آقا الآن که خوابم می آد،
ولی یه روزی می آد،
اگه زنده موندم می آم کاملش می کنم این پست رو،
و چیزی که تو سرمه رو می نویسم واست،
یه شب تا صبح کامل برات می نویسم،
من از احساس خواهم نوشت،
از احساسی که هر کی رد شد تجویز کرد از سرت می پره،
و نپرید...
ولی امشب نه،
یه شب می آد که سنگامون رو وا می کنیم،
اون قدر که تمام حرفای دنیا تموم شن،
و کیبورد های جهان از کار بیفتن و دکمه هاشون صدا تلق زدن بده.
کلّه مکعّبی من...! 3>
و وقتی می گم کلّه مکعّبی، دقیقا دارم از چی حرف می زنم:
اینجا دو تا کلّه مکعبی رو در حالت مباحثه می بینید. که البتّه اون قدری که لازمه روی کلّه های مکعّبی شون فوکوس نشده ولی اکیه باو. :)))))) بیش از حد اکیه حتّی کیف می کنم با نگاه کردن بش. راستش تا حالا هیچ عکسی به این غلظت به ایده آلم از واژه ی کلّه مکعّبی نزدیک نشده بود.
آقا خودم پیداش کردم! حس دزد دریایی ها رو دارم. گنج، گنج. شیپور ها را بدمید و بر طبل ها بکوبید و بادبان ها را بالا بکشید که ما فاتحانیم! نحن فاتحون.
هی کیلگ می دونی حس شاخم نسبت به این گنجینه هایی که پیدا می کنم چه زمان شاخ تر می شه؟ وقتی از روی هیچ اپلیکیشین فوتو محوری نمی آد زیر دستم. نه اینستا، نه تله، نه پینترست. هیچ کدوم.
حالش دیقن اونجاس که وقتی گوگل می کنم، وسط تصویر های بی ربطش، یهو یه چیز بی ربط تر به موضوع سرچم ولی در عین حال جالب می آد زیر دستم. :{
هوم راستی، خب شما بیشتر از خیلی های دیگه نوشتنی هامو خوندین...
مسابقه س،
نمایش نامه.
اممم بنویسم یا ننویسم آیا؟
چقد سخته؟ ایده یا اینفوی به درد بخور چی دارید شیر(نه جنگلی نه خوردنی) کنید؟
آقا من به اندازه ی انگشتای دستم، دقیقا ده تا نمایش نامه خوندم تا حالا فقط. سابقه ی درخشانی نیس خیلی ولی بازم اکیه خوب. بیگانه نیستم باش. و اینم بگم واسه اینکه عددش بکشه بالا دارم هری پاتر و فرزند طلسم شده رو نمایشنامه حساب می کنم الآن! یعنی خوب نمایش نامه هست واقعا دیگه. :)))) نمی دونم چرا عذاب وجدان گرفتم وقتی اونم نمایشنامه حساب کردم. :))))
البتّه که به احتمال نود تا، تهش می خوام بنویسم هر کوفتی که بشه و کار خودمو می کنم، ولی یس دوس دارم نظر تونو بدونم که بینم شانس بردم چقدره... :-؟
چون خوب من هیچ وقت واسه باختن نمی رم جلو که. زیادم نباختم تا حالا غیر از کنکور و المپیادم که سر هر دوتاش به اندازه ی تمام برد های زندگیم باختم و یر به یر شد. :))))
خلاصه اگه ببازم، کرک و پرم می ریزه باز تا یک ماه دهن خودتون صافه باید از نا داوری و بی عدالتی و مافیا ی پشت پرده بخونین.
آیا در کیلگ یک نمایش نامه نویس کشف نشده می تونید ببینید؟ خوب چشاتونو باز کنیدا. چون خودش که بعله. :)))
کلّه مکعّبی؟ تو خسته نشدی از بس عکس باباهای این و اون رو دیدی امروز؟
خسته نشدی اینقدر تبریک شنیدی و کشف کردی همه بهترین بابا های دنیا رو دارن؟
اون میون مثل من حس نمی کردی که این کارا همه ش فیکه؟
مثلا با خودت فکر نمی کردی که باباهای پنجاه و اندی ساله ی امروزی وقت تلگرام و اینستاشون کجا بود که الآن این همه تبریک و تهنیت و قربون صدقه براشون می ذارن؟
این همه مقادیر خوشبختی مردم که به سمت بی نهایت میل می کنه حالت رو به هم نزد؟
کلّه مکعّبی...
منم می خوام روایت کنم. می خوام درگوشی بهت بگم که همه ش چرته. همه ش شو آفه! این آدما دارن به خودشون می قبولونن که خوشبختن. راهی به غیر از این نمی بینن یا شایدم همه ی اونا خوش بختن و من قراره حجم بدبختی اون همه آدم خوش بخت رو یه تنه به دوش بکشم!
منم اوّلش همین سعی رو کردم... سعی کردم که باور کنم ما یه خونواده ی خوشبختیم.
من دی روز با کلی خستگی رسیدم تهران. ولی کوبیدم رفتم تا شهر کتاب. برای کی؟ برای بابام. تا بتونم اون کتاب مسخره ی بچگونه ای که خودم عاشقشم رو برای بابام بخرم. یه کتاب مصور با طرح های کودکانه ش. یه خرس و بادکنک و چند تا المان ساده ی دیگه. با یه داستان خیلی قشنگ که تا به تهش نرسی نمی تونی پیش بینی ش کنی.
من این کتاب رو به هر کسی هدیه نمی دم. ولی دی روز احساس کردم که وقتشه برای بابام بخرمش.
متاسفانه تا الآن به هر کسی این کتاب رو کادو دادم با سرعت خیلی عجیبی ثابت کرده که لیاقتش رو نداشته. از یکی از نزدیک ترین دوستام بگیر که الآن شده یکی از عوضی ترین دشمنام تا بابام. من دیگه اصلا نمی دونم که تا لحظه ی مرگم اصلا می تونم کسی رو پیدا کنم که لیاقتش رو داشته باشه یا نه... اصلا فکر نمی کنم دیگه برای کسی به غیر از خودم از این کتاب بخرم. تصوراتم رو به هم می زنه از افراد دور و برم.
همین الآن بابام داشت با یکی حرف می زد. در مورد روز پدر... من فقط حرفای این ور خط رو می شنیدم:
- ببخشید که دیر تماس گرفتم روزتون مبارک باشه.
- بله بله. انشا... سایه تون مستدام باشه بر سر ما...
- من؟ آره آره. بچه ها برای من یه چیزایی خریدن.
- یه کمربند و یه کیف و ... دیگه دیگه... {دقت کنید که یادش نمی آد که بگه یه کتاب که کیلگ با اون همه تعلقات دادش به من!}
- نه بابا! من که دیگه مرد این خونه نیستم اصن.
- این حرفا رو شما نباید بزنین. بچه ها و زنم باید بزنن که نمی زنن...
- من دیگه چیزی برام نمونده تو این خونه. مردانگی ای نمونده برام...
- اونا باید بفهمن که من زحمت می کشم که نمی فهمن...
- فقط فکر گردن کلفت کردنن و خط و نشون کشیدن و اینکه کارشون راه بیفته.
من دیگه حرفاشون رو نمی شنوم. می رم تو فکر. ما فقط اسممون یه خونواده س. ما اون قدری بد بختیم که بابام داره این حرفا رو پرت می کنه تو صورت یه آدم کاملا غریبه! ما فقط تو این خونه ی لعنتی هم دیگه رو تحمل می کنیم. من خیلی متنفرم از همه چی کلّه مکعّبی... حتی دیگه شک دارم از تو هم متنفر نباشم.
می دونی اومده بهم چی میگه؟ کلّه مکعّبی؟ واقعا فکر می کنی چند تا بچه از بابا هاشون تو روز پدر همچین حرفایی می شنون:
- آره. من و مامانت اصلا نمی خواستیم با هم ازدواج کنیم.
- همین مامانت یک سال قبل از اینکه تو به دنیا بیای اومد به من گفت بیا طلاق بگیریم سوری با هم زندگی کنیم.
- حتی منو زور کرد بیاییم تهران. تمام پولامو ازم گرفت. منو به خاک سیاه نشوند.
- هی می گفت بچه ی من باهوشه.
- من بهش گفتم خانوم... من این کیلگ رو می شناسم! نمی کشه.
- هی بهش گفتم بچه ی من ازون بچه ها نیست. توانایی ش رو نداره با منطقه یکی ها رقابت کنه....
- هی اون گفت من می دونم کیلگ با سهمیه ی منطقه یکم می تونه دانشگا قبول شه... هی گفت من به کیلگ ایمان دارم.
- الآن هم منو بد بخت کرده. پشتم رو خالی کرده.
- تو هم هرچی می کشی تقصیر مامانته کیلگ. همین که آواره ی شهرستانا شدی تقصیر مامانته.
من فریاد می کشم سرش:
-دیگه نمی خوام بشنوم.
به زور دستم رو می کشه می بره وسط دعواشون:
- تو دیگه بزرگ شدی کیلگ باید بفهمی چی داره تو این خونه می گذره!
- باید بفهمی زندگی ما چه جوریه!
- تو بچه ی بزرگ منی... باید بدونی مامانت چی به سر بابات آورده.
مامان جیغ می زنه:
- کیلگ رو ولش کن! دعوات با منه. اونو چی کار داری؟ شنبه امتحان بیوشیمی داره!
-کیلگ بچه س نمی فهمه!
- باید بفهمه. باید بفهمه من تو این سی سال چی کشیدم از دست تو!
- سی سال نه، بیست سال...
و دو باره درگیر می شن با هم. هی گذشته رو هم می زنن. هی همش می زنن. دوباره می رن سر قضیه هایی که من صورت مساله شون رو از برم. خیلی ساله از برم. ولی حل نمی شن. مثل بعضی از سوالای المپیاد که سال اوّل می گفتن یاد می گیرین اینا رو حل کنین وقتی بزرگ بشین ولی سال آخر هیچ کدومشون حل نمی شد.
ما از اون خانواده های رویایی اینستا نیستیم کلّه مکعّبی! خیلی وقته که یادم رفته خوش بختی هام چه شکلی بودن.
معمولا وقتی سعی میکنم به خوش بختی فکر کنم یه تصویر می آد تو ذهنم: شیراز، وقتی که پنج سالم بود و دستام رو باز می کردم و روی کاشی های کنار فواره های باغ ارم راه می رفتم. بابام هی بهم تذکر می داد زشته بچه این کارو نکن. مامانم هم تیلیک تیلیک با دوربین عکاسی مون از من عکس می گرفت. آره!من چهار پنج سالگی هام رو یادم می آد. چون اگه یادم نیاد محکومم به اینکه خودم رو یه بد بخت بی همه چیز فرض کنم کلّه مکعّبی.
فکر می کنی چرا من هیچ وقت ازین پستای رویایی نمی ذارم تو اینستا؟ فکر میکنی من به شو آف نیاز ندارم؟ حقیقتش اینه که من چیزی برای شو آف ندارم!!! من یه خونواده ی از هم گسیخته دارم که هر لحظه بیشتر از قبل داره نخ کش می شه. من هیچ وقت نمی تونم تو روز مادر و پدر پست تبریک بذارم رو اینستا و زیرش هش تگ کنم:
# بهترین _ پدر _دنیا
# بهترین_مادر_دنیا
# بهترین_ خانواده
برای بار هزارم به خودم این جمله رو می گم. نمی دونم برای بار چندم دارم اینجا می نویسمش...من هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمی بخشم کیلگ. هیچ وقت هیچ وقت.
نه مامانم رو، نه بابام رو که تو روز پدر این همه بچه ش رو خورد کرد.
من نمی بخشمشون.
حتی اگه یه روزی خوش بخت ترین کیلگ روی این کره ی خاکی بشم...
می دونی کلّه مکعّبی الآن ایزوفاگوس اومده لپ هامو گرفته:
- گریه نکن کاپیتان کِناکِلز!!! اگه گریه کنی منم گریه م می گیره ها!
نیشم رو باز می کنم:
- آره فِلَپ جَک. کاپیتان ها هیچ وقت گریه نمی کنن!!!
#آرزو_کنین_وقت_داشته_باشم_نظراتون_رو_بخونم_و_تایید_کنم.
پ.ن اوّل:
+می دونی کلّه مکعّبی؟ دلم می خواست اونقدر روش رو داشتم که بدون لال بودن این حرف رو پرت می کردم تو صورتش امروز، حیف که پدر بود، روزش بود؛(مثلا) حیف که من هنوز هم به رعایت کردن حرمت ها اعتقاد دارم.
" ای به اصطلاح بابا! تا حالا شده ازم بپرسی که سر جلسه کنکور چی میومد تو ذهنت که اینقدر خرابش کردی؟ تا حالا ازم پرسیدی که چه تصویری جلو ی چشمام بود اون روز؟ اگه ازم می پرسیدی بهت می گفتم که نصفش حرفای صد من یه غازی بود که تو یک سال آخر مجبور بودم شنیدنشون رو از زبون مثلا عزیز ترین فردای زندگیم تحمل کنم."
پ.ن بعدی:
+الآن همه چی دوباره آروم شده. اونا تخلیه شدن. بابام داره از مامانم می پرسه: گوشتا رو چه جوری چرخ کنم؟ مامانم هم داره بهش طرز کار چرخ گوشت رو یاد می ده!!!
فقط منم که محکوم بودم اون حجم عظیم از انرژی منفی رو ازشون بگیرم تا راحت شن!
منصفانه ست، نه؟
نمره ی بیوشیمی م هم بیست و دو باید بشه لابد؟ موافقین؟ :]
+اوّل یه نوشته برای تویی که چشمانت این سطر ها را می دوند: بخش کلّه مکعبی وبلاگ من مربوط میشه به زمان هایی که دلم می خواد از خودم برای یه شخصیت خیالی بنویسم. مخاطب من در این پست ها شخصیتی ست به اسم کلّه مکعبی که اگه کمی وبلاگ رو دنبال کرده باشید می تونید بفهمید چرا چنین اسمی رو براش انتخاب کردم. در این پست ها کیلگارا کاملا فردی مودی به چشم آمده و با شخصیت شاد و شنگول همیشه اش اندکی تا قسمتی تفاوت دارد. این پست ها عمق وجود کیگاراست. حرف هایی که مدّت ها نمی زندشان ( به خاطر این که نمی خواهد کسی را برنجاند یا غرور خودش شکسته شود)، همه در دلش می مانند و در نهایت در روزی مثل امروز کیگارا تاب نمی آورد و استفراغشان می کند! شما هم می تونید کلّه مکعبی باشید. استثنایی وجود نداره. این رو گفتم که حالتون با پست های طولانی طوری مثل این گرفته نشه. چشماتون سیاهی نره و دو نمره عینک اضافه نکنید! یا حداقل آمادگی قبلی داشته باشید براش. :دی
می دونی چیه کلّه مکعبی من؟ خیلی خودم رو کنترل کردم تا برسم اینجا و اینا رو بنویسم. خیلی این چند روز به خودم دل داری این یه لحظه رو دادم. این یه لحظه که راحتم می کنه. شاید بعدا بیام بخونمشون و ببینم که " اَه... چقد لوس!" و از اینی که الان هستم متنفر شم. از این که چرا این قدر بی منطق و احساساتی با همه ی مسائل دور و برم بر خورد می کنم. ولی در حال حاضر دلم پره و فقط می تونم بنویسم. حتّی پتانسیل گریه کردن رو هم ندارم. حتّی...
من گفتم که سال پیش را دوست دارم. سال پیش یعنی سال پیش، نَه سال پیش. فهمیدی؟ همان به قول خیلی ها پیش دانش گاهی. یا همان که روی کتاب زبان انگلیسی مان نوشته : " pre university "...
ولی نگفتم این صبر را در خودم می بینم که با آن کنار بیایم. [اصلا چرا کتابی حرف بزنم؟ دیگه عامیانه می گم. :)) ]
خیلی چیز ها امسال هست که واقعا نمی توانم با آن ها کنار بیایم. خیلی زیاد.
من مثل یک بچه ی دو ساله به خفن های کلاسمان حسادت می ورزم. از این که به چشم هیچ معلمی نمی آیم بی زارم. و همه ی این ها دارد مرا له می کند؟ می فهمی؟ من حس گرگی را دارم که از گله اش طرد شده. احساس بی تعلقی دارم. و تو می دانی برای نوجوانی مثل من که کم کم به سمت جوانی می رود این احساس تعلق خاطر چه قدر می تواند مهم باشد.
من هیچ نقطه ی مشترکی بین خودم و اطرافیانم پیدا نمی کنم. درست مثل یک راس تنها در گرافی که کلییی خوشه دارد. یا مثل گرافی نا همبند که اگر مرا از آن حذف کنی همبند بشود.
باورت می شود؟ زنگ تفریح ها را به زور سر می کنم. هیچ کسی نیست که با او بپلکم این ور و آن ور. رفیق فابریک دارم. شاید هم داشتم. ولی امسال همه چیز یک جوری شده. رفیق فابریک هایم دیگر نیستند. شاید هم هستند ولی من دیگر رفیق فابریکشان نیستم. نمی دانم فاز چیست واقعا!
اصلا نمی دانم چرا این ها را دارم در فضای مجازی می نویسم؟ خب چه می شد اگر در همان دفتر خاطراتم... انگار دلم می خواهد یک نفر پیدا شود برایم کامنت بگذارد " لعنتی! بالاخره تو به یک گوری تعلق داری! " نباید اینقدر کم اعتماد به نفس باشم. ولی نمی شود! نمی شه که بشه!
از یک طرف تجربی ها . که باید به این گروه متعلق باشم ولی گویا هیچ کس تره ای هم برایم خرد نمی کند و گویی انگاری اصلا در جمعشان نیستم. از طرفی ریاضی ها! همه ی افرادی که کلی برای دیدنشان ذوق می کنم و آن ها اصلا هم عین خیالشان نیست که من دیگر در بینشان نیستم. شده ام مثل خفاشی که بین پستانداران و پرندگان مانده.
گُر گیجه می گیرم وقت هایی که معلم ها استراحت می دهند. نمی دانم سرم را بگذارم روی میز؟ درس بخوانم؟ بروم سایت؟ کتاب خانه؟ نماز خانه؟ بوفه؟ یا حیاط؟ و خوب است بدانی همه را باید تنها تنها بروم. رفیق هایم خر می زنند. برایشان اپسیلون هم مهم نیست. ولی من دارم له می شوم.
گاه می روم حیاط... برگ های پاییزی ای (_آقا من همیشه با املای اینجور کلمات مشکل دارم. الان بنویسم پاییزی؟ پاییزی ی؟ پاییزی ای؟×تف_) را می بینم که پرواز می کنند. و زمین نم خورده. و بوی نم! و فکر می کنم سال بعد دیگر این ها نخواهد بود. هیچ کدامشان. گاه دلم می خواهد با معلم های سال های گذشته بنشینیم و گپ بزنیم. از من خبری بگیرند. از به اصطلاح سوگولی شان. بگویم چقدر دل تنگشان هستم. چقدر دلم می خواهد فقط و فقط و فقط برگردم و دوباره شاگردی کنم. خفن بازی در بیاورم. کاری که هیچ کدام از بچه های هم سن و سالم حاضر نیستند انجام بدهند!
نمی دانم. انگاری مشکلی در من وجود دارد. چیزی که بقیه می بینند ولی من نه. قبلا ها می گذاشتمش به حساب خفن بودنم! به حساب شاگرد اوّل بودنم! به حساب این که خر خون ها طرف دار ندارند. الان چی؟ الان که حتی نفر (n^2) م مدرسه در حد بی نهایت هم نیستم؟ دلم می خواهد شرارت به پا کنم. کلی بخندم. لذت ببرم از در جمع بودن. ولی نمی دانم چرا اینقدر جدی می شوم وقتی می بینم بین بحث های لوس و بی مزه ی خیلی ها جایی ندارم. وقت هایی که در جمع بچه ها می ایستم و هیچ کس نمی فهمد که منی هم هستم. دایره شان تنگ می شود و من می افتم بیرون دایره. خب تا کی می شود وانمود کرد که به آن دایره تعلق دارم؟ بالاخره که دایره را بر رویم می بندند! بهتر که بدون شکستن غرورم خودم به سمت دایره نروم. شاید هم به این خاطر است که کم حرفم. یا خجالتی! تف بزنن تو این شخصیت که شخصیت نیست! خمیر ه.
کله مکعبی... کاش حداقل مرتضی پاشایی بود که بگوید "یکی هست..."
کلّه مکعبی... یک خواهش! می شود تو بگویی که حداقل یک بیت از حافظه ات متعلق به من است؟