Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من دیگه بچه نمی شم!

نه اشتباه نخوندین.

من  هنوزم دلم می خواد بچه باشم؛ هنوزم حاضرم همه چی م رو(دقت کنید؛ دقیقا همه چی م رو)  بدم و برگردم به بچگی هام. :{

ولی عنوان... بر می گرده به این آهنگ.

حالا چرا این آهنگ؟ چرا الآن؟

همه ش حسی ه. همه ی همه ش.

اوّل از همه شما هم حسی برخورد کنید و اگه حستون کشید همین الآن دانلودش کنید. :))



و خب ادامه ی داستان.

فرض کن کیلگ. ما خانواده ای هستیم که خیلی حسی از وسطای همین عید فهمیدیم برنامه ای به نام خندوانه وجود داره.

دیشب هم  وقتی مادر خیلی حسی  داشت اشاره می کرد که رامبد جوان توی خانه ی سبز خیلی جوان تر از الآنش بود، (ایهام داره ها. دقّت لطفا!) ایزوفاگوس خیلی حسی تر توی تبلتش سرچ داد: "فرید در خانه ی سبز"...

بعد یه پوستر دیدیم از سریالی که تا حالا ندیده بودیمش. لذا تقدیمش کردیم به مادر تا توضیحات اضافه رو بهمون بده.

و مادر شروع کرد:

"آره دیگه. بازیگراش همینا بودن. این رامبد جوان رو نگاه کنین چقدر خوشگل بود قبل از اینکه کچل شه! اونم که خسرو شکیبایی ه. بابای فرید. آخ... این خانوم پیره اسمش چی بود؟ یادم نمی آد. کیلگ برو پیدا کن ببین اسمش چیه. اعصابم خورد شد... همون مادر بزرگه رو می گم. آره. همون."

ما خوندیم:

-"ببین مامان چند تا اسم هست. نمی دونم کدوماشونه. مهرانه مهین ترابی؟"

-" نه بابا! اون که همون زن خسرو شکیبایی بود تو فیلم. یادش به خیر عمو احمد بهش می گفت قالی سلیمون. می گفت مثل قالی سلیمون خوشگله..."


با اومدن اسم عمو احمد؛ یهو همه ساکت می شن... من تو دلم تکرار می کنم :" ولش کن. تو که می دونی نمرده!"

سکوت رو می شکنم-" خب پس کدوماس؟ حمیده خیر آبادی؟"

-"آخیش. آفرین. همونه."

-"ام... مامان اینجا که نوشته مرده...!!"

مادر یک هی وای بلند می کشه- "نههههه! چرااااا! کی مرد؟ اشتباه می کنی...!"

خلاصه ما هدایت می شیم به ویکی پدیا- " مامان ایناها. اینجا نوشته سال 89 مرده."

مادر شروع به آخی آخی می کنه... که یه خط توجه من رو جلب می کنه:

"فرزندان: ثریا قاسمی"

-"مامان این چه ربطی به ثریا قاسمی داره آخه؟"

-"خب بچه ش بوده دیگه!!! فقط باید بری بگردی ببینی چرا در اون زمان این قدر روشن فکر بوده و فقط همین یه بچه رو داشته. اینو ننوشته اون تو؟"

من  حیران از کشف جدید اخیرم در مورد این بازیگر ها-" نه. این چیزا رو نمی نویسه تو ویکی پدیا!!!"

-"شاید طلاق گرفته. آخه خیلی ه اون زمان همچین عقایدی.... ولی خیییییلی حیف شد. ما دیگه از این بازیگرا کم پیدا می کنیم تو ایران. اصن اون تبلت رو بده می خوام خودم بخونم."

-"اه... مگه قرار نبود یه بارم که شده با ما خندوانه نگاه کنی...؟"

دیگه غرق شده. جواب نمی ده.

...

چندی بعد ما داریم جناب خان رو می بینیم که مادر به سخن می آد:

"اینجا نوشته ملقب بوده به نادره خیر آبادی. من همیشه برام سوال بود چرا بهش می گن نادره. کیلگ. وایسا ببینم. پس اگه این نادره خیر آبادی ه، نادر گلچین کی بود؟ وای می ری بگردی؟ اعصابم خورد شد. آه. خیلی شنیدم اسمش رو ولی نمی دونم کجا!!!!"

من باز به دنبال تکلیف نوروزی جدیدم به ویکی پدیا هدایت می شم...

-"مامان اینجا نوشته یه خواننده ست این یارو. آقای نادر گلچین... "

-"آخیش. آره مرسی. می گم چقدر اسمش اشناست. من کلیییییی آهنگ ازش شنیدم تو رادیو. خیلی صداش خوبه. آهنگاش عالی هستن."

-"من که یادم نمی اد آهنگی ازش شنیده باشم...."

-"چرا شنیدی. وایسا... .... وایسا یادم بیاد... ... ... اه یادم نمی آد.... اه. ای کاش الآن آهنگاش رو داشتیم."


در همین لحظه رامبد جوان داره در مورد روز مادر مطلب می بافه به هم. گویا فردا روز مادره. جناب خان داره گریه می کنه... داره می گه دست مادراتون رو ببوسید.

من یکی که اهل این لوس بازیا نیستم... ولی حواسم پرت شده.

من و ایزوفاگوس یه نگاه به هم می کنیم؛ چشمک می زنیم؛ خیلی حسی هدیه ی روز مادری که تا یه لحظه ی پیش نمی دونستیم فرداست رو انتخاب کردیم.



الآنم که فرداست. کیلگ گزارش می دهد از فول آلبوم نادر گلچین. :)))

داریم برنش می کنیم رو سی دی بدیمش دست مادر!

ولی خداییش خیلی زیاد بود. عاخه صد و هفت تا آهنگ؟ {خیلی هم اتفاقی صد و هفت تاست! عرض کرده بودم؛ هفت ها من رو خیلی دوست دارن!}

همون طور که اوّل پست گفتم از اونجایی که ما خانواده ای کلا حسی عمل می کنیم، منم خیلی حسی یکی از صد و هفت تا آهنگ رو باز می کنم و خیلی هم شدید ازش خوشم می آد. اون قدری که بعد از قرن ها می خوام یه آهنگ آپلود کنم اینجا.


+روز مادرهاتون مبارک!

+شما هم بعد از گوش کردن این آهنگ دیگه بچه نشین. بذارین مادر ها هم زندگی شون رو کنن.


پ.ن: مدیونید اگه فکر کنید ما از خندوانه ی دیشب چیزی نفهمیدیم. :)))  قابلیت ها بالاست. ده تا موضوع هم زمان با هم بررسی می شن. تهشم همه شون به نتیجه می رسن. بله.

پ.ن بعدی: لازمه ذکر کنم رمز رو؟ یعنی شما هنوز به عمق خودشیفتگی کیلگارا پی نبردین؟ با دو تا آر بزنین اسمم رو لطفا! :))

گشاد یعنی...

من!

منی که کل  پاییز و زمستون منتظر بهار بودم تا بیاد و ساعتم درست شه.

همین امروز به صورت کاملا اتفاقی فهمیدم ساعتا رو جلو کشیدن.

و خب. من شش ماهه برای این اتفاق فرخنده انتظار کشده ام. ^-----^

دیگه هم لازم نیست از امروز به بعد فرمول سخت ساعت فعلی منهای یک ساعت برابر می شود با ساعت واقعی رو پیاده سازی کنم.

دیگه هم تا شش ماه کسی با دیدن ساعت من هول نمی کنه که از کار هاش عقب مونده.

نمی دونم رگ شیرازی نهادینه در من از کجا آب می خوره دقیقا. واقعا نمی دونم. :-"


در راستای همین اتفاق فرخنده مایلم دو تا از عقده های درونی کودکی خودم رو همین جا و در همین لحظه گره گشایی کنم. اینا عقده ی نوزده ساله هستن؛ یعنی یه آدمی تو دنیا وجود داشته که نوزده سال مداوم در لحظه ی خاصی این سوالا می اومدن تو ذهنش  و هر بار یه جوری از زیرشون در رفته؛ نپرسیده و نکاویده...ولی خب خیلی اتفاقی امسال جرات سوال پرسیدن پیدا کرده. و خیلی اتفاقی تر مادربزرگ به اصطلاح بی سوادش بهتر از هر با سوادی  تونسته راضی ش کنه! :-"


الف) در بهار ساعت ها را جلو می کشیم یا عقب؟

پاسخ: این قسمت نسبتا آسونه. مثل قسمت های الف سوال های المپیاد واسه دلگرمی. :)))  بیایید با هم تحلیلش کنیم. مشکل من چی بود؟ این که هیچ وقت خدا نمی فهمیدم جلو کشیدن ساعت یعنی از کدوم ور. نمی فهمیدم وقتی می گیم ساعت هفت رو یک ساعت جلو کشیدن یعنی چی؟ یعنی شده هشت یا شده شیش؟!

اولش همیشه سعی می کردم قضیه رو شبیه سازی کنم. یادم می اومد وقتی کوچیک تر بودیم و خاله م می خواست عروسی کنه یه مشکلی پیش اومد و عروسیش رو به همون خاطر انداختن عقب تر. و خب این عقب تر به معنای بازه ی زمانی دیر تر بود. چون هی من انتظار می کشیدم و به عروسی نمی رسیدیم. :))) بعدش همین گزاره رو به صورت منطقی برعکس می کردم: اگه عقب تر به معنای بازه ی زمانی دیر تر هست پس جلو تر به معنای بازه ی زمانی زود تر هست.

و خب از همه ی این مفروضات نتیجه می گیریم که وقتی می گن ساعت رو کشیدیم جلوتر، یعنی زمان به ما نزدیک تر شده و در یک بازه ی زمانی زود تر نسبت به ما قرار گرفته. یعنی ساعت هفت رو تبدیل به شیش کردیم و قس علی هذا...

ولی متاسفانه علی رغم این همه صغری کبری چیدن و فهمیدن های رویایی با یه مشکل کوچولو مواجه هستیم! در دنیای ما این سفر در زمان ها با هم یکی نیست. جلو کشیدن بازه ی زمانی عروسی به هیچ عنوان از نظر عملیاتی مساوی نیست با جلو کشیدن ساعت در اوایل بهار! یعنی مجبوریم حفظ کنیم وقتی می گن ساعت ها رو  تو بهار جلو کشیدیم به این معناست که ساعت هفت رو تبدیل به هشت کردیم. مجبوریم حفظ کنیم که در این نوع جلو کشیدن زمانی، زمان نسبت به ما جلو نمی آد بلکه نسبت به خودش جلو می ره و در واقع از خودش جلو تر می زنه. اگه از این دید نگاهش کنیم می شه گفت ساعت هشت از ساعت هفت جلو تر و بیشتر  هست پس می تونه منطقی باشه که لفظ جلو کشیدن ساعت در موردش کاربرد داشته باشه. نهایتا امیدوارم منظور رو درست رسونده باشم واقعا!


ب) چرا در بهار ساعت ها را جلو می کشیم؟

پاسخ: یعنی فقط من بودم که تمام مدت فکر می کردم این نیز یکی از رسم های ما ایرانی هاست اونم به خاطر مذهبمون؟ :| نمی دونم چرا و به چه علّت ولی من از بچگی تمام مدّت فکر می کردم این جلو و عقب کشیدن ساعت ها یه جور رسم مذهبی ه و ریشه در اعتقادات مذهبی ما ایرانی ها داره. یه چیزی تو مایه های اینکه نباید تو ماه محرم آهنگ شاد بخونیم، یا اینکه تو روز های وفات همه ی شبکه های تلویزیون پر از روحانی و نوحه و امثالهم می شن، یا حتّی اینکه تو تاسوعا و عاشورا با سیل عظیمی از نذری پزان ها و نذری خوران ها مواجه هستیم.

ولی مادربزرگ به من گفت: ای دل غافل کجای کاری؟ اوّلندش که این رسم مذهبی نیست. دومندش که این یه بار رو ما از خارجیون تقلید نموده و رسمشون رو به تاراج بردیم. :))

در واقع این اصلا رسم نیست! یه روشه برای بهبود مصرف انرژی.

و خب همین طور که شاخ های من بیشتر از قبل از سرم در می اومدن ادامه داد:

می دونیم وقتی بهار می شه روز ها بلند تر  می شن. چه طوری؟ خورشید زود تر طلوع می کنه و دیر تر غروب می کنه. خارجی ها هم اومدن از یه حقه ی ساده برای بهبود مصرف انرژی شون استفاده کردن. می دونیم که اگه کارخونه ها و شرکت ها و کارگاه ها بخوان عصر ها کار کنن مجبورن به محض تاریک شدن هوا  از کلیییی لامپ و تجهیزات اضافی استفاده کنن تا هم چنان بازده داشته باشن. ولی این همه مصرف انرژی الکتریکی رو به راحتی می شه پیچوند. چه جوری؟ ما ساعت ها رو در بهار یک ساعت می کشیم جلو. فرض می کنیم خورشید تا قبل از بهار دور و بر های ساعت هفت طلوع می کرده و برای همین همه از ساعت هفت با روشنی هوا سرکارشون حاضر می شدن. خب. حالا بهار شده. خورشید هم  زود تر طلوع می کنه. مثلا به جای ساعت هفت، ما در ساعت شش شاهد طلوع خورشید و روشنی هوا هستیم تو فصل بهار.

و اینجاست مسئولین زحمت کش یک حقه ی ساده به کارمندان می زنند. :))) ساعت شش صبح رو تبدیل به ساعت هفت  کشور می کنند. (به عبارتی ساعت ها رو جلو می کشند.) یعنی شما دوباره تو فصل بهار هم از روشنی زود تر از موعد هوا و طلوع خورشید بهترین و بهینه ترین استفاده رو می کنین و در عوض مجبورین یک ساعت زود تر ( از نظر خودتون) برین سر کار چون ساعت بدنتون به شما می گه ساعت شیشه و باید بخوابین ولی ساعت رومیزی تون با عدد هفتش اشاره می کنه که اگه هر چه سریع تر نرین سرکار اصلا اتفاقای خوبی رخ نمی ده.


+خلاصه اینکه درک ساعت و مسائل مربوط بهش خیلی خیلی خیلی سخته و به شخصه نوزده سال صبر پیشه کردم تا به این چند خط دست یافته م. شما ها گوارای وجودتان باد اگه که نمی دونستید. نوزده سال رو براتون خریدم. اگه هم می دونستید باید زود تر به من می گفتید خب. :(((


تا کشفیات بعدی خدا نگه دار. ساعت رو دوست داشته باشیم هر چند خیلی پی چی ده س. :{


این میشه اولین پست نود و پنج!

هرچند ما یه هفته زود تر دانشگاه رو پیچوندیم... ولی عملیات مرتب سازی تا بیست و نهم تموم نشد!

سال 95 من وقتی تحویل شد که همچنان کتابای کنکورم کپه کپه در گوشه های مختلف اتاق پخش و پلا بودن.

ولی به عنوان یک دانشجو که دیگه کنکوری نیست مفتخرم اعلام کنم بالاخره در تاریخ اوّل فروردین موفق شدم کتابای کنکورم رو با شش ماه تاخیر نسبت به بقیه ی کنکوری ها جمع کنم.اونم چه جمع کردنی. صرفا چپوندمشون تو کمد که دیگه بیش تر از این زیر دست و پا لگد نشن!


در این لحظه ی زمانی ما با چندین عمق فاجعه ی نوروزی رو به رو هستیم:


فقط یک کنکوری عمق فاجعه ی اوّل یعنی جمع نشدن کتاب کنکور های مرا می فهمد! :)) شش ماه بیشتر بخواهی ریخت نحس کتاب هایی که هر کدامشان پر از خاطره ها ی تلخ و شیرین  اند را تحمل کنی. از یک طرف دلم نمی آمد جمعشان کنم. با جمع نکردنشان سعی می کردم به خودم بقبولانم که هنوز مدرسه نمرده. سعی می کردم وانمود کنم هنوز دبیرستانی ام و وارد دوران چرت و مزخرف دانشگاهی بودن نشدم!!! نمی دانم شاید هم پای انتقام در میان است. به هر حال در این شش ماه به قدری لگد مالشون کردم که دلم تا حدی خنک شد. من هنوزم وقتی دفتر آقای جونور رو تو دستام گرفتم دقیقا همون حس روز قبل از کنکور ریخته شد تو رگ هام. هنوزم وقتی جزوه های سیمی سیمپل رو بلند کردم تا بذارمشون داخل کمد گریه م گرفت. من هنوزم سعی می کردم بوی عطر مسخره ی گیج کننده ی شوکوپارس رو  لا به لای جزوه هاش احساس کنم. لعنت به من. لعنت به این آدمایی که اینقدر خوب بودن و الآن همه شون غیب شدن.

می دونی کیلگ به نظرم خوب بودن بیش از حد هم ضرره. هیچ وقت تا این حد خوب نباشیم/ نباشید.


# فاجعه ی دوم  رو وقتی سال کنکورتون تموم بشه می فهمید. عید شاید مهم ترین روز سال برای منه. ارزش خیلی زیادی واسش قائلم. چون به طور نا خودآگاه پرم از حس های باحال و هیجان انگیز تو اون روز خاص. برای همین همیشه علی رغم خجالتی بودن های خیلی زیادم باید هر طوری هست به همه تبریک بگمش. به شیوه ی خاص خودم و با متنی که هرسال خودم می نویسمش.. مثلا پارسال یه متن درباره ی تبریک عید به کنکوری ها نوشته بودم و برای همه پیامکش کردم.


امسال ولی... سرم به قدری شلوغ بود که نتونستم زود تر از تحویل سال اس ام اس ها رو ارسال کنم. چون هنوز متن خوبی ننوشته بودم. می دونی جالبیش کجاست؟ این که همه ی به اصطلاح رفیق هام هم یادشون رفت برای من تبریک بفرستن! و بعدش من با کل دنیا لج کردم و یک روز تمام به انتظار نشستم تا ببینم کی یادش هست که کیلگی هم تو این دنیا ی لعنتی وجود داره. و تهش فقط یک نفر! یه آدم نورانی طور که قبلا ها هم ازش نوشته بودم تو این بلاگ. فقط همین یک نفر یادش بود که من هرسال به این همه آدم عید رو تبریک می گفتم و برام تبریک فرستاد بدون اینکه چشم داشتی به تبریک من داشته باشه. در صورتی که من هیچ سالی انتظار تبریک متقابل نداشتم از بقیه. صرفا دلم می خواست احساس خوبم رو با بقیه قسمت کنم. همین.

نمی دونم اینترنت چه بلایی سر ما ها آورده. هر بلایی هست خیلی مزخرفه و پلیده. یه پست بذاریم تو اینستا... خیال کنیم به همه تبریک گفتیم این عید باحال رو. تهش هم چون اینستا محدودیت تگ کردن داره نصف بیشتر دوستامون رو روی پست گل و سنبل طوری مون تگ نکنیم و تهش بنویسیم: ببخشید! جا نشد همه رو تگ کنم!


من ولی بعدش به قدری باز هم پر انرژی بودم که نشستم یه متن نوشتم و با یک روز تاخیر برای همه ی کانتکت لیست های موبایلم فرستادمش.

و این جا بود که عمق فاجعه ی عمق فاجعه اتفاق افتاد!

فکر می کنین از چند نفر جواب گرفتم که:سلام؛ مرسی. شرمنده شما؟

این چی رو ثابت می کنه؟ به محض اینکه پاتون رو از دبیرستان بیرون بذارین اکثر دوستای دبیرستانتون شما رو از کانتکت لیست هاشون پاک می کنن و براشون می شین یه ناشناس. گویی که از قبل هم وجود نداشتین.

و سریع ترین جواب ها رو از بچه های دانشگاه گرفتم.

این  یکی چی رو ثابت می کنه؟ اینکه شما به محض اینکه پاتون رو بذارین تو دانشگاه یه سری آدم به کانتکت لیست هاتون اضافه می شن که جای کانتکت لیست های پاک شده رو می گیرن. همون نو که می آد به بازار کهنه می شه دل آزار خودمون!


# فاجعه ی  سوم رو اونایی مثل من درک می کنن که توی یه خانواده با هرم سنی با میانگین سنی بالا به دنیا اومدن. خودمونیش می شه اونایی که عموما تا پنج سال قبل و بعدشون هیچ هم سنی تو فامیل ندارن. تو اینستا خوندم نوشته بود اوج تنهایی رو زمانی می فهمی که تو عید دیدنی ها یه نفر می آد سراغت و می گه:" خب... شما چه خبر؟" :| ما هم دقیقا همون.


# و فاجعه ی آخر.  فاجعه ی فاجعه ها! تو عید دیدنی های بعد از سال کنکور کسی اسمتون رو یادش نمی آد. همه به شغلی که مثلا قراره در آینده بهش دست پیدا کنین صداتون می کنن. آقای دکتر... خانوم دکتر. همه شما رو به شغلتون می بینن. نمی دونم باید چی کار کنم که به همه ثابت بشه من هم یه آدم هستم. فرای از شغل کوفتی ای که قراره مثلا در آینده داشته باشم. آقا جان! من کیلگم!!! کیلگ.


+میبینین؟ کنکور تموم شده. ولی هنوزم فاجعه آفرینه! هی من بش می گم تو ی لعنتی وقتشه که بری و دست کثیفتو از رو سر من برداری. نمی فهمه که نمی فهمه! :))


+انتشار رو که کلیک کنم، توی آرشیوم یه سال جدید اضافه می شه به اسم نود و پنج، یه ماه جدید به اسم فروردین! عید همه چیش هیجان انگیزه. حتی اینتر زدن هاش! :)))


راستی میمونتون میمون. خیلی خیلی خیلی میمون!

به قول عمو پورنگ: {اگه یک درصد بلد نیستین با چه لحنی شعر زیر رو بخونید سریعا به داد کودک درونتون برسید.}


"شکر خدا که عیده...

شادی به ما رسیده...

شکر خدای خوبی که

دنیا رو آفریده."


*پ.ن اوّل اوّلین پست سال:

هر چند من از زمانی که مژده رو حذف کردن استیج رو دنبال نکردم. :| خوشحالم هستم بابتش. به اعصاب خوردی هاش نمی ارزید. ولی دیدید؟ از همون روز اوّل مسابقه گفتم امیر حسین اوّل می شه :)))

کلا این مسابقه های موسیقی طور من و تو این مدلی هستن که یه نفرشون به قدری از بقیه ده سر و گردن بالا تر هست که از همون اوّل می تونی برنده رو حدس بزنی. بقیه بی خودکی با هم جدل می کنن واقعا! حالا چه ارمیا باشه چه امیر حسین.


*پ.ن آخر اوّلین پست سال:

یه خیالاتی در سر داشتم. می خواستم بیام روز اول سال جدید رو وبلاگم بنویسم:

"سال جدید اومد، بهار اومد، شکوفه اومد، ولی نمره های روان ما نیومد!!!"

باورتون می شه استاد روان دستم رو خوند؟ نمره های روان شناسی ما 28 اسفند رفت رو سایت بالاخره! حاظرم شرط ببندم  هیچ دانشگاهی به قاز قلنگی دانشگاه ما نیست! شرط! یه حس باحالیه در نوع خودش و خاصه حتی. اون قدر همه چی در هم باشه تو دانشگاتون که نمره ی یه درس از ترم پیش با سه ماه تاخیر اعلام بشه.

یه حالت عیدی طور داشت برای من. چون گویا من بالاترین نمره ی روان شناسی رو گرفتم از گوگولی ترین استاد دنیا! ولی این عیدی استاد روان رید به اعصاب و روان ما! معدل هفده ممیز هفده صدم من بالا کشیده شد. من ولی اولین باریه که ناراحتم از این که معدلم زیاد تر شد. من اعتراض دارم و همون معدل قبلیم رو می خوام. من هفده ممیز هفده صدم خودمو می خوام روان روانی!!!!! :|

به سای می گم چرا مهلت اعتراض نداده این یارو؟ بهم تکست داده که: نه دیگه تو رو خدا! اون طوری لابد می خواست تا ده سال آینده اعتراضامون رو بررسی کنه خبر مرگش.

قام قام قام

جور بودن سلیقه ی موسیقی تو با مربی رانندگی  شهرت از کمتر شانس هایی ه که به کسی روی می آره.

من ولی؛ خوش شانسم!

تمام مدتی که اجبارا باید یک ساعت و نیم پشت ترافیک های کسل کشنده ی تهران نیم کلاج کنم تبدیل شده به دوره ی مجانی هیجان انگیز آهنگ های قدیمی هایده و مهستی! :))

بدیش اینه که گاهی وقتا مثل دیروز اون قدر پرت می شم تو آهنگا که یادم میره چراغ سبز شده. و  خدا نصیب گرگ بیایون نکنه که دستت برای معلّمت رو شه.

اونم هر وقت می خواد ضد حال بزنه، ضبط رو تا ته کم کنه.

اعتراض هم نتونی بکنی، چون  باید مهر ها خورده بشه تو پرونده ت!

به هر حال؛ " بِن" ایده آل ترین مربی رانندگی ایه که می تونست سر راه کیلگ قرار بگیره. :{


+ می دونی از دی روز تا حالا چی داره مغزم رو می خوره کیلگ؟ وقتی داشتم از بن درباره پارک دوبل با ماشین شاسّی بلند می پرسیدم، در اومد که:

"خب... من تا حالا سوار شاسّی بلند نشدم. ولی حدس می زنم اونم مثل پراید خودم باشه."

و خب. این نیم خط لعنتی داره منو دیوونه می کنه از دیروز. انگار که با اسید قاطیش کرده باشن و ساعتی یک بار بریزنش تو باک مغزی من!!!

اون حسرت مسخره ای که تو لحن صداش بود. حسرت که نه. خجالت شاید. هر چی که بود.

هر چی بیشتر بهش فکر می کنم بیشتر از خودم و وجودم متنفر می شم. بیشتر دلم می خواد در اون لحظه ی زمانی تمامی گِل های دنیا چپونده می شد تو دهنم و من نمی تونستم سوالم رو بپرسم!!!

من  فقط در اون لحظه دلم می خواست برای بن یه ماشین شاسی بلند بخرم با وجودی که هیچ چی پول ندارم...

من حتّی دلم می خواست ماشین خودمون رو بدم بهش و بگم:

" از صدقه سر همون خوش شانسی ای که تو رو مربی من کرد، تو خانواده ای به دنیا اومدم که شاسّی بلند داشته. شاسّی بلندی که اکثر مواقع گوشه ی پارکینگ پارکه. فک کنم تو بیشتر از همه ی ماها بتونی باش حال کنی."


وقتی داشتم اینو برای مادر تعریف می کردم بهم جواب داد: "هنوز بچه ای. نمی فهمی که دلت نباید برای هر کسی بسوزه. نمی فهمی به این آدمای بی ظرفیت  که رو بدی همه شون پر رو می شن. ما هم مثل همینا بودیم. ولی بلد بودیم تلاش کنیم."


من الآن دیگه نمی دونم باید به حس درونی م گوش بدم یا به حرف عقلانی ای که مادر بهم می زنه. فقط می تونم با خودم بگم:

"چه شاسّی بلند ها ی باد آورده ای برای خوش شانس ها؛  اگر من بر حسب اتفاق خوش شانس نمی بودم..."


غلط گیر

ایزوفاگوس-مامان؟!

مامان-چیه؟

-می خوام مدادم رو رنگ کنم...!

-یعنی چی؟

-ببین؛ با این غلط گیر.

-با غلط گیر مدادت رو رنگ کنی؟ مگه می شه؟!

-دورش رو. همینی که سیاهه. دوستش ندارم خیلی ساده ست.

-حیف غلط گیرت نیست؟ خراب می شه.

-نه چرا خراب شه؟

-تموم می شه.

-بذار رنگش کنم دیگه... تموم نمی شه.

-آخه برا چی الکی حرومش کنی؟ گفتم که تموم می شه. نگهش دار برای درسات...

-تو رو خدا. بذار دیگه...

-کاریت ندارم. برو هر کاری که دوست داری بکن. ولی من دیگه پول نمی دم برات غلط گیر بخرم وقتی تموم شد.


# می دونی کیلگ؟ ایزوفاگوس دو ساعت پیش مدادش رو سفید کرد با همون غلط گیر. در واقع تهش هم حرفا و تهدیدای مامانش رو نشنید. شایدم بی خیالی طی کرد ... نمی دونم. من  زمانی اینو فهمیدم که داشتم می رفتم تا بهش بگم: "حاضرم تمام عیدی های امسالم رو بدم برات غلط گیر بخرم تا کاری که دوست داری رو انجام بدی."


منی که حدودا پنج سال تمام عیدی هام رو خرج نکردم، در اون برهه ی زمانی بدون اینکه فکر کنم امسال قراره چه قدر عیدی گیرم بیاد، حاضر بودم تمامش رو بدم به ایزوفاگوس تا غلط گیر بخره. برای زنده نگه داشتن خلاقیت و نوآوری ای که روز به روز بیشتر داره تو دور و اطرافم می میره. برای این که نذارم حس کنجکاوی یه بشر به این سادگی کور بشه. برای اینکه حس می کردم آدم بزرگا هر روز بیشتر از پیش دارن گند می زنن تو روحیه ی بچه ها با این بزرگ بازی هاشون. برای آرمان هایی که نزدیک به هفت سال از طریق مدرسه ی سمپاد نامی چپونده شد تو کله ی من و الآن همه ش ول شده و هراز گاهی یه جرقه ی این چنینی از خودش میزنه...


+بعد از هش تگ نوشت:

موقع نوشتن هش تگ ها به سرم زد: یه غلط گیر گنده واسه کل سیاهی های دنیا. شرطش رو کل عیدی های کسب شده و در شرف کسب من. قبوله؟

میگم 19 سالگی هم خوبه ها... :-"

هیچ وقت سعی نکنید زندگیتون رو پیش بینی کنید.

هیچ وقت هم سعی نکنید پست هایی مثل پست قبلی من داشته باشین!

از بچگی که یادم می آد هر وقت استرس می گرفتم (که عموما به خاطر درسای مدرسه بود:-") مامانم یه دیالوگ یکتا داشت که واسم تکرارش می کرد:

"فردای تو یه سکه ست. تا برسی بهش هزار تا چرخ خورده تو هوا!"

الآنم من دوست دارم به شما اینو بگم:

"فردا ی شما، یه سکه ست. تا برسین بهش هزار تا چرخ خورده تو هوا!هیچ وقت نگران فرداتون نباشین."

من نگران روز تولدم نبودم. ولی سعی کردم تا حدی پیش بینی ش کنم. و خب این سکه هه به قدری چرخ خورد که من خودم هم باور نمی کردم بتونه اینقدر چرخ بخوره تو هوا!!!


هنوز م با خودم فکر می کنم نکنه یادم رفته از بلاگ ساین آوت کنم و آدمای این ور کامپیوتر فهمیدن و خواستن تمام پیش بینی های من رو نقش بر آب کنن... :|


من یه روز قبل تولدم هزار بار از ایزوفاگوس تبریک شنیدم. با وجودی که اصلا پیشم نبود... ولی هر ساعت یک بار و هر بار به یه بهانه  به من زنگ زد و می گفت راستی من یادم نرفته که تو فردا تولدته ها!!! اولین نفر هم بهت تبریک میگم!

به بهانه ی ایزوفاگوس از مادر هم پنج باری تبریک تولد شنیدم. چون هر بار گوشی رو می داد دست مادر و تاکید می کرد: نمی خوای تبریک بگی بهش؟ :|

من یه روز قبل تولدم از پدر هم تبریک تولد شنیدم. پدری که برگشته بود تهران و می خواست روز بعد پاشه بیاد پیش من که تنها نباشم!

و وقتی من اصرار کردم که واقعا لازم نیست مصمم تر شد و گفت اصلا همه مون می خوایم فردا بیاییم پیشت. دوست نداریم شب تولدت رو تنها باشی اونجا. ولی من که هر لحظه بیشتر داشت به پیش بینی ها و برنامه ریزی های روز تولدم گند خورده می شد به هر بد بختی ای که بود راضی شون کردم که نیان.واقعا زمانی که داشتم این خیال بافی رو می کردم اپسیلون درصد احتمال برآورده شدنش رو در نظر نگرفتم و ترجیح می دادم یه شب تولد تنها تنها رو برای اولین بار در عمرم تجربه کنم. به هر حال خیلی وقت بود که باش کنار اومده بودم که تو این روز به خصوص باید تنها باشم...

حتی تیکه ای خوردم بر مضمون اینکه: نکنه می خوای پارتی بگیری اونجا که نمی ذاری ما بیاییم؟! :| پارتی بر قرار بود البته. من و خودم و نوزده سالگی م. :{



من شب قبل تولدم از آیس بدون اینکه خودش بدونه یکی از جالب ترین تبریک های تولدم رو گرفتم! از یه آدم همیشه عصبی که کمتر کسی به غیر از من تونسته تحملش کنه تا حالا! و این آدم همیشه مغرور و  قاطی پاتی نمی دونم کدوم پاره آجری تو سرش خورده بود که همون شب دلش خواسته بود قربون صدقه ی من بره. :)))



من روز تولدم با صدای زنگ تلفن مادر از خواب بیدار شدم که می گفت: " الآن حدودا دو ساعتته! من شیش صبح که چشمام رو باز کردم تو ده دقیقه قبلش به دنیا اومده بودی. راستی زنگ زدم مطمئن شم خواب نمونی..." و من دیالوگ از قبل حفظ شده ی خودم رو جواب دادم: آهان. آره. باشه. مرسی... چون آمادگی دیالوگی به غیر از دیالوگ از پیش تعیین شده ی خودم رو نداشتم...! :|


 من روز تولدم لاشه ی اون پرنده ی تیکه پاره رو ندیدم!!! باورتون می شه؟ اون قدری منتظر بودم ببینمش که یادم رفت همیشه از کدوم قسمت پل رد می شدم!!!  هر چه قدر به مغزم فشار آوردم که از کجای جوب باید رد بشم که ببینمش یادم نیومد... و خب زود تر یا دیر تر (نمی دونم! :-")  از روی پل پریدم و هیچ لاشه ای به چشمام نخورد!!!!


من به جای سلام توی روز تولدم از بغل دستیم یه تولدت مبارک گنده شنیدم. تولدت مبارک بلندی که باعث شد بغل دستی بغل دستیم هم بشنوش و نهایتا رسید به گوش بلند گوی کلاس. و خب... خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خیلی سخت بود که هر لحظه از روز یکی از بچه های دانشگاه تبریک می گفت و من هیچ دیالوگ از پیش تعیین شده ای نداشتم که جواب بدم. عموما رنگ به رنگ می شدم فقط ( در طیف های قرمز و نارنجی ) با یه مرسی خشک و خالی.

حتی متهم شدم به اینکه از قصد به کسی خبر ندادم که نخوام شیرینی بدم! :-" و حتی برای دفاعیه از خودم گفتم:

" آخه می دونید... تجربه به من ثابت کرده روز های تولد اصلا خوب نیستن. تو یه قدم به مرگت نزدیک تر می شی. این اصلا چیز جالبی نیست که بخوای با بقیه در باره ش حرف بزنی. هر چقدر آدمای کمتری بدونن بهتره. چون کمتر پیر شدنت رو بهت یادآوری می کنن..."

و جوابیه ای شنیدم که نتونستم با استدلال های همیشگی م ردش کنم:

"یه آدم پیر همون قدری به مرگ نزدیکه که یه نوزاد. تو نمی دونی یه لحظه ی بعد کدوم یکی شون مرده تر از اون یکیه کیلگ!"

حتی در برهه ای از زمان بلند گو رو دعوا کردم به خاطر جار زدن هاش. و اون جواب داد:" آدم روز تولدش باید جار بزنه که تولدشه... تو بلد نیستی. من به جات جار می زنم... :-" "

من حتی تو روز تولدم از اون دوتا اسفندی پس و پیش خودم هم تبریک شنیدم! و یکیشون بهم گفت خیلی حال می کنه با این تصاعد حسابی با قدر نسبت یک روزی که بین تاریخ تولد هامون وجود داره!


من حتی تو آزمایشگاه بیو هم سورپرایز شدم! چون استاد عوض شده بود. هیچ کس هم اهمیتی به پیپت پر کن نابود شده ی لبه ی میز نداد. شاید من تنها کسی بودم که می دونستم خراب شده و اگه فشارش بدی آب به جای بالا رفتن ازش شره می کنه به پایین...


من توی شب تولدم خفن ترین شعر نوی خودم رو روی کاغذ نوشتم (با پانویس: کیلگ / یک شهرستان کوچک/ دوم اسفند ماه یکهزار و سیصد و نود و چهار) و  با خودم فکر کردم زمانی که سهراب هم پای صدای پای آبش می نوشت: روستای قریه چنار کاشان همین حس ناب اون موقع من رو داشت؟ برای اولین بار حس کردم سهراب بودن اون قدر ها هم نمی تونه سخت باشه!


من توی شب تولدم نتونستم به گفته ی خودم جامه عمل بپوشونم. :))) بازم با خودم شرط بستم که هر شب مسواک بزنم!!!


من یه روز بعد از تولدم، تو "خونه" ی خودمون بودم.

با بابایی که برگشته بود خونه و سرخود به مناسبت تولد من یه جعبه شیرینی خامه ای خریده بود (که اصلا طرفدار نداره این ورا:-") و همه ش رو هم تا امروز خودش خورده.

با مامانی که علی رغم حال بدش رفت بیرون و به خیال خودش یه کیک خریده بود. کیکی که شمع های نوزده سالگی هیچ جوره روش نایستاد و  وقتی اومدیم ببریمش کاشف به عمل اومد که کیک نیست و ژله ست! :-"

با یه بغل گل نرگس که همون روز تو راه رسیدن به خونه با تاکسی، در حد یه کلیک ثانیه دلم خواسته بود از پیرمرد لب چهار راه بخرمشون و بعد با خودم فکر کرده بودم به قول مامان و بابا حیف پول...

من یه روز بعد تولدم از بوی نرگس ها مست بودم. شمع لرزون روی ژله رو فوت کردم و هیچ آرزویی به ذهنم نیومد موقع فوت کردنش. بعد از کلی تعلل فقط فوتش کردم. جغل دون و مینا کنارم بودن. و وقتی حساب کردم دیدم که از تمام کسایی که انتظار داشتم (مگر یه دوست پشت کنکوری درگیر) تبریک گرفتم  و حتی با احتساب تبریک های این بلاگ و اینستا و امثالهم چه بسا خیلی خیلی بیشتر!


من یه روز بعد از تولدم فهمیدم که تمام این مدت پدر جان با مسواک من در خواب و بیداری هاش مسواک می زده.و برای همین حتی نتونستم روی شرطی که یک روز پیش با خودم بسته بودم بمونم چون چندشم می شد با مسواک دهنی یه آدم دیگه مسواک بزنم. :|

صرفا بعد از کمی دعوا نمودن با پدر زیر لب با خودم گفتم: بی خیال. شد،شد... نشد به درک!!! :))


من یه روز بعد تولدم فهمیدم که موضوع دو تا پست اینستاگرام شدم. و می دونی کیلگ!  این حد مجازی جات برای آدمی که معمولا تو دنیای مجازی خودش رو گم و گور کرده غیر قابل انتظاره.


من یه روز بعد تولدم فهمیدم که حتی  موضوع پست دو تا بلاگ شدم!

دو تا نویسنده که هیچ جوره نمی تونستم خیال بافی این چنینی در موردشون داشته باشم! :-"


یکی شون بوت بود. بغل دستی قدیمام. همون مدال طلا هه که کلی بهش می نازم... :-" بوت طلای بی معرفتی  که سه روز از من کوچیک تره و  اصلا ازش انتظار این جور ابراز احساسات رو نداشتم. بوت در واقع قسمت احساسات مغزش تخریب شده، اصلا بلد نیست بنویسه و از من هم کم حرف تره... ولی این یه بار روی تمام  محدودیت هاش پا گذاشته بود! اولین پست بوت بعد از مدت ها در بلاگ گروهی نصیب من خوش شانس شد. و هیشکی نمی دونه من چه قدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم دیگه این حس دلتنگی مزخرفم صرفا یک طرفه نیست!!!


دومی شون! واااااو. یکی از خواننده های همین جا بود. همین وب همه چی ولی هیچ چی من که اصلا فکرش رو هم نمی کردم یه روزی بتونه باعث این حجم تعجب زدگی من بشه! غیر قابل انتظار ترین تبریکی که امسال گرفتم مال بلو بود!!!  از بلویی که فقط در خلال نوشته هاش تونستم یه شناخت نسبی ازش داشته باشم. ولی الآن دارم فکر می کنم که با همین یکسال و اندی تق تق کردن من روی کیبورد خاک گرفته م چقدر باحال تونستم قسمتی هر چند کوچک از سلول های خاکستری مغز یه نفر که هیچ شناخت فیزیکی ای ازش ندارم رو اشغال کنم.

و همین الآن تو ذهنم کلیک می شه که باید نوشته هاش رو برای خودم یادگاری نگه دارم. و این میشه که کپی پست بلو می شه یکی از پست های چرک نویس این بلاگ. کنار مکالمه ی اولیه مون در باره ی کنکور که باهاش داشتم و اون موقع هم با خودم می گفتم سیوش کن... خاطره میشه.


خوبی بلاگ داشتن همینه. خواننده هات شاید هیچ چی از ظاهرت ندونن. شاید زمین تا آسمون با چیزی که در موردت تصور می کنن فرق داشته باشی. ولی در مورد باطن احتمالا یه پرده جلو تر از دور و بری های فیزیکی ت هستن. اینو پست بلو بهم ثابت کرد و نظر های تبریکی که هنوز وقت نکردم اون طوری که دلم می خواد بخونم و جوابشون بدم... همین که تو اکثرشون ذکر شده: می دونیم خوشت نمی آد بهت تبریک بگیم!!! پست بلو  که تک تک کلمه هاش به دلم نشست. انگار که دقیقا بدونه من دوست دارم تو روز تولدم چی بشنوم دقیقا همونا رو برام نوشته باشه.  از عنوانش بگیر... تا هش تگ آخرش.

می دونید این یه خط مال شماهاست. نمی دونم چه جوری می تونم مرسی بودنم رو نشونتون بدم. ولی واقعا ممنونم از همه تون که ارزش خونده شدن رو بهم می دید. این احتمالا یکی از معدود خوش شانسی هامه...



 پ.ن اوّل: اگه هیجان زندگی تون کم شده سعی کنید یه روز از زندگی تون رو پیش بینی کنید.

پ.ن دوم: نوزده شایدم اونقدرا خوب نباشه البته. :{ همین الآن دعوای شدیدی شدم از طرف مادرمریض. چون در خلال نوشتن از پست ازم خواست برم سیب زمینی پوست بکنم  و من گفتم وقتی کارم تموم بشه می رم. در نتیجه خودش رفت و با حال مریضش سیب زمینی ها رو پوست کند و فقط اومد دم درب اتاق و گفت:

"خیلی بی انصافی کیلگ...!"

پ.ن سوم: من هیچ کادوی فیزیکی ای از کسی نگرفتم امسال. ولی فکر کنم کادوهای روحانی م به قدری زیاد بود که می تونم از این یه فاکتور چشم پوشی کنم. :)))

پ.ن آخر: برم به یکی از همین اصلاح طلبایی که بابام دوستشون داره رای بدم؟  :| به هر حال حیفه این رای اولی رای اولی هایی که می گن تو خونه مشغول سیب زمینی پوست کندن باشن عاخه...!


+شاد باشین. مثل الآن من!!! :)))))))


پ.ن ی که می خواهد ثابت کند هیچ وقت از قطعی بودن پ.ن آخری ها اطمینان نداشته باشیم_ در نحسی اسفند ماه که هیچم نحس نیست!!! همون 13 م بگیرید شما_:

پست یه عکس کم داشت تا به تمامیت خودش برسه. و چه عکسی بهتر از این برای کی هَتِر از طرف شن های ساحل؟


سناریوی شوم هجده پایان می یابد.

+طولانی ه! می دونم. :))) چیز مهمی توش ننوشتم. خواستین نخونین ای بازدید کننده های اندک و عزیز. صرفا هرز نویسی قبل از زادروز.


می خوام بنویسم ولی نمی تونم. کیلگ نتونه بنویسه؟ وا عجبا! کیلگ که تو کل زندگیش همین یه کارو بلد بود آخه!!! دقیقا چهل و هفت دقیقا ست به صفحه ی خالی پست جدید بلاگ اسکای خیره شدم، حرف هایی که می خوام بزنم رو مرور می کنم و بازم نمی تونم بنویسم.


دو روز بعد تولّد نوزده سالگی منه. دو روز پیش تولد 113 سالگی صادق هدایت بود. { الآن دارم سعی می کنم که به اینکه 13 عدد نحسیه فکر نکنم.}

راستش بیشتر از خبر تولد خودم ذوق گذاشتن خبر تولد هدایت رو تو بلاگم داشتم. اولین زادروزش بعد از زمانی که من شناختمش. منتها روزی که دقیقا اومده بودم خبر رو پست کنم به یکی از نظرات خواننده هام برخوردم که ابراز خوشحالی کرده بود از اینکه دیگه تو فکر منحرف از راه هایی مثل هدایت نیستم. و خب از اون روز تا به امروز به تناقض رسیدم. قرار بود اینجا فقط متعلق به نوشته های من باشه. جایی برای زدن حرفایی که نمی تونم به زبونشون بیارم. جراتش رو ندارم، شرمم می شه، می ترسم و امثالهم.فکرایی که فقط بلدن تو سرم بچرخن و از درون مثل اسید سرم رو بخورن. ولی بعد از این اتفاق دیدم که به خاطر همین یه نفر خواننده هم که شده دارم بازم سعی می کنم افکارم رو  تو خودم دفن کنم. کاری که یکی از خط قرمز های این بلاگ بود! بگذریم. هر چه قدر با خودم  کلنجار رفتم دیدم دیگه دوست ندارم تا به این حد خویشتن دار باشم. شاید اون خواننده م راست بگه. شاید من یه روزی به حرفاش برسم که نباید می رفتم سمت هدایت. ولی آره. من در این لحظه ی زمانی فقط خوشحالم از اینکه تاریخ تولد هدایت اینقدر نزدیک مال منه. همین!


دو روز بعد در دوم اسفند هزار و سیصد و نود و چهار، هجده سالگی من تموم می شه.

دو روز بعد  من اینترنتی ندارم که بخوام از احساسات خاص اون روزم بنویسم. برای همین دارم سعی می کنم جلو جلو باز سازی کنم احساسات اون روزم رو. که خاطره بشه مثلا! البته بدون شک یه دفتر خاطراتی هست که کاربردش اکثرا  توی همون روز خاصه. ولی اینجا هم نباید خالی بمونه به هر حال.


دو روز بعد من توی یه شهرستان خیلی کوچیکم.


صبحش یحتمل از خواب بیدار می شم و دوباره به همون حس پوچی ای می رسم که اکثر روزا می رسیدم. بازم حوصله م نمی آد چایی درست کنم.

احتمالا مادر مثل هر روز زنگ می زنه. میگه می خواستم مطمئن شم از کلاسات جا نمی مونی. شایدم تازه از خواب بیدار شده باشه و صداش بازم مثل گیج و منگ ها باشه. دقیقا همون لحنی که شنیدنش حال منو به هم می زنه. قبل از کوبوندن گوشی و اعلام اینکه مثل همیشه دیرش شده و ایزوفاگوس هم باهاشه و باید ببرش مدرسه شاید بهم بگه:راستی کیلگ! تولدت مبارک... و من هم شاید جواب بدم: آره. باشه. مرسی. و بازم من مثل هر روز تایمر گوشی رو نگاه می کنم و می بینم مکالمه مون بازم  حتی به یک دقیقه نرسیده.


بازم قبل اینکه از خونه بزنم بیرون استرس جا گذاشتن کلید رو خواهم گرفت. سه بار چک می کنم که کلید یادم نرفته باشه.

در حالی که دارم پام رو از در خونه می ذارم  بیرون بازم  یه جرقه تو ذهنم زده می شه طبق عادت هر روزه. اینکه جنس مخالف کلاس در مورد سر و وضع امروز من چه فکری می کنه. بر می گردم داخل. به گردنم همون عطری رو می زنم که شکوف میگه بوی آلوئه ورا می ده. و دوباره بند کفش هام رو می بندم در حالی بازم دارم خودم رو لعنت می کنم چرا زودتر یادم نیفتاد تا نخوام دوبار بند کفش ببندم.


بازم می رم دانشگا. تو راه دانشگاه بازم سرم رو می گیرم رو به آسمون. بازم به صدای مینا های وحشی تو راه دانشگا گوش می کنم و دلم برای جغل دون و مینای خودم تنگ میشه.

طبق عادت معمول بازم از روی جوب می پرم و دوباره چشمم می افته به لاشه ی پرنده ای که کنار جوب توسط گربه یا حیوان مشابه ای از هم دریده شده. دلم ریش ریش می شه. با خودم دوباره عهد می کنم که فردا مسیرم رو به سمت دانشگاه عوض کنم. ولی ته دلم می دونم که اوّل و آخرش هر کاری بکنم روزی یه بار در تقدیر من نوشته شده این صحنه رو ببینم.

تو راه دانشگاه بازم از کنار اون دیواری که حاج آقای مذکور مزینش کرده بود می گذرم. بازم با خودم می گم مگه قرار نبود دیگه از این جا رد نشم؟!

بازم پرچم اسراییل رو اجبارا  لقد کوب می کنم وقتی دارم از در حراست میام داخل.


تو راه رسیدن به کلاس همه ش به استادای آن تایم لعنت می فرستم. و به جفت چشم های دوستانی که  اگه دوباره مثل همیشه دیر برسم قراره از سر تا پام و بازرسی کنن.بازم استرس می گیرم. وقتی به کلاس می رسم دوباره مثل همیشه با یه حالت آشفته ی همراه با خجالت می دوم ته کلاس. اولش اکثر آدما نا آشنا به نظر می آن. شاید مثل بعضی از روزها فکر کنم کلاس رو اشتباه وارد شدم حتی. ولی می دونم که این حالت ها مثل همیشه با خوردن یه قلپ از بطری آب معدنی ای که صبح زود از آب سرد پرش کردم  درست می شه.


و بقیه ی روز... بازم وسط تمام کلاس هام دارم به این فکر می کنم که تا کی باید دانش اینقدر به گا بره. اجبارا دوباره چیزایی رو که اپسیلون فهمی ازشون ندارم یادداشت می کنم و لعنت می فرستم. و تمام روز رو مثل همیشه به غرق بودن تو خاطره هام ادامه می دم. اکثرا هم دریا و MGH می آن جلوی چشمام. چشمام رو گاهی می بندم و با خودم می گم وقتی چشمام رو باز کنم استاد رو به روم به یه وزغ گنده تبدیل شده و به جاش دریا داره درس می ده. چشمام رو باز می کنم. ولی دیگه استاد رو نگاه نمی کنم. وانمود می کنم که استاد دریاست. به نت برداری ادامه می دم...


زنگ ناهار چون بازم طبق معمول یادم رفته غذا بگیرم می رم توی بوفه ی شلوغ و یه چیزی می خرم که از گشنگی نمیرم. اکثرا هم مثل همیشه شانسم تو زرد از آب در می آد و سس سفید ندارن. اگه سس سفید داشته باشن، حتما تو غذاشون فلفل دارن. فلفل نداشته باشه غذام، دیگه قطعا قطعا روغنش ماسیده خواهد بود. خلاصه به زور می بلعم. در کنار به اصطلاح دوستانی که بازم به خاطر  انگ منزوی نخوردن، مجبورم زر زر های مفتشون رو تحمل کنم و بعد برای سورپرایز روز تولدم آماده شم.



سورپرایز شدن باحال ترین قسمت روز تولده. اکثر آدما هم انتظارش رو دارن. در واقع اگه روز تولدشون سورپرایز نشن می خوره تو برجکشون. منتها من این دفعه سوپرایزم رو جلو جلو می دونم.


می دونی کیلگ... من امسال خیلی با خودم خیال بافی کردم واسه سورپرایز رو تولدم.

تو دانشگاه نمی تونم خیال بافی کنم که کسی بهم تبریک بگه. چون کسی نمی دونه روز تولدم رو. مگر اون دو تا اسفندی کلاس که یکیشون یه روز از من کوچیک تره و یکیشون یه روز از من بزرگ تر. اونا هم یادشون نیست یحتمل.

با خودم خیال بافی کردم شاید این آخر هفته بابام  به خاطر من هم که شده داداش مریضش رو ول کنه و بیاد خونه پیش ما. ولی اون فقط زنگ زد و سفارش کرد که:

"بابا جان خیالم راحت باشه؟ درست رو می خونی؟ من خیلی بد بختی دارم خودما. تو دیگه نگرانم نکنی ها." منم فقط جواب دادم: "آهان. آره. باشه. خیالت تخت..." مثل همیشه.

من با خودم خیال بافی کردم که این آخر هفته که می رسم تهران حتی اگه بابام نباشه، مامانم یه جشن تولد برام می گیره. ولی مامانم قبل از اینکه برسم تهران زنگ زد و بهم گفت: "کیلگ! راستی تولدته هفته ی بعد. کاری باید واست بکنیم ما؟" منم فقط جواب دادم:" نه بابا. چی کار می خواین بکنین مثلا؟ مگه بچه بازیه؟ هه..." مثل چند تا تولد اخیرم.

من حتی با این وجود بازم با خودم خیال بافی کردم وقتی رسیدم تهران و دیدم دستگاه چسب رو روی مبل پذیرایی ه. خیال بافی و ذوق و شوق یه جعبه ی کادوپیچ شده. هر چند خالی... ولی همون روزش مامان هم رفت دنبال کاراش و مسئولیت برگردوندن اون دستگاه چسب به جای اصلیش افتاد روی دوش خودم.

من حتی خیال بافی کردم که شاید  این دو روز  بخوام با ایزو فاگوس خوش بگذرونم. ولی مامان رفت سمینار. من حتی اعتراض کردم. چون داشت به کوچیک ترین خیال بافی هام هم گند خورده می شد. ولی مامان فقط تو صورتم این حرف رو پرت کرد که:" تو برنامه های شخصی من دخالت نکن. به تو مربوط نیست. من که همه ش نباید در اختیار شما ها باشم. این سمینار خیلی مهمی هست برای پزشکایی مثل من." منم فقط جواب دادم:" آهان. آره. باشه. ببخشید... "

من بازم خیال بافی کردم. برای سورپرایزم. به هر حال روز تولد که بدون سورپرایز نمی شه. برای همین به این فکر کردم که وقتی بیام تهران دوستام و خانواده م بهم می گن این دو روز دانشگاه رو قیدش رو بزن. فکر کردم نمی ذارن روز تولدم تو اون شهر غریب بگذره. نمی ذارن برم... ولی الآن جمعه ست و من دارم کم کم ساکم رو جمع می کنم که برگردم به شهر غریبانه ی خودم.

می دونی کیلگ.... خیال بافی من بازم جا داشت. نمی خواست مغلوب بشه. من با خودم خیال بافی کردم که احتمالا یک شنبه شب مامان و ایزوفاگوس از تهران می آن که شب تولدم پیش من باشن. ولی صبح که شنیدم گویا اون روز سر هردوتاشون خیلی شلوغه. مامان با مریضاش... ایزو فاگوس با درساش. کسی قرار نیست بیاد پیشم و سورپرایزی این چنینی برام خلق کنه.


و این جا بود که یادم افتاد سورپرایز روز تولدم قراره چی باشه. پی پت پر کن. بله. اعتراف می کنم که فیلتر پی پت پر کن آز بیوشیمی رو خراب کردم و یکشنبه روزی ه که باید برم و از کلاس پرتم کنن بیرون به خاطر همین کارم. این یکتا سورپریزی ه که می تونست برای من وجود داشته باشه. احتمالا دویست هزار تومنی هم پیاده م می کنه اون مسئول چشم ورقلمبیده ی آز بیوشیمی. بعدش هم یه دو نمره ای از فاینالم کم می کنه. داریم هیجان انگیز تر از این؟ ^-^


دو روز بعد داستان روز تولد من به اینجا ختم نمی شه. فقط دانشگاه تموم می شه. و من باز راه می افتم به یکتا پناهگاه امنم. احتمالا برای خودم یک بسته لواشک کادو می گیرم تو راه. و تمام مدت احساس گناه دارم. چون تو خونه بهم دستور داده شده لواشک نخورم. بعدش که می تونم خودم رو راضی کنم بابت این کارم، یه احساس گناه دیگه میاد سراغم: چه جوری می تونی بدون ایزوفاگوس لواشک بخوری؟ و خب لواشک رو نخورده می چپونم تو زیپ جلویی کیفم. بمونه برای آخر هفته با ایزوفاگوس بخوریمش.

تو راه به این فکر می کنم که مهاجرت روزانه ی کلاغ ها رو ببینم. ولی باز طبق معمول یا خیلی زود رسیدم یا خیلی دیر.

و از این نقطه ی زمانی به بعد در دو روز بعد سکوته و سکوت. منی ام که کل بعد از ظهر رو فکر می کنم به آخرین لحظات هجده سالگیم. دفتر خاطراتی ه که جرات خوندنش رو ندارم امسال بر خلاف سال های پیش. فیلم هایی ه که همشون تو تولد های گذشته م در تنهایی گرفته شدن و تو اکثرشون یا مثل ابله ها می خندم یا مثل احمقا گریه می کنم. و فیلم جدیدی که دو روز بعد بازم قراره پرش کنم و توش بازم یا مثل احمقا بخندم و یا مثل ابله ها گریه کنم.  احتمالا آهنگ هستی چه بود هست و دل تنگی برای سنتوری که در دو روز بعد نمی تونم کنارش باشم. مسائله های کد فورسز هست و کله مکعبی ای که کنارم نیست تا کدش رو بزنم.  1984 جورج اورول هست و تبلتی که اکثرا شارژ نداره. آرزوهایی هست که برای خودم دوباره مثل سال پیش ردیفشون می کنم و آرزوهایی که از لیست سال پیش خط می خورن. میل چکینگ هایی هست که ثابت می کنه حتی تو روز تولد هم اینباکست باید پر از پیام تبلیغاتی باشه.

و نهایتا دقیقا ساعت دوازده شب در دو روز دیگه... منم که از هیجده تا یک می شمارم. و در آخرین لحظه به هیجده م می گم: "لعنتی! مرسی که تموم شدی."

دیگه هم با 19 م شرط نمی بندم که دیگه قرار نیست گریه کنم امسال رو. دیگه شرط نمی بندم که قرار نیست ناخن بجوم امسال. دیگه شرط نمی بندم که پوز همه رو با قبولی تو کنکورم بزنم. دیگه با نوزده سالگی م شرط نمی بندم که هر شب مسواک بزنم. من دیگه هیچ شرطی با هیچ کدوم از عدد های زندگیم نمی بندم. شد شد، نشد به درک!

19 یه عدد اوله. امیدوارم گند نزنه به علاقه ی وافرم به عدد های اوّل. ملتمسانه نوزده جان!!!

19 آخرین سالیه که من توش احساس جوون بودن می کنم. بیست خیلی زیاده. همیشه با خودم فکر می کنم که آدمای بالای بیست سال چه قدر پیرن.


شب دو روز بعد، من توی رخت خواب دارم به این فکر میکنم که آخرین عدد شب تولدم رو چه عددی می ایسته. ناراحت می شم از اینکه خیلی نزدیک تر شدم به اون نقطه. به اون نقطه ی ترس ناک. حتی فکر کردن به اینکه بدترین سال زندگیم تموم شده هم دردی رو دوا نمی کنه... به سرعت آرزوی برگشتن می کنم. برگشتن به همون 18 لعنتی خودم. نمی شه. چشمام رو چند بار باز و بسته می کنم. بازم نمی شه. برای همین آرزو می کنم ای کاش همون لحظه به اون نقطه ی پایان برسم و تموم شه همه چی... راحت شم از این همه دغدغه. بازم نمی شه.  واحتمالا روز تولد من با آرزوی مرگی از طرف خودم تموم می شه. و شاید با این دیالوگ هدایت که من زیر لب زمزمه ش می کنم:

همه از مرگ می ترسند. من از زندگی سمج خودم.



+دیدی کیلگ؟ هیجده تموم شد و تو گواهی نامه نداری! :|


+این هیجده با اون هیجده تا تایید نشده ی بخش نظرات ربطی داره آیا؟ :-"


+پست نظر خوری نیست. چون طویله. خود من هم معمولا تو اکثر وبلاگا از پستای طویل می پرم. ولی اگه هوس کردین  نظر بدین، اگه شد خاطره های خودتون رو بگید از تولد نوزده سالگیتون. تبریک ها رو می دونم که ته دل همه هست. نیازی به بیانش نیست. پیشاپیشم از همه ی همه متشکرم. حتی اگه بازم کسی نخواد تبریک بگه من باز تشکرم رو می کنم. هر چند اکثرا حسودی می کنم به کسایی که ته پستای تولدشون تو شبکه های اجتماعی کلی تبریک و لایک و کامنت می گیرن، ولی بازم ته ته دلم به نظرم حرکات خیلی پوچی هست. پست بذاری. همه بیان بگن اچ بی دی. تو هم هی بخوای بگی مرسی. لطف کردین! خب که چی. هیچ وقت هم همچین کار مسخره ای نمی کنم. شایدم به خاطر ترسم از کم بودن تعداد تبریک هاست. به هر حال هیچ وقت دل و دماغ گذاشتن پست تولد ندارم. هیچ جا. این وبلاگم اگه می بینید وضعش اینه، به خاطر ابراز وجود نیست. مثل هدف مسخره ی اون پستای کذا... صرفا حرفایی ه که کیلگی مثل من حس می کنه باید در چنین روزی ثبت بشن.


+احتمالا آخرین به علاوه ی این پست: اضافه می کنم که از چهار عدد دندان عقل، یک عدد از پارسال دی ماه شروع به در آمدن کرده و اکنون بعد از یک سال و گذر از هجده سالگی من هم چنان بی عقلم ولنگ این دندان نیمه نصفه ام که نه می شود چیزی با آن خورد نه می شود تمیزش کرد!  نصفه نیمه تاجش را به زور از زیر لثه داده بیرون و اعلام حضور می کند. من امّا به این دندان نیمه نصفه در آمده ام و دوستان خفته اش می گویم: عجله ای نیست. نوزده هم مثل هیجده خیلی کم است برای عاقل شدن. یک وقت هوس بی جا نکنید...


آدامس

هر آدمی برای شناخت آدمای دور و برش روش های خاص خودش رو داره.

برای دسته بندیشون.

برای اینکه خوب ها و بدها ی تخته سیاه ذهنش رو کامل کنه.

برای اینکه به مغزش بفهمونه از این به بعد که فلانی رو دیدم تو باید هیجان زده بشی و قند تو دلت آب کنن...

یا اون یکی رو که دیدم باید با نزدیک ترین شاتگان دور و برم دستور پاچوندن مغز طرف رو به در و دیوارصادر کنی...


من امّا یه روش نسبتا عجیب دارم واسه آدمای دور و برم.

یا در نگاه اوّل بدون فکر یکی رو می ندازم تو پشته ی خوب ها...

یا در نگاه اوّل بدون فکر یکی رو می ندازم تو پشته ی بد ها...

طرف تو هر پشته ای که بیفته، یا به خوب بودن و بد بودنش هم چنان ادامه می ده، یا قضیه به جایی می رسه من نسبت به انتخاب اولیّه م شک می کنم.

اون وقته که یکتا سوال زیر مشخص می کنه من باید ذهنیتم رو نسبت به اون آدم خاص عوض کنم یا نه:


-هی فلانی! می خوام آدامس بخرم. به نظرت کدوم آدامس خوبه؟

-اوّل باید بگی واسه چی می خوای آدامس بجوی؟


*اگه می خوای خود آزاری کنی باید orbit نعنایی بخری که تا دو ساعت مثل اژدها از دماغ و دهنت آتیش بیاد بیرون. مثل وقتایی که یه امتحانی رو افتادی و می خوای خودت رو تنبیه کنی... تهشم نمی فهمی از کدوم راه کمتر دردت میاد نفس بکشی: دهان یا دماغ؟! و احتمالا از تنگ نفس می میری و آخرین تنبیه عمرت خواهد بود.

*اگه می خوای دهنت خوش بو بشه باید شیک نعنایی بخری. مثل وقتایی که از خواب بیدار شدی و می خوای بری دانشگاه و دهنت بوی موش مُرده گرفته و حس مسواک زدن هم نیست.

*اگه می خوای از مزه ی آدامس لذت ببری باید trident بخری. این آدامس ها به قدری خوش مزه اند که دلت نمی آد بجویشون  و مایلی سریع تر قورتشون بدی.

*اگه می خوای پز بیای که بچه پولداری بازم باید trident بخری و این دفعه به دوستات تعارفش کنی. این آدامس ها به شدت گرونن و کسی که تعارفشون می کنه غمی از مال دنیا نداره.

*اگه می خوای آدامست رو باد کنی و بترکونی، باید آدامس خرسی بخری. البته آدامس خرسی ها اولش صاحبانشون رو با مزه ی خوبشون فریب می دن که به محض تموم شدن اون مزه ی خوب تُف بشن بیرون. ولی تو نباید گول بخوری. آدامس خرسی که که مزه ش تموم شده بهترین آدامس بادکنکی دنیا رو می سازه.

*اگه می خوای آدامست رو باد کنی طوری که به اندازه ی یه بادکنک گنده جلو ی صورتت بشه و تهش بعد از ترکیدن پخش شه بین موها و ابروهات، باید سه تا آدامس خرسی بخری. یادت باشه: سه تا! نه بیشتر نه کمتر...

*اگه می خوای با آدامست کش درست کنی و هی از دهنت بکشیش بیرون و امتحانش کنی که چه قدر کش می آد، باید آدامس موزی بخری. هر چی بیشتر از اون پنج تیکه آدامس موزی بخوری، کش شما با دوام تر و الاستیک تر خواهد بود. می تونید به عنوان تیر و کمان ازش استفاده کنید حتی. این گونه آدامس ها بعد از خشک شدن بهترین چسب های دنیا هستن. برای چسبوندن زیر دسته ی صندلی تکی دانشگاه هم به شدت پیشنهاد می شن. یه یادگاری تمام عیار همیشگی برای هم دانشگاهی هاتون.

*اگه می خوای از لای دندونات ریز ریز آدامس بترکونی، باید یه نصفه ت  trident بخری با یه نصفه آدامس خرسی. این دو تا رو با هم می چپونی تو دهنت و تمام. این حباب های ریز هستند که از لای دندون شما می ترکن و صداشون می ره رو نرو هر آدمی که کنار شماست. از طرفی چون حباب های آدامسی ایجاد شده در این قسمت کوچک اند کسی نمی فهمه که شما راه اندازنده ی این جنگ روانی هستید. و البته  این آیتم برای کسانی پیشنهاد می شه که فاصله ی بین دندون هاشون تا حد نسبتا قابل قبولی زیاد هست. متاسفانه چفت دندونی ها از این نعمت بزرگ محروم اند.


 آدمی که نتونه پاسخی مشابه پاسخ بالا به من بده بازنده ست و می ره تو گروه بد ها. احتمالا هم تا آخر عمرم باش قطع رابطه می کنم. :-"

یعنی که چی؟ این همه زندگی کرده باشی و ندونی آدامسسس داریم تا آدامسسسس؟! ندونی که آدامس ها هم مثل آدما شخصیت های خاص خودشون رو دارن؟ هر آدامسی رو که نباید به هر کسی پیشنهاد کنی!!! :{

نکنه شما هم نمی دونستین؟ نچ نچ نچ!!! :|

پس از خوندن این متن شما یک و نیم واحد آدامس شناسی پاس کرده اید. تبریک می گوییم.

من هفده ها رو جذب می کنم یا هفده ها منو؟

می نویسم که یادم بمونه هفده بهمن چه قدر خوب بود. چه قدر عالی بود. چه قدر پر بودم از مثبت های گنده ی امروزی.

می نویسم که یادم بمونه که جغل دون که الآن پاهاش بهتر شده و کمتر می لنگه امروز هفدهمین تخم خودش رو گذاشت.

می نویسم که یادم بمونه من این روز گند رو با تلقین این که هفده ها نباید خراب بشن تبدیلش کردم به یکی از باحال ترین روز های زندگیم.

می نویسم که یادم بمونه تو دانشگاه هم می شه خوش گذروند.

 می نویسم که یادم بمونه هفده ها می تونن حتی معجزه کنن و من آناتومی بفهمم!:|

می نویسم که یادم بمونه اگه امروز هفده  نبود من طبق معمول گند زده بودم تو حرف زدن هام ولی امروز به مراتب خیلی کمتر گند بالا آوردم! :|

می نویسم که یادم بمونه چه قدر امروز همه باهام مهربون بودن.

می نویسم که یادم بمونه چه قدر کلاس رانندگی امروز بهم حال داد.

می نویسم که یادم بمونه چه قدر این کار راهنمایی رانندگی باحاله که زورمون می کنه اجزای ماشین رو بخونیم.

که یادم بمونه من هنوزم ریاضی فیزیکی ام. که هنوزم یه نقطه ای هست که منو این بار از همه ی خونواده م و دوستای جدیدم متمایز کنه.

که یادم بمونه هنوزم با اجزای ماشین سر ذوق می آم حتی اگه له ترین باشم قبلش. با مکانیک.

که یادم بمونه چه قدر امروز یاد استاد فیزیکم افتادم. چه قدر خاطره هام رو مرور کردم. چه قدر همه شون قشنگ بودن و چه قدر برای یک بار هم که شده لبخند تلخ نزدم موقع مرورشون.

که چه قدر افتخار کردم که بین اون همه جمع تنها من بودم که می فهمیدم معلم چی داره می گه و با خودم زیر لب زمزمه می کردم: شما ها که "تازُخ" بلد نیستین!

که چه قدر خوش شانس بودم که معلم یهو هوس کرد درس بپرسه از مباحث این جلسه ای که درس داد.

که چه قدر نیشم رو باز کرده بودم و هورا بودم موقع جواب دادن بهش.

می نویسم که یادم بمونه چه قدر به سجود و جواباش خندیدم موقعی که می گفت جایگاه خروج سوخت یعنی جایی که سوخت خارج می شود. :))

می نویسم که یادم بمونه سجود یکی از همون دوستایی بود که در اولین نگاه دلم خواست به مجموعه ی دوستام اضافه ش کنم و سعادتش رو نداشتم.

می نویسم که یادم بمونه چه قدر دلم برای سجود و جواباش تنگ میشه.

می نویسم که یادم بمونه هم اکنون ده تا جوجه بلدرچین اندازه ی لوبیا زیر شوفاژ خونه مون خوابیدن.

می نویسم که یادم بمونه امروز چه قدر خدا بود. چه قدر.

من خوشحال ترینم. مرسی هرچی که باعث ش هستی. مرسی.

بعد از مدت ها یه روز معمولی رو داشتم. شوخی که نیست! یه روز بدون تحقیر. بدون تنش. بدون له شدگی. بدون هیچی. یه روز هفدهم خالی خیلی عالی.

فقط یه آدم هفده دوست می فهمه من الآن تو کجای آسمونم.


+می شه استاد روان هم چنان تا ابد تو گشادی خودش باقی بمونه و من معدلم رو همین عدد فیکس شه؟ آقا نه می خوام بره بالا نه بیاد پایین دیگه. همین بمونه. پلیز و خواهش و امثالهم!

پ.ن: فکر نمی کردم نسبت به یه معدل غیر بیست، تا به این حد شیفته بشم زمانی! ^-^ 777777777777

و من برنده ام. چرت هم نمی گم هیچ وخ.

هر وقت تو دانشگاه یه نمره ای گرفتید غیر قابل باورتون ، به هیچ وجه باورش نکنید.

وقتی می دونید حق تون این نیست، هیچ وقت باورش نکنین.

حتی اگه همه (من جمله مامان باباتون) بتون گفتن از کم کاری خودتون بوده و خوب نخوندین.

حتی اگه دوستاتون بهتون گفتن نمره رو نمی شه تو دانش گاه عوض کرد وقتی استاد ردش کرده.

حتی اگه رفتید واحد آموزش و بهتون گفتن وقت اعتراضا تموم شده.

حتی اگه با هزار بدبختی نتونستید دبیرخونه رو راضی کنید که اعتراض دستی تون رو اسکن کنن.

حتی اگه رفتید پیش استاد و عین آدم باهاش حرف زدید و عین خر جوابتون رو داد.

حتی اگه از استاد فحشی خوردید بر مبنای: "تو غلط کردی که اعتراض زدی رو درس من!!!"

حتی اگه مسئول تصحیح برگه ها بتون گفت برگه ها در کمال دقت و امانت صحیح شده و حاضر نیست دوباره برگه تون رو صحیح کنه.

.

.

.

همه ی آدمای بالا رو بزنید کنار. طوری که بچسبن به سقف آسمون. یا له بشن کف زمین.

بشون بگید :"شات د فاک آپ گایز!"

بگید ما کیلگارایی رو خوندیم که تو ترم یکش همه ی این شرایط رو داشت و تهش دو نمره ش رو از حلقوم استاد آناتومی  پیرش که ازش متنفر بود کشید بیرون.

نمره ی یازده ش رو کرد چهارده!

وقتی که زمان اعتراض ها تموم شده بود. وقتی که  استاد مزینش کرد با فحش های آب دارش و حتی برگه اعتراضش رو پاره کرد! وقتی همه بهش می گفتن قبول کن این نمره ی توئه... قبول کن خرابش کردی!  و اون می گفت من مطمئنم واقعا تا این حد خراب نکردم امتحانم رو!!!

شوخی که نیست. نمره ش بود؛ حقش بود؛ سهمش بود؛ مالش بود.


بشون بگید که حتی وقتی همه ی دنیا معتقدند همه چی عادلانه ست باز هم به احتمال صفر ممیز صفر صفر صفر صفر صفر صفر صفر صفر تهش یه یک کوچولو، امکان داره به یکی بی عدالتی شده باشه و اون یه نفر باید تا ته ذره ی وجودش هوار بزنه : به من بی عدالتی شده. باید به همه ثابت کنه که احتمال های خیلی کوچیک و نا ممکن باز هم می تونن وجود داشته باشن! چون احتمالن!


+هیچ نمره ای به اندازه ی این یکی بهم حال نداده بود تا الآن! هیچ سیزده ای نیز.

آخه کدوم خری به تو گفت می تونی پرواز کنی؟ رویا پردازی هم حدی داره!

دختره ی احمق زده خودش رو از بالکن طبقه ی دوم پرت کرده کف حیاط.

هیچم با خودش نگفته کیلگ دق می کنه من بلایی سرم بیاد.

هیچم فکر گرگیجه ای که من گرفتم وقتی اومدم دیدم نیست رو نکرده!

هیچم به مغز فندقی ش فشار نیاورده که دو طبقه ست نه یه پله ی ساده.

هیچم به این فکر نکرده که از تخم می ره با این کارای خل وضع طوری ش.

هیچی دیگه.

الآن زنده س، بعد از کلی اینور اونور کردن تو حیاط و محتمل شدن استرسی وصف نا پذیر، کنار یه فرقون پیداش کردم؛ کز کرده بود.

زده یه پاش رو  شل کرده. می لنگه الآن.

نمی تونه راه بره. خیلی سخت در واقع؛ زجر کشان.

و من می مونم و اندک وقتی که از دانشگاه بهمون دادن واسه تفریح و مطب دامپزشکا!


حقا که من جوجه مرغ به احمقی تو ندیده بودم جغل دون.

احمق من!

هک نمودن بس است ای بی همه چیز... سر کار خود کن.

این هفته، هفته ی آخریه که می تونستم کارنامه ی کنکور بچه ها رو هک کنم.

چون امروز مجبورم برگردم به دیار دانشگاه عزیز، پس همین چند ساعتی که مونده می شه فرصت من برای هک کردن کلی آدم.

چون در واقع بعدش می ریم تو بهمن و ثبت نام کنکور جدید و خلاصه اطلاعات کنکور سال ما می پره از رو سیستمشون.

خیلی از بچه ها بودن که می خواستم هکشون کنم. ولی وقت نداشتم. خیلی از اونایی که رژه می رن رو اعصابم. خیلی از اونایی که فخر می فروشن الآن.

خیلی از اونایی که سهمیه ی تپل مپل خوردن و صداشون در نمی آد و می گن ما خودمون زیر پونصد شدیم!!! ما خودمون دانشگا تهرانی شدیم. هاه.

یه یک ساعتی هم هست که سعی کردم چند نفر دیگه رو هم در آخرین لحظات هک کنم. ولی هر کدوم به یه دلیلی نشد. یکی از قبل دستم رو خونده بود. یکی دیگه رو ایمیل اشتباه براش وارد کردم و اکانتش رو به فنا دادم. یکی دیگه اسم ش رو با شماره ملی اشتباه یکی دیگه از بچه ها وارد کردم و اونم به درک واصل شد اکانتش. دیگه عرض شود که هر کس یه طوری.

بعدش برای یه لحظه چشمام رو بستم. از خودم پرسیدم برای چی دارم از وقت بیوشیم خوندنم می زنم برای آدمایی که به احتمال یک در هزار هم دیگه گذرمون به هم نمی افته؟

الآن که چهار ماهی از اعلام نتایج کنکور گذشته، دیگه فهمیدن رتبه و ترتیب انتخاب رشته ی بچه ها برام مهم نیست. دیگه اون ذوق و شوق روز اول رو ندارم برای پیدا کردن دروغ های ملت. دیگه هیجان زده نمی شم وقتی کارنامه کنکور فلانی می آد زیر دستم. چون به غیر از خودم نمی تونم به کسی ثابت کنم چه قدر همه دروغ می بافن به هم! چه قدر همه مسخره قبولی گرفتن پارسال. چقدر همه چی قاراشمیش و ویمسیکاله! چون دیگه قرار نیست بچه های سمپاد رو ببینم و ازشون آتو داشته باشم. اینا دیگه به هیچ دردیم نمی خوره.

برای همین. کشیدم بیرون. :))

ازین به بعد هک بی هک. کارنامه هاتون هم مال خودتون ای کسانی که رتبه تون زیر 1000 قلم چی نیست و الآن دارید پزشکی تهران می خونید!

چی کارتون دارم؟ گذشت دیگه. ما شهرستانی شدیم، شما تهرانی.

آلن ریکمن

مُرده.

به صورت کاملا برنامه ریزی نشده ای احساس کردم باید بیوشیمی رو ول کنم و برم پای کامپیوتر.

بعد از حدود دو ماه و اندی دلم خواست یهو دمنتور رو باز کنم.

بالاش عکس اسنیپ رو گذاشتن.

با خبری که من در لحظه ی اول فکر کردم دروغ اول آوریله:

"خبر فوری: آلن ریکمن بازیگر نقش پروفسور اسنیپ درگذشت."



امروز اول آوریل نیست ولی.

تازه کریسمس رو رد کردیم. کو تا آوریل.

رفتم سرچ دادم. درست بود. یک ساعت هم نیست که منتشر شده خبرش تو دنیا.

علت مرگ: سرطان. کدوم سرطان؟ چرا هیچ چی ازش نگفته بودن تا حالا؟!

خیلی وقت بود که از امید پست ندیده بودم. احتمالا بابای دمنتوری ها مثل من احساس می کنه فقط خودش می تونه اسف انگیزی این اتفاق رو درک کنه.

تا حالا از مرگ یه بازیگر اینقدر یکه نخورده بودم! فرض کن کیلگ! هری پاتر... سویینی تاد... اون فیلمایی که خودم ازش کشف کردم بعد هری پاتر و به همه می گفتم: "نیگا نیگا! این همون اسنیپ عاشق پیشه ست!"


ولی من یه حس مزخرف دیگه هم دارم.

تولد ریکمن دقیقا تو روز تولد من بود. همزاد می گین بهش... هرچی.

خیلی وقتا فقط به خاطر همین یه فاکتور خودم رو جای اون می ذاشتم. یا اونو جای خودم. اسنیپ رو جای خودم تصور می کردم... خودم رو جای اسنیپ.

یه جور در هم آمیختگی خیلی شدید که نتونی از هم جداشون کنی. و حالا که باید جدا بشن... گند بخوره تو اون تیکه ی دیگه ش.

حالا. حس می کنم خودم مُردم...

دیگه هم نمی تونم به کسی پز بدم که تولدم با ریکمن تو یه روزه.

ریکمن فراموش می شه از این به بعد.

و من می مونم و همزادی که دیگه وجود نداره.

شاید بعد از سال ها، بتونین بین من و یه آدم فراموش زده این دیالوگ رو بشنوین:


-after all these time?

-always!

×لعنت.


مغزم نمی دونه باید چه عنوانی بذاره واسش!

حتی نمی تونم برای این پست عنوان انتخاب کنم. مسخره.

خسته ام. خیلی.

حوصله ی تایپ کردن رو هم ندارم ولی تنها کاری بود که یهو احساس کردم الآن وقتشه انجام بشه.

امتحانای مسخره تر از مسخره ی دانش گا با وقاحتی بیش از پیش اسب می تازونن. توپ تو زمین اوناس فعلا.

و من با انزجاری خیلی زیاد صرفا دست و پا می زنم بلکه کم تر لگد کوبم کنن.

خدا شبی رو که من دیشب سپری کردم نصیب گرگ بیابون نکنه.

هنوزم که بهش فکر می کنم به هم می ریزم.

من دو روزه متوالیه که نخوابیدم. زیر چشمام به طرز احمقانه ای گود رفته. روحیه م داغون داغونه. و اونقدر نخوابیدم که انگار خوابیدن یادم رفته!!! به مدت سه ساعته دارم تلاش می کنم بخوابم ولی نمی تونم.

جای شکرش باقیه که هفته ی بعدی همه ی درس های مورد علاقه م هستن... فیزیک پزشکی... روان شناسی و زبان انگلیسی. من به همین امید تونستم این یه هفته رو بگذرونم. این هفته ی مزخرف پلید رو.


می خواین اولین نمره ای که یه ترم اولی تو دانشگاهش گرفته رو بشنوین و دور هم بخندیم؟ یازده ممیز شش دهم! با یک ممیز شش دهم اختلاف تا مرز افتادن.

فرض کنین این دانش جو بخواد انتقالی هم بگیره و رویای خام معدل بالای هفده رو تو سرش داشته باشه!!!


خیلی مسخره ست! د آخه من واسه چی گفتم دیگه نمی خوام درس بخونم؟ چرا از روز بعد کنکور گفتم دیگه واسه ی هیچ درس کوفتی ای تلاش نمی کنم؟ چرا گفتم هرچی بشه همه چی رو می بوسم می ذارم کنار؟ چون حالم به هم می خوره از این استرس های مسخره و بی خوابی هام. من از این جو تموم نشونده ی دوازده ساله متنفرم. شب های لعنتی امتحان.

و حالا گیر آدمای مزخرفی افتادم. آدمایی که منو با یه بچه ی ابتدایی اشتباه گرفتن و هر روز و هر ساعت خدا چکم می کنن که درس بخونم. اس ام اس می آد:

"بابا جان من از شما فقط انتظار درس خوندن دارم."
تلفن زنگ می خوره:

"آره... فقط زنگ زدم مطمئن شم داری درس می خونی. وقت از دستت نره که نمی تونیم واست انتقالی بگیریم."

و حالا من با این شاهکارم تو آناتومی یه مشت قوی کوبیدم تو دهان استکبار....

عاخه یازده و شش دهم؟! واقعا؟


اگه یه ژورنالیست به عنوان یه ترم اولی باهام مصاحبه کنه... می دونی دوست دارم از چی بپرسه؟

برگرده بگه: به نظرت مسخره ترین جنبه ی دانشگا چیه؟

منم برگردم بگم: اینه که نمی دونی درست از کدوم طرف قراره سیخ کنن تو جونت!

تو فقط مثل یه ماشین برنامه نویسی شده ی از پیش تعیین شده وظیفه داری درس بخونی و بخونی وبخونی وبخونی و خر باشی.

بعد که نمره ت رو بهت اعلام می کنن ببینی و ببینی وببینی و لال باشی.

هیچ وقت هم نفهمی ونفهمی ونفهمی ونفهمی که واسه چی امتحانی که فکر می کردی خرابش نکردی رو نزدیک بوده بیفتی!

هیچ وقت هم از غلط هات درس نگیری. چون هیچ وقت نمی تونی بفهمی غلط هات چی بودن.


هدف اصلی امتحان دادن اینجا زیر سوال رفته. هیچ آموزشی در کار نیست. تو کل ترم یه امتحان از بچه ها گرفته می شه. اون یه امتحان رو هم هیچ وقت نمی فهمن جواب هاش رو. هیچ وقت یاد نمی گیرن! اونا محکومن به نمره ای که استاد براشون اعلام می کنه.

و من حالم به هم می خوره از این بی خبری چندش ناک! از این محکومیت. از این سلب آزادی. از این نفهمی بی نهایت مسئول آموزش و استادا!

هیچ کس هم پاسخ گو نیست. صرفا شوتت می کنن از این ور به اون ور... بعدم بعد از یه روز اعلام نتایج می گن سامانه ی اعتراض ها بسته شد!  تو می مونی و حیرانی از نمره ای که واقعا نمی دونی مال کیه و انداختنش تو کارنامه ی کوفتیت!

آقا من ادعای خفن بودنم نمی شه دیگه. خیلی وقته. ولی یازده ممیز شش دهم هم نمی شدم! اونقدرا هم خرابش نکرده بودم لامصب رو.


بعد یهو همین وسط با یه عنتر هم تربیت بدنی داشته باشی و نمره ی ورزشت رو رد کنه هجده و نیم. فقط نیم نمره بالا تر از آخرین رکورد دو میدانی کلاس.

و همه ی اون روزایی که مثل یابو علفی می دویدی دور زمین ورزش بیاد جلو چشمت. همه ی اون روزایی که به ماهیچه های نابود شده ت بیشتر از توانشون فشار می آوردی و با خودت تکرار می کردی : کور که نیست! می بینه...

همه ی اون روزایی که حساسیت داشتی و به معلم نمی گفتی تا مبادا نازک نارنجی حسابت کنه. تک تک سرفه هات. سوزش سینه ی لعنتی ت. انگار که اسید ریخته باشن توش!!! بطری های آب معدنی ای که نمی تونستی از خودت جداشون کنی تا مبادا لو بری.

نفر هفتم کلاس بشی تو دو و میدانی... اون جزوه ی صد من یه غازش رو به هر کوفتی هست بخونی و کامل بشی. بعد الآن واسه نفر نوزدهم کلاس تو دو میدانی بیست رد کرده باشه! تو باشی و هجده و نیم تو ذوق زننده ت. نیم نمره بالاتر از کسی که تو پونزده دقیقه هم نمی تونست تست دو میدانی ش رو تموم کنه!

دلم می خواد تو چشماش نگاه کنم و بگم: چرا؟

یعنی تو با اون چشمای باباقوری ت نمی دیدی انرژی منو؟ این که مثل یه بمب بودم سر کلاسات؟ همه ی تمرین های احمقانه ت رو انجام می دادم؟

یعنی فقط چون ساکت بودم و خودم رو برات لوس نمی کردم؟ چون اسمم به گوشت آشنا نمی اومد و مغز کوچیکت منو یادش نمونده بود؟ فقط به خاطر اینکه با اینکه آناتومی امتحان داشتم پاشدم کلاس لعنتیت رو اومدم و الآن بابام داره تو سرم می زنه که حتی خودش با اون همه تنبلی ش آناتومی یازده نمی آورده؟ فقط به خاطر اون جلسه ای که خواب موندم ولی باز وسطش اومدم تا مبادا بهت توهین شده باشه؟

الحق که بی_لیاقت_ترین و عقده_ای_ترینی!

تهش هم بزدل وار اعلام کنی هر کس اعتراض بزنه تو سایت دو نمره ازش کم می کنم!!!!

آشغال عوضی به درد نخور نفهم. برو به جهنم.


جالب تر اونکه امروز صبح امتحان بهداشت داشته  باشی. به خاطرش نخوابیده باشی. تمام شب زجر کشیده باشی. بعد طرف حتی زحمت سوال طرح کردن هم به خودش نداده باشه! بگیره سوالای سال بالایی ها رو بهت بده! و تو اون سوالای کوفتی رو نداشته باشی. چون مامانت اعتقادی به اینترنت نداره. و تو هیچ کانکشن کوفتی ای با بچه ها ی کلاس نداشته باشی تا سوالا رو بهت بدن. سوالایی که  شب امتحان بر حسب اتفاق به دست از ما بهترون کلاس رسیده و همین که لطف کرده و نه شب انتشارش داده خیلی با مرام بوده.

این یکی رم همه بیست شن و تو باز ندونی چرا باید علی رغم این همه زجر کشیدنت پونزده کلاس باشی! پونزده کلاس لعنتی ای که معلم لعنتی ترش یک ساعت هم وقت نداشته سوال جدید طرح کنه واسه دانش جو هاش.


حالم از تک تک تون به هم می خوره استادای زپرتی. ای کاش اپسیلون از وجدان کاری دریا و سیمپل و سس خرسی رو می ریختن تو وجود شما لعنتیا!


+ایزوفاگوس از جشن تولد دوستش بادکنک هلیومی آورده! من برم بادکنک بازی و در حاشیه بینی. دنیا هم بره به درک. اصن کی انتقالی خواست؟!







دلم واست تنگ می شه یکتا همراه سیاه و سفید

اینو قراره تو کمتر از از دو مین بنویسم و برم.

چون حدودا هفت ساعته پای کامپیوتر نشستم و الآن دیگه کله م قطع می شه اگه سر شام  نرسم!

صرفا خواستم یکم ابراز ناراحتی کنم!

چرا دروغ؟ یکم؟

نه بابا!

هوار تا!!!! خیلی خیلی.

داره گریه م می گیره در واقع.

فلشم پکید.

جلوی چشمای خودم.

اومدم چند تا فایل تد بریزم توش برای زبان .... که خیرات سرم نمره اضافه جمع کنم واسش!

بعد یهو  ارور داد! که چی؟

your device is write protected!!!!

و بعدش دیگه به هیچ صراط مستقیمی درست نشد که نشد.

نصف فایل ها رو ریخت و بعدش قفل کرد.

دیگه نه فرمت شد، نه خالی شد، نه پر شد.

صرفا یه ارور بی مفهوم.

و من حدودا چهار ساعت وقت گذاشتم که درستش کنم.

کلی مقاله ی کوفتی خوندم.

کلی روش ها و کد های احمقانه ی این و اون رو به صورت کاملا ریسک طوری رو پی سی م اجرا کردم.

ولی نشد که نشد.

می دونی چی اذیتم می کنه؟

من به غیر از این فلش تا حالا از هیچ فلش دیگه ای استفاده نکردم. :))

یکتا فلشم...

یادآور همه ی فایل های عمرم...

المپیاد... امتحان نهایی... کنکور... کد هام.... دی باگ هام.... فیلم هام.... استادام.... غفی.... سس خرسی... دریا .... دوستام... عکسای دسته جمعی م.... پروژه هام... سمینارا.... وبلاگا... سایت ها... قالب ها....

همه ی همه شون زمانی رو این فلش بودن. این فلش هفت ساله ی چهار مگابایتی(دوستان اشاره می کنن گیگ، من امّا می نالم از اعصاب خوردی...) که همیشه محدودیت حافظه ش منو دق می داد! همونی که درش گم شده سه ساله و یه در براش دزدیدم از سایت مدرسه. یه در سیاه که اصلا به بدنه ی سفیدش نمی اومد. :))

ولی خاص بود.

خیلی خاص بود.

یاد گم شدن جو می افتم تو پارسال. پاک کنم. اون پیدا شد... ولی یعنی می تونم امید داشته باشم اینم درست شه؟

از اون جایی که همیشه خودم کار بقیه رو راه می ندازم تو این زمینه می تونم اطمینان بدم که نه.

فرض کن کیلگ! این فلش دست اکثر آدمای خفنی که میشناسی چرخیده. مثل گوی زرین هری پاتر حافظه ی بدنی داره حتی. هعی.


خیلی زور داشت از توی کشوی کامپیوترم که پر بود از کلییییی فلش نوی تلمبار شده تو این همه سال، یکی رو به عنوان جایگزین انتخاب کنم. ده دقیقه ست بهشون زل زدم و دلم نمی آد دل بکنم از فلش قبلیم. ده دقیقه ست باهاشون ور می رم... به ترتیب قد مرتبشون می کنم... به ترتیب رنگ... به ترتیب مارک...  و احساس غریبگی می کنم باهاشون.

کلیییی  فلش  واقعا یعنی کلیییی. حداقل بالای پونزده تا. جایزه ها از مدرسه و سمینار های مادر و پدر و خاله و دوست  و کادوی تولد و فلان و بهمان. همه شون آک آک. و هیچ کدومشون به دلم نمی شینه. آخرش بینشون ده بیست سی چهل کردم و قرعه به نام یه شونزده گیگی مشکی قرمز گنده افتاد.

ازش خوشم نمی آد ولی دیگه مشکل حافظه م حل شد حداقل. دیگه کسی بهم نمی گه این فلش ت رو عوض کن جوزف. دیگه منت کشی هم لازم نیست از کسی بکنم به خاطر اینکه حجم فلشم کمه. دیگه هم کسی بهم گیر نمی ده چرا رنگ در فلشت با بدنه ش ست نیس! :((

شاید اگه من این همه خوب وسایلم رو نگه نمی داشتم،  الآن محکوم به تحمل این حس وحشت ناک نمی بودم. این حسی که انگار یه تیکه از وجودم رو گم کرده باشم.

شاید اگه هر دو سال یه فلش عوض می کردم، الآن اعصابم این طوری خط خطی نمی بود. آب روغم قاطی نمی شد به این شدت. می تونستم بخوابم امشب...

خیلی وقته از دو دیقه گذشته.

ولش کن.

حداقل یه نیمچه سوگ نامه ای برات نوشتم فلش جان.

+قول می دم اون روزی که شدم خفن ترین کامپیوتری ای که می شناسم، خودم درستت کنم. فلشک عزیز من. دلم تنگ می شه برات. خیلی. خیلی. خیلی...

ترنسند بدنه سفید در مشکی چهار گیگی من. :((


حاج آقا...! اینجا خیابونه به خدا!!!

خواستم نق بزنم!

از بی فرهنگی.

ادعای فرهنگم نمی شه ها! ولی تا به اینجای زندگیم سعی خودم رو کردم  مینیمم اخلاق هایی که ازم انتظار می ره رو رعایت کنم... نه به خاطر خودم فقط. بلکه به خاطر اطرافیانم که محکومن منم جزو محیط زندگی شون باشم! جزو اون دسته از روشن فکر هایی هم نیستم که کول بازی در میارن به هر چیز سیاه وسفیدی گیر می دن و نقدش می کنن.

ولی یه چیزی دیدم که حالم رو به هم زد.

شدیدا؛ حقیقتا؛ واقعا.


دو روز پیش ساعت هفت و نیم صبح، بین خواب وبیداری، داشتیم از کنار دیوار پشتی دانشگاه به مقصد کلاس آناتومی طی مسیر می کردیم.

صبح زیبایی بود. پیشه وران در حال بالا زدن کرکره های مغازه ی خود بودند. جوانکی در کلاس تمرین رانندگی خود مشاهده می شد و بسیار تف تفکی رانندگی می نمود.

حاج آقای بسیار پیری از دور مشاهده می شد که به سمت ما حرکت می نمود. با ابا و ردا و عمامّه و بقیه ی ضمائم... خیلی ابهت انگیز.

ما هم به کلاغ های درخت های قد برافراشته ی دانشگاه نگاه می کردیم و نور خورشیدی که بر بال های پر کلاغی آن ها می تابید.

به صدای مینا های وحشی و جیغ جیغشان گوش می سپردیم و اینکه چه قدر دلمان برای مینای خانه تنگ شده است.

خب همه ی اینها را گرفتید؟ این تصویر سازی بدیع و شور انگیز را؟ می دانید دیگر همیشه لازم است یک چیزی بریند توی احساس های قشنگی که ما داریم. این یک قانون است.

حالا یک لحظه چشم از درختان پر کلاغ بر میدارید و می بینید حاج آقای مذکور وسط راه ایستاده و دیگر به شما نزدیک نمی شود.

و شما همچنان به سمت او در حال حرکت هستید.

بعد توجه بیشتری می نمایید و می بینید حاج آقا بال بال می زند. دست هایش را را باز کرده و ابایش شبیه بال خفاش شده است.

می گذارید به حساب خواب آلودگی و لبخند محو نثارش می کنید. یاد دیوانه ساز های هری پاتر می افتید نا خودآگاه ! به کج عقلی خودتان هم چنان می خندید.

حاج آقا پشتش را به همه می کند و به سمت دیوار می ایستد.

دیگر نمایی از صورتش ندارید. حالا با کنجکاوی تمام حرکات عجیب و غریب حاج آقا را زیر نظر می گیرید.

و یک هو...

دیوار کنار دانشگاه و زیر پای حاج آقا خیس می شود.

لبخند روی لب های شما می ماسد.

حاج آقا حالا دست از حرکات خفاشی برداشته و به سمت شما حرکت می کند...

این شمایید که خشک شده و دیگر حرکت نمی کنید.

سعی می کنید وانمود کنید چیزی ندیده اید.

حاج آقا از کنارتان عبور می کند.

دیگر یک ذره هم نگاهش نمی کنید. انگار که اصلا وجود ندارد.

در عوض زل می زنید به خیسی دیوار پشتی دانشگاه. و بعد از آن دوباره به کلاغ های روی درخت های قد برافراشته ی دانشگاه.

و فکر می کنید چرا؟ واقعا چرا؟!

دور و بر را کاوش می کنید ببینید به غیر از خودتان چه کسی این صحنه ی انزجار برانگیز را دیده است.

واکنش خاصی مشاهده نمی کنید.

شاید همه مثل شما خودشان را به ندیدن می زنند. یا نکند در این شهر این حرکت خیلی عادی ست؟

حالتان از هرچه حاج آقاست به هم می خورد. از این که ادعای پاک بودنشان می شود.

با خودت فکر میکنی:

نکند حاج آقا ها فکر می کنند ادرارشان مقدس است و باید با آن تمامی شهر را مزین بنمایند به امید آن که شهر از نیروهای شیطانی محافظت بشود؟

مگر حاج آقا مسجد آن ور خیابان را نمی دید؟ چه قدر برایش سخت بود خودش را به دست شویی آن دس خیابان برساند؟

مگر حاج آقا ها به طهارت اعتقاد ندارند؟ لابد می خواهد برود نماز مستحبی هم بخواند چندی بعد!!!

مگر بابابزرگ خودت هشتاد و اندی سالش نیست؟  حاج آقا نیست ولی این همه به خودش فشار می آورد تا یک دست شویی پیدا کند در مسافرت ها.


دیگر هیچ وقت از کنار آن دیوار رد نمی شوی. مسیرت را عوض می کنی و از کنار یک دیوار دیگر به سمت دانشگاه می روی.

دیوار کنار درخت های قد برافراشته ی پر کلاغ خیلی وقت است که از چشمت افتاده.