Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

حرف زیاد است کلّه مکعبی

حرف هست، مطلب لایق پست شدن هوار تا هست،  استثنائا چند روزی حوصله هم آمده، منتها اینترنت نیست!  اینترنت این روز ها دقیقا شده عین آدم های به درد نخور زیاد دور و برتون. اونایی که وقتی باید باشن گم می شن و در بقیه ی حالات باید ریخت نحسشون رو تحمل کنی برای هیچ چی.

بکشیم بیرون از کلیشه که حرف زیاد است و اینترنت دیوانه طور شلوغ و فرصت مثل این کم. محصل ها وحشیانه ریختند تو فضای مجازی از ترس تمام شدن تابستان. می خواهند تا آخرین قطره تابستانشان را بدوشند. و این گونه است که با این همه هزینه ما باز هم باید سبد بگذاریم در صف اینترنت...!


گفتم اینترنت. یاد دیار غرب افتادم. روسیه. آن جا که بودیم دنیا شکل دیگری بود.  پر زرق و برق. خوشگل. از کاخ سزار هایشان بگیر که از سر تا پای اتاق اتاقش را طلا نشان کرده بودند تا سطح زندگی مردم عادی امروزی شان. اینترنت تقریبا همه جا بود. از هتل بگیر تا موزه و کافی شاپ و رستوران و پارک و غیره و غیره. آن هم چه اینترنتی! اینترنت نبود که... نور بود. فشنگ بود. اصلا سریع ترین واحد ممکن را در ذهن خود مجسم کنید. همان بود. ما اینجا در یک کشور جهان سومی هوار تومان پول می دهیم و تهش می شود اینکه روز اعلام نتایج دانشگاه ها باید کلی حرص و جوش اضافه بر استرس اعلام نتایج بخوریم که چرا نمی توان سایت لعنتی را بالا آورد. آن جا در  یک کشور جهان اولی،  اینترنت مجانی هایش  ده برابر اینترنت هوار تومانی های ما جهان سومی ها سرعت داشت...


حالم به هم می خورد گاهی از این همه محدودیت. دلم می خواهد فقط بالا بیاورم از این اوضاع  اسف بار!  از اینکه ایرانم، مهد تمدن جهان،  منشا تاریخ، با آن همه فرهنگ و عظمت باید اکنون کشور جهان سومی ها باشد. اینکه باید چه قدر خوشحال بشویم از یک توافق با یک کشور که تاریخ و قدمتش اصلا با ایران خودمان قابل مقایسه نیست. انسان را در قفس کردن همین است نتیجه اش. به کوچک ترین آزادی ها هم راضی می شود. فکر می کند چون بستنی می خورد خوش بخت ترین انسان جهان است. نمی گویم جهان اولی ها در قفس نیستند. این روز ها کمتر کسی پیدا می شود که در قفس نباشد. منتها آن ها یک قفس دارند فوق العاده بزرگ. آن قدر بزرگ که اصلا قفسی احساس نمی کنند!  این ماییم، ما جهان سومی ها که درون قفس کوچک خود خفگی می کشیم و تهش می میریم.


کله مکعبی... تو یکی می فهمی؟ شاید! این اوج فاجعه است که یک جوان هم سن من این همه هزینه کند برود روسیه، بعد با دیدن سرعت اینترنت آن جا حاضر بشود بیشتر اوقاتش را منزوی طور در اتاق هتل بماند و بی خیال گشت گذار و تفریحش بشود. کم نبودند این چنین افرادی. زیاد هم بودند حتی! چون شاید یکی از معدود بار هایی بود که به یکی از حق های طبیعی شان دست پیدا کرده بودند بیچاره ها.

اینجاست که دیالوگ زیر قابل تامل می شود:

 جهان اول-  از آرزو هات بگو... چه آرزوهایی داری؟

جهان سوم- هممم، راستش... سلامتی، یه خونواده ی خوب و صمیمی با خونه و ماشین.

جهان اول- اینا که نیاز های اولیه ی هر انسانیه! دارم می گم از آرزو هات بگو...!


بله. در کشوری زندگی می کنیم که بر طرف شدن نیاز های اولیه برامون در حد یک آرزوست. تُف! فقط تُف!

بقیه ی حرف ها باشد برای بعد. می ترسم همین چند خط مطلب را هم نتوانم منتشر کنم و در حلقوم سیم شبکه بگندد!


پ.ن: عکس زیر را بنگرید! نه تو را به جان کیلگ... به شما بگن این کیه چی میگین؟

این عکس برای من یکی فقط ولدمورت بود. لرد سیاه در سری داستان های هری پاتر. حتی اولین بار که جلد مجله رو دیدم لحظه ای ترسیدم! اسمشونبر معروف.

حالا گویا یه سری ها بهش می گن مصدق. ولی ادیتورعکس دقیقا عین ولدمورتش کرده. بیچاره تن مصدق رو می لرزونن تو گور با این ادیت های ناشیانه شون...




نظرات 3 + ارسال نظر
مهرزاد:) شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 22:02

بیچاره مصدق که قیافه اش یه سریا رو به یادولدمورت میندازه:|

قبول کنین بابا!
شباهتش به ولدمورت خیلی بیشتر از شباهتش به مصدقه!
درستش اینه که بگیم بیچاره مصدق که شبیه ولدمورت ادیتش کردن!

Bluish دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 13:17 http://bluish.blogsky.com

ولدمورت! د:
راستش من شناختمش! مصدق :)

نوشته بودم خودم که مصدقه ها! :{
من خودم نیز گزینه ی دومم مصدق بود. ولی وای بر آن هایی که گزینه ی اولشان مصدق است.
و چه بد سر نوشتی ست....
لرد سیاه را می بینند و نمی شناسند؟ وای بر آن ها از خشم ولدمورت...

Lili پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 ساعت 15:50 http://hashtam8.blogfa.com

منم در نگاه اول فکر کردم ولدمورته‌. :|

هوراااا. ایول داری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد