گاهی در روزایی مثل امروز، دلم رو خوش می کنم که نه، دانشگا اون قدرا هم مزخرف نیست...
بازم می شه رویایی خوش باشی.
گاهی با خودم فکر میکنم اینجا هم می تونه مثل دبیرستان خوش بگذره. شاید.
گاهی وقتی یهو کودک درون هفتاد تا دانش جو با هم فعال می شه، فکر می کنم که ما فقط برای هم ادای آدم بزرگ بودن رو در می آریم.
وقتایی مثل امروز که استاد زبانمون به فرفره میگه:
"-فرفره! چرا هندزفری تو گوشته؟ مگه من درس نمی دم؟
- ببخشید استاد فکر کردم کار من تو روخونی تموم شده.
-خب منتظرم!
-چی کار کنم بخونم از روش؟
-نه! بیا پانتومیم بازی کن...!"
و اصلا انگار فرفره ته ته ته وجودش منتظر همین یه جمله از استاد باشه!
می ره وسط کلاس بی پروایانه می پرسه:
"چه موضوعی رو بازی کنم استاد؟"
و بعدش کلاس می ره رو هوا... بی دغدغه. مثل یه مشت بچه ی راهنمایی طور.
و مایی که این همه برای هم قیافه می گرفتیم به فکر پیشنهاد کلمه می افتیم...
چی بگیم سخت باشه ضایع شه نتونه بازی کنه؟ :)))
البته هستن هنوز کسایی که از این جا به بعد از جریان کلاس جدا می شن و فرو می رن تو کتاباشون یا کلاس رو ترک می کنن.
حتی کپه می شیم یه جا که از اونور کلاس صدامون رو کسی نشنوه. کلی داد و فریاد راه میندازیم.
کلاس دیگه کلاس نمی شه.
استادم به غلط کردن می افته و فقط به ما نگاه می کنه و ته ته ته ته ته ته ته ته دلش شاید حسودی هم می کنه.
هوووووف.
+فقط ناراحتم واسه رنک یک دانشگامون که بد کلمه ای رو بش انداختیم. شما بخواین کن فیکون رو پانتومیم کنین دقیقا از چه حربه ای استفاده می کنین که بی ادبانه نباشه؟ :)))