Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

در جستجوی زمان از دست رفته

زمان آدم ها را دگر گون می کند امّا تصویری را که از آن ها داریم ثابت نگه می دارد. هیچ چیزی درد_ناک _تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست...

در جستجوی زمان از دست رفته؛ مارسل پروست


حتما خیلی براتون پیش اومده که حس کنید متن یه آهنگی یا پاراگراف یه کتابی از زبون شما بیان شده. اصلا انگار با افکارتون مو نمی زنه... انگار که خودتون نوشته باشینش. جمله ی بالا هم بگیرید یکی از همین حالات ها که در مورد کیلگ شدیدا صادقه.

من تو ایسنتا دیدمش. تو پیجی به اسم دیالوگیسم که دیالوگ های معروف رو شیر می کنه با مردم. از همون موقعی که خوندمش ازش یه اسکرین شات گرفتم که یه روزی تو وبلاگم با شما به اشتراک بذارمش.

و خب الآن ،امروز، درست ترین زمانی ه که دقیقا حس می کنم باید به اشتراک گذاشته بشه.


من به قدری تحت جو این جمله قرار گرفتم_ و حتی تحت جو عنوان خفن کتابش!_ که امروز هر هشت جلد کتابش رو دانلود کردم و تصمیم دارم بخونمش. فقط اینکه الآن گیر کردم بین اینکه دقیقا باید تو کدوم نوبت بذارمش که خونده بشه. :| بعد از اتمام "مسخ" یا بعد از اتمام "دختری در قطار" یا  بعد از اتمام "باب سوم امثال و حکم " یا حتی بعد از اتمام "مشاعره برای اهل دل"... یا اینکه شاید اصلا باید شروعش کنم و مثل اینا بره ته صف تا بالاخره یه روزی تموم شه. مثل یه استک که هی می ریزی توش و خالی نمی شه لامصب! :|


متنفرم از اینکه باید یه درس چرت و مسخره ای مثل آناتومی رو به زور بخونم. یا بیوشیمی حفظ کنم و هییییچ چی نفهمم... یا بشینم حرف های حاج آقا رو تحلیل کنم تا اندیشه ی اسلامی رو نیفتم!!! بعد اون وقت این همه کتاب باحال و هیجان انگیز تو صف انتظارم باشن!!!! این انصافه؟ مغزم (که الآن به قول دانشمندان در بهترین زمان یادگیری خودش قرار داره) رو پر کنم با چرت ترین چیز های ممکن زورکی؟ واقعا زجر آوره و حال به هم زن.


بگذریم!

امروز اکیپ قدیمی دوستای دبیرستانم رو دور هم جمع کردم. به بهانه ی تولد یکی شون. با کلی زور و چونه زدن با اونایی که کنکورشون خراب شده بود و خجالت می کشیدن...با کلی بدبختی که دانشگا تهرانی هامون برنامه ی سنگینشون بخوره به این برنامه. آدمایی که این همه مدت با هم حرف نزده بودن ...

ولی خب با وجودی که ایده اش از من بود... شاید تا حدی پشیمون شدم از این کارم. متنفر بودم از اینکه تحقق جمله ی پروست رو با چشم هام می دیدم. من لال تر از همیشه بودم. این همه تغییر کوفتی لالم کرده بود. وقتی می دیدم انگاری اشتباهی اومدم توی جمعی که دیگه بهش تعلق ندارم. من حتی با دوستامم نمی تونم حرف بزنم دیگه. اونا خیلی عوض شدن. من؛ نه.


هی وبلاگ جان!

من کی زیر آوار زمان جا موندم؟!

کی؟

و

چرا؟

94 لعنتی تموم شو لطفا! التماست می کنم.

نمی دونم. بش چی میگین؟ تقدیر؟ انصاف؟

آقا من بش اعتقاد ندارم. حالم از همه چی به هم می خوره فقط. حتی از اینکه این جمله ی "حالم به هم می خوره" رو امسال اینقدر تکرار کردم.

یه عموی دیگه م هم داره می میره.

دقیقا مثل اون یکی. به نا متعارفی اون یکی. به سرعت و غیر قابل انتظار بودن اون یکی.

منتها من الآن آماده ترم.

همین الآن خبر رسید ریه هاش از کار افتادن. به ونتیلیتور وصلش کردن.

وبلاگ جان. خودت شاهد بودی که من چه قدر تلاش کردم از تو مرگ بکشم بیرون. از تو نیستی. از عدم. از نابودی. از این افسردگی مزخرف.

ولی ببین! مرگ لعنتی نمی خواد از تو من بکشه بیرون.

خدایا!

می شه بسه؟

می شه بزاری یه نیمچه ایمانی ته دلم بمونه؟

می شه اینقدر بهم ثابت نکنی از این افتضاح تر و گند تر هم می شه؟

چرا نمی خوای بفهمی من واقعا حالم خوب نیست؟ 


من به دعا اعتقاد ندارم. همیشه فکر می کردم خدا طبق علایق خودش شرایط ما رو رقم می زنه. چه دعا کنیم چه نکنیم. تا حالا هم به غیر از دوران ابتدایی م که تقلید می کردم از این و اون، برای هیچ موضوعی دعا نکردم.

ولی یه خواهش. به خاطر کسایی که دور و برم هستن و به دعا اعتقاد دارن...

می شه دعا کنین خوب شه؟

واقعا نامردیه دو تا از عمو هات به فاصله ی شیش ماهه از هم بمیرن. نامردی که واژه ی خوبی ه. این قضیه خیلی وقته نامردی رو رد کرده.

نامرد ترش اینه که حس کنی بعد از اینا شتره قراره بیاد سراغ بابات.

نامردترینش اینه که این یکی رو نمی تونن پنهان کنن از عزیز.

احتمالا بعدش هم عزیز می میره.

من امّا در این شرایط مزخرف، مضحکانه یاد فینال دیستینیشن می افتم.

انگار که قرعه ی مرگ به نام خانواده ی بابام اینا افتاده باشه. :)))

شهریار کوچولو

یه مکالمه ی تلفنی چالش برانگیز.... من و مادر.


-ام... می خواستم ببینم با من جمعه کاری ندارین؟ می خوام با یکی از دوستان برم بیرون.

-بیرون؟ وقت نداری. تو الآن باید بشینی آناتومی بخونی. بیوشیمی به اون سختی!!!

-من خسته ام. حوصله ی هیچ کدوم ازینا رو هم ندارم.

-امتحانات کمتر از یه ماه دیگه شروع میشه کیلگ!

- نگفتم که قرار نیس بخونم اصلا.

-مگه نمی خوای برات انتقالی بگیریم تهران؟

-چرا.

-خب پس بشین درس بخون.معدلت زیر 17 باشه بهت انتقالی نمی دن، عمرا.

-اه. ولم کن.

-حقیقت ها رو باید قبول کنی.

-من اجازه نگرفتم؛ گفتم می خوام برم. صرفا ساعتش رو گفتم  کاری باهام نداشته باشین.

-پس بکش. اون از کنکور خوندنت.اینم از دانشگات. به سرت می آد. هفت سال تو همون شهرستان می مونی.

-بحث قدیمی رو شروع نکن! کنکور حداکثر تلاشم رو از من گرفت. بعد از کنکورم بهتون گفتم که دیگه تا آخر عمرم هیچ وقت به درس اهمیت نمی دم. نمی خوام که اهمیت بدم. درس لیاقتش رو نداره. ارزشش رو. دیگه واسم هیچ چی مهم نیست...

-این حرفای بچه گانه چیه؟ مثه بچه ها حرف می زنی!!!

- بسه دیگه. گفتم فقط خبر داشته باشی. اگه دیگه کاری نداری قطع کنم.

-خب حالا کدوم دوستت؟

-یکی از رفیقای المپیادمه. امسال کنکوریه. خیلی وقته ندیدمش...

- تو خلی اونم خل تر. کنکوری و این کارا؟! حالا کجا؟

-یه نمایشگاه طراحی و نقاشیه! جاشو یادم نیست. باید بیام خونه سرچ بدم به اینترنت.

-آخه تو رو چه به این کارا؟ اصن تو نقاشی بلدی بکشی؟

-خب حالا مگه اگه بلد هم می بودم تو می ذاشتی برم سمتش؟

-آخه تو اصلا به این چیزا علاقه ای نداری الکی می خوای وقتت رو تلف کنی سر لجبازی...

-مگه شما مجال ابراز علاقه به من دادین آخه مادر من؟

- نه جدی می گم تو بلدی نقاشی بکشی؟

-آره. خیلیم بلدم.

-خب پس....

تو می تونی یه مار بوآ بکشی که تو شکمش یه فیل باشه؟


و کیلگ ریست می شه با این حرف. همه ی این مکالمه های چند دقیقه قبل رو یادش می ره. انگار که یه سیلی بهش زده باشن.

و بعدش خیلی نرم و آرام و با اعصاب به مکالمه ادامه می دیم. با مادری که خوب می دونه رگ خواب من چیه.

تا کور شود هر آنکه به خاطر اجلاس سران تعطیل بود...

بله.

آیا دل کیلگ را می سوزانید؟

آیا کیلگ را به خاطر اجلاس سران سوز به دل می نمایید؟

آیا شریفی ها و بهشتی ها استاتوس "آخ جان تعطیلیم!!!" را با کیلگ گردن شکسته شیر می کنند؟

آیا ایزوفاگوس زنگ می زند و فخر می فروشد به خاطر اینکه مدرسه ابتدایی شان در منطقه ی یک واقع بوده؟

پناه ببرید به خدا از خشم کیلگ... که به سرتان می آید.

اینجانب، کیلگ،مخلص همه تان هستم بعد از سه روز تعطیلی هم چنان در تعطیلات به سر می برم.

تا کور شود هر آنکه دل منو سوزوند با اون اجلاس سران!

خاطر نشان کنم که ما بعد از سه روز تعطیلی همچنان بازم تعطیلیم شریفی ها!^-^  بله!^_^

تازه از اتاق فرمان اشاره می کنن که هفته ی بعدم همین آش و همین کاسه رو تدارک دیدیم برایتان.

تا به صورت دوبل سوزانده شوید و دفعه ی بعدی فکر سوزاندن دل کیلگ را حتی به دندریت های نورون های خود راه ندهید.

باشد که پند گیرید. باشد که رستگار شوید.

و همانا راست می گویم بنده:

امضا: کیلگارا ی همیشه تعطیلِ سوز به دل کننده ی شریفی ها و بهشتی ها!

مکن ای صبح پس فردا طلوع...!

بارالها!

این یک بار ما را از پرت گاه خیلی بلند و خیلی خطرناک و دهشتناک و وحشتناک و چندشناک و استرس آور و بی خوابی  زای مید ترم آناتومی برهان؛

قول می دهیم آدم شویم!

وقتی اونقدر بلد نیستی که ترجیح می دی قرعه کشی کنی برای خوندن مباحث:


دوستان! جام زهر هستن ایشون.

جام زهر جان، دوستان!

منم که کیلگ، چاکر همه تون، چهار روز تحتانی این هفته رو با تبلتی در دست و اطلسی بر سر و عینکی بر چشم و کتابی 500 صفحه ای در مقابل آن، جام زهر اندام فوقانی را سر می کشیدم.

هعی.

+دلم برای کنترل تلویزیونمون خیلی تنگ شده. شده حتی برم با ایزوفاگوس پاندای کونگ فو کار ببینم!!!

ماه

یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که وقتی از کنار میدون آزادی رد می شی دلت بخواد با اون همه ابهت،چهار تا پایه ش رو از زمین بکنی و  بغلش کنی.

وقتی از ترمینال تو راه خونه ای به امشب فکر کنی... و برج میلادی که طی چهار شب آتی می تونی با نگاه کردن بهش کم کم خوابت ببره.

و به آرامش اون لحظه ی پر امنیت. اینکه چقدر دلتنگش می شی وقتی یه شب نمی تونی موقع خواب نگاهش کنی.


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که تنها تنها راه بری و به آسمون خیره بشی.

به یه قرص سفید کامل...

و با هر بار دیدنش کلی شعر بیاد تو ذهنت_با هم میکسشون کنی!_ و بی خیال از ترس اینکه فکر کنن دیوونه ای با خودت زمزمه شون کنی:


-چرا گرفته دلت؟ مثل آنکه تنهایی...

-چه قدر هم تنها.

-خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی...!

-دچار یعنی...؟

-عاشق...

و فکر کن که چه تنهاست ماهی کوچک،

اگر دچار آبی دریای بی کران باشد...

یاد من باشد تنها هستم؛

ماه بالای سر تنهایی ست...

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه...؟!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که یادت بیفته اولین بار شعر مسافر سهراب رو از تو کتابی خوندی که عمو احمد بهت داده بودش.


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که یه پیرمرد علیل رو ببینی. لنگ زدنش رو. اینکه هر قدم راه رفتن براش مثل یه جام زهره. اینکه چه قدر سخت سوار اتوبوس می شه.

اینکه تنها کاری که می تونی بکنی ریشه ریشه شدن یه چیزی در درونته و نه بیشتر!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که تو راه خونه یه کیف کوچک پیدا کنی و با خودت بیاریش خونه. ببینی توش یه دسته کلیده!

بعد یکم بیشتر کاوش کنی ببینی یه جیب مخفی داره.

جیب مخفی ش رو باز کنی و یکی از اولین های زندگیت رقم بخوره:

اولین باری که مواد مخدر رو از نزدیک می بینی.

بعد بشینی با پدر کاوش کنین که چی می تونه باشه. عکس بگیری باهاش حتی!!!!

بوش کنی و حالت به هم بخوره... و تا همین الان هم چنان حس دل و روده ی در هم رفته داشته باشی.

نهایتا پدر حدس بزنه که یحتمل حشیشه!


یه شبایی هم باید مثل امشب باشه...

که اصلا فاز خودت رو نفهمی. اینکه دقیقا چه مرگت شده!!!

صرفا موهوم به خودت بگی:
بگذران.... که می گذرد کیلگ.

بگذران.

پفک خورای سوراخ

ساعت چهار صبح به مقصد دانشگاه...

و نهایتا ساعت شش عصردوباره به مقصد تهرانی که قراره تو خونه با ایزوفاگوس فوتبال ببینیم.

و فردا چهار صبح( حدودا چهار ساعت دیگه)دوباره به مقصد دانشگا!

می ارزید ولی. :))) اصلا پشیمون نیستم از این دیوونه بازی هام. هر چه قدر هم که میان ترم داشته باشیم. هر چه قدر هم که عقب باشم از برنامه!

مگه چند تا الکلاسیکو داریم که رئال به میمنت حضور دیدگان من 4 هیچ سوراخ بشه؟

دلم شدید تنگ شده بود واسه همچین زمانایی که بی دغدغه فوتبال می دیدم. یاد اون زمانایی می افتم که کنکور داشتیم و معلما با ذوق و شوق از فوتبال ها تعریف می کردن برامون و می گفتن: ایشالله سال بعد نصیب شما بشه! :)))

#فوتبال_جانم!


حدیث قدسی:

نکته ی شماره ی یک: آیا می دانستید در کلاسیکوی امروز رئالی ها به قدری شرمنده شده بودن تو ورزشگاه خودشون که به غیر از پفیلا و چیپس خوردن کار دیگه ای نمی کردن؟ آیا در یافتید که دوربین حجم خوراکی های بلعیده شده توسط رئالی ها را شکار می نمود از خجالتش؟


نکته ی  شماره ی دو: آیا می دانستید نتیجه ی شاهکار امروز بدون حضور مسی به دست آمد؟ آیا می توانید تصور کنید اگر مسی می بود بازی چگونه می شد؟


نکته ی شماره ی سه: آیا می دانستید علل اصلی این آبکش شدن حضور نداشتن کاسیاس بود؟ تا به امروز به خاطر ایکر دلم نمی اومد رئال با اختلاف فاحش  ببازه. ولی حالا که با کاسیاس این طوری کردن حقشونه. بکشن! ×


نکته ی شماره ی چهار: آیا می دانستید مادر با پنج دقیقه فوتبال دیدن دریافت که راه راه های لباس بارسا، افقی شده؟ حال آنکه همیشه عمودی می نمود؟ و ما گل در سر گیران افسوس می خوردیم چرا تا به حال این نکته را خودمان استخراج نکرده بودیم.


نکته ی شماره ی پنج: آیا بغض رونالدو را دیدید؟ وقتی که تک به تک را مفت از دست داد؟ و همانا همین است سزای غرور و تکبر ای سی آر هفت!


و همانا راست می گویم بنده. یک بارسایی بسی مفتخر! :>

حالا شد سی و دو حرف الفبا...

ایزوفاگوس یک عدد دانش آموز یازده ساله ست.

پدر یک عدد پزشک پنجاه و اندی ساله ست.

و این دو بشر حتی با کمک هم نمی تونن حروف الفبا رو پشت سر هم بنویسن.

اینه که  اینجانب کیلگ، مخلص شما هستم، هم اکنون از حرف ظ دسته دار به شاگردانم سرمشق می دهم.

باشد که رستگار شوند...

+آقا دانشگاه ما را می نماید. یعنی واقعا امکانش هست من بیفتم؟!!! هنوز باورم نمی شه. میان ترما هم شاخ در آوردن واسه من. اینجا دیگه کدوم گوریه؟!!! :(

بوی دماغ سوخته می آد...

بوی دماغ سوخته می آد؛

یعنی استاد ادبیات اوّل ترم بگه فلان کتاب سلف استادی ه ولی ازش سوال می دم؛ پس از همین الآن بخونیدش.

تو هم شروع کنی برا خودت بچرخی تو کتاب مذکور هر چی عشقت می کشه بخونی ازش. هایلات سبز کنی حتی کتابت  رو!

یهو وسط ترم در روزی مثل امروز استاد بیاد بگه: راستی!!! شاعر های معاصر حذفن! سهراب و اخوان و شاملو و فروغ و امثالهم.

و تو ببینی ا... همه ی اینایی که تا امروز خوندی معاصر بودن! :| :| :|


بوی دماغ سوخته می آد؛

یعنی به خاطر واحد تربیت بدنی این همه از تهران بکوبی بری شهرستان،

قرص آدالت کلد خوابت کنه، چهل پنج دقیقه دیر برسی به کلاس و استاد بگه که: من غیبت رو زدم برات. اگه می خوای برو.

و دوباره هلک هلک از حرصت برگردی تهران!!! :|

چون فقط دو تا غیبت داشتی و یکی ش پریده در حالی که به مدت یک ماه قراره همین آش و کاسه بر قرار باشه و شنبه ها فقط تربیت بدنی داشته باشی. :| :| :|

بعد از اتاق فرمان بخوان آرومت کنن، زنگ بزنن بگن بی خیال امروز کاری نکردیم. صرفا یه بازی بود که می شد توش برای امتحان ترم نمره ی اضافه جمع کنیم. :| :| :|

حالا اگه من می رسیدم بهش فقط ان به توان ان دور باید دور زمین می دویدیم ها!!!!

اتو بوس؟! :))

فرض کن،

موقعی از دانشگاه وارد اتوبوس می شی که اتوبوس خالیه و  می گیری با خیال راحت تا آزادی می خوابی.

یهو وسطش با صدای افتادن ساک یکی از مسافرا ازخواب می پری و حس می کنی محیط یه جورایی غیر عادیه! :{

تو صندلی بغل دستیت یه دختر و پسر خیلی راحت هم دیگه رو می بوسن.

فکر می کنی طبق معمول از توهمات خوابته...

می بینی نه آقا ول کن نیستن گویا!

پسره حتی می بینه تو داری خیره خیره نگاشون می کنی بهت چشم غره می ره و بر می گرده سر کارش.

بعد یهو یکی از مسافرا به انگلیسی خیلی سلیس و لهجه طور از کمک راننده در مورد کرایه ی اتو بوس می پرسه...

یه اس ام اس می رسه بهت.علاوه بر دو دویی دیدن متنش می بینی هیچی ازش نمی  فهمی چون به زبون خارجکیه.

 اون وسط یه خانومه می آد آب بخوره و یه بلوز کوتاه تنشه صرفا.

هیچی دیگه. یه لحظه فکر کردم به مقصد خارج از کشور اتوبوس رو اشتباهی سوار شدم. :))))

روز دانش آموز!

من، کیلگ.

اینجا، خونه ای که حدودا ده روزه ندیدمش.

امروز، روز دانش آموز.

وحی نازل می شود:

کیلگارا! ای دانش آموزیده.

از این به بعد آموزیدن کافیست....

من بعد دانش را خواهی "جست".


پارسال این موقع بغض داشت خفم می کرد که دیگه نمی تونم دانش آموز باشم.

امسال واقعا آی دو نات کِیر اِنی مُور!  چون هیچ کی دو نات کِیر اِنی مُور... چرا من باید دو کِیر در حال حاضر؟! :|

بذار با دانشجو بودنمون حال کنیم یه دیقه کیلگ.

با ترمکی بودنمون، با جوون بودنمون، جوگیر بودنمون، حتی با غربتمون تو این شهر کوچیک با دانشگاه خاص خودش.

می گذره در هر صورت. ذوق کن به امید  شونزده آذر ای دانش آموزیده ی تازه دانش جوینده.


+البته عرض شود که من دانش رو در حال حاضر هیچ کاریش نکردم! :| در واقع تو این یک ماه و اندی هر کاری انجام دادم جز جستن دانش. از آموزیدن هم که پرت شدیم بیرون. ول معطل فلن!


+دارم فکر می کنم اگه پارسال این پست الآنم رو بهم نشون می دادن در روز دانش آموز و بهم می گفتن این دست نوشته ی توست در سال بعد در چنین روزی، سکته ی قلبی می کردم یا سکته ی مغزی... :| :| :|


من پرم از انرژی مثبت. مثل آبان پارسال. باید پر باشم در واقع. دارم سعی می کنم باشم راستش! ولی نمی تونم دروغ بگم. دلم تنگه. خیلی. خیلی. واقعا حسش می کنم. اون خلا رو. سر کلاس های فیزیک پزشکی کمبود سیمپل رو. سر کلاسای حاج آقا کمبود چوگان رو. سر کلاسای ادبیات کمبود دیلاق رو. یه چیزی کمه. شایدم اضافه ست... نمی دونم.

ولی بازم همون حس گرم و قشنگ قدیمی رو دارم. به نحسی آبان ماهی که هیچ وقت کیکش گیر ما نمی اومد و جایزه ش به تف هم نمی ارزید. هنوزم حسش می کنم و ته دلم خاطراتم قلقلکم می ده.

من دیگه دانش آموز نیستم. ولی این باعث نشده که احساساتم دگرگون شن. این خیلی خیلی خیلی بیش از حدی که خودم هم فکرش رو می کنم آرومم می کنه. و خب؛ خیلی خُداس! :{


#پی نوشت اول:

داشتم فکر می کردم...

آره! من دانشجو ام.

با وجودی که کتاب کنکورام هنوز کف اتاق ریخته و هر روز صبح لگد مالشون می کنم قبل از بیدار شدن. رکوردی که فکر نکنم کسی تو ایران داشته باشتش!

من دانشجو ام...

ولی وقتی می خوان ازم بپرسن می گن چه خبر از مدرسه؟ منم جواب می دم که معلمامون فلان...

من دانش جو ام...

ولی هنوز تو دفتر های دبیرستانم جزوه می نویسم و کلاسور ندارم.

من دانشجو ام...

ولی رفتارام همون رفتار دانش آموزانه ست... گویی زورزورکی دانشجو شده باشم.


#پی نوشت دوم:

و بازم خواب گذشته ای که مرا ول نمی کند!

خواب دیدم یخ بهم زنگ زده می گه تا الآن همه چی اشتباه شده بود. گزارش کار ها رو بده من قراره بنویسم. و من بدون پرسیدن اینکه تو که تو دانشکده ی ما نیستی از خوشحالی بال در می آرم که یه کامپیوتر بلد قراره گزارش کار رو بنویسه و اینبار حداقل متن انگلیسی قراره چپ چین بشه تو تایپ!

خواب دیدم رفتم پیش سیمپل. کاری که در دنیای واقعی هم باید انجامش بدم و جراتش رو ندارم. بعدش چی شد؟ هیچی ! با هم گریه می کردیم. اون به حال من. من به حال خودم. آدم تا این حد ضعیف النفس که جلوی معلمش بزنه زیر گریه؟ هرچند خیلی بیشتر از یه معلم بود واسم... ولی الآن عین خیالش هم نیست. داره درسش رو میده تو مدرسه. کیلگ چی شد؟ مگه مهمه اصن؟ رفته به درک لابد!

غر غر شاید!

می خوام غر بزنم اندکی از مغزی که داره روانی م می کنه این روزا! دیوانه شدم شاید.  باشد که دیوانگی اندکی رفع شود... به شدت خنده م می گیره وقتایی که باید جدی باشم، و به شدت جدی می شم وقتایی که باید بخندم!


# به این فکر می کنم که چرا با وجودی که ما سه روز در هفته تعطیلیم نمی رسم هیچ کاری انجام بدم. چرا آناتومی همه ش مونده؟ چرا حتی نمی رسم از وبلاگ رفیقام سر بزنم واقعا ؟ چرا حتی درس هم نمی خونم؟ پس دارم دقیقا چی کار می کنم؟ چرا نمی رسم شعر بخونم؟ چرا نمی تونم بنویسم؟ چرا همه ی عکسام ادیت نشده مونده؟ چرا کد نزدم خیلی وقته؟


# به این فکر می کنم که بوت یا خیلی های دیگه کی قراره عکساشون رو بذارن رو اینستا؟ با دوستای جدیدشون... هر آخر هفته که می رسم خونه با یه فوبیای خاصی می رم اکانت دوستام رو چک می کنم. این خفه م می کنه که بخوام عکسی ببینم که خودم توش نیستم بر خلاف همیشه و احتمالا تا ابد هم دیگه نخواهم بود.


# به این فکر می کنم که چرا خواب قر و قاطی می بینم بازم. خیلی کم پیش می آد خواب آدما رو ببینم مگر اینکه طرف از این معلم های فوبیا طور امتحان بگیر نمره نده باشه. ولی این هفته دو بار خواب دوستام رو دیدم. خواب کسایی که می گفتم ( و هنوزم می گم) خیلی آدمای بی معرفتی بودن و نمی شه بشون گفت دوست واقعی. ولی خب حداقل نیمچه دوستی بودن برای خودشون. کنارشون می خندیدم یه زمانی. در جایی که خیلی ها فازشون به من نمی خورد این آدما خوش فاز ترینا بودن برام.

خواب می دیدم همه شون اومدن جلوی در دانشکده م. بهم می گن: کیلگ... ما خیلی دلمون واست تنگ شده بود. دانشگا بدون تو خوش نمی گذره. بعد تو اون جمع چوگان رو می بینم. بش می گم تو چرا دیگه اومدی؟ کنکورت...! و جواب می ده: خب دیگه نمی تونستم تحمل کنم.  اومدم دوباره روانی بازی هات رو ببینم. و دوباره می شیم همون جمع قدیمی. همونی که پاتوقشون پله های رو به روی سردر مدرسه بود. سر زنگ غذا کلی مسخره بازی می کردن.  معلما رو به فحش می کشیدن. خر می زدن واسه کوییز های گاه و بی گاه معلما...

احتمالا دل من بیشتر از همه تنگ شده که کار کشیده به خوابام. بقیه که همه رفتن یه دانشگا کنار هم خوش می گذرونن. ماییم که افتادیم تو دیار غریب. هیچ کسم یادش نیست که بابا یه زمانی کیلگی بود... پایه ی ثابت عکسا. سایلنت همیشگی....


#به این فکر می کنم که چرا هر کدوم از هم دانشکده ای هام منو می بینه می گه: اسمت چی بود؟ و من به این حالت که اسم همه شون رو می دونم. چرا باید اینقدر گم نام باشم واقعا؟! اذیتم می کنه این موضوع.


#به این فکر می کنم که تا به این جای زندگیم فامیلیم عجیب ترین بوده تو کلاسا برای معلم ها. هر کی یه جوری می خونده ش و نهایاتا من باید وارد عمل بشم و اسپلینگ لازم رو جلوی اهل کلاس آموزش بدم. ولی امسال اوضاع عوض شده!  :))) بغل دستی ای دارم که نه تنها فاملیش چه بسا اسمش هم ویرد و عجیبه. و استادا اصن نمی تونن صداش کنن. حتی جنسیتش رو هم نمی تونن تشخیص بدن!

مورد داشتیم استاد همه رو صدا زده با نام آقای فلان/ خانوم فلان. بعد به ایشون که رسیده آقا و خانوم رو نگفته. :)))))  مثلا می آن فامیلیش رو بخونن استادا سر حضور و غیاب.... بعد می بینن خیلی سخته. می گن بذار اسمش رو بخونیم پس! بعد تازه می فهمن چه غلطی کردن. :))))

و این یکتا شادی بخش منه موقع حضور و غیابا. دیگه استرس اینو ندارم که باید پاشم فامیلیم رو درست کنم جلوی بقیه. فقط فکر اینم که کی نوبت این دوستمون می رسه و هر سری با هم خیال بافی می کنیم که : فک می کنی این دفعه بت می گه خانوم یا آقا؟ :)))))


# به این فکر می کنم که چه قدر باحاله که سه شنبه غروب ها به محض تعطیل شدن کلاس حاج آقا همه می دون بیرون که ماشین زودتری بهشون برسه تو ترمینال. ولی نهایتش تو ترمینال همه مون می افتیم تو یه اتوبوس. گویی کلاس رو در اتوبوس برگزار کرده باشیم. منتها با تفکیک جنسیتی کمتر!


#به این فکر می کنم که چرا گزارش کار بیوفیزیک رو باید گروهی بنویسیم و من باید بیفتم گیر یه مشت آدم بی خیال از زیر کار در رو ی مسئولیت ناپذیر؟ چرا باید لذت گزارش کار نوشتنم رو با این خل و چلا قسمت کنم که تهش گند بزنن به گزارش کارم؟ منی که عشق فیزیکم!!! طرف با مدل تایپ کردنش برینه توی اون همه متنی که من واسش فرستادم. عکسا رو جابه جا بذاره. نصف متن هام رو سانسور کنه خود به خود از روی تنبلی ش. تهش هم کلی منت بذاره رو سرم!!!!!! موقع اینستا و وایبر و کوفت و زهرمار که می شه همه شون بهتر از من المپیاد کامپیوتری تایپ می کنن. اون وقت باید یه گزارش کار تایپ شده ی پر از لاک غلط گیر رو به استاد مورد علاقه م تحویل بدم. چرا؟ چون باید گروهی باشه! مسخره! تهش هم از دستم ناراحت بشن که :  تو خیلی بیش از حد جدی می گیری!!!


#به این فکر می کنم که چه قدر حالم بد بود اون روزی که برای اولین بار همه روپوش سفید پوشیدیم و رفتیم سر جسد. یه کلمه تو ذهنم میومد با دیدن بچه ها:

"پروژه ی روپوش سفید" ؛ برنامه ای که مامان بابام خیلی ذوق زده بودن برای اجرا شدنش حالا به مرحله ی کامپایل شدن رسیده. من روپوش سفیدم از این به بعد. به دنبال اهداف خانواده ای که روپوش سفید می خواستن!

بعد جسد رو می دیدم و یاد عموم می افتادم و حالم بد تر و گند تر می شد. فکر اینکه ما الآن داریم دل و روده ی یه مُرده رو به هم می ریزیم. یکی که عموی من می تونست به جای اون باشه. خدا می دونه من چه بلایی سرم می آد سر کلاسای آناتومی عملی. تقریبا همه ی کاشی های اتاق تشریح رو شماردم با نگاهام. دیوار ها رو حتی. از ترس اینکه مبادا با دیدن جسد حالم بد شه و بخوام ضعیف ترین عضو گروه جلوه کنم. یا شایدم لوس ترین. هیچی هم از درس نفهمیدم. مشکل اساسی م با اونایی بود که می گفتن: "استاد؟ میشه از روی سرش پارچه رو برداریم تا قیافه ش رو ببینیم؟" اونایی که دستشون رو با وقاحت تمام می زدن به مُرده. علی رغم اینکه می دونن این خودشون می تونستن اون پایین باشن!!!!  امید وارم هیچ وقت مجبور نشم این کار رو بکنم. تصورش هم حالم رو به هم می زنه! بخوای دل و روده ی کی مثل خودت رو بریزی به هم. ×چندش!



#به این فکر می کنم که از اولشم می دونستم خبر خاصی نیست تو دانشگا. هیچ ذوقی هم ندارم و نداشتم براش. می شد حتی با چوگان، صمیمی ترین دوستم پشت کنکور بمونم یه سال دیگه. من اصلا فازم به بچه های توی دانشکده نمی خوره... همه گویی خیلی شادن. ذوق زده اند. دقیقا عین فاز ترم اولی ها. من در مقایسه با بقیه خیلی خالی و تهی ام. اصلا از جو گیر بازی هاشون خوشم نمی آد. از رفتاراشون که سعی می کنن یکی دیگه باشن جلوی هم دانشکده ای ها. این که چه قدر لوسن. این که به زور به خودشون بقبولونن که داره خوش می گذره! ما شادیم. شاید خیلی بزرگ منشانه رفتار می کنم حتی در مقایسه با اینا. حس می کنم به جای دانشگا اومدم مهد کودک. جدا که مسخره ست. یک ذره جدیت آکادمیکی نمی شه پیدا کرد اینجا.یک ذره علاقه به علم واقعی. پژوهش. هرچی....  واقعا نمی دونم چی شد که افتادم تو این راه!


#به این فکر می کنم که من واقعا چقدر فکر می کنم!!!!

فکر کردن بسه. برم برای یه مشت مفت خور بازم گزارش کار بنویسم که دوباره ریده بشه توش! :|

و باز هم مرگی که مرا امان نمی دهد...

زور داره جدا!

از کل هفته فقط دو شبش رو خونه نباشی...

به محض اینکه می رسی خونه، می دوی تو بالکن و جغل دون رو می بینی.

بعد صدا می زنی: کوچولو؟ کوچولو؟

 می بینی یکی از جوجه هات نیست.


-مامان جوجه کوچیکه ی من کو؟

-کیلگ، جوجه کوچیکه مرده.

-یعنی چی؟ آخرین روزی که داشتم می رفتم حالش از منم بهتر بود. کلی هم غذا می خورد... مگه داریم؟ مگه میشه؟ میشه تو دو روز بمیره؟!

-نه تو حواست نبود. حالش بد بود.

-پس چرا دیروز که ازت پرسیدم گفتی حالش خوبه؟

-خب حالا که دارم بهت می گم.

- مثل همیشه دروغ. دیگه ادعای راستی نکن جلوی من! باید بهم می گفتی دروغ گو!

-من دروغ نگفتم کیلگ، کتمان کردم!

- یه حرف دو حالت داره. یا راسته یا دروغ. کتمان کدوم خریه؟! حالا جسدش کو؟

-انداختیمش تو خیابون.

-یعنی حتی خاکش هم نکردین؟

[از ترسش که من دوباره داد و هوار راه نندازم ...]

-دادیمش به باغبون که خاکش کنه!

-حالم ازتون به هم می خوره. منو به زور انداختین بیرون از خونه معلوم نیست سر جوجه م چه بلایی آوردین.

-خجالت بکش به خاطر یه جوجه داری این کارا رو می کنی هیجده ساله؟ برو خدا رو شکر کن جوجه بزرگت نمرده...!


تو دلم می گم: اون حیوونکی از خیلی از شما ها آدم تر بود!!!!


+من صداش می کردم کوچولو. چون واقعا کوچولو بود. یه مرغ از نژاد مرغ های مینیاتوری که نهایت جثه شون در بلوغ می شه اندازه ی یه کبک! از زمانی که اومد من به جای لفظ "بچه م" که فقط شامل جغل دون می شد از لفظ "بچه هام" استفاده کردم. رنگ پر هاش سفید بود. دور چشم هاش هم به قدری نازک بود که  از زیر پوست، آبی متمایل به خاکستری دیده می شد. بی نهایت برنج دوست داشت. جیک جیک خیلی آرام بخشی داشت. وقتی دستت رو دور سرش می گرفتی خوابش می برد. دوباره دستت رو که بر میداشتی جیک جیک می کرد. تو آفتاب برای خودش لم می داد خیلی وقتا. پرهاش بوی چندان مطبوعی نمی داد. تو مشت من جا می شد. خیلی هم کله خر بود. اوّلاش با جغل دون دعوا می کردن. در واقع از هم دیگه می ترسیدن. برنج که می ریختم براشون، جغل دون با اون هیکل عظیمش می ترسید بیاد جلوی این بچه غذا بخوره. می دویید و  یه نوکش می زد و سریع  غذا رو بر می داشت می برد یه جای دیگه. این حیوونکی علی رغم این که نوک می خورد ولی بازم می رفت دنبال غذا. اصلا ترسو نبود. یه مدت که گذشت با هم دیگه دوست شدن. با هم غذا می خوردن، رقابت می کردن... شبا هم با هم می رفتن تو لونه شون. حتی بارها دیدم که رفته زیر بال و پر جغل دون عظیم که سردش نشه. خیلی مسالمت آمیز یکی شون شده بود مادر اون یکی!


+میدونی کیلگ... بدیش اینه که حتی نمی دونم کجا خاکش کردن! حتی نمی دونم واقعا به مرگ طبیعی مرده یا نه. حتی نمی دونم چرا مرده!!!! حتی نمی دونم بعد مرگش خوراک گربه ها شده یا نه. حتی نمی دونم از سرما گذاشتنش یخ بزنه این خود خواها یا نه. حتی نمی دونم از گرسنگی تلف شده یا نه.حتی نمی دونم از بالای بالکن پرت شده پایین یا نه. حتی نمی دونم یکی لگدش کرده یا نه. حتی نمی دونم واقعا مرده یا نه. حتی نمی دونم می شد اگه من باشم ببرمش پیش دامپزشک که خوب شه یا نه. من هیچی نمی دونم. فقط می دونم از جوجه ای که دو  روز قبل در صحت و سلامت کامل به سر می برده الآن برای من فقط یه واژه ی "مُرده" باقی مونده. مگه می شه؟ مگه داریم؟ لعنت به نژاد خودخواه بشریت. لعنت به زندگی. لعنت به مرگ.


+تاریخ مرگش می شه  شنبه شب همین هفته طبق گفته هایی که بهم رسوندن. یه سری گفته ای که واقعا باورشون نمی کنم... ای کاش حداقل راستش رو بهم می گفتن ببینم چه بلایی سرش اومده.


کوچولو؟

کجایی؟! :(((

این جا یک نفر دلش تنگی می کند...

و شعر؛ یکتا آرام بخش جانان


در سرم مردهای بغض آلود ، در دلم شیون زنان انگار

کودکی در گذشته ام مرده است ، کودکی شاد ، کودکی سرشار 


در سرم موریانه افتاده است، خواب های عجیب می بینم 
مثل گهواره های خون آلود ، مثل تابوت های آدم خوار


پرم از چشم های بی تکلیف، پرم  از زندگی ، پرم از مرگ
زندگی های غالبا هر روز ...، مرگ های همیشه و هربار...


این روایت دچار هذیان است ، این روایت دچار دلتنگی ست
این روایت روایت مردی ست، مثل من بسته ، مثل من ناچار 


زخم های همیشگی در من ، حرف هایی نگفتنی در من 
چهره های ندیدنی ...-عادل-... باز هم بغض کرده ای انگار ...!


نه... کمی خسته ام ، کمی گیجم ، قهوه ای دم کن و بیا بنشین 
تا... روایت کمی عوض بشود دست در دست این جسد بگذار!


"عادل سالم"



+خیلی وقت بود که تا به این حد با شعری  حال نکرده بودم. حال کردن یعنی با همه ی بیت هاش اکی باشم و حتی نتونم انتخاب کنم که کدومش به چشمم قشنگ تر می آد. هی اینو بخونم بگم ها همینه که خیلی خوبه. بعد بیت بعدیش رو بخونم بگم نه بابا. این یکی خفن تره. خلاصه. منتظر یه فرصت بودم مثل امروز که بیام و انتشارش بدم تو وبلاگ.

نکته ی جالبش اینه که شاعرش اصلا برام آشنا نبود. اولین  شعری بود که از این آقای شاعر با نام عادل سالم می خوندم. و خب اولین ها همیشه خیلی به دید آدم خواسته یا نا خواسته جهت می دن! یه حس کشف کردن دارم. :)))))  این که مثلا این شعر ناب رو خودم کشفش کردم. شعری که تا حالا گم نام بوده برای همه. این به اون خاص بودنه کمک می کنه تا حدی. منظورم اینه که خب من خودم یه تنه خیلی چاکر حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی و خیلی های دیگه هستم. ولی وقتی این روزا همه می رن تو فاز حافظ دوست داری و مولوی خوانی و فلان و بهمان من ترجیح می دم به یه شاعر دیگه فرصت بدم تا کشف بشه. ترجیح می دم از این فاز عمومی بکشم بیرون و  آدم های گم نام تری رو دنبال کنم. حافظ حالا حالا ها در ذهن ها ثبت شده می مونه. ولی این شاعری که من یافتمش چی؟



# پی نوشت: در پی دعوای تقریبا روزانه ام با پدر و مادر و هر کی سرش رو بی دلیل می کنه تو جون من و نمی ذاره یه دقیقه تو حال خودم باشم، دیالوگی به مضمون زیر پدید آمد:


-واقعا؟ این دیدگاهته؟ آره کیلگ؟

-آره! دقیقا همین.

-من فکر نمی کردم این قدر آدم ضعیف النّفسی باشی!

-می بینی که هستم!

-یعنی یه کنکور تا این حد دیدگاهت رو به زندگیت عوض می کنه؟

-شاید!

-پس تکلیف شعر هات چی می شن؟ اون شعر هایی که سراسرشون پر بود از امید؟

-اونا مال قبلا بودن.

-نه، تو داری نقش بازی می کنی که اعصاب من رو خورد کنی! اگه واقعا فازت اینی که می گی بود حداقل توی یکی از مطلب هات ازش می نوشتی!

[سکوت]

تو حتی یه نوشته ی منفی هم نداری. تمام متن هات پره از مثبت های گنده، امید به آینده.

[ و این بار سکوت عمیق من چون اجازه ندارم افکارم رو بیش تر از این جلوی این آدم بیرون بریزم. گویی مهر بر دهانم زده باشن. ]

فقط با خودم می گم:

-لعنتی! تو وبلاگ من رو دیدی اصلا؟ دفترچه ی خاطراتم رو چی؟ ای کاش به اندازه ی  اپسیلون خبر داشتی...!


*همینه دیگه، زود گول می خورن. با یه نقش بازی کردن ساده باور می کنن تو واقعا همونی هستی که pretend  می کنی. ( همون وانمود می کنی ه خودمون. ) واژه فارسی ش نمی اومد یه لحظه!


من یک روانی هستم یوهاهاهاها!

امروز آزمون روان سنجی ازمون گرفتن تو دانشگا! (قابل توجه اینکه این آزمون رو بچه های دانشگا ایران تو شهریور دادن؛ می تونین بفهمید که چقد دانشکده مون داغونه!)

هه. با خیال خودشون می گن بیاییم جوونای مملکت رو بررسی کنیم ببینیم سلامت روانی دارن که اومدن پزشکی بخونن یا نه!

ای کاش که واقعا براشون مهم بود. ای کاش به روان افراد اهمیت می دادن. این که تو کله ی ما چی می گذره. حاضرم شرط ببندم که قریب به نود و نه درصد دور وبری هام بیماری روانی دارن و خودشون خبر ندارن. ولی نه به صورت حادی که مشکل براشون ایجاد کنه.

خیلی وقت ها، خیلی وقت ها بوده که دلم می خواسته برم پیش یه روان شناس. فکر های تو سرم همیشه ی خدا  اذیتم می کردن. دوست داشتم یه روان شناس کاملا غریبه که هیچ شناختی از من نداره بیاد  و باهام حرف بزنه و سنجش هاش رو انجام بده. منم تا ذره ی آخر ذهنم رو پرت کنم تو صورتش. بدون اینکه بدونه کیم از کجا هستم و خانواده م کیا هستن. بعد خیلی شیک تو چشماش زل بزنم و بگم:

"ببین رک و پوسکنده بگو. تو هم فکر می کنی من روانی ام یا فقط خودم هستم که مدام این احساس رو دارم؟!"


این جور تست ها اصلا معیار سنجش خوبی نیستن. چون من هم که هیچ چی از روان شناسی حالیم نیست خیلی راحت می تونم بفهمم کدوم گزینه ش بو داره و اگه می خوام روانی جلوه نکنم باید دقیقا کدوم گزینه رو انتخاب کنم! تا الآنم هر چی آزمون این طوری ازمون گرفتن از ترس غیر عادی بودن و فلان و بهمان دقیقا گزینه ای رو وارد کردم که اونا می خواستن. گزینه ای که از یه آدم عادی انتظار می رفت.

ولی خب امروز...

 تقریبا همین الآنم مطمئنم که برای مشاوره صدام می کنن قسمت روان شناسی دانشگاه. چون تا حدی پرسش هاشون رو با قصد و غرض جواب دادم. دلم می خواد یه نفر که ادعای روان شناسی ش می شه رو گیر بیارم و سوالای فلسفی طورم رو ازش بپرسم. بهش بگم :

"ببین عزیزم! ما تهش می میریم که چی؟ چرا اصرار دارین که زندگی پوچ نیست؟ واقعا چی فکر کردین پیش خودتون؟ "

امروز چشم هام رو بستم و هرچی دلم میخواست وارد اون برگه ی کوفتی شون کردم و اولین نفر بین اون هفتاد تا آدم برگه م رو دادم به اون خانوم ه که روان شناسی بود با یه لبخند تصنعی! امروز خیلی بیشتر از بقیه ی روزای اخیر خودم بودم.


وارد کردم که از تنهایی رنج می برم.

وارد کردم که هیچ دوست به درد بخوری ندارم و همه ی دوستای به اصطلاح صمیمی م جعلی ان در باطن.

وارد کردم که اون قدری خجالتی ام که معمولا سایلنت حساب می شم.

وارد کردم که حالم از اکثر افراد دور و برم به هم می خوره.

وارد کردم که معمولا آجر ها ی دیوار و خط های عابر پیاده رو می شمارم.

وارد کردم که معمولا آدم طرد شده ای بودم تو زندگی م.

وارد کردم که پدر و مادرم از زمانی که یادم می آد آدمای عصبی ای بودن.

وارد کردم که هدفی ندارم هنوز.

وارد کردم که هیچ هیجانی ندارم برای زندگی کردن.

وارد کردم که منتظرم هرچه سریع تر بمیرم.

وارد کردم که به نظرم زندگی واقعا پوچه.

وارد کردم که اکثر اوقات دارم با خودم حرف می زنم و خیال بافی می کنم.

وارد کردم که معمولا شب ها دارم به فاکتور های احمقانه ای فکر می کنم.

وارد کردم که هر اتفاقی که میفته قلبم تند تند و گرومپ گرومپ می زنه و نمی ایسته این طپش مسخره ش.

حتی وارد کردم که از کنکور به بعد قلبم درد می کنه. شایدم توهم باشه صرفا! چ می دانم والا!!!!

حتی اینم  وارد کردم که میل شدیدی به خاص بودن دارم و این که عقایدم هرچند احمقانه ولی تک باشن.


من خیلی چیز ها رو وارد کردم. و خب الآن یه حالت فوبیا ای دارم که از بین اون همه هفتاد نفر یه روز به عنوان تنها روانی کلاس صدام بزنن به دفتر مشاوره ی دانش گا!

دلم می خواست صرفا ببینم جَوِش چیه این مشاوره ها. هر چند بعید می دونم درد چندانی از من یکی دوا کنه. چون همیشه وقتی می بینی پای هویتت وسطه، وقتی می بینی قراره یه مدت طولانی ای تو رو بشناسن و نقدت کنن و حتی پای آینده ی حرفه ایت ( حالا بماند که من آینده ای ندارم!!!) در کار باشه نمی تونی خودت باشی. خود سانسوری دیگه، خواننده های ثابت می دونن چی می گم.


اگه طی این گندی که امروز زدم به برگه ی روان شناسی با یه "آدم" رو به رو شدم که می فهمید چی می گم، با آغوش باز باهاش مباحثه می کنم و قطعا به چالش می کشمش. ولی اگه کار به جایی کشید که خواستن دارویی چیزی بهم بدن،خیلی راحت زل می زنم تو چشماشون و می گم ببخشید من شانسی وارد کردم آزمونتون رو چون حوصله ی خوندن 272  تا سوال رو نداشتم و بعدش به قدری عادی رفتار می کنم که به یقین برسن من واقعا شانسی وارد کردم گزینه ها رو!

اصلا دلم نمی خواد وقتی تشخیص دادن روانی ام با دارو خوب بشم. :))

اصلا دلم نمی خواد عقایدم تغییر پیدا کنن. دوسشون دارم نسبتا.


+عادیه که طی کلاس ورزش دلم می خواد کتونی هام رو از پام در بیارم و پرت کنم تو صورت معلم (ببخشید استاد!!!) تربیت بدنی مون؟ بعد بهش بگم مردی خودت این همه راه رو بدو! نشستی دستور می دی فقط. [دقت کنید این حرف رو کیلگی می زنه که همیشه با ذوق و شوق بچه ها رو کشون کشون می کشید سر زنگ ورزش] می شه فهمید چقدددددددددر چرته ورزش های دانشگا نسبت به دبیرستان؟!


+اینم عادیه که گشتم یه آدم پیدا کردم هم نام با چوگان و سعی می کنم بیشتر وقتم رو تو دانشگا با اوشون بگذرونم؟ چوگان دیگه نیست، مونده پشت کنکور. ولی من سعی می کنم هنوز مثل هر روز تو دبیرستان کنار خودم داشته باشمش و مسخره بازی در بیاریم با هم.


پ.ن: و وبلاگی که دوباره نظر نمی خوره! :(( تابستون کجایی!

پاییز می آید که مرا دیوانه تر کند

خوشحالم تا حدی؛ یا شاید هم ناراحت نیستم صرفا؛

چون پاییزه،

چون سرما خوردم و دلم برای سرماخوردگی خیلی بسی تنگ شده بود،

چون تنها چیزی که از خواب دیشب یادم میاد دستمال کاغذی هایی بود که اینور اونور پرت می کردم به قدری که اشک از چشمام و سرفه و عطسه از دماغ و دهانم میومد بیرون،

چون سرعت عطسه هام هم اکنون یکی در سه ثانیه است و دل و روده ای باقی نمونده دیگه،

چون مینا می ترسه و جیغ می زنه از رعب آوری عطسه هام،

چون هوا سرده و زیر پتو خیلی گرم و نرم،

چون حال دو تا جغل دون ها خوبه (جوجه مرغ هام رو عرض میکنم) ولی من نمی تونم برم پیششون چون می ترسم مریض بشن :(( ،

چون بچه های کلاسمون ( گوش شیطون کر) اونقدری اتحاد داشتن که کلاسای چهارشنبه رو کنسل کنن و من هم چنان دقیقا عین دوران پیش دانشگاهی سه روز خالی دارم برای خودم و خر کیف من باب این موضوع ،

چون هم چنان آز فیزیک داریم تو دانشگاه با وجود چندش ناکی رشته،

چون پیش نیاز زبان نخوردم بین اون همه آدم تو دانشگا،

چون رفت و آمد روزانه با اتوبوس تا دانشگا خیلی بهم می چسبه و بسی حال می کنم باش،

چون الآن تو خونه تنهام بعد یه مدت خیلی طولانی و می تونم تا دلم خواست داد بزنم،

چون می تونم صدای حجت اشرف زاده رو تا ته زیاد کنم و باهاش داد  بزنم : پایییییییز عاشق است/ او مییییییییییییی رسد که باز هم عاشق کند مراااااااااا/ او قول داده است به قولش وفا کند...

چون فردا جشن فارغ التحصیلی ه و قراره برم جلوی همه ی بچه ها و معلم های پیش دانشگاهی مضحکه ی عام و خاص بشم،

چون یکی بهم یاد داده که می شه مسخ کافکا خوند و دیوونه نشد،

چون کریتیو می خونم و قسمتی از آخر هفته هام رو اختصاص دادم به مطالعه ی رشته ای که نذاشتن برم دانشگاه بخونمش،

و چون در کل این روزا ی پاییزی خیلی خُدان و حال گند من رو به شدت خوب می کنن.

#مرسی_پاییز_جان_باحال


+پ.ن نخست: چرا من به جوجه مرغم می گم جِغِل_دون؟ چرا از اولین هفته ای که دیدمش با این نام صداش کردم تو دلم؟ چون سر این جوجه ها بود که از بابام و مادر بزرگم یاد گرفتم دونه هایی که مرغ می خوره  ابتدا وارد جغل دونش می شن. حالا این که این جغل دون همون چینه دون مرغه یا نه بماند که من ندانم. ولی این جوجه ی ما به طرز کاملا بامزه ای وقتی دونه می خوره جغل دونش که زیر گردنشه به سمت راست انحراف شدیدی پیدا می کنه. گویی اوریون گرفته باشه. و خب خیلی بیش از حد قیافه ش جک می شه. :)))) لذا صداش می کنم جغل دون.


+پ.ن دوم: الآن سرچ دادم گویا جغل دون همون معده هست!راست و غلطتش بمونه با اون سایته که مال اراک بود.


+پ.ن سوم: این شعر خفن در حسن ختام این پست [کشف شده سر کلاس یک، زنگ ادبیات با معلمی ( ببخشید استادی! هنوز یاد نگرفتم به استاد ها نگم معلم!!! :)))) تلاش می شه ها، جواب نداده منتها تا الآن) که ته چهره اش به دالتون کوچیکه در لوک خوش شانس می زنه.] :

دیدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود!
انگار خودش نبود،

عاشق شده بود!

افتاد

و

شکست

و

زیر باران پوسید...

ادم که نکشته بود؛
عاشق شده بود..! 

شاعرش هنوز پیدا نشده، متاسفانه. استاد یه چیزی تو مایه های " جنید"  از زبانش اومد بیرون ولی نفهمیدم کی رو گفت حقیقتا!

تو اینترنت هم در یک سایت گم نامی با نام عادل سالم لینک شده بود.

به هر حال گم نام فعلا!


+نهایت سعیم رو می کنم که آخرین و چهارمین پی نوشت باشه:

ویدئوی زیر و تمام؛ مغزتون می ترکه.

یک شب بی خوابی کشیدم تا فهمیدم چرا تصویر وسطی هم ساعتگرد می چرخه هم پادساعتگرد!!!

عصبی نشید لطفا!

خاک تو سر این نماشایی که کار نمی کنه و صرفا تبلیغ کردن واسش! :{

برید تو لینکش.

لینک هم نمی تونم بکنم چه مرگشه این بلاگ اسکای که این همه دوسش داشتم؟

به صورت کاملا تردیشنال لینک می دهیم:

http://www.namasha.com/v/CgZmLe1l



نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار

اینایی که دلشون واسه دوستاشون قنج می ره؛

اینایی که تو استاتوس اف بی  شون نوشته هنرشون پیدا کردن بهترین و خاص ترین دوستاس؛

همینایی که هر دقیقه دو تا عکس با رفیقاشون آپ می کنن تو اینستا؛

دقیقا همونایی رو می گم که چپ و راست هش تگ می زنن از #بهترین_رفیق_دنیا و #رفاقت_هیشکی_مثل_ما_نمی شه؛

همون قشر به اصطلاح عارفی که به گند کشیدن شعر ها رو بس که برا این و اون می نویسنش؛

کامنت هاشون شامل تعریف و تمجید و قربون صدقه ی این و اونه؛


آقا اینا رو سال اول دانشگاه در یابید؛ ترجیحا هفته ی اول.

با چنان سرعتی کانتکت لیست موبایلشون از این رو به اون رو می شه که گویی گوشی رو فرمت کردن؛

و دقیقا لقب #بهترین_رفیق_دنیا رو از رو رفیق قبلیشون بر می دارن و اهداش می کنن به اولین کسی که کنارشون رو صندلی دانشگاه بشینه.

از اون نقطه ی زمانی به بعد دنیاشون می شه دوست جدیدشون. دوست قبلیشون؟ مگه وجود داشته اصن؟ مُرد؟ خب بمیره، مگه مهمه؟!


خیلی دوست دارم این هفته برای خیلی از آشنا ها کامنت بدم: تا هفته ی پیش که خفن ترین آدم روی جهان اون یکی دوستت بود آقا جان.

این می شه به گند کشیدن سوپرلتیو ها! مگه چند تا "ترین" می شه پیدا کرد تو دنیا؟ چرا واژه ها رو روانی می کنین؟

شاید دقیقا اگه همین نژاد بشر با این نوع خاص تصوراتش، از روی زمین پاک بشه، من تازه بتونم به آدم هایی برسم که یه درک مینیممی از واژه ی "رفاقت" دارن.

شاید در اون صورت تازه شاید من هم می تونستم ازین استاتوس  خفن طور ها بذارم که فلانی رفیق منه؛ باش در بیفتی خط خطی ت می کنم.

می دونی بحثم چیه کیلگ؟

زور داره هفت سال تمام اینور اونور دو نفر رفیق فابریکای هم باشن و در عرض هفت روز کل این هفت سال رو فراموش کنن. نژاد خودخواه بشر؛ همیشه بی معرفت.

این من رو دیوونه می کنه؛ چرا نمی تونن اونقدری ثبات داشته باشن که حداقل رو گفته ی هفت ساله ی خودشون پا فشاری کنن؟

چرا اینقدر شُل و پخمه و بی ثبات؟