باید یه همچین فرمی رو پر کنم. تا دو روز دیگه به خاطر اینکه کارت ورود به جلسه بهم بدن.
هوم. :{
خیلی وقتا دوست داشتم ببینم از من کله خر ترم پیدا می شه یا نه... مثلا تو این مایه ها که یکی از اون هفت تا همزادی که قراره مثل من باشن رو پیدا کنم و بپرسم یعنی تو هم گاهی اینقدر احمق بازی در میاری و ته دلت حس می کنی خیلی خفنی :-؟
منی که می شینم واسه همچین فرمی یک ساعت و نیم وقت می زارم؛ _بدون فکر کردن به امتحان دهشتناک سیصد و اندی صفحه ای دو روز بعد بیوشیمی م در حالی که هنوز یک سومش رو هم نخوندم!!!_
برای اون استاد عوضی ای که دلم ازش پره (و البته بیوشیمی هم نیست خیالتون راحت! ) کلییییی انتقاد سازنده می نویسم.
می نویسم که خود لَش ش رو درست کنه و آدم شه از این به بعد. از این به بعد یاد بگیره وقت دانشجوش رو تلف نکنه... بفهمه آموزش تقدس داره. بفهمه که حق منو خورده! حقی که برگردنش بود و اهمال کرد توش. بفهمه که ازش نمی گذرم هیچ جوره.
می نویسم و می نویسم.
همه ی مربع ها رو روی خیلی ضعیف بولد می کنم....
بعد تهش می گم : آخیش.... تموم شد. می خونن و آدمش می کنن. ارزشش رو داشت...
می زنم ارسال؛
نمی ره.
دوباره می زنم ارسال؛
بازم نمی ره.
خطا در اتصال...!
بعد از چند بار، امتحانی می رم یکی از استادایی که نسبتا راضی بودم ازش رو انتخاب می کنم و همه ی گزینه هاش رو خیلی عالی می زنم. متن هم نمی نویسم واسش.
می زنم ارسال؛
می ره این بار.
حسرت می خورم که چرا متن ننوشتم و تشکر نکردم از اون استاد خوبم.
دوباره بر می گردم رو پیج اون عوضی ه...
کپی... پیست... ارسال.
نمی ره.
و من موندم و انشایی که حدودا دو ساعت نوشتمش و ارسال نمی شه که نمی شه.
آیا پیچ یک استاد عوضی از مقادیر عوضی بودن اون استاد ارث می بره؟
اون باکس کوفتی شون احتمالا باگ داره و باید هیچی توش ننویسی تا درخواستت ارسال شه. بالاش نوشته هرچه دلتان می خواهد محرمانه بنویسید... ولی وقتی پرش می کنی ارسال نمی شه!!!!! و من چه جوری می تونم بدون اینکه حرفام رو بنویسم فرم رو بفرستم؟ اکتفا کنم به اینکه همه رو خیلی ضعیف بفرستم؟ کی می خواد حرفای منو بشنوه پس؟ کارت ورود به جلسه می ارزه به قیمت خوردن حرفام؟ می ارزه به اون جلسه هایی که می رفتم سر کلاسش و با خودم می گفتم:" آروم باش کیلگ! این یه جلسه رم تحمل کن. تو ارزشیابی دخلش رو می آریم! آروم باش فقط. فرض کن وجود نداره سر کلاس!" چه جوری می خوان بفهمن این یارو چی به سر ما آورد؟ اون همه امیدی که به خودم می دادم چی شد پس؟ من به کی باید بگم که این بشر داشت روانی م می کرد به معنای کلمه؟
باورتون می شه؟ اون قدری عوضی باشی که یکی از شاگردات حس کنه گزینه های خیلی ضعیف فرم ارزشیابی واست خیلی هم زیادن و چون نمی تونه نظر خودش رو تو تکست محرمانه بفرسته، فرم ارزش یابی رو پر نکنه و کارت ورود به جلسه ندن بهش...
البته خودم می دونم که تهش چه من بگم چه نگم ارزشی قائل نیستن واسه نظرات و کسی نمی خوندشون... ولی حداقل تو حلقومم نمی مونه این عقده ها. منی که تمام کلاس رو به امید این ارزشیابی سر کردم. که واسش بزنم. بد هم بزنم. ناجور هم بزنم.... هووووووووووف. داغوووون عوضی...
اون قدری ریختم به هم که از حرصم رفتم یه دور برای مامانم خوندمش...
یه دور برای بابام.
هر خوانش حدودا بیست دقیقه با دور تند کلمات من!
ایزوفاگوس هم در هر دو دور حضور افتخاری داشت.
پوکر فیس نگاهم می کنن هردو. برای اینکه می بینن خیلی برافروخته ام هر دوتاشون می گن: "عالی بود کیلگ."
با خودم می گم: " چه فایده.... ارسال نمی شه. شما اولین و آخرین کسایی هستین که می خونین ش!" خود استاده هم هیچ وقت نمی فهمه که چه قدر عوضی بوده.
مامان می گه: "خب بنویسش، نامه ش کن... تحویل واحد آموزشتون بده."
تو دلم می گم: "کله خر هستم. ولی احمق نه! من هنوزم انتقالیم رو لازم دارم. واحد آموزش به هیچ کس رحم نمی کنه. حتی شما دوست عزیز."
ایزوفاگوس هم می گه: "کیلگ! قشر یعنی چی؟ منم می خوام برای خانوم شیرمحمدی از اینا بنویسم، برم بالای صف بخونم."
بش می گم: "من اگه خانوم شیرمحمدی شما رو داشتم تو دانشگاه... هووووم. عوضی ندیدی هنوز." :{
نامه م رو می کنم یه پست چرکنویس تو همین بلاگ. شاید یه وقتی... از چرک نویس بودن در اومد. راستی اگه خواستین هکم کنین (ترجیحا نکنین، دوست دارم اینجا رو زیاد) ، وقتی این یارو چرک نویسه رو خوندین پیش خودتون نگه ش دارین. قرار بوده محرمانه باشه مثلا!
البته هنوز هم دیر نیست. بیایید آرزو کنیم سیستم داغون سما تا فردا شب درست شه و من بتونم اینا رو بفرستم براشون. باشه؟ حس می کنم شدیدا گول خوردم و کلاه بدی سرم رفته الآن!
+پ.ن اوّل: الآن فهمیدم. تولّد بلاگ همه چی ولی هیچی من گذشت. دی روز بود. نوزدهم. کلی از قبل با انگشتام حساب کرده بودم که نوزدهم رو دانشگاه نباشم و پست بذارم. یا حداقل سیستم داشته باشم اون روز. اتفاقا همه ی شرط ها بر قرار بود. فقط من یکم ماهی قرمزم. یادم رفت. یکی از مهم ترین تعلقاتم رو در روزی که باید یادم رفت. اینم نگین که اگه مهم بود یادت نمی رفت. گاهی غیر مهم ها اونقدری میان تو دست و پات که ... به هر حال اینم یه مدلشه وبلاگ همه چی ولی هیچی من! آی دو لاو یو سو ماچ بی همه چیز. با این که واقعا بی همه چیزی! :)) هووووووف.
+پ.ن دوم: یه فرزانگانی مرده. خودشُ کشته! دار زده در واقع. تو دست شویی مدرسه شون بعد امتحان ادبیات. زیاد خوندم از حرفایی که پشت سرشه. می دونین تفاضل اشتراک از اجتماع منو طرف می شه اینکه اگه من بودم هیچ وقت بعد از امتحان ادبیات خودم رو دار نمی زدم. همین. پس بیا فعلا بهش فکر نکنیم کیلگ اکی؟ باشه واسه تابستون. اون مرده. تو زنده ای فعلا. هوم. :{
خب خودم هم خسته ام واقعا!
خیلی بدم می آد که اینجا رو عملا به یه وبلاگ درسی تبدیل کردم. همه ش یا دارم در مورد درس غر می زنم، یا دارم فلان استاد رو فحش کش می کنم یا در مورد فلان نمره ی لعنتی م می کوبم تو سرم... عین آدم هم درس نمی خونم. اگه می خوندم اینقدر استرس مسخره گریبان گیرم نمی شد که به محض ورودم به اینجا مجبور بشم خودم رو این جوری خالی کنم.
این حال منو به هم می زنه که درسم بشه تمام زندگیم. اونم درسی که به زور... اه ولش کن اصلا!
خب مگه اعصاب می ذارن واسه آدم؟
الآن مشخصه که داشتم مقدمه چینی می کردم برای غر غر های جدیدم؟ :]
شدیدا دلم می خواد فحش بدم. خوشبختانه فحش های من از یه دایره ی محدودی از لغات ساده که این روزا دهن گیر اکثر مردم هست تجاوز نمی کنه. ولی بازم؛ پیشاپیش پوزش!
بهم می گه- اه. کیلگ تو که اصلا بلد نیستی. بده من برات پیپت رو پر کنم... داری وقت بقیه رو هم می گیری!
بهش می گم- ا... استاد یه دقیقه صبر کنین دیگه! من واقعا بلدم!!!
{با اصرار بیشتری سعی می کنم سه و نیم سی سی پتاسیم پرمنگنات که رنگ یاقوت بنفش هست رو از توی بشر کوفتیش بردارم.... دستم می لرزه بازم گند می خوره و کم می شه.....}
- بهت می گم بده من سریع برات بکشم. اصلا این طوری آخه پیپت رو میگیرن؟
- استاد. شما واقعا دارین هولم می کنین... چند لحظه صبر کنین!
{ دستام می لرزه. پیپت با هر حرکت دست من اینور و اونور می ره. مغزم فلش بک می زنه به کنکور پارسال. روی مدادی که دقیقا مثل همین پیپت بی نوا یک حرکت پاندولی نسبتا تند رو به رخ می کشید...}
{یهو می بینم یه دستی داره به زور پیپت رو می کشه از تو دستم... یکه میخورم. می بینم دست استاده!!! :|}
- اصلا من باید یه صفر گنده بهت بدم. حالا هر چه قدر می خوای آزمایش کن.
{راهش رو می کشه و دست از سر کچل ما برمی داره.}
بعد از نیم دقیقه...
یکی دیگه از استادا - آفرین کیلگ! خیلی هم خوبش کردی. حق نداره دخالت کنه تو کار دانشجو ها. حواست به امتحانت باشه.
{و من که انگار منتظر بودم یه نفر آب بپاشه روی آتیشم... قرمز. بر افروخته. لال. لرزان. و واقعا ناتوان. اگه بیشتر از این پیش می رفت شاید حتی گریان!!! و امتحان بیوشیمی عملی م رو به سادگی به فنا می دم چون دیگه اعصابم اعصاب نمی شه واسه کشیدن محلولی که یک صدم میلی لیتر اشتباه هم توش خطای وحشت ناک می ده!}
می آی بیرون می بینی همه بدون استثنا مثل تو پیپت رو می گرفتن تو دستشون! :| و انگار که سوزن استاد گیر کرده باشه رو تو... اون همه آدم رو ندیده؛ به جای همه ی اونا نمره ی تو رو قلپی میخواد صفر رد کنه!
باخودم می گم- عوضیا. من از اوّل راهنمایی پیپت گرفتم دستم. خیلی قبل تر از اون سنی که شما توش فهمیدین پیپت وجود داره. خیلی قبل تر از همه ی دانشجو هایی که دارن این جا امتحان عملی می دن! و می دونی کی بهم یاد داد این کار رو؟ یه استاد سمپادی که الآن تو کانادا داره تدریس می کنه.
اصلا توی لعنتی که چشمات رو می بندی و به زور پیپت رو از زیر دست من می کشی بیرون می دونی که من کل آب های لوله کشی مناطق بیست و دو گانه ی تهران رو با دست های خودم تیتراسیون کردم؟
بعد توی احمقِ عوضیِ نفهم داری به من یاد میدی چه جوری سه و نیم سی سی پتاسیم پرمنگنات بردارم با پیپت؟
کی هستی تو استاد عقده ای؟
برو به درک؛ _که قطعا همون جا جاته._
می خوای برای اینکه من بلد نبودم پیپت دستم بگیرم بندازیم؟
خب بنداز.
همون طوری که دو نمره رو از حلقوم استاد پیر خرفت آناتومی ترم پیش کشیدم بیرون؛
شیش نمره رو به طور کامل از حلقوم تو یکی هم می کشم بیرون.
باشه می برمت پیش سرگروه بیو دانشگاه؛
ببینیم کدوممون بهتر بلده با پیپت محلول پتاسیم پرمنگنات برداره.
×عوضی.
×خیلی عوضی.
×خیلی خیلی عوضی.
×خیلی به توان بی نهایت عوضی.
+پ.ن اوّل: می دونین سوختنش کجاست؟ اینکه با خودت بگی: "آهان. بالاخره یه درس کوفتی پیدا شد که من توش استعداد دارم تو این دانشگاه." یا اینکه با خودت خیال بافی کنی: "خب اشکال نداره که نه آناتومی می فهمم نه بیوشیمی. این امتحان عملیه رو خوب می دم که معدلم رو بکشه بالا." بعد اون وقت این عقده ای که نمی دونم اعصابش از کجا خورد بود جفت پا می/ری/نه به تمام فکرات.
+پ.ن دوم: ایزوفاگوس داره ماتیلدا می خونه. من زورش کردم در واقع. هر پنج دقیقه یه بار می آد بهم گزارش می ده چی خونده. هی می خواد الکی بهم ثابت کنه که به کتاب خوندن علاقه داره. :| انگار داره جام زهر می خوره...
یاد خودم می افتم؛ وقتی که ماتیلدا می خوندم... چه قدر احساس می کردم مامان باباش با مامان بابای من یکی هستن! اتفاقا همون موقع ها بود که یه استاد بهم یاد داد چه جوری پیپت دستم بگیرم. یه استاد که واقعا استاد بود ولی ما بهش نمی گفتیم استاد. خوب کاری هم می کردیم. وگرنه لقبش با این عوضی های توی دانش گا یکی می شد. اون کجا... اینا کجا واقعا.
+پ.ن سوم: این عکس. از یکی از بلاگ های به روز شده ای که همین الآن از تو صفحه ی اوّل بلاگ اسکای بازش کردم.
یادمه. خوب یادمه. من این سریال رو می دیدم فقط به خاطر مرحوم حسین پناهی. هنوزم وقتی یه نفر درباره ی حسین پناهی حرف می زنه... فقط چهره ی معصومش تو این فیلم می آد جلو چشمام. دیوونه بازیاش. با لکنت حرف زدناش. این که هیشکی نمی فهمیدش. و این که چه قدرررررر دوسش داشتم.
اینم یه مدلشه. دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید لابد. همیشه وقتی لونا لاوگود رو می بینم، نویل رو ، کلاه دار رو یا حتی بهلول رو ، این موج از احساساتم فوران می کنه... اینم می شه آخرین باری که فوران می کنه. هوم...
+پ.ن آخر: و وقتی خودم همین الآن کشف می کنم که پژمان بازغی هم تو این سریال بازی می کرده. قضیه چیه؟ اینقدر پیر بود و ما خبر نداشتیم؟ :|
من بهشون می گم گل ریسه ای؛ نمی دونم اسم علمیش چیه ولی تا وقتی که این طبع آنشرلی وارانه چپونده شده تو مغز سرم نیازی هم ندارم بدونم گویا.
شما چی بهش می گید؟ اصلا نگاشون می کنین؟ همین بوته های نسبتا بلندی رو می گم که روش گل های پنبه ای شکل ریسه ریسه رشد می کنه...
مثلا چرا همه شون اسمای خفن مفن انواع اسموتی ها و شیک های کافه ها رو می دونن (و اگه من نوعی ندونم مسخره م می کنن و تا خرخره بهم می خندن و برچسب امل و دهاتی و پرت روم می زنن...!) ولی یه نفر نیست که به من بگه اسم این گل هایی که همیشه تو بلوار و پارک می بینیم چیه؟
تو اسم چیزی که هر روز از بغلش رد می شی رو نمی دونی ولی می تونی با اسم انواع غذاهایی که فلان خواننده تو اون سر دنیا می خوره جدول کلمات متقاطع درست کنی...گل های ریسه ای واقعا چی کم دارن ؟
در نتیجه چون کسی اسمشون رو نمی دونه؛
اینا همیشه واسه من گل ریسه ای می مونن و این هفته همون هفته ایه که شروع می کنن به باز شدن.
و من لعنتی اون قدری سرم شلوغه که نمی تونم برم یه عکس ازشون بگیرم آپلود کنم بذارم اینجا بفهمین چی رو می گم. و اون قدری بد بخت ترم که حتی وقتش رو ندارم برم دست بزنم بشون و با خودم بگم:"ببین چه قدر نرمه، کیلگ."
گل های ریسه ای تا سه هفته ی دیگه می میرن تا سال بعد همین موقع.
و خب؛ حسرت واژه ی کوچکی ست برای توصیف.
+من باید گیاه شناس می شدم. که اونم مثل هزار تا رشته ی دیگه ای که دوس دارم تو ایران کوفتی مسیرش به ته چاه سیاه بدبختی ها ختم می شه. نمی شه نویل لانگ باتم بیاد ببره منو با خودش؟ :-هوووم :-با یه کیگ خیلی خیال باف طرفین.
پ.ن: این شعر مولوی رو داشته باشین. خوشم اومد ازش:
مشتری من خدای است... او مرا / می کشد بالا که الله اشتری
پ.ن بعدی: خب حالا فقط مولوی رو کشیدی؟ ما آدم نیستیم؟( :-حسود) یا نکنه زورت نمی رسه؟ :/
این هفته دقیقا همون هفته ای از اردی بهشته؛
_البته الآن اردی بهشت و خرداد بگیرین شما؛ چون با یه کیلگ تنبل طرفین که در زمانی که می بایست پست رو به اشتراک نذاشته باهاتون_
که شما هر دانشجوی پزشکی ای رو که ببینین تو دانشگاه ما،
دستاش قرمزه.
و شاید به خاطر شغلی که داره هول کنین یه لحظه...
ولی بعدش که می آد جلو؛
_با یه نیش گشاد_
بهتون می گه:
"هول نکن حاجی؛ داشتم از درخت دم دانشکده توت می خوردم."
+ این قانون در مورد هر گونه دانشجویی صدق می کنه: دختر، پسر، چادری ، مذهبی، از راه به در، خر خون، ردیف یکی، عینکی، قد کوتاه، چاق، لاغر، دیلاق، خجالتی، هدفون به گوش، شه له له، مغرور، شاد، همیشه خسته، و حتی لال هایی مثل من! :)
+مشاهده شده که استادا از حسودی شون دانشجو ها رو بابت اجتماع زیر درخت توت به سخره گرفتن. دانشجو ها هم پاسخ دادن :"جوونیم؛ جوونی می کنیم استاد!" و جلو استاد شاتوت ترشی را بالا انداخته و ملچ مولوچ نموده اند.
+ به قدری توت سیاه زیاده که آسفالتامون سیاه شده و برای اینکه خراب نشن بچه ها توت صادر می کنن به فک و فامیلشون؛ و من واقعا خوشحالم از اینکه واسه یه بارم شده یه ویژگی خفن در مورد دانشگاهم پیدا کردم.
پ.ن: اگه شما هم مثل ما یه دانشگاه داغون قبول شدین در حالی که همه دوستای دبیرستانی تون شریفی و تهرانی و بهشتی ای بودن؛
دلشون رو بسوزونید با توت های قرمز شده ی درخت های دانشگاتون.
بگین:
" درسته که ما شهرستانی شدیم شماها تهرانی. درسته که درپیت حساب می شیم هم چنان. درسته که دانشگاه ما اون قدری داغونه که با شب آخر درس خوندن هم می شه توش الف شد... ولی تو اردی بهشت تبدیل به چنان بهشتی می شه که می تونی از همه ی بدی هاش یه جا فاکتور بگیری!"
به غلط کردن می افتن همه شون خصوصا که هنوز میان ترم هاشون هم تموم نشده باشه.:))
×تضمین شده.
عمو.
اگر الآن یک سال پیش بود، من چند شب پیش پستی می نوشتم با مضمون "همینم کم مونده که عموم هم بمیره تو این هیری ویری کنکور!!!" و جلویش به شوخی یک دو نقطه لبخند می گذاشتم.
من چه قدر احمق بودم. نمی دانستم با یک سری چیز ها واقعا نباید شوخی کرد. وای به حال روزی که زندگی هم شوخی اش بگیرد.
اگر الآن یک سال پیش بود، فردا صبح که از خواب بیدار می شدم، پدرم مثل هر روز ایزوفاگوس را می برد مدرسه...
ولی چندی پس از آن موبایل کوفتی مادرم با صدای نکره اش زنگ می خورد و من از لحن صدای مادر می فهمیدم که یک چیزی آن طوری که باید باشد نیست.
بعدش پدرم سراسیمه می آمد خانه، هوار هوار می کرد که داداشم رفت؛ داداشم رفت...
مادرم به او دلداری می داد ولی باز هم نمی توانست در آن میان زبان همیشه کنایه انگیزش را نگه دارد: "هی می خواستم بهت بگم برو پیش داداشت. می خواستم بگم خدایی نکرده یه بلایی سرش می آد. ولی تو رفتی شمال سراغ اون کارگر به درد نخورت..."
آخر می دانی من خوب یادم است. خیلی خوب... این ها را دارم از عمق خاطراتی که مدت ها در قدح اندیشه ام تپانده ام تا فراموش شوند می کشم بیرون! روز قبلش پدرم رفته بود شمال تا یکی از کارگر هایش را از کلانتری آزاد کند. نمی دانم سر چه موضوع کوفتی ای بد بخت بیچاره را گرفته بودند و او واقعا کسی نداشت که کمکش کند. در آن روز من خیلی خوشحال بودم که پدری دارم که سعی می کند در حد خودش به بی نوایان کمک کند ولی از آن روز به بعد دیگر حتی جراتش را هم نداشتم بپرسم بالاخره بر سر کارگرش چه آمد. آزاد شد؟ آزاد نشد؟ رفت پیش دخترش که آن همه زنگ زد خانه ی ما عجز لابه کرد یا نرفت؟ از آن زمان به بعد، من از آن کارگر تا عمر دارم می ترسم. مثل سگ.
اگر الآن یک سال پیش بود، من فقط نگاهشان می کردم (همین طور که الآن هم می کنم) و نمی فهمیدم. آخر تو که اصلا چیزیت نبود. تازه برای تابستان کلی قرار مدار با من گذاشته بودی... فقط کمی حالت به هم خورده بود و رفته بودی بیمارستان. همین. خیلی ها بیمارستان می روند مگر نه؟
بعدش در عرض بیست دقیقه خانه خالی می شد. هنگام رفتن ، تنها حرفی که از گلوی گرفته ی خواب آلودم بیرون می آمد این بود: " اگه مرده بود به منم بگین!"
بعدش همه می رفتند و من می ماندم و دیوار ها.
من می ماندم و ساعت.
من می ماندم و قیافه ی وحشت زده ام در آینه.
من می ماندم و فردایی که امتحان ترم شیمی داشتیم.
من می ماندم و خانه ای که دور سرم می چرخید.
من می ماندم تنها و با چرک زیر ناخن هایم کلییی ور می رفتم.
چند باری هم می آمدم رو ی این بلاگ. کلییییی فحش کش می کردم دکتر ها را. چیزی که الآن خودم هستم. :))
هر لحظه می خوابیدم و بیدار می شدم و فکر می کردم که خواب دیده ام.
من فقط در آن لحظه یک چیز می خواستم که صدا گیر باشد و تا نفس دارم تویش هوار بزنم.
یک چیزی مثل مامان بزرگم را می خواستم که باز هم به زور مرا بچپاند در بغلش.
من یکی از نا امن ترین روز های زندگیم را تجربه کردم.
اصلا نمی دانستم به کدام گوری باید پناه ببرم...
.
.
.
لعنتی.
ببخشید. دیگه نمی تونم بنویسم. من هنوز بعد از گذشت یک سال نمی تونم تصور کنم اون روز رو. حتی نوشتن هم نمی تونه آرومم کنه. سعی خودم رو کردم. ولی واقعا نمی تونم. الآن یک سال پیش نیست. ولی احساسات من به همون غلظته. من هنوزم فکر می کنم عموم نمرده. هنوزم با فکر کردن به اون روز می تونم حال خودم رو به همین شدت خراب کنم. آریتمی قلب بگیرم، حس خفگی پیدا کنم و دستام بلرزه ولی نه بتونم گریه کنم و نه بتونم حرف بزنم. لال تر از همیشه باشم...
شما بودین هم دیگه ادامه نمی دادین.
حتی اگه هدف تون در ابتدا نوشتن سوگوار نامه ای درخورد برای عموی به اصطلاح مرده تان می بود.
این هفته دقیقا همون هفته ای از اردی بهشته،
که دلم می خواد:
سبک ترین لباس ممکن م رو بپوشم، کوله پشتی خالی م رو بردارم و تنها بزنم بیرون...
برم به جای جای ایران...
هر چی بوته ی یاس هست رو بکنم و بندازم توی کوله م اون قدری که دیگه جا نداشته باشه و درز هاش تا مرز پارگی پیش برن...
بعدش شب ها،
_بی دغدغه_
کله م رو تا ته ته ته بکنم تو کوله م و بخوابم.
اون قدری یاس ها رو بو بکشم و خواب یاس ببینم که یا سلول های حساسه ی بویایی م از کار بیفتن یا خودم از مستی بیش از حد ناشی از بوی یاس سنکوب کنم و دیگه به هوش نیام.
همین الآن من.
همین الآنِ الآنِ الآنِ الآنم!
و امیدوارم که همین الآنِ الآنِ الآنِ شما!
اردیبهشت سینوسی ترین ماه سال است. حداق برای من.
کلی تولد توش هست. کلی مرگ توش هست. کلی امتحان توش هست. کلی نمایشگا توش هست. کلی کیف توش هست. کلی استرس هم توش هست.
اصلا انگار همه ی مقوله های دنیا با هم رقابت می کنن که تو اردیبهشتی که بین بهشت و جهنم نوسان می کنه اتفاق بیفتن...
و من نمی دونم به این خاطر باید ممنون اردی بهشت باشم یا طلبکارش!
من امروز رفتم نمایشگا.
بیست و نهمین نمایشگاه کتاب تهران؛ شهر آفتاب.
و به قدری درونم دگرگون شده که الآن مثل خروس پر کنده فقط می تونم از این ور بپرم به اون ور.
خیلی حرفا دارم بزنم ازش. خیلی بیشتر از خیلی.
ولی بذارین باحال ترین ش رو بنویسم بلکه امشب خوابم برد!
من از الآن، از همین الآنِ الآن تا آخر عمرم ، کتابی رو دارم که توش نوشته "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی"...
و صفحه ی اوّلش،
با یه روان نویس سبز،
نوشته تقدیم به کیلگارا، علیرضا بدیع.
+می دونی کیلگ؟ من بازم لال بودم. خدا می دونه چه قدر با خودم جنگیدم تا بتونم ازش خواهش کنم برام امضاش کنه.
من می تونستم تا ابد، از تمام شب هایی که به زور این شعر صبح شدن براش بنویسم.
می تونستم براش بنویسم که چه قدر خاطره ی گند دارم از شعرش.
می تونستم از تک تک اشکام براش بگم. از تک تک روز های نحس دلتنگ طورانه ای که مثل مادر مرده ها فقط یه سیم تو گوشام بود.
می تونستم تمام مدتی که تو سیاهی هام این شعر رو با خودم زمزمه می کردم رو براش تداعی کنم.
من می تونستم بهش بگم که حتی خدا هم از دستش در رفته بار هایی رو که من آرزو کردم شاعر شعرش بودم.
من حتی می تونستم بهش بگم قبل از اینکه اشرف زاده شعرش رو بخونه باهاش حال کرده بودم...
من می تونستم بهش بگم که بار ها به این فکر کردم که اگه دستاش نبودن من با چه شعری باید برای عموم زار می زدم؟ زاری که حتی با دیدن سنگ قبر عمو احمد هم نتونستم بیرون بریزمش.
می تونستم تمام اِن به توان اِن باری که برای تست خودکار جدید خریداری شده ام نوشته ام: "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی" رو بهش یادآوری کنم.
من حتی می تونستم بهش بگم که شاید اگه اون شب بر حسب اتفاق آهنگ شعرش نمی اومد زیر دستم، رسما خودم رو به فنا داده بودم و الآن دیگه دستی نبود که اینا رو تایپ کنه.
حتی می شد بهش بگم که اون قدری با شعرش روانی می شم که خیلی وقته جرئتش رو ندارم گوشام رو نگیرم وقتی یکی داره آهنگ به اصطلاح مورد علاقه خودش رو به خورد همه می ده.
ولی حرف زدن همیشه سخت بوده. برای لالی مثل من...
من فقط مثل بچه کوچولو ها بهش گفتم:
- ام... آقای بدیع؟ می دونستین شعر ماه و ماهی تون خیلی قشنگه؟
من خیلی بیشتر از یه تشکر ساده بهش بدهکار بودم...
پ.ن: وقتی پیر تر شدم، یه روزی می آد که اون قدری شاخ شده که دیگه کسی نمی تونه ازش امضا بگیره. من اون موقع کتابم رو نشون بقیه می دم و می گم: ببینین! یه روزی بود که بعد از نوشتن این بهش گفتم شعرش خیلی قشنگه و اون قشنگ ترین لبخند دنیا رو تحویلم داد...
می نویسم که یادم بمونه با چه بد بختی ای رفتم بن کارت نمایشگاه کتاب رو گرفتم و نرم حرومش کنم چرت و پرت بخرم:
{مکالمه ای بین من و کارمند لعنتی بانک شهر- دقت کنید بعد از اینکه یه بار به دروغ اعلام کردن بانک کوفتی شون بازه و من جمعه کوبیدم رفتم بن کتاب بگیرم و صرفا پوکر فیس شدم... و دوباره بعد از اینکه با کلی خواهش و تمنا بابام رو فرستادم تا شنبه بن رو بگیره و کلی منت کشیدم و تهش اونم پوکر فیس شده چون بهش گفتن که خود صاحب بن باید باشه... بعد از همه ی اینا، این مکالمه ی قشنگ دو دقیقه پیش در اثر مجاهدت سه باره ی من برای دریافت بن صورت گرفت- در حالی که کوبیدم اومدم تا تهران و فردا امتحان میان ترم آناتومی ای دارم که کلی همه دارن براش خر می زنن و به زور هر روز دارن واسش فرجه ی بیشتری می گیرن و استادش کلی از قبل ترسوندمون که امتحان رو همه می افتین!:|}
صندلی ها پر از دانشجوست. فرم لعنتی را پر می کنم. منتظر می شوم...
(به من اشاره می کند...)
-شما هم بن کتاب می خواین؟
-بله.
-تشریف بیارین اینجا.
...
-فرم پر کردین؟
-بله. ایناهاش.
-کارت ملی و کارت دانشجویی لطفا.
(من در حالی که به قیافه ی مضحکم رو کارت ملی خیره شدم که مثل نوکرا افتاده، و هم زمان به کارت دانشجویی م فکر می کنم که روش نوشته ظرفیت مازاد، به خودم می گم معلومه که به اون ربطی نداره.)
(کارتا رو رد می کنم بره...)
-شماره موبایلی که باهاش برای بن ثبت نام کردین؟
-یه لحظه اجازه بدین.
(موبایلم رو در میارم. دنبال شماره موبایلی که یه هفته بیشتر نیست سیوش کردم...)
-یعنی چه مگه موبایل خودتون نیست؟
(پوزخند می زند.)
-چرا مال خودم هست.
-پست چرا دارین دنبال شماره ش می گردین؟
(توجه نمی کنم... پس از یافتن شماره موبایل آن را بلند بلند می خوانم.)
(در شرف انجام کارش هست... که یکهو کارت دانشجویی را می بیند.)
- یعنی چی؟ پزشکی- پردیس خودگردان؟
(من داغ می کنم. سرخ و سفید می شوم. وانمود می کنم که نشنیده ام.)
(بلند تر می پرسد. یک طوری که کل دانشجو های داخل صف بشنوند...)
-کیلگ! پرسیدم یعنی چه پزشکی- پردیس خودگردان؟
با اکراه می گویم- یعنی باید پول بدیم براش.
(لبخند وقیحانه ای می زند. از همان هایی که من زمانی نثار معلم های خنگم می کردم و به سخره می گرفتمشان.)
(دوباره دو ثانیه با آن کامپیوتر کوفتی اش ور می رود و سوال ها ی نیش دار بعدی اش را آماده می کند...)
- چه قدر پول دادین براش کیلگ جان؟
(دقت کنید که حالا تقریبا کل دانشجو های صف برگشته اند و صاف صاف در چشم های کرخت من نگاه می کنند. انگاری که سوال کل جمع باشد.)
-من در جریان نیستم!
-یعنی چی در جریان نیستم؟
(لبخندی می زند؛ وقیحانه تر از قبلی. من دیگر سرخ و سفید که نه... سبز و بنفش می شوم.)
-مگر شما خودتان دانشجو نیستید؟
(دلم را به دریا می زنم.)
- بله. ولی پولش رو من نمی دم!!!!
- می خواستم ببینم به صد تومن می رسه یا نه.
- یه چیزی تو همون مایه ها...
(بالاخره بن کارت را به سمت من می گیرد گویی که بخواهد به یک جلبک دریایی چیزی را تعارف کند.)
(سپاسی می گویم؛ می زنم بیرون. همه ی دانش جو های صف را با سوال های مسخره شان تنها می گذارم!)
با خودم فکر می کنم... حتی اگه من خودم رو بکشم و مثل الآن تونسته باشم به بچه های دانشگا ثابت کنم که اون قدرا هم خنگ نیستم و می تونم خفن باشم... حتی اگه رنک دانشگامون بیاد یه سری سوالاش رو از من بپرسه چون می دونه من بلدم براش حل کنم... حتی اگه دیگه بچه ها یه طور دیگه منو ببینن بعد این هفت ماه و حسابم رو از بچه های واقعا خنگ و بی استعداد ظرفیت مازاد دانشگامون جدا کنن... حتی اگه اسمم بره رو برد لعنتی دانشگا به عنوان معدل الف... بازم مردم عامی رو نمی تونم کاریش کنم.
من تا آخر عمرم یه کارت دانشجویی دارم که صرفا روش نوشته من به زور پول دانشگاه قبول شدم و هیچ استعداد لعنتی ای هم نداشتم و همه رو وسوسه می کنه که ازم بپرسن صندلی دانشگاه درپیتم رو به چه قیمتی خریدم!!!
من حتی دارم به این فکر می کنم که اگه شانس ش رو داشته باشم و اونقدی معروف شم که برام صفحه ی ویکی پدیا باز کنن، احتمالا می خوان زیر عکسم بنویسن :
"در جوانی فردی بود که به زور پول پدر مادرش در های دانشگاه را برایش باز کردند."
این همه ظرفیت پردیس خودگردان داریم تو ایران! یعنی فقط منم که هنوز بعد از هفت ماه دارم زجر می کشم هم چنان؟
الآن دارم فکر می کنم آیا ارزشش رو داشت که همون اول یه " به تو مربوط نمی شه " ی گنده بهش می گفتم و هیچ ارزشی برای غرورش قائل نمی شدم؟
حداقل نمی تونست اولش بگه اگه فضول نیستم جوابم رو بدین؟
نمی تونست ببینه من با یه صدای از ته چاه در اومده و یه صورت شبیه چراغ راهنمایی دارم جوابش رو میدم؟
+الآن دارم فکر می کنم که به لیست عوضی هایی که هیچ وقت قرار نیست ببخشمشون اضافه ت کنم یا نه.
حقوق هم رو رعایت کنیم. پا رو از گلیم هامون فرا تر نذاریم. برای احساسات بقیه ارزش قائل باشیم. نرینیم به بقیه و عین خیالمون نباشه. شعار هم ندیم مثل الآن من. خودم هم سعی می کنم از این به بعد بیشتر فکر کنم به این گونه رفتار های خودم... هر چند من اون قدری کم حرف می زنم که کلا فکر نمی کنم تا حالا به واسطه ی اون چند کلمه کسی رو تا به این حد له کرده باشم!!! :|
پ.ن: من منتظر یه نفرم. آرزو کنین انتظاره به سر بیاد...
به نام خدا...
حرفی باقی نمی مونه.
خدا نگه دار.
متن زیر رو طی اینستا گردی های گاه و بی گاهم (در مسخره ترین و غیر قابل باور ترین هش تگ هایی که به ذهن یک آدم می رسد...) پیدا کردم.
باورتون می شه اونقدری عاشقش شدم که دارم پستش می کنم اینجا؟
آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود، با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و تست هوش و البته پارتی بازی علی آقا کریمی چپانده شدم آن تو. لای آن همه بچه ای که سلول های خاکستری مغزشان از سوراخ گوش های بلبلی شان سر ریز می کرد. لای آن همه بچه ای که توی خانه شان کومودور داشتند، ساعت ماشین حساب دار می بستند و سرویس می برد و می آوردشان. من اما، همیشه توی ایستگاه اتوبوس سه راه امین حضور، چشم انتظار اتوبوسی می نشستم که راننده اش موقع سوار شدن می گفت: "بلیط نداری سوار نشو!" و من همیشه بلیط داشتم. یک بلیط پنج تومانی که لای انگشتان عرق کرده ام، مچاله شده بود.
جای من مدرسه علوی نبود. اسم من را باید توی یکی از همان دبستان های شوش- مولوی می نوشتند. همان جا که اگر توی خط نمی ایستادی، ترکه ی آلبالوی آقای رحیمی پشت ران های لاغرت را خط می انداخت. نه اینکه بروم توی مدرسه ای که روانشناس دارد، آدم حسابی دارد، معاون کوفت دارد و مسئول زهر مار. آخر من چه می دانستم هر چیزی که جلویم می گذارند، پس فردا آتو می شود. من فقط یک بچّه بودم. بچّه ای که حسرت داشت. بچّه ای که نمی دانست توی برگه ی آرزوها باید چه بنویسد. بچّه ای که نمی دانست گول حرف بزرگ تر ها را نباید بخورد. من گول خوردم. بازی ام دادند. گفتند هر چه آرزو داری توی این برگه بنویس. خیالت هم راحت، دست کسی به آرزوهایت نمی رسد.
من پینوکیو بودم. زود خر می شدم. خر شدم و نوشتم: "من آرزو دارم یک دوچرخه ی قرمز داشته باشم تا حدّاقل از مدرسه تا خانه را پا بزنم و پول بلیط اتوبوس را از بوفه ی مدرسه ساندویچ کالباس بخرم." چه می دانستم بقیه می نویسند آرزویشان سلامتی پدر و مادر است؟ چه می دانستم بقیه منتظر ظهور امام زمانند؟ کف دستم را که بو نکرده بودم! فردای آن روز پدرم را خواستند مدرسه و برگه ی آرزوهایم را گذاشتند کف دستش. شبش یک دوچرخه ی قرمز دست دوم توی حیاط خانه ی قدیمی مان بود و پدری که توی اتاق رژه می رفت و زیر لب می گفت: "همه ی بچّه ها آرزوی سلامتی پدر و مادرشون رو دارن. اون وقت توله ما ..."
دو چرخه ام را صبح یک روز جمعه و درست آن موقعی که سرم را کرده بودم توی پنجره نانوایی بربری که بگویم "آقا دو تا نان خاشخاشی لطفا" دزد برد. بدون اینکه بداند، همه ی آرزوهای پسرک جنوب شهری را ربوده است. بدون اینکه بداند این فقط یک دوچرخه نبود؛ سلامتی پدر و مادر بوده و انتظار ظهور امام زمان.
از آن روز دیگر سوار هیچ دو چرخه ای نشدم. به هیچ اتوبوسی بلیط ندادم و هر روز و هر شب به این فکر می کردم که اگر توی برگه ی آرزوها می نوشتم سلامتی پدر و مادرم لا اقل این ها را دزد نمی برد. با اینکه خود مادرم را قبل از این ها خدا برده بود...
<<مرتضی برزگر>>
پ.ن اوّل: کمودور رو سرچ دادم؛ شما هم بدونین(اگه نمی دونین). از اون رایانه قدیمی هاست که جزو اوّلین رایانه های راه پیدا کرده به خونه های ایرانیه.
پ.ن دوم: خیلی تکراریه یا بار اوّلی بود که خوندینش :-؟ معمولا خیلی پیش می آد زیرخاکی ترین چیز های ممکن که ده دور تو وایبر و تلگرام و اف بی و اینا شیر شدن رو بعد از N سال پیدا کنم و به سرعت به اشتراک بذارمشون با یه سری آدم و فکر کنم خیلی هنر کردم با پیدا کردن همچین چیزی مخوفی! :-"
پ.ن سوم: اگه می دونستم این جناب برزگر کیه و کتاباش چیه حتما یه ناخنکی هم به آثارش می زدم تو نمایشگاه کتاب. تو اینترنت هیچ چیز به درد به خور و قانع کننده ای یافت نشد.
پ.ن چهارم: و منی که گویا قراره با صد هزار تومان تمام کتاب های نمایشگاه کتاب رو جمع کنم بیارم خونه مون. :|
پ.ن پنجم: یکی از بازدید کننده هام بود؛ حنا.اینجا یه زمانی یه کتابی از یه آقای رمضانی نامی رو بهم معرفی کرده بود بخونم! خب می خواستم بگم اگه قراره ناشر و نویسنده ش پیدا شه الآن وقتشه ها!!! شدیدا نیازمند یاری سبزتان هستیم. نمایشگا کتاب داره شروع می شه!!!
در راستای علاقه ی از دوران طفولیت به ارث رسیده مان (که نمونه های بارزش ایشون باشن و ایشون) یکی سری دیگری از کشف همزاد های افراد مختلف را تقدیم می داریم:
( این فکت در حوالی فینال خندوانه توسط کیلگارا کشف گردید؛ خیلی وقت بود می خواستم بنویسم ش وقتش نبود منتها! )
کلّه مکعّبی؟ تو خسته نشدی از بس عکس باباهای این و اون رو دیدی امروز؟
خسته نشدی اینقدر تبریک شنیدی و کشف کردی همه بهترین بابا های دنیا رو دارن؟
اون میون مثل من حس نمی کردی که این کارا همه ش فیکه؟
مثلا با خودت فکر نمی کردی که باباهای پنجاه و اندی ساله ی امروزی وقت تلگرام و اینستاشون کجا بود که الآن این همه تبریک و تهنیت و قربون صدقه براشون می ذارن؟
این همه مقادیر خوشبختی مردم که به سمت بی نهایت میل می کنه حالت رو به هم نزد؟
کلّه مکعّبی...
منم می خوام روایت کنم. می خوام درگوشی بهت بگم که همه ش چرته. همه ش شو آفه! این آدما دارن به خودشون می قبولونن که خوشبختن. راهی به غیر از این نمی بینن یا شایدم همه ی اونا خوش بختن و من قراره حجم بدبختی اون همه آدم خوش بخت رو یه تنه به دوش بکشم!
منم اوّلش همین سعی رو کردم... سعی کردم که باور کنم ما یه خونواده ی خوشبختیم.
من دی روز با کلی خستگی رسیدم تهران. ولی کوبیدم رفتم تا شهر کتاب. برای کی؟ برای بابام. تا بتونم اون کتاب مسخره ی بچگونه ای که خودم عاشقشم رو برای بابام بخرم. یه کتاب مصور با طرح های کودکانه ش. یه خرس و بادکنک و چند تا المان ساده ی دیگه. با یه داستان خیلی قشنگ که تا به تهش نرسی نمی تونی پیش بینی ش کنی.
من این کتاب رو به هر کسی هدیه نمی دم. ولی دی روز احساس کردم که وقتشه برای بابام بخرمش.
متاسفانه تا الآن به هر کسی این کتاب رو کادو دادم با سرعت خیلی عجیبی ثابت کرده که لیاقتش رو نداشته. از یکی از نزدیک ترین دوستام بگیر که الآن شده یکی از عوضی ترین دشمنام تا بابام. من دیگه اصلا نمی دونم که تا لحظه ی مرگم اصلا می تونم کسی رو پیدا کنم که لیاقتش رو داشته باشه یا نه... اصلا فکر نمی کنم دیگه برای کسی به غیر از خودم از این کتاب بخرم. تصوراتم رو به هم می زنه از افراد دور و برم.
همین الآن بابام داشت با یکی حرف می زد. در مورد روز پدر... من فقط حرفای این ور خط رو می شنیدم:
- ببخشید که دیر تماس گرفتم روزتون مبارک باشه.
- بله بله. انشا... سایه تون مستدام باشه بر سر ما...
- من؟ آره آره. بچه ها برای من یه چیزایی خریدن.
- یه کمربند و یه کیف و ... دیگه دیگه... {دقت کنید که یادش نمی آد که بگه یه کتاب که کیلگ با اون همه تعلقات دادش به من!}
- نه بابا! من که دیگه مرد این خونه نیستم اصن.
- این حرفا رو شما نباید بزنین. بچه ها و زنم باید بزنن که نمی زنن...
- من دیگه چیزی برام نمونده تو این خونه. مردانگی ای نمونده برام...
- اونا باید بفهمن که من زحمت می کشم که نمی فهمن...
- فقط فکر گردن کلفت کردنن و خط و نشون کشیدن و اینکه کارشون راه بیفته.
من دیگه حرفاشون رو نمی شنوم. می رم تو فکر. ما فقط اسممون یه خونواده س. ما اون قدری بد بختیم که بابام داره این حرفا رو پرت می کنه تو صورت یه آدم کاملا غریبه! ما فقط تو این خونه ی لعنتی هم دیگه رو تحمل می کنیم. من خیلی متنفرم از همه چی کلّه مکعّبی... حتی دیگه شک دارم از تو هم متنفر نباشم.
می دونی اومده بهم چی میگه؟ کلّه مکعّبی؟ واقعا فکر می کنی چند تا بچه از بابا هاشون تو روز پدر همچین حرفایی می شنون:
- آره. من و مامانت اصلا نمی خواستیم با هم ازدواج کنیم.
- همین مامانت یک سال قبل از اینکه تو به دنیا بیای اومد به من گفت بیا طلاق بگیریم سوری با هم زندگی کنیم.
- حتی منو زور کرد بیاییم تهران. تمام پولامو ازم گرفت. منو به خاک سیاه نشوند.
- هی می گفت بچه ی من باهوشه.
- من بهش گفتم خانوم... من این کیلگ رو می شناسم! نمی کشه.
- هی بهش گفتم بچه ی من ازون بچه ها نیست. توانایی ش رو نداره با منطقه یکی ها رقابت کنه....
- هی اون گفت من می دونم کیلگ با سهمیه ی منطقه یکم می تونه دانشگا قبول شه... هی گفت من به کیلگ ایمان دارم.
- الآن هم منو بد بخت کرده. پشتم رو خالی کرده.
- تو هم هرچی می کشی تقصیر مامانته کیلگ. همین که آواره ی شهرستانا شدی تقصیر مامانته.
من فریاد می کشم سرش:
-دیگه نمی خوام بشنوم.
به زور دستم رو می کشه می بره وسط دعواشون:
- تو دیگه بزرگ شدی کیلگ باید بفهمی چی داره تو این خونه می گذره!
- باید بفهمی زندگی ما چه جوریه!
- تو بچه ی بزرگ منی... باید بدونی مامانت چی به سر بابات آورده.
مامان جیغ می زنه:
- کیلگ رو ولش کن! دعوات با منه. اونو چی کار داری؟ شنبه امتحان بیوشیمی داره!
-کیلگ بچه س نمی فهمه!
- باید بفهمه. باید بفهمه من تو این سی سال چی کشیدم از دست تو!
- سی سال نه، بیست سال...
و دو باره درگیر می شن با هم. هی گذشته رو هم می زنن. هی همش می زنن. دوباره می رن سر قضیه هایی که من صورت مساله شون رو از برم. خیلی ساله از برم. ولی حل نمی شن. مثل بعضی از سوالای المپیاد که سال اوّل می گفتن یاد می گیرین اینا رو حل کنین وقتی بزرگ بشین ولی سال آخر هیچ کدومشون حل نمی شد.
ما از اون خانواده های رویایی اینستا نیستیم کلّه مکعّبی! خیلی وقته که یادم رفته خوش بختی هام چه شکلی بودن.
معمولا وقتی سعی میکنم به خوش بختی فکر کنم یه تصویر می آد تو ذهنم: شیراز، وقتی که پنج سالم بود و دستام رو باز می کردم و روی کاشی های کنار فواره های باغ ارم راه می رفتم. بابام هی بهم تذکر می داد زشته بچه این کارو نکن. مامانم هم تیلیک تیلیک با دوربین عکاسی مون از من عکس می گرفت. آره!من چهار پنج سالگی هام رو یادم می آد. چون اگه یادم نیاد محکومم به اینکه خودم رو یه بد بخت بی همه چیز فرض کنم کلّه مکعّبی.
فکر می کنی چرا من هیچ وقت ازین پستای رویایی نمی ذارم تو اینستا؟ فکر میکنی من به شو آف نیاز ندارم؟ حقیقتش اینه که من چیزی برای شو آف ندارم!!! من یه خونواده ی از هم گسیخته دارم که هر لحظه بیشتر از قبل داره نخ کش می شه. من هیچ وقت نمی تونم تو روز مادر و پدر پست تبریک بذارم رو اینستا و زیرش هش تگ کنم:
# بهترین _ پدر _دنیا
# بهترین_مادر_دنیا
# بهترین_ خانواده
برای بار هزارم به خودم این جمله رو می گم. نمی دونم برای بار چندم دارم اینجا می نویسمش...من هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمی بخشم کیلگ. هیچ وقت هیچ وقت.
نه مامانم رو، نه بابام رو که تو روز پدر این همه بچه ش رو خورد کرد.
من نمی بخشمشون.
حتی اگه یه روزی خوش بخت ترین کیلگ روی این کره ی خاکی بشم...
می دونی کلّه مکعّبی الآن ایزوفاگوس اومده لپ هامو گرفته:
- گریه نکن کاپیتان کِناکِلز!!! اگه گریه کنی منم گریه م می گیره ها!
نیشم رو باز می کنم:
- آره فِلَپ جَک. کاپیتان ها هیچ وقت گریه نمی کنن!!!
#آرزو_کنین_وقت_داشته_باشم_نظراتون_رو_بخونم_و_تایید_کنم.
پ.ن اوّل:
+می دونی کلّه مکعّبی؟ دلم می خواست اونقدر روش رو داشتم که بدون لال بودن این حرف رو پرت می کردم تو صورتش امروز، حیف که پدر بود، روزش بود؛(مثلا) حیف که من هنوز هم به رعایت کردن حرمت ها اعتقاد دارم.
" ای به اصطلاح بابا! تا حالا شده ازم بپرسی که سر جلسه کنکور چی میومد تو ذهنت که اینقدر خرابش کردی؟ تا حالا ازم پرسیدی که چه تصویری جلو ی چشمام بود اون روز؟ اگه ازم می پرسیدی بهت می گفتم که نصفش حرفای صد من یه غازی بود که تو یک سال آخر مجبور بودم شنیدنشون رو از زبون مثلا عزیز ترین فردای زندگیم تحمل کنم."
پ.ن بعدی:
+الآن همه چی دوباره آروم شده. اونا تخلیه شدن. بابام داره از مامانم می پرسه: گوشتا رو چه جوری چرخ کنم؟ مامانم هم داره بهش طرز کار چرخ گوشت رو یاد می ده!!!
فقط منم که محکوم بودم اون حجم عظیم از انرژی منفی رو ازشون بگیرم تا راحت شن!
منصفانه ست، نه؟
نمره ی بیوشیمی م هم بیست و دو باید بشه لابد؟ موافقین؟ :]
گاهی در روزایی مثل امروز، دلم رو خوش می کنم که نه، دانشگا اون قدرا هم مزخرف نیست...
بازم می شه رویایی خوش باشی.
گاهی با خودم فکر میکنم اینجا هم می تونه مثل دبیرستان خوش بگذره. شاید.
گاهی وقتی یهو کودک درون هفتاد تا دانش جو با هم فعال می شه، فکر می کنم که ما فقط برای هم ادای آدم بزرگ بودن رو در می آریم.
وقتایی مثل امروز که استاد زبانمون به فرفره میگه:
"-فرفره! چرا هندزفری تو گوشته؟ مگه من درس نمی دم؟
- ببخشید استاد فکر کردم کار من تو روخونی تموم شده.
-خب منتظرم!
-چی کار کنم بخونم از روش؟
-نه! بیا پانتومیم بازی کن...!"
و اصلا انگار فرفره ته ته ته وجودش منتظر همین یه جمله از استاد باشه!
می ره وسط کلاس بی پروایانه می پرسه:
"چه موضوعی رو بازی کنم استاد؟"
و بعدش کلاس می ره رو هوا... بی دغدغه. مثل یه مشت بچه ی راهنمایی طور.
و مایی که این همه برای هم قیافه می گرفتیم به فکر پیشنهاد کلمه می افتیم...
چی بگیم سخت باشه ضایع شه نتونه بازی کنه؟ :)))
البته هستن هنوز کسایی که از این جا به بعد از جریان کلاس جدا می شن و فرو می رن تو کتاباشون یا کلاس رو ترک می کنن.
حتی کپه می شیم یه جا که از اونور کلاس صدامون رو کسی نشنوه. کلی داد و فریاد راه میندازیم.
کلاس دیگه کلاس نمی شه.
استادم به غلط کردن می افته و فقط به ما نگاه می کنه و ته ته ته ته ته ته ته ته دلش شاید حسودی هم می کنه.
هوووووف.
+فقط ناراحتم واسه رنک یک دانشگامون که بد کلمه ای رو بش انداختیم. شما بخواین کن فیکون رو پانتومیم کنین دقیقا از چه حربه ای استفاده می کنین که بی ادبانه نباشه؟ :)))
" من که توی سیاهی آ
از همه رو سیا ترم...
میون اون کبوترا
با چه رویی بپرم؟ "
>چاووشی!<
و حالا ریمیکسی از کیلگ:
" من که تو امتحان بافت
از همه کس سفید ترم...
میون شاگرد خرخونا
فردا با چه رویی امتحان بدم؟ "
+هر سری هم که به غلط کردن بیفتی، دفعه ی بعد همون آشه و همون کاسه! من الآن دقیقا چی کار کنم که چهار دهم از فصلای میان ترم حذفی بافتم مونده؟ تازه در نظر بگیرین بافت مورد علاقه ترین درس این ترمه! :))
بعد مثلا فردا همچین حرفی بزنم به دوستان همه پاسخ خواهند داد : از دورکردن چندمت این همه فصل مونده؟ در این حد ناباورانه دارم رقابت می کنم باشون. :{
نکته ی جالب اینه که با این وضع درس خوندنمان معدل الف هم شدیم ترم قبل بر خلاف قشر عظیم کلاس!
به کسی نگین ولی بش می گن معجزه ی حافظه ی کوتاه مدت. فقط دعا کنین تموم شه. من معدلم رو شدیدا نیاز دارم. :(((
دارم می می رممممم. نقطه.
+به عنوان یک جوان ایرانی اعلام می کنم لباهنگ خندوانه خیلی خیلی خیلی بیشتر از استیج منو به خودش جذب کرد. (با وجود همه ی سنگ هایی که انداختن جلو شون به اسم دین و فرهنگ و ملیت و اینا)
برای یکی از اولین بار ها، خیلی خیلی از این برنامه ی تولید وطن خوشم اومد.
حیف شد که ارشا اوّل نشد با اون همه تلاش و خلاقیتش... ولی حالا که فکر می کنم نبویان هم بد گزینه ای نبود. اجراش جدا خفن بود.... :))
از زمانی که دوباره کلیپ اجراش رو دانلود کردیم، هر ده دقیقه یه بار دارم سعی می کنم دستام رو عین این بشر تکون بدم نمی شه که نمی شه....!
+به نظرتون بافت رو امشب زودتر یاد می گیرم یا مدل نبویانی دست زدن رو؟ :|
+آرزو کنین برام.
کله مکعبی؟ می فهمی امروز آخرین روز ایران اپن بود؟
می فهمی که من بعد از این همه سال مشغله یه بار می خواستم به عنوان یه تماشاچی حضور داشته باشم توش با خیال راحت؟ فارغ از هر گونه المپیاد و کنکور و مسابقه و ای سی ام و فلان و بهمان؟ فقط عکس بگیرم از روباتا؟ از سیما؟ از هویه های داغ وسط سالن که پا ها رو می سوزونه؟ از کرررری های بچه ها واسه هم؟
بعد می تونی بفهمی وقتی خودم فهمیدم دلش رو ندارم که برم چه حالی شدم؟
می فهمی سرماخوردگی بهترین بهانه ای بود که خود به خود جور شد؟
تو می تونی بفهمی که من فقط با دیدن عکساش گریه م می گیره؟
بعد می تونی تصور کنی اگه می رفتم تا چند ماه درگیری ذهنی داشتم واسش؟
خب پس تو هم موافقی که نرفتن کار درست تری بود؟
امیدوارم. امیدوارم تو کله ی مکعبی ت قوه ی فهم هم داشته باشی. کمی بیشتر از زیاد.
اون زمانایی که جوون بودم، فکر می کردم دانشگا مثل ایران اپنه. ما جغله های آی-او حساب می شدیم اون موقع. من هیچ تصوری از جو مختلط علمی یه سری جوون نداشتم. تنها جایی که این گروهک ها رو قاطی با هم دیده بودم تو آی-او بود و فقط می فهمیدم که خیلی داره خوش می گذره. فکر می کردم چه قدر باید شیرین باشه مکانی که هر روزش مثل ایران اپن باشه. پر از شور و هیجان و تنش! شاید برای کسری از ثانیه دلم می خواست سریع تر دانشجو بشم حتی و به اندازه ی اون سه روز مسابقه ها دوباره خوش بگذرونم. نشد. حداقل تو دانشگاه ما ازین خبرا نیس!
من الآن تو بی ربط ترین نقطه ی دنیا افتادم. نقطه ای که کوچک ترین ربطی به سه سال پیشم نداره.
{مثلا از همین الآن می تونم حدس بزنم اگه به سای (نسبتا نزدیک ترین دوستم تو دانشگا) می گفتم:"چه قدر دلم برای دیدن ایران اپن تنگ شده...!"
برمی گشت بهم می گفت:"چی هست؟ یه فیلمه؟"
منم به جای تعجب صرفا با خودم زمزمه می کردم:" آره. یه فیلم قدیمی. که سه سال پیش نقش اوّلش من بودم..."}
این زجر آوره که الآن یکی مثل سُلی باید پشت کنکوری باشه، منم شهرستانی باشم و صرفا مکالمه ای مثل چند خط زیر از کیلومترها فاصله بینمون رد و بدل شه...
{- چه قدر دلم برای دیدن آی-او تنگ شده...!
- می دونی چند روز پیش داشتم به یه چیزی فکر می کردم.
- چی؟
- اگه قرار بود ده اتفاق از بهترین روزای زندگیت رو دوباره زندگی کنی...
- آی-او قطعا یکی از اونا بود.
- مال تو هم دکتر؟
- مال منم. صد در صد.}
+من تا حدی باش کنار اومدم کیلگ. وضعیت فعلی من اینه. فقط گاهی... یه سری فکرای اسیدی مثل این... ولش کن.
+به ارشا اقدسی رای بدین جان من. عاخه این نبویان چی داره که هوار هوار داره رای می خوره؟ هدف خندوانه قطعا خنده دار ترین و باحال ترین و خلاقانه ترین اجراست. شما ها که واقعا نمی خواین خواننده استخراج کنین از بین یه مشت بدلکار و نویسنده و بازیگر! یا نکنه... واقعا می خواین؟
که تو دومین دندون عقلت از وسطای عید نیش زده و هی داری ازش فرار می کنی و با خودت می گی : "ولش کن حتما یه تیکه غذاست..." و سریع پش بندش میری مسواک می زنی و بعد از مسواک از ترس این که غذا نبوده باشه اصلا دیگه زبونت رو به انتهای سمت راست لثه ی بالات هدایت نمی کنی و هی با خودت می گی: " آره می دونستم یه تیکه غذاست..."
فقط نمی دونم چرا این اواخر این یه تیکه غذا از هر چی زندگیه سیرم کرده.
بیا بش فک نکنیم کیلگ.
# شعر فصل:
بد نگوییم به مهتاب،
اگر تب داریم...
در شب ناب بهاری،
اگر بیماریم،
دو تا آزیترومایسین بخوریم،
یک کدیمال شب،
دو لیوان چای رویش،
خنکای متکا را
بغل گیریم و
مثل خمیر نانوایی ولو شده
دمرو
هجده ساعت تمام
بخوابیم.
شب بعدش مهتاب اینقدر قشنگ می شه که نگو.
+آره... می دونین اصن من زمستون امسال از قصد سرما نخوردم که همه ش رو برای بهار ذخیره کنم. گفتم شاید حسودیش شه که چرا همه تو زمستون سرما می خورن. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!!! دیشب همه ی سلول های بدنم هوس آپوپتوز به سرشون زده بود...
اوّل از همه. اعتراف می کنم که مو هام بوی دود آتیش گرفته و هر چی بیشتر بوشون می کنم بیشتر وحشت زده می شم که فردا دقیقا با همین هیات باید برم سر کلاسای کوفتی خوشگل چهارده به در دانشگامون. :|
و این که لُب کلام...
انگاری واقعا طبیعت باهوش شده امسال. لحظه ی سال تحویل دقیقا راس هشت صبح، پایان تعطیلات عید تو جمعه، شروع کلاسا تو شنبه و جدیدا بارون تو سیزده به در!
فکر می کنین چند تا خانواده امسال به خاطر این سرمای کوفتی نرفتن بیرون تا تو روز طبیعت گند بزنن به طبیعت؟ یه هفتایی که من می شناسم. :-"
شاید اینم یه جور روشه... از هول بلایی که قراره یه عده نفهم سرت بیارن اینقدر گریه کنی که دلشون به رحم بیاد و بی خیالت شن .
که البته ترجمه ی سیزده به دری ش می شه اینکه از هول ریدمانی که قراره مردم تو روز طبیعت به بار بیارن،طبیعت اونقدری گریه می کنه و اونقدری بارون می باره که تمام چمن های تهران خیس آب بشن و مردم دیگه نتونن سیزده شون رو به در کنن و تو نحسی امسال بمونن. :|
عاخههههههههه امروز واقعا وقت بارون بود؟
ما که باز به هر جهنمی بود رفتیم بیرون، سبزه گره زدیم، به رودخانه ی کن انداختیم، یخ بستنی شدیم، خیس هم شدیم، سرما هم خوردیم، مثل بید هم لرزیدیم در حالی که چایی خوران دو پتو دور خود پیچیده بودیم و به سان ماهی دودی گرد آتش می گشتیم و نهایتا بوی چوب سوخته هم گرفتیم....
ولی نه طبیعت جان! جان من. امروز واقعا وقت بارون بود؟ اونم در این حجم؟
ولی نه... باریکلا. نه باریکلا... ( با لحن جناب زهتاب بخونین :-") واقعا کلک رندانه ای بود.