هی من به این ایزوفاگوس خر می گم نشین نگاه کن آشغاله ،به درد نمی خوره، گوش نمی گیره می آد اعصاب ما رو هم خورد می کنه.
چی بود آخه انصافا؟
چه قدرخوبه فردا یک ساعت فقط باید برم دانشگاه مجبور نیستم پرسپولیسی جماعت ببینم! اون یک ساعت هم از اوّل تا آخر قشنگ استادش ور ور میکنه نمی ذاره جیک یه نفرم در بیاد. بعدشم فرار می کنم می آم خونه. :)))
پ.ن: عرررررر ببین چی پیدا کردم کیلگ. گریه. تف. می خوام برم، می خوام برم، می خوام برم. نمی تونم، نمی تونم، نمی تونم. مشخام مونده، مشخام مونده، مشخام مونده. ای لعنت به هر چی برنامه که تو بهار برگزار می شه.
حالا ببین از ترم بعد که من می خوام به کل همه چی رو ول کنم بزنم به بی خیالی، همه شون آب می شن می رن تو زمین. این خط. اینم نشون.
پ.ن بعدی: از ظهر که توی تاکسی بازخوانی یه آهنگ قدیمی رو شنیدم، از تو کلّه م بیرون نمی ره که نمی ره. خوابیدم بیدار شدم هنوز داشت تو مُخم پلی می شد. دانلودش کردم پنج شیش بار گوشش دادم بازم فرقی نکرد. باهاش خوندم، صدام رو ضبط کردم کلی باهاش ور رفتم بازم اتفاقی نیفتاد. و هم چنان که ساعت حدود دوی نصفه ی شب هست، داره با اقتدار پلی می شه. دوستش دارم ولی انصافا چی کارش کنم بره بیرون؟ خیلی حس بدیه، انگار که اختیار هیچی ت دست خودت نیست. ضمیر ناخودآگاه احمق.
همین الآن من.
همین الآنِ الآنِ الآنِ الآنم!
و امیدوارم که همین الآنِ الآنِ الآنِ شما!
اردیبهشت سینوسی ترین ماه سال است. حداق برای من.
کلی تولد توش هست. کلی مرگ توش هست. کلی امتحان توش هست. کلی نمایشگا توش هست. کلی کیف توش هست. کلی استرس هم توش هست.
اصلا انگار همه ی مقوله های دنیا با هم رقابت می کنن که تو اردیبهشتی که بین بهشت و جهنم نوسان می کنه اتفاق بیفتن...
و من نمی دونم به این خاطر باید ممنون اردی بهشت باشم یا طلبکارش!
من امروز رفتم نمایشگا.
بیست و نهمین نمایشگاه کتاب تهران؛ شهر آفتاب.
و به قدری درونم دگرگون شده که الآن مثل خروس پر کنده فقط می تونم از این ور بپرم به اون ور.
خیلی حرفا دارم بزنم ازش. خیلی بیشتر از خیلی.
ولی بذارین باحال ترین ش رو بنویسم بلکه امشب خوابم برد!
من از الآن، از همین الآنِ الآن تا آخر عمرم ، کتابی رو دارم که توش نوشته "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی"...
و صفحه ی اوّلش،
با یه روان نویس سبز،
نوشته تقدیم به کیلگارا، علیرضا بدیع.
+می دونی کیلگ؟ من بازم لال بودم. خدا می دونه چه قدر با خودم جنگیدم تا بتونم ازش خواهش کنم برام امضاش کنه.
من می تونستم تا ابد، از تمام شب هایی که به زور این شعر صبح شدن براش بنویسم.
می تونستم براش بنویسم که چه قدر خاطره ی گند دارم از شعرش.
می تونستم از تک تک اشکام براش بگم. از تک تک روز های نحس دلتنگ طورانه ای که مثل مادر مرده ها فقط یه سیم تو گوشام بود.
می تونستم تمام مدتی که تو سیاهی هام این شعر رو با خودم زمزمه می کردم رو براش تداعی کنم.
من می تونستم بهش بگم که حتی خدا هم از دستش در رفته بار هایی رو که من آرزو کردم شاعر شعرش بودم.
من حتی می تونستم بهش بگم قبل از اینکه اشرف زاده شعرش رو بخونه باهاش حال کرده بودم...
من می تونستم بهش بگم که بار ها به این فکر کردم که اگه دستاش نبودن من با چه شعری باید برای عموم زار می زدم؟ زاری که حتی با دیدن سنگ قبر عمو احمد هم نتونستم بیرون بریزمش.
می تونستم تمام اِن به توان اِن باری که برای تست خودکار جدید خریداری شده ام نوشته ام: "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی" رو بهش یادآوری کنم.
من حتی می تونستم بهش بگم که شاید اگه اون شب بر حسب اتفاق آهنگ شعرش نمی اومد زیر دستم، رسما خودم رو به فنا داده بودم و الآن دیگه دستی نبود که اینا رو تایپ کنه.
حتی می شد بهش بگم که اون قدری با شعرش روانی می شم که خیلی وقته جرئتش رو ندارم گوشام رو نگیرم وقتی یکی داره آهنگ به اصطلاح مورد علاقه خودش رو به خورد همه می ده.
ولی حرف زدن همیشه سخت بوده. برای لالی مثل من...
من فقط مثل بچه کوچولو ها بهش گفتم:
- ام... آقای بدیع؟ می دونستین شعر ماه و ماهی تون خیلی قشنگه؟
من خیلی بیشتر از یه تشکر ساده بهش بدهکار بودم...
پ.ن: وقتی پیر تر شدم، یه روزی می آد که اون قدری شاخ شده که دیگه کسی نمی تونه ازش امضا بگیره. من اون موقع کتابم رو نشون بقیه می دم و می گم: ببینین! یه روزی بود که بعد از نوشتن این بهش گفتم شعرش خیلی قشنگه و اون قشنگ ترین لبخند دنیا رو تحویلم داد...