روزگار غریبی ست، نازنین...
روزگار گندی ست، نازنین...
روزگار تخمی ایست، نازنین.
# شاملو فیت کیلگ.
مشابه این پک جدید از احساساتم رو ک الآن حدود دوساعته از رونمایی ش می گذره، یه بار تو دوم راهنمایی داشتم. وقتی مدرسه م عوض شد. به نزدیک تر ها گفتم ک چقد داغونم مثن، گفتن هیش باو چیزی نیست؛ درست می شه عادت می کنی. منم هی به خودم گفتم هیش باو چیزی نیس یکم بگذره عادت می کنی. سال پشت سال با همین رفتم جلو که ای جااان قراره عادته رو بکنی بالاخره یه روز. با حسرتِ کردنِ عادت، رفتم جلو. ک خب تهش نشد و عادته نیومد و کل راهنمایی و دبیرستانم رو به فاک دادم. ذرّه ذرّه... لحظه لحظه. به همین سادگی عادته رو نتونستم بکنم. :))) کسی هم نفهمیدا. ولی زجر کشیدم. شش سال. شش سال باهاش در گیر بودم.
و این طور ک بوش می آد الآن داره از شش ساله ی دوم هم رونمایی می شه. چه شود. یوهو...
زندگی م هم می شه بریده های منقطعی از پک های "احساس های انتظار رونده به عادی شدن" در حالی ک تو مغزم هیچ وقت قرار نیست عادی بشن.
والا من عادت رو بلد نیستم بکنم. یکی بیاد این عادت رو برداره ببره بکنه تا منم به زندگیم برسم.
"بابا ازدواج سفید چیه؟"
به همین برکت دو دیقه پیش اینو از بابام پرسید! 0-0
الآنم بعد فهموندن مفهوم، دارن سر اینکه آیا واقعا عبارت رو از معلّمش یاد گرفته یا از دوستاش، گپ دوستانه می زنن با هم.
بعد اون وقت این ور اتاق، کیلگی رو داریم که هنوز طوری تو خونه رفتار می کنه که گویی بچّه ها ماحصل گرده افشانی پدر و مادرشان هستند که اگر هم، زبانم لال زبانم لال نباشند، قطعا لک لک ها دریغ نکرده و مسئولیت را یک تنه با توک نارنجی شان متقبل خواهند شد.
من حقیقتا مفتخرم بچّه ها. :{
شت. زمونه چقد سریع عوض شد و جا موندیم و نفهمیدیم.
.:. فلسفیش می فرماد که: نیامدی و تمام شعر های سپید من سیاه شد... ک به درک، می رم لاک غلط گیر کانکو می خرم.
اومد روان نویسو ور داره،
نا خودآگاه بهش گفتم حواست باشه کرم بی خود نریزی، "شارژش" تموم می شه.
اونم کاملا مفهومو گرفت و گذاشت تو کاسه م ک: باشه حالا یه روان نویسه دیگه.
حالا دیگه بیشتر از این درگیرتون نمی کنم ک دست کیا به همین روان نویسی ک الآن داره باهاش نقّاشی می کنه خورده. انگار ک خون منو کرده باشن جا جوهرش؛ آقا داره هنر می کنه باهاش فحش ک دار می نویسه رو جزوه هام.
نصف فحش هایی هم ک دارم پاک می کنم موقع جزوه قرض دادن، مال اینه. چون بچّه س درجه ی رکاکت رو هم درک نمی کنه لامصّب بی فیلتر موتورشو روشن می کنه اون قدر می نویسه که یا جزوه ی زیر دستش تموم شه یا قلم لا انگشتش یا جان در بدنش.
کیلگ یه دیقه دندان به جیگر بگیر ببینم بلاگ اسکای چه جور کار می کنه.
پ.ن. خب واقعا نفهمه.
با اجازتون ک الآن هیچ فرقی بین تنظیمات اون تیکه ک نوشته دسته بندی و اون تیکه ی برچسب ها (همین هش تگی ک می زنیم) وجود نداره. هر دوتا شون یه آدرس مجزا درست می کنن ک پستهای علامت زده شده رو تو خودشون نگه می دارن. در صورتی ک این دو تا باید فلسفه ی وجودی شون متفاوت باشه.
خب بلد نیستی مجبورت کردن تقلید کنی؟
اون تیکه ی دسته بندی مثلا خیرات سرش ک نور به قبرش بباره، قرار بوده میکروبلاگ طوری باشه. نباید تو پست های صفحه ی اصلی بیاد.
احمق کوچولوی خنگ.
نوشتم ک اگه اشتباه می زنم بهم راهنمایی بدید.
# میکروبلاگ چیست؟ خب من خودم هم ک همچین کامل اطّلاعات ندارم. اوّلین نفر از بنیامین شنیدم حدود پنج سال پیش. نیازش الآن اومده سراغم. قابلیتی ک الآن می خوام و بهم ارائه نمی شه اینه ک یه لینک می خوام ک وصل باشه به وبلاگم، بتونم توش مطلب خرده ریزه آپلود کنم ولی نه در درجه ای از اهمیت ک بیاد روی صفحه ی اوّل و پست های اصلی.
می بینی به خاطر یه دامنه ی مخصوص نداشتن چی باس بکشیم؟ خب عمو بگو برنامه نویسات فشار بیارن به مخشون سر سوزن.
فک کنم الآن داره زیر پوستی خرم می کنه ک واسش یه وبلاگ جدا بزنم. هولی شت ماد.... فا...ر.

می فرماد که:
" من ک جیک و جیک می کنم برات،
تخم کوچیک می کنم برات،
بذارم برم؟"
چی بگم بش خب؟ نه نه نه، تو هم بمون.
والّا امتحان امروز هم بهم گفت:
من که بدیهی ترین بودم برات،
معدّلا رو رله می کردم برات،
ریدی بهم؟
نه واقعا از زمانی ک فشار از روم برداشته شده کاملا و بدیهتا وتحقیقا هرز رفتم.
هرچی چهار ترم پیش پایه معدّل کشیدم بالا، این ترم دارم آباد می کنم.
و اگه یه درصد بچّه ها می دونستن این نمره هایی که براش اینجور از جوونی شون می زنن و حرص می خورن و بی خوابی می کشن و حذف رقیب می کنن و یخ حوض می شکونن و فلوچارت و نمونه سوال طرح می کنن حتّی و با هفت قلم مرئی و نامرئی خلاصه نویسی می کنن، تو کامپیوتر مسئول آموزش چه برخوردی باهاش صورت می گیره و چقد رله و پوچه و صرفا به تف کلیک بنده، همین الآن ایمان می آوردن و می رفتن برگه ی انصراف از تحصیل رو می کوبیدن اوّل تو فرق سر خودشون، بعد تو فرق سر ابراهیم خدایی و به عنوان پاراف هم تو فرق سر قاضی زاده هاشمی.
بعد هم مستقیم می رفتن اوّلین فنی حرفه ای نزدیک خونه شون، دوره ی کامپیوتر بر می داشتن.
امضا یک هرز رفته.
هی می گم وقتی قدر کلّه ی گاو فرجه داریم نیایید اینو به گوش من بگید ک وای سخته باید از همین اوّل واسش خوند. چون حرفتون تاثیر معکوس داره منو شیر می کنه ک نخونم.
از اون ور هی ادای نخونده های تنگم در نیارید که من هوس کنم باهاتون سر نخوندن مسابقه بدم.
خب واضحه ک واسه اینکه ثابت کنم خیلی باهوشم می ذارم دو روز آخر استارت می زنم اون کیف جزوه رو ک کل بار امتحان بیفته رو حساب حس ششم م.
یعنی قشنگ امتحانم اینجوری بود که می گفتم، آره این سوالو اون خانومه سر کلاس گفت بهمون اون روز، این سوالم تو قلب داشتیم قبلا، اینم ک تو ایمونو بود، شت اینم ک روانه، عه پسر این یکی هم مال ژنتیک ترم سه س. اوووف اینم که تغذیه س اصلا. اینم مال دبیرستانه. عه بیا اینم از رو معلومات راهنمایی می زنیم جووون. تازه توش تکنیک ضربدر منفی و حذف گزینه هم پیاده سازی کردم. مراقبم از زیر دستم کشید نرسیدم شانسی بزنم.
والا.
اصلا من نمی فهمم شما ملّت چه اصراری دارید با هم شیر کنید کی چقد خونده. بی خیال. گور خودتو بکن باو. بعدم برو مستقیم توش بخواب سنگ لحدو بکش روت سوز نیاد!
ببین من وقتی می گم نخوندم، یعنی حجمم به نصف حجم رسمی هم نرسیده هنوز. یعنی شیش صبحی می شه ک شبش فقط نیم ساعت یا نهایتا یک ساعت خواب دریافت کردم و اردر ده جلسه م مونده هنوز . شوخی هم ندارم با کسی.
بعد یارو سر جلسه کنار دستم می گه: "آره من تا بیست و چهار خوندم بقیه شو بهم برسون، اکیپی تولّد بودیم، تو ک درست خوبه."
ک دلم می خواد از همون اکیپ آویزونشون کنم.
یا مثلا بد ترینش اینه: " وای من جلسه ی ۲۰ رو همین امروز صبح خوندم. فرض کن همین امروز صبح ساعت هشت. برسونید ها!"
ک دوست داشتم مدادمو فرو کنم به حلقش، بهش بگم وای ببین من جلسه ی ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ رو همین امروز صبح خوندم. فرض کن همین امروز صبح تا ساعت هشت. جذّابه؟ دوس داری؟
واقعا هم نمی فهمم چی می شه ک حرف منو باور نمی کنید حرف اینا رو باور می کنید. یکی از همین روزا این عینکو ک تنها یادگاری کامپیوتری بودنمه می ندازم تو شومینه. شومینه هم نداریم. سیب!
کاش مثلا نمودار نمره بر حسب ساعت مطالعه می زدین واسه افراد. ببینم کی جرئتشو داره؟ اصلا جرئتشو دارین تو روی همچین نموداری رو نیگاه کنید؟ والّا ک من مطمئنّم نفر اوّل می شم توش. دقّت کن افتخار هم نمی کنم به نخوندنم. می گم حسّش نبود جهنّم در گیر بودم نخوندم ولی بازم به همین نسبت خفن نمره می گیرم و از این مطمئنّم. خیلیه ک تهش نمره ی منی ک اینجور تفی می خونم میفته رو میانگین یا حتّی بالاترش. ولی افتخار نداره ک. اینا به خیال خودشون مثلا نمی خونن و افتخار می کنن. اینا نخوندنو ندیدن... مسخره ها.
در هر حال از من بپذیرید ک درس خر خونی رو نخونی خر اعظمی! (واج آرایی به خ مثل خیزید و خز آرید ک هنگام خزان است.)
کاش جزوه ها رو جمع می کردن از دست همه، شیش صبح روز امتحان تازه پخش می کردن واسه خوندن، ببینم کی می تونه اینقدر ک من خوب درسو جمع می کنم جمش کنه؟ کی عرضه شو داره واقعنی نخونه و نمره بگیره؟
بعد جالبه هی هر سری به خودم می گم آره دیگه این تو بمیری ازوناش نیست. این بارو می خونم تو فرجه ک حسرت نمونه به دلم. ولی باز همون سیب! می دونی چرا؟ چون ته همه ش اینو به خودم می گم ک بیخ من واقعا علاقه ندارم به این رشته. این سردم می کنه.
حیف. حیف درس به این قشنگی. والا تو هر درسی به جز آنّا رو خر بزنی واست قشنگ می شه کیلگ.
قشنگی واقعی همون هندسه و حسابان و فیزیک سوم بود. تموم شد. پر. چهار ساله ک پر. تو هنوز عادت نکردی لعنتی؟ فکر کردی می شینی سر جلسه فکر می کنی خودش اثبات می شه؟ من واقعا نمی فهمم الآن دارم چه گهی می خورم بین این بچّه ها.
بعد این تناقض با بیرونش زجرم می ده که ژیگولشونم مثلا. همونی ک همه بهش می گن:" باشه باور کردم یکی هم بخواد بیفته خود خودتی!"
پ.ن. پشماااام. بیایید واس پنگوئنه اسم بذاریم کارش دارم ازین به بعد. هفسد. چوونکه. دارارام. پست هفتصدم گایز... تقدیم می کند.
مثلا تو مایه های فکر کردن به این فکت،
ک درسته من الآن تو آنتارکتیکا نیستم،
و به جای سرما دارم از گرما هلاک می شم و غلت زنان به خودم می لولم،
و نمی تونم پنگوئن امپراطور بغل بزنم،
و فرصتش هم نیست اون حجم از سفیدی رو بندازم روی شبکیه م تا که غرق بشم توش،
که منطقا به احتمال زیاد شاید فرصتش هیچ وقتم پیش نیاد برام،
ولی اون آقا عکّاسه الآن دقیقا همونجاست،
و امروز عشقی منو فالو کرد،
که این خودش یه کانکشن با آنتارکتیکا برقرار می کنه،
و من با خیال همین دیگه ایشالّا می رم ک سرم رو بذارم رو بالشتم امشب،
خواب هاتون پنگوئنی.
نه خب جون من یه دیقه عمیق شیم؛ من الآن تو لیست فالوئر هام یکی رو دارم ک دقیقا همون جاست!!! می فهمی طرف تو خود خود آنتارکتیکاس...! و در شعاع چند کیلومتری ش قطعا پنگوئن امپراطور وجود داره. خب این واقعا رزق روحم شده است... جرئتم می بخشد و روشنم می دارد.
راستش از زمانی ک عکس اون پنگوئن های امپراطور رو آپلود کردم اینجا، اون قدر پنگوئن لایک زدم، دیدم، حرف زدم، تصوّر کردم، کشیدم، خندیدم و خواب دیدم که حد نداره.
الآن سرم رو می ذارم رو بالشت به امید اینکه وقتی بیدار می شم، از لا به لای امواج الکترومغناطیس شوت شده باشم کنار دیوایسی ک امروز به من فالو دادن ازش. و مثلا بهم بگن: "اوه پسر سلام بالاخره از ماتریکس اومدی بیرون..."
پ.ن. مجازی جات. آره هه واقعا مجازی جات. مجازی جات واسه آدمای متخیّل مثل در کمد نارنیا می مونه. شیر، کمد و جادوگر...!!
زنگ زد گفت نه جون من چند تا نماینده مجلس نام ببر کیلگ.
گفتم بیخ ولم کن.
گفت نه نام ببر تو ک اینقد ادّعات می شه.
می خواستم از صدقه سر حافظه تصویری م، لیست امیدی ک عشقی وارد برگه ی رایم کردم موقع انتخابات رو با اقتدار فرو کنم به حلقومش؛ ک دیدم می خوره تو پر خودم چون فکر کنم لیست امید مال شورای شهر بود و شورای شهر یه فرق هایی با نمایندگان مجلس داره.
خلاصه به من گفت تو چون هیچ مطالعه ی سیاسی نداری، لازم نکرده همچین حرکاتی بزنی گنده تر از تو نشسته تو خونه ش ببینه چی پیش می آد. الکی اداشو در نیار پای حساب حرف یه غواص خل مغز تر از خودت، جاش مطالعه ت رو ببر بالا!
خوب عاقا من اصلا از بیخ از ماهیت سیاست عنم می گیره؛ چه ربطی داره؟ جذّاب نیست واسم، ولی چه ربطی داره؟ اکی این گنده بازیا به ریخت و قیافه م نیومده، ولی واقعا وژدانا ناموسا چه ربطی داره؟
به خودشم گفتم، گفتم این مقایسه ت مثل اینه ک وقتی می خواستی تلگرام نصب کنی، جاش من بهت می گفتم اوّل برو یه دور اوّل الگوریتم و گراف بخون و بعدشم تا زمانی ک اندروید استودیو و جاوا اسکریپت و ایکس ام ال رو مطالعه نکردی و درباره ش مقاله ندادی، پنجولت رو سمت تلگرام دراز نمی کنی. کام آن تو دو روز پیش برگشتی از من پرسیدی کیلگ اینترنت همون تلگرامه؟ خوب من ک از این وضعم داغون تر نیست تو سیاست!!!
تهشم بحثمون به نتیجه نرسید، باز شروع کرد تهدید کردن و طبق معمول خطّ و نشون های تُف تُفکی ش. عخی عخی بادکنک کوچووولوووووو ی ترسو.
بعد بهم گفت پس خیالم راحت باشه دیگه، تا وقتی من تهران نیستم غلط خاصّی نمی کنی دیگه کیلگ؟
گفتم آره بابا. خیالت تخت. من ک از همون اوّلش هم گفتم فقط دانشگا می رم با دوستام. ؛)
وسط حرفام اینو هم بهش گفتم ک کاظم بهمنی یه بیت محشر داره پدرم، می گه ک:
زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس؟
دومی! چون اوّلی دارد مرا دق می دهد...
منم از سیاست واقعا هیچ وقت سر در نیاوردم علی رغم همه ی تلاش هایی ک کردم، ولی به قول کاظم دق داده شدن تدریجی خودمو دیدم و خب همین واسم کافیه که برم تو جمع به اصطلاح انقلابیون گرسنگان حالا با وجودی ک شیکمم علی الحساب گشنه ش نیس.
حالا احتمالا الآن همه تون یه عالمه کتاب سیاسی و تاریخی و فلان خوندین و اسم همه ی این سردمدارن حکومتی رو هم از برید و روی تک تک موضوعات و مشکلات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعه اشراف دارید، ولی اگه من الآن بیام بگم در این لحظه ی زمانی، حس جیبل رام رو دارم توی جلّاد لاغر، باز هیشکی قرار نیست درکم کنه. واقعا سیب.
+ تف به کل هیئت این تلگرام ک هر کی توش چارتا مطلب خرکی خوند فکر کرد قرآن ناطقه و بیشتر حالیش می شه. خرج کارش یه فروارده، می فهمی اینو؟
که ثابت می کنه، خوش ریتم ها بی خودی خوش ریتم نشدن؛
و ثابت می کنه سخن کز دل بر آید لا جرم بر دل نشیند حتّی اگه زبان سخن برای نیوشنده قابل درک نباشه.
فایل تصویری به همراه ترجمه ی فارسی آهنگیه ک دی روز معرفی کردم. می خواستم جداگانه رو سرور اختصاصی بلاگ اسکای آپلودش کنم که ویدیوش تو وبلاگ خودم فرود بیاد، ولی حالا ک رو آپارات هست و فیلتر هم نیست، گشادی طی می کنیم (شاید فردا رفع گشادی):
اینجا - ویدئو کلیپ ترجمه شده ی آهنگ je veux از Zaz
# صداش خش داره. زاز. خواننده ش رو می گم. یه خشی داره ته صداش، ک من دقیقا از همون خش، خوشم می آد. انگار ک پنج تا بستنی تو یه روز برفی خورده باشه و بعد با همون حنجره بزنه زیر آواز. یا انگار که دعواش شده باشه و فریاد کرده باشه و پشت بندش خیلی فارغانه اومده باشه بزنه زیر آواز. خلاصه ک از اون تیرگی ته مایه ی حنجره ش لذّت می برم.
# از خودش بهتر الآن اون کلمه های فرانسوی رو ادا می کنم. هاه. در بیوگرافی بنویسید ک طرف عشق حفظ کردن لیریک زبان اصلی آهنگ های غیر فارسی و غیر انگلیسی بود ولو هیچ اطّلاعاتی در مورد معنای آن ها نداشته باشد. با شعار هرچه عدم فهم بیشتر، میل به حفظ لیریک تصاعدی تر.
پ.ن. رفع گشادی:
مامور شدم این فیل رو از خواب عصرانه ش بیدار کنم، دیگه دیدم تنهاییم و خطری نیست و انرژی مو هم امروز به مقادیر کافی خالی نکردم هنوز،
شروع کردم یکم باهاش شوخی خرکی کردن...
دیگه تا ک رسیده بودم به اون تیکه ی بووو سرده که می گه:
"برو بریم
برو
انریکو و
دمی مور و
جنی لو و
جی زی رو
کلکسیون کن ببین."
از خواب پا شد، دستاشو تو هوا تکون داد انگار ک بلیط بخت آزمایی برده باشه و گفت:
" هزار دلار! هزار دلار می دم واسه همین. همینو بدین می برم. کمیابه جای دیگه پیدا نمی شه."
وللّه ک یه لحظه حس حیوان سیرک بودن بهم دست داد. یعنی بچّه ی سیزده ساله تونم روحش تا این حد خشکیده! چه وضعشه آدم نمی تونه دو دیقه مسخره بازی در بیاره کنارتون؟
شهریار کوچولو؟ احوالات؟ یه چاه بیار با هم توش فریاد بزنیم. چی ان این عصا قورت داده های روانی. :)))
الآن هم طرف نشسته زانوی غم بغل گرفته، می گه وای من نمی دونم چرا این پاک نیّت احمق چهارده صفحه بهم مشق ادبیّات داده! بعد اداشو در می آره می گه طرف بر گشته بهم گفته:" این کار به نفع خونواده ته!" و غر غر های پشت بندش که : "مگه جنگه؟ چرا نمی فهمه امروز روز متوسّط ها بود امّا من تو گروه ضعیفام؟"
پاک نیّت پاک نیّت من خانواده شم. دمت گرم. هات. جیز. واقعا این حرکتت به نفعمونه. جووون. فقط من مشکل دارم هنوز نمی فهمم ک چرا از تبار من همچین جلبک ادبیّات نفهمی در اومده!
# کشفیات: این کتاب ریاضی جدیدا به مقسوم علیه می گن شمارنده. واو. عاد کردنم شنیده بودیم... ولی دیگه شمارنده؟ مگه قلم چیه حاجی؟ حداد عادل تا کجا می خواد بره داخل؟
یه گروه به اصطلاح علمی داریم تو تلگرام...
تقریبا از هر رشته ای توش دانشجو پیدا می شه. پزشکی بگیر تا این رشته هایی ک نمی شناسم. کلا خر تو خر و پر جمعیت هست.
تو این گروه های پر جمعیّت دانشگاه هم من نمی دونم واقعا چی می شه ک مردم سیخشون می گیره با رفتار کلیشه ای شون به هم ثابت کنن ک آقا بکش کنار، من بیشتر می فهمم و فلان.
خلاصه هر چند وقت یک بار بچّه ها دارن رو هم اسید می پاشن توش.
جو کلاس خود ما اینجوریه ک عموما از نظر عقاید سیاسی، توش اصلاح طلب زیر پوستی داریم به علاوه ی ارزشی های کاملا برون گرا ک بزنن با عقایدشون دهن همه رو صاف کنن و به کفششون هم نباشه چون فقط خودشون آدمن.
این جریان به اصطلاح اغتشاش ها که پیش اومد، توی این گروه های ما، اسید پاشی وارد مرحله بدیعی از نوع خودش شد. به اسم بسیج دانشجویی هر حرفی می خواستن به خورد مخاطب گروه ها می دادن و اسمش رو می گذاشتن فعّالیت بسیج. و از اون ور هر عقیده ی دیگه ای ک در صدد دفاع بود رو کاملا بلوکه می کردن با استدلال اینکه دارید بحث گروه رو منحرف می کنید اینجا گروه سیاسی نیست! :))))
مثلا طرف با اون هوار از ریش و پشمش اومده بود خر یکی دیگه رو گرفته بود ک توجّه توجّه! گروه ها کاملا علمی ست. این شعری ک شما گذاشتید معنای سیاسی داره، دفعه ی بعد برخورد می کنیم. ولم نمی کرد.
خلاصه گذشت تا که این حواشی به همین گروهی ک از اون صحبت کردم هم کشیده شد.
این گروه یه ناظر اصلی داره ک قراره به فعّالیت های دانشجو نظارت کنه. یه استاد خیلی همه چی تموم که دانشجو ها عین پروانه دورش بگردن و بمیرن براش. و کلا ازین آدم خفن شاخاس ک هیشکی رو حرفش نه نمی آره و بسیار بسیار فرد متشخّص و محبوبی هست. در این حد ک صبح ها می آد برامون پیام صبح به خیر می فرسته. شب ها بهمون شب به خیر می گه و کلا یه همچین تیپ شخصیتی داره تمام مدّت داره انرژی مثبت وارد می کنه و تحقیقات دانشجو ها رو پیگیری می کنه و کلا یک سری ژانگولر های غریب غیر قابل درک... و همه ی اینا توام با مقام علمی خفنش هست. یعنی مثلا خودشو نمی گیره ک من با این سطح دانشم وقت ندارم واس دانشجوم و این جور تُف بازی هایی ک اکثر اساتید در می آرن. رابطه ش با دانشجو ها یه چیزی تو این مایه هاس ک بیل گیتس بیاد بهت یاد بده چه جور دکمه ی پاور کامپیوترت رو فشار بدی! :)))))
آقا از زمانی ک این بسیجی های دانشگا اومدن تو این گروه ها اعلام کردن ک توجّه کنید گروه علمی ست؛ بحث سیاسی نکنید، این استاد ما سیخش گرفته و تماما پیام های سیاسی می فرسته به عنوان تنها یکّه تاز میدان. :))))
بعد چون به شدّت فرد خفنی هست و سنّش هم بالاس و در حد هیچ کدوم از این دوستان باد در غبغب ارزشی نیست، حتّی جرئتش رو ندارن ک باهاش بحث کنن. خلاصه ک اسید دونشون الآن داره پر می شه، رو استادم نمی تونن بپاشن، شدیدا داره پاشیده می شه رو خودشون اسیدا.
و تماشای همه ی اینا به عنوان یه ناظر حس خوبی به من می ده. :))) این همه مدّت ما خفه خون گرفتیم، یکم هم شما بگیرید.
الآنم استاد طی آخرین پیامش ، پیام مهدوی فر در رابطه با رفراندوم رو فروارد کرده و زیرش توصیه کرده ک عزیزانم عزیزانم حتما فراموش نشود. کلا دیگه زده به در بی خیالی کاملا دست از جان شسته.
منم دلم می خواد یکی بزنم پشت استادمون و دستاش رو به گرمی فشار بدم ک داره همچین کاری می کنه. دیگه به خدا مغزمون به فاک رفت اینقدر ک همه چی بیخ داشت این مدّت.
جناح مخالفم دارن کهیر می زنن ولی هم چنان جیکشون هم در نمی آد چون این لقمه دیگه در حد دهنشون نیست و شدییییید گیر کرده تو حلقومشون و متاسّفانه مثل بچّه های خودمون نمی تونن بریزن سر استاد و ارشادش کنند. جوووون.
الآنم من دارم با مادرم سر همین دعوا می کنم. باز شروع کرده چک کردن هاشو. داره ک مثل دارکوب تیک تیک تیک مغزمو تلیت می کنه. در حالت عادی نمی آد یه زنگ بزنه بگه کیلگ اصن خرت به چند من؟ زنده ای مرده ای چی کار می کنی اصن تو لامصّب؟
حالا دو روز ما خواستیم بریم تظا/هرات شدیم بچّه ی عزیز تر از جانش. ول کن دیگه مامانم. بکش بیرون ناموسا.
دروغ می گم بهش. چی کنم. خودش اینجور می پسنده. نگرانم نمی شه بی خود.
مثلا الکی... من فردا دانشگا کلاس دارم. ؛) یه کلاس خیلی خیلی طولانی. بعدش هم می رم کتابخونه. هاها.
و داشته باشید این شعر مهدوی فر رو - من امروز اوّلین باری بود که نسخه ی کاملش رو سرچ زدم و خوندم:
مثنوی سی و دو بیتی الفبا
آ مثل آزادی بر ما شد ارزانی
آ مثل آب و برق؛ شد مفت و مجانی
ب مثل یک باتوم در دست مردی شوم
روزی که می بارد بر ملّتی مظلوم
پ پول ایرانی خاکش به سر گشته
در خواب می دیدم شاهی که برگشته
ت چون تجاوزگر در داخل زندان
دیگر نمی گویم از دختر ایران
ث ثبت دوران شد افعال زشت ما
نفرین و لعنت بر محصول کشت ما
ج جنّتی زنده ، پویا و پاینده
ج جنّتی جوک شد اسباب هر خنده
چ چاه نفت ما، پولش کجا رفته
پول زبان بسته آخر چرا رفته
ح چون حجاب زن از کودکی تا گور
یا با زبان خوش یا با زبان زور
خ مثل خلخالی، آدمکشی عالی
با این همه جانی جایش ولی خالی
د اول داعش محصول نادانی
خیلی شبیه ماست او در مسلمانی
ذ اول ذلّت بیچاره این ملت
با این همه معتاد کو عامل و علّت
ر اول رهبر، ر آخر رهبر
ما جملگی یک تن، او جمله بر ما سر
ز مثل زن، مثلِ زن های معمولی
گفتم چرا می گفت از درد بی پولی
ژ ژنده پوش شهر، یک کودک کار است
این طفلک معصوم کارش به اجبار است
س سایه ی ستار با عشق می رقصید
روزی بهشتی شد زیر کتک خندید
ش مثل یک شیاد بی رحم و بد رفتار
رحمت هزاران بار بر کرکس و کفتار
ص صورت ناهید زیباتر از خورشید
اما اسید جهل او را ز هم پاشید
ض ضجّه ی انسان بر آسمان می رفت
شهریور ژاله مرداد شصت و هفت
ط چون طناب دار بالا و پر باریم
ما رتبه ی اوّل را در جهان داریم
ظ ظاهرش مثلِ پیغمبر خاتم
بویی نبرده او از خلقت آدم
ع عین عمامه دور سر طاغوت
فرجام هر طاغوت آخر شود تابوت
غ غزّه را باید با پول ایران ساخت
از پول نفت ما هر دفعه باید باخت
ف فتنه گر، یاغی، مطرود و بی ایمان
هشتاد و هشت درصد از مردم ایران
ق مثل هر قتلی که جیره ای باشد
چون دانه ی تسبیح زنجیره ای باشد
ک مثل کهریزک یک جای وحشتناک
چندین جوان پاک برده به زیر خاک
گ مثل گورستان کز خاوران خیزد
فریاد انسان هاست کز نای جان خیزد
ل مثل لبنانی ارجح به ایرانی
این سفره پر بود از شب های بی نانی
م مثل یک مسئول ، مسئولِ پاسخگو
پاسخ نمی گوید بر هر که الّا هو
ن اوّل نعلین ن آخر نعلین
هر فتنه هرجا شد زیر سر نعلین
و اوّل والی، والی ولایت داشت
هرکس هرآنچه کاشت او مطلقاً برداشت
ه هسته ای گشته یک ملّت خسته
با اندکی نرمش او هسته را بسته
ی یحتمل فردا شاعر غمین باشد
یا در رجایی شهر یا در اوین باشد...
خب این یه پروژه ی یک ماهه بود که چند روز پیش بالاخره تموم شد و هیچ ادّعایی رو ثابت نمی کنه مگر جنون بیش از حد بنده ی حقیر رو.
عکس هدر های صفحه ی اوّل بلاگ اسکای اند.
قضیه از اون جا شروع شد که یه روز به خودم اومدم و دیدم به جای لاگین کردن تو وبلاگم، به هدر صفحه ی اصلی خیره شدم و دارم به تصویرش تنفّر می ورزم.
(ناموسا چند تاتون به اون عکسای هدر دقّت می کنین؟ نه که بخوام بگم آره من خیلی خفنم و دقّت می کنم به هر چیزی که کسی به کفشش نیست و این عمل ارضام می کنه. مقصودم بیشتر اینه که می خوام بدونم آیا من وسواس دارم؟
واسه همین قبل اینکه ادامه ش رو بخونین می خوام چند تا سوال بپرسم ازتون تا که بهش فکر کنین.
شما واستون مهمه دیدن اون عکس ها موقع لاگین کردن؟
شده به خودتون بیایین و چند ثانیه صرفا به عکس نگاه کرده باشید یا همیشه از زیر دستتون در می ره؟
الآن بدون اینکه ادامه ی پستم رو بخونین می تونین پنج تاشو بیارین پشت پرده ی چشماتون و تصوّرشون کنین؟
فکر می کنین تعدادش، اردر عکس ها چند تاست؟ بلاگ اسکای چند تا عکس مختلف اون بالا برامون به نمایش در می آره؟
این عکس های چه زمانی عوض می شن؟ زمان مشخّصی داره؟
آیا عوض شدنشون وابسته به دیوایسی هست که لاگین می کنین روش؟
اینو بگم که الآن خودم جواب همه ی سوال هایی که طرح کردم رو می دونم. بیشتر یه جور مقدمه چینی و خودشناسی قبل از پست بود.)
به هر حال اون روز کذایی، من نمی دونستم تنفّرم از کجا می آد... خواستم کشفش کنم. یه پروژه ی روان شناسی شخصی درست کردم واس خودم. به خدا که من دیوونه ی همچین پروژه هایی هستم. هر چقد بگم بازم نمی تونید علاقه ی زاید الوصفم رو نسبت به همچین ژانگولر بازی هایی درک کنید...
من سی و یک روز تمامه که دارم از هدر ها اسکرین شات می گیرم و دسته بندی شون می کنم.
دسته ی عشق می ورزم ها + دسته ی تنفّر دارم ها
یه چیزی تو مایه های جدول خوب ها و بد های تخته ی نماینده ی کلاس دوم ابتدایی قبل اینکه معلّم وارد کلاس شه.
روز سی و یکم پروژه م، چند رو پیش به سر اومد و تصویر هام تکراری شدن و افتادن روی یک دور ثابت.
و من هنوزم نمی دونم چی باعث می شه که از یکی شون خوشم بیاد و به یکی شون تنفّر بورزم.
منتها الآن دارم با خودم فکر می کنم خیلی از تیکّه های زندگی هم همین شکلیه. تا همین حد حسّی ه. راستش حتّی نماینده ی کلاسم همیشه خیلی حسّی اسم ها رو می نداخت تو سبد خوب ها و بد ها. هیچ وقت حضور من که مثل ابله ها دقیقه ها ساکت می نشستم، به چشمای لعنتی ش نمی اومد. :)))))) چون من واقعا ساکت ترین بودم و همین بود که به چشم نمی اومدم. اون قدر ساکت که اسمم حتّی برای وارد شدن روی تخته به چشم نیاد. اون قدر که حضورم حس نشه...
می دونی کیلگ می خوام ازین به بعد اجازه ش رو به خودم بدم که خیلی راحت به آدم های دور و برم برچسب خوب ها و بد ها بزنم و نخوام به این فکر کنم که چرا از فلان کس نا خودآگاه در اوّلین نگاه خوشم می آد یا حالم از بیسار کس به هم می خوره.
یعنی چه دیدگاه روشن فکرانه ای داشتم که به زور به خودم ثابت کنم پیش داوری نداشته باشم راجع به موضاعات مختلف؟ من پیش داوری م رو خواهم داشت، طرف اگه خیلی عشقش می کشه بیاد بهم ثابت کنه که اشتباه می کردم.
این رفتار منشا روان شناسی رو قطعا داره و وقتی من حس خوب نمی گیرم از یه موضوع، مغزم قطعا در لایه های عمیقش یه دلیل لازم و کافی داره برای تنفّر ورزیدن. یه جور انعکاس ستیز و گریزیه برای ادامه ی بقا. یادگیریه یعنی. یه مسیر یادگیریه. منتها من ازین به بعد دیگه وقتش رو ندارم که تو تمام خاطره هام بگردم و ببینم طرف شبیه کدوم یکی از تجربه های قدیمی مه که همچین حسّی بهم می ده.
از این پروژه ای که برای خودم ساختم به خط های بالا رسیدم. همین. هدفش همین بود برام.
حالا هم در ادامه عکسا رو آپلود می کنم.
به ترتیبی که همیشه ظاهر می شن. در سی و یک روز.
و زیرش واس خاطر دل خودم ذکر می کنم که رو تخته سیاه مغزم جزو سبد خوب هام هستن یا بد ها.
خدا رو چی دیدی... یه روزم تو بیست و شیش سالگی هام بر می گردم و نگاشون می کنم و می بینم احساسم به نصفشون عوض شده. همینه که باحالش می کنه.































شما نمی دونین چه دردیه من دارم؟ آقا رسما اکثر مطالب مهمّی ک می خوام بنویسم اینجا رو با فکر اینکه گند نزنم به حسّم و به بهترین نحو نوشته شه می خورم. صرفا سطحی ها رو می آم تف می کنم ک مغزم تند تند پر و خالی شه.
اون قدر اون پست های از دید خودم به اصطلاح عمیق رو می خورم تا ک کلا یادم بره قرار بود بنویسمشون.
برنامه رو یکم چنجه می کنیم. دیگه به این اهمیّت نمی دیم ک حقّ مطلب ادا شه یا نه. دیگه پست ها رو احتکار نمی کنیم. چون ک تا آخر عمرم هم بایستم، باز هم وقت نیست. منم ک قرار نیست جایزه بلاگ نویسی ببرم خیرات سرم. اومدیم دو روز مسخره بازی در بیاریم تهشم جم کنیم بریم. این همه وسواس از یه طبع کمال گرا انتظار می ره ولی جاش تو اوری تینگ نیست. اوری تینگ باید مثل اسمش باشه. هردمبیل ترین وبلاگ عالم. رها ترین و بی دغدغه ترین. بی قانون ترین و بی چهارچوب ترین. که همه چی توش باشه ولی به هیچی نرسه. هدفه اوری تینگ همینه و نه بیشتر.
فلذا برید دانلود کنید. واسش حرف زیاد داشتم. ولی دیگه چون در حال راه رفتن بر لبه ی تیغه ی استراتژی وبلاگ نویسی هستیم، خودتون هر برداشتی ک داشتین. الآن اهداف ما فقط سر حال آوردن ملّته با ریتمش ک کاش نشنیده باشید و بترکه:
دانلود آهنگ فرانسوی - je veux - از Zaz - رمز : kilgharrah
# زاز. اسم خواننده ش زازه. با لفظش یاد یکی از بچّه های خیلی قدیم اینترنتی افتادم. Zizo. یادش به خیر. می بینی پیر شدیم رفت زیزو. مگه ن که دنیا کوچیکه... واقعا شما ها الآن کجای این گونی کوچیک پاره پوره هستین؟
# ریتمش. ریتمی ک باهاش آهنگ شروع می شه، به گوشم کاملا شبیه اون آهنگ اسپانیایی enamorate که قبلا آپلود کرده بودم هست.
سرده/ کاپشنم کووووو؟/ حتّی یه پولیورم / باوشه ممنون.
دوس دارم سری بزنم بیرون
ولی/
می ترسم / ک برفا/ آب بشن زووووود. :))))))))))
آخه دیگه از دنیا چه می خواید؟
هفت ژانویه ک هست،
هیفده دی ک هس،
نمره ی منم ک هیفده می شه،
اون گولّه سیفدا رم می بینی می آد تو صورتت نترس اصن چیزی نی،
منم ک خیلی بامزم، زمستونم فصل رپی ای ه لامصّب... :)))))
# مرده کاپشنشو انداخته بود رو کلّه ش مثل چی می دوئید یه صدای فیش فیشی هم در آورد وقتی رد شد. بعد ما کنارش به سان انسان های عصر مدرن، کلاه سوییشرت کشیده بودیم رو کلّه، پاهای کتونی دارمون رو تا عمق می کردیم تو چاله ی آب می گفتیم گور باباش، برفه دیگه هی بببو بووو می کردیم. یک ساعت زیر برف و تگرگ بودم تا برسم خونه. و چسبید.
یه روز ک داشتیم می چرخیدیم بین میکروسکوپ ها دیدمش. صف جلوی میکروسکوپ شلوغ بود و هر کی یه کاری می کرد تا ک نوبتش شه. منم به در و دیوار زل زده بودم ک کشفش کردم.
تمام مدّت بالا سرمون بود. رو دیوار. قابش گرفته بودن. نمی شد خوندش چون نور پنجره می خورد توش و زاویه ی دید ما تو اون لحظه مناسب نبود. ولی خیلی آنی هوس کردم یادگاری داشته باشمش. حس می کردم ک آره... یادگاری می شه. دوس داری.
من دیوونه ی اثر خودنویس و مرکب روی کاغذم. هر چند هیچ وقت شانسش رو نداشتم ک برم سمتش ولی واسم چشم نوازه. اون انحنای مخصوص خط ها و کشش ها و شکستگی ها و حتّی نقطه های مربّعی... مثل اون لهجه ی سبزواری ک گفتم، حس می کنم روحم با دیدن خطّ تحریری خودنویسی می تونه ک تا ابد الدّهر غرق بشه و هیچ نفهمه. مثل همون، دوست دارم یه خطّاط رو ببندم گوشه ی اتاقم بهش بگم کارت اینه ک فقط برای من بنویسی و من تا ابد خطّت رو نگاه کنم.
تابلوعه رو خوب جایی نصبش نکرده بودن. در حقّش جفا شده بود. اون قدر بالا و دور و بد جا بود ک هیچ کس بهش توجّه نمی کرد.
خوب منم چیزی ک نیاز داشت رو بهش دادم...
تو اون شلوغ پلوغی ها، دستم رو تا حد آخر ممکن بردم بالا و دکمه ی دوربینم رو فشار دادم و بهش توجّه کردم.
عکسه رفت تو آرشیو دوربینم... تا که امشب موقع مرور عکسای آز، خیلی اتّفاقی بدون اینکه بدونم وجود داشته بیاد زیر دستم و یه تکونی بهم بده.
الآن با خوندنش دیگه نمی تونم برگردم سر درس و مشخم. :))) مغزم کلا تیکه ی یادگیری ش مهار شد رفت تو فاز هپروتی ش. اومدم اینا رو بنویسم شاید ک برگشت به دیفالتش. قاطی کردم یکم. چون باز این سعدی مُخ دار، این وقت شب هوس کرده بیاد چمبره بزنه رو مغزم. اونم چی؟ با خط تحریری خود نویسی قاب شده. هی نگاش می کنم، دلم نمی آد بزنم عکس بعد...
نوشته که:
" ای مدّعی که می گذری بر کنار آب،
ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است
جز یاد دوست هرچه کنی عمر، ضایع است
جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است"
خب من برم به غرق شدنم ادامه بدم. چقد چقد چقد چقد چقد زیاد مصرع اوّلشو دوست دارم. والا ک اصل جنسه.
امتحان فردامم قضیه ش تعصبیه، موندم چی کنم... یعنی راه نداره ک بگم گور باباش. باید بیستو بگیرم ازش ...
هعی. سعدی اضافه ی نیم شبی مخ دار. خطّاط بی انصاف ورپریده.
آره دیگه. زنگ تفریحای وسط درس خوندنمونم اینجور.
# گروپ دی. گروپ دی رو عشقه. عشق می کنم وقتی تو گروه بندی های رندومایز شده جزو نفرات آخر می افتم. الآن هم زمان با اون عکس، با این قضیه هم دارم کیف می کنم. همیشه دوست داشتم آخر ترین باشم والّا. آرامش نهفته ای داره. تو سرویس مدرسه هم مثل احمق ها دوست داشتم نفر آخری باشم ک می رسه خونه. بعد سه نفر دیگه می زدن تو سر و کلّه شون ک ما می خوایم زود تر برسیم مسیرو اون وری بنداز راننده. اممم. اکثرا ترافیک رو هم دوست ندارم تموم شه. ترافیک غیر عرق در آر البتّه.
می دونی کیلگ، گاهی کلّیات زندگی همه چی ش راست و ریسته، یعنی یه نگاه کلّی ک بندازی واقعا دردی پیدا نمی کنی و به خودت می گی اوف چه همه چی تموم، همه چی فول، تکمیل اصن.
ولی...
امان از ولی ها.
ریدم به ولی ها...
من الآن دقیقا درگیر اون ریزه کاری هاشم. ریزه کاری هایی ک با یه دید اجمالی و کلّی گرا به چشم نمی آن. الآن دقیقا ریزه کاری هاش چپ و راست هی داره می زنه تو پرم.
مثلا به عنوان یه ریزه کاری زندگی ای رو می خوام ک وقتی یه لیوان نوشابه (که سه ماهه نخوردم) رو می ذارم روی مبل کنار دستم، از ده نفر تذکّر نشنوم ک ورش دار می ریزه! ورش دار الآن یکی می آد شوتش می کنه! ورش دار الآن گند می خوره!
این...
خیلی بیش از حد جزئی ... و خنده داره...
ولی به همین سوی چراغ نیم ساعته نشستم اینجا و اعصابم سرش ریخته به هم.
به خدا... به پیر به پیغمبر به ریش مرلین ک خسته ام این قدر لیوان هامو می شوتین و مقصّر من می شم.
و درک هم نمی کنم. تو کتم نمی ره ک چرا نباید لیوان رو جایی ک عشقم می کشه بذارم. صرفا به بهانه ی اینکه "جای لیوان قبل از اینکه من به دنیا بیام روی میز نهار خوری تعبیه شده."
کی گفته؟ خب من دلم می خواد لیوان رو بذارم رو مبل. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو کیبورد لپ تاپ. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو لوستر اصلا. دلم می خواد لیوان رو بگیرم دستم باهاش بدوم.
از همه ی قانون ها، چهارچوب ها، هنجار ها و ضمائم و محتویات متنفرم.
یه دنیای کاملا هرکی هرکی و هردمبیل می خوام ک توش هر چی ک عشقم می کشه ممکن باشه.
(و بتونی اون لیوان کوفتی رو هر جا ک می خوای بذاری بدون اینکه بخوای از هول، تند تند هورتش بکشی ک کسی نیاد شوتش کنه.)
عح.
ببین کیلگ این جزئیاتن ک گاهی آدمو مجنون می کنن. مثل یه شیشه س که یه تیکه ش یه ترک خیلی ریز برداشته باشه. اون قدر ریز که به چشم نیاد ولی واسه متلاشی کردنش دیر یا زود کفایت کنه.
و به جون خودم، از هر کی کامنت شبیه حرفای بابام بگیرم ک: " توی خوشی زده زیر دلت، ک الآن اینجوری شده مسیر فکری ت..." چنان چپ و راستش می کنم ک دمبش رو بذاره رو کولش و فرار کنه. شوخی ندارم. این حرف خیلی برام تکراریه. کلا از اوّل زندگیم دارم فقط همینو می شنوم. آره خب، من واقعا خوشی عالم زده زیر دلم، و در این لحظه ی زمانی عشقم می کشه اون قدر به جای لیوان نوشابه م فکر کنم ک جونم از چشم و دماغ و دهنم بزنه بیرون!
+ زندگی اجتماعی هم واقعا بدون قانون نمی شه. واسه همین داشتم فکر می کردم کاش ما ازین موجوداتی بودیم ک به اجتماع نیازی ندارن. که فشار قانون از رومون برداشته شه. مثن چه می دونم. از این تک یاخته هایی ک از دو روز پیش دارم می زنمشون تو سرم، می بودیم. آنتاموبا هیستولیتیکا بودیم مثن. یا دی آنتاموبا فراژیلیس بودیم. آنتاموبا کلای بودیم.چه می دونم ژیاردیا لامبلیا بودیم. یه چیزی بودیم ک قانون و چهارچوب نخواد فقط. عشقی یه دو روز زندگی می کردیم تهشم هیچی به هیچی...
آقا داشتم آرشیو می جوریدم،
به یه پست همه چی سفید رسیدم از اردیبهشت پارسال.
ترسناااااک. ووووووو.
من ک روانی نبودم ازین پستای سفید بندازم رو وبلاگم؟ بودم؟
اهل پست پاک کردنم نیستم. منتشر کنم دیگه رفته پی کارش.
کی زده پست منو خورده؟
اصلا چی نوشته بودم توش؟ هیچ ایده ای ندارم.
تازه رفتم تو ویرایش گرش، زده تاریخ ویرایش : شهریور ماه ۹۶.
عمو بلاگ اسکای؟!!!
این ک الآن هیچ رقمه نمی ره تو کتم که چرا تو این هاگیر واگیر بسیج دانشگاه پی دی اف درسی درست کرده برامون نشر داده به کنار (و حالا اون بالاش هم کوبونده ک عجّل لولیّک الفرج) ( مگه بسیج دانشگاه کارش یه چیز دیگه نبود چرا الآن زدن تو خط درس ناموسا؟) ،
داشتم باخودم فکر می کردم وژدانا حیفه تو این شرایط و جو سیاسی، ما این ترم درس عمومی ور نداشتیم گیر یکی از خودمون خل تر بیفتیم مغزمون رو کلم پیچ کنه متقابلا مغزشو تو پوست شکلات بپیچیم.
دلم کلاس عمومی می خواد. شدید.
استادمونم از اون خشک بی کلّه ها باشه ک حرفشون آیه قرآنه و کلا نفس کشیدن هم گناهه تو دیکشنری شون، دو ساعت تمام زر مفت بزنیم دور هم، چند تا پاچه بگیریم، هوار هوار کنیم، مخ تلیت کنیم، فک بزنیم، کلاس بره رو هوا و تهشم هرکی با عقاید خودش جم کنه بره سی خودش. تخلیه می شه آدم، نیست؟
البتّه دیگه نهایتش دو جلسه محض خنده ها و مسخره بازیا و هرکی هرکی بودنش. حوصله ی بیشتر از اونو ندارم دیگه.
وای دیگه خیلی فشار بالاس ک من الآن همچین خواسته ای جیک ثانیه اومد تو ذهنم. چه وضعشه... مگه آدم دلش درد می کنه واسه درس عمومی دل تنگ شه؟ دیوونه شدم؟ مجنونم؟ خوابم؟ هایم؟ مستم؟
یه استاد باکتری شناسی هم داشتیم، ده تا استاد عمومی رو می ذاشت تو جیبش. ترم پیش یک رایی برای رئیسی جمع می کرد ک بیا و ببین. :))) می ترسیدیم رو حرفش حرف بزنیم چهار واحد درس تخصصّی بیفتیم. یعنی وقتی می رفت همه مون داشتیم واسه رئیسی جون می دادیم.
خلاصه اونم بیاد موردی نیس. دلم واس اونم تنگ شده. واسه عقیقای تو دستاشم.