و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه ی انگور می اید به دهان.
مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.
و همه می دانیم.
ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است.)
این بخش از صدای پای آب سهراب، تقدیم به عموم که الآن مرد و همون اندک خاطرات و اخرین باری که دیدمش که احتمالا هم بالای دو سال قبل بود داره توی ذهنم دچار بارش شهابی می شه. جالبه دو سال از کرونا اینجور محافظتش کردند که حالا اینجوری در اثر آمبولی بمیره.
شعر پر احساس ترین نو سرای ایران تقدیم به جنگ جو ترین عموم که برای لفظ زنده بودن بیش از سی سال جانانه نبرد کرد. فکر می کنم هیچ کس رو نمی شناسم که برای هر نفسش برای هر دم و بازدمش این قدر جنگیده باشه. سال ها روی تخت خیره به سقف.
یادمه بچه که بودم... وقتایی که بهم می گفتند، اگه یه آرزو داشته باشی چیه، (این سوال رو زیاد از بچه ها می پرسیدند) یکی از آرزوهام این بود که پیوند نخاع درست بشه و بتونم برای یک بار که شده تو عمرم این عمو رو سر پا ببینم نه روی تخت. من از همون بچگی آرزو های محال می کردم، از همون بچگی بچگی. هیچ وقت ارزو نکردم فلان چیزو داشته باشم یا چی. وقتی بهم می گفتند ارزو کن با چنان مهارتی آرزو های نا برآوردنی می کردم که جیگر همه اتیش بگیره که اصلا چرا پرسیدند از من؟ دیدنش رو تخت و صدای همیشه خش دارش من رو از نظر روانی خیلی آزار می داد. فقط دستاش حرکت می کرد که با همونا همیشه ما رو ناز می کرد. خنده هاش به طرز مظلومانه ای زیبا بود. شما یک فلج نخاعی رو بگیرید که در کمال مظلومیت همیشه بهتون لبخند می زنه و می گه کیلگ می بینی که من نمی تونم بیام، پس تو بیا بپر بغلم. و من همیشه می ترسیدم وقتی من رو بغل می کنه و می پرم رو تختش، دستش بمونه زیر هیکل من! اخ. اینا رو از خیلی بچگی یادم مونده. یا همیشه تو عروسی ها، منو صدا می زد کنار تختش...در گوشم بهم می گفت چه خوشتیپ شدی. :)))
من وسوسه ی نوروسرجن شدن و درمان کردن این عموم رو با خودم به گور خواهم برد.
چرا تا حالا ازش ننوشته بودم که یه عموی این شکلی دارم؟ موافقم اره چیز کمی نیست. من از خیلی چیزای این شکلی تو زندگیم ننوشتم اینجا. هر کسی که یه عموی این شکلی نداره. خب. اره یکی از غم های ماژورم بود همیشه متاسفانه.
بابام به خاطر این عموم سال ها پشت کنکور موند. چون جمع کردنش با بابام بود. بیشتر از همه بابام حرص این عمو رو خورد. از وقتی که عموم تصادف کرد تا سال ها بعدش که یکم شرایطش بهتر بشه. کول کردناش با بابام بود. بابام روزگاری زندگی ای نداشت به غیر از رسیدگی به این عموی فلج. عموم روی تخت زندگی کرد. روی تخت کار کرد. روی تخت کتاب خوند. روی تخت ازدواج کرد. روی تخت بچه دار شد. روی تخت بچه اش رو تربیت کرد. روی تخت همه چی رو مدیریت می کرد و مغز متفکر خانواده ی پدری بود و سر همینم پدرم این اواخر باهاش دعوا می کرد. روی تخت دخترش رو عروس کرد (که اینم ما تازه فهمیدیم و واقعا از ته قلبم خوشحالم که دخترش رو عروس کرد بدون در نظر گرفتن این حقیقت که ما خبری نداشتیم چون این اخریا با بابام قهر بودند.) و روی تخت هم مرد.
یادمه مهمونی هایی که تو بچگی می رفتیم، برای من دو دسته می شد و اون دسته از مهمونی هایی که این عمو رو می تونستند با ویلچر و تختش بیارند واقعا برای من فرق می کرد. قبل همه ی مهمونی ها ما می رفتیم راضی اش کنیم که بیاد با اینکه خیلی سختش بود. عروسی هایی که حضور داشت برای من شور و شعف دیگری داشت. با اون کت و شلوارش خیلی خوشگل می شد روی ویلچر. خیلی وقتا هم هل دادن ویلچرش با من بود و قلبم از ترس اینکه توی مسئولیت حمل و نقل ویلچر گند بالا نیارم مثل گنجشک می کوبید. جالبه من هیچ وقت به عروسی خودم مستقیم فکر نکردم و درباره اش خیال پردازی نکردم، ولی همیشه این عمو رو توی جشن عروسی ها تصور کردم. خیلی تلخه که دیگه اگه هم روزی عروسی بگیرم، جای یه ویلچر و تخت همیشه گوشه اش خالیه.
و طبق معمول گریه ام نمی آد که نمی آد! البته اگه خاطره هام رو به همین منوال دوره کنم، احتمالا بتونم اشکی بچکانم ولی دیشب که اون پست رو نوشتم گریه ام گرفته بود وسط پاویون. چهار صبح بیدار شدم اون پست رو نوشتم زیر پتو نشستم به گریه کردن. دلم می خواست برم سیگار بکشم توی حیاط بیمارستان ولی می ترسیدم توسط بچه ها و مخصوصا رزیدنت ها رصد بشم. گریه ها به خاطر عمو هم نبود ها. کلا حس می کردم زندگی در اون لحظه از شب چه قدر بی معناست. الان ولی... حس خاصی ندارم. حداقل اضطراب ندارم دیگه.
ولی من دیگه عموی بزرگ ندارم. عمو های بزرگم تموم شدن. مونده یکی از عمو هام که از بچگی تا نوزده سالگی ندیدمش اصلا چون با بابام قهر بودن و فقط چند سالی هست به لیست عمو هام اضافه شده. دنیا همه شون رو از من گرفت. به نحوی. یعنی ترتیبی هم بخواهیم بگیریم، بعدی نوبت بابای خودمه.
یعنی دیگه ازینجا به بعد اون صدا و تصویر ما رو داره؟ الان داره ما رو می بینه؟ یا تموم شده رفته؟ من که دو ساله ندیدمش. باقی اش هم می تونم.
چی کارا کردم این مدّت؟
امم. مثلا... رفتم کوه و تو کوهم گریه م گرفت و به زور نگه داشتم خودمو.
رفتم تو یه بیابون طور پر از برف شبیه آنتارکتیکا نزدیک خونه و بازم گریه م گرفت.
توضیح احساس کار بی هوده و عبثیه کلّا بچّه ها.
چون اگه به هر کی می گفتم مینام مرد، قرار بود برای بار چندم جواب بگیرم: عه؟ مگه تو مینا داشتی؟
دقیقا در همین حد سخته...!
سخت؛ در حدّ کمر خم کنندگی سوال :"عه مگه تو مینا داشتی؟" در جواب: " مینام مُرد."
کلا فرآیند فرسوده کننده ایه توضیح احساس. گاها یکی از عقایدم رو یا احساساتمو به زبون می آرم و یهو پرت می کنن تو صورتم که عه جدّی؟ تویی ک داری این حرفا رو می زنی؟ بهت نمی خورد! این تویی؟ اداست؟ چیه؟
چرا بهم نمی خوره؟ چون تا حالا حرفشو نزدم؟
خب راستش من کلا خیلی حرف نمی زنم. اینقدر حرف نمی زنم ک دیگه همه چی رو صد و هشتاد تا برعکس برداشت می کنن همه. تو همین وبلاگ شخصی م هم کلا زیاد حرف نزدم از خودم حتّی. در مقایسه با چیزایی که تو مغزمه کاملا محافظه کارانه قلم زدم همیشه. چون بله. توضیح احساس امری ست بی/هو/ده.
چند شب پیش بابام داشت با ایزوفاگوس دعوا می کرد. سر حالا... بماند. مهم نیست. یهو برگشت بهش گفت... پس چرا کیلگ اینجوری نبود؟ هر دوتاتون بچّه ی منید تو همین خونه بزرگ شدین! چرا اون این مشکل های تو رو نداشت تو مدرسه؟
که خب قطعا باید وارد عمل می شدم و می گفتم چرا منم عین همین مشکلو داشتم حتّی در حد صد درجه حاد ترشو. ولی هیچ وقت نگفتمش و نذاشتم صداش در بیاد چون داشتم ادا قوی ها رو در می آوردم مثن. و هیچ وقت هیچ کدومتون هم نفهمیدین... درد دقیقا همینه.
همون شب اوّل ک حالم داشت به وخامت می رفت و مثلا داشتم پسش می زدم ک نه بابا چیزی نیست یه مینای مرده س فقط... بابام اومد دم اتاق، بهم گفت ببین کیلگ! آدم توی یه سری سن ها دیگه یه سری رفتار ها ازش انتظار نمی ره. بیست سالته. ناموسا خودت خجالت نمی کشی؟ این بچّه بازیا چیه راه انداختی؟
و این حرفش دقیقا مال زمانی بود ک من هنوز تو مرحله ی "نه بابا چیزی نیستِ" خودم بودم. خب قطعا هیچ ایده ای ندارن این چند روز ک خونه خالی بوده چه بلایی به سر خودم آوردم. هاها. آدم ک جلو خودش دیگه ادا شاخا و آدم بزرگا رو در نمی آره؟ میاره؟
از اون ور هر جا ک تو جمع بودیم هر کی می رسید به من می گفت چرا ریختت این شکلی شده؟ بابام ک کنارم باشه، پیش دستی می کرد و می گفت پرنده ش مُردهههه! انگار ک جوکه!
یه بار یکی برگشت پرسید چی بوده حالا این پرنده؟ گفتم مرغ مینا. جواب داد "هوم". و بعدش بی خیال من شدن. دو ساعت تمام بحث سیاسی کردن. خب چه اصراریه؟ غم خوردن واسه مرگ یه مرغ مینا به اندازه نشخوار های هزار باره ی تاریخ فلک زده ایران موجّه نبود؟ فقط یه هوم؟ چرا پرسیدی اصلا پس؟ همین؟ منم شدم مثل جریان گربه ی هانیه توسّلی؟ خب کلید نکن وقتی دارم بهت می گم خوبم و چیزیم نیست.
به هر حال یه مینا ی لعنتی از میناهای روی کره ی زمین کم شده... هر کوفت دیگه ای هم بود من داغون می شدم چون خود لفظ حیات به تنهایی قابل ستایشه خییییلی. این ک حالا دیگه مینام بود. یکی بود ک پنج ساله با تک تک حرکاتش تو یه خونه زندگی می کنم.
از طرفی؛ منطق ندارم من. درک نمی کنم چرا از نظر آدما یه مینا ارزشش رو نداره ولی مثلا یه آدم ارزشش رو داره و حالا این آدم اگه یه شخصیت معروف سیاسی یا هنری باشه دیگه خیییلی ارزشش رو داره. تو مغز من حیاته ک ارزشمنده. چه واسه یه انسان. چه واسه یه مرغ مینا چه واسه مورچه هایی ک همیشه مادرم بهم می گه چرا نمی ذاری جارو بشن. حالم خراب تر می شه وقتی بهم می گن آروم بابا حالا ک چیزی نشده...
چرا خیلی چیزا شده! من دوست دارم دنیام رو در حد یه مرغ مینا کوچیک کنم... مخصوصا وقتی می بینم هیچ کس دیگه ای نیست که وجود اون مینا واسش مهم بوده باشه. این حقیقت ک بهش فکر کنم یه موجود زنده ای بوده ولی موجودیتش، نفس هایی که کشیده، رو این کره ی خاکی واسه هیچ کس اپسیلون اهمیت نداشته، صرفا اومده و رفته... این می خوره منو!
والّا حالم از خودمم به هم می خوره. من مینا رو به خاطر خودش دوست نداشتم. به خاطر خودم دوست داشتم. این تهوع آور ترین احساسیه ک رو کره ی زمین کشف کردم. این خودخواهی محض منو به جنون می رسونه.دیگه چی... آهان بهم می گن بسّه حالا ژ ک نمرده! و همین منو بیشتر می کُشه. یک این ک ژ هنوز نمرده. دو اینکه می دونن من ژ رو بیشتر دوست دارم. مینا هم اینا رو می دونست؟ چقد با بی توجّهی هام زجرش دادم؟
اصلا چرا من مرده پرستم؟ چرا الآن این قدر داغونم و عذاب وجدان دارم؟ دیدی کیلگ که می گن ایرانی ها مرده پرستن؟ خب من سعی می کنم ولی واقعا نمی تونم ک مرده پرست نباشم. فقط منتظرم یه چیزی بمیره ک بعد بشینم تا آخر دنیا اون دورانی ک وجود داشت رو بپرستم. آره یس! ما یه مرده پرست بالقوّه ی به تمام معناییم کیلگ... که البتّه ریشه یابی این خودش یه پست جداگانه ای می طلبه و جای باز کردنش نیست الآن...
گل نرگس ده تومنی رو انداختم پای درخت کاج، گریه م گرفت...
رفتم کفاشی اون کفشامو درست کنم، گریه م گرفت...
به یکی تون گفتم قبلا. یه استاد داشتم. می گفت:
مینا مُرد.
مینای من... مُرد. تمام شد.
به پنج سال و بیست و هفت روزگی اش نرسید و مُرد. در یک بعد از ظهر بهمنی که شاخه های درخت کاج حیاط خانه مان، زیر حجم برف خم شده بود.
با اختلاف، نه حرفی برای نوشتن دارم نه احساسی برای وسط گذاشتن. به جز تکرار یک جمله ی دو بخشی با نهاد مینا و گزاره ی شوم مرگ.
او آن روز برگشت، چون زندگی چیزی نیست مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک پرنده.
زندگی چیزی نیست، مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک انسان. عادت هایی مثل بیدار شدن با صدای قار قار مرغ مینا... نگاه کردن به کنج خانه ی همیشه خالی و حرف زدن با یک پرنده... عطسه زدن و شنیدن جواب قاه قاه مسخره کردن های مرغ مینا... از روی روزمرگی دانه را در کف دست گرفتن و لمس ضرباهنگ فرود آمدن نوک زردش... زندگی همین عادت هاست. خودش هم بلد است چه زمانی ترکت بدهد.
متنی بود منسوب به حسین جان پناهی... می گفت:
چشم می بندم،
مباد ک چشمانت را از یاد برده باشم.
چشم ها می بندم...
گوش ها می بندم...
دست ها در جیب می کنم...
مباد...!
با هر گونه کامنت هم درد گونه و یا حتّی مسخره گونه در این رابطه مشکلی ندارم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه، ملغمه ی احساسات من در این سن تقریبا برای کل جهانیان غیر قابل درک است، خیلی وقت است با آن کنار آمده ام.
پ.ن. شعر های جدّی طورم رو خونده بودین؟ خب نه فک کنم هیچ وقت نذاشتم اینجا ک بخونید.
الآن می ذارم. غم... رد خور نداره کارش. برای مینا نوشتمش؛ دیشب.
شکستی کشتی من را و کوچیدی به دریا ها
و من ماندم درین غُربت... پیِ اعجاز موسی ها
نمی دانم در این ساحل عصایی یافت خواهد شد؟
تمامم کردی و رفتی... چه امّیدی به فردا ها؟!
و من بی صاحبی های دلم را با تویی گفتم
که صاحب دل شدی، بُردی... ندیدی این تمنّا ها
تمام هستی من را به روی میز بگذارید
که دارم یک دل از چشم چو ماهش، من تماشا ها
بپاشان بر دل ریشم نمک دان ها که بعد از او
ندارد التیامی زخم زهرآلود غم ها، با دوا ها
سکوت کنج این خانه طناب دار خواهد شد
و من گردن در این حلقه، به یاد جیک آوا ها
تمام کاج های شهر را با درد گوشیدم
ندارد بعد تو لطفی به گوشم ... بانگ مینا ها
یه بارم یکی از استادای عزیز (استاد دانشگاهی م نه) برگشت گفت: ببینین اگه می بینید اخبار این قدر آشفته تون می کنه خب دنبال نکنید. اصلا مگه شما ها کاری از دستتون بر می آد؟ وقتی می بینید زندگی تونو کوفتتون می کنه... خب مگه مرض دارید؟ دنبال نکنید. زندگی ارزشمند تر از این حرفاس.
بحث اینه که من نهایتا خودم دنبال نکنم، اطرافیانم رو چه کار کنم؟ ببین شما ها عادت کردین به خوندن خبر، جلب توجّه کردن باهاش در حین خوندن از روش، اسکرول کردن و شاید یه آه آنی کشیدن.
برای من اینجوری نیست خب. من حتّی برای پیدا کردن این کتاب به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشتم. بدیهتا برای کسی که تو گذشته زندگی می کنه و از ترس لوزر بودن همه چی رو اینجوری آرشیو می کنه، شنیدن اینا در حد یه لیوان آب خوردن نیست.
مثلا چی می شد اگر من تا آخر عمرم با خیال اینکه ریزعلی خواجوی هنوز زنده س زندگی می کردم؟ اصلا می خوام ببینم به چه کسی بر می خورد؟
همین چهار پنج روز پیش، خبر مریض شدنش رو شنیدم. یهو دلم درس فداکارانو خواست.
درس هشت. همیشه و در همه جا انسان های بزرگ و فداکاری هستند که برای نجات جان دیگران و کمک به هم نوعان...
سه تا اسم تو ذهنم بود. فهمیده، خواجوی، امید زاده. به همین ترتیب تو درس اومده بودن.
شخم زدم اینترنت رو. نبود متنش. متن کتاب ما هیچ جا نبود. آخه من متن رو جسته گسیخته حفظ بودم. می دونستم حرف بعدی هر جمله چی باید باشه. دیگه تو هیچ کدوم از متن های کتاب درسی های جدید ننوشته : "نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد..." حذف شده، جمله بندی ش عوض شده... هرچی.
ولی خب من که می دونم نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد...
من اصلا از کل درسه فقط همینو مطمئن بودم روش. همین یه جمله رو مثل کف دستم یادم مونده بود. که نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد.
تصویرشو یادمه هنوز. با مشعل روشن تو دستاش تو تاریکی، پایین صفحه در حالی که قطار داره می آد جلو تا ببلعدش.
یه فعّالیت داشت درسه. یا شایدم فعّالیت اختراعی معلّم خودمون بود، یادم نیست. می گفت شما دوست داشتید جای کدوم یکی از این سه تا فداکار باشید؟ ما بچّه هامون اکثرا می خواستن فهمیده باشن، یه چند تایی هم امید زاده. تعداد ریزعلی ها کم بود. خب انگاری خیلی برای کسی جالب نبود که لخت بشه و لباسش رو بزنه سر مشعل و لبه ی ریل قطار وایسه.
من از سوختن که خوشم نمی اومد. فکر اینکه پوستم اون شکلی شه حالمو بد می کرد.
از منفجر شدنم همین طور. تیکه پاره دوست نداشتم بشم. درد داشت. اصلا فکر کمربند نارنجک وحشت زده م می کرد.
ولی همیشه به خودم می گفتم اکی. آره من فکر کنم بتونم ریزعلی خواجوی بشم. فوقش اگه دیدم قطار نمی ایسته لحظه ی آخر از جلوی ریل می رم کنار. مگه چقد فرصت می خواد که از روی یه ریل قطار بپّری اونور؟
و آره بین اون همه فهمیده و امید زاده ی کلاس، با افتخار سرم رو می گرفتم بالا و به خانوم معلّم می گفتم من می خوام ریزعلی باشم ولی اعتراف نمی کردم که حس می کنم نوع مرگش کمتر درد داره. اعتراف نمی کردم که خانوم اصن از بین این سه تا فقط ریزعلی زنده مونده و من از اینکه ته داستان بمیرم خوشم نمی آد راستش. نمی گفتم که حس می کنم به نظرم فقط ریزعلی برنده شده بین اون سه تا. من بهش نمی گفتم که آخه لعنتی من می خوام مثل ریزعلی زنده بمونم تهش و خوش حال بشم از فداکاری م.
من خودمو تصوّر می کردم... تو تاریکی، مشعل به دست، لخت روی ریل قطار، و همیشه هم این تصوّر رو داشتم که کفش پام نیست. خودمم نمی دونم چرا ولی همیشه سردی ریل قطار رو زیر پاهام تصوّر می کردم. سردی آهن و گل و لای وسط ریل رو.
گاهی به اینم فکر می کردم اگه هیچ وقت نتونستم تو باد آتیش بزنم پیرهنم رو چی؟ اگه بارون زد روی مشعلی که درست کرده بودم چی؟ اگه لباسی که تنم بود واسه یه دقیقه سوختن هم کافی نبود و سریع آتیش گرفت و پودر شد چی؟ ولی خب با همه ی اینا، هیچ وقت به ریز علی نبودن فکر نکردم. چون ریزعلی بود... و تهش همیشه زنده می موند. برنده می شد.
چون "ریز علی پیراهنش را به چوب دستی خود آویخت، نفت فانوس خود را بر آن ریخت... و آتش زد."
و از امروز به بعد...
دیگه،
نیس.
و من دیگه فداکاری رو نمی شناسم که زنده مونده باشه.
امروز آخرین فداکار درس فداکاران مرد.
و این منو زجر می ده. سعی کردم یکم شرح بدم که چرا. کاش تونسته باشم. که قطعا نتونستم.
چه انتظار بی خودیه از قلم داریم؟ من صرفا با چند تا کلمه چه جوری چیزی که تو سرم هستو منتقل کنم. داغون شدم وقتی شنیدم.
حالا فهمیدی چرا هیچ وقت دوست ندارم اخبارو دنبال کنم؟ استاد راست می گه...
پ.ن: اسمش قشنگ بود، نه...؟ ریزعلی.... علی کوچک. خیلی تک و قشنگه راستش.
سرش جیغ می کنه که: بچّه تو چقد بی خیالی، هر روز یه چیز جا می ذاری...اصلا امروز رفتی دنبال سوییشرتی که دیروز گم کرده بودی؟
جواب می شنوه: آره، ناظم مون گفت تو کشو رو بگرد، اگه اون تو نبود یعنی متاسفّم دزدیدنش.
ازش پرسید: خب چی شد گشتی؟
جواب داد: آره نبود متاسّفم فک کنم دزدیدنش.
و رفت که دستاشو بشوره.
از این اتاق با صدای گرفته م می پرسم: راستی...مامان این سوییشرتی که سرش دعوا می کنید... همونیه که... عمو... احمد... خریده بود؟ همونی که... جفتِ مال منه؟
بهم می توپه که: کیلگ هیش آروم تر می شنوه. این چرت و پرت ها رو دیگه جلوی داداشت تکرار نمی کنی، حالا که گم هم شده. این بچّه این چیزا اصلا براش مهم نیست، تو مدام افکار مریض و بچّه گونه ی خودت رو تو گوشش می خونی اونم ازت کپی می کنه این اخلاقای گند رو، بعد دیگه ول نمی کنه پدرمونو در می آره بابت یه سوییشرت مسخره.
الآن دارم فکر می کنم که،
افکار مریض...
افکار مریض...
افکار مریض...
راستش آره. افکار من مریضه...
خیلی خیلی... مریضه.
خیلی وقته... مریضه.
چند تا آدم بعد مرگ عموم اون آدم قبلی نشدن...
یکی پسر کوچیکه ش،
یکی بابام،
و یکی من.
واسه اون دو تا نمودش بیرونی بود.
پسر عمو کوچیکه م نابود شد. هر وقت می بینمش کلّی باهام می گه و می خنده و مسخره بازی در می آره، ولی در اصل یه تبر تیز گرفته دستش و داره زندگی ش رو نابود می کنه. از بیخ و بن. کسی حریفش نمی شه دیگه.
بابام. بابامم نابود شد. هنوز هر چند وقت یک بار شب ها یا صبح های زود صدای گریه کردن و نفس زدن های سنگینش رو می شنوم. و نمی تونم کاریش کنم. فقط می رم و می بینم گوشه ی عینکش رو گرفته و با یه آهنگ، مچاله شده تو مبل تک نفره هه ی گوشه ی پذیرایی. وانمود می کنم ندیدم چون می دونم علم پدرم به اینکه من از شرایطش خبر دارم چیزی رو تو ذهنش خراب تر نکنه، عوض هم نمی کنه. از طرفی من هیچ وقت دلداری دهنده ی خوبی نبودم و نیستم.
ولی برای من، نمودش درونیه.
من... یعنی خب بیا رو راست باشیم کیلگ. شاید اگه الآن هنوز زنده بود و نفس می کشید سالی یک بار هم فرصتش رو پیدا نمی کردم ببینمش. بحث اینه که، این همه گذشته... سه سال؟ چار سال؟ ولی من می دونم بعد از مرگ عموم هیچ وقت هیچ چی برام مثل قبل نشد. من هیچ وقت اون آدم شاد و شنگولی که بودم نشدم دیگه. من اصلا بعدش آدم نشدم دیگه.
مرگ عموم همون نقطه ای بود که منو از دنیا کند.
همون نقطه ای بود که مفهوم امید و شادی رو برام پوچ کرد.
مرگ عموم... همون نقطه ای بود...
که روح من...
تموم شد.
کمتر کسی از این احساسات من خبر داره. چون من کاملا عادّی برخورد کردم. از همون صبح روزی که خبر "شاید مرده باشه" ش به گوشم رسید عادی برخورد کردم. انگار که صبح یه روز مثل همیشه بهم گفته باشن در خونه رو دو قفله کن وقتی می ری بیرون... انگار که مثل هر روز ظهر مامانم زنگ بزنه و بگه منتظر من نباش خودت غذا بخور و منم خیلی عادی تو جوابش بگم اکی باشه. انگار که گفته باشن برو از سوپر سر خیابون لیمو امانی بخر واسه خورشت امشب. در همین حد عادّی. من آدم توداری ام. خیلی خیلی تودار. احساس هامو به هیشکی نمی گم. فقط برای خودمن. گویی اتفاقی نیفتاده. گویی همه چیز...همیشه در ایده آل ترین حالت ممکن خودش قرار داره.
حتّی از دوستام هیشکی نمی دونه که عموی من... سه هفته به کنکورم مُرد... وای خدا. عمو احمد من... جدی جدی... مُرد. تموم شد. نیست دیگه.
آخه لعنتی... من باید با درد نداشتنش چی کار کنم؟
هنوز همه جام می سوزه. تا عمق جیگرم می سوزه. تا پشت کاسه ی چشمام گر می گیره.
دلم می خواد خودم رو به هم بدَرم. خودمو تیکّه تیکّه کنم.
ای کاش می شد اون قدر خودمو بزنم... اون قدر گریه کنم... که تموم شم.
ای کاش من می مردم و این روزا رو تجربه نمی کردم.
ای کاش به جاش می مردم و نمی دیدم.
می دونی کیلگ درکش خیلی سخته... ولی من برای لباسی که حتّی متعلّق به خودم نبوده، احساس دارم الآن.
د آخه لعنتی...
شما ها چه جور می تونید؟
اون یه زمانی دستاش به سوییشرته خورده بود.
دستاش...
به سویی شرته...
خورده بود.
اعتراف می کنم که احساس گناه می کنم.
خیلی.
حدود یک هفته پیش، یکی از بچّه ها بهم تکست داد که پزشک مغز و اعصاب خوب می شناسی بهم معرفی کنی؟
و من بهش گفتم یه جرّاح خوب آشنا می شناسم.
جواب داد که نه، جرّاح نمی خوام، متخصّص داخلی می خوام. مامان بزرگم حالش خوب نیست و هیشکی تشخیص نمی ده مشکلش رو.
و در اون لحظه فقط مامانم در دسترس بود که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت نه کیلگ تو دوستام و آشنا هام همچین کسی رو نمی شناسم که بگم معرّفی کنی بهشون.
از مامانم پرسیدم که به نظرت بابام چی؟ می شناسه کسی رو زنگ بزنم ازش بپرسم؟ این دوستم کارش گیره و فلان.
بهم حالی کرد که بابات وقت نداره حتّی تلفن های ما رو جواب بده، چه انتظاری داری ازش؟
خلاصه ما پیامکی عذرخواهی کردیم و گفتیم که کسی رو نمی شناسیم معرّفی کنیم و برای مادربزرگش آرزوی سلامتی کردیم.
و گذشت تا الآن.
.
.
.
الآن دارم می رم مراسم ختم همون مادربزرگ.
و خنده داره. ولی خودم رو مسئول می دونم.
احساس گناه وحشت ناکی بیخ گلوم رو گرفته. نمی تونم قورتش بدم حتّی. داره خفه م می کنه.
حس می کنم اگه یه درصد حرفای اون روز مامانم رو نشنیده می گرفتم و حداقل سعی می کردم با بابام تماس بگیرم...
مامانم که کلا هم از این دوستم خوشش نمی آد، می گه خب دیگه طرف مردنی بوده واضحه کاری نمی شده کرد.
من ولی...
برام مهم نیست که از نظر علمی کاری می شده براش کرد یا نه.
این داره خفه م می کنه ک...
من یه نفر همه ی اون چیزی که از دستم بر می اومد رو انجام ندادم. می تونستم زنگ بزنم به پدرم و زنگ نزدم.
اینه که داره روحم رو می خوره عین اسید.
پ.ن: و حتّی الآن که بابام نشسته بیخ ریشم جرئت نمی کنم ازش بپرسم که متخصّص داخلی مغز و اعصاب خوب می شناخت تو دوست هاش یا نه. فکر نمی کنم تا آخر عمرم هم دلم بخواد بفهمم اینو. اگه نیم درصد داشته باشه چی؟
می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید.
فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.
حداقلّش اینه که به خاطر علاقه ی بی حد و مرز مامانم به آهنگاش، قبل از مرگش می شناختمش... در جریان بیماری ش بودم... همه ی آهنگ هاش رو تا جایی که دم دستم اومده، حداقل یه دور گوش دادم... از آهنگاش به عنوان کادوی روز مادر استفاده کردم حتّی.
فکرکنم موندگار شدن هنرش تو زندگیم و خاطره هایی که با آهنگ هاش دارم، دین من یکی رو نسبت به این هنرمند ادا کنه. ما به بهترین نحو ممکن قدر هنرش رو دونستیم در زمانی که باید. برای یک هنرمند فکر می کنم ته آمال و آرزو هاش اینه که مردم نوع هنرش رو درک کنن و حال کنن باش. فرض کن کیلگ، خانواده ی من اینقدر قدر دان هنرش بودند که تونستن به نسلی غیر از نسل خودش انتقال بدن هنرش رو. به من و نسلی که من ازش هستم. این واسه یه هنرمند جاودانگی ه و ته احساس رضایت رو در بر خواهد داشت.
همین که هنرش واسه خانواده ی ما مدّت هاست جاودانه س، خودش باعث می شه افسوس نخورم. با خودم فکر می کنم افسوس رو کسایی باید بخورن که تازه امروز با خبر مرگش فهمیدن ایران یه همچین هنرمندی هم داشته. یه همچین صدایی هم بوده که دیگه رفته... مثل افسوسی که من برای مرگ مرتضی پاشایی خوردم. بالاتر از اون، افسوس رو کسایی باید بخورند که حتّی بعد از امروز هم شانس آشنایی با هنرش رو نخواهند داشت.
وگرنه طرف که سال هاست خونه نشین شده، صداش هم که سال هاست خاموش شده. چرا باید افسوس خورد به مرگش؟ ما که غیر از آهنگ هایی که سالهای سال هاست از خوندنشون می گذره ازش خاطره ی دیگه ای نداریم اگه بخوایم واقع بین باشیم. برای ما نادر گلچین همون موقعی مُرد که آخرین آهنگش رو خوند و بعد از اون دیگه نخوند. هنرش برای ما همون موقع مُرد و متوقّف شد. الآن اتّفاق جدیدی نیفتاده برای ما غریبه ها حقیقتا.
اتفاقا همین یکی دو ماه پیش، مادرم داشت دنبال یکی از آهنگ هاش سرچ می زد تو فضای اینترنت... و من مردم و زنده شدم. چون می دونستم وب سایت هایی که از گلچین نوشتند اصلا زیاد نیستند و احتمالا تهش دیگه تو صفحه ی سه یا چهار گوگل با وبلاگ من مواجه می شه. به مرز بالا آوردن رسیدم اون روز در اون لحظه...هی هم به بنده خدا می گفتم بده من برات سرچ کنم، ول کن نبود می گفت نه بذار خودم یاد بگیرم سرچ زدن رو. کلافه شده بودم اساسی. راه پس و پیش هم نداشتم.
ولی الآن خوبه دیگه از این نظر. اینقدر یهو همه ی جهان یادشون می افته که نادر گلچینی هم وجود داشته که حالا فوت کرده، که دیگه تو صفحه ی بیست گوگل هم وبلاگ من بالا نمی آد و دیگه لازم نیس نگرانش باشم.
مامانم داره شدیدا خودش رو نگه می داره. ابروهاش رو گره زده تو هم، جلوی مهمان...با چشم های بسته... هی آه می کشه می گه. حیف شد. خیلی حیف شد. شاید این جمله رو هجده باری تکرار کرده باشه تا حالا. خلاصه الآنه که خونه رو آب ببره.
روزانه "خیلی" ها دارن حیف می شن. فقط ما کم اطّلاعات تر از اونی هستیم که قدرشون رو بدونیم. هر مرگی برای هر فردی در هر کجایی که اتفّاق می افته، یه داستان هیجان انگیز داره حیف می شه. ما با انبوهی از حیف شدن های کشف نشده مواجه ایم. و برای همینه که من از مرگ متنفرم و فکر کنم فوبیای شماره ی یکم همین مرگ و نیستی ه که فکر کردن بهش تقریبا داره کم کم فلجم می کنه این روزا. من هنوز که هنوزه برای مادر بزرگ دوستم که شب امتحان غدد فوت کرد ناراحتم در حالی که الآن خودش می ره تو کافه ها میلک شیک هورت می کشه و دنبال سوژه واسه عکس هاش می گرده.
یعنی ببین پدیده ی مرگ... تا همین حد ذهن منو به خودش گرفته که دیگه نمی تونم اطّلاعات جدید وارد مغزم کنم. برای هر موضوعی یه لینک دارم که به مرگ وصلش کنم. برای همین این چند روز که خبرش داغه رو می ذارم برای مردم، تا افسوس هاشونو بخورند و اشک هاشون رو بریزند برای گلچین. این ذهن لعنتی من حالا حالا ها وقت داره برای فکر کردن به مرگ گلچین.
شما نمی فهمین.
شما ها هیچ وقت نمی فهمین ارادتی که ما ریاضی ها به این بشر داشتیم رو.
نمی فهمین که برای ما خیلی بیشتر از نابغه ی قرن ریاضی جهان بود.
ما از نزدیک لمسش کردیم. برای ماها مثل اسطوره بود.
نمی فهمین که ما کتاباش رو خوندیم، مساله هایی که حل کرده بود رو می زدیم تو سرمون حل کنیم که بعدش افتخار کنیم اونم اینا رو حل کرده زمانی...
نمی فهمین چقد چشم استادامون وقتی ازون دختر باهوشه ی سال هفتاد و چهار فرزانگان حرف می زدن برق می زد...
نمی فهمین وقتی یکی شون می گفت بالاترین افتخار زندگیم این بوده که هم کلاسی این دختر بودم تو شریف چه کیفی می کرد.
نمی فهمین حس اون لحظه رو وقتی می گفتن ببینین، دختریه که روی همه ی پسرا رو برده! خجالت بکشین، ایران قبل این دو تا طلا جهانی پشت هم نداشته.
نمی فهمین وقتی که تو تاریخچه ی المپیاد کار ها، بار ها بار ها از این و اون اسمش رو با حسرت آمیخته به حسودی و ذوق از زبون همه می شنیدیم و ته صحبت همه شون به این ختم می شد که می گفتن شوخی نیستا، طرف شاخه! فول مارک جهانی همین یدونه بود، نه قبلش و نه بعدش تیم جهانی المپیاد ریاضی همچین عضوی به خودش ندیده.
شما عکس روی دیوار مدرسه شون رو ندیدین که هر دفعه هم لیدر هاشون ببرن نشونتون بدن:
بیایین بیایین... آها اینجا! ردیف پایین، سومی یا چهارمی از چپ.
"اینم که خودتون می شناسین، مریم میرزا خانی مونه."
شما هیچ حسّی ندارین به اون نوار سیاهی که می خواد بالای اون عکس بیاد ازین به بعد.
ای کاش همه ی رسانه ها به مدّت حداقل یک هفته جمع شه. ای کاش دیگه چشمم به هیچ کدوم از خبر هایی که می خواین چپ و راست نشر بدین نیفته. ای کاش از افتخاراتش چاپ نزنین. ای کاش مثل قبل وانمود کنین وجود نداشته.
شما نمی فهمین من ازین به بعد قفسه ی کتاب المپیاد هام رو با چه غمی باید نگاه کنم.
نمی فهمین...
نمی فهمین...
نمی فهمین وقتی اون روز بابام از توی تلگرام تازه نو نوار شده ش خوند که میرزاخانی سرطان گرفته، اون قدری ازش مطمئن بودم که بهش گفتم ببین پدر من یاد بگیر تو تلگرام بخونی و باور نکنی و اسکرول کنی فقط.
نمی فهمین این حجم از تو خالی شدن دل آدمو وقتی تو تابستون می آد خونه زیر باد خنک کولر و همچین چیزی رو می فهمه.
کمی بیشتر از امروز شلوغش کنید.
ما خودخواه ها تاب نمی آوریم که روز قبل و بعد رفتنمان دنیا یک جور باشد.
در اخبار هم اسم و فامیلم را درست تلفظ کنید و بدانید وقتی زنده بودم روی این مورد حساسیت می ورزیدم.
اصلا راستی، اسمم را در اخبار می آورید؟
شما باید اسم من را در اخبارتان بیاورید.
شما باید از من بنویسید.
نمی خواهم رویم اسم شهید بگذارید، شهید با پای خودش می رود شهید می شود. من هیچ وقت از این شجاعت ها ندارم و تعصب و عرق ملّی را خیلی وقت است فوت کرده ام رفته است هوا.
چه بسی اگر دست خودم بود می رفتم با چند تا از عزیزانم تا آخر عمر در جنگل های آفریقا، مثل انسان های بدوی زندگی می کردیم به دور از هر ملیت و نژاد و جنسیت و سیاست و اجتماع و کوفت زهرماری دیگر. صرفا اسم خودم را بگویید و قبلش بنویسید ناکام.
اسم قربانی حادثه ی تروریستی هم رویم نگذارید. نا خودآگاه حس می کنم با گوسفند های عید قربان مقایسه می شوم.
بنویسید حجمی از پوست و گوشت و خون بودم. هرچند جبری، ولی به هر حال وجود داشتم و روزی حدودا صد هزار بار، قلب مسخره ام را بی هدف وادار به طپیدن می کردم.
بنویسید که لباسی که دوست داشتم در آن بمیرم اصلا شبیه لباسی نیست که در عکس ها منتشر شده است چون خوب بدیهتا هیچ کس موقع بیرون آمدن روزانه از خانه اش، به این فکر نمی کند که شاید این آخرین باری باشد که دکمه هایش را می بندد.
بنویسید که شب قبلش به خاطر چند نمره بیشتر هم که شده فقط دو ساعت خوابیدم و اگر دور چشم هایم گود رفته بود پای تروریست ها ننویسیدش.
بنویسید اگر می دانستم می خواهم بمیرم، لحظه ی خروج از خانه به جای جزوه در دست گرفتن، برای مرغم بیشتر غذا و آذوقه می ریختم و یک دل سیر بغلش می کردم. پر های پف کرده اش را به صورتم فشار می دادم و دلم برای بی کسی اش بعد از مردنم می سوخت.
بنویسید که شیفته ی شهرت بودم و خوش حالم که روش مرگم اینجوری می شود، چون اگر به مرگ طبیعی می خواستم بمیرم خیلی غریبانه تر از دنیا می رفتم.
بنویسید که می خواستم زندگی ام را عوض کنم؛ خواستم ولی نتوانستم.
بنویسید که به جای عزا گرفتن، روز بعد از مرگم را به جایم زندگی کنند. یک روز بیشتر به جای من نفس بکشند. قلب بتپانند. به کائنات عشق بورزند. به آدم ها، به حیوانات، به گیاهان. به جای من به نور خورشید خیره شوند. شیره ی یاس بمکند. به جای من روی چمن خیس با سرعت بدوند و بعد که به نفس زدن افتادند، سرشان را در خاک زیر چمن خیس فروکنند و فقط بو بکشند. کنار گدایی که هر روز از کنارش رد می شدم بنشینند و به جای من سر صحبت را با او باز کنند. بی منّت به همه لبخند بزنند. از دوست داشتن نترسند و بدانند که قلب تنها کیسه ای ست که هرچه تویش بچپانی پر نمی شود. بنویسید جای عزا گرفتن برای من، قلبشان را کش بیاورند... به وسعت دنیا. آن قدر گشاد که برای تروریست هایی که من را کشتند هم در آن، جا باشد.
اصلا می دانید چیست؟ هیچ کدام از بالایی ها را نمی خواهم، هیچ. ولی التماستان می کنم بنویسید که این فکر هایم وجود داشتند. نگذارید در حد یک تیتر باقی بمانم. این... روانی... کننده است...
بله اوّل از همه که سیستم جدید و این حرفا. ^-^
همه چی خیلی خالیه و تمیز و فرز و سریع. هرچند بدم می اومد از این کار. ولی باورت می شه کیلگ؟ دسک تاپ من خالیه!!!! :{
(راستش همین الآن که خواستم هش تگ بزنم اون پایین خیلی خوش حال شدم که حافظه ی اون هش تگ کننده ی پایین _یا هرچی که اسمش هست_ وابسته به سیستم من نیست و آن لاینه. هش تگ هام به فنا می رفت در غیر این صورت.)