Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

طبیعتیّ و بی رحم

   دلمان پر است. از طبیعت. از چارلز داروین و نظریه ی صد من یه غازش که تهش هر چه قدر بالا پایینش می کنی می بینی عین حقیقت است و نمی دانی بخندی یا بترسی یا بشینی و غصّه بخوری!

   مغزم تاب بر نداشته. یعنی تاب داشت ها، خواستم بگم پاره آجری چیزی در این چند روز نخورده تو سرم که دیگر کاملا مجنون بشم و هرز بنویسم. من از نظریه ی داروین متنفرم. چون خیلی از حقیقت ها رو روشن می کنه. راهنمایی که بودیم و می خوندیمش همچین حسّی بهش نداشتم... ولی الآن... فقط متنفرم. از سر تا پاش. از تمام ساعت هایی که داروین هی این ور و اون ور دور دور گشت و به مغزش فشار آورد. از همه شون با هم متنفرم.

   انتخاب طبیعی چی می گه؟ الآن تعریف علمی و کاملش رو یادم نیست ابدا. ولی خلاصه ش می شه این : "طبیعت، طبیعته! موجودات همه برای بقا بهش احتیاج دارن. ولی طبیعت نمی تونه به همه شون تعلّق داشته باشه. ضعیف ها حذف می شن، قوی ها باقی می مونن و از طبیعت لذّت می برن!"

 تو باهاش مشکلی نداری کیلگ؟ من دارم. هوار تا. ضعیف ها حذف می شن؟ به همین راحتی؟ شاید  لازمه که آدم حتما خودش یه روزی تو زمره ی ضعیف ها قرار بگیره که احساسش کنه. من نمی تونم با تیکه ی حذف شدن ضعیف هاش کنار بیام. هیچ جوره نمی تونم.

   شاید یکی از خارج گود نگاه کنه و بگه:"ضعیف ضعیفه. خودش دلش خواسته که ضعیف باشه. می تونست بجنگه! می تونست مثل قوی های کنه خودش رو...."

ولی... ولی... خب مگه حرف بی راهیه اگه بگیم قوی ها به خاطر وجود ضعیف ها معنی گرفتن؟ دقیقا همون طوری که می گیم بدون سیاهی سفیدی معنایی نداره!

   نگرفتی کیلگ؟ همیشه یه سری ها محکومن به ضعیف بودن و حذف شدن. حتّی اگه همه شون واقعا سخت برای زندگی کردن و انتخاب شدن تلاش کنن، باز هم یه سری هاشون محکومن که "ضعیف" نامیده بشن. چون طبیعت اون قدر بی رحم و بی عرضه س که نمی تونه امکانات رو برای همه ی اعضای جامعه فراهم کنه.



   خب حالا می خوای بغرنج ترش کنم؟ فرض کن یه جامعه ای داری همه چی تموم و یک دست. همه قوی، کوشا، خفن، درجه یک و البته طوری که هیچ کدومشون بر اون یکی بر تری نداره. یعنی همه شون در کمال باشن ولی هیچ کدوم از اون یکی کامل تر نباشه! بعدش  طبیعت رو داریم که می آد می گه:"یالّا! یه سری هاتون باید حذف بشین زود و تند و سریع." کی حذف می شه وقتی همه شون یکی ان؟ یکم فکر کن...! می دونی من چی فکر می کنم؟ این اعضای همه چی تموم سعی می کنن صفت های جدیدی تو خودشون به وجود بیارن و توی این یکی  صفت ها از بقیه ی اعضا پیشی بگیرن تا بلکه حذف نشن.


   و نقطه ی عطف داستان! جامعه ی بالا رو با جامعه ی انسان ها جایگزین کنیم. :))) نمودش چی می شه؟ دروغ، خنجر زدن از پشت، بد گویی و غیبت، خیانت، بی مرامی و هر چی صفت مسخره ی زشت دیگه هست. حالا هی هرچی بیان به بچه کوچولو هاشون یاد بدن :" آره! دروغ نگی ها، بده. اَخّه! همیشه راست بگو..." این بچه هه خودش که بزرگ شه می فهمه از روز اوّل زندگیش هر چی شنیده دروغ بوده. می فهمه که اگه دروغ نگه، اگه خنجر نزنه، اگه در زمان هایی که لازمه خائن نباشه، این خودشه حذف می شه. کیه که ترجیح بده زود تر از موجودی غیر از خودش نابود بشه؟ یقین آسمونی داشته باش که هیچ کس. اصلا ما برای همین به وجود اومدیم. برای اینکه ژن های خودخواهانه مون رو بقا ببخشیم. دست خودمونم نیستا. هدف خلقتمون همینه. :))) چون مامان باباهامون و نهایتا اوّلین مامان باباهایی که روی زمین به وجود اومدن، اون قدری خودخواه بودن که نذاشتن ژن هاشون نابود شه!هه.


   نکنه واقعا فکر می کنید هستن کسایی که اینجوری نباشن؟ نیستن. تو هر کی رو می خوای نام ببر و من بهت ثابت می کنم که نیستن. دیگه از خانواده ی خود آدم نزدیک تر و حمایت کننده تر که نداریم. داریم؟ خب. اگه جامعه رو در حد همین خانواده کوچیک کنیم، چند نفر از هر خانواده محکوم به حذفن. اون جاست که شما فقط خودتونید و خودتون. در همچین صحنه ای پدر و مادرتون هم رقیب تون می شن. یا باید حذفشون کنید یا باید حذف بشید. و نکنه شما قبول می کنید که حذف بشید؟ نقش بازی نکنیم برای هم دیگه. این طبیعتمونه. منشا مونه. امکان نداره نتیجه ش چیزی به غیر از این باشه. فقط نکته ش اینه که  شمای خواننده با خوندن اینا در این لحظه ی زمانی نمی تونی قانع بشی و درک کنی چی می گم. (خودم هم نمی دونم درست دارم چی می گم. چون دیگه واقعا حوصله ندارم رو اینا فکر کنم وقتی اون همه درس کوفتی  بلوک تکراری که پارسال هم همین موقع داشتم می خوندمشون _دوباره_ ریخته رو سرم.) تو نمی تونی درک کنی و منم نمی تونم درک کنم چون جامعه ی بشریت الآن اون قدری بزرگ هست که نخوایم به جون خانواده ی خودمون بیفتیم واسه حذف کردن. اون قدری آدم نا شناس اون بیرون هست که هر روز عمدا یا سهوا حذفشون می کنیم که فعلا می تونیم به مهره های خودی یه فرصتی بدیم. هاه. :)))


   هیچی دیگه. حرفامو زدم. منتقل شد، شد. نشدم به درک. دارم می ترکم به معنای واقعی کلمه از این همه ایده های چرت به درد نخورم. واقعا دوست دارم وبلاگم رو که همه جوره پیشمه. احتمالا وبلاگم آخرین چیزیه که من مجبور بشم برای بقای خودم حذفش کنم.  :)))  الآنم برم  از روی عمد یکی از هم کلاسی های خیلی دورم رو _ که نمی دونم از کجا یهو سرش به زندگی ما باز شد_ حذف کنم.



   پ.ن: بذار فشرده شده ی قضیه رو بنویسم. :)) شاید باور نکنین من کل قصه های بالا رو بعد از رو به رو شدن با مشکل جدید امروزم ساختم. :))) تقریبا هیچ ربطی به هم ندارن اگه سطحی نگاهش کنی! حتّی برای خودم هم خنده داره که چه جوری تن داروین بدبخت رو تو گورش لرزوندم به خاطر همچین قضیه ای! :)))

خب. مشکل چیه؟ یکی از بچه های دانشگا قبلی که به زور شاید نهایتا دو بار تا حالا به هم سلام کرده باشیم، اومده خیلی کول و خفن به ما تو اینستا پیغام خصوصی داده که : "سلام رفیق جووون." کاری ندارم باش که ما حالا رفیق جونش نیستیم و دلش خواسته تعارف تیکه پاره مون کنه.


به اون جاییش کار دارم که دقیقا مربوط میشه به عوامل  تغییر کردن لقب من از یه همکلاسی به رفیق جووون. :| می خواد منتقل شه، اومده خرخره ی ما رو گرفته. منم قراره الآن سرم رو بکنم زیر پتو و تا شنبه (که معلوم نیست می خواد چی کار کنه و  واسه چه موردی کارش به کمک ما گیر افتاده) وانمود کنم که اینستام رو چک نکردم یا شایدم دایرکتم خراب بوده. چون اگه بخوام بهش بگم چه جوری اومدم و الآن از چه مزیت هایی برخوردار شدم، موقعیت خودم به خطر می افته و شاید حتّی طرف بره معترض شه روی نقل و انتقال من که دقیقا سهمیه هام شبیه خودش بوده و بعدش دوباره بخوایم برگردیم به دوران کابوس طورمان.


البته اینایی که می نویسم رو تازه یاد گرفتم ها. قبلش می خواستم خیلی ساده گونه جواب همه ی سوالاش رو براش بنویسم و راهنمایی ش کنم ولی بعد از رای زنی با پدر و مادر شیرفهم شدم که اگه می خوام حذف نشم، دقیقا همین جا و همین لحظه باید دروغ بگم و طرف رو به شیک ترین حالت ممکن حذف کنم. یه راه دیگه هم داشت. اینکه براش می نوشتم که"هی یارو. پیامت رو دیدم ولی دلم نمی خواد/ اجازه ندارم که جواب بدم."  که خب این دروغ نمی شد ولی دیگه تا آخر عمرمون کارد و شمشیر می شدیم با هم به صورت علنی. البته الآن بازم کارد و شمشیر می شیم باهم ولی فقط در خفا. علنا نمی تونه تنفرش رو به من ابراز کنه. چون دروغ خیلی خوشگلی تحویلش می دم بعد تر ها که می رم می نویسم: "ای واااای. رفیق جووون شرمنده که ندیدم! این پیام رو چند تا شنبه پیش فرستاده بودی؟ من دایرکتم خراب بوده و ورژن اینستاگرامم هم قدیمی بوده و از آسمونم آلاکلنگ می باریده." یو ها ها ها ها! ^-^

طبیعت رندانه روزش را از ما دریغ می کند...

اوّل از همه. اعتراف می کنم که مو هام بوی دود آتیش گرفته و هر چی بیشتر بوشون می کنم بیشتر وحشت زده می شم که فردا دقیقا با همین هیات باید برم سر کلاسای کوفتی خوشگل چهارده به در دانشگامون. :|

و این که لُب کلام...

انگاری واقعا طبیعت باهوش شده امسال. لحظه ی سال تحویل دقیقا راس هشت صبح، پایان تعطیلات عید تو  جمعه، شروع کلاسا تو شنبه و جدیدا بارون تو سیزده به در!

فکر می کنین چند تا خانواده امسال به خاطر این سرمای کوفتی نرفتن بیرون تا تو روز طبیعت گند بزنن به طبیعت؟ یه هفتایی که من می شناسم. :-"

شاید اینم یه جور روشه... از هول بلایی که قراره یه عده نفهم سرت بیارن اینقدر گریه کنی که دلشون به رحم بیاد و بی خیالت شن .

که البته ترجمه ی سیزده به دری ش می شه اینکه از هول ریدمانی که قراره مردم تو روز طبیعت به بار بیارن،طبیعت اونقدری گریه می کنه و اونقدری بارون می باره که تمام چمن های تهران خیس آب بشن و مردم دیگه نتونن سیزده شون رو به در کنن و تو نحسی امسال بمونن. :|

عاخههههههههه امروز واقعا وقت بارون بود؟

ما که باز به هر جهنمی بود رفتیم بیرون، سبزه گره زدیم، به رودخانه ی کن انداختیم، یخ بستنی شدیم، خیس هم شدیم، سرما هم خوردیم، مثل بید هم لرزیدیم در حالی که چایی خوران دو پتو دور خود پیچیده بودیم و به سان ماهی دودی گرد آتش می گشتیم و نهایتا بوی چوب سوخته هم گرفتیم....

ولی نه طبیعت جان! جان من. امروز واقعا وقت بارون بود؟ اونم در این حجم؟

ولی نه... باریکلا. نه باریکلا... ( با لحن جناب زهتاب بخونین :-") واقعا کلک رندانه ای بود.