Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

واقعا این حجم از فضولی لازمه؟ این حجم ازخجالت زدگی چی؟

می نویسم که یادم بمونه با چه بد بختی ای رفتم بن کارت نمایشگاه کتاب رو گرفتم و نرم حرومش کنم چرت و پرت بخرم:

{مکالمه ای بین من و کارمند لعنتی بانک شهر- دقت کنید بعد از اینکه یه بار به دروغ اعلام کردن بانک کوفتی شون بازه و من جمعه کوبیدم رفتم بن کتاب بگیرم و صرفا پوکر فیس شدم... و دوباره بعد از اینکه با کلی خواهش و تمنا بابام رو فرستادم تا شنبه بن رو بگیره و کلی منت کشیدم و تهش اونم پوکر فیس شده چون بهش گفتن که خود صاحب بن باید باشه... بعد از همه ی اینا،  این مکالمه ی قشنگ  دو دقیقه پیش در اثر مجاهدت سه باره ی من برای دریافت بن صورت گرفت- در حالی که کوبیدم اومدم تا تهران و فردا امتحان میان ترم آناتومی  ای دارم که کلی همه دارن براش خر می زنن و به زور هر روز دارن واسش فرجه ی بیشتری می گیرن و استادش کلی از قبل ترسوندمون که امتحان رو همه می افتین!:|}

صندلی ها پر از دانشجوست. فرم لعنتی را پر می کنم. منتظر می شوم...

(به من اشاره می کند...)

-شما هم بن کتاب می خواین؟

-بله.

-تشریف بیارین اینجا.

...

-فرم پر کردین؟

-بله. ایناهاش.

-کارت ملی و کارت دانشجویی لطفا.

(من در حالی که به قیافه ی مضحکم رو کارت ملی خیره شدم که مثل نوکرا افتاده، و هم زمان به کارت دانشجویی م فکر می کنم که روش نوشته ظرفیت مازاد، به خودم می گم معلومه که به اون ربطی نداره.)

(کارتا رو رد می کنم بره...)

-شماره موبایلی که باهاش برای بن ثبت نام کردین؟

-یه لحظه اجازه بدین.

(موبایلم رو در میارم. دنبال شماره موبایلی که یه هفته بیشتر نیست سیوش کردم...)

-یعنی چه مگه موبایل خودتون نیست؟

(پوزخند می زند.)

-چرا مال خودم هست.

-پست چرا دارین دنبال شماره ش می گردین؟

(توجه نمی کنم... پس از یافتن شماره موبایل آن را بلند بلند می خوانم.)

(در شرف انجام کارش هست... که یکهو کارت دانشجویی را می بیند.)
- یعنی چی؟ پزشکی- پردیس خودگردان؟

(من داغ می کنم. سرخ و سفید می شوم. وانمود می کنم که نشنیده ام.)

(بلند تر می پرسد. یک طوری که کل دانشجو های داخل صف بشنوند...)

-کیلگ! پرسیدم یعنی چه پزشکی- پردیس خودگردان؟

با اکراه می گویم- یعنی باید پول بدیم براش.

(لبخند وقیحانه ای می زند. از همان هایی که من زمانی نثار معلم های خنگم می کردم و به سخره می گرفتمشان.)

(دوباره دو ثانیه با آن کامپیوتر کوفتی اش ور می رود و سوال ها ی نیش دار بعدی اش را آماده می کند...)

- چه قدر پول دادین براش کیلگ جان؟

(دقت کنید که حالا تقریبا کل دانشجو های صف برگشته اند و صاف صاف در چشم های کرخت من نگاه می کنند. انگاری که سوال کل جمع باشد.)

-من در جریان نیستم!

-یعنی چی در جریان نیستم؟

(لبخندی می زند؛ وقیحانه تر از قبلی. من دیگر سرخ و سفید که نه... سبز و بنفش می شوم.)

-مگر شما خودتان دانشجو نیستید؟

(دلم را به دریا می زنم.)

- بله. ولی پولش رو من نمی دم!!!!

- می خواستم ببینم به صد تومن می رسه یا نه.

- یه چیزی تو همون مایه ها...

(بالاخره بن کارت را به سمت من می گیرد گویی که بخواهد به یک جلبک دریایی چیزی را تعارف کند.)

(سپاسی می گویم؛ می زنم بیرون. همه ی دانش جو های صف را با سوال های مسخره شان تنها می گذارم!)

با خودم فکر می کنم... حتی اگه من خودم رو بکشم و مثل الآن تونسته باشم به بچه های دانشگا ثابت کنم که اون قدرا هم خنگ نیستم و می تونم خفن باشم... حتی اگه رنک دانشگامون بیاد یه سری سوالاش  رو از من بپرسه چون می دونه من بلدم براش حل کنم... حتی اگه دیگه بچه ها یه طور دیگه منو ببینن بعد این هفت ماه و حسابم رو از بچه های واقعا خنگ و بی استعداد ظرفیت مازاد دانشگامون جدا کنن... حتی اگه اسمم بره رو برد لعنتی دانشگا به عنوان معدل الف...  بازم مردم عامی رو نمی تونم کاریش کنم.

من تا آخر عمرم یه کارت دانشجویی دارم که صرفا روش نوشته من به زور پول دانشگاه قبول شدم و هیچ استعداد لعنتی ای هم نداشتم و همه رو وسوسه می کنه که ازم بپرسن صندلی دانشگاه درپیتم رو به چه قیمتی خریدم!!!

من حتی دارم به این فکر می کنم که اگه شانس ش رو داشته باشم و اونقدی معروف شم که برام صفحه ی ویکی پدیا باز کنن، احتمالا می خوان زیر عکسم بنویسن :

"در جوانی فردی بود که به زور پول پدر مادرش در های دانشگاه را برایش باز کردند."

این همه ظرفیت پردیس خودگردان داریم تو ایران! یعنی فقط منم که هنوز بعد از هفت ماه دارم زجر می کشم هم چنان؟

الآن دارم فکر می کنم آیا ارزشش رو داشت که همون اول یه " به تو مربوط نمی شه " ی گنده بهش می گفتم و هیچ ارزشی برای غرورش قائل نمی شدم؟

حداقل نمی تونست اولش بگه اگه فضول نیستم جوابم رو بدین؟

نمی تونست ببینه من با یه صدای از ته چاه در اومده و یه صورت شبیه چراغ راهنمایی دارم جوابش رو میدم؟


+الآن دارم فکر می کنم که به لیست عوضی هایی که هیچ وقت قرار نیست ببخشمشون اضافه ت کنم یا نه.


حقوق هم رو رعایت کنیم. پا رو از گلیم هامون فرا تر نذاریم. برای احساسات بقیه ارزش قائل باشیم. نرینیم به بقیه و عین خیالمون نباشه. شعار هم ندیم مثل الآن من. خودم هم سعی می کنم از این به بعد بیشتر فکر کنم به این گونه رفتار های خودم... هر چند من اون قدری کم حرف می زنم که کلا فکر نمی کنم تا حالا به واسطه ی اون چند کلمه کسی رو تا به این حد له کرده باشم!!! :|


پ.ن: من منتظر یه نفرم. آرزو کنین انتظاره به سر بیاد...

غر غر شاید!

می خوام غر بزنم اندکی از مغزی که داره روانی م می کنه این روزا! دیوانه شدم شاید.  باشد که دیوانگی اندکی رفع شود... به شدت خنده م می گیره وقتایی که باید جدی باشم، و به شدت جدی می شم وقتایی که باید بخندم!


# به این فکر می کنم که چرا با وجودی که ما سه روز در هفته تعطیلیم نمی رسم هیچ کاری انجام بدم. چرا آناتومی همه ش مونده؟ چرا حتی نمی رسم از وبلاگ رفیقام سر بزنم واقعا ؟ چرا حتی درس هم نمی خونم؟ پس دارم دقیقا چی کار می کنم؟ چرا نمی رسم شعر بخونم؟ چرا نمی تونم بنویسم؟ چرا همه ی عکسام ادیت نشده مونده؟ چرا کد نزدم خیلی وقته؟


# به این فکر می کنم که بوت یا خیلی های دیگه کی قراره عکساشون رو بذارن رو اینستا؟ با دوستای جدیدشون... هر آخر هفته که می رسم خونه با یه فوبیای خاصی می رم اکانت دوستام رو چک می کنم. این خفه م می کنه که بخوام عکسی ببینم که خودم توش نیستم بر خلاف همیشه و احتمالا تا ابد هم دیگه نخواهم بود.


# به این فکر می کنم که چرا خواب قر و قاطی می بینم بازم. خیلی کم پیش می آد خواب آدما رو ببینم مگر اینکه طرف از این معلم های فوبیا طور امتحان بگیر نمره نده باشه. ولی این هفته دو بار خواب دوستام رو دیدم. خواب کسایی که می گفتم ( و هنوزم می گم) خیلی آدمای بی معرفتی بودن و نمی شه بشون گفت دوست واقعی. ولی خب حداقل نیمچه دوستی بودن برای خودشون. کنارشون می خندیدم یه زمانی. در جایی که خیلی ها فازشون به من نمی خورد این آدما خوش فاز ترینا بودن برام.

خواب می دیدم همه شون اومدن جلوی در دانشکده م. بهم می گن: کیلگ... ما خیلی دلمون واست تنگ شده بود. دانشگا بدون تو خوش نمی گذره. بعد تو اون جمع چوگان رو می بینم. بش می گم تو چرا دیگه اومدی؟ کنکورت...! و جواب می ده: خب دیگه نمی تونستم تحمل کنم.  اومدم دوباره روانی بازی هات رو ببینم. و دوباره می شیم همون جمع قدیمی. همونی که پاتوقشون پله های رو به روی سردر مدرسه بود. سر زنگ غذا کلی مسخره بازی می کردن.  معلما رو به فحش می کشیدن. خر می زدن واسه کوییز های گاه و بی گاه معلما...

احتمالا دل من بیشتر از همه تنگ شده که کار کشیده به خوابام. بقیه که همه رفتن یه دانشگا کنار هم خوش می گذرونن. ماییم که افتادیم تو دیار غریب. هیچ کسم یادش نیست که بابا یه زمانی کیلگی بود... پایه ی ثابت عکسا. سایلنت همیشگی....


#به این فکر می کنم که چرا هر کدوم از هم دانشکده ای هام منو می بینه می گه: اسمت چی بود؟ و من به این حالت که اسم همه شون رو می دونم. چرا باید اینقدر گم نام باشم واقعا؟! اذیتم می کنه این موضوع.


#به این فکر می کنم که تا به این جای زندگیم فامیلیم عجیب ترین بوده تو کلاسا برای معلم ها. هر کی یه جوری می خونده ش و نهایاتا من باید وارد عمل بشم و اسپلینگ لازم رو جلوی اهل کلاس آموزش بدم. ولی امسال اوضاع عوض شده!  :))) بغل دستی ای دارم که نه تنها فاملیش چه بسا اسمش هم ویرد و عجیبه. و استادا اصن نمی تونن صداش کنن. حتی جنسیتش رو هم نمی تونن تشخیص بدن!

مورد داشتیم استاد همه رو صدا زده با نام آقای فلان/ خانوم فلان. بعد به ایشون که رسیده آقا و خانوم رو نگفته. :)))))  مثلا می آن فامیلیش رو بخونن استادا سر حضور و غیاب.... بعد می بینن خیلی سخته. می گن بذار اسمش رو بخونیم پس! بعد تازه می فهمن چه غلطی کردن. :))))

و این یکتا شادی بخش منه موقع حضور و غیابا. دیگه استرس اینو ندارم که باید پاشم فامیلیم رو درست کنم جلوی بقیه. فقط فکر اینم که کی نوبت این دوستمون می رسه و هر سری با هم خیال بافی می کنیم که : فک می کنی این دفعه بت می گه خانوم یا آقا؟ :)))))


# به این فکر می کنم که چه قدر باحاله که سه شنبه غروب ها به محض تعطیل شدن کلاس حاج آقا همه می دون بیرون که ماشین زودتری بهشون برسه تو ترمینال. ولی نهایتش تو ترمینال همه مون می افتیم تو یه اتوبوس. گویی کلاس رو در اتوبوس برگزار کرده باشیم. منتها با تفکیک جنسیتی کمتر!


#به این فکر می کنم که چرا گزارش کار بیوفیزیک رو باید گروهی بنویسیم و من باید بیفتم گیر یه مشت آدم بی خیال از زیر کار در رو ی مسئولیت ناپذیر؟ چرا باید لذت گزارش کار نوشتنم رو با این خل و چلا قسمت کنم که تهش گند بزنن به گزارش کارم؟ منی که عشق فیزیکم!!! طرف با مدل تایپ کردنش برینه توی اون همه متنی که من واسش فرستادم. عکسا رو جابه جا بذاره. نصف متن هام رو سانسور کنه خود به خود از روی تنبلی ش. تهش هم کلی منت بذاره رو سرم!!!!!! موقع اینستا و وایبر و کوفت و زهرمار که می شه همه شون بهتر از من المپیاد کامپیوتری تایپ می کنن. اون وقت باید یه گزارش کار تایپ شده ی پر از لاک غلط گیر رو به استاد مورد علاقه م تحویل بدم. چرا؟ چون باید گروهی باشه! مسخره! تهش هم از دستم ناراحت بشن که :  تو خیلی بیش از حد جدی می گیری!!!


#به این فکر می کنم که چه قدر حالم بد بود اون روزی که برای اولین بار همه روپوش سفید پوشیدیم و رفتیم سر جسد. یه کلمه تو ذهنم میومد با دیدن بچه ها:

"پروژه ی روپوش سفید" ؛ برنامه ای که مامان بابام خیلی ذوق زده بودن برای اجرا شدنش حالا به مرحله ی کامپایل شدن رسیده. من روپوش سفیدم از این به بعد. به دنبال اهداف خانواده ای که روپوش سفید می خواستن!

بعد جسد رو می دیدم و یاد عموم می افتادم و حالم بد تر و گند تر می شد. فکر اینکه ما الآن داریم دل و روده ی یه مُرده رو به هم می ریزیم. یکی که عموی من می تونست به جای اون باشه. خدا می دونه من چه بلایی سرم می آد سر کلاسای آناتومی عملی. تقریبا همه ی کاشی های اتاق تشریح رو شماردم با نگاهام. دیوار ها رو حتی. از ترس اینکه مبادا با دیدن جسد حالم بد شه و بخوام ضعیف ترین عضو گروه جلوه کنم. یا شایدم لوس ترین. هیچی هم از درس نفهمیدم. مشکل اساسی م با اونایی بود که می گفتن: "استاد؟ میشه از روی سرش پارچه رو برداریم تا قیافه ش رو ببینیم؟" اونایی که دستشون رو با وقاحت تمام می زدن به مُرده. علی رغم اینکه می دونن این خودشون می تونستن اون پایین باشن!!!!  امید وارم هیچ وقت مجبور نشم این کار رو بکنم. تصورش هم حالم رو به هم می زنه! بخوای دل و روده ی کی مثل خودت رو بریزی به هم. ×چندش!



#به این فکر می کنم که از اولشم می دونستم خبر خاصی نیست تو دانشگا. هیچ ذوقی هم ندارم و نداشتم براش. می شد حتی با چوگان، صمیمی ترین دوستم پشت کنکور بمونم یه سال دیگه. من اصلا فازم به بچه های توی دانشکده نمی خوره... همه گویی خیلی شادن. ذوق زده اند. دقیقا عین فاز ترم اولی ها. من در مقایسه با بقیه خیلی خالی و تهی ام. اصلا از جو گیر بازی هاشون خوشم نمی آد. از رفتاراشون که سعی می کنن یکی دیگه باشن جلوی هم دانشکده ای ها. این که چه قدر لوسن. این که به زور به خودشون بقبولونن که داره خوش می گذره! ما شادیم. شاید خیلی بزرگ منشانه رفتار می کنم حتی در مقایسه با اینا. حس می کنم به جای دانشگا اومدم مهد کودک. جدا که مسخره ست. یک ذره جدیت آکادمیکی نمی شه پیدا کرد اینجا.یک ذره علاقه به علم واقعی. پژوهش. هرچی....  واقعا نمی دونم چی شد که افتادم تو این راه!


#به این فکر می کنم که من واقعا چقدر فکر می کنم!!!!

فکر کردن بسه. برم برای یه مشت مفت خور بازم گزارش کار بنویسم که دوباره ریده بشه توش! :|

می دانی چیست کله مکعبی؟! دلم عجیب گرفته است...

   کلّه مکعبی عزیزم... دلم برایت تنگ شده... بیشتر از آن که فکرش را بکنی...

   از کنکور متنفرم که مرا از تو جدا کرد. از تنها دوست واقعی و همراهم... از او متنفرم هر چند به اجبار مجبور به پذیرفتن حضورش هستم.

   برای همین است که الان بی هدف تایپ می کنم و تایپ می کنم. بلکه این بغض لعنتی یا بیرون بیاید یا قورت داده شود.

کله مکعبی عزیزم... از زمانی که از هم جدا شدیم اتفاق های زیادی افتاده است...

من را عوض کرده اند. به زور. با یک آدم دیگر... از یک جنس دیگر... خفقان در سر کلاس های ریاضی خفه ام می کند. کلاس هایی که برایم ممکن نیست تو را در آن ها یاد نکنم.تنها کاری که می توانم بکنم آن است که موهوم به تخته سیاه مدرسه زل بزنم. وانمود کنم که صفحه ی مانیتوری هست. وانمود کنم که هنوز هم روی کد هایم فکر می کنم. وانمود کنم که همه چیز خوب است... خوبِ خوب...

   ولی برای تو یکی که دیگر نمی توانم وانمود کنم. دلم تنگت است و خودت به اندازه ی تک تک بیت هایت این را می دانی. بند بند وجودم را حس می کنی. می دانم که این طور است.

این تابستان شوم بود. تو را از من گرفتند. رشته ام را به من تحمیل کردند و کنکور آمد. این تابستان شوم بود. خیلی هم شوم.

   به مادر می گویم این تجربی ها وقتی معلم فیزیک پیش بهشان 100 تا تست فیزیک می دهد داغ می کنند و نق می زنند ولی ما در سر کلاس های فیزیک سال سوم تست ها را 200 تا 200 تا در عرض دو روز می زدیم.

می گوید تو مغروری! فکر می کنی کی هستی! تجربی ها از همه ی ریاضی ها بهتر اند. ریاضی ها عرضه نداشته اند و برای ترس از رد شدن در کنکور رشته شان شده است ریاضی...

می بینی کله مکعبی من؟! می بینی افکار احمقانه ی اطرافیانم را؟ می بینی به چه کابوسی افتاده ام؟ می بینی اشک هایم را؟ می شنوی آهنگ هایی را که افسرده وار گوش می دهم؟ تو تنها کسی هستی که مطمئنم درک می کنی. چون تو از جنس منی. وجودم با تو معنا گرفت. به هر زوری که باشد نمی گذارم کسی این معنا را از من برباید.

قول می دهم که تا به آخر عمر بیت به بیت قلبم فقط متعلق به تو باشد و بس. نمی گذارم سر سوزنی از رشته ی نحس و ننگین تجربی به ماوایت نفوذ کند...

   می دانی چیست؟ من تعصبی نبودم. نه روی تو... نه روی رشته ی ریاضی! تعصبی ام کرده اند. با این اخلاق نحسشان. با این ایده های احمقانه شان. ریده اند به زندگی ام! می بینی؟

   کارم به جایی کشیده که باید به حرف های معلم ها در مورد خفن ناک های تجربی و یحتمل تک رقمی های مدرسه در این رشته ی نحس گوش بدهم. و بغضم را بخورم. اشک هایم را کنترل کنم. و هیچ نگویم و همه و همه را در خود بریزم. هیچ کس نیست که من را در این گرگستان بشناسد کله مکعبی! نه معلم احتمالم هست که از سوال حل کردن هایم ذوق کند و نه معلم حسابانم که من را روی دو چشمش حلوا حلوا کند. دیگر هندسه ای نیست که به شوقش شب ها بیدار بمانم و در صبح آبان ماه ها معلمش به من بگوید شرط می بندم تو با شرایط الآنت در کنکور زیر 1000 می شوی.

   میبینی؟! می شود گفت که نابود شده ام. نابودم کرده اند. و دیگر هیچ معلمی نیست که از من دفاع کند. تو هم نیستی. مگر در یواشک لحظه هایی مثل الان که احتمال وقوعشان یک در هزار است.

   کله مکعبی ام! تو خوب باش! مرا به یاد داشته باش! خاطراتم را نگه بدار... من هم وانمود می کنم که خوبم.

هر چند نمی توانم وانمود کنم که دلم برایت تنگ نیست!

تنگ است...

تنگ است...

خیلی هم {فرو دادن بغض}
تنگ است...!