که تو دومین دندون عقلت از وسطای عید نیش زده و هی داری ازش فرار می کنی و با خودت می گی : "ولش کن حتما یه تیکه غذاست..." و سریع پش بندش میری مسواک می زنی و بعد از مسواک از ترس این که غذا نبوده باشه اصلا دیگه زبونت رو به انتهای سمت راست لثه ی بالات هدایت نمی کنی و هی با خودت می گی: " آره می دونستم یه تیکه غذاست..."
فقط نمی دونم چرا این اواخر این یه تیکه غذا از هر چی زندگیه سیرم کرده.
بیا بش فک نکنیم کیلگ.
# شعر فصل:
بد نگوییم به مهتاب،
اگر تب داریم...
در شب ناب بهاری،
اگر بیماریم،
دو تا آزیترومایسین بخوریم،
یک کدیمال شب،
دو لیوان چای رویش،
خنکای متکا را
بغل گیریم و
مثل خمیر نانوایی ولو شده
دمرو
هجده ساعت تمام
بخوابیم.
شب بعدش مهتاب اینقدر قشنگ می شه که نگو.
+آره... می دونین اصن من زمستون امسال از قصد سرما نخوردم که همه ش رو برای بهار ذخیره کنم. گفتم شاید حسودیش شه که چرا همه تو زمستون سرما می خورن. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!!! دیشب همه ی سلول های بدنم هوس آپوپتوز به سرشون زده بود...