Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مرامتو استاد

سپید دندان رو یادتونه؟ 

اینجا...

همون استاد مو برفی جنینمون که من عاشق رنگ سفید یه دست موهاشم ولی اسمش رو گذاشتم سپید دندان.

آقا الآن با هم تو یه آسانسور بودیم. چه قدر فابریک برخورد می کنه این بشر. حالا درسته من جمعا سه جلسه فرصت کردم برم سر کلاسش. ولی اخلاقشو... 


آسانسور می ایسته دیالوگ این شکلی پیش می ره:

- استاد بفرمایید رسیدیم.

- برو جَوون.

- استاد اختیار دارید اوّل شما بفرمایید.

- بهت گفتم برو، اصلا و ابدا.

[ و دستاشو می زنه به سینه ش که یعنی منتظرم اوّل تو بری بیرون.]

- ای بابا استاد خجالتمون می دید، نمی شه که اینجور!

- ببین اگه بخوای اینجا وایسی با من بحث کنی، الآن آسانسور بسته می شه هر دوتامون می ریم یه طبقه ی دیگه. :)))) بهت می گم برو.

[ این تیکه حسّ این فیلمای اکشنی بهم دست داد که در قاراشمیش ترین و کشنده ترین اوضاع شخصیت های نقش اوّل واسه هم هندونه قاچ می کنن و یکی می گه تا تو نری من نمی رم. اون یکی می گه نه برو. به خاطر من برو من جلوی هیولا ها رو می گیرم. :)))) خخخ.]

- استاد من واقعا شرمنده تونم. خیلی ببخشید. خیلی شرمنده.


و دیگه زدم بیرون و وایسادم تا که خودش بیاد و یکم پاچه خواری شو کنم و خداحافظی کنیم.

اصلا می خواستم بهش بگم استاد آقا من کف آسانسور فرش می شم شما بیا از روم رد شو دیگه جم کن این بازی مسخره رو.

خلاصه ببینید... استاد اخلاق مدار هم پیدا می شه تو دانشگا. حالا کاریش ندارم درس دادنش یه جوری بود. ولی همه رو با یه تیغ نبرّید. 

بعد اون وقت مثلا یه استادم هست اون قدر بی شخصیته که وقتی داری باهاش حرف می زنی، پشمم حسابت نمی کنه راشو می کشه می ره که یعنی من خیلی مهمم غیر مهما نیان سمت من مرسی عح.


خوب استادای عزیز این جور تو ذهن دانشجو نهادینه می شید. یاد گرفتید؟ این جوری شخصیت می سازن. طرف جای بابا بزرگمه بهم گفت تا تو نری بیرون منم نمی رم. خیلی مشتی بود خدایی.


پ.ن. یعنی شانس رو می بینی؟ ۶۶۶۶۶ رو کسی برام گرفته که نمی شناسمش. :))) با فاصله ی چند دقیقه بعد از زمانی که رفتم خودم! اینقدر سریع و آسون بود یعنی؟ چرا خودم حس کردم بسیار زیاده و حوصله م نکشید؟

  ولی آقا دمش خیلی گرم به هر حال گرفته ش. گااااااد.

خانوم ندا رو از کجا گیر بیاریم حالا؟ :-"

+هوراااااا. آدرس وبلاگ داره. حالا اخاذی نکنین ازم بابت یه شات. مزاحمتون می شیم.... بلکه حاجت روا بشیم. با ما باشید در اپیزود پرونده ی ویژه ی آیا کیلگ به مراد خویش خواهد رسید؟


پ.ن بعدی. آقا حالا که بحثش داغه... به من بگین چرا نشانه ی احترامه که اوّل طرف مقابل رو به زور از لای در رد کنی؟ خیلی درک نمی کنم. شاید اتاق تمساح های آدم خوار با دندان های تیز باشه اون ور چارچوب. تو باید طرف مقابلت رو هل بدی تو دهن شیر؟ 

ینی نمی شه اینجوری بهش نگا کرد که من خودم اوّل می رم پیش مرگ طرف مقابلم می شم، اگه همه  چی اکی بود، رفیقم بیاد پشت سرم؟ اینجوری شما نگاه نکردید بهش تا حالا؟

خلاصه که اگه فلسفه ی به وجود اومد همچین رفتاری رو می دونید بگید ما هم ملتفت شیم.

آخه وقتی حتّی خودت عرضه نداری جمش کنی مجبوری ذهن دانشجو رو به فلان بدی استاد؟

یه پیام بازرگانی هم بریم که ذهنتون منحرف شه و خیلی دلتون نسوزه از خوشبختی هایی که می آم اعلام می کنم این رو.

یه استاد جدید درس عمومی هس تو دانشگا، من باش کلاس ندارم البتّه، ولی سوژه ست.

مثل دوران دبستان به بچّه ها تکلیف می ده.  خداااااای من. :))))) بعد گویا خیلی هم جذبه داره این بدبختا ازش مثه سگ می ترسن. زنگ قبل از کلاسش که منم با بچّه ها سر یه کلاسم، می شینم فقط دست و پا زدن چند تا جوون برای انجام تکالیف استاد گرامی رو مشاهده می کنم.

آی کیف می ده که نگو.


هفته ی پیش بهشون گفته بود نقشه ی ایران رو در دوران نمی دونم کدوم حکومت بکشید. :)))))))

یکی از بچّه ها یه دایره ی گنده کشیده بود که توش پر از دایره های کوچیک تر بود. 

بش گفتم هی یارو این چیه؟

گفت مگه کوری نمی بینی نقشه ی ایرانه؟ :))))

باز بش گفتم آهان گرفتم اون دایره های توش چی ن بعد؟

گفت اونا چیزاییه که استاد انتظار داشته من تو نقشه ی ایرانم بکشم.

گفتم پس چرا سفیده همه ش؟

گفت خلاقیت رو گذاشتم به عهده ی خود خرش.




امروزم داشتم به پشت سری م کمک می کردم تو انجام تکالیف مذکور.

بالای برگه ش نوشته بود هفدهم مهر/ دوازده و نیم/ لابی.

گفتم این چیه نوشتی؟

گفت استاده گیر می ده زمان و مکان نداشته باشه. : -  |

من که دلمو گرفته بودم از شدّت خنده، گفتم حالا تاریخ دیروز رو نزدی چرا خرخون؟ بهتره ک.یعنی زود تر انجام دادی تکلیفشو.

گفت نه دیگه خودشم می دونه اون قدر آدم نیست که از دیروز واسش وقت بذاریم. می فهمه دروغه.

گفتم خب ساعت و مکانش هم غلط زدی که. الآن ساعت دهه هنوز. اینجام شبیه کتابخونه نیس.

گفت می ترسم بفهمه ساعت ده یه کلاس دیگه داشتیم بیاد بالا سرم بازخواستم کنه. :)))))

در هر صورت گِلی نداشت برای بر سر گرفتن و زل زده بود به کاغذ سفید جلوش، بش گفتم حالا تکلیفتون چیه؟

گفت باید به یه سوال جواب بدیم. نفری یک صفحه حداقل.

گفتم سوال چیه؟

گفت اینه: "به نظر شما اوّلین بار انسان چگونه وارد کره ی زمین شد؟"

گفتم اوه خیلی آسونه، جوابشو بلدم.

ذوق زده گفت جدّی می نویسی برام؟

گفتم آره بده به جا یه صفحه، دو صفحه برات بنویسم نمره تشویقی هم بده. موقعی که خودم پاس می کردم تحقیق خودم هم بود. خیالت تخت.

چشماش برق زد و قربون صدقه طور برگه رو رد کرد نیمکت جلویی.

نوشتم:


"

به نام خدا...

روزی روزگاری در اخترک شماره ۷۷۶۳، آدم فضایی ها تصمیم گرفتند خانه ای به نام کره ی زمین برای عروسک های خود بنا نمایند...

"


چشمای منتظرش وا رفت وقتی جمله ای که نوشته بودم رو دید. 

بهم گفت مسخره ی بی مزه. 

منم در حالی که سر حال شده بودم ازینکه سر کارش گذاشتم گفتم یه فرضیه ست به هر حال. گفته به نظر شما...!

جواب داد نفست از جای گرم بلند می شه. ببینم اگه خودت با این یارو این واحدو داشتی بازم قصّه ی شاه و پری سر هم می کردی؟

خلاصه برگه رو از زیر دستم کشید و چند تا فحش داد و برش گردوند و دوباره از اوّل نوشت:

هفدهم مهر/ دوازده و نیم/ لابی.

تهش که دیگه واقعا عزمش رو جزم کرد یه چیزی بنویسه، یکم درباره ی نظریه ی تکامل با هم بحثمون شد. حوصله ش رو نداشتم دیگه خیلی خدا خدا و هدف مقدّس و انسان و اینا می کرد تو حرفاش. حقیقتش به حرفاش اعتقاد نداشتم اصلا. صرفا لبخند زدم فقط تا سریع تر جمش کنه بحث رو. 

بعد جالبه هی ته حرفا و استدلال هاش به من می گفت خب حالا نظر تو چیه؟ انگار که به زور بخواد منو با خودش هم عقیده کنه.

گفتم آقا جان تکلیف توئه، بی خیال ما شو دیگه. من سلیقه م بیشتر با آدم فضایی ها جور در می آد.


ولی ناموسا از ظهر تا حالا فکرم مشغول شده...

به خودم می گم:

عروسک کدوم آدم فضایی گور به گور شده ای بودی تو آخه کیلگ؟ 


پ.ن: و قسم به ساعت بعضی پست ها...!

نور من است او، سجده کنیدش

   واقعا حسّش می کنم که اگه دانشگاهم رو عوض نمی کردم مسیر زندگی م کلا یه ور دیگه ای می شد. (بگذریم که کلّی سختی کشیدم و البتّه هنوز هم دارم می کشم.) نمی دونم در اون صورت به چه مسیری می رفتم، اینم نمی دونم که الآن به چه مسیری دارم می رم. ولی تفاوت رو که می تونم تشخیص بدم!

   اون جا که بودم یک روز در میون واقعا دلم می خواست خودم رو ریز ریز کنم، تجزیه بشم. نابود بشم. اصلا برام قابل تحمّل نبود. فکر کنم قبلا هم نوشتم... بعد از ظهر ها که دانشگاه تموم می شد و می رسیدم خونه، زخم هایی که در طول روز روحم برمی داشت، حتّی با تجویز خودتشخیص پنج تا بستنی دو ساعت در میان تا دوازده شب، هم خوب نمی شد. حوصله ی خودم رو هم نداشتم.

   ولی اینجا که اومدم، اوضاع عوض شده. با استاد های متفاوتی آشنا شدم که هر کدوم به سهم خودشون دارن خمیره ی شخصیتم رو شکل می دن و اصلا روحشون هم خبر نداره! من مثل شمشیر گودریگ گریفندور دارم رفتار و منش و دانش استاد هایی که می پسندم رو جذب می کنم و روز به روز عوض تر می شم.حتّی پتانسیلش رو دارم که با تعدادی شون رابطه ی مرید و مرشدی برقرار کنم اینقدر که برام عزیز شدن. درسته که کلا زیاد به صورت مستقیم از دانشگاه و مسائلش نمی نویسم رو بلاگ، ولی انکارش هم نمی تونم بکنم این قضیه رو.


   راستش هدفم از نوشتن این پست مدح و ستایش یک نفر از این استاد هام بود. اصلا به خاطر اون بود که اومدم این صفحه رو باز کردم. به یاد اون بود. دیر یا زود باید ازش می نوشتم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و یادم بره قبل از آشنایی باهاش چه جور آدمی بودم و بعدش چه جوری تغییرم داد. ولی خوب یکی از موانعی که باعث می شد هی پشت گوش بندازم این قضیه رو، اسم مستعاری بود که باید براش انتخاب می کردم. یه اسمی که وقتی می شنومش دقیقا همونی بیاد تو ذهنم که باید. یه اسمی که وقتی می خونینش همونی بهتون القا شه که من حس می کنم. امروز طی علاف بازی هام در فضای اینترنت، به صفحه ای رسیدم که سی وی این استاد عزیز ما توش بود. رزومه ش. یک آن بالای صفحه اسم واقعی ش رو دیدم. و بعد از اون هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم هیچ اسمی برازنده تر از اسم واقعی خودش نمی تونم براش انتخاب کنم تو ذهنم. برای همین ازین به بعد یک اسم مستعار واقعی رو تو وبلاگم بیشتر خواهید دید... 

نور.

 یک استاد تمام و یک انسان تمام.

تنها استادی که سر کلاسش جزوه نوشتم این ترم.

و یک روز تمام عزا گرفتم که چرا چهل و پنج دقیقه از یکی از کلاساش رو دیر رسیدم.

و تازه می خوام به عنوان جلسه ی آخر که شنبه می شه علی رغم میل درونی م، برای اوّلین بار تو عمرم برم ردیف جلوی تالار بشینم تا شفاف ترین خاطره ی ممکن رو از آخرین کلاسش ثبت کنم.

kilgh bits in ma chipset - ep four

   طی یک حرکت خیلی انتحاری و پس از آنالیز کردن های احساسای مامانم که آیا اگه تو بودی بهت بر می خورد یا نه، تصمیم گرفتم فردا برم به این استاد خانومه ی خندونمون که حتّی فکر کردن بهش حالم رو خوب می کنه، روز معلّم رو تبریک بگم. قبلا هم ازش نوشتم براتون.

   چند تا دلیل دارم واسه این کارم که باعث شده خودخواه نباشم و خجالت رو بذارم کنار و سعی کنم زبون مبارک رو شده حتّی به زور در حلقوم مبارک به چرخش در بیارم. راستش معمولا وقتی کارای به این گندگی که نیازمند سخن وری و ارتباط بالایی هست رو می خوام انجام بدم دقیقا در شرف انجامش خیلی با خودم حرف می زنم و مدام تو سرم تکرار می کنم : " تو الآن کیلگ نیستی. یه آدمی با یه شخصیت کاملا جدید و از نو نوشته شده و اصلا مشکلی نداره هر کاری دلت می خواد انجام بدی. چون تو الآن کیلگ نیستی و لازم نیست نقشش رو بازی کنی واسه این چند لحظه. داری نقش یه آدم جدید خوش صحبت رو بازی می کنی توی مثلا یه فیلم..." و سخن هایی از این قبیل! خودم هم باورم نمی شه ولی از موقعی که اومدم اینجا حدود نود و پنج درصد مکالمه هام رو با پناه بر همین روش جلو بردم و جواب می ده. آرومم می کنه و حداقل کمتر دست و پام رو گم می کنم و  وسط مکالمه ها دیگه ازین احساس ها ندارم که باید همون جا زیر پاهام گودال بکنم و توش قایم شم.

داشتم دلیل هام رو می نوشتم که چرا تصمیم گرفتم همچین کاری انجام بدم:


۱) طرف به معنای واقعی کلمه فرشته س. اگه دانشگاه رفته باشین واقفید، نرفته باشینم من بهتون می گم که داشتن همچین استادی تو دانشگاه مثل همون سوزنیه که توی انبار کاه پیدا شده. با اخلاق، با وجدان کاری، با حوصله، کلاسای خلاقانه و جذاب، مودب، خندان، خوش برخورد، به فکر دانش جو و نه در برابر او، و مهم تر از همه تدریس عالی. طوری که دلت نیاد یک دقیقه از کلاسش رو از دست بدی...! من کلا تا الآن چهار تا استاد اینجوری داشتم تو کل زندگیم... که ایشون شاخ ترینشونه!

۲) اعتقاد دارم که باید انرژی مثبتی رو که ازش گرفتم بهش پس بفرستم هر طور که شده. خیلی توی یه سری از موارد کمکم کرد این دو ترم. روز اوّلی که بهم گفتن باید بری نامه ت رو بدی خانوم دکتر فلانی تو گروه بیوشیمی امضا کنه، هر دراکولای خون خواری رو پیش خودم تصور کردم غیر این یه رقم.

۳) مامانم حرفای مخالف اعتقادات من زیاد می زنه، ولی بعضی تکیه کلام هاش همیشه به دلم می شینه. یکیش اینه که اگه واقعا کسی رو دوست داری باید بهش بفهمونی و رو در رو بهش ابراز کنی قبل از اینکه سرنوشت از هم جدا تون کنه.

۴) اگه نرم قطعا در آینده که دلم براش تنگ می شه، حسرتش رو خواهم خورد که فرصتش رو داشتم به یه بهانه ای بیشتر کنارش باشم و از حضورش فیض ببرم ولی به بختم پشت پا زدم.


دو تا دلیل هم برای نرفتن داشتم:

۱) نمی دونم با توجّه به اینکه دکتره بهش بر نمی خوره که من به جای روز پزشک روز معلّم رو بهش تبریک بگم؟ تو جامعه ی ما یه سری آدم عقده ای هستن که بهشون بر می خوره اگه آقا یا خانوم دکتر صداشون نزنی و صرفا بگی استاد. انگار که استاد بودن چیز بدیه. انگار که بخوان بگن ما با بقیه ی استادا فرق داریم... شاخ تریم... بدی استادای پزشکی همینه، اکثرا پزشکن و  تو نمی دونی یک شهریور رو باید بهشون تبریک بگی یا روز معلّم رو؟ باید ذائقه شون دستت بیاد.

2) بلد نیستم حرف بزنم و فکر کردن بهش هم حالم رو بد می کنه!


که خب مشکل شماره ی یک با کمی پرس و جو از مادر و مشاهده ی اینکه یکی از استادای پزشکمون همین امشب خودش اومد غیر مستقیم توی یکی از گروه های تلگرامی پیشواز تبریک روز معلم رفت، حل شد.

مشکل دو هم که فردا وقتی رفتم تو نقشم حلش می کنم یه جوری. یکم هم تمرین کردم چه دیالوگ هایی باید رد و بدل کنم.

و در کل زور اون بالایی ها به این پایینی ها می چربید. من مولوی وارانه دوست دارم این استاد رو. درست مثل سیمپل و دریا و غفی و سس خرسی و ام ژ هاش و خیلی دیگه از معلّمای دبیرستانم.

برای همین، دیگه تصمیمم رو گرفتم، اگه هم به نظر کسی خودشیرینی یا لوس بازیه واسم مهم نیست یا حداقل سعی می کنم نباشه! چون خب به هر حال می دونم خیلی کار مرسومی نیست تو دانشگاه و به خصوص بچّه های نسل ما!


+ بعدا نوشت در روز معلّم:

   آقا رفتم پیشش و اینقدر خوش حال شد که نگو! گشاد ترین لبخندش رو تحویلم داد و بهم گفت همین که شما ها هستین به من انرژی می ده. دوست داشتم این استادمون یه وبلاگ مثل مال خودم داشت، بعد می رفتم نوشته ی امروزش رو می خوندم ببینم نظرش چی بود در مورد این حرکتم. یعنی خوب تقریبا مطمئنّم که بچّه هامون فازشون عمرا مثل من نیست و برای همین تبریک مستقیم اینجوری از تعداد افراد زیادی دریافت نمی کنن استادا و احتمالا اگه استاده نخوابیده باشه هنوز، حافظه ی کوتاه مدّتش من رو به یاد داره.

   یعنی خوب مثلا  امروز یکی برای تاریخ زدن گزارش کارش ازم پرسید راستی کیلگ امروز چندمه؟ و وقتی خواستم بهش جواب بدم خنده ام گرفته بود نا خودآگاه! چون خودم این طوری ام که بای دیفالت از عید دارم برنامه می ریزم تو روز دوازدهم اردیبهشت برای هر کدوم از معلّم هام چه متنی رو اس ام اس کنم که بفهمن چقدر دوستشون داشتم و روی شخصیتم تاثیر گذاشتن یا به فلانی چه جوری تبریک بگم و این صحبت ها! بعدش هم که روز شمار معکوس روز معلّم راه می ندازم تو ذهنم. واقعا نمی دونم چرا من این قدر شخصیت این لاو ویت تیچری از آب در اومدم. :))) از آشغال ترین معلّم مدرسه مون هم دفاع می کردم مقابل بچّه ها. یا مثلا حتّی یکی دیگه از بچّه ها امروز واکنشش نسبت به گل هایی که دست استادا می دید این بود که چه مسخره. مگه شما ها هم معلمین؟ و من خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم تو دهنش و بهش نگم حالا نیست که تو خودت خیلی شبیه دانشجو هایی؟


   بچّه های نسل ما از بچگی عادت کردن که یه جهت گیری نادرستی نسبت به معلّم و استاد داشته باشن. انگار که اونا یه تیم هستن و ما یه تیم هستیم. شاید منم همچین شخصیتی پیدا می کردم اگه وقتی بچّه بودم یکی می زدن پس گردنم یا خودکار لای دستم می ذاشتن. ولی خوشبختانه به برکت مدرسه هایی که توش درس خوندم، از زمانی که خمیره ی شخصیتم داشت شکل می گرفت با معلّم های جالبی آشنا شدم و برای همین یادگرفتم باهاشون دوست باشم و از وجودشون ذره هایی رو جذب کنم که قوی ترم می کنه. درست مثل شمشیر گودریگ گریفندور. :)))


و یه چیزی بگم از خنده بپاچید وسط وبلاگ خوندن. جایزه ی لاکچری ترین پاسخ تبریک روز معلّم رو تقدیم می کنم به استاد بهداشتم. :)))) بهش ایمیل زدم که آره آقا روزتون مبارک و این صحبت ها. جواب داده:

"سلام و ادب! از لطف جنابعالی متشکرم. بنده هم متقابلا خدمت استاد گرانقدر تبریک عرض می کنم. برای برگزاری آزمون و فراهم شدن امکاناتی که دستور فرموده اید، نهایت تلاشم را می کنم...!"
هیچی دیگه... هنوز صفحه ی ایمیلم بازه، دارم فکر می کنم دیگه چه امکاناتی رو دستور بفرمایم برای این ترم انجام بده. خوبه دستور بدم واسه همه ی رفیقام بیست رد کنه بقیه رو بندازه؟ هار هار هار. استاد کی بودم من؟ :{ وای. :))))))))) تا حالا هیشکی بهم نگفته بود استاد. خیلی خوش گذشت. :)))))) نمی دونم حیوونکی منو با کی اشتباه گرفته. :))

من چه اندازه پر از انرژی مثبتم امروز،
ولی چه اندازه تنم هشیار نیست چونکه نصف واحدام دوباره رفته رو هوا. آخرش از استرس واحدام، هم پیر می شم هم شیش ترمه.

+ برید خندوانه ببینید امشب . ویژه برنامه ی پانصدمین قسمتشونه.

گاهی آدم هم پیدا می شه

   الآن توی دفتر رئیس گروه بیوشیمی مون نشسته م و منتظرم که سرش خلوت شه و برم پیشش. می دونی کیلگ، دی روز که پیش یکی از خفاش های پیر دانشگاه رفتم که اسمش رو استاد می ذاشتن و پرت کرد تو صورتم که "مشکل خودته می خواستی انتقالی نگیری!"، داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همه ی استاد ها باید این قدر عقده ای باشن؟

   الآن که این جا نشسته م می بینم ربطی به استاد بودنشون نداره این عقده ای بودنشون. استاد گروه بیوشیمی یه فرشته ی تمام عیاره و این با استاد بودنش در منافات نیست...

   می دونی اکثرشون عقده ی مقام و منصب دارن، ولی کسی که خفنه این جوری نیست. واسش مهم نیست بهش بگی آقای دکتر یا خانوم دکتر یا حتّی استاد! یه لقب رو برای خودش عقده نکرده. یعنی اون قدر زندگیش پره و موفقیّت هاش کامله، که  اصلا نیازی نداره بقیه بهش احترام بذارن یا نه. اینا واسش مطرح نیست اصلا! اینگار که خیلی اینا رو سطحی و پوچ بدونه. خفنی تو ذاتشه، دقیقا مثل همین بشری که من باهاش کار دارم. باید همه شون این جوری باشن، باید طوری باشن که تو خودت روت نشه به غیر از لقب دکتر لقب دیگه ای براشون به کار ببری!

   می دونی این قدر بد اخلاقی و بی حوصلگی دیدم از تک تک شون که نمی تونم باور کنم برعکسش هم وجود داره. همچین فرشته هایی... رفتار مثبت، انرژی مثبت، خنده ی همیشگی رو لب هاش حتّی در خسته ترین حالتش! به شخصه من الآن از دو تا چشمام داره انرژی مثبت می زنه بیرون این قدر که این استاد بهم حال داده!

   همه باید اینجوری باشن! وظیفه شونه... کل محیط آموزشی باید همین باشه. ولی متاسفانه اون قدر همه نفهم و آشغال شدن که ما وقتی یه آدم می بینیم که اون طوری که در شان ش هست رفتار می کنه و از اخلاق یه بو هایی برده، فکر می کنیم که داره بهمون لطف می کنه با خوش اخلاقیش. ولی این نیست... ما وظیفه مونه خوش اخلاق باشیم و برای همه وقت بذاریم. این لطف نیست، وظیفه ست...!


   لطفا در هر حدّی که هستید، اخلاق تون رو به فنا ندین. ما همه مون آدمیم. ما همه مون یه قلب داریم و باید پرش کنیم از احساس های خوب و مثبت. ما همه مون از یک گونه ایم و هیچ کدوم مون بر اون یکی برتری نداریم. تبعیض قائل نشید؛ لطفا اینو بفهمید استادای خفّاشی دانشگاه! کمتر عقده ای باشید، باور کنین  دانشجو هاتون تا آخر عمر، پشت سرتون لقب هایی براتون به کار می برن که هر کی بشنوه فکر می کنه استخون لازمین در هر لحظه! همین دو نفری که اسمتون رو می تونن به نسل بعد انتقال بدن رو از خودتون متنفر نکنین احمقا! اگه نمی تونید اینا رو رعایت کنین، استاد نشین. گند نزنین به حال جوونا. حسود نباشید و از انرژی شون سوء استفاده نکنین! دید خوب بدین بهشون در رابطه با زندگی. این لطف نیست! وظیفه ی شماست خفّاش ها.

اگه یه روز استاد شدین و قابل دونستین هر لحظه  اینا رو بیارین تو ذهنتون.


دیالوگ:

- سلام استاد.

- سلام بفرمایید بنشینید.

- ممنونم استاد، راحتم.

- آخه من ناراحتم. بیا روی این صندلی کنارم بشین ببینیم چی کار از دستمون بر می آد...


می نویسم که یادم بمونه چه تاریخی عاشقش شدم! :)) دوست دارم این حال خوب و خفن امروزم رو، همه ی مردم جهان تا روزی که می خوان بمیرن، داشته باشن. و می نویسم که به صورت مکتوب اون همه انرژی مثبتی که بهم داد رو پسش بدم و براش دعا کنم که خفن ترین استاد باشه همیشه. آدم حیفش می آد بهش بگه استاد به اون دیگری ها هم بگه استاد.


شب قدر مثلا

نه خیر. من اصلا حس شب قدر ندارم. 

اون حس معنویتش رو هم ندارم به هیچ وجه...

اصلا حس نمی کنم که اون یارو سرنوشته قراره امشب رقم بخوره... اصلا نمی دونم خدا کجا هست الآن...

حال جوشن کبیر رو ندارم حتی...

حال اینکه شده لا اقل امسال این سه روز رو روزه بگیرم رو هم ندارم... باورم نمی شه وقتی کنکوری بودم با چه سماجتی همه ی ماه رو روزه گرفتم در حالی که همه منعم می کردن و الآن اینقدر راحت چشمام رو می بندم و می گم ولش کن بابا مگه مهمه...

من فقط حس بد بختی دارم. 

تلویزیون رو روشن می کنم جوشن کبیر گوش بدم... دستام توی یه دنیای دیگه ن. دارن با ماشین حساب سبز رنگم ور می رن...

 من حس جدایی ناپذیری از یه ماشین حساب رو تجربه می کنم امشب.

من اون قدری غرق شدم تو یه سری عدد کوفتی که حتی برای رمز ورود به اکانت بلاگ اسکایم هم شماره دانشجویی م رو می زنم.

هی معدل می گیرم. با عدد ها بازی می کنم. زیگما واحد ضرب در نمره تقسیم بر زیگما واحد...

هی با خودم دودوتا چار تا می کنم:

اگه برم به دست و پای فلان استاد بیفتم که فلان قدر بهم نمره بده فلان رقم معدلم رو می کشه بالا...

اگه برم به اون استادی که حالم ازش به هم می خوره التماس کنم و براش پروژه ببرم معدلم رو فلان قدر دیگه می کشه بالا...

اگه اون استاده باهام لج نکنه در بهترین حالت...

هی می رم اپ های مختلف میانگین وزن دار رو دان می کنم شاید یکی شون اون عددی که من می خوام رو نشون بدن...

ولی نمی دن. نمی شه. هیچ جوره نمی شه...

در بهترین حالت من با معدل شونزده و نود و اندی صدم از رقابت باز خواهم موند و الف نمی شم  و در نتیجه بد بخت خواهم شد... 

هی لیست بلند بالا می نویسم رو کاغذ... از بالا تا به پایین فول آو عدد های حال به هم زن و مسخره... اینو یه ریاضی فیزیکی داره می گه که یه زمانی تمام عشقش ور رفتن با عددا بود...

باورم نمی شه به خاطر چند صدم کوفتی راهم ندن تو دانشگاه های تهران و بخوام یه سال دیگه این حجم از بدبختی رو تحمل کنم.

ببین من گفتم دانشگامون خوش می گذره خب؟ گفتم دوسش دارم و دل کندن ازش سخته برام...

خب... دروغ گفتم!!! من اینو زمانی تو این وبلاگ نوشتم که فکر می کردم انتقالی گرفتنم حتمی ه. 

ولی من الآن فقط کابوس سال بعدی رو می بینم که بازم مجبور شم بیست سالگیم رو بین همچین آدمایی و توی همچین شهری تلف کنم. 

من واقعا نمی کشم یه سال دیگه... واقعا نمی تونم.

اون قدری پیش رفتم که حتی به فکر هک کردن سیستم سما افتادم تا یه جوری درست کنم معدلم رو...

وای باورم نمی شه به جای شب قدر دارم به خاطر نمره گریه می کنم و می زنم تو سرم عین دو ساله ها... کاری که حدودا از دوم راهنمایی تا حالا دیگه انجامش ندادم تا جایی که یادمه... (کنکور نمره حساب نمی شه البته...)

واقعا خاک بر سرم، من چه هیولای کریهی شدم...!

خدایا خیلی مسخره س... ولی تا حالا تو شب قدر کسی ازت نمره خواسته براش بفرستی؟ من همونم.


+پ.ن اول: چه قدر از حرف الف بدم اومده جدیدا... از هیفده متنفرم نکنید جدا...

+پ.ن دوم: ببین بحث این نیست که من کم کاری کردم. بحث اینه که امتحانای ما به قدری مسخره بودن که ما شاید دو تا الف بیشتر نداشته باشیم... این وسط یه سری استادا هم رم کردن نمره ی درسای سه واحدی مو دارن می خورن. خدایا می شه امشب بری تو خواب اینا بشون بگی حق الناس بر گردنشونه حداقل از ترس رقم خوردن سرنوشتشون تو شب قدر نمره ی منو بهم بدن؟

+پ.ن سوم و آخر: با خودم می گم ببین کیلگ... هر کوفتی که باشه دیگه از کنکور قبول نشدنت که افتضاح تر نمی تونه باشه... بگیر بخواب. شب شما ام به خیر. راستی اگه استادید و دارید اینو می خونید انصافا نمره ای که حق دانشجو هاتونه بهشون بدید. حق خوری نکنید. شاید اونا هم دارن بی خوابی می کشن مثل من به خاطر دیوونه بازی استادش که شما باشی...


ارزشیابی اساتید / خرداد یک هزار سیصد و نود و پنج

باید یه همچین فرمی رو پر کنم. تا دو روز دیگه به خاطر اینکه کارت ورود به جلسه بهم بدن.

هوم. :{

خیلی وقتا دوست داشتم ببینم از من کله خر ترم پیدا می شه یا نه... مثلا تو این مایه ها که یکی از اون هفت تا همزادی که قراره مثل من باشن رو پیدا کنم و بپرسم یعنی تو هم گاهی اینقدر احمق بازی در میاری و ته دلت حس می کنی خیلی خفنی :-؟

منی که می شینم واسه همچین فرمی یک ساعت و نیم وقت می زارم؛ _بدون فکر کردن به امتحان دهشتناک سیصد و اندی صفحه ای دو روز بعد بیوشیمی م  در حالی که هنوز یک سومش رو هم نخوندم!!!_

برای اون استاد عوضی ای که دلم ازش پره (و البته بیوشیمی هم نیست خیالتون راحت! ) کلییییی انتقاد سازنده می نویسم.

می نویسم که خود لَش ش رو درست کنه و آدم شه از این به بعد. از این به بعد یاد بگیره وقت دانشجوش رو تلف نکنه... بفهمه آموزش تقدس داره. بفهمه که حق منو خورده! حقی که برگردنش بود و اهمال کرد توش. بفهمه که ازش نمی گذرم هیچ جوره.

می نویسم و می نویسم.

همه ی مربع ها رو روی خیلی ضعیف بولد می کنم....

بعد تهش می گم : آخیش.... تموم شد. می خونن و آدمش می کنن. ارزشش رو داشت...

می زنم ارسال؛

نمی ره.

دوباره می زنم ارسال؛

بازم نمی ره.

خطا در اتصال...!

بعد از چند بار، امتحانی می رم یکی از استادایی که نسبتا راضی بودم ازش رو انتخاب می کنم و همه ی گزینه هاش رو خیلی عالی می زنم. متن هم نمی نویسم واسش.

می زنم ارسال؛

 می ره این بار.

حسرت می خورم که چرا متن ننوشتم و تشکر نکردم از اون استاد خوبم.

دوباره بر می گردم رو پیج اون عوضی ه...

کپی... پیست... ارسال.

نمی ره.

و من موندم و انشایی که حدودا دو ساعت نوشتمش و ارسال نمی شه که نمی شه.

آیا پیچ یک استاد عوضی از مقادیر عوضی بودن اون استاد ارث می بره؟

اون باکس کوفتی شون احتمالا باگ داره و باید هیچی توش ننویسی تا درخواستت ارسال شه. بالاش نوشته هرچه دلتان می خواهد محرمانه بنویسید... ولی وقتی پرش می کنی ارسال نمی شه!!!!!  و من چه جوری می تونم بدون اینکه حرفام رو بنویسم فرم رو  بفرستم؟  اکتفا کنم به اینکه همه رو خیلی ضعیف بفرستم؟ کی می خواد حرفای منو بشنوه پس؟ کارت ورود به جلسه می ارزه به قیمت خوردن حرفام؟ می ارزه به اون جلسه هایی که می رفتم سر کلاسش و با خودم می گفتم:" آروم باش کیلگ! این یه جلسه رم تحمل کن. تو ارزشیابی دخلش رو می آریم! آروم باش فقط. فرض کن وجود نداره سر کلاس!" چه جوری می خوان بفهمن این یارو چی به سر ما آورد؟ اون همه امیدی که به خودم می دادم چی شد پس؟ من به کی باید بگم که این بشر داشت روانی م می کرد به معنای کلمه؟

باورتون می شه؟ اون قدری عوضی باشی که یکی از شاگردات حس کنه گزینه های خیلی ضعیف فرم ارزشیابی واست خیلی هم زیادن و چون نمی تونه نظر خودش رو تو تکست محرمانه بفرسته، فرم ارزش یابی رو پر نکنه و کارت ورود به جلسه ندن بهش...

البته خودم می دونم که تهش چه من بگم چه نگم ارزشی قائل نیستن واسه نظرات و کسی نمی خوندشون... ولی حداقل تو حلقومم نمی مونه این عقده ها. منی که تمام کلاس رو به امید این ارزشیابی سر کردم. که واسش بزنم. بد هم بزنم. ناجور هم بزنم.... هووووووووووف. داغوووون عوضی...

اون قدری  ریختم به هم که از حرصم رفتم یه دور برای مامانم خوندمش...

یه دور برای بابام.

هر خوانش حدودا بیست دقیقه با دور تند کلمات من!

ایزوفاگوس هم در هر دو دور حضور افتخاری داشت.

پوکر فیس نگاهم می کنن هردو. برای اینکه می بینن خیلی برافروخته ام هر دوتاشون می گن: "عالی بود کیلگ."

با خودم می گم: " چه فایده.... ارسال نمی شه. شما اولین و آخرین کسایی هستین که می خونین ش!" خود استاده هم هیچ وقت نمی فهمه که چه قدر عوضی بوده.

مامان می گه: "خب بنویسش، نامه ش کن... تحویل واحد آموزشتون بده."

تو دلم می گم: "کله خر هستم. ولی احمق نه! من هنوزم انتقالیم رو لازم دارم. واحد آموزش به هیچ کس رحم نمی کنه. حتی شما دوست عزیز."

ایزوفاگوس هم می گه: "کیلگ! قشر یعنی چی؟ منم می خوام برای خانوم شیرمحمدی از اینا بنویسم، برم بالای صف بخونم."

بش می گم: "من اگه خانوم شیرمحمدی شما رو داشتم تو دانشگاه... هووووم. عوضی ندیدی هنوز." :{


نامه م رو می کنم یه پست چرکنویس تو همین بلاگ. شاید یه وقتی... از چرک نویس بودن در اومد. راستی اگه خواستین هکم کنین (ترجیحا نکنین، دوست دارم اینجا رو زیاد) ، وقتی این یارو چرک نویسه رو خوندین پیش خودتون نگه ش دارین. قرار بوده محرمانه باشه مثلا!

البته هنوز هم دیر نیست. بیایید آرزو کنیم سیستم داغون سما تا فردا شب درست شه و من بتونم اینا رو بفرستم براشون. باشه؟ حس می کنم شدیدا گول خوردم و کلاه بدی سرم رفته الآن!


+پ.ن اوّل: الآن فهمیدم. تولّد بلاگ همه چی ولی هیچی من گذشت. دی روز بود. نوزدهم. کلی  از قبل با انگشتام حساب کرده بودم که نوزدهم رو دانشگاه نباشم و پست بذارم. یا حداقل سیستم داشته باشم اون روز. اتفاقا همه ی شرط ها بر قرار بود. فقط من یکم ماهی قرمزم. یادم رفت. یکی از مهم ترین تعلقاتم رو در روزی که باید یادم رفت. اینم نگین که اگه مهم بود یادت نمی رفت. گاهی غیر مهم ها اونقدری میان تو دست و پات که ... به هر حال اینم یه مدلشه وبلاگ همه چی ولی هیچی من! آی دو لاو یو سو ماچ بی همه چیز. با این که واقعا بی همه چیزی! :)) هووووووف.


+پ.ن دوم: یه فرزانگانی مرده. خودشُ کشته! دار زده در واقع. تو دست شویی مدرسه شون بعد امتحان ادبیات. زیاد خوندم از حرفایی که پشت سرشه. می دونین تفاضل اشتراک از اجتماع منو طرف می شه اینکه اگه من بودم هیچ وقت بعد از امتحان ادبیات خودم رو دار نمی زدم. همین. پس بیا فعلا بهش فکر نکنیم کیلگ اکی؟ باشه واسه تابستون. اون مرده. تو زنده ای فعلا. هوم. :{



بوی دماغ سوخته می آد...

بوی دماغ سوخته می آد؛

یعنی استاد ادبیات اوّل ترم بگه فلان کتاب سلف استادی ه ولی ازش سوال می دم؛ پس از همین الآن بخونیدش.

تو هم شروع کنی برا خودت بچرخی تو کتاب مذکور هر چی عشقت می کشه بخونی ازش. هایلات سبز کنی حتی کتابت  رو!

یهو وسط ترم در روزی مثل امروز استاد بیاد بگه: راستی!!! شاعر های معاصر حذفن! سهراب و اخوان و شاملو و فروغ و امثالهم.

و تو ببینی ا... همه ی اینایی که تا امروز خوندی معاصر بودن! :| :| :|


بوی دماغ سوخته می آد؛

یعنی به خاطر واحد تربیت بدنی این همه از تهران بکوبی بری شهرستان،

قرص آدالت کلد خوابت کنه، چهل پنج دقیقه دیر برسی به کلاس و استاد بگه که: من غیبت رو زدم برات. اگه می خوای برو.

و دوباره هلک هلک از حرصت برگردی تهران!!! :|

چون فقط دو تا غیبت داشتی و یکی ش پریده در حالی که به مدت یک ماه قراره همین آش و کاسه بر قرار باشه و شنبه ها فقط تربیت بدنی داشته باشی. :| :| :|

بعد از اتاق فرمان بخوان آرومت کنن، زنگ بزنن بگن بی خیال امروز کاری نکردیم. صرفا یه بازی بود که می شد توش برای امتحان ترم نمره ی اضافه جمع کنیم. :| :| :|

حالا اگه من می رسیدم بهش فقط ان به توان ان دور باید دور زمین می دویدیم ها!!!!