داشتم فکر می کردم،
اینکه می گویند سوال های "چگونه" دار از نظر هدف و اتیولوژی شون (!نمی دونم چه واژه ای بایست می گذاشتم اینجا!) والا تر از سوال های "چرا" دار هستند، همیشه ( و حتی در خیلی از موارد) درست نیست. و با این ادعا موافق نیستم! :دی
خیلی وقت ها چرا ها، کاملا چگونه ها رو هم جواب می دهند. تازه خیلی هم راحت! فقط ادمیزاد باید عقل و دقت داشته باشه.
خیلی وقت ها یک چگونه صرفا توضیحات اضافه تر و غیرضروری تر و زمان بر تری رو برای یک چرای ساده تولید می کند.
و اره دیگه... کلا نمی فهمم چرا هی می گفتند چگونه گذاشتن جلوی دغدغه ها خیلی بهتره از چرا گذاشتن.
مثال
چرا- چرا آب بخار می شه؟
چون گرما باعث شکست پیوند بین مولکولی می شه.
خوب این جواب برای سوال چگونگی تبخیر آب کافی نیست؟ واقعا هست.
خیلی ناراحتم،
امروز آخرین روزیه که ساعت چهار و نیمم بازی هست،
یعنی تو سه تا تایم،
چهار و نیم/ هفت و نیم/ ده و نیم
و از فردا با اینکه چهار تا بازی تو یه روز داریم، (دقیقا مثل روز سوم بازی ها، که چهار تا بازی داشتیم و از ساعت دو شروع شد)
ولی بدیش اینه که هر چهار تا تیم یک گروه، توی یک زمان برگزار می شن.
یعنی می کنه تو دو تا تایم.
چهار تا بازی تو دو تا تایم.
و این تداخل داشتن خیلی نامردیه.
هر چند من دو تا تلویزیون روشن می کنم به هر حال!
ولی این دقیقا از اون زمان هایی ه که زمان برگردون هرمیون گرنجر خیلی به کار می آد،
که هرمیونم به من نداد زمان برگردونش رو.
خیلی حال می داد این مدت که از چهار عصر تا ده شب یه بند فوتبال بود و ما هم ولو بودیم کف خونه با کولر روشن. ایده آل ترین حالتم بود.
دوسش داشتم.
الآن از فردا هی باید بین دو تا تلویزیون در حال تردد باشیم تا صحنه ای رو از دست ندیم. چیه.
.:. راستی ایزوفاگوس می گه امشب دوباره عادل می آد می گه بچه ها واسه تحلیل بازی فردای ایران، میهمان داریم چه میهمانی...
بعد دوباره فردا باچشمای پف کرده می آد می گه ببخشید. :))) پنج دقیقه س دارم بهش می خندم.
خب نمی شه که همه ش ما شما آدم ها رو با دقیق ترین جزئیات تو خاطرمون داشته باشیم و صدا تون رو حتّی از دو فرسخی تشخیص بدیم، تیکه هاتون رو، لحن پایین بالا شدن کلامتون رو از بر باشیم بعد شما هی زل زل کنی تو چشمامون که شرمنده به جا نمی آرم شما؟
باز خوبه ماهی قرمز داستان ما بودیم و وضع اینه الآن.
من خیلی باهوشم یا شما همه تون با هم پیر و فرتوت و خنگ شدید؟ یعنی ک چه. حالم رو به هم نزنید دیگه اه. آدم یخ می کنه.
چرا یه بار برای من نباید پیش بیاد که تو صورت یکی نگاه کنم و بگم شرمنده به جا نمی آرم شما؟ چرا همه ی به جا نیاوردن های دنیا مال شماست و ما همیشه باید آدم غریبه هه باشیم؟
آدم فقط به خودش می گه چه پوچ. یعنی از کل دنیا انتظار داری لا اقل دو سه نفر خاص یه بیت از حافظه شون رو حرومت کرده باشن، می ری می بینی همینم نبودی.
بعد اون وقت نکنه پروژه ی مشهور شدنم هم بخواد همین جوری پیش بره؟ من هیچ طاقتش رو ندارم گم نام بمیرم. من باید مشهور شم و بعد بمیرم. ولی اینجور که بوش می آد تا الآن که اصلا موفّق نبودم.
من خودخواهم آره. باورکنید این احساس های یه طرفه ی غلیظم به افراد رو توی یه چهارشنبه سوری یه جا آتیش می زنم از روش می پرم.
پ.ن: یعنی قشنگ حس می کنم آدمایی که این همه سال از دور و نزدیک تو فکر و خیال باهاشون زندگی کردم و بتشون کردم تو ذهنم، منو پشم هم حساب نمی کنن. دردناکه خب؟ دردناکه. اصلش اینه که باید هم دیگه رو بعد سال ها ببینین و به آغوش بکشید و بشینین از خاطره های دورتون برای هم تعریف کنید و بخندین و حسرت گذر زمان رو بخورین. نه اینکه یکی تون خودش رو جر بده تا توسط اون یکی تون شناسایی بشه. حافظه هاتونو قوی کنید یکم. مرسی، عح.
اینایی که نقاشی شون افتضاحه و کلا همون چشم چشم دو ابروشون هم شبیه دیو می شه،
اینا رو بذارین پای تلفن و به زور کاغذ قلم بدین دستشون...
آثاری خلق می کنن که ونسان ونگوک هم به ذهنش نمی رسه. :{