هوای بیرون، دقیقا همون هواییه که وقتی دیوانه ساز ها دور هری رو گرفته بودن و هری می خواست از خودش و استادش دفاع کنه وجود داشت. دقیقا همون حس اختناق و خفگی و مه سرد، قبل از اینکه هری غش کنه... یعنی به محض اینکه دیدمش اوّلین و آخرین چیزی که اومد تو ذهنم همین بود. برج میلاد که هیچی، ساختمون صد متر اون ور تر با اون حجم چراغ ها و آدماش هم دیده نمی شه. دقیقا حس همون لحظه ای رو داره که صد ها دیوانه ساز می اومدن سمت هری و اون سعی می کرد سپر مدافعش رو درست کنه ولی فقط یه هاله ی نور کوچیک از نوک چوب دستی ش می زد بیرون.
قشنگ حس خود خودش رو دارم . همون دلهره و تنهایی و اینکه فقط خودتی و باید همه چی رو بر دوش بگیری و مواظب همه چی باشی که مبادا یه دیوانه ساز نیاد و بوست کنه و روحت رو از وجودت بمکه بیرون. همون حس زهره ترک شدن و اون هوای سرد مه داری که به زور با ریه هات می دیش تو تا ببینی باید چه خاکی تو سرت بریزی. اینکه بدونی هر خاکی هم که قراره ریخته بشه تو سرت فقط توسط خودته و خودت. نمی دونم چه قدر می تونم با نوشتن منتقلش کنم. اون حس تنهایی عجیب غریبی که خیلی وقتا آدم رو می گیره و تهش به این نتیجه می رسه که خودش باید به فکر خودش باشه و به بقیه امیدی نیست.
البته تو دنیای واقعی دیوانه ساز هم کم نیست دور و برم همچین....
اصلا چوب دستی م کو؟ :|
+ منتظر بمونم تا بابام بیاد سپر مدافع گوزنی ش رو درست کنه؟
گاهی که سرم خیلی شلوغ می شه و حس می کنم دیگه الآنه که از این همه مشغله بترکم، می شینم با خودم خیال پردازی می کنم. یه فکری هست توی اکثر این مواقع صرف نظر از نوع دل مشغولی، هی می آد و می ره از تو ذهنم. هی با خودم می گم چی می شد الآن یکی از روز های تابستونم رو ذخیره کرده بودم و مثلا امروز که بهش نیاز دارم خرجش می کردم. یعنی می دونی هر کی هم باشی، از این روز ها زیاد داری تو زندگی ت. روز های بدون اتفاقی که مثلا تهش با خودت می گی:"خب که چی؟ امروزم تموم شد." انگار که اصلا مفید نبوده باشن... من دلم می خواست این روز های مسخره ی بی هدفم رو نگه دارم و وقتی حس می کنم زمانش رسیده خرجش کنم. دقیقا وقتایی مثل این آخر هفته که شنبه ش با دو تا ورودی مختلف امتحان پایان ترم دارم و نماینده ی هر دوتاشون اون قدر خودخواه و خودرای بودن که حاضر نشدن حتی برای یک روز تغییری در برنامه شون به وجود بیارن و به جاش من پاره شدم. جر خوردم قشنگ و الآن با وضعیتی داغان دارم اینا رو می نویسم و هنوز نتونستم قوای از دست رفته رو جبران کنم.
واقعا همه ش دلم می خواست یکی دو روز از اون روزای بی هدفم رو از جاشون بکنم بیارم بندازم تو بازه ی زمانی الآن. خیلی حیفه که مجبوری روز ها رو دقیقا با همون ترتیبی که مقرر شده بگذرونی.
و البتّه می دونی این تز هایی که می دم به اینجا محدود نمی شه. مثلا خیلی دوست دارم اون زمانایی که تو زمستون از سرما دارم سگ لرز می زنم، شده حتّی یه روز خیلی داغ و حوصله سر بر که مجبوری از گرما فقط زیر کولر ولو بشی و تهشم جواب نمی ده رو از تابستون بکنم و بیارم پیش خودم. می دونی چی می گم کیلگ؟ اگه می تونستیم ترتیبش رو خودمون تعیین کنیم، شاید بیشتر از زندگی مون لذت می بردیم. شاید دیگه هیچ وقت نمی گفتیم لعنت به هوا. شاید هیچ وقت دیگه نمی گفتیم باز این یارو با این ریختش اومد. چون روزهاش رو ذخیره می کردیم برای زمانی که قراره دلمون واسه همون یارو تنگ بشه.دیگه هیچ وقت غر نمی زدیم که چرا همه ش باید قیمه بخوریم تو خونه... اون روزهایی که قرار بود مریض باشیم یا غم گین رو پخش می کردیم بین روزهای عالی مون. قطعا دردشون کمتر می شد...
این تز قشنگیه که هی وسط جزوه ورق زدن می پره تو ذهنم و فقط یه تز قشنگه چون هیچ راهی واسه عملی شدنش وجود نداره.
+ من کیم؟ همونی که بهترین درسش رو ترور می کنه واسه اینکه بدترین درسش رو به یک درس نسبتا بد تبدیل کنه. رفتم گند زدم به امتحانی که شاخ کلاسش بودم و دوستش داشتم. دقیقا همون جوری که ریاضی م رو تو کنکور ترکوندم.:| یکی به من بگه این اعتماد به سقفم رو از کجا می آرم که درسی که توش قوی ام رو اصلا نمی خونم و تهش نمره درسی که ازش متنفرم باید بالاتر از درسی بشه که عاشقشم؟ که بعد بیان پرت کنن تو صورتم که:"تو مثلا این درس رو دوست داشتی و نمره ت این شد؟ این دیگه چه علاقه ایه؟" البته می خواستم هم وقت نداشتم جمش کنم. ولی خب... نتیجه می گیریم که با گوش دادن سر کلاس هم می شه شب امتحان درس نخوند و یک ساعت قبل امتحان یه نگاه روزنامه وار انداخت و تهش پاس شد و چهاردهی چیزی آورد. ولی حیف بود. دوستش داشتم و گند ترین نمره ی کارنامه م می شه. صرفا واسه خودخواهی و خودرایی بعضیا.تف.
+ دوست داشتم ببینم این یارو هم کنفرانسیم چه حسی داشت وقتی تمااااام این سه روز از در و دیوار چنل های ترم های مختلف جزوه و سوال و خلاصه و اسلاید می زد بیرون و من با همه شون امتحان داشتم و اون کاملا آزاد بود. دلم می خواست بهش می گفتم:"چه حسی داری؟ حال می کنی الآن که گرفتی اون همه مطلب خودت رو ریختی سر من و الآن وضعم شده این؟ شیرینه حسّت؟ طعم پیروزی رو حس می کنی زیر دندون هات؟ یعنی قدر سر سوزن هم عذاب وجدان نداری عوضی؟" امیدوارم همه ی امتحاناش رو خراب کنه. چون جفت پا رید به همه ی برنامه هام. نمی بخشمش.
+ کلا صرف نظر از اعصاب خوردیاش باحال بود ولی. تا حالا امتحان تداخلی نداشتم. می دونی مثلا اون حسه که شب امتحان می بینی ده فصلت مونده و با خودت می گی یعنی کسی هست از بچه ها که از منم بدبخت تر باشه و مقدار بیشتری از جزوه هاش مونده باشه؟ خوب من در تمام این سه روز با اقتدااااار مطمئن بودم که بین سی صد و اندی نفر بدبخت ترینم و اصلا لازم نشد این سوال رو مثل همیشه بپرسم از خودم. :دی
+ چه قدر حسودی کردم تو این چند روز. هی به بچه های اون کلاس حسودی می کردم که تمام وقتشون رو می ذارن رو یک درس. پا می شدم می رفتم درس اونا رو می خوندم بعد دوباره حسودیم می شد به اون یکی کلاس که کل وقتشون رو می ذارن رو اون یکی درس. و این چرخه تا خود روز امتحان ادامه داشت.
+ به خدا یکی تو دانشگاه جدید روم اسم بذاره :"این انتقالی جدیده چرا اینقدر خنگه این قدر نمره هاش پایینه..." همچین می کوبم کف و خون قاطی کنه به قول ساین اوت. هر وقت هر سی صد نفرشون تو سه روز این دو تا درس اختصاصی رو با هم خوندن و جمش کردن و نیفتادن و نمره هاشون از من بالاتر شد اجازه دارن اظهار نظر بفرمایند.
هیچی دیگه. رفع اعصاب خوردی.
اگه تمام روز های زمستون برای من بخوان مثل اوّلین روزش باشن، من اصلا و ابدا هیچ گونه مشکلی ندارم که تا آخر تو زمستون گیر کنم. :-" اصلا همه ی فصل هام زمستون باشه...
# اون یارو هم کنفرانسی م رو که صافش کردم. تهش هم استاد برگشت خیلی شیک ازم تشکّر کرد و پاور پوینتم رو هم به عنوان رفرنس کلاس قرار داد (wow) و اون یارو رو شاخک مورچه هم حساب نکرد. هاه. حالا بسوز تو که ما رو سوزوندی. فرض کن کیلگ، تو یه کنفرانس دو نفره از یکی تمجید کنن و اون یکی هیچ سهمی نبره انگار که اصلا وجود نداشته. اصلا شیرینی این انتقام هنوز زیر دندونامه. :{ گفتم که عکس العملش به خودش بر می گرده. نگفتم؟
# دلم تنگ شده بود واسه زمانی که بچّه ها می ریختن رو سرم و دفتر حسابانم رو ازم می گرفتن می بردن کپی می کردن هفته ی آخر ترم و من بعدش باید می رفتم ده تا کلاس رو بین ورودی مون می گشتم ببینم دفترم به کی انتقال یافته بالاخره. :))) امروز بعد از سال ها (واقعا سال هاااااا، سه سال گذشته از اون زمان) یه موقعیت مشابه برام پیش اومد توی یکی از درس های عملی آزمایشگاهمون که امتحانش نزدیکه. چند نفری اومدن عکس برداری کردن و یه نفر هم ایمیل داد که واسشون بفرستم عکس های دفتر هشت در هفتم رو. خیلی حس خوبی داشت و بهم یادآوری کرد که چه قدر فراموش کردم گذشته م رو. می دونی مزّه ش یه جوری الآن زیر دندونام رفته که باورم نمی شه چه طور یادم رفته بود! خصوصا اون لحظه ای که بر می گردی می گی :"عمرا بفهمی من چی نوشته م. عدد هام همه ش تو هم تو همه. بی خیال!!!" بعد همه برگردن بگن:"اشکال نداره. فقط بده جزوه ت رو خودمون یه کاریش می کنیم." فقط فرقش اینه که اون موقع تو عدد غرق بودم و واقعا لذّت می بردم از دفترم. الآن خودم رو گول می زنم که این درس رو دوست دارم چون متاسفانه درس دوست داشتنی تر دیگه ای پیدا نمی شه تو این دیوونه خونه. هاه.
پ.ن: دو تا مورد بالا رو که خوندم پی بردم گویا خیلی آدم سطحی نگری شدم. ببین با چه چیزایی ذوق زده می شم جدیدا. واقعااااا... ما چگونه ما شدیم؟
آره. من چند تا روز رو خیلی دوست دارم تو سال. از آسمون الّاکلنگ هم بباره نمی ذارم حالم خراب شه تو اون روزای خاص!
امروز یا بهتره بگم امشب یکی از همون روزاست.
اتفاقا از آسمون برام بیشتر از الّاکلنگ هم بارید. با یکی از بچّه های دانشگاه جدید که مثلا نسبتا با هم دوست بودیم در حد فحش و فحش کشی دعوام شد و کلی تیکّه خوردم ازش و مثل لال ها مونده بودم که چی جواب بدم در حالی که حق با من بود و طرف داشت سعی می کرد از زیر کار در بره و دست پیش می گرفت که پس نیفته... تهشم که دیگه اینقدر عصبی شده بودم صدام پشت خط می لرزید مثه احمق ها. حالا هم فردا با این یارو کنفرانس دارم و برای این که دیگه دعوا فیصله پیدا کنه بازم مثل احمق ها زیر بار حرف هاش رفتم چون واقعا نمی کشیدم مقدار بیشتری از مشاجره رو چون من واقعا آدم جر و بحث و دعوا نیستم. خلاصه حجم مقادیر کنفرانسم تو شب آخر دو برابر شده چون یکی دیگه احمق بوده و من ازون احمق تر بودم که نتونستم حقم رو از حلقوم کثیفش بکشم بیرون. بعدش هم ترم پنجی ها ریختن رو سرم و کلّی جزوه ی تایپ نشده بهم دادن که تایپ کنم منم که بلد نبودم بگم نه در عین حال که کلّی از کار های کنفرانس محض نمره ی فردام مونده قراره جزوه ی اونا رو هم تایپ کنم. مامان بابام هم که با هم دعوا می کنن و سر هم هوار می زنن الآن، چون بابام ناز می کنه و دلش نمی خواد بیاد مراسم شب چله ی خونه ی خاله م. از اون ور عزیز اومده پیشه مون و داره این دو تا رو آشتی می ده. مامانم می گه بابام یه منزوی افسرده س و خاطر نشان می کنه اگه هم بخواد بیاد دیگه مامانم نمی ذاره. چه می دونم. هوووف.
به همون سادگی که همه ی پاراگراف بالا رو تایپ کردم، الآن همه ش رو ریختم دور. چون من عاشق شب یلدام و نمی ذارم هیچ کوفتی گند بزنه بهش.
الآن به مقادیر خیلی زیادی خوش حالم و حالم خوبه. اینا همه هم که نوشتم عکس العمل کار هاشون پرت می شه تو صورت خودشون، واقعا من چرا خودم رو ناراحت کنم؟ فاک آف بابا.
آهنگ زیر رو تو تابستون شنیدم. یکی از ایده آل هام این بود که اون قدری عمر کنم که بتونم توی شب یلدا گوشش بدم. یعنی حس می کنم خیلی فاز باحالی داره که تو اون شب خاص گوشش بدی وقتی آهنگش توش واژه ی شب یلدا رو داره.
شما هم اگه خواستید گوش بدید : (رمزش خودم هستم. :-هنوزم خودشیفته)
دانلود آهنگ مستی - رضا اسفندیار
یه تیکه ش هست اسفندیار می گه:"امشب شب یلداست..."
به نظرم تا زمانی که تو شب یلدا قرار نداشته باشی نمی تونی این آهنگ رو بشنوی و بگی که نهایت اون چیزی که می خواستی رو ازش برداشت کردی. من کلّییییی روز منتظر موندم تا امشب برسه و تو این شب خاص این آهنگ رو گوش بدم و باهاش هوار بزنم "امشب شب یلداست!"خوب. اون قدری عمر کردم که تونستم این ایده آلم رو به چشم ببینم.هیجان انگیز نیست؟ :{
جوجه ام رو هم که شماردم به قول شن های ساحل. اوّل پاییز یدونه جقل دون بود، الآنم یدونه س. قدر یه دنیا هم دوستش دارم همین یه جوجه رو .:دی
بزرگ فامیل هم که پیش خودمونه حالا هرچند هی ناز کنه و عکس نندازه و بره یه گوشه و تحویلمون نگیره. ولی بودن عزیز با همه ی حرف های بی سر و ته ش و غر غر هاش بازم یه جور قوّت قلبه برام که البتّه خودش اصلا نمی تونه این رو بفهمه!
دیگه چی می خوام؟ هیچی.
+ یلداتون به شیرینی انار های دل خون.
پی اس: فکر کنم اوّلین یلدایی بود که عزیز پیشم بود. :))))
جمله ی عنوان پست واستون آشنا نیست؟ اگه تقریبا هم سن و سال من باشید به احتمال زیاد تو ضمیر ناخودآگاهتون دارینش حتّی اگه یادتون نیاد! مال کارتون ماداگاسکاره، وقتی که الکس همه ش داشت به مارتی غر می زد که دلش می خواد برگرده به باغ وحش چون تو جزیره ی ماداگاسکار استیک ندارن! :))) این کارتون رو شاید بیشتر از سی بار دیده باشم، چون اون زمان یه سی دی واسمون می خریدن و تا مدّت ها باید دوباره و دوباره نگاهش می کردیم تا بالاخره یکی بره واسمون کارتون جدید بخره. من هنوز حتّی لحنی رو که مارتی با حسرت این جمله رو پرت می کرد تو صورت الکس تو ذهنم دارم. فرم بالا پایین شدن صداش رو حتّی!!!
نمی دونم یه جمله تو اینستاگرام خونده بودم، از این سخنان بزرگان که با فونت سفید رو زمینه ی سیاه می نویسنش. خیلی زور زدم که دوباره پیداش کنم و براتون بنویسمش اینجا، ولی پیدا نشد. اگه بخوام با زبون خودم براتون بازسازیش کنم، میشه یه چیزی تو مایه های این: "اگه وقتی که یه انسان به دنیا می آد به دست و پاش غل و زنجیر ببندیم، فکر می کنه اینا جزوی از دست ها و پاهاشن و در آینده نمی تونه بدون این ها راه بره. چون از اوّل راه رفتن رو با همینا تجربه کرده."
خیلی حسّ نوشتن درست حسابی ندارم. خواستم بگم این حکایت ماست. تو خیلی از مسائل. بستگی داره اوّلین بار کار رو چه جوری انجام داده باشیم. امروز رفته بودم دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران. با وجودی حدودا که سه ساعت هست رسیدم خونه، هنوزم فکم افتاده پایین از تعجّب و نتونستم جمعش کنم هم چنان.
یه سری دانشجو ها مثل اینان، رویایی درس می خونن... یه سری دانشجو ها مثل مان، جوری که اینا درس می خونن رو تو رویا هاشون هم نمی تونن تصور کنن!!!
نمی دونم می خوان بهش بگن اقتضای رشته یا هرچی، دانشجوهای پزشکی ( حداقل تو ایران ) در آشغالی ترین وضع ممکن با آشغالی ترین شرایط ممکن درس می خونن و فکر می کنن چه رشته ی گل و بلبل و قشنگیه که همه ی رتبه خفنا می رن به همین سمت.
باورت بشه یا نشه کیلگ! یه سری ها هستن، تو همین مملکت جهان سومی خودمون... تو همین ایران که می گیم هیچ امکاناتی نداره... یه جوری دانشجو ان که ما در مقایسه باهاشون عین بچّه های دبستانی می مونیم. می دونی گناهی هم نداریم، وزارت بهداشت به عنوان دانشگاه یه روند آشغال رو کرده تو پاچمون، ما هم اوّلین بار با همین شرایط دانشجو شدیم... فکر می کنیم دانشجو بودن اینیه که هستیم. چون از اوّل با همین غل و زنجیر ها به دنیا اومدیم...
گاهی هم یه ماهی سیاه کوچولو پیدا می شه، مثه من. فقط می تونه افسوس بخوره به حال خودش و حالا اون قشر نخبه ی مملکت که به چه امیدی دارن تحت چه شرایطی جوونیشون رو می سوزونن و فکر می کنن چقدر شاخ ن! حیوونکی های سر در برف. عخی...
پی. اس: ازین به بعد، اگه رشته ی دانشگاتون پزشکیه به خودتون نگید دانشجو. لا اقل تا قبل از اینکه نرفتین مثل من تو کلاس های دانشجو های مثل خودتون تو رشته های دیگه شرکت کنین، قضاوت نکنین که شاخ ترین دانشگاه/رشته ی جهان رو دارین... واقعا توهین به کلمه س. هیچی مون شبیه دانشجو ها نیس. اسمش اینه که دانشگا رفتیم، صرفا دبیرستان رو در کلاس هایی بزرگ تر و مختلط برگزار کردن اسمش دانشگا رفتن نیست.
و تندیس یکی از چسبناک ترین کارهای دنیا (نمی دونم الآن می خوام بهتون القا کنم که این کار خیلی به آدم می چسبه، ولی می دونی وقتی بهش می گیم کار چسب ناک یه جوری می شه عبارتش... :دی) تعلّق می گیره به وقتی که نصفه شب از حموم در اومدی و داری یخ می زنی ولی نمی تونی سشوار رو روشن کنی چون کل خونه از خواب بیدار می شن، در عوض پتو بهت چشمک می زنه... شوفاژم واست سوت می کشه. در نتیجه در حالی به خواب می ری که یه لباس کاموایی ضخیم پوشیدی و یه پهلوت شوفاژه و دور تا دورت با ترکیب ملّافه ی به علاوه ی پتو احاطه شده و کلّه ت خیس خیسه. دقّت بشه به این نکته که ملّافه ی به علاوه ی پتو ترکیب خیلی مهمّیه! :))) ملّافه ی خالی لطفی نداره یخ می زنی، پتوی خالی هم کرک داره همه ش دست و پاهات رو می خوره... ولی ملّافه ای که روش پتو کشیده باشن، باید خودش به عنوان یه رو انداز خفن اعلام استقلال کنه. که البتّه قدیمی ها یه چیزی دارن به اسم لحاف که شبیه همین ترکیبیه که من ارائه می دم، ولی این ده برابر خفن تر از اونه و کسی کشفش نکرده. لحاف خیییییلی سنگینه و تقریبا دو برابر انرژی باید بذاری که خوابت ببره زیر اون همه وزن اضافی. ولی... هوم. صدای مرا می شنوید از لا به لای ملحفه و پتو و شوفاژی که بغلش کردم. بسیار هم گرم و نرم و راحته.
ببین کیلگ یه جوری واست نوشتم از پتو که انگار بی خانمانی چیزی بودم تا قبل از این... :دی
پی. اس: خب الآن که یکم خشک شدم، تقریبا داره نفسم بند می آد زیر این سونای بخاری که واسه خودم درست کردم. :$
مشکل من چیه؟
آره، خودم خیلی وقته می دونم. مثل خیلی مشکل های دیگه که خودم کشف شون کردم ولی هی سعی می کنم به خودم بگم: "نه بابا، این که چیزی نیست عادیه کیلگ..."
من یه ترس عظیمی از فراموش شدن دارم، و حتّی از فراموش کردن. یکم بخواهیم بسطش بدیم می رسیم به ترس از گذر زمان، ترس از مرگ، ترس از عدم، نیستی یا نابودی. هر انسانی به طور طبیعی این ترس ها رو تو وجودش داره. می دونم...
ولی من متاسفانه بیشتر از هر کسی به این احساسات مزخرفم بها دادم و الآن به مرحله ای رسیدم که دیگه هیچ کنترلی نمی تونم روشون داشته باشم. شدم یه عروسک خیمه شب بازی با احساسات مزخرف بی اساس تو کلّه ش. من نمی تونم هیچ شروعی رو در هیچ زمینه ای برای خودم متصوّر بشم، چون قبل از شروع شدنش می دونم باید تموم شه و بی نهایت از نقطه ی پایان متنفرم. من شجاعتش رو ندارم که توی هیچ زمینه ای تغییری به وجود بیارم چون می ترسم تغییراتم، حرفام یا عمل کردن هام منجر به تموم شدن چیز هایی بشه که دوست ندارم. من بلد نیستم تو لحظه زندگی کنم.
من از فراموش کردن می ترسم. اکثرا دارم زور می زنم جزئیات رو با دقّتی ده برابر بقیه تو ذهنم بچپونم، چون می ترسم یه روز بیاد که اینا رو یادم بره و باورت نمی شه کیلگ. این حالت منزجر کننده س! دلم می خواد یه مدت برای خودم رو هوا زندگی کنم، بدون اینکه نگران تموم شدن زمانم باشم... بدون اینکه حرص بزنم برای لحظه هایی که حس می کنم دارن تموم می شن. من از هول تموم شدن لحظه هام دارم به بهترین شکل ممکن گند بالا می آرم توشون.
از زمانی که یادم می آد، حتّی اون زمانی که کوچولوی کوچولو بودم این احساسم باهام بود. خیلی از لذّت ها رو از خودم می گرفتم چون طاقت اون لحظه ای رو نداشتم که بهم بگن تموم شد دیگه، جمش کن کیلگ.
متاسّفانه این احساس یک احساس فردی نیست که بتونم داخل خودم حلّش کنم. نیاز به درک عظیمی از طرف بقیه ی افراد جامعه داره و اونا هم ابدا این افکار براشون هضم شده نیست یا اصلا به قول روژ به کفششون هم نیست که یکی وجود داره که همچین احساساتی داره و اینا داره از داخل می خوردش.
من سر کلاسی که جونم واسه استادش در می ره نمی رم، چون می دونم یکی از همین جلسه ها جلسه ی آخرمونه و دیگه قرار نیست شاگردش باشم.
من هر روز مسیرم رو هزاران متر دور تر می کنم تا نخوام از روی پل هوایی رد بشم و اون پیرمرد کارتن خوابی که همیشه اونجا نشسته رو ببینم، چون حس می کنم یکی از همین روز ها قراره از سرما تو پل هوایی یخ بزنه و بمیره و دیگه از روز بعد جاش همیشه خالی باشه و هیچ کس به کفشش هم نباشه و حتّی نفهمن که یه زمانی یه پیرمردی اینجا وجود داشته.
من هر وقت سر کلاس ایمونو مسئول حضور غیاب می آد، فامیلی ش رو از بغل دستیم می پرسم و اون یه چیزی جواب می ده و من یه جا می نویسمش... لای جزوه ای، تو تبلتی کتابی... رو دستی چیزی شده حتی! ولی دوباره برای دفعه ی بعدی یادم می ره. این خودش باعث می شه که عموما سر کلاس ایمونو تو هپروت باشم چون دارم تند تند با خودم اسم کسایی رو که دوست ندارم فراموش شون کنم رو دوره می کنم و شاید تعجب کنید ولی هر بار تا اسم بابای مدرسه ی اوّل دبستان پیش می رم و بعدش دیگه کلاس رسما تموم می شه... حتّی خیلی وقت ها خیلی اسم ها رو یادم نمی آد. کلّییییی می زنم تو سر و کلّه م... تهش مجبور می شم از چوگان پیامکی بپرسم:"هی، اسم اون یارو که تابستون سال سوم راهنمایی اومده بود برامون درباره ی دمپر ماشین توضیح می داد چی بود؟" اونم اوّل واسه آرامش روح چروکیده ی خل و چلم دعا می کنه و بعدش با کلّی راهنمایی بالاخره یادش می آد و بهم می گه و راحتم می کنه!
من معمولا تا یک ساعت قبل هیچ امتحانی نمی رسم حتّی یک دور اون چیزی رو که باید کامل مطالعه کنم، چون اگه تمومش کنم به این معنیه که اون درس تموم شده و این استرس وحشت ناکی بهم می ده بر خلاف بقیه که هر چه قدر بیشتر بخونن و دور کنن استرس شون کمتر می شه.
من وقتی می رسم خونه با وجودی که تمام فکر و ذکرم پیش جغل دونه، لباسام رو در می آرم و می خوابم و ازش سر نمی زنم... چون احساسم بهم می گه یه روز قراره برم و با لاشه ش مواجه بشم. و بعد به جاش خوابای عجق وجقی می بینم که تو هر کدومش جقل دون داره به یه نحوی سلاخی می شه.
من اکثر وقتایی که دارم دوستام رو می بینم یه دفترچه ی یادداشت با خودم می برم و زور زورکی یا شوخی شوخی هم که شده تک تک شون رو مجبور می کنم به کوفتی توش بنویسن چون فکر می کنم قرار نیست دوباره ببینمشون وخب مثلا تیکه می خورم که:"باز این با اون دفترچه ی اسرارش اومد، باور کن کیلگ این کارا مال ابتدایی بود!"
من با جک و جونور های دور و برم حرف می زنم. با هر یاکریمی که می آد پشت پنجره ی اتاقم می شینه... با هر موشی که تو آزمایشگاه هست و قراره دو دقیقه بعد تیکه پاره بشه... با هر گربه ی دم سلف... براشون شکلک در می آرم، اگه دستم بهشون برسه نازشون می کنم و همیشه با خودم تکرار می کنم که مطمئنّا دوباره بر می گرده و یه روزی دوباره می بینمشون چون اگه بخوام این حقیقت رو قبول کنم که دیگه قرار نیست بیاد پشت پنجره بشینه یا دیگه قرار نیست جلو سلف قر و قمیش بیاد، حالم وحشت ناک خراب می شه.
من خیلی وقتا وقتی از یه جایی رد می شم، یهو مغزم جرقه می زنه، ریکوردر موبایلم رو روشن می کنم و مثلا نحوه ی تلفّظ فلان کلمه ی من در آوردی خودم یا فلان ریتمی که تو سرم افتاده و اصلا نمی دونم مال چیه رو توش زمزمه می کنم و هیچ وقت دیگه نمی رم سراغش ولی خیالم راحت میشه که یه جایی ثبتش کردم و اگه دلم بخواد می تونم پیداش کنم که البتّه عمرا بتونم چون یه کوهی از این فایلای بی معنی برای خودم درست کردم!
من خیلی وقتا مثل امروز، هیچ توضیحی برای رفتارم ندارم. می بینم یه گروه از سال بالایی ها دارن عکس می گیرن، همون لحظه به طور آنی حس می کنم که چقد قراره این گروه رو فراموش کنم یه روزی. خودم رو می ندازم بینشون و با هر عکسی که گرفته می شه از یکی شون خواهش می کنم یه عکس هم با تبلت من بگیرن! انگار که سوپر استار سینما باشن یا مثلا جایزه ی نوبل برده باشن... و تهش یکی شون می گه:"بابا این خودش رو کشت، یکی هم با مال این بگیر!" نمی دونم شما از غرور چی می دونید، ولی خب الآن داشتم عکسه رو نگاه می کردم... همه یه حالت تمسخر مانندی توش دارن و اینکه اصلا براشون قابل درک نیست منی که شاید تا همین یه لحظه پیش فقط باهاشون در حد یه ارتباط چشمی آشنا بودم و حتی حرف هم نمی زدیم، یهو خودم رو چپوندم بینشون و کلّییییییییی منتظر موندم تا بالاخره افتخار بدن و یه عکس بندازن باهام! به مقادیر زیادی حس می کنم ارزشش رو نداشت، حس می کنم احساسم اصلا درست نبود. ولی اینم می دونم اگه این کار احمقانه م رو نمی کردم، تا خود همین لحظه و همین ساعت داشتم خودم رو می خوردم که کلاسم با سال بالایی ها تموم شد و هیچ خاطره ای ندارم ازشون و عمرا دیگه یادم بمونه اینا کی بودن و فراموششون خواهم کرد و چه بد می شه و آسمون به زمین می آد...!
من... خیلی... ضعیفم... خیلی...
و این خیلیییی رو اعصابمه.
طی یک حرکت پر خروش برای رزرو غذای هفته ی بعدم، فهمیدم امروز و در همین لحظه روز دانشجو عه!
ثبت.
بیا فرض کنیم که یه امتحان میان ترم چهار واحدی داری و کل پنج روز تعطیلی رو داشتی می زدی تو سرت و شبا هم صرفا خواب عجق وجق می دیدی درباره ش. خب بازم به مهتاب بد نمی گیم...
حالا بیا فرض کنیم که دقیقا یه روز مونده به امتحان یهو تب می کنی! :))) یه بیماری نا شناخته می گیری و شبیه یه آتشفشان در حال انفجار می شی که فقط دل و روده و سر و چشماش داره می ترکه... نه، بازم بد نمی گیم.
اینم فرض کنیم که شب امتحان از شدت مریضی فقط بین دستشویی و جزوه هات در حال رفت و آمدی و کل محتویات معده ت هر دو دقیقه یه بار پرت می شه رو جزوه هات. آره حالتون رو به هم زدم ولی نه، ما قرار نیست به مهتاب بد بگیم.
و اینکه روز بعد می ری می بینی امتحان ماستی بوده و همه ماکسیمم دو سه تا غلط دارن ولی هرچی گوش می کنی هیچ کدوم از این جوابایی که بچه ها چک می کنن به گوشت آشنا نیست و این خودش یعنی دست کم بالای ده تا غلط... ولی نچ نچ نچ. سهراب گفته به مهتاب بد نگیم.
آهان یکی از فرضیجات یادم رفت، همون شب بارسا تو دقیقه نود یه گل خیلی مسخره می خوره و بازی برد قطع رو مفت از دست می ده. تو هم تیشرت بارسات پر از محتویات معده ت شده چون مامانت وقتی دید تب داری رفت همین تی شرت نوعه رو از تو لباسات کشید بیرون و تو عالم هپروت مجبورت کرد بپوشیش!
خب گور پدر مهتاب. اه اه اه.
+ مسخره س که الآن واقعا مشکلی ندارم. انگار یه بلای آسمانی یه روزه بود که هیچ اثری ازش نمونده دیگه. فقط با هدف اینکه امتحانی که دوستش داشتم قهوه ای شه. نصیحت می کنیم: نذارید واسه شب آخر، خطر ناکه. به فنا می ری حسن.
من! خود خود خودم.
از ترس اینکه مبادا چشم مامان بابام به یکی از سر رسیدهام بیفته، گرفتم یه جوری قایمش کردم که خودم هم نمی تونم پیداش کنم.:|
حالا این حیوونکی ها از صبح تا شب سر کارن، تهشم مرده می رسن خونه... و من با مغز شاهکار خودم در برهه ای از زمان این حس رو داشتم که مثلا نصف شب می آن اتاق بوگندوی شلخته وار من رو کاوش می کنن به دنبال سر رسیدی که چند تا شعر هفت در هشت توش نوشتم. عجب بچّه ی احمقی بودم خب.هیچ چیزی ام نه ها، سر رسید!!! مردم می گیرن سیگار قایم میکنن، موادی چیزی قایم می کنن، نمی دونم هر چیز غیر عادی ای ... ولی آخه عزیزم کیلگ... واقعا سر رسید؟!!!
نیست، از بعد از ظهر تا حالا قریب به ده تا سر رسید مختلف از سوراخ سنبه های اتاقم کشیدم بیرون، هیچ کدوم اونی که می خوام نیست.
جالبش اینجاست که هر سری می آم بی خیالش شم پاشم برم سراغ درس و زندگیم، یهو یاد یه کلک دیگه و یه مخفیگاه دیگه می افتم. با خودم می گم این دیگه خودشه پیداش کردم. قلبم تند تند می زنه و می دوم می رم چک می کنم دوباره با کلّه می خورم به سنگ.
حتّی اینم یادمه که دلم می خواست در عین مخفی بودن کاملا در دسترس هم باشه و هر وقت اراده کردم بیاد تو دستم.
من سر رسیدم رو می خوام. یک دو سه. بی بی دی با بی دی بو. اجی مجی لا ترجی. :(((
# پ.ن: صرفا برای اینکه تو نظرات تیکه ش رو نخورم، خودم بابش می کنم. :))) یه پرنده ای بود غذا جمع می کرد واسه زمستونش، بعد یادش می رفت... همون. :))))
#پ.ن دو: واضح تر بگم؟ خب یه اسکل به تمام معنا!
یوهووووووووووووووووووووووووووووووو.
داره برف می آد! :{ داره بررررررررررررررف می آد!!! دااااااااااااااااااااااااااره بررررررررررررررررررررررررف می آد!!!!!!!!! وااااااااااااااااااااااااای. داره برف می آد.
:)))))))
آخه من چه طوری خوش حالی م رو بچپونم تو این کلمه ها؟ واااااااااااااااااااای. برف، برف، برف. به وقت اوّلین برف پاییز 95، امضا یک عدد برف ندیده. شایدم یک برف دیده ولی هنوز از برف سیر نشده.
اوضاعم قاراشمیشه. خیلی. نه تنها از نظر درسی، بلکه از نظر عاطفی، خانوادگی و حتّی روحی و جسمی!
این ترم داریم ژنتیک پاس می کنیم. من هر وقت جزوه ی ژنتیکم رو باز می کنم کلّیییییی فکرای عجیب می آن سراغم. تو ژنتیک می خونیم که هر بچّه ای نصف صفاتش رو از باباش می گیره و نصف دیگه ش رو از مامانش. و من هر دفعه دارم به این فکر می کنم که کدوم صفاتم به مامان یا بابام رفته که با هر دوشون تا به این حد سر ناسازگاری و دعوا دارم. واقعا دیگه برام غیر قابل کنترل شده، خودم هم ازین وضعیت متنفرم. من در هر روز کم کمش حداقل دو الی سه تا درگیری لفظی کوچیک با پدر یا مادرم دارم و در طول هفته هر دو روز یه بار یه دعوای خیلی گنده بینمون اتّفاق می افته... تازه اینا در شرایطی هست که ما به زور هم دیگه رو می بینیم و من دانشگاهم و اونا تا بوق سگ سر کارن.
مگه نه اینکه باید تو یه سری موارد به مامان یا بابام رفته باشم؟ مگه من بچّه کوفتی شون نیستم؟ پس چرا تو هیچ موردی هیچ اشتراکی باهاشون پیدا نمی کنم؟ چراهمه ش اختلافه، همه ش جنگ و دعوا و هوار های بلند بلند ماست؟ همه ش تناقضه...
کجا رفتن اون پدر مادرایی که با افتخار می گن بچّه مون مثل یه دوسته برامون؟ چرا هرچه قدر من سعی می کنم نمی تونم باهاشون دوست شم؟ حتّی به همینم راضی ام که دوست نباشیم ولی یه خانواده ی خیلی عادی باشیم با روابط عادی بین خودمون.
مشکل اینجاست که واقعا نمی دونم کدوم مون عامل بروز این همه بدبختیه... از نظر احتمالاتی که نگاه کنیم، مشکل منم. چون من یک نفر با دو نفر مختلف سر جنگ و دعوا دارم و احتمال اینکه من جنس خراب ماجرا باشم دو برابر حالت های دیگه س. ولی خب... هیچ کسی خارج از این گود نیست که بتونه نظر بده. شاید اونا با هم مشکل ماجرا باشن و من این وسط فقط از نظر احتمالاتی خیلی بدبختی آوردم!
این اواخر ما سر مسخره ترین چیز ها هم با هم دعوا می کنیم. مثلا شما تا حالا با مامانتون دعوا کردین سر اینکه چرا دونه های انار اینقدر بی حال و سفید و خشک بد مزه ان؟ من همین دی روز انجامش دادم. تا حالا شده وقتی سر یه موضوع خیلی منطقی و با آرامش با باباتون صحبت می کنید و از طرفی انتظار منطقی بودن و حتی راهنمایی گرفتن دارید، صرفا تو دهنی بخورید که:"تو چی می فهمی آخه که قیافت رو برای من اون شکلی می کنی، برو از جلو چشمام گم شو!" یکشنبه ی این هفته بعد از امتحان ژنتیکم که خیلی خوب داده بودمش و انتظار داشتم بابام به خاطرش خوش حال شه و یکم کم تر استرس بکشه، این اوّلین و آخرین مکالمه مون بود! حتّی نرسیدیم به اون تیکه ش که بخوام بگم احتمالا رنک کلاسمون می شم تو ژنتیک. صرفا رفتم از جلوی چشماش گم شدم. :))
ای کاش می شد بفهمیم مشکل چیه و حلّش کنیم. به خدا اگه من تنها مقصر این ماجرا ها باشم، و یکی خیلی منطقی برگرده بهم بگه که آتیش همه ی این دعوا ها از گور خودم بلند می شه، قطعا سعی می کنم خودم رو درست کنم، همین طور که این چندین ماه خودم به خودم این حرفا رو زدم و واقعا سعی کردم اوضاع رو درست کنم. ولی الآن دیگه واقعا فکر نمی کنم مشکل از من باشه. مسخره س، یه وقتایی چنان به پدر و مادر بقیه رشک می برم و حسادت می کنم و حتّی گاهی آرزو می کنم اخلاق پدر مادرم با اخلاق پدر مادر اونا شیفت شه، که خودم هم باورم نمی شه اینایی که تو ذهنمه فکر های خودمه.
واقعا باورم نمی شه، اون وقتایی که تهران نبودم به شدّت دلم تنگ می شد. افسرده شده بودم، دلم می خواست برگردم خونه. ولی الآن فقط نمی تونم تحمل شون کنم. نه دیگه بیشتر از این. دلم می خواد هر روز در حد پنج شش ساعت مسالمت آمیز پیش مامان بابام باشم، غذا بخوریم، حرف بزنیم و تهش جمع کنم برم خونه ی خودم و تنها باشم. خونه ی خودم؟ ما رو چه به این حرفا؟ یعنی دیگه من اینجا رو خونه ی خودم نمی دونم؟ می دونی الآن و دقیقا همین الآن از یه دعوای خیلی گنده بیرون اومدم. برای همین احتمال می دم اینایی که دارم می نویسم مقادیر زیادیش چرت و پرت بافی محض باشه. ولی حقیقتش اینه که الآن دلم می خواد بنویسم :"من دیگه نمی تونم حجم بیشتری از مامان یا بابام رو تحمل کنم." واقعا نمی کشم دیگه.
دلم می خواد برم! دلم می خواد سریع تر مستقل بشم و رو پای خودم بایستم و کاملا از پدر و مادرم بی نیاز باشم. این چندمین باره که دلم کنده شدگی می خواد؟ دلم می خواد تنها نیازی که باقی می مونه محبّتی باشه که قراره ازشون بگیرم: احساس پدر داشتن و مادر داشتن. این پلنی ه که برای آینده م می بینم و خب... این طور که بوش می آد، انگار منم بالاخره یه هدف کوتاه مدت پیدا کردم واسه زندگیم. هدفی که هیچ وقت نداشتمش و حتّی ازش فوبیا داشتم و خیلی وقتا بوده که به خانواده م گفتم: "عمرا دلم نمی آد اینجا و شما ها رو ول کنم. هر چی هم که بشه تا آخر عمر همین جا زندگی می کنم." ولی الآن هیچ چیزی از اون ایده های قدیمم باقی نمونده. همه ش فوت شده رفته هوا! باقی مونده ولی به شرطی که ما همون خانواده ی قدیمی بچگی هام باشیم که اون طور که واضحه هیچ جوره نیستیم. هرچند بی عرضه تر از اونی ام که بتونم به این زودیا عملی ش کنم و حداقل خیلی هنر کنم ده سال دیگه می تونم به این هدفم برسم ولی الآن که اینا رو ثبت کردم احساس بهتری دارم. خیلی بهتر. پس شد: من در اوّلین فرصتی که دستم بیاد، دست و پامو جمع می کنم و دیگه متّکی به هیچ گونه آدمی از جنس مامان بابا نخواهم بود. فکرش هم شیرینه. هاه. اولش که داشتم این متن رو می نوشتم حالم واقعا خراب بود و یه بغض مضحکی تو گلوم گیر کرده بود. ولی الآن، واقعا حالم خوبه و حتی یه نیشخند کوچیکی رو گوشه لبم هست. :))))
* دی روز، سر کلاس زبان تخصصی دو:
یکی از بچه ها : استاد اینجا نوشته فاندوس معده. یعنی چی؟
استاد: منم نمی دونم. یه قسمتی از معده س احتمالا!
(بچه ها می خندن!)
_من می دونم فاندوس یعنی چی. من آناتومی تنه پاس کردم برخلاف بقیه ی هم کلاسی هام. ولی هیچ چی نمی گم.چون واهمه دارم از اینکه اشتباه کنه مغزم._
استاد : خب چرا تو دیکشنری هاتون دنبالش نمی گردین همه؟
(مدّتی می گذره. کسی چیزی پیدا نمی کنه...)
یکی از بچه ها : استاد تو دیکشنری ها نیومده. چی کار کنیم حالا؟
استاد : بیشتر بگردین.
_من سعی می کنم برای بغل دستی م که عین خودم کم اعتماد به نفس و خجالتی نیست توضیح بدم تا اونم واسه کل کلاس توضیح بده و همه راحت شن._
کیلگ: ببین. باید از کاردیا یه خط افقی بکشیم. قسمت بالاش می شه فاندوس اگه اشتباه نکنم.
بغل دستی م : مطمئنی؟
همون لحظه یکی از بچه ها : استاد دیکشنری من فاندوس رو داره.
استاد : خب چرا بلند برای کل کلاس نمی خونی ش؟
(طرف یه چیزی رو می خونه که معنیش می شه کف معده یا همچین چیزی.)
_من می دونم داره غلط می گه. ولی بازم هیچ چی نمی گم. من کاملا یادمه که ترم پیش چقد استادمون زور زد تا اینا رو بکنه تو کله مون ولی دفاع نمی کنم._
یکی از بچه ها : خب استاد بالاخره چی شد؟
استاد : همینی که دوستتون گفت. می شه کف معده یا همچین جایی...
_من تو سرم داره زنگ می زنه که ترم پیش بهش می گفتیم فاندوس یا طاق معده... ولی دیگه کاملا اعتماد به نفسم رو از دست دادم. حس می کنم چون خوب درس ها رو نخوندم از ذهنم پریده و اشتباه می کنم._
(بچه ها همه تو کتاباشون زیر کلمه ی فاندوس خط می کشن و زیرش می نویسن: کف معده!)
بغل دستی م : خوبه اینایی که تو بهم گفتی رو بلند برای کل کلاس نگفتم. تو چی خوندی اصلا؟ همه درس ها رو همین جوری می خونی؟ احتمالا اون خطی هم که می گی باید از کاردیا بکشیم یه خط عمودیه نه یه خط افقی! (قه قه و به قصد مسخره کردن می خندد. نه از آن مسخره کردن هایی که به خودت نمی گیری و خودت هم قهقهه می زنی. از آن هایی که کاملا مثل پتک می خورد توی سرت و می خواهی آب بشوی بروی در زمین پیش کرم ها به زندگی ات ادامه بدهی!)
من ( که احساس لهیدگی و خورد شدن می کنم جلوی این یارو) : آخه ... واقعا یادمه یه همچین چیزی بود...
بغل دستی م : خب فعلا که دیدی اشتباه می گفتی... چند شد نمره ی آناتومی ترم پیشت؟
من (که حالا تقریبا مطمئن شدم اشتباه کردم و سوتی دادم) : هه. داغون بود نمره م. آره. واقعا نمی دونم من چی خوندم تو دو ترم پیش...
_عینکم رو روی دماغم جا به جا می کنم و یه لبخند احمقانه می زنم که جامعه پسند باشه._
می آم خونه. اوّلین کاری که بعد از پرت کردن کفش هام تو جا کفشی می کنم اومدن پای اینترنته. سرچ می دم:
"فاندوس معده"
اوّلین سایت برام می آره : "فاندوس یا طاق؛ اگه از کاردیا یه خط افقی رسم کنیم، بالاش می شه فاندوس معده."
با خودم فکر می کنم : الآن روی این کره ی خاکی یه کلاس از دانشجو های پزشکی وجود دارن که یقین دارن که فاندوس می شه کف معده.
_عینکم رو در می آرم. یه لبخند می زنم... احمقانه تر از قبلی!_
*امروز، سر یه کلاس عمومی دینی طور:
استاد خزعبلاتی می بافد که به هیچ کدامشان کم ترین اعتقادی ندارم.
از بچه ها درخواست مشارکت می کند.
_من مطمئنم دارد چرت می بافد ولی چیزی نمی گویم. باز هم پروا دارم._
همه یا خوابند یا با گوشی ور می روند... آن هایی هم که گوش می کنند حرفی نمی زنند.
استاد نیش دار تر و بی معنا تر حرف می زند.
چند نفری خونشان به جوش می آید.
بالاخره بحث در می گیرد.
استاد با حرف هایی بی معنی تر از حرف های اوّلش سعی می کند عقیده ی خودش را به کرسی بنشاند.
_دیگر نمی توانم تحمل کنم. دلم می خواهد در بحث شرکت کنم ولی به عنوان یک دانشجوی میهمان حرکت خیلی خطرناکی است که بگیری بر خلاف حرف های استاد که گویی اسلام راستین است حرف بزنی!_
تک تک مخالفان را با ادعا های صد من یه غاز خودش سر جا می نشاند...
عقایدی یکی مزخرف تر و بی پایه و اساس تر از قبلی. اسم دین رویشان می گذارد.
_من صد تا استدلال دارم برای نبرد. هر لحظه یک استدلال جدید تر هم به ذهنم می آید... ده تا حرف نگفته دارم... ولی نمی توانم هیچ چی بگویم._
...
دیگر کسی بحث نمی کند. مخالف ها هم ترجیح می دهند مخالفتشان را بیشتر ابراز نکنند، چون نتیجه ی بحث از همان اوّل مشخص بود... اصلا بحثی در کار نبود.
یکی شان بر می گردد به من نگاه می کند... (که بی قرار و عصبانی مجبورم سر همچین کلاسی بنشینم و مغزم را پر کنم از چرت بافی های همچین کسی و مدام وول وول می خورم یا جلوی گوش هایم را نا محسوس می گیرم یا زل می زنم به یکی از انگشت های دستم که معنای مخصوصی دارد!!!)
با صدای آرام می گوید : نمی خواد بفهمه!
پوفی می کنم و صدا دار نفسم را بیرون می دهم.
استاد برای خودش متکلم وحده می شود و می گوید و می گوید باز همه نوت بر می دارند و می نویسند و می نویسند.
کلاس تمام می شود...
با یکی از دوستان نسبتا نزدیک می رویم به سمت در دانشگاه...
کیلگ (که از حجم حرف چرت دیگر دارد می ترکد!) : چه طور بود کلاس؟
هم کلاسی : من گوش ندادم. به نظرم بیشتر باعث می شه اعتقاداتم کمتر بشه...
کیلگ :موهام بر بدنم سیخ شد. اینا چی بود می گفت؟
هم کلاسی: ولش کن بابا.
(یاد درس دینی پیش دانشگاهی می افتم. چقدر آن زمان ها هم به خودم می گفتم ولش کن بابا. حفظش کن بره. به درک که قبولش نداری!!!)
کیلگ : خب آخه بحث اینه که این حرف ها مال زمانی بود که اسلام تازه اومده بود. اون زمان برای عرب ها این جور صحبت ها کلی ترقی و پیشرفت بود... ولی الآن؟
هم کلاسی : خب یعنی چی؟ به نظرم حرف ها درستن. ولی ما هنوز نفهمیدیم چرا. حتما یه دلیلی داره. تو قرآن اومده!!!
کیلگ : ولی قوانین می تونن عوض شن، اون مال اون زمان بود!
هم کلاسی : قرآن کتابی مال همه اعصاره. یعنی تو می گی غلطه؟ اصلا تو تا حالا قرآن رو خوندی؟
کیلگ : نه... ولی...
هم کلاسی : خب پس وقتی نخوندیش حق نداری دهنت رو باز کنی و هرچی دلت می خواد ازش بریزی بیرون.
(یکّه می خورم. حس می کنم تا الآن داشتم با یکی از جناح های مخالفم حرف می زدم! انگار که مار در آستینم انداخته باشند... از طرفی انتظار چنین الفاظ رکیکی رو از فرد مقابلم نداشتم!)
هم کلاسی : ببین من هم قرآن رو نخوندم. ولی تا وقتی نخوندمش نظر هم نمی دم. تو اگه واست خیلی مهمه می تونی بری قرآن رو بخونی و تفسیر کنی. هر وقت همه ش رو خوندی و تفسیر کردی باز دیدی چرته می تونی حرف بزنی درباره ش!
کم آورده ام و به صرافت افتاده ام. مخالفت کردن با حرف دیگران خیلی برایم سخت است...
کیلگ : قرآن نخوندم. عقل که دارم... از نظر عقلانی و یه دید کاملا تئوریک همه ش پرت و پلا بود.
هم کلاسی باز هم می بافد و می بافد و این یکی هم کم کم مهمل و چرت می بافد.
حرفش را قطع می کنم و می پرسم : راستی داری کجا می ری؟
می گوید: کتابخونه ی سر راه.
جواب می دهم : آها. من اون ور یه کاری داشتم. باید برم. فعلا.
_مثل همیشه به رویش خنده می زنم و عینکم را روی دماغم جا به جا می کنم. این بار حس می کنم با یک نفر کاملا متفاوت حرف زده ام، انگاری که یک هو از یک دوست به دشمن تغییرموضع داده باشد برایم.گرگ در لباس میش!_
من می دونم که همه شون دارن چرت می بافن ولی هیچ چی نمی گم.
از امروز هم نه به کار کسی کار دارم همون طور که قبلا هم نداشتم و نه دیگه سر اعتقاداتم با کسی چک و چونه می زنم. آخه مگه تو همین کشور مسلمون خودمون چند نفر قرآن رو کامل این طوری که تو می گی خوندن که من خفه خون بگیرم؟ اصلا قرآن خوندن؟ یعنی همه مون با هم خفه خون بگیریم هرچی که گفتن قبول کنیم چون هیچ کدوم مون کتاب به اون قطوری رو نخوندیم؟ مسخره سسسس! نود و پنج درصد افرادی که من تو زندگی روزمره م می بینم ساده ترین قانون های زندگی اجتماعی رو هم رعایت نمی کنن... این که دیگه قرآن خوندن نمی خواد مسلمون!!!!
از این به بعد.... هر قانونی رو دلم بخواد زیر پاهام له می کنم. اینا قانون نیست، زور یه جماعت کله خره. مگه چند بار زندگی می کنم که بخوام با همچین چیزایی خرابش کنم؟ (نیاز به حضور آیس در این نقطه به شدت احساس می شه. جمله ی قبل یه کوتیشن معروف از آیسه.) از این به بعد می گردم کسایی رو پیدا می کنم که باهام هم عقیده ان و الکی هم اوقاتم رو هیچ وقت تلخ نمی کنم که یه سری احمق تو جامعه مون وجود دارن که به اسم دین هر کلاهی سرشون می شه گذاشت و به خودشون می گن ما گوش نمی دیم چون اعتقادمون کم می شه.
اگه بهشت و جهنمی وجود داشت، اگه خدا همینی که می گن بود، با خودش چک و چونه هامو می زنم.
کلاسای عمومی تموم شه راحت شیم.
باور کنید، باور کنید. این کلاس های عمومی متکلم وحده طور، افتضاح ترین و مخرب ترین کلاس دانشگاه هاست.
می دونی یه زمانی یکی مثل گل سرخی بود که معلّمش رو مجبور کنه به گفتن این جمله:
"بچه ها، در جزوه های خویش بنویسید/
یک با یک برابر نیست..."
من امّا ازین به بعد بیشتر از قبل خفه خون می گیرم. همه ی فکر ها و اعتقاداتم رو هم برای خودم نگه می دارم.
شما راحت باشید و هرچی عشقتون می کشه بنویسید تو جزوه هاتون. حتی اگه یه کلاس دانشجوی پزشکی بودید و فاندوس معده رو به عنوان کف ش تشخیص دادید.
*پ.ن: پست رو دقیقا یک هفته پیش، دوشنبه نوشتم ولی امروز پستش کردم. اینم پی نوشت می کنیم صرفا برای همه چی تموم بودن تاریخش که دیگه حس نکنم یه حالت دروغینی داره! اتفاقا به خاطرش احتمالا جنین م رو هم به گند کشیدم بس که درگیر این مکالمه ها بودم اون زمان. :))) من خرم. می دونم. سر همچین مکالمه های مسخره ی ساده ی پیش پا افتاده ی فراموش شونده ای اینقدر خودم رو درگیر می کنم و ان باره و دو ان باره و سه ان باره تو ذهنم تکرارشون می کنم که تهش به فنا بدم خودم رو.
و در آینده. هر چی که شد، وقتی که همه زدن تو سرشون و چپ و راست گفتن که:"چی شد که اینجوری شد؟" یا "چرا ما اینقدر بدبخت شدیم؟" یا "چرا به اینجا رسیدیم؟" و...
به ازای هر کدوم از جمله های بالا، من می آم پست امروزم رو نقل قول دوباره می کنم، تهش می نویسم :"همه چی دو روز قبل از نوشتن این پست شروع شد. وقتی که مردم آمریکا خودشون هم نفهمیدن چی شد که اینجوری شد!!!"
همه چی از همون روزی شروع شد که سر کلاس بهداشت، استاد اومد گفت:"بچه ها می خوام یه چیزی تعریف کنم ولی دوست ندارم اوّل صبحی اوقاتتون رو تلخ کنم!!!" و یکی از ردیف آخریا پرت کرد تو صورتش که :"استاد ترامپ رو می گی؟ آره. خبر داریم خودمون." حالا اون حیوونکی می خواست در مورد مرگ یکی از مریضاش سخن وری کنه برامون.
من از سیاست هیچ چی حالیم نیست! :))) یعنی همیشه خیلی دوست داشتم که حالیم باشه ها. مطالعه هم داشتم تا حدی... دوست داشتم مثل خیلی ها که نقل مجلس می شن باشم و در مورد همه ی اتفاق های جامعه نظر بدم و فلان کشور رو نقد کنم و طرف دار یه گروهی باشم و هی پشتش رو بگیرم. ولی خب واقعا حالیم نیست و نمی فهمم چی میشه و اینکه سختی کار کجا شه و اینکه چرا بیخ پیدا می کنه!
ولی خب. این یارو، از دید یه آدم عامّی مثل من هم حرف هاش پرت و پلاس. حالا جدای از همه ی اینا. چرا اینقدر بی ادب؟ :| اصلا تو کتم نمی ره که چه جوری یه رئیس جمهور می تونه اینقدر راحت تو مصاحبه هاش بی ادب باشه. خب به گند می کشی فرهنگ ملت رو که! :|
+حس مزخرفیه. حس می کنم جوونیم به لجن کشیده شد رفت پی کارش. قمه قمه می کنه مسلمون ها رو. ببینین کی گفتم. منم همه ی آرزو های فرنگ رفتنم گیر می کنه تو حلقومم خفه م می کنه تو کنج بی امکاناتی تو همین ایران جهان سومی می می رم! آه. نفس عمیق.
یه استاد بیوشیمی داشتیم ترم دوم، یه روز برای چونه زدن سر نمره ی دوستم سای رفتیم پیشش. نمره رو نداد تهش و سای مجبور شد تابستونش رو به خاطر سه واحد بیوی ناقابل به فنا بده امسال. ولی کلییییی حرف زد واسمون. شاید به اندازه ی چهل و پنج دقیقه سخن رانی و خاطره تعریف کردن... حالا هرچی که جلو تر می رم در هر برهه ای از زندگیم یکی از خاطراتش یا نصیحت هاش می آد جلو چشمم. انگار که تو همون چهل و پنج دقیقه سرنوشتمون رو ام پی تری کرده باشه بده دستمون. :|
یکی از حرفاش این بود که ترم سه، ترم پیک دوران علوم پایه حساب می شه. می گفت له می شید قشنگ اینقدر بهتون فشار خواهد اومد. واحدا رو می شمرد و می گفت چهارواحد فیزیو و دو واحد جنین و سه واحد آنای سر و گردن با هم به اندازه ی کافی وحشت ناک هستن چه برسه به اینکه با ژنتیک و بهداشت و تغذیه و مخلفات دیگه قاطیش کنی. خوب می دونی کیلگ... دلم می خواست الآن می دیدمش و بهش می گفتم: "استاد شما به اون می گفتین پیک؟ اگه اون واحدا پیک بود، واحدای من الآن پیک به توان پیکه! دارم جر می خورم قشنگ."
می دونی به همین راحتی ها نیست که یه پولی بکنی تو حلقوم دانشگاه و انتقال بگیری و بعدش به زندگی ت برسی، باید له بشی قشنگ که دانشگا ولت کنه. اسمش اینه که تو میهمانی... ولی از هر میزبانی بیشتر بد بختی می کشی.
جا به جایی بین دانشگاه ها خیلی ریسک داره. ریسکش با گند خوردن به تمام سال های خوش زندگیته. تو نه تنها میهمانی، بلکه باید در آن واحد تو چند تا کلاس حضور داشته باشی (مثلا مثل هرماینی یه زمان برگردونی چیزی می خوای قطعا واسه شرکت کامل تو کلاسات)، باید حجم خیلی گنده ای از پذیرفته نشدن توسط بقیه رو تحمل کنی، باید دل تنگی دانشگاه قبلی ت رو تو خودت بریزی و جیک نزنی، باید همه ش از اینور به اونور بدوی، باید نگران تموم نشدن به موقع واحدات واسه علوم پایه باشی، باید دنبال تطبیق واحد از این اتاق به اون اتاق دنبال این و اون بگردی، باید کلیییییی درس کسل کشنده ی تکراری رو دوباره بخونی چون تطبیقش نمی دن، باید برای پاس شدن بالای دوازده بیاری در حالی که همه بالای ده قبولند، باید الف بشی، باید کلییییی خر بزنی، حتی باید نماینده بشی و با سه تا ورودی مختلف برنامه ی امتحانی ت رو جور کنی، تازه باید احتمال برگشتن خودت رو هر لحظه در نظر داشته باشی، باید به کلی آدم توضیح بدی که چی شد و چرا اینجایی و هزار تا بدبختی دیگه. بعد همه ی اینا جدا، پیکی هم که استاد می فرمودن جدا.
باورم نمی شه خودم یه تنه زدم برنامه ی ترم سه ای ها رو پوکوندم چون امتحان فاینال شش واحدم افتاده بود توی یه روز!چقد فک زدم با نماینده شون! فرض کن من، کیلگ، فک زدم! :| تهش یه برنامه واسشون طرح کردم هلو، نماینده شونم اینقدر هیجان زده بود که هی ازم تشکّر می کرد.:|
و بعدش چی شد؟ نماینده ی مودی ترم پنج دلش خواست دوباره همه ی برنامه ها رو تغییر بده و هر چی ما ریسیده بودیم دوباره پنبه شد و همه ش دوباره افتاد رو ترم سه! اونقدرم هاره که اصن نمی شه رفت نزدیکش. :| انگار می خواد یه تنه نحوه ی کشف اکسیر زندگی رو رو نمایی کنه تو این یک ماه. حاجی خوبه همه می دونن هیشکی علوم پایه رو نمی افته تو اینجوری واسمون کلاس می ذاری! همچین به من می گه تو حق نظر نداری چون میهمانی انگاری که از نژاد گودزیلا یا دایناسوری چیزی هستم! :|
بمیر. خسّه ام از دست اون مغز کوچولوی درک ناپذیرت که فقط بلده چرت ببافه به هم. اه.
نمی دونم اینگار فقط من اینجوری ام. از زمانی که بچّه بودم هی سر هر قضیه ای هرچی می شد سال بالایی ها رو می دیدم فکر می کردم چه شرایط وحشت ناکی می تونن داشته باشن. مثلا فرض کن تو راهنمایی وقتی سرویس داشتیم،دوم دبیرستانی مون همچین به ما زور می گفت که "آرررره. همه تون بمیرید چون من دوم دبیرستانی ام و درسام وحشت ناکن و جیکتون در نیاد و هرچی من بگم می شه تو این سرویس راهنمایی های به درد نخور!" ما هم نه نمی آوردیم تو حرفش. می گفتیم لابد راست می گه دیگه. از حقوق عادی مون می گذشتیم که مثلا به دوم دبیرستانی مون بیشتر از این فشار نیاد.... آقا رفتیم دوم دبیرستان با شب امتحانی درس خوندن و المپیادی بودن و خوارزمی رفتن و پروژه برداشتن و هزار تا مخلفات دیگه به سادگی (تاکید می کنم به سادگی و کاملا مفتکی) شاگرد اوّل شدیم. بعد اومدیم یکم کلاس بذاریم واسه هم سرویسی هامون که "آره من دیگه دوم دبیرستانی ام می تونم زور بگم!!!" گرفتن یه پیش دانشگاهی رو انداختن تو سرویسمون. هیچی. به معنای واقعی کلمه هم ما رو سرویس کرد هم خودش رو اون سال. اصن سر هر قضیه ای شروع که می کرد بگه :"کنکووووووو..." ما لال می شدیم و دوباره بهش جاده خاکی می دادیم و می گفتیم: " بابا ولش کن بدبخته کنکور داره یارو..." گذشت. آقا ما رفتیم پیش. واقعا هیچ چی نداشت. واقعا هار نشدیم مثل بقیه. الکی زور نگفتیم به این و اون به خاطر اینکه کنکور داریم.آروم بودیم. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد چون واقعا کنکور چیز خاصی نبود. حال گندمون هم به زور نچپوندیم زیر بغل بقیه. تو سرویسمون هم کلی با سال پایینی هامون خوش می گذروندیم تهشم نفر آخر پیاده می شدیم عین بچه ی عادم. :|
اینم قضیه ش همونه. تو خوابگا که این استاژر اینترنا فکر می کنن کوه کندن و کلّا می خورنت تموم شی. :| الآنم که این یارو نماینده ترم پنجی ه می خواد آپولو هوا کنه با قبول شدن تو علوم پایه ای که همه چشم بسته قبول می شن توش. :| یکم خود خواه نباشین دیگه. اه.
دلمان پر است. از طبیعت. از چارلز داروین و نظریه ی صد من یه غازش که تهش هر چه قدر بالا پایینش می کنی می بینی عین حقیقت است و نمی دانی بخندی یا بترسی یا بشینی و غصّه بخوری!
مغزم تاب بر نداشته. یعنی تاب داشت ها، خواستم بگم پاره آجری چیزی در این چند روز نخورده تو سرم که دیگر کاملا مجنون بشم و هرز بنویسم. من از نظریه ی داروین متنفرم. چون خیلی از حقیقت ها رو روشن می کنه. راهنمایی که بودیم و می خوندیمش همچین حسّی بهش نداشتم... ولی الآن... فقط متنفرم. از سر تا پاش. از تمام ساعت هایی که داروین هی این ور و اون ور دور دور گشت و به مغزش فشار آورد. از همه شون با هم متنفرم.
انتخاب طبیعی چی می گه؟ الآن تعریف علمی و کاملش رو یادم نیست ابدا. ولی خلاصه ش می شه این : "طبیعت، طبیعته! موجودات همه برای بقا بهش احتیاج دارن. ولی طبیعت نمی تونه به همه شون تعلّق داشته باشه. ضعیف ها حذف می شن، قوی ها باقی می مونن و از طبیعت لذّت می برن!"
تو باهاش مشکلی نداری کیلگ؟ من دارم. هوار تا. ضعیف ها حذف می شن؟ به همین راحتی؟ شاید لازمه که آدم حتما خودش یه روزی تو زمره ی ضعیف ها قرار بگیره که احساسش کنه. من نمی تونم با تیکه ی حذف شدن ضعیف هاش کنار بیام. هیچ جوره نمی تونم.
شاید یکی از خارج گود نگاه کنه و بگه:"ضعیف ضعیفه. خودش دلش خواسته که ضعیف باشه. می تونست بجنگه! می تونست مثل قوی های کنه خودش رو...."
ولی... ولی... خب مگه حرف بی راهیه اگه بگیم قوی ها به خاطر وجود ضعیف ها معنی گرفتن؟ دقیقا همون طوری که می گیم بدون سیاهی سفیدی معنایی نداره!
نگرفتی کیلگ؟ همیشه یه سری ها محکومن به ضعیف بودن و حذف شدن. حتّی اگه همه شون واقعا سخت برای زندگی کردن و انتخاب شدن تلاش کنن، باز هم یه سری هاشون محکومن که "ضعیف" نامیده بشن. چون طبیعت اون قدر بی رحم و بی عرضه س که نمی تونه امکانات رو برای همه ی اعضای جامعه فراهم کنه.
خب حالا می خوای بغرنج ترش کنم؟ فرض کن یه جامعه ای داری همه چی تموم و یک دست. همه قوی، کوشا، خفن، درجه یک و البته طوری که هیچ کدومشون بر اون یکی بر تری نداره. یعنی همه شون در کمال باشن ولی هیچ کدوم از اون یکی کامل تر نباشه! بعدش طبیعت رو داریم که می آد می گه:"یالّا! یه سری هاتون باید حذف بشین زود و تند و سریع." کی حذف می شه وقتی همه شون یکی ان؟ یکم فکر کن...! می دونی من چی فکر می کنم؟ این اعضای همه چی تموم سعی می کنن صفت های جدیدی تو خودشون به وجود بیارن و توی این یکی صفت ها از بقیه ی اعضا پیشی بگیرن تا بلکه حذف نشن.
و نقطه ی عطف داستان! جامعه ی بالا رو با جامعه ی انسان ها جایگزین کنیم. :))) نمودش چی می شه؟ دروغ، خنجر زدن از پشت، بد گویی و غیبت، خیانت، بی مرامی و هر چی صفت مسخره ی زشت دیگه هست. حالا هی هرچی بیان به بچه کوچولو هاشون یاد بدن :" آره! دروغ نگی ها، بده. اَخّه! همیشه راست بگو..." این بچه هه خودش که بزرگ شه می فهمه از روز اوّل زندگیش هر چی شنیده دروغ بوده. می فهمه که اگه دروغ نگه، اگه خنجر نزنه، اگه در زمان هایی که لازمه خائن نباشه، این خودشه حذف می شه. کیه که ترجیح بده زود تر از موجودی غیر از خودش نابود بشه؟ یقین آسمونی داشته باش که هیچ کس. اصلا ما برای همین به وجود اومدیم. برای اینکه ژن های خودخواهانه مون رو بقا ببخشیم. دست خودمونم نیستا. هدف خلقتمون همینه. :))) چون مامان باباهامون و نهایتا اوّلین مامان باباهایی که روی زمین به وجود اومدن، اون قدری خودخواه بودن که نذاشتن ژن هاشون نابود شه!هه.
نکنه واقعا فکر می کنید هستن کسایی که اینجوری نباشن؟ نیستن. تو هر کی رو می خوای نام ببر و من بهت ثابت می کنم که نیستن. دیگه از خانواده ی خود آدم نزدیک تر و حمایت کننده تر که نداریم. داریم؟ خب. اگه جامعه رو در حد همین خانواده کوچیک کنیم، چند نفر از هر خانواده محکوم به حذفن. اون جاست که شما فقط خودتونید و خودتون. در همچین صحنه ای پدر و مادرتون هم رقیب تون می شن. یا باید حذفشون کنید یا باید حذف بشید. و نکنه شما قبول می کنید که حذف بشید؟ نقش بازی نکنیم برای هم دیگه. این طبیعتمونه. منشا مونه. امکان نداره نتیجه ش چیزی به غیر از این باشه. فقط نکته ش اینه که شمای خواننده با خوندن اینا در این لحظه ی زمانی نمی تونی قانع بشی و درک کنی چی می گم. (خودم هم نمی دونم درست دارم چی می گم. چون دیگه واقعا حوصله ندارم رو اینا فکر کنم وقتی اون همه درس کوفتی بلوک تکراری که پارسال هم همین موقع داشتم می خوندمشون _دوباره_ ریخته رو سرم.) تو نمی تونی درک کنی و منم نمی تونم درک کنم چون جامعه ی بشریت الآن اون قدری بزرگ هست که نخوایم به جون خانواده ی خودمون بیفتیم واسه حذف کردن. اون قدری آدم نا شناس اون بیرون هست که هر روز عمدا یا سهوا حذفشون می کنیم که فعلا می تونیم به مهره های خودی یه فرصتی بدیم. هاه. :)))
هیچی دیگه. حرفامو زدم. منتقل شد، شد. نشدم به درک. دارم می ترکم به معنای واقعی کلمه از این همه ایده های چرت به درد نخورم. واقعا دوست دارم وبلاگم رو که همه جوره پیشمه. احتمالا وبلاگم آخرین چیزیه که من مجبور بشم برای بقای خودم حذفش کنم. :))) الآنم برم از روی عمد یکی از هم کلاسی های خیلی دورم رو _ که نمی دونم از کجا یهو سرش به زندگی ما باز شد_ حذف کنم.
پ.ن: بذار فشرده شده ی قضیه رو بنویسم. :)) شاید باور نکنین من کل قصه های بالا رو بعد از رو به رو شدن با مشکل جدید امروزم ساختم. :))) تقریبا هیچ ربطی به هم ندارن اگه سطحی نگاهش کنی! حتّی برای خودم هم خنده داره که چه جوری تن داروین بدبخت رو تو گورش لرزوندم به خاطر همچین قضیه ای! :)))
خب. مشکل چیه؟ یکی از بچه های دانشگا قبلی که به زور شاید نهایتا دو بار تا حالا به هم سلام کرده باشیم، اومده خیلی کول و خفن به ما تو اینستا پیغام خصوصی داده که : "سلام رفیق جووون." کاری ندارم باش که ما حالا رفیق جونش نیستیم و دلش خواسته تعارف تیکه پاره مون کنه.
به اون جاییش کار دارم که دقیقا مربوط میشه به عوامل تغییر کردن لقب من از یه همکلاسی به رفیق جووون. :| می خواد منتقل شه، اومده خرخره ی ما رو گرفته. منم قراره الآن سرم رو بکنم زیر پتو و تا شنبه (که معلوم نیست می خواد چی کار کنه و واسه چه موردی کارش به کمک ما گیر افتاده) وانمود کنم که اینستام رو چک نکردم یا شایدم دایرکتم خراب بوده. چون اگه بخوام بهش بگم چه جوری اومدم و الآن از چه مزیت هایی برخوردار شدم، موقعیت خودم به خطر می افته و شاید حتّی طرف بره معترض شه روی نقل و انتقال من که دقیقا سهمیه هام شبیه خودش بوده و بعدش دوباره بخوایم برگردیم به دوران کابوس طورمان.
البته اینایی که می نویسم رو تازه یاد گرفتم ها. قبلش می خواستم خیلی ساده گونه جواب همه ی سوالاش رو براش بنویسم و راهنمایی ش کنم ولی بعد از رای زنی با پدر و مادر شیرفهم شدم که اگه می خوام حذف نشم، دقیقا همین جا و همین لحظه باید دروغ بگم و طرف رو به شیک ترین حالت ممکن حذف کنم. یه راه دیگه هم داشت. اینکه براش می نوشتم که"هی یارو. پیامت رو دیدم ولی دلم نمی خواد/ اجازه ندارم که جواب بدم." که خب این دروغ نمی شد ولی دیگه تا آخر عمرمون کارد و شمشیر می شدیم با هم به صورت علنی. البته الآن بازم کارد و شمشیر می شیم باهم ولی فقط در خفا. علنا نمی تونه تنفرش رو به من ابراز کنه. چون دروغ خیلی خوشگلی تحویلش می دم بعد تر ها که می رم می نویسم: "ای واااای. رفیق جووون شرمنده که ندیدم! این پیام رو چند تا شنبه پیش فرستاده بودی؟ من دایرکتم خراب بوده و ورژن اینستاگرامم هم قدیمی بوده و از آسمونم آلاکلنگ می باریده." یو ها ها ها ها! ^-^