Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

برای بار هزارم در امروز

   اون خواب بود،

این واقعیته.

   اون خواب بود،

این واقعیته.

   اونی که دیشب دیدی خواب بود،

این واقعیته.

[:ویشگون های ممتد برای قبول واقعیّت]

به قول روژ، نام سرخپوستی وی: جا مانده میان خواب ها.

چرا اینقدر قبولش برات سخته کیلگ؟


و دو تا عکس تقدیم می دارم برای خالی نبودن عریضه:


عکس شماره ی اوّل، بالا ترین لذّتی که توی این دو ماه اخیر مزه مزه کردم:





حذفیات کتاب قرآن. این قدر عصبی ام، این قدر از به زور چپوندن این جور مطالب برای نمره تو مغزم کفری می شم، که حاضرم هزار بار هزار بار هزار بار امتحان ایستگاهی بدم، هزار بار هزار بار هزار بار دیگه هم بلوک اندام ترم یک رو پاس کنم ولی لنگ نمره ی درس عمومی نباشم. روی یکی از بیشتر بدانید ها با چنان حرصی خط کشیدم که کتاب سوراخ شد. این واحد ها فکر می کنم آخرین واحد های عمومی کل عمرم باشن که مجبورم پاسشون کنم. فقط نمی دونم چرا این دو روز این قدر این قدر کش می آد. کش می آد. کش می آد.

صد و چهل صفحه س، چهل تاش جمع شده. صد تاش تا فردا هشت صبح جمع می شه به حول و قوه ی الهی. خداوندگارا انصافا درس خودته دیگه راه بیا با ما! یعنی من اینم بیست نگیرم؟

افتادم به جون کتاب حیوونکی چرت و پرت محض توش می نویسم. جمله ی خبری نوشته زیرش فلش می زنم چرت نگو. جمله ی سوالی نوشته فلش می زنم مگه تو کتاب نیستی چرا از من می پرسی؟ از سرگذشت پیامبر و اینا نوشته براش فلش می زنم از کجا این قدر مطمئنّی؟ نوشته از برهان های بالا نتیجه می گیریم که براش فلش می زنم که من با عقل بیست ساله ی خودم نمی تونم این نتیجه رو بربتابم. حتّی از این های لایتر های لوس خنک ایزوفاگوس رو برداشتم کتاب رو رنگی رنگی ش می کنم و آخرین باری که این حرکت رو زدم خاطرم نیست این قدر که دور بوده. با رنگ  نارنجی و زرد و فسفر فلان و اینا! (بله من از های لایتر کردن متنفرم و کلا به غیر از مداد از هر نوع وسیله ی نوشتنی دیگه مگر به رنگ سبز تنفر دارم و علّت تموم شدن خودکارم سر جلسه ی امتحان هم همین بود.) زیر هر صفحه یک هیولا ی دلخواه می کشم و حتّی می تونم کتابم رو به یک کمیک استریپ پر مخاطب تبدیل کنم بعد امتحان. کلا کتاب تبدیل شده به یک کپه تنفّر مهار نشدنی.

حالا چرا تنفراتم رو ریختم توش؟ چون عمرا نمی خوامش و  بلافاصله بعد امتحان اهداش می کنم به کتابخونه ی دانشکده تا هیچ دانشجویی مجبور نباشه واسه همچین واحد زورکی ای هشت هزار تومان مفت پیاده شه.( حداقل یه نفر کمتر!)

و حالا عکس شماره ی دوم:



به وقت دیشب که دیدم این بچّه لرزون لرزون و با یک انگشت سبابه بر دماغ (که یعنی هیس و واکنش نشون نده!) داره می آد به سمتم و این رو پرت می کنه و با حالت چشمایی که القا می کنن :"شتر دیدی ندیدی!!!" سلانه سلانه می ره.
که خوب موندم من به این مادر فرهیخته م چی بگم؟ واقعا هیچ ایده ای ندارم چی کارش کنم که دست از سر کچل این المپیاد ما برداره. دست از سر کچل مسیر زندگی من برداره! یکی نیست بگه شما با این حرفات مغز بچّه رو شست و شو نده، شست و شوی مغز من بمونه پا صاحابش.

این بماند که ایزوفاگوس احتمالا هیچ درکی از عبارت "شست و شوی مغزی" نداره تو این سن و احتمالا فکر کرده یه جور شکنجه مثل صندلی الکتریکی توی زندان فاکس ریوره که اون جوری با ترس به من زل زده بود انگار هیولای فرانک اشتاینم.
یعنی همون دو سال زمانی که تو اواخر نوجوونی واقعا حس می کردم زندگی خفنی دارم و خوشبختم رو همین مادر ازم می گرفت اگه به اختیارش می ذاشتن. چرا نمی تونی تصمیم های من رو بربتابی مادر کور ذهن من؟ چرا؟ چرا چرا؟

می خواد به بچّه ش القا کنه عیبی نداره تیزهوشان قبول نشدی می زنه هرچی من رشته ریسیدم رو با یک حرکت زبون پنبه می کنه. دیگه واقعا خنده دار شده این اوضاع ما تو خونه. همه ی این کار ها رو به دور از چشم من انجام می ده چون می دونه اگه من حضور داشته باشم قطعا با هم درگیری پیدا می کنیم  و من شست و شوی دهنی ش می دم با این حرفاش!

هنوز که هنوزه _بعد دو سال_ چشماش رو می بنده و نطق می کنه: " این کیلگ رو بردن المپیاد کامپیوتر، شست و شوی مغزی ش دادن. نه اونو قبول شد نه بعدش تونست کنکور قبول شه."
کل فامیل رو، کل دایره ی دوستان رو، کل جهان رو با همین جمله ها منور می کنه. و مثلا فکر می کنه خیلی نسبت به موضوع المپیاد آگاهی داره و همه می آن ازش مشاوره بگیرن. بعد جالب اینه که خب همه رو حساب سنّش می گن لابد این یه چیزی می دونه که داره حرف می زنه و به حرف های من که مسیر رو خودم تجربه کردم اهمیتی داده نمی شه.

د آخه بی انصاف تو اگه می ذاشتی من برم دنبال همون کامپیوتر، کنکور ریاضی بدم که رتبه م اینجوری نمی شد اون سال. کی به اندازه ی من احتمال و گسسته و هندسه بلد بود آخه؟ گرفته منو انداخته تو جهنّمی که هیچ ربطی به درس هایی که خوندم نداره بعد هی شست و شوی مغزی شست و شوی مغزی می کنه! دریغ از ذرّه ای فهم. اعصاب ما رم کرده تو قوطی...!
خوب عمو جون تو می خوای المپیاد کار کنی بیا از خودم بپرس که بهت بگم همین تُفی که الآن هستم هم نمی بودم اگه المپیادی نمی شدم. چرا می ری سراغ همچین آدمی؟



# آهان راستی!!!! تصمیمم رو گرفتم، دیگه هیچ آدمی که کنکور رو پیش رو داره به این وبلاگ راه نمی دم ناموسا. با هیچ کدومشون هم طرح دوستی نمی ریزم. چه معنی داره، ما واسه خودمون این قدر استرس نکشیدیم که الآن واسه شما ها. الآنم که همه تون  رفتین گم شدین. حداقل یه گوشه ی چشمی از زنده بودنتون نشون بدین ولتون می کنیم با فاز خودتون. و زمین آرام آرام، و همچنان با سرعت نه چندان آرام 30 کیلومتر بر ثانیه خورشید را قربان می رود.


_2 روز تا موعد زیر رو کردن زندگیم._

نمی شه همه ی هفت های دنیا به یه نقطه ختم شن؟

   سال نوی میلادی  خوش عدد خود را چگونه آغاز کردید؟

وقتی که با وجودی که می دونستید ساعت اون ور آبی ها با ساعت تهران میزون نیست، بازم راس ساعت دوازده تهران  یه آرزو کردید واسه سال نویی که هیچ ربطی بهتون نداره و آزمندانه به برآورده شدنش خندیدید...

صبح روز بعدش هم واسه استاد مسخره ولی نمره بده ی درس عمومی تون به زور ۱۸ صفحه مطلب تایپ کردید و بعدش یهو برق رفت و یه قسمتی ش پرید و شما هم برای اینکه سال جدید میلادی تون که بازم بهتون ربطی نداره ولی خوش عدده از همین اوّل به گند کشیده نشه، رفتید شربت آبلیمودرست کردید و نوش جان فرمودید. 

و البته تا سه ی ظهر لنگ همون هیجده صفحه ای بودید که اپسیلون به مفهومش اعتقاد نداشتید و باهاش مخالف بودید ولی چون می دونستید استاد اینجوری دوست دارن، همون رو نوشتید و سند کردید.

بقیه ش رو هم که به صرف شیرینی و شام (بخونید جزوه و کتاب)  از فرجه ی خوشگل امتحانتون لذت بردید.

الآنم دارید فکر می کنید چه قدر مسخره س که سال ۹۷ شمسی هیچ جوره نمی تونه کوچیک ترین تداخلی با ۲۰۱۷ میلادی داشته باشه...

چرا آخههههههه؟

هفت دوستاش بزنن قدش. فلور؟! های فایو؟ :)))

 تازه امسال آی او آی هم تو ایرانه. فرض کن من از زمانی که دوم دبیرستان بودم منتظر بودم دو هزار و هفده شه جهانی تو ایران برگزار شه. کف دستم رو بو نکرده بودم که دو هزار و هفده که بشه خودم دیگه کامپیوتری نیستم که. :(((

اینم که عزیز پیشمون بود در لحظه ی تحویل سال، خیلی خوب بود. دوستش دارم. رفتاراش عجیب غریب و منحصر به فردن... عین یه بچه که اصلا قابل پیش بینی نیست!

ایزوفاگوسم که الآن اومده از تو روزنامه می خونه کلش می خواد فیلتر شه. آقا من یه ماه کلشم رو خواستم تعطیل کنم و تمام مدتی که دارم درس می خونم به خودم وعده ی روزی رو می دم که تموم بشن امتحانا و برم کلش بزنم. کی جرئت کرده فیلترش کنه؟  به خدا همه شون رو می فرستم رو هوا این کارو کنن. اه.

نه نه، انرژی منفی نمی دیم، هیوده قشنگه، پس فیلتر نمی شه.

شایان هکر

آخه باید شب یه امتحان سه واحدی  (که حدودا سی صد و اندی صفحه س)ماه عسل یکی از خفن ترین سوژه های خودش رو رو کنه؟

_منم که بی خیال... چشمام رو به روی تمام واحدا می بندم و از برنامه شون لذّت می برم!_

طرف یه سال از من بزرگ تره، دیپلم نگرفته، حداقل پنجاه تا حساب بانکی هک کرده...

من خاک بر سر المپیاد کامپیوتری بودم، الآن دارم مدیکال ترمینولوژی می زنم تو سرم در حالی که نهایت موفقیتم در زمینه ی هک بیرون کشیدن کارنامه کنکور دوستای نزدیکم بوده...

تازه اون ور پدر و مادر دارن هوشش رو ستایش می کنن. هی می گن این چه نابغه ای بوده ها... هیچ اشاره ای هم نمی کنن که منم تو دوم راهنمایی سرور داغون مدرسه مون رو هک کردم. :|

خب شما بودین حسودی نمی کردین؟ :|

این حجم از تناقض اون قدری آزارم می ده که با  وجودی که ماه عسل حدودا چهار ساعته که تموم  شده بازم عین آدم نمی تونم بشینم سر 170 و اندی صفحه ی باقی مونده ی مدیکال ترمینولوژی م که استاد اصلا زحمت درس دادن یه کلمه ش رو هم به خودش نداده...

زندگیه داریم؟

حتّی وقت نوشتن رو هم ندارم که راحت کنم خودمو... :|