبه در واقع.


خب از این سریال محشر بنویسم؟ چی بنویسم که کم لطفی نکرده باشم آخه؟

   راستش من اوّل همین تابستون پونزده تا اپیزود از فصل اوّلش رو دان کرده بودم و سعی کردم ببینمش. ولی چون خیلی اصرار داشتم که نباید باعث اتلاف وقتم بشه حاضر نشدم هیچ زیرنویسی رو واسش در نظر بگیرم... این شد که به اپیزود سوم نرسیده، دلم رو شدیدا زد. چند رو پیش اتفاقی رفتم زیر نویس فارسی انداختم روش و بی خیال آرمان های زیبای رویا گونه ی قوی کردن مهارت های زبان انگلیسیم شدم.:{  و  این چیزی بود که امروز بهش رسیدم. :))) یه اعتیاد خیلی شدید شیرین خنده آور.


   یه زمانی همون موجودی بودم که می گفتم :"هی، بابا ولش کنین... اینا که زندگی نیست. اینا زندگی رو خوشگل نشونتون می دن که گول بخورین. ارزشش رو نداره، حیف وقت..." ولی می دونی کیلگ، الآن حس متفاوتی دارم. یعنی به نظرم گاهی واقعا لازمه که آدم خودش رو گول بزنه با همچین چیزی. واقعا حس می کنم این بی خیالیه  و شل کردنه انگار گاهی اجتناب ناپذیره... اینکه نگاشون کنی، با خودت بگی :"ببین! اینا رو نگاه! زندگی هر کدومشون یه جور گندی لنگ می زنه ولی بازم همه شون دارن کاملا ازش لذّت می برن." و بعدش حداقل یکم سعی کنی مثل اونا لذّت ببری... خودت رو بذاری جای اونا حتی. اونا رو بذاری جای خودت. تو ذهنت هی با داستان ها و قصه ها و مشکل های مختلف ور بری و ور بری...این ستودنیه.


   از دیدن سه فصل اوّلش کاملا راضی بودم. به معنای کلمه. و همین الآن می گم هیچ جوره نمی تونم اون نابغه هایی رو درک کنم که همه شون زبان انگلیسی ش رو  بدون زیرنویس میبینن و باهاش قهقهه می زنن. منظورم اینه که مگه با سیستم تک محور آموزشی مون چند نفر رو می تونیم داشته باشیم که بتونن بدون زیرنویس اینقدر رله و راحت با فیلم برخورد کنن و تک تک تیکه های خنده دارش رو بفهمن؟ من خودم حتّی نسخه ی با زیرنویسش رو هم خیلی جاها چند بار برای یک دیالوگ مختلف دوباره و سه باره مجبور می شدم ببینم  تا بتونم تیکه ی خنده دارش رو بفهمم در حالی که خوب بخش قابل توجهی از زندگیم رو صرف گرفتن مدرک زبانم کردم. برای یه سریال کمدی تو علاوه بر زبان بلد بودن خیلی چیز های دیگه ای رو هم باید بلد باشی تا بتونی ازش لذت ببری. تو باید از اخبار اون کشور انگلیسی زبان خبر داشته باشی، از مد هاشون، فرهنگشون، رسمشون... باید در آن واحد بتونی ایهام و کنایه ی یه کلمه رو بگیری... بیا انصافا قبول کنیم که این حجم از با خبری برای ما ممکن نیست  برای همین هم هیچ وقت تو کتم نمی ره وقتی خیلی از آشنا ها می گن براشون خیلی روون و قابل فهمه... پس توصیه م قطعا همینی هست که گفتم، بدون زیر نویس نبینیدش وگرنه خراب می شه.


   با این جَوی که من رفتم توش حالا حالا ها درباره ی این شاهکار خواهم نوشت. در وصف حال الآنم فقط اینکه امروز بر خلاف بقیه ی روز های تابستانی با وجودی که مجبور شدم زود بیدار شم و دیگه هم خوابم نبرد،  الآن باز هم پر از انرژی هستم (دو نصفه شب است الآن.)  زمان هایی بود که آن قدر خندیدم که آب دهانم نزدیک بود خفه ام کند... یک بار حتّی حس می کردم ماهیچه های صورت و دیافراگمی ام از شدّت خندیدن از کار افتاده اند. مثلا در این حد که تو داری از خنده و شکم درد و نفس بند رفتن حاصله می میری ولی باز هم مغزت دستور خنده ی بیشتر و بیشتر تر صادر می کند... آن وقت با خودت می گویی: " بسه دیگه. به خدا دارم می ترکم... این همه خنده رو کجای دلم بذارم؟ ای کاش سریع تر تموم شه."

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست...؟

   خب اوّل از همه  برای اینکه هم خودم را راحت کنم  و هم شماهایی را که گویا دلتون برای من می سوزه و هی ازم خبر میگیرین (و این خیلی عجیبه چون در دنیای واقعی  دوستان و آشنایان تُف هم نثارم نمی کنن!!! ) باید بگم که با درخواست نقل مکان ما موافقت شد. دست و جیغ وهورا و این صوبتا. :{


   خبر در تاریخ شنبه ششم شهریور ماه به دستم رسید، و بدون اغراق می گویم، استرسش فقط چند درجه پایین تر از استرس اعلام نتایج نهایی کنکور سراسری بود. تقریبا یه کار روتین شده بود برام که هر روز به محض بیدار شدن اوّل برم سامانه اینترنتی شون رو چک کنم ببینم چه خبره... باز اعلام نتایج کنکور را  از قبل تاریخ می زنند و شما می دانید به غیر از روز وعده داده شده در روز های دیگر لازم نیست استرس بکشید. من هر روز این تابستانم روز اعلام نتایج بود. و باور کنید که این خط قبلی که نوشتم ریشه ی روان شناسی دارد و اثبات شده که دردش هزاران هزار بد تر از درد دو خط قبل ترش است. اینکه درست بدانی بلا کی می خواهد نازل بشود با اینکه فقط بدانی بلا قرار است نازل بشود...


   این را که فهمیدم خواستم بیایم پست بگذارم ولی بعدش یاد کامنت های درخواست شیرینی افتادم. با خودم گفتم بگذار اوّل شیرینی را تدارک ببینم بعد خبر را منتشر کنم. به عنوان ذره ای جبران گفتم نود و شش کامنت تایید نشده را تایید کنم. و خب...عجب فکر بکری کردم حقیقتا! :|  اعتراف می کنم که الآن دو روز  گذشته و من با نهایت زوری که زدم توانستم بیست کامنت ناقابل را تایید کنم. وسطش فهمیدم که دارم به زور کامنت ها را از سرم باز می کنم و تند تند و الکی الکی تایید می کنم. برای همین نگهش داشتم تا روزی دوباره...


   و خب. این ها همه مقدمه چینی بود. :)) هنوز هم از خودتان نپرسیدید این حیف نون که خوشحال است پس چرا این شعر غم گین ابتهاج را انتخاب کرده برای عنوان این پست مفرّحش؟ حقیقت این است که این درخواستی که پذیرفته شده آن قدر ها هم شبیه آن چیزی که مطالبه کرده بودم نیست. هاه. من فقط توانسته ام یک ترم میهمانی بگیرم و بعد از یک ترم باید دمبم را بگذارم روی کولم و برگردم به همان جهنّم درّه ای که ازش آمده بودم و گویا نافم را باآن جا بریده اند... بخواهم بمانم چی؟ به شرطها و شروطها. باز هم درس بخوانی، باز هم لای آن همه کتاب چندش آور... زندگیت بشود درس! تهش اگر استاد ها لطف کردند و عوضی بازی در نیاوردند و تو معدلت خوب شد، باز می توانی یک ترم دیگر میهمان بشوی. در یک کلمه رقّت انگیز است. و این چرخه ادامه دارد. و ادامه دارد و ادامه دارد...


   می دانی چی ته دلم است؟ همانی که به هیچ کس نمی توانم بگویمش ولی از نوشتنش واهمه ای ندارم. این اذیتم می کند. خیلی... من دارم روز به روز پیر تر می شوم... مثل یک آلوی خشک چروکیده. و اصلا نه می دانم زندگیم به کجا می رود و نه می توانم نگهش دارم که لااقل اندکی آرام تر برود. من مثلا خیرات سرم جوانم. ولی اصلا جوانی نکرده ام. حس می کنم این درس لعنتی دارد همه چیز را از من می گیرد. یک جوری شده که حس می کنم با شروع شدن ترم جدید می خواهم بمیرم و همه ی زندگی تمام شود. می دانی مثل این است که ازهیجده سالگی به بعد همه ی سال های زندگیت سال کنکور باشند...


در اینجا نقل و مقایسه ی دو دیالوگ بین من و مادرم خالی از لطف نیست.


دیالوگ اوّل، سال اوّل دبیرستان، وقتی که کیلگ شاخ مدرسه بود:

کیلگ- آره دیگه. این دوستم هست... هم کلاسی م یعنی...دقیقا خانواده شون مثل ماست. پدر و مادرش دقیقا شغل تو و بابا رو دارن. تخصّص هاتونم یکیه حتی. می بینی چه قدر خوش خیاله و اصلا درس نمی خونه؟

مادر- خب که چی؟

کیلگ - خب خیلی واسم عجیب بود که دو نفر با شرایط این قدر مشابه می تونن این قدر متفاوت باشن. من شاگرد اوّل کلاسمونم اون شاگرد آخر کلاسمونه.  اون در واقع هر کاری می کنه به غیر از درس خوندن. در واقع کلا همه می گن که بچه دکترا شاگردای زرنگی نیستن...

مادر - خب پس تو چی هستی؟ این اثر تربیته. دکتر ها بچه هاشون رو لوس می کنن. برای همینه که معمولا اینجوری می شه. ولی می بینی که تو اینجوری نیستی... به شخصیت خودت هم مربوطه. تو شخصیتت با اونا فرق می کنه.

کیلگ - خب. یکم ترسناکه... اگه روزی بیاد که ... یعنی اگه منم یه روز برگردم به تو بگم که دیگه نمی خوام درس بخونم چی؟ اگه بخوام مثل اونا تنبل شم...؟ لات باشم و بی سر و پا و ول...

مادر - من تو رو می شناسم. هیچ وقت همچین چیزی نمی گی... همین الآن اصلا حاضری بی خیال درس و مدرسه ت بشی؟ من می شناسمت و می دونم که خودت دلت نمی آد همچین کاری رو انجام بدی...

کیلگ - معلومه که نه. عمرا. راست میگی...


دیالوگ دوم، تابستان سال اوّل دانشگاه (همین شنبه ای که گذشت)، وقتی شاخ کیلگ شکسته:

مادر (پشت فرمان) - آره دیگه. باید حسابی درس بخونی. مثل ترم پیش بی خیال نباشی که بعدش بخوای بری از استادت نمره گدایی کنی ها. همه ش دیگه به خودت بستگی داره. از الآن دارم بهت می گم که بعدا نگی نمی دونستم. همه ش به خودت بستگی داره...

کیلگ - اوهوم. (با خودش فکر می کند که مگر سال پیش کم بدبختی کشیده است...؟) (حرفی سر دلش سنگینی می کند. فکر می کند که بگویدش یا نه. یاد دیالوگ قبلی می افتد.برای همین... دلش را به دریا می زند...)

کیلگ - خب... داشتم فکر می کردم که. اگه نخوام چی؟

مادر - ها؟

کیلگ - اگه من کلا دیگه نخوام درس بخونم چی؟

مادر - خب بر می گردوننت همون شهرستان.

کیلگ - نه، منطورم اینه که اگه من بخوام کلا  انصراف بدم چی؟

(ماشین اندکی منحرف می شود...)

مادر - (هوار می کند.) یعنی چی؟ مگه من و بابات مسخره ی توییم؟ این همه از زندگیم دارم می زنم بعد حالا برگشتی این حرفا رو تحویلم می دی؟ این همه هزینه می کنیم برات. این همه به هر ناشرفی رو انداختیم تا کارت درست شه...

(تهدید می کند.)

مادر - ببین الانم دیر نیست. اگه می خوای انصراف بدی همین الآن خوب فکر هات روبکن. یه سال بیشتر نگذشته. ولی اگه الآن گذشت... دفعه ی دیگه که همچین حرفی رو از دهنت بشنوم خودت می دونی چی کارت می کنم. خسته شدم... می دونی به خاطر چیه؟ خوشی زده زیر دلت... اینقدر در رفاه و آسایش بودی این حرفا رو می زنی... چپ می ری راست می آی می گی من نمی خوام برم دانشگاه... همین الآن خوب فکر هات روبکن. دیگه هم تا آخر عمرت همچین چیزی رو ازت نشنوم. حق نداری دیگه این حرفا رو به من بگی...

کیلگ با خودش فکر می کند: آره از اوّلش هم می دونستم نباید بهش بگم.  واقعا من احمق چی فکر کردم پیش خودم؟ این که درکم می کنه؟ هاه.


بعد مثلا برای کندن از اینهمه فکر و خیال پا میشی می ری برج میلاد. در دو روز متوالی.روز دوم،  توی غرفه ی دومینو، یهو  همچین دیالوگی رقم می خوره:

(غریبه ی نسبتا سن بالا با یک حالت خیلی دوستانه که انگار صد ها سال است با تو هم کلام است می آید جلوی صندلی ای که نشسته ای.)

- هی! حالت خوبه؟

(من که فکر می کنم دارد با پشت سری ام حرف می زند محو نگاهش می کنم.)

(می بینم انگاری راستی راستی منتطر جواب من است... بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم. خالی ست. داشته با من حرف می زده.)

مثل احمق ها می گویم - ها؟

- دی روز هم خوب نبودی. نگرانی انگار...

من که دیگه مطمئن شدم طرف اشتباه گرفته - من دی روز اصلا اینجا نبودم.

-  اشتباه کردم پس ببخشید. حس می کنم دی روز هم اینجا دیدمت...

- منظورتون بیرون برجه یا داخلش؟

- نه همین بیرون تو محوطه.

- آره اون خودم بودم احتمالا.

- خب؟ نگرانی چرا؟ دی روز هم حالت خوب نبود انگاری...

- نه، نگران نیستم. خوبم. مشکلی نیست.

( ایزوفاگوس می آید و مکالمه را به هم می زند. من هم حتی بدون خداحافظی به دنبال ایزوفاگوس از صحنه خارج می شوم. آخرین چیزی که در ذهنم می آید لبخندش است...)


   هنوز که هنوز است در مورد این مکالمه احساس گیجی دارم. مثلا اینکه من اینقدر قیافه ام وحشت ناک است که زار می زند چه می گذرد در درونم؟ مثلا اینکه شما هر غریبه ای را ببینید که قیافه اش زار می زند بی هوا می پرسید :"هی حالت خوبه؟" مثلا اینکه شما قیافه ی هر کسی را که دی روز دیدید به خاطر دارید که اگر روز بعد دوباره دیدیدش جویای احوالش شوید؟ من حتی نمی دانم طرف را کجا دیده ام ولی او ظاهرا که خیلی خوب مرا به خاطر داشت. و باز هم ظاهرا خیلی بیشتر از پدر و مادر واقعی ام نگران حال روحی ام بود. هاه. جالب آنجاست که من مشهورم به توانایی بارزم در بروز ندادن احساسات درونی. کلا در هر شرایطی آدم دو نقطه خط صافی هستم. حالا اینکه طرف چه قدر خوب تشخیص داد یا اینکه من چه قدر ذهنم در گیر بود که نتوانستم حالت همیشگی ام راحفظ کنم کمی عجیب است...


دقیقا از همون روز هایی بود که دلم می خواست برج میلاد رو از جاش بکنم و با خودم بیارم خونه.

غریبه. شاید برحسب اتّفاق اینجا را بخوانی. فکر کنم تو بهتر از هر کسی می توانی این ها را بفهمی. نه؟  از تو ممنونم. 

می خوام خودم رو از مو های اندک پشت گوشم به سقف آویزون کنم

اه. خب من چی کار کنم؟

یعنی باید این قدر شور بخت و کور بخت باشم که به خاطر انتخاب واحد کوفتیمون ساعت 8 روز تعطیل تابستونم از خواب بیدار شم، بعد درس هام رو ثبت موقت هم بکنم، بعد تا بیام دکمه ی ثبت نهایی رو بزنم بیست و دو نفر ظرفیت کوفتی آناتومی عملی پر شه؟

خب من از کجا باید می دونستم  که می شه دونه دونه هم وارد کرد و ثبت نهایی ش کرد؟ شما ها از کجا می دونستین لعنتیا؟ :| مگه شما چند بار انتخاب واحد کرده بودین که این بلا سرتون نیومد؟ یعنی عین همه تون  به خاطرش هشت صبح بیدار شدین؟ یعنی عین همه تون اینقدر بیکار بودین؟


یه همچین هم کلاسیای همیشه در صحنه ای دارم من. به به. عاشق همتونم اصلا.

فیلینگ سو شکست خورده و سرش به سنگ خورده.


چرا من همیشه باید در زمره ی بی دست و پاها باشم؟

حرصم گرفته، حرصم گرفته، حرصم گرفته! :(((((

خدایا اگه امروز در اثر تصادفی چیزی بمیرم هیچ اشکالی نداره. ^--------------^


+الآن به شدت حس اون خرگوشه رو دارم. خرگوش داستان مسابقه ی دو ی خرگوش و لاک پشت. نمی دونم. خودم فکر می کردم که خیلی خفن و کولم که این ساعت از خواب مبارکم می زنم و در عوضش انتخاب واحد می کنم و یه ترم راحتم. و گویا مثل خرگوشه خواب موندم. همه ی لاکپشت های لعنتی ازم جلو زدن. بدترین کلاس، بدترین ساعت، بدترین روز خالی مونده واسم. به کسی نگین من المپیاد کامپیوتری بودم. :| حیف اون همه اینتر هایی که می زدم و الآن مثل ببوگلابی ها آخرین نفر شدم تو اینتر زدنم.


باز جای شکرش باقیه که بقیه ی درس ها انتخاب واحد لازم ندارن و همین یکی بود، وگرنه احتمالا هیچی دیگه به من نمی رسید این ترم رو با دوازده واحد مجبور می شدم پاس کنم.


+ اگه جا به جایی م به تهران درست شه، دیگه لازم نیست واسه این کوفتی اعصابم رو به هم بریزم. خیلی شیک دیگه بهش نیازی پیدا نمی کنم و خیلی کول می گم که :

"اصلا من چون می خواستم برم از این دانش گای به درد نخور، خیلی واسم مهم نبود کدوم تایم کلاس بگیرم... عرصه رو برای شما دوستانم باز گذاشتم که بهترین تایم ها گیرتون بیاد عوضیا ی همیشه در صحنه."

خداوندگارا! :(((


#  پ.ن: می دونم نباید به این و اون فحش بدم. آره. بی دست و پایی و دست و پا چلفطی بودن خودمه. اونا که گناهی ندارن. ولی دلم می خواد فحش بدم. آقا من دلم پره. از خوابم زدم این بلا هم سرم اومده. ای کاش می گرفتم می خوابیدم لا اقل که این قدر نسوزم. :(((


# پ.ن بعدی حدود ساعت نه و بیست و پنج دقیقه: طی صحبت هایی که داشتم، الآن حس بهتری دارم. چون دو تا از دوستای نسبتا صمیمی م هم مثل خودم خنگ و جلبکن و از روی این ویژگی مشترکمون با هم هم کلاس شدیم. (البته اینو در نظر بگیرین که در وهله ی اوّل هرکسی فکر خودش بود و اصلا این بحث با دوستات توی یه کلاس باشی مطرح نبود.)  یوهاهاها. کیلگ و دوستان چلفتی اش. خوشم می آد از دقتی که خرج انتخاب دوستام تو دانشگا کردم. هر دوتاشون مثل خودم بی دست و پا هستن گویا. خدایا این دل خوشی ها رو از ما نگیر. البتّه هنوز هم بر اون تیکه ی در خواست تصادفم پا فشاری اکید دارم. :|

و می ریم که داشته باشیم یکم شهریور رو


+ خب. الآن که یه دور پست قبلم رو می خونم نمی دونم دقیقا کدوم پاره آجری و از جنس چه خاکی خورده بوده تو سرم امروز ظهر که این قدر چرت و پرت نوشتم واسه آروم شدنم! هیچ مشکلی هم نبود. خیلی یهویی احساس کردم باید پاشم بیام اونا رو بنویسم و دوباره برگردم به حالت قبلیم. :| شاید جنون لحظه ای  ای چیزی بوده باشه. به هر حال. الآن اصلا احساس اون موقع رو ندارم و فقط دارم به این فکر می کنم که چه قدر یهویی احساس ها می آن و می رن و غیر واقعی ان. هاه.


چند روز پیش نمی دونم بنر کدوم بزرگ راه رو بلند تو ماشین خوندم، زده بود روز لباس سفید پیشاپیش مبارک.


من (یک عدد جوجه دانشجوی بین سال اوّل و دوم پزشکی که هنوز نمی دونه پزشکی رو با کدوم کاف می نویسن) : خُب مُرده ها هم که لباسشون سفیده. :|

پدر (یک پزشک) : تازه آشپزم لباسش سفیده. :|

مادر (باز هم یک پزشک) : عروس هم لباسش سفیده ها. :| :| :|


   هیچی دیگه می ریم که داشته باشیم پیام های اینستاگرامی تبریکی یه مشت جو گیر رو که فکر می کنن آپولو هوا کردن با پزشکی قبول شدن توی یه کشور گور به گوری جهان سومی که پزشکاش رو هیچ جای دنیا قبول ندارن. دقیقا من همون احساسی رو دارم که چند روز پیش  که روز عکاس بود داشتم و همه ی شاخ های اینستا به هم تبریک می گفتن چون یه موبایل داشتن که روش دوربین داره. :)))

   اینا که همه شون یا به خاطر پول اومدن پزشک شدن، یا از روی بد بختی شون و به خاطر پیشرفت و به جاهای بالاتر رسیدن  و نجات دادن خودشون از منجلاب زندگی نه چندان مرفه یک شهروند ایرانی، نصفشونم که مثل من زور زورکی به خاطر حرف این و اون اومدن ببینن تهش چه بلایی سرشون می آد. باور بفرمایید خیلی وقته پزشک نداریم. در عوضش تا بخواین پول دوست و منفعت طلب و تجمل گرا و صفت های زیبای دیگه...

  

   طرف با چنین حلاوت و شیرینی بیانی پست گذاشته که "امیدوارم بتونم مردم سرزمینم رو نجات بدم! من برای نجات دادن و خدمت به مردم آفریده شدم." یا مثلا  " ما پزشکان همه عضو خانواده ای هستیم که قرار است در کنار هم با سختی ها و مشکلات بجنگیم و دنیا را زیبا کنیم." یا حتی "هرکس مسلمانی را نجات بدهد به مانند آن است که جان همه ی مردم را نجات داده است." ... من فقط حالم به هم می خوره از این همه تزویر و ریا و نهایتا بچه بازی. نهایت فعّالیّت همچین افرادی تو دانش گا تا جایی که من در جریانم مخ زدن و نخ دادن، زر زر مفت کردن، دعوا راه انداختن، و تجدید آوردن والبتّه در صدر همه چی حفظ کردن خزعبل جات بوده. و نه چیز بیشتری...


   یارو می خواد دقیقا با همین سه تا تجدید خوشگلش دنیا رو نجات بده. اون یکی هم که کاملا معلومه داره سختی می کشه وقتی تو هر کافه ای که می ری می بینی نقل مجلسه... اصلا چرا راه دور بریم؟ شاگرد اوّلمون! ازش می پرسیدم آره فلان چیز تو بیوشیمی چرا فلان و بهمان شده و به نظرت استاد اشتباه تدریس نکردن؟ بهم تحویل می ده که بی خیالش فقط حفظ کن بره پی کارش کیلگ، مهم نیست که. سر کلاس نصف خوابن نصفی هم تو گوشی ان. هدفتون کجاست پس؟ من که از اوّلش گفتم هدفم این نیست... من که از اولش گفتم از این رشته کوفتی متنفرم. ولی اینا چی؟ اینا همونایی بودن که به شوق پزشک شدن سال آخر دور همه ی رفیقاشون رو خط کشیدن... همونایی که اشک تو چشماشون حلقه می زد وقتی یه دکتر رو می دیدن... اینا الآن همونایی ان که وقتی بچه های پرستاری و بهداشت رو می بینن چنان دماغشون رو می گیرن بالا که می ماله به سقف آسمون. اینا همچین آدمای کثیف حال به هم زنی ان آره. اینا دقیقا همونایی ان که توی بیو ی اینستاشون هیچ حرفی ندارن بزنن به جز "مدیکال استیودنت!!!!".


   از این جوجه موجه ها که بگذریم که موسم چل چل گری شونه، بزرگاشم واقعا  مرد راه نیستن. یکی شون که زد عموم رو کشت. خیلی شیک هوس کرده بود اون یه هفته بره مسافرت خارج از کشور. اون کیارستمی رو هم که می گن ما روپوش سفید ها کشتیم.... یکی دیگه هم که زد فک یه بچه کوچولو رو سرویس کرد...  اصلا راه دور هم که نریم، بابای خودم که از بس وضع خانواده شون ناجور بوده به خاطر پزشکی کلی مونده پشت کنکور. مامانم که فقط تو شهرستانشون مد بوده که هرکی شاگرد زرنگ باشه می ره پزشکی و تمام.


   نمیدونم چرا فکر می کنن وقتی "پزشک" خطاب می شن یعنی خیلی شاخن. نمی دونم چرا هیچ کدومشون خودشون نیستن. خیلی کار ها رو نمی کنن چون پریستیژ دکتر بودنشون پایین می آد. بارها از بچگی تا الآن کارهایی رو دلم می خواسته انجام بدم و با جمله ی :"کیلگ. این کارو نکن. الآن می گن نگاه کن بچه ی دکتره چی کار می کنه..." متوقف شدم. بار ها از مامانم یا بابام درخواست هایی کردم و فقط شنیدم که: "نمی شه. چون زشته. چون ما دکتریم." خیلی خوب یاد گرفتم که این روپوش سفیدا حتی از رو به رو شدن با مریضاشون خجالت می کشن و واهمه دارن. عارشون میشه که مثلا برن از همون جگرکی ای جگر بخرن که مریضشون می ره خرید می کنه از اون جا. خب آقا تو کجای کاری؟ اینی که می گی من حاضرم نیستم حتی باهاش هم سفره بشم همونیه که قسم خوردی به هر رقمی شده نجاتش بدی! نمی دونم. اینا رو من که یه بچه ی نوزده ساله ام با تمام وجودم درک می کنم ولی کسی رو تا حالا ندیدم که درک کنه.


   شاید اینا فقط یکی مثل من رو می خوان در زمره ی خودشون. یه گل به خودی تمام عیار. مار در آستین حتی. من خیلی سعی کردم دورش بزنم و ازش فرار کنم. به زور کشیدم رفتم ریاضی فیزیک.  حتی سر جلسه کنکور یه فکرایی می اومد تو سرم که اون قدری خرابش کن که اصلا اسمت هیچ جا در نیاد. ولی باز با این همه منم الآن یه روپوش سفید محسوب میشم.  هیچ حس خاصی ندارم. وقتی کسی هم دکتر صدا کنه مطمئن باشین آخرین نفری ام که سرم رو برگردونم و فکر کنم با من کار داشته. من تمام دیوارای عالم رو سرم خراب می شه وقتی یکی پسوند دکتر میذاره کنار اسمم. غصه م می گیره کلی که باید جزو گروه اونا باشم. به هر حال واقعا نمی دونم چه حکمتی توشه. بعید می دونم  کار من به نجات دادن افراد برسه. این تنفری که هنوز بعد از دو سال به عمق روز اوّل نسبت به رشته م تو سینه ام وجود داره مانع از این میشه که بخوام جان فشانی کنم برای کسی. یعنی اصلا همچین آدمی نیستم. ولی خُب یه حس خیلی عمیق دیگه هم ته دلم دارم. حس می کنم که شاید واقعا راهی ه که باید تا ته ش برم و ببینم چی میشه. حس می کنم شاید یکم پای تقدیر و سرنوشت وسطه. من هیچ جوره نتونستم ازش فرار کنم. چه بخوام چه نخوام هم قراره روپوش سفید بشم انگاری. یه جمله ای بود می گفت آدما همه اون روزی رو می بینن که دقیقا تبدیل شده ن به چیزی که یه زمانی ازش متنفر بودن. همون دقیقا.


+ پزشکِ پزشک همون بو علی سینا بود که اونم حیوونکی تا  الآن هزار تا کفن پوسونده زیر اون خاک ها. نسبت دوست (دکتر، عکاس، شاعر) به هر بی سر و پا نتوان کرد و اینا. نمی گم نیستن. هستن. ولی خیلی کم ن. اون قدری که به چشم من یکی نیومدن تا حالا! ولی  یکی از هم کلاسی هام هست. شاید تنها کسی که احساس می کنم احتمالا یه چیز به درد بخوری از توش در می آد همین یه نفره.


   ای کاش می شد به روپوش سفیدان سرزمینم حالی کنم که پزشک همون قدری شغله که سپور سر خیابون تو ساعت شش صبح. ایران از نظر آموزشی گلستان می شد انصافا.


+پ.ن: حالا اگه یکی اومد بگه زادروز حسین علیزاده هم هست... بوعلی سینا رو چسبیدن ولش نمی کنن. :|

تخلیه ی المپیکی

آره. این مدّت که اینورا نبودم بیشتر وقتم رو اختصاص دادم به همین خط بالا.

   به طرز کاملا مسخره ای تعصّب پیدا کردم رو اینکه مسخره ترین مسابقه های المپیک رو هم از دست ندم.  :)))

   مثلا  الآن حس می کنم که خیلی خوش بختم که هم المپیک و هم یورو افتادن تو این تابستون و من تونستم خودم رو تا حد ممکن خفه کنم با اینا و احدی حق نداشته باشه سر کنه تو جونم. آره خودم می دونم، یه جوون باید خیلی بد بخت باشه که با همچین چیزی احساس خوش بختی تمام بکنه.

   می دونی ایده آلم چی بود تو این مدت کیلگ؟ اینکه یکی از اعضای خانواده بیاد از جلوی تلویزیون رد شه و من رو نگاه کنه و برخلاف همیشه هیچ چی نتونه بهم بگه. هیچ چی!


   من عقده ای شدم. عقده ای م کردن سر این مسائل... من اصلا فوتبال ببین یا ورزش ببین افراطی ای نیستم و نبودم. دو آتیشه هم نبودم. فقط مسابقه هایی که دوست داشتم رو سعی می کردم نگاه کنم.

   مشکل اینجاست که خونه ی ما دیوونه خونه ست. به معنای واقعی کلمه. آقا ما یه زمانی خودمون خرخون بودیم، کتاب رو به زور از دستمون می گرفتن واسه شام، نمره ی خفن می آوردیم، شاخ مدرسه هم بودیم. تا زمانی که همه چی اکی بود، کسی کاری به کارمون نداشت، به به چه چه هم می کردن پشت سرمون... بعد یه شب خوابیدیم، صبح که بیدار شدیم دیدیم که به خاطر هیچ و پوچ هی خر زدیم و خر زدیم. دیدیم که دیگه دلیلی نمی بینیم برای درس خوندن. و جهنّم واقعی از همون روز شروع شد.


   زور داره که تقریبا از روز در حدود دو ساعت یازده و دوازده شب رو فقط بابا داشته باشی. بعد مثلا تو همون یازده دوازده شب هم بیاد بهت بگه : " تو اصلا درس نمی خونی. تو خودت رو بدبخت می کنی. فکر کردی شوخیه همه چی." حس می کنم به جای خونه به یه تبعیدگاهی چیزی تعلق دارم. حاضرم خیلی چیزا رو بدم ولی دیگه نخوام صدای لعنتی هیچ کسی رو بشنوم که داره بهم امر و نهی می کنه چی کار کنم چی کار نکنم...


   اصلا نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم. اصلا حتّی نمی خواستم از اینا بنویسم. هی. الآن که داره خوش می گذره خب نه؟ پس چرا من اینجوری شدم؟ چرا دارم حسابی چرت و پرت می بافم به هم؟ :|


الآن خیلی داره خوش می گذره.

 داره الآن خیلی خوش می گذره.

خیلی داره خوش می گذره الآن.

داره خوش می گذره خیلی الآن.

هاه.


   واقعا می ترسم از اینکه تابستون بخواد تموم شه. فوبیای گذر زمان گرفتم. وقتی حس اون همه بدبختی هایی که سال پیش کشیدم می آد جلو چشمم، همه ش با خودم فکر می کنم که دیگه نمی کشم. ببین. اینو اگه به یه بچه ی هم سن من که داره تو چهار راه سرخونه مون کار می کنه تا پول دربیاره نشون بدی، یقینا می گه که من خوشی زده زیر دلم. شایدم واقعا خوشی زده زیر دلم.  چه می دونم.


   خب اگه بخوایم آب بندیش کنیم این پست پاره پوره ی منو، تهش می شه اینکه این مدّت خیلی خوش گذشت. می دونم که احتمالا تا سال های سال دیگه اینقدر بهم خوش نمی گذره... یا حداقل شما فکر کنین که دارم به خودم می قبولونم که خوش گذشته.


   من ساعت خوابم رو دقیقا معادل ساعت ریودوژانیرو تنظیم کردم. دو ی ظهر از خواب بیدار می شدم، پنج سحر هم می خوابیدم. کلی وب گردی می کردم درباره ی  اخبار المپیک و بعدشم فول تایم مسابقه ها رو می دیدم و الکی الکی برای این و اون داد و هوار می کشیدم و دست و جیغ و هورا می زدم و می کشیدم. کلی خواب دیدم درباره ی المپیک حتی.  که البته تو اکثرشون نقش یه قهرمان المپیکی دست و پا چلفتی بی مدال رو ایفا می کردم. رنگ مدال حدس می زدم. حاشیه ای نموند که ازش دور بمونم. زر زر مفتی نموند که تو اینستا نخونمش و نگم:"هاه. این احمقا رو نیگا!" حسرتی نموند که از ایرانی بودنم نخورده باشم. سرود ملی ای نموند که بعد برنز ها باهاش زمزمه نکرده باشم.


   تمام عقده هام رو روی اینوری ها خالی کردم. الآن تخلیه ی کاملم. :{  تموم اون زمان هایی که نمی ذاشتن من حتی ال کلاسیکو ببینم می اومد جلوی چشمم، تموم اون روزایی که هی بهم می گفتن درست رو بخون اینا همیشه هست و واست آب و نون نمی شه... تمام اون شبایی که هر وقت جلوی تلویزیون دراز می کشیدم الم شنگه به پا می شد، اینکه حتی اگه موقع غذا خوردن نمی ذاشتن برم فوتبال ببینم چون معتقد بودن سرعت غذا خوردنم می آد پایین و نمی تونم سریع برگردم سر درس مشق کوفتیم. اینکه حتی اگه بعدش یه مین می رفتم پای سیستم م تا حداقل نتیجه ی بازی رو ببینم، باید با اژدهای چهار سر مبارزه می کردم . این که در نهایت بی عدالتی برای یه جوون نوزده ساله به سن من، دو نفری می ریختن رو سرم و حرفای چندش ناک حال به هم زننده تحویلم می دادن و بعدش هم باید نصیحت های کل فامیل رو گوش می دادم. باور کردنش سخته، ولی همه ی این چیزای مسخره ای که نوشتم  واقعیه.

   کیفش دقیقا همون جایی بود که هرکی می رسید خونه بهم می گفت: "تو هنوزم داری المپیک می بینی؟ بسه دیگه پاشو به چه درد می خوره اینا؟" و من با اقتدار تمام زل می زدم تو چشماشون و می گفتم: "تابستون خودمه، هر غلطی هم که دلم بخواد باهاش می کنم به هیچ کسم  کوچک ترین ربطی نداره!" و این که هیچ کس نمی تونست کمترین جوابی بهم بده، آرامش بخش ترین حس دنیا بود.


   معرفی می کنم. آره، کیلگارا هستم، شش ساله ای از لوس آباد تهران.


+به اندازه ی یک سال مطلب دارم بنویسم از المپیک و فکر ها و نظر ها و عقایدم... یکم بیشتر از جوش بیام بیرون نشرشون می دم.

صاحب خبر بیامد و من با خبر شدم که از فردا می تونم راننده تاکسی بشم.

خب امروز واقعا آوردنش آوردنش. :{

پدر ما رو هم درآوردن با آوردنشون... دقیقا دو هفته طولش دادن.

   ساعت سه و خورده ای در ظهر گرما، پستچی نازنین اومده می گه سلام تبریک می گم گواهی نامه تون رو آوردم. (با خودم فکر می کنم که چه حسی داره وقتی  می خواد یه همچین نامه ای رو برسونه نسبت به وقتی که می خواد یه احضاریه ی دادگاه رو تحویل بده.) می رم دم در... ازم می پرسه نمی دونم گوشیم رو کجا گذاشتم تو نمی دونی؟ ::::::::::::| کلی همه ی پاکت هاش رو می گرده و نهایتا یک عدد پاکت خیلی صاف و ساده که همه چیش هم تایپ شده بود به من تحویل می ده.  با کلی آرم های خوشگل مشگل روش. (: قلب ) گوشیش رو هم از داخل همون گونی که پاکت توش بوده پیدا می کنه....  و از این امضا های مجازی که در نوع خودش جالب می نمود ازم می گیره. پستچی ها هم از تکنولوژی عقب نموندن... :{ و من خب. :)))))))) حس بزرگ شدن می کنم. یوهاهاهاها. :)))))

   ولی دیگه تا ده سال خیالمون راحته. هووووف. شرّش کم. دمش گرم. از عکسشم راضیم. :] حداقل ش اینه که یه مدرک معتبره که نه روش نوشته سهمیه ی پردیس و مازاد (اشاره به کارت کوفتی دانشجویی) و نه عکسش عین آبدارچی ها ی سر ظهر مجبور شده چایی بیاره هست (اشاره به کارت کوفتی ملّی). ازین به بعدم همه جا می زارمش تو جیبم. بر خلاف اون دو تا که همیشه حتی لحظه ای از حمل کردنشون واهمه داشتم و حتی خیلی وقت ها از عمد جاشون می ذاشتم این ور اون ور.


   یکی هم به من بگه چراهیچ جاییش ذکر نشده که گواهی نامه در سال اوّل مخصوص رانندگی در معابر شهری می باشد؟ بزنم به جاده فردا؟


   خوبه دیگه. پزشکم نشیم دیگه می تونیم نون در بیاریم با این گواهینامه. (الکی مثلا خیلی هم ماشین میدن به ما بکوبونیمش این ور اونور باهاش مسافرم ببریم  تازه.)


+  خب نتیجه ی کنکوری ها هم مثکه آوردنش آوردنش... کلا امروز همه تو کار آوردنن. :)

+  من جزو اوّلین نفرایی بودم که فهمیدم نتایج اومده. همین جوری رفته بودم ببینم درباره ی نقل و انتقال چی نوشتن تو دفترچه ی انتخاب رشته. اوّلین ریفرش رو که زدم نتایج آپلود شده بود. می دونم. تشکّر نمی خواد. مهارت دست های اینتر زن کیلگ (بر وزن مهارت دست های تسو)!!!  نجاتتون دادم از یک شب بی خوابی. دیگه رتبه ها اومد با خیال راحت یا والیبال می بینین یا اون قدری رو بالشتتون زار می زنین که خوابتون ببره. حالا اگه نتایج خودم بود، مثل پارسال تا خود هفت صبح صغری کبری تعریف می کردم و چرت و پرت می نوشتم همین که از خستگی کپه ی مرگم رو می ذاشتم، زنگ می زدن: "ا... تو خوابی؟ نتایج اومده تو خوابی؟ :||||||||||||"

+  انصافا خوش شانسین. تعهدی ها رو که زدن تقریبا حذف کردن اضافه کردن رو ظرفیت عادی ها، نتایج تونم که نصفه شب اومد که کسی جرات نکنه زنگ بزنه رتبه بپرسه. هوم. تا باشه ازین شانسا. اینم که می گن ظرفیت پزشکی کم شده گوش ندین. چرت می گن. به هر دانشگاه دو برابر ظرفیتش دانشجو تحویل می دن. حد اقل سه تا دانشگاه رو از نزدیک دیدم این طوری بوده پارسال.


قلمچی خر عوضی لعنتی فاکیده ی حالم ازش به هم می خوره ی ...

خب آخه این چه فایل کوفتی ایه که گذاشتن رو سرورشون؟

وای خدایا می شه من همین الآن یاد بگیرم هک کنمشون تا کسی ندیدتش؟ قول می دم فقط این فایل جدیده رو بردارم از رو سرورشون.

یا میشه به مدت یه هفته فامیلا و دوستام، کامپیوتر و لب تاپ و تبلت و هر کوفت و زهر ماری شون ویروسی شه نتونن این سایته رو باز کنن؟ کورم بشن مشکلی ندارم.

وای وای وای.

حالم بده. حالم خیلی بده. :{

چه گلی به سرم بگیرم آخه الآن؟

قرار نبود اسم من رو تو اون فایل بزنن، جلوشم رتبه ی افتضاحم رو بنویسن، بعدش اون بالا ی بالا هم اسم دانشگاه تیپ دو رو بزنن که تازه ظرفیت معمولی هم نه... ظرفیت پردیس خودگردان و مازاد.

خدایا منو بکش.

خدایا منو بکش.

خدایا منو بکش.

منو بکش حواسشون پرت شه تا این خبر جدیده نرفته زیر هوس خوندن سایت قلمچی رو نکنن.

می فهمی دیگه خدایا؟ من راهی به غیر از دروغ گفتن نداشتم. می فهمی دیگه نه؟

گندش داره در می آد.

گندش بزنن. ازش متنفرم. ازش خیلی خیلی متنفرم.  اینقدر عصبانی ام که فقط می خوام بکوبونمشون.

رفتم واسشون کامنت نوشتم فحش کش شون کردم. جرئت دارن تایید کنن.

   الآن اگه حتی یک نفر از دوستام هم بفهمه، من دودمانم به باد می ره. نه تنها برچسب خنگ نفهم پردیسی پولدار بهم می خوره، دروغ گو هم بهم می گن. بعد مثلا تمام اون آرمان های مقدسم که من خیلی از دروغ بدم می آد به باد می ره. آره. من یک عمر تمام سعی می کردم کوچک ترین دروغی نگم، حتی در حد شوخی... ولی توی سال کنکورم به اندازه ی کل هجده سالی که دروغ نگفتم مجبورم کردن دروغ بگم. دقت کنین که مجبورم کردن. مثلا وقتی ازم می پرسیدن فقط رشته و دانشگاه رو می گفتم. رتبه می پرسیدن می گفتم که واقعا دوست ندارم به کسی رتبه م رو بگم. بعد مثلا یه سری ها که خیلی فوضول و فرز و چغر بودن می گفتن خودش یا پردیسش؟ چون به هر حال می دونستن یه جای کار می لنگه و رتبه ی من بین برتر های قلمچی نیست و اینا. هیچی دیگه منم بهشون زل می زدم می گفتم بدیهی ه که خودش. پردیسی های دانشگامون اصلا ترم بهمنی ان. دوستای نزدیکم هم به غیر از یکی شون چون اصلا باور نمی کردن من حتی خود این دانشگاه رو به صورت عادی قبول بشم و فکر می کردن من خیلی شاخم و این حرفا... اصلا فکرشون به این سمت نرفت که من پردیسی باشم. خب منم بهشون نگفتم. دروغ نگفتم ولی حقیقت رو هم به طور کامل نگفتم. آره دیگه. این بود شرح بدبختی من. الآنم چهار ستون بدنم داره می لرزه سر همین قضیه. وای. :(((


  وای  بعدش معلم ها می فهمن. بعد همکارای مامان بابام که تا الآن مثل گل و بلبل بهشون دروغ گفتیم... فامیلا... فامیل کنکوری هم که کم نداریم...  احتمالا تهش یه جوری شما ها هم می فهمین!  اه چی دارم می گم. اینجا تنها جاییه که دروغ نگفتم، شما ها از قبل می دونستین.

حالا دوستای دانشگاهی رو که فاکتور بگیریم و به حساب بیاریم بر اساس زجه های من خداوند قبول می کنه و اونا یهو هوس نمی کنن برن این فایل رو باز کنن، دوستای پشت کنکوری رو چی کارش کنیم؟ اونا که خیلی احتمالش زیاده برن این کوفتی رو باز کنن... مخصوصا که سال کنکورشونم بوده بدشون نمی آد دقیق بخوننش واسه انتخاب رشته شون.


یعنی نتیجه ی شما فردا داره می آد و من باید هنوزم بکشم از کنکور؟ این عین بد بختی و بی عدالتیه...