Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شیرینی :)))))))

   شَرّش کم! :))))))

   آوردیمش آوردیمش. :))))))))))

   نه... یعنی می آرنش می آرنش...دو هفته دیگه در خونه می آرنش. :)))))))))))))))))

   پستم رو با آهنگ زیر  بخونید اگه خواستین.  :{ مال خندوانه س و خب من وقتی گوشش می دم دوست دارم فقط بپرم بالا پایین از شوق. درست مثل همین الآن که خیلی خوشحالم. حتی اگه متنش چیز خاصی برای گفتن نداشته باشه، فوق العاده شادم می کنه ریتمش. درست مثل شعر های عمو پورنگ... :{

دانلود آهنگ ما خیلی باحالیم - برنامه ی خندوانه - خواننده حبیب بدیری

   (فقط با اون تیکه ی وسطش که هر بار تکرار می شه نمی تونم ارتباط برقرار کنم... یعنی چی که فکرامونو به هم بستیم؟ میشه ازش اتحاد فکری رو برداشت کرد ولی در نظر اوّل من فقط به ذهنم می آد که یعنی فکر هامون رو به روی هم بستیم. معنی خوبی نداشت اوّلش...)


   خب باورت می شه کیلگ؟ من امتحان تو شهر رو قبول شدم!!!! دیگه هم هیچ نیازی نشد که به اون چرندیاتی که دیشب تو کلّه م می چرخید دوباره فکر کنم. :))))

خودم هنوز باورم نمی شه. آقا اصلا من رفتم که رد شم اینقدر که اعتماد به نفسم تو دیوار بود.

بعد مثلا باورت می شه که پارک دوبل منفورم ( که دیروز اینقدر ارادتم رو عرض کردم نسبت بهش ) تونست منو نجات بده از رد شدن؟ کلا یه چیز کاملا برعکس چیزی  که فکر می کردم. این بلا داره همیشه سرم می آد که من برای خودم یه داستان می بافم و تهش یه چیز خیلی هیجان انگیز غیرقابل پیش بینی از آب در می آد که با تخیلات منفی بافته ی من کمترین هم خوانی ای نداره! :| کی یاد می گیرم این قانون رو؟ نمی دونم جدا!

  

   خب بذارین یکم تعریف کنم بخندین. تجربه هم می شه واسه اونایی که گواهی نامه نگرفتن و دوست دارن ببینن چه جوری ه و جوش چیه. اوّلش اینکه ما نفر آخر لیست بودیم (حالا نمی دونم خوش بختانه یا بدبختانه ولی حس می کنم یکی از فاکتور های موفقیتم همین بود.) فلذا مجبور شدیم انواع و اقسام داستان های مردم رو گوش فرا بدهیم. راستش می دانستیم که این بلا سرمان می آید و دست خالی نرفته بودیم. کتاب صادق هدایتی در کیف چپانده بودیم که اگر شد بخوانیم منتها بعدش گفتیم الآن پشت سرمان حرف در می آورند که تو چرا اینقدر روشن فکر بازی در می آری؟ فلذا مثال بچه ای یتیم در دورترین نقطه ی ممکن چپیدیم و همه ی داستان های دوستان را تا آخرین نفر به خورد مغز مبارک دادیم. شما از یک خانم حامله بگیرید که همه داشتند برایش چاره می اندیشیدند که چگونه امتحان بدهد (تازه راهنمایی اش هم می کردند که حتما به افسر بگو تا قبولت کنه. :|) تا آن آقاهه که انگاری فردا پرواز داشت و هربار که ماشین افسر آمد چونه زد و فحش خورد ولی آخرش قبول کردند که خارج از نوبت امتحان بده. بعدش می رسیم به آن خانمی که تاکید می کرد کارتکسش دارد باطل می شود و این اخرین باری ست که می تواند امتحان بدهد. ( و همه بسیج شده بودند که به صورت کاملا تئوری پارک دوبل را به ایشان بیاموزند.) بعد اینجا در جمع دعوا افتاد که مربی کی بهتر پارک دوبل را یاد داده... بعد مواجه شدیم با انواع و اقسام روش ها. گروهی به مثلثی شیشه عقب گیر داده بودند بعد فرقه ی دیگر به چراغ پشت چراغ شدن ماشین ها پیله کرده بودند. هر گروه هم معتقد بود که پارک دوبل آن وری ها قطعا با این روششان خراب می شود. تهش هم که می دیدی چهار نفر چهار نفر می روند سوار می شوند، به اوّلین ماشین که می رسند افسر می گوید دوبل بگیر، هیچ کدامشان نمی توانند همان جا همه پیاده می شوند. :|

   به دنبال بحث کمی جالب تر آمدم سر سخنم را با بقل دستی باز کنم... پرسیدم:"شما بار چندمتونه امتحان میدی؟"

- بار دهم.

   هیچی دیگه. به غلط کردن افتادم، دیگه هم پی بحث را با هیچ کس نگرفتم.

   بچه ها رفته رفته کمتر می شدند. یک بار رفتم بالای سر افسر لیستش را دیدم، از بالا همه را نوشته بود مردود. دیگر حساب کار دستم آمده بود. اصلا می خواستم خیلی زیر زیرکی جیم فنگ یزنم بروم خانه... هوم.

   به حرف هایشان گوش می دادم گاهی واقعا خنده ام می گرفت... مثلا یکی از ترس حرف های خواهر شوهرش آمده بود امتحان بدهد. کلا این چشم و هم چشمی های فامیلی زیاد بود. خیلی ها ماشین می خواستندبرای پز دادن هایشان. شوهرشان/ پدرانشان/مادرانشان  قول یک ماشین خفن بهشان داده بودند. از کنکور رها شده زیاد بود و بحث درباره ی سهمیه ها هم به شدت مشاهده شد. یکی دیگرشان بود بیست جلسه رفته بود ولی تا به حال امتحان نداده بود. می ترسید. یکی شان می گفت خسته شده اینقدر پول آژانس داده برود اینور آنور. یکی دیگر داشتیم سه سال بدون گواهی نامه رانندگی کرده بود و یک بار ماشین را به فنا داده بود. مسن تر ها کمتر حرف می زند. غریبی می کردند بین شاخ های مجلس. من هم با خودم داشتم فکر می کردم چرا بیشتر از آنکه شبیه این جوانان باشم به پیر ها می مانم. نهایت دغدغه ام هم از قبول شدن این بود که مبادا مجبور شوم هفته ی بعد با کسی به غیر از بن کلاس بردارم که ناراحت بشود.

   میان کلام ها فهمیدم که همگروهی سری پیشم که دفعه ی قبلی با وی درگیری لفظی پیدا کردم (فرض کن سر ترتیب نشستن توی ماشین! :|) آمده این بار هم با یک نفر دیگر به مشکل برخورده است. طرف را تا می خورد فحش می داد به بهانه ی اینکه نوبتش را خورده است. آمده بود بغل گوش من وز وز می کرد که : "خدا کنه رد شه عوضی... چرا بعضی از مردم اینقدر بی ملاحظه اند؟ یعنی نمی فهمه من در گیری دارم؟" دلم می خواست با کتونی های استوکم جفت پا بروم در دهان طرف که یک ذره به حرف هایی که می زد اعتقاد نداشت. تهش هم اینقدر جار زد که فلانی نوبت من را خورده است که همگی راستی راستی باور کردند حق با اوست و گذاشتند زود برود امتحان بدهد. چه قدر خوش حال بودم که این بار نفر آخرم و مجبور نیستم این لندهور را تحمل کنم. بین خودمان باشد، من بالای سر افسر بودم و مطمئنم که نوبت مال این یارو نبود... شاید هم همه گذشت کردند تا دیگر مخ شان کمی آسودگی داشته باشد از دست وز وز های جناب. به هر حال وقتی خدا به ما رحم کرد و نوبت این یارو شد، سر همان دور یک فرمان دو بار خاموش کرد و مردود شد. منم نا خواسته و از روی بی رحمی نیشخندی تحویلش دادم. بعد آمد بالای سر من گفت: "حالا فدای سرم. هفته ی بعدی می آم. الآن عجله داشتم." گفتم :"اوهوم." داشتم فکر می کردم که اصلا نمی خواهم یک بار دیگر ریخت این یارو را ببینم. حالم را به شدّت به هم می زد.


   هیچی دیگه. با یک حساب سر انگشتی در آن آخر های کار سیزده نفر بودیم. و چون من نفر آخر بودم معنیش این بود که می شویم سه تا گروه چهار تایی و گروه آخر شامل من و افسر گوگولی. :| و اینجا بود که فرشته ی نجات من وارد شد. فرشته ی نجات قیافه ی عجیب غریبی ندارد، یک آدم خیلی معمولی ست منتها ما خیلی وقت ها به خاطر معمولی بودنش نمی فهمیم که فرشته ی نجات است.

   فرشته ی نجات من بهش الهام شده بود که بیاید امتحان بدهد. نه کلاس رفته بود نه مردود شده بود. هیچی. تو بهمن کلاس هایش را تمام کرده بود ولی فرصت نکرده بود امتحان بدهد. اصلا حتی نمی دانست فرمان اوّل پارک دوبل را کدام وری باید بچرخاند. یادش رفته بود. آمده بود که تفننی امتحان بدهد ببیند چه می شود. برای همین هم بدون کم ترین استرسی خواب مانده بود و  ساعت دوازده ظهر رسید تا با من مشحور بشود. برای همین می گویم فرشته ی نجات بود.  تهش هم خودش رد شد... ولی انگار برای من فرستاده شده بود. اگر این بشر نمی بود من الآن رد شده بودم به قطع... ممنونم فرشته ی نجات.

   خلاصه نوبت ما رسید و من و فرشته ی نجات به عنوان آخرین نفرات سوار ماشین افسر شدیم. طبق قرار قبلی من خیلی راحت تونستم راضیش کنم که من به عنوان نفر اوّل پشت ماشین بشینم. خیلی ساده بهش گفتم من نمی توانم دوبل خراب شده را درست کنم. ترجیح میدهم نفر اوّل باشم. فرشته ی نجات هم که اصلا  از خدایش بود. :)))

   دیگه از آن لحظه به بعد انگار دنیا سریع تر می چرخید. همه چی روی دور تند رفته بود. اوّلندش که من یادم رفت ویس بگیرم. :| همیشه از همه ی لحظاتی که حس می کنم هیجان انگیزند ویس برمی داشتم ( یعنی ویس لحظه هایی رو دارم که شاید کمترین کسی فکرش رو می کنه. البته همه هم تاکید می کنن که خیلی بی کاری.) ولی این بار چون می دانستم قطعا مردودم گفتم ولش کن بی خیال. الآن به شدت پشیمونم. ویس لحظه ی قبول شدن رانندگیم رو ندارم دیگه مجموعه م می لنگه انگار... :(((


به هر حال. ما سوار نشده بودیم که افسر شروع کرد:

"بدو بدو بدو بدو. وقت ندارم. سریع تر تموم شید برید منم بر م سراغ کارام."

حس می کردم در مسابقه ی فرمول یک شرکت کرده ام. کمربند نبسته بودم دیدم افسر دارد برایم دنده می دهد. :|

افسر دوباره تکرار کرد که:"بدو بدو بدو بدو بدو! چرا اینقدر  آرومی تو؟ سریع باش. دنده بده... ترمز دستی هم پایین اینجوری..." (این تیکه را که تعریف می کنم در خانه مادر اشاره می کند که همیشه مطمئن بوده که من کم کاری تیروئید دارم... و باز بحث قدیمی بیا بریم ازت آزمایش بگیریم را پیش می کشد. :| خب مشکل من نیست. از عجله بدم می آید. از اینکه هول هولکی بخواهم کاری را انجام دهم. از اینکه یکی بهم بگوید سریع باش. بد تر در آرام ترین حالتی که می توانم انجامش می دهم. دست خودم هم نیست. موجود تایم لیمیتی بوده ام در کل زندگی ام. از کد هایم بگیر تا کنکور و امتحان و غذا خوردن و هرچی...)

شاید هم دوی ماراتونی چیزی بود به هر حال. به صرافت افتاده بودم انصافا. افسر داشت همه چیز را خراب می کرد. اصلا نه گذاشت آینه چک کنم نه صندلی درست کنم. فرشته ی نجات در پشت اشهد می فرستاد. هردومان در این حالت بودیم که :"عجب غلطی کردیم آخرین نفرآمدیم."

خلاصه فرمودند که: "دور یک فرمان بزن."

من هم طبق برنامه ی از پیش تعیین  شده ای که مربی یادت می دهد دهان باز کردم که عین طوطی ها بگویم: "با اجازه ی شما. آخر خط ممتد است نمی توان دور زد..."

کلمه ی اجازه از دهانم در نیامده بود دیدم فرمانم دارد خودش کج می شود.قلبم دیگر جا نداشت سریع تر بکوبد!!! افسر رم کرده بود و فرمانم را داشت می چرخاند! :))))

"اجازه مجازه نمی خواد... فقط بدو. اگه بلدی بسم الله. اگه بلد نیستی الحمدللّه ردت کنم...؟"

"بلدم جناب. اجازه بدید کمی." خنده م گرفته بود. افسر خودش همه ی کار ها را به جای من انجام می داد و من داشتم خرابش می کردم.

یک فرمان تمام شد... فرمودند که کنار همین ماشین دوبل بزن. دوبل دوبل دوبل. من از دوبل متنفر بودم. آب دهنم را قورت دادم.  الآن هر چه قدر فکر می کنم یادم نمی آید چه ماشینی بود که از آن دوبل گرفتم. دوست داشتم یادم بماند ولی گویا یادم نمی آید. آه. فکر کنم دویست و شش بود. قبل امتحان آنقدری بیکار بودم که تمام ماشین های ایستگاه امتحان را متر کنم و برای دوبل گرفتن از هر کدام حفظ کنم که کجا باید فرمان را بشکانم. خلاصه می دانستم که این ماشین چون فاصله اش خوب است باید نزدیکش ایست کنم. ولی یکم زیادی نزدیک ایست کردم. :)))

شق.

آینه ها مالید به هم. :| (باز هم یک اوّلین در زمانی که نباید پیش بیاید...آخر من کی آینه مالانده بودم که این بار دومم باشد؟ :(( )

افسر تکرار کرد: " اشتباهات خطرناک رانندگی. برخورد با اشیاء..." و نوشت.

هیچی دیگه منتظر بودم پیاده ام کند که فرمود:" چرا من رو بر و بر نگاه می کنی؟ مگه نگفتم دوبل؟"

قییییییژ. دنده ی عقب جا نخورده بود.

"عدم تسلط به تعویض دنده ها. فاصله ی طولی نا مناسب... ادامه بده."

می دانستم شانس آخرم هست. هر کوچک ترین گندی مردودم می کرد...

و خب. این بار خوش شانس بودم. دوبلم دقیقا روی خط ممتد در آمد. :))))) دوبل، یکتا منفور ترین منفوری جات من، این بار لج نکرد و نجاتم داد! همیشه هم به همه گفتم. به نظرم پارک دوبل کاملا شانسی ست. پروتکل هایی که برایش تجویز می کنند یکی از یکی داغان تر است...خیلی چشمی ست و بیشتر تجربه می خواهد تا رعایت قوانین مثلث پشت و دسته ی شاگرد...  هنوز هم این اعتقاد رو دارم ولی خب؛ شانسم خوب بود.  افسر خوشش آمده بود. آفرینی گفت و فرمود که "در بیا از پارک." (می دانید آخر کم پیش می آید هنرجویی بتواند دقیقا روی خط کنار در بیاورد ماشینش را. این تیکه را از آموزش های بن داشتم و البته متر کردن های قبل امتحان...)

   این منی بودم که از دوبل های دیشبم هیچی ش درست در نمی آمد. دوبل را درست زده بودم. هووووف. هجوم اعتماد به نفس را حس می کردم. در آن لحظه حس می کردم از عهده ی هر کاری در دنیا بر می آیم. (یاد آن اپیزود سریال فرندز می افتم که یکی شان می گفت من اگه بتونم قهوه درست کنم از عهده ی هر کاری بر می آم. همه هم به زور قهوه هایش را می خوردند که اعتماد به نفس بگیرد. البته در مورد من این گزاره به "من اگه بتونم دوبل بزنم..." باید تغییر می کرد.)از خوشحالی می ترسیدم بقیه ی امتحان  را خراب کنم. در دلم قند آب می کردند...

فرشته ی نجات از صندلی عقب بسیار روحیه می داد: "ایول چه تمیز درش آوردی. خیلی خفن بود."

خب طبیعتا این حرف ها روی افسر هم تاثیر گذاشت...

بعدش هم که بردمان در یک بن بست خیلی تنگ دو فرمان بزنیم. در زمانی که به سمت بن بست در حال حرکت بودیم فهمیدم  افسر و فرشته ی نجات در حال صحبت هستن:

"استرس داشت دیگه... وگرنه کسی که اینقدر خوب در میاره آینه ش رو نمی مالونه جناب سروان."

_باز هم خنده م گرفت. فرشته ی نجات یک بار افسر خطابش می کرد... یک بار سروان... یک بار سرگرد. چه قدر در آن لحظه عاشق فرشته ی نجاتم شده بودم. واقعا داشت من را نجات می داد._

افسر با خودش حرف می زد:

"خوبه شما ها این استرس رو دارین بهش گیر بدین. از صبح تا حالا چند بار این کلمه رو شنیدم؟" خسته بود انصافا. من هفتاد و اندمین نفری بودم که امروز ازش امتحان می گرفت... درکش می کردم ولی انصاف هم نبود سر خستگی اش من را رد کند خب.

خلاصه. من با دوفرمان هم هیچ وقت مشکل نداشتم. آب خوردنی بود برای خودش. خیلی ها از آن کوچه ی تنگ می ترسیدند و ازش حرف می زدن... ولی من که دوبلم را قورت داده بودم غمی نداشتم دیگه.

بعدش خود افسر ماشین را خلاص کرد و فرمودند که برو پشت بشین فرشته ی نجات بیاد جلو.

رفتیم تمرگیدیم صندلی عقب. یک هو افسر سرم فریاد کشید: (اینجا نقطه ی اوج داستان است...)

-"نشستی پشت؟"

سری تکان دادم.

بر گشت با چشم های ورقلمبیده اش در چشمانم خیره شد:
- "بهت می گم نشستی پشت؟"

من آره ی خفیفی گفتم و داشتم فکر می کردم مگر چه کار غلطی انجام دادم که دارد سرم هوار می زند.  مثلا یک لحظه شک کردم که نکند عقب نشستن برای کسی که راننده است خلاف است... حتی داشتم جایم را تغییر می دادم. فکر کرده بودم مشکلش این است که پشت راننده نشسته ام. حتی داشتم فکر می کردم که شاید بی احترامی می داند با وجودی که آینه را مالانده ام اجازه ی دوباره در ماشین نشستن را به خودم داده ام.

این بار با صدایی کر کننده گفت:

- "نشستیییییییییییییییییییی پشت؟"

بغضم گرفته بود. نمی فهمیدم چه شده....

بعد هم رو به فرشته ی نجات برگشت گفت:

- "این رفیقت چرا لاله؟ حرف نمی زنه؟" :|
به حرف آمدم:

"خب نشسته ام دیگر جناب."  (داشتم فکر می کردم تو مگر با آن چشم های ورقلمبیده ات کوری که من را می بینی و باز می پرسی نشسته ای  یا نه؟ نکند من باز شده ام حضرت شفاف؟ :|)

بعدش لب های گشادش را باز کرد و گفت:

"قبول شدی... بیا بگیر اینو پر کن." و قاه قاه خندید.

   این بار دومی بود که هوس استفاده از کفش های استوکم به سرم زده بود. که چی؟ مثلا حال می کنی جوونا رو زهر ترک می کنی؟ اصلا هم بامزه نبود. :| نمی دونم. شاید حرص خوردن جوانان برایشان مزه دارد... خوش شان می آید قیافه ی وحشت زده ببینند لابد. :|

هیچی دیگه. من و فرشته ی نجات در حال های فایو کوباندن بودیم و شادی و این طور کار ها...  او از جلو من از پشت. هوووف. با وجودی که قبلش با آن هوار های افسر تا مرز گریه پیش رفته بودم هجوم شادی به تک تک انگشت هایم را حس می کردم...

افسر فرمود: " بهت دارم ارفاق می کنما! ردت کرده بودم اوّلش. برای همین داری اینو دوباره پر می کنی... این جشن هاتونم بذارین برای بعد. من عجله دارم. بدو بدو بدو بدو بدو."

"شما لطف می کنین."

پر کردیم و مهر زدند و تمام. گواهی نامه جور شد. :)

و دیگر بعد از آن از ماشین پیاده شدم و برای آخرین بار در عمرم فرشته ی نجات را دیدم و افسر را.

اسم هیچ کدامشان را نمی دانم.

من حتی اسم فرشته ی نجات را نپرسیدم. زیاد با هم حرف زدیم. ولی اسم نپرسیدیم... دلم برایش تنگ می شود. فرشته ی خیلی خفنی بود... افسر کلی فامیلی اش را خواند. ولی من اصلا در شرایطی نبودم که حفظ کنم. حافظه ی ناخودآگاهم خوب نیست اصلا...

افسر را هم یادم نیست با وجودی که اسمش را انداخت پایین برگه ام. ولی قیافه اش تا عمر دارم یادم نخواهد رفت. افسر بدو بدو. :))

من آن قدر شوکه شده بودم که نکردم لا اقل یک عکس از پرونده ام بگیرم. حیف.  الآن اگر عکس را گرفته بودم فامیلی اش یادم بود. ما رو نگا. گواهی نامه گرفتیم فکر چی هستیم. بی خیالش کیلگ... :{

آموزشگاه هم که یکی از مسئولان گفت :"بالاخره از دست ما راحت شدی ها..."

منم که در عالم خودم بودم گفتم: "آره خدا رو شکر..."

بعدش فهمیدم جمله اش چی بوده و سریع تصحیح کردم :"شما که نه. استرس مسخره ی امتحان." (به راستی که این کلمه ی استرس چه قدر به کار می آمد...)


   و بعدش هم آخرین باری که بن را دیدم. داشت تابلویش را می گذاشت صندوق عقب... با نیش باز رفتم سمتش... راستش من آن قدر مطمئن بودم رد می شوم که اصلا هیچ فکری برای این مکالمه های اضافه نکرده بودم. (این برای یکی مثل من که هر مکالمه اش را ده بار از قبل مرور کرده و به زور یک کلمه از حلقومش بیرون می آید مثل کابوس است.) بیشتر فکر مکالمه هایم را کرده بودم با مادر که راضی اش کنم بگذارد دوباره با بن کلاس بگیرم یا اینکه اون آقای چاق پشت میز را راضی کنم اسمم را برای چهارشنبه ی بعدی جزو دوباره امتحان دهنده ها بگذارد. یا اینکه پست مردودی ام را چگونه بنویسم در بلاگم. 

-  ا. سلام!

- سلام چی کار کردی کیلگ؟

- قبولم کردن. (با نیش خیلی باز تر از قبل)

- قبول شدی یا قبولت کردن؟ :|

شروع می کنم برایش تعریف می کنم که اوّلش آینه به آینه شدم و مردود؛ بعدش مورد مهر و عطوفت افسر واقع شدم.( که در واقع از آن افسری که من دیدم همه را در لیست مردود کرده بود واقعا عجیب بود!!! ببین بقیه چی بودن دیگه! البته خودم حس می کنم بیشترش به خاطر حرف های فرشته ی نجات بود.)

بعدش یک جمله به ذهنم هجوم می آورد: "تشکّر کن!!!!"

خیلی بی عرضه وارانه می گویم:

- راستی. مرسی. این مدّت خیلی اذیتتون کردم.

   خیلی چیز های دیگر هم دلم می خواست اضافه کنم ولی نکردم.  مثلا می خواستم بگم که چه قدر دل تنگش خواهم شد. به هر حال شوخی که نیست. من پانزده جلسه دو ساعته کنار این بشر نشسته ام. چوب خشک هم بود دل تنگش می شدم حالا این که دیگر بن است با لحن و اخلاق خفن خودش. می خواستم بگویم که چه قدر خوشحالم که همه ی کلاس هایم را با وی گذرانده ام . خواستم بگویم که خیلی ها بودند بار پنجم و هفتم و حتی دهمشان بود ولی من بار دوم قبول شدم و افتخار میکنم. :))) (لوس بازی) خواستم بگویم که خیلی خوش شانس بودم که بر سر راهم قرار گرفت. خواستم بگویم که چه قدر شبیه دامبلدور است و آرام. خواستم بگم ای کاش کاری از دستم بر می آمد برایش انجام بدهم.

   خلاصه. برایم آرزوی موفقیت کرد. منم برایش آرزوی چیزی بیش از موفقیت کردم و  همه ی حرف هام رو خوردم و آخرین تصویرش شد لبخند خفنی که از پهنای لب هاش با اون صورت سیاه سوخته ش به من زد. دیدارمان رفت به... هوم. از این به بعد یک نفر دیگه صندوق ش را برایش می زند که برود تابلویش را بگذارد عقب.


گواهی نامه مبارک. یوها ها ها ها ها ها!


+ چرا اینقدرررررر زیاد شد؟ چقد سختی ها کشیدما. حیوونکی من.

+پ.ن: دلم می خواست به اون مسئولی که دیروز با صد تا خواهش مجبورش کردم اسمم رو بچپونه تو لیست امروز بگم: "ببین!  اینجوری تغییر می دن سرنوشت رو. تو صفحه ی آخر فقط دو تا قبولی داشتین که یکیش من بودم. تازه این یکی هم تو نمی خواستی بذاری بیاد امتحان بده! :|" از این قیافه حق به جانب ها هم بگیرم واسش...

+ (به قول بلو و نبویان ) پی نوشت تر:می تونم برم پز بدم که آره. بار اوّلی های رو که رد می کنن. ولی من بار دوم تنها کسی بودم که تو لیست افسر قبولی خوردم. (اون یه خانوم وسط رو فاکتور می گیریم با شیطنت بسیار.)