سه سال و اندی از اینجور وبلاگ نوشتنم می گذره، یه دوازده سال هم از کاغذ سیاه کردن ها و خاطره در کردن های وقت و بی وقتم،
ولی هنوز با این همه نوشتن و پر و خالی کردن و تلمبه زدن نمی تونم خودم رو بشناسم.
هنوز نفهمیدم اعتمادم به سقفه، هیچی رو کلا به کفش حساب نمی کنم...
یا اعتمادم به کفه، همه چی رو بیش از حد حساب می کنم...
یه بارم نشسته بودیم دور هم تو سالن تشریح، یهو از اون ور میزی ک دورش بودیم یه مولاژ افتاد زمین خورد شد.
برگشتم به بغلیم گفتم دیدی چی شد، تقصیر من بود!
طرف اینقدر خندید که رنگش کبود شده بود تهش. گفت یکم به مغزت فشار بیار. ناموسا تو از اینجا چه جور می تونی اونو انداخته باشی زمین؟
زندگیم... الآن زندگی م این شکلی شده. صرفا با یه احساس گناه توامانی دارم بزرگ می شم.
واسه هر چی ک هستم...
واسه هر چی ک نیستم...
واسه هر چی ک هستن...
واسه هر چی ک نیستن...
می شه اعتمادت سینوسی باشه؟ تابع سینوسی داریم واسش؟ مثن یه روز به کف یه روز به سقف؟
# نه ولی فکر می کنم اصلش به سقفه. اون قدر به سقفه ک به خودم اجازه می دم مسئول همه ی اتّفاق های جهان حساب کنم خودمو. یا شایدم سقفم به کفم وصله. چ م دانم. شاید یه حلقه س... یه لوپه. شاید من یه پروکاریوتم با دی ان آ ی حلقوی. شاید یه چرخم. شاید یه دوناتم. شاید یه حلقه ی انگشترم. شاید یه تایر تریلی ام. شاید یه واشرم. شاید یه سینی ام. شاید یه سی دی ام. شاید یه پیتزا خانواده ام. شاید در یه نوشابه ی کوکا عم. واقعا هیچ ایده ای ندارم.
دقّت نکرده بودم بهش.
بابا بزرگم با هر کدوم از اعضای خانواده م (به غیر از خودم) ک مکالمه ی تلفنی برقرار کنه، سوال شماره ی سومش منم! با هرکدومشون.
سوالاش این شکلی ان به صورت نا خود آگاه:
- سلام...
.
- سلامتی؟
.
- کیلگارا خوبه؟
این حس گرما ی ته چشم به آدم می ده. همه ی اینا رو هم با لهجه هم می گه ک من قشنگ برم واسش بمیرم. خیلی ه ک همیشه و در هر شرایطی سوال شماره ی سه باشی ها... خیلی ه.
پ.ن. سوال نه. جمله ی شماره ی سه... حسّش نیست درستش کنم. سوال شماره ی دو در اصل.
اینا خیلی ترسو عن یا من خیلی کلّه خرم؟
یعنی یه ژن گریفندوری تو این خانواده نمی بینم من.
این چه وضعشه... فقط بلدین مثل کبک بشینین تو خونه با فیلتر شکن تلگرام اسکرول کنین، تهش آروق سیاست بزنین سر میز نهار و شام و مغز منو با تحلیل هاتون به گا بدین؟
به جدّم ک لایک لایک فول لایک دارین!!!
الآن واسه لحظه ای دلم آزادی سال اوّلمو خواست. دور از خانواده، تو یه شهر دیگه. خودتم آقای خودت باشی. هر غلطی هم می خواستی می کردی، مامان بابا هم بالا سرت نبود هی زرت زرت کنه. اینا دیگه این روزا واقعا تو دست و پامن ... یه طور برخورد می شه باهام اینگاری ک بچّه چهارده پونزده ساله ام! :))))
بعد اون وقت می گن چی می شه ک دروغ می گین. بفرما بفرما! دروغ نگیم که شلوارو از پامون می کشید بیرون... دروغ کمربندمونه حقیقتش.
# خودشون رفتن انقلابشونو کردن، حالا به ما ک رسید آسمون گرفت. چی بگم. خب می خوام برم گند شما رو جمع کنم اگه ک مورد نداره. حداقل یه چند تا چس شعار بدم! یکم نیگا کنم دلم خنک شه. دنیا ک عوض نمی شه ما همان بدبختی هستیم ک بودیم ولی لااقل دل صاب مرده ی خودم آروم می شه قدر سر سوزن. دارم می پوسم تو این مملکت حقیقتش. حیف چهارده م. حیف پونزده م.حیف شونزده م. حیف هیفده م. حیف هیژده م. حیف نوزده م. حیف بیست الآنم! حیف هر لحظه نفسی ک دارم می کشم تو ایران.
الآن در حالی ک یک ساعت با آلارم پنج صبح کشتی گرفتم ک بتونم بالاخره شیش صبح پا شم و داشتم از درون به خودم وعده می دادم :" به درک کیلگ، جهنّم. این آخرین بار تو کل عمرته! ارزش تلاش کردن داره پا شووو... آخریییییین باااااارههههه..." ،
هم زمان یکی از داخل مغزم گفت: "حالا ک قراره پا شیم، نمی شه مثل آناتومی، پزشکی هم امروز واسه همیشه تموم می شد و می رفت به درک؟"
هم زمان با اون دو تا یه نفر سومی هم داخل مغزم بود که گفت: " حالا می گم کلا... مطمئنید که ارزشش رو داره؟" و این پهلو اون پهلو شد و سرش رو کشید زیر پتو و خوابید و گذاشت دو نفر دیگه بزنن تو سر و کلّه ی هم.
و هنوز نصف نشده. تحصیل تو این رشته هنوز نصف نشده. من فرسوده شدم و حس می کنم دیگه جا ندارم و این هنوز نصف نشده. هیچ وقت تو عمرم اینقدر احساس فراری بودن از درس خوندن نداشتم ک سه سال اخیر. بند بند وجودم تنفره الآن.
و کیلگ دقّت کن ک دارم می گم درس و نه دانشگاه. با دانشگاهش مشکل ندارم. تا آخر عمر دانشگاهی باشم اصن خیلی هم شیک....
مادامی ک کنار اکیپ بچّه های سبزواری مون هستم، دلم می خواد بهشون بگم ببین من صرفا خفه خون می گیرم می شینم کنارت،
تو فقط یه ضرب حرف بزن. هرچی ک دل تنگت می خواد...
تو فقط حرف بزن و من تا ابد غرق بشم تو لهجه ت، تو اون تیکه صدایی که آخر همه ی جمله هات از تار های صوتی ت تولید می کنی...
تا آخر دنیا...!
لعنتی ها، چه لهجه ی زیبایی دارید...
چه قدر آرامش بخشه. چه قدر خفنه.
خیلی زیبا. خیلی گوش نواز. دلم می خواد بمیرم وقتی می شنومش. دلم می خواد از زیبایی اون کلامتون خودمو ریز ریز کنم.
دلم می خواد!
دلم می خواد وقتی مردم، یکی بیاد سر قبرم با لهجه ی سبزواری ها حرف بزنه ک روحم در آرامش باشه. البتّه نچ نه، به روح و اینا اعتقاد ندارم ک.
+ بهم می گفت من فلان سوال رو خاطر ندارم. یعنی ک بلد نیستم و یادم نیست! ای خداااا. واقعا خودمو نگه داشتم ک واکنش غیر عادی نشون ندم.
اینجا سبزواری نیست واسه من ویس بفرسته من بمیرم با لهجه ش؟
آبروم رفت. رفت. رفت. رفت. :#
بابام رفت بیرون سر کار، بش گفتم آره منم دو دقیقه دیگه باس برم...
تو اون مدّتی که داشتم لباس می پوشیدم نمی دونم چرا با صدای کاملا بلند داشتم نیناش ناش ساسی مانکن می خوندم واس خودم. خب به من چه فکر می کردم کسی خونه نیست...
بعد رسیده بودم به تیکه ی:
"چی شده؟ کسی نیگا نیگا کرده تو رو؟
برم کنم ادبش؟
دکتره!
برم در مطبش؟
قلدره!
بزنم تو دهنش؟
وای بزن زنگو..."
آره دیگه یک هو به خودم اومدم دیدم پدر تو چهارچوب در ایستاده با یه قیافه ی مات و ماسیده نگام می کنه و دهنش قدر کروکودیل وا شده و می گه : "راستی ماشین استارت نخورد!!! با کی حرف می زدی؟"
مگه ول می کرد... می گفت بیا بگو چی شده؟ مشکل چیه؟ :)))
بش گفتم هیچی جون خودم داشتم آهنگ می خوندم.
داغون شد ینی. :)))
یه نگاه غم باری به آسمون کرد که ینی " خدایا! آخه چرااااا؟ چرااااا مننننن؟" :دی
یه کانال تلگرامی هست، فول عکس.
می خوام کل عکس هاش در جا برام دانلود شن.
راهی به غیر از ابلهانه اسکرول کردن داریم یا خیر باید یکی رو استخدام کنم هی اسکرول کنه ذره ذره لود شه؟
یعنی بیاین بگین راه نداره، بهتون می گم بفرما واس همینه حالم از تلگرام بهم می خوره. چون برنامه نویساش قدر ارزن ذوق نداشتن.
می گم دو هزار و هیفده عددش خیلی خفن بودا. کاش ک می موندیم توش.
وقتی شروع شد اومدم اینجا نوشتم: خیلی حیفه که 2017 با 97 تلاقی پیدا نمی کنه که دو تا هفت کنار هم داشته باشیم.
الآنم که تموم شده دارم فکر می کنم:
خیلی حیف شد که 2017 با 97 تلاقی نکرد...
دو هزار و هیفده رو دوست داشتم. هیفده داشت توش. بیست سالم بود. جوون بودم.
عدد زوج به اندازه ی عدد فرد سرحالم نمی آره واقعا. عدد مرکب هم به اندازه ی عدد اوّل بهم حس شادی نمی ده.
ببین خب من واقعا دیگه دارم سعی می کنم هیچ خری به کفشم نباشه،
ولی اعتماد به نفسم امروز ریش شد،
خیلی هم ریش شد،
نخ کش شد اصلا،
خب مجبورم شدم در یک جمع حدود هفت هشت نفره ی مختلطی ک نمی شناختم حرف بزنم،
و وسطش یهو بغلیم زد زیر خنده،
و انگار ک دومینو باشه کم کم همه زدن زیر خنده. خنده شدن.
و هر لحظه ک خنده ها به دومینوی بعدی انتقال پیدا می کرد،
من بیشتر دلم می خواست شنل نامرئی کننده داشته باشم، یا ساعت برنارد ک یه دو ثانیه ی ناقابل برگردم عقب دقیق ببینم آقا ناموسا چی شد که اینجوری شد! چی شد ک اینقدر خنده های عمیق؟
چون تو اون لحظه فقط من سرم پایین بود روی مولاژ فاکیده و نتونستم بفهمم چه خبره!
خب حقیقتش اینه ک واقعا حرف زدن خیلی برام سخت هست،
اینو نمی ذارم کسی بفهمه ولی وقتی دارم حرف می زنم به شدّت دارم روی آمیگدالم کار می کنم ک مهار شه و بتونم بشم اینی ک می بینند، یه بی خیال کاملا اکی که هیچ مشکلی نداره. ؛)
و وقت هایی ک اینجور می شه... راستش الآن چیزی ازم نمونده. :)))) یعنی واقعا دارم سعی می کنم ک بیخ بابا. ولی می دونم ک بیخ نیست! له. له شدم قشنگ.
من هنوز نفهمیدم به چی خندیدن،
و نود و نه درصد مطمئنم ک از بیرون حلقه ای ک من به صورت کاملا اتّفاقی وسطش ایستاده بودم یه اتّفاقی افتاد و یکی از بچّه ها پشت سرم خوش مزه بازی در آورد ک به دل نشست،
چون صرفا کاملا جدّی داشتم به اصرار خود اون کسی ک اوّلین نفر خندید، توضیح می دادم که اون پانکتای کوفتی توی چشم چه جوری تشکیل کانالیکول می ده و کانالیکول ها چه جور میریزن به ساک احمقانه ی گوشه ی چشم و اشک ها خر کی باشن این وسط.
ولی با همه ی اینا جرئتش رو هم نداشتم سرم رو بگیرم بالا تو چشم یکی شون نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاد ک آقااا کام آن تا این حد خنده؟نتونستم راستش. حتّی نتونستم سرم رو بگیرم بالا و سمت نگاه ها رو چک کنم. سرم از اول پایین بود و تا آخرش هم پایین موند و بعدش هم کاملا شیک سریعا گروهم رو عوض کردم.
ولی می گم یه درصدم ک به من خندیده باشند، یه درصدم وقتی ک من داشتم می گفتم "پانکتا"، روی "ت" ش تفم پریده باشه بیرون از دهنم.
خب چرا این قدر آدم فروشی اصن؟
یعنی مثلا حال می ده واس خاطر جلب توجّه جنس مخالف رفیقتو بکوبونی تو جمع؟ جمع خودمون هم بودین اینجور هار هار می خندیدید واقعا؟ همیشه ک مثل مرده هایید من باید بزور بخندونمتون شبیه مرده ها نباشید. چی شد حالا؟ یهو اینقدر انرژی و خنده و هیجان و شور کشید بالا؟ با یه شلیک تف از دهن من؟ کیلگ باور کن ک صدای زنگ دار بچّه ها وقتی تو یه جمع مختلط می شینند حداقل ده برابر می شه. دوست می دارند ک به ترک لای دیوار هم بخندند. هار هار هار... کر کر کر... بچّه کوچولو های در شرف جفت گیری.
آخه خنده تا این حد غیر منقطع؟ من بوی گند دهنتون رو، شرت های بیرون از شلوارتون رو، گوزیدن هاتون رو، و سوتی های وحشت ناکتون رو، بوی گند عرق همه تون رو، حتّی خطّ چشم هایی ک دخترا تو این سن بلد نیستن بکشن و خیلی وقت ها تا به تاست، رو دیدم و دم نزدم. به خودم گفتم به من چه، اگه ناراحتی و آزارات می ده تا وقتی که می تونی فاصله بگیر.
خب واقعا خاک. برید افقی شید بمیرید اگه به من خندیدید. اون تف هم اگه بیرون از دهنم پریده نثار همه تون.
کلا ازین به بعد هم قبل اینکه جمعی بزنید زیر خنده، چک کنید که سر همه بالا باشه موقع خندیدن.
نقطه ی عطفشو بگم؟ اینا بچّه اند. من آدم بزرگه و مو قشنگه و سال بالایی شون بودم. ؛)
آه. فرسوده کننده س.
+ دو تا مرغ عشق هم داشتیم، حرف هیشکی واسشون مهم نبود. از اوّل تا آخر رفتن نشستن گوشه ی سالن تشریح با هم درس خوندن. والا باز به مرام این یکیا. پشت و روشون یکیه حداقل. بعد می شینن این گوشه پشت سرشون اخ و پیف می کنن. آقا خب تو ک خودت بدتری همه ش دنبال جلب توجّهی.
+ و همینه ک معلّمی شغل انبیاست. الآن خاطره ی استاد عزیزی در خاطرم اومد ک اومد جلو روم و تو چشمام نگاه کرد و گفت چرا می خندی و من نتونستم خنده م رو نگه دارم و شک ندارم خیلی خودش رو نگه داشت ک نکوبونه تو صورتم. ببخشید استاد. من واقعا اون زمان واکنش دفاعی م خندیدن بود. هول کرده بودم. مزه ی خون رو تو دهنم حس می کردم اینقدر ک زبونم رو گاز گرفتم از داخل، ولی خنده م قطع نمی شد. ببخشید اگه مسخره تون کردم.
می دونی کیلگ خب تو تا زمانی ک عینکی نباشی این دردی ک می خوام بگم رو لمس نمی کنی...
دقیقا اون لحظه ای ک عینکت رو گم کردی،
و کلافه ای و داری کف و خون قاطی می کنی واس خاطر یه ماسماسک مسخره...
همه شروع می کنند به پیشنهاد اینکه:
" خب چرا دنبالش نمی گردی؟ بیشتر بگرد تا پیداش کنی. "
و درد همینه. که نمی فهمن عینکه خود چشماته!
لعنتی! تو برای پیدا کردن عینک، به خودش احتیاج داری. وقتی نداریش رو چشمات، خب چه شکلی با چشم ضعیف دنبالش بگردی؟
همیشه هم اون آدمی ک بهت این حرفو می زنه، گند ترین راهنمای ممکنه؛ پس همون بهتر با دستای خودت خفه ش کنی.
مشکل اینجاست ک تو خیلی از موارد راه حل همون مشکله س. یه حلقه ی فور بی نهایته. که هی توش می چرخی و تش هیچی به هیچی!
و خدائیش من موندم با این مدل غریب از درد باس چی کرد...
وقتی که لازمه ی رسیدن به علاج درد، چیزی نیست به جز خود علاج درد. گیج کننده س واقعا.
آره خب اگه راه حل دارید با آغوش باز پذیرائیم. ( و بگم شما تو این معمّا حق ندارید از مهره ی خارجی استفاده کنید و مثلا بگید مامانتون بیاد براتون عینکو پیدا کنه. چون شما از ازل تا ابد همیشه تنها تنها باید مشکلاتتون رو بحلّید.)
ولی به نظرم همینه ک هس، باید باش کنار اومد. مثل مسائل ان پی باز تو ریاضیات.
باید باش کنار اومد ک علاج یه سری درد ها تو زندگی،
مثل گشتن دنبال عینکته، وقتی ک چشمات ضعیفه...
مثل دانلود کردن فیلتر شکنه، وقتی که همه ی سایت های دانلود فیلتره...
مثل باز کردن قفل یک صندوقچه س، وقتی که کلیدش داخل خود صندوقه....
و قس علی هذه.
یه شعری هم داریم شاعر می گه ک : الغیاث از تو ک هم دردی و هم درمانی...
شاید حالا با مثال های بالا بهتر بتونید حال شاعرشو بگیرید. حال سعدی رو موقع نوشتنش.
می دونی کیلگ واسه من خیلی طول کشید تا بالاخره الآن یکم در حد سر سوزن می تونم سهل ممتنع های سعدی رو بفهمم. اینا همه سرم اومد تا بالاخره فهمیدم طرف چی کشیده وقتی می گه : زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی.
سعدی لامصّب مُخ داشته. مُخ.
شت. چه شام غریبانی شد امشب. دیگه حس می کنم کوکائین انداختم بالا.
همه چی توهمی شده.
یعنی نمی کنید نمی کنید می ذارید اصل شب امتحان، انقلاب می کنید.
من الآن گه گیجه گرفتم... نمی دونم دنبال فیلتر شکن باشم، بک آپ بگیرم از آرشیوام، دنبال اردر های مامان بابام باشم ک زرت زرت نق می زنن انگار کلید اینترنت زیر دستمه و فرمانده کل قوام، نمی دونم درسمو بخونم، تند تند جزوه های مونده رو دانلود کنم تا اینترنت قطع نشده. من چه گهی بخورم خوب؟
باز خوبه هنوز نفهمیدن اینترنت مخابراتو قطع کنن. :))) زرتی ها. گل به خودی می زنن همیشه.
حوصله ندارم.
اگه انقلاب شد و اینترنت کامل رفت پایین و قیمه ها ریخت تو ماستا، خداحافظ، دوستتون داریم.
پ.ن. ایزوفاگوس الآن داره می گه:
مامان! به نظرت کی رهبر می شه؟ میر حسین؟
پ.ن. بعدی. می رم می رم. قول. می رم درس می خونم الآن. فقط اینو بگم ک درک کنید تا چه حد حالم کوکائینیه. رفتم آب بخورم از یخچال، سر راه یه جعبه شیرینی دیدم گفتم بذار بردارم تناول کنم یکم حالم جا بیاد.
آقا هی دستمو بردم جلو، شیرینی سفیدا نیومد به چنگم.
هی باز گفتم عح جان ازین شیرینی نخودی هاس دست دراز کردم دیدم دستم از تو شیرینی ها رد می شه! داشتم توهم روح می زدم کم کم. اینکه مُردم و بدنم داره از تو اشیا رد می شه.
ک دیگه تهش با دست جعبه ی شیرینی رو گرفتم تو هوا ببینم شیرینی ها چه مرگشونه...
دیدم عهههه. این اصلا جعبه ی شیرینی نیست، دم کنی آشپز خونه س. :-" اون شیرینی ها هم طرح روش بوده مثن.
تخت کنار شوفاژه.
در اتاق رو ببندن اتاق در عرض پنج دقیقه هوا می گیره.
وی یک آدم وحشتناک گرمایی. اون قدر ک حس می کنه گرمای هوا "بو" داره. چون واقعا داره. بوی گرما خفه ش می کنه همیشه. درست مثل بوی کتلت.
بار هزارم و تجربه ی این سناریوی ابدی:
در بسته، شوفاژ روشن بغل گوش، بوی تهوّع آور گرما. به انضمام یقه ی خیس تی شرت که اساسی رخنه کنه تو اعصابش.
ساعت فوق فوق ش ماکسیمم هشت صُب جمعه!
اعصاب به هم ریخته ی اوّل صبح.
پتو. پتو ی اضافه. که هی با پا لول شه، شوت شه. ولی باز از یه گوری تو دست و پاش بیاد. تهش لاش ساندویچ شه. مثل مومیایی ها که باند پیچی می شن. نفس نمونه. فقط بوی گرما.
پاهاشو مثل ننو تو هوا تکون تکون می ده و به ملحفه می کشه. رفت و برگشتی. یه حرکت ریتمیک مثل لالایی خوندن که یعنی هیش باو چیزی نیس الآن خوابت می بره دوباره. الآن خوابت می بره. رفت و برگشت. الآن.
جهنّم. یه چشمو یواش باز می کنه. چوون که خواب نباید بپره. کجاس؟ باید یه چیزی باشه. دوا. چاره. راه حل.
آهان کتاب. مثل باد بزنه. ولی سنگین نباشه. سبک. در حد چند برگ. مثل ورق روزنامه.
می بینتش. اون جاست. طبقه ی سوم کتاب خونه یه چیز به درد بخوری هست. یکم باید بالا تنه شو بکشه بالا تا دستش برسه بهش. نترس باو خوابت نمی پره...
کتاب گرماس اسمش. نارنجیه و بلند و پهن. عمرش از چهارم ابتدایی تا حالاس. ازین نشر فاطمی های نازکِ علم محورِ خوش چاپه. کاربرد های زیادی داشته، مثلا دیشب قرار بود زیر دستی نقاشی باشه. الآن ولی قراره یه باد بزن مشتی شه.
دستشو تو مستی به سختی دراز می کنه از پایین. سمت طبقه سوم کتاب خونه. چقد دوره. بکشش تا بیاد تو دستت و بعد راحت می شی. نترس باو خوابت نمی پره...
بکش. عح. آهان. گیر کرده؟ چه مرگشه؟ خب جون بکن از گرما تلف شدی. خواب داره می پرهههه. محکم بکش دیگه نون نخورده...
و کشیدمش خب.
و نمی دونید چی شد ک.
چهل و هشت عدد مداد رنگی فابر کستل، دونه دونه به نوبت از بالا ریختن رو کلّه م.
تنها کار مثبتی ک از زمان قول دادن کردم همین بود که جعبه ی مداد رنگی ها رو در آورده بودم و گذاشته بودم رو طبقه ی سه تا ببینم طی یک واکنش تعادلی خود به خودی با کیو منفی، خودش تبدیل به نقاشی می شه یا نه.
و افتادن مداد رنگی ها این قدر زیاد و طولانی بود و هی تموم نمی شد ک حس می کردم داره بارانی از رنگین کمان می باره رو سرم.
خوابم ک کامل پرید،
ولی اوّل صبحی دنیام رنگی رنگی شد. الآنم دارم با لبخند اینجا پست می ندازم و بهتون می گم: "ببین منو به چه بدبختی هایی ک نمی ندازین..." ؛)
صبح رنگین کمانی تجربه نکرده بودم ک کردم. در فاصله ی میلی ثانیه سبز لجنی شدم، زرد قناری شدم، قرمز لاکی شدم، آبی نفتی شدم، خاکستری تیره شدم، فیروزه ای انگشتری شدم، قهوه ای سوخته شدم، پلنگ صورتیییی شدم حتّی!
با ما همراه باشید دراپیزود امروز: چگونه به دنیای خاکستری خود رنگ بپاشیم؟
جواب: یه بسته مداد رنگی فابر کاستل چهل و هشتایی رو بذارید رو طبقه ی سوم کتاب خونه ای ک زیرش می خوابید. بقیه ش رواله. صبح تون رنگین کمانی می شه. بیا و ببین. اوووف. O.o
# اگه نقّاشی می خواید، ناموسا خودتون بیایید مداد رنگی هایی که رفتن زیر کتاب خونه رو بکشید بیرون!!! چی کنم؟
# شن های ساحل، فک کردی تا وقتی خودم هستم همچین نقّاشی ای رو می فرستم واسه اینا؟ مگه دلم درد می کنه؟ احتکار می کنم واس خودم باو. مثل گنجه. :))) بفرست بازم اگه داری یا کامل تر شد.
# ببین فقط پروسه مداد رنگی بیرون کشیدنم یه هفته طول کشید. تازه هنوز سر تکنیک نقّاشی با خودم به نتیجه نرسیدم. شاید این هفته خواستم آبرنگ بکشم بیرون اصلا. هولم نکنید تا ببینم چی می کنم. یواش. یواااااش عاقا جان.
# حس می کنم تهش که همه ی اینا تموم می شه، یهو اون ضد حاله می آد کامنت می ذاره: عه. پس مال من کووووو؟ من اوّل شده بودم. :-"
یعنی اون قدری ک احمدی نژاد تو کلیپ امروزش گفت آزاد آزاد آزاد، شخص امام حسین تو صحرای کربلا شعار آزادی حقوق بشر سر نداده بود.
فهمیدید حالا؟ ما آزادیم. آزاااااااادیم. ما خیلیییییییی خیلیییییییی آزاااااااااااادیم. آخ گُر گرفتم. جنبه ی این مقادیر از آزادیَت رو نداشتم. آب قند بیارید.
یاد اون بازی های بچّگی هامون افتادم. اسمش چی بود؟ استُپ آزاد.
# اون بچّه پنگوئن امپراطوره ک دیشب عکسش رو گذاشتم... آقا تموم شد. عاشقش شدم رفته پی کارش. لعنتی. بگم از دیشب تا حالا حدود صد بار یه تنه فقط خودم وبلاگمو باز کردم ک عکسش رو برای بار n +1 م ببینم، دروغ نگفتم. ازین عکسای بشور ببره ک ازش خسته نمی شی هی دلت بیشتر می خواد فقط.
مثلا می خوام به خودم جایزه بدم خیرات سرم، می گم ببین الآن اگه یه جزوه ی آناتومی بخونی، می ذارم بری دوباره عکس پنگوئن امپراطوره رو ببینی از تو وبلاگ. و جدّی جواب می ده. مغزم با دیدن اون عکس خر می شه، چه خری.
آقا واقعا نمی شه بچّه پنگوئن امپراطور نگه داشت تو یخچال خونه؟ تلاش نکنم؟
می خوامش خب. عح. سیخم گرفته الآن چی کنم؟ می خوام دستمو بکنم تو کرک های خاکستری ش اینقدر فشارش بدم ک بترکه، هر چند می دونم پرنده ها خوششون نمی آد ازین کار. ولی می خوام لعنتی می خوام. جوجه پنگوئنم رو بیارید!
حداقل نمی شه منو پست کنید آنتارکتیکا؟
نمی شه همه چی سفید شه مثل قطب جنوب؟
نمی شد من مثلا به جای این شغل شریف، کارم عکس برداری و مستند سازی از جوجه پنگوئن های امپراطور مقیم قطب جنوب می بود؟
عمو احمدی نژاد؟ مگه ما آزاد نبودیم؟ پس چرا اینایی ک من می خوام هی نمی شه؟ آزادی نوارش گیر کرده؟ چی شده؟ خودکار بیارم عمویی؟

فرم ایستادنشون کنار هم، منو یاد روابط خودم با والد هام می ندازه. اون تجمّع مغرورانه ی زرد و مشکی رو کلّه ی اشاره رفته به سقف آسمونش رو می بینید؟ خود خودشونن. :))) هر از چند گاهی هم یه بطری اسید می گیرن دستشون خالی می کنن رو هیکل من ک اون پایین ایستادم. شیکمم هم هیچ قلمبه نیست. اونا غمه. همه ش غم های بلعیده شده و فرو خورده شده ی بعد اسید پاشی هاست.
# ساعت پستمو...! تا آپلود شه از دست می رفت... فلذا اوّل ساعتو گرفتم بعد پست رو نوشتم.
پ.ن. آقا فکر کنم دنیا می خواد بهم نشون بده ک نه همچینم وضعت بد نیست، سرتو بکن تو برف، زندگی تو کن باو. از زمانی ک این پست رو ارسال کردم، همسایه ی دیوار به دیوارمون با پسرش زدن به تیپ و تاپ هم، یک رینگ بوکسی درست کردن ک نگو. تیکن سیکسه به قول ایزوفاگوس. باز خوبه منو فقط اسید می پاشن روم.
اون بچّه تلف شد حاجی، ولش کن جون هر کی دوس داری!
هی آشغال آشغال می کنه، نمی ذاره منم بخوابم. آشغااااااااااال بک آقا. آشغاااااااااال بک. بیا ببر بذار دم در اگه ناراحتی اصلا! نمی شه ک من مثل رسیور ازینجا همه ی فحش ها رو بگیرم جیک نزنم.
اصلا چیه این ساختمون ما؟ انجمن پدر و مادران فاقد نورون های میلین دار.
پ. پ. ن از اتاق فرمان اشاره می کنن عکس به خوبی گویای همه چیز نبوده، فلذا تا حجّت بر شما تموم شه:

ولی با این وجود مهمون هول کرده، می گه می شه لطفا بریم بیرون؟ :))))
بابام هم قشنگ بی رو دربایستی بهش گفت من الآن حاضرم همین جا بمیرم ولی یه سانت تکون نخورم. ک یعنی من نمی برمتون بیرون.
منم ک خودمو به خواب زدم.
بقیه هم واقعنی خواب بودن.
مهمون سکته نکنه امشب از ترس؟ :))))
پ.ن. رفیق شفیق سیصد تومن.
الآن یک و چهل دقیقه س، و من چون خدادادی علاوه بر لال، کر هم هستم از این آهنگ های وحشیانه ی ترومپت دار انداختم رو گوشیم که زنگ خورد بشنفم که همونم معمولا نمی شنفم باز. خوابم برده بود...
ناگهان فهمیدم ابواب جدیدی از عشق به کیلگ به روی دوستم گشوده شده. پوتیتو. ملقبّش می کنم به پوتیتو. چوون که وقتی می بینمش یاد سیب زمینی نگینی شده ی ظرف سوسیس ها می افتم. :)))
آقا من زنگ خور گوشی داشتم وقتی که هیشکی نداشت. دیگه کل دنیا می تونن برن بمیرن! یاها. :)))) و چون صداش وحشت ناک بود همه بیدار شدند و با فک افتاده اینجوری بودن ک کیلگ؟ دوست کیلگ؟ چی؟ شوخیه؟ شیب؟ بام؟ دوی نصفه شب؟ رویای مهمله احتمالا!
و من در جواب نگاه های پرسش گر بودارشون با چنان بادی در غبغب گفتم ک "دوستم" بود که خودم هم داشتم منفجر می شدم. :))) انگار که مارکوپولو باشم و سرزمین ها فتح کرده باشم. تازه جلوی مهمون هم بود و خیلی کیف داد این فخر فروشی. که آره برید بسوزید منم یکی رو دارم واس خودم! ؛)
یه جوّه دیگه، بچّه های هم سنّ من هر لحظه می خوان به هم دیگه ثابت کنن که آدمای زیادی رو تو زندگی شون دارن و کون هم دیگه رو بسوزونن که آره ما کلّی دوست در ابعاد و طرح ها و رنگ ها و جنس های متفاوت داریم و آدم های اجتماعی خوش حالی هستیم که تا اشاره بزنیم هزار تا سینه چاک کف پامونو فرش می کنه و خیلی خوش بخت و کولیم و بقیه که ندارن بدبختن و بی عرضه اند. به وضوح حسّش می کنم اینو. پز دادن و قمپز در کردن تحت عنوان این مسابقه که "کی بلده آدمای بیشتری رو مال خودش کنه؟" ک خب منِ لال با وجودی که شدیدا ژن رفیق بازی تو وجودم فعّاله، ولی همیشه بای دیفالت نفر آخرم توش.
خلاصه گفتم ک بدونید من صفر تا صدشو یهو طی می کنم پشمای همه بریزه. از بی دوستی یهو رسیدم به تماس های عاشقانه ی نیمه شبی. :)))))
همچنان همه دراز کشیدن و به فکّ افتاده شون و دوست جدید من فکر می کنن و نمی باورند.
خب این هزار دُزاژ از حد معمول واسه منی ک ضعف ارتباط با جامعه دارم و کلا دلم می خواد با اوّلین برخورد با هر کس خودمو زنده زنده رنده کنم و بریزم تو اسید و از خجالت فلنگو ببندم، بالا تر بود.
تازه بهم می گفت حالا ک همه ی خونه تون خوابن، بیدار بمونی پاسبانی بدی منم دارم همین کار رو می کنم واس خونه مون.
می خواستم بگم نه بابا، اختیار داری الآن همه دارن به دوست یک و چهل دقیقه ی نصف شبی من رشک می برن.
ینی می خوام بگم زلزله هم ما رو نکشه، ساسپنسوری لیگامان هامونو همین شماهائید ک پاره می کنید از ترس...
بهم گفت ببین امروز سالگرد زلزله ی بم بوده،
و اینکه تو الآن بخوابی،
یعنی ازون زلزله درس نگرفتی،
چون بمی ها هم،
خوابیدن،
و مردن،
حالا ک خانواده خوابن،
تو باید بیدار بمونی.
طرف زده نصف شبی کل خانواده م رو به هم پاچیده و من دارم از مزایاش می نویسم براتون. می بینید رفیق شفیق قابل اعتماد نداشتن آدمو به چه موجودی تبدیل می کنه؟
علی ایّ حال شما ها هم برید، وقتی دوست دوی نصفه شبی پیدا کردید برگردید اینجا. ؛) من دیگه طرف دار هام بالا رفته.
الآن یک فردی زنگ زد به گوشی میهمانمون،
اوّل مشاهده شد ک خوش و بش کردند و ته ش به جیغ جیغ و فحش و قطع تماس کشید.
جویا شدیم گفتن هیچی بی خیالش خانمی بود که مزاحمم شد. :-"
گفتیم ک یعنی چه؟
در حالی که بر افروخته بود، فرمود ک هیچ! ابتدا لختی حال و احوال کردیم، و وقتی گفتم به جا نمی آرم ازمن پرسید آیا کمی وقت دارم و در انتها به من پیشنهاد دوستی داد.
دختره یازده نصفه شب زنگ زده به زن شصت ساله و واسش عشوه اومده گفته :"باهام دوست می شی؟"
بعد مثلا من دبیرستان ک بودم، شب امتحان اجتماعی رسیدم به یه صفحه ازین فعالیت های کتاب که از قضا سفید مونده بود، و تهش بعد دو ساعت کلنجار رفتن روم نکرد تو اون ساعت زنگ بزنم به رفیق فابریکم بگم میشه برام بخونی وارد کنم؟ و شانسم زد و اد روز بعدش سوال اومد. :-"
وخلاصه الآن دارند تحلیل می کنند که مردم چی می زنن و ساقی شون کیه.
# جان عجب دنیایی شده. خوشم اومد. مرز ها دارن در نوردیده می شن.
ولی می گما، اگه مردم تا این حد بد برداشت نمی کردن، من به شخصه خیلی از این روش رندومایز شده ی دوست پیدا کردن خوشم می آد. دوست شده حتّی رفیق معمولی نه حالا نیمه ی فلسفی گم شده ی یافت نشده مثلا. :)))
رندوم یه شماره بگیری و خوش شانس باشی یه آدم غیر لال گوشی رو از یه ور دیگه ی جهان برداره، یه پنج دقیقه فارغ از غم دنیا گپ بزنین شده حتّی در مورد اینکه چرا تم پنل کاربری بلاگ اسکای آبی ه و مثلا می تونست قهوه ای باشه جای این رنگ یا خاکستری حتّی.
و بعدشم قطع کنید و بین هزاران شماره ی دیگه که تو جهان وجود داره واسه همیشه گم شید هر دو تاتون.
باحاله خب، چی کنم.
این فرض که "پشت خط یه آدم رندوم از هفت میلیارد آدم جهانه که فقط همین پنج دقیقه تا آخر عمرت باهاش حرف می زنی، پس هر زر مفتی که می خواهید بزنید دور هم." سر حالم می آره.
بعد فرض کن بیش از هفت میلیارد (!) بار می تونی این چرخه رو تکرار کنی و عملت تکراری نباشه.
ناموسا سر حال می آد آدم با این حجم زیاد از بشری که تو جهان ریخته...!
Main () {
Randomize() ;
}
شما علی الحساب ازین به بعد بین "چون" و "چوون" هایی ک من می نویسم تفاوت قائل شید تا بعدا سر فرصت قضیه شو تعریف کنم ک چرا.
"چون" هایی که می نویسم رو تو دلتون تلفّظ کنید "چُن"
"چوون" هایی که می نویسم رو دقیقا بخونید "چون" با واو غلیظ کشیده در وسط.
اینا الآن دیگه فرق دارن تو فرهنگ لغاتم. یهو پرت شدم تو گذشته هام باز! ای بابا. چه مغز داغونی دارم من.