Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سرویس

راهنمایی ک بودم، سرویس داشتیم. کلا مدرسه مون خیلی دور بود نسبت به خونه و ترافیک های تهرانم ک درجریان هستید... اون زمان خیلی ازین خط های مترو و تونل ها هم افتتاح نشده بودن حتّی که راه رو نزدیک کنند. چند تا بچّه ی انتقالی بودیم ک این سر شهر خونه شونه و مدرسه ی اون سر شهری ها نصیبشون شده.  سرویس حکم یه خانواده ی سوم رو برامون داشت رسما. (خانواده ی اوّل رو ک خدا افتخاری مهمونت کرده، خانواده ی دومم ک بیخ ریشته مدرسه س.)

خیلی ماجرا ها داشتیم تو اون سرویس. روزی حدود سه چهار ساعتمون رو توی سرویس می گذروندیم. این مدّت ک تو خودم بودم، یعنی پاک کن برداشته بودم ک خودمو پاک کنم به اصطلاح، یاد دوم راهنمایی م افتادم. 

دوم راهنمایی م، ماه های اوّل سال تحصیلی. وقتی ک من هنوز افسرده نبودم. آخرین زمانی ک یادمه افسرده نبودم همون دوران بود. آخرین زمانی ک یادمه دلم تا تهش خوش بود، تا ته ته ته اندش. یعنی شخمش می زدی نقطه ی تیره نداشت فک کنم. چند ماه اوّل دوم راهنمایی. قبل اینکه عوض بشم یا عوضی بشم یا هرچی.


به صورت کاملا اتّفاقی همون سال ناظم مدرسه ای ک من بهش منتقل شدم عوض شد. یه آدم جدید ک اونم خونه ش هم محل ما بود. و بله. دارادادام! ما با یه ناظم فوق العاده سخت گیر و مقرراتی هم سرویسی شدیم...

و با وجود همچین فردی تو سرویس ک از قضا رئیس کلّ مدرسه بود و برو بیایی داشت واسه خودش، بازم بسیار خوش می گذشت. بسیااار. اون سرویس آخرین خاطره هایی ه ک دارم از دوران شرّ و شیطون بودن خودم. سر همه شون رو می خوردم. تو وبلاگ چه طوری ام وقتی شنگول می شم؟ همون جوری. با این شوخی کن، اون یکی رو انگولک کن، از ترک لای دیوار قصّه بساز، تیرگی زندگی رو هیجان انگیز جلوه بده و کلا یه همچین شخصیتی. 


یه روز وسط سال مریض شدم. یه مریضی تب دارنده ی رو به موت ک حتّی دیگه رسما سرت رو احساس نمی کنی رو بدنت و تا نرفتی جلوی آینه مطمئن نمی شی ک کلّه ت سر جاش هست. ولی مدرسه رو می رفتم. از تو خونه موندن متنفّر بودم. هستم. حس می کردم مدرسه خوبم می کنه. اون روز رو رفتم و تهش با یه حال خراب تر و اوضاع وخیم تر سوار سرویس شدم ک برگردم خونه.

تمام راه برگشت رو لم داده بودم رو دوست کناری م، پشمک. و داشتم می مردم. خواب بودم. ولی متاسفانه اینو هیشکی نمی دونه ک گوشام همیشه فعّاله. حتّی تو خواب. حتّی تو مریضی. گوش هایی دارم بلا نسبت همانند سگ. چشم هایی هم داشتم همانند عقاب ولی دیگه اون از صدقه سر ژن برتر بودنم، ازم گرفته شد.

آره خلاصه ما داشتیم جان به جان آفرین تسلیم می کردیم تو راه برگشت سرویس... تو اون سکوتی ک سرویس رو گرفته بود، یهو خیلی غیر عادی، ناظمه انگار ک مسخ شده باشه و پشت بلند گو مثل همیشه بخواد اعلامیه بخونه، از صندلی جلو با اون حجم از ابهتش برگشت گفت:


"ولی بچّه ها... می گم... امروز بدون کیلگ سرویس سوت و کور شده اصلا ! می بینید یه روز ک نیست، هیچ کاری نداریم بکنیم."


و هم زمان سه نفر دیگر اعم از راننده سرویس و دو تا هم سرویسی م یه :" وااای آره" ی عمیق از ته دلشون گفتن. انگار تمام مدّت منتظر بودن اینو یکی بگه.

و خب ها ها ها، هیچ کدومشون نفهمیدن ک من اینو شنیدم و تا ته شو رفتم! چون من خیرات سرم مُرده بودم روی پای بغلیم و داشتم تو تب می سوختم.
من اون روز با وجودی ک وضعم تو دروازه بود و واقعیت رو از رویا تشخیص نمی دادم، واقعا ته دلم گرم شد. یکی از شیرین ترین جمله هایی بود ک از زبون ناظم همیشه بداخلاقِ سگ مدرسه شنیدم. یکی از شیرین ترین جمله های عمرم بود کلا.

و به خودم گفتم: واو. دیدی اینا رو کیلگ؟ به خودت افتخار کن!

این مدّت ک نمی تونستم بیام وبلاگ آپلود کنم، کامنتا رو می خوندم. لحن همه شون، دوباره همون جنس احساسو برام زنده کرد.
احساسی برام زنده شد که ... یک.. دو... سه... چهار... پنج... شش... هفت... هشت ساله ک دیگه تو دنیای اینور مانیتور تجربه ش نکردم.
و بابتش ممنونم. جدّی می گم ها.

حالا نمی دونم داشتینش یا نه. یعنی خب رو راست باشیم ما انسان هستیم و تمامی احساس هامون هم بدون استثنا از روی خودخواهی بی حد و مرزمون هست. بلد نیستیم به غیر از این. با دلیل و مدرک، هر کیسی رو ک مثال بزنید در پنجاه صفحه اثبات می کنم ک از روی خودخواهیه. هر اکشنی. هر حرکتی. هر احساسی. حتّی اهمیت دادن و دوست داشتن. حتّی کمک کردن. از خودگذشتگی. انفاق. هرچی.
این تنها نظریه ای هست ک تو این بیست سال واقعا اثباتش کردم و پاشم هستم. و با گفتن این حرف دارم خیلی چیزا رو قبول می کنم.

یه چشمه ی کوچیکش اینه ک مثلا دوست داشتن  مینا تو ذهن من، صرفا به خاطر خودمه و نه صرف وجود خودش ک از احساس های دست و پا شکسته و کور من قطعا ارزشمند تره. همین حالمو بیشتر به هم می زنه از حقیقت وجودی خودم. 

از یه طرف دیگه، می تونم با این لم به این قضیه برسم که شما این شخصیتی رو ک خلق کردم  _کیلگو_  به خاطر یه تیکّه از وجود خودتون دوست دارید یحتمل. همون تیکّه ای تون ک با نوشتن حال می کنه و با یه هفته ننوشتن کلّی کامنت می گیرم ک:"بنویس بازم." اینم از رو خودخواهیه. منتها مهم نیست چون همه مون خودخواهیم و این... خودخواهی دو جانبه ی شیرینیه.


ولی بچّه ها... من برای اوّلین بار... بعد مدّت ها... همون حسّه رو گرفتمش. همون حسّی ک اون روز تو سرویس گرفتمش در حالی که داشتم تو تب می سوختم. این حسّه س ک برام ارزشمنده. این حس که... اینکه هی...! انگاری راست راستی وجود کوفتیم به یه دردی می خوره تو این جهان! کم کم ش حداقل یه جا داره به چشم می آد.  نه؟ من یه تیکه گِلِ همیشه مغموم نیستم. هدف به وجود اومدن من، جبران هدر ریز گل های باقی مونده از سفال گری خداوندگار نبوده! این فرض که خداوندگار به خودش اومد و دید گِل داره هدر می ره در هر صورت، پس بذار باهاش این حیف نون رو خلق کنم، این نبوده. این آرومم کرد تا حدّی.

مرسی همگی.
خیلی ها... وژدانا. خیلی مرسی. تک تک تون... حتّی خاموشایی ک هیچ وقت کامنت نگرفتم ازشون.
من واقعا موندم چرا اینقدر راحت اینجا تونستم دوست و رفقای این شکلی پیدا کنم. یعنی خوب اکثرا که دستم حتّی به کامنت گذاشتن نمی ره تو وبلاگاتون مثل یه گونی سیب زمینی فقط می خونم و تمام. دستم خیلی وقتا به کامنت جواب دادنم نمی ره حتّی، ک این از مورد قبلی خیلی افتضاح تر و داغون تره و حسّ شرمندگی داره. نصفتونم که اصن هیچ ایده ای ندارم کی هستید و حتّی بلاگرید یا نه و کلّا لطف بی حد و مرز بی خودی ای بهم دارید مرامی. 

چه جوریه ک  می تونم نسبت به همه تون حس مثبت داشته باشم انگاری ک آره ما نزدیکیم، ولی تو دنیای واقعی هیچی ش این شکلی نیس...

ک خب جهنّم، دنیا فانتزی خلق شده ی خودمو عشق است. ؛)


حالا ازین به بعد باید یه فکری هم بکنم به حال ترک دادن شما ها. پروژه ایه واسه خودش. ما هم ک تا ابد نیستیم به هر حال. 

کلّش همینه، من مرگ ک می بینم آب روغنم قاطی می شه. فیوزم می سوزه. دیوونه می شم یهو. یعنی یه حد آستانه س. تا یه میلیمتر زیرشو  پر کردم از خیلی وقت پیش. اتّفاقای اینجوری هرچند کوچیک، مثل یه پَر هستن. سبک ولی کافی برای رسیدن و رد کردن اون حد آستانه. تازه این که مینام بود و اصلا هم سبک نبود برام. و هنوزم نیست. بفرما...


به هر حال. امم. چی می خواستم بنویسم؟ آهان... بلی + آره + یس. مرسی. همین بود کلّش. یو آر د چمپیونز مای فغندز...!!!

مینا

مینا مُرد.
مینای من... مُرد. تمام شد.
به پنج سال و بیست و هفت روزگی اش نرسید و مُرد. در یک بعد از ظهر بهمنی که شاخه های درخت کاج حیاط خانه مان، زیر حجم برف خم شده بود.

با اختلاف، نه حرفی برای نوشتن دارم نه احساسی برای وسط گذاشتن. به جز تکرار یک جمله ی دو بخشی با نهاد مینا و گزاره ی شوم مرگ.


احساسم را همراه لاشه اش پیچیدم لای دستمال، و پای درخت کاج حیاط خانه چال کردم در حالی ک اشک می ریختم. همان درخت کاج پر برف. پای همان کاجی که یک روز اتّفاقی از قفسش درآمد و پرواز کرد و رفت نشست آن توک توکش، قلّه ی قلّه، لای برگ های سوزنی. روی سرکش ترین شاخه هایش. ولی اندکی بعد تصمیم گرفت برگردد به قفسی که من برایش ساخته بودم تا باز هم بیشتر زجرش بدهم. مینا آن روز آزاد بود، ولی برگشت. امروز هم آزاد است، امّا دیگر بر نمی گردد...

او آن روز برگشت، چون زندگی چیزی نیست مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک پرنده. 

زندگی چیزی نیست، مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک انسان. عادت هایی مثل  بیدار شدن با صدای قار قار مرغ مینا... نگاه کردن به کنج خانه ی همیشه خالی و حرف زدن با یک پرنده... عطسه زدن و شنیدن جواب قاه قاه مسخره کردن های مرغ مینا... از روی روزمرگی دانه را در کف دست گرفتن و لمس ضرباهنگ فرود آمدن نوک زردش... زندگی همین عادت هاست. خودش هم بلد است چه زمانی ترکت بدهد.


متنی بود منسوب به حسین جان پناهی... می گفت:
چشم می بندم،
مباد ک چشمانت را از یاد برده باشم.


و من... دیگر صدای مینای خود را به خاطر نمی آورم. به همین سرعت.

چشم ها می بندم...

گوش ها می بندم...

دست ها در جیب می کنم...

مباد...!


با هر گونه کامنت هم درد گونه و یا حتّی مسخره گونه در این رابطه مشکلی ندارم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه، ملغمه ی احساسات من در این سن تقریبا برای کل جهانیان غیر قابل درک است، خیلی وقت است با آن کنار آمده ام.


پ.ن. شعر های جدّی طورم رو خونده بودین؟ خب نه فک کنم هیچ وقت نذاشتم اینجا ک بخونید.

 الآن می ذارم. غم... رد خور نداره کارش. برای مینا نوشتمش؛ دیشب.



شکستی کشتی من را و کوچیدی به دریا ها

و من ماندم درین غُربت... پیِ اعجاز موسی ها


نمی دانم در این ساحل عصایی یافت خواهد شد؟

تمامم کردی و رفتی... چه امّیدی به فردا ها؟!


و من بی صاحبی های دلم را با تویی گفتم

که صاحب دل شدی، بُردی... ندیدی این تمنّا ها


تمام هستی من را به روی میز بگذارید

که دارم یک دل از چشم چو ماهش، من تماشا ها


بپاشان بر دل ریشم نمک دان ها که بعد از او

ندارد التیامی زخم زهرآلود غم ها، با دوا ها


سکوت کنج این خانه طناب دار خواهد شد

و من گردن در این حلقه، به یاد جیک آوا ها


تمام کاج های شهر را با درد گوشیدم

ندارد بعد تو لطفی به گوشم ... بانگ مینا ها


تا کجا دوسم داری؟

آقا الآن چک کردم دو باره نیم نمره اومده رو نمره م. داده شونزده و نیم. 

ایشالّا تا فردا صبح بخوابیم و بیدار شیم، شونزده م هم بیست شده. :{

چه درد ناک. اگه این نشه، این ترم من نمره ی بیست ندارم تو کارنامه م.  هر ترم یکی رو داشتم حداقل...

سینه پهلو

چه شکلیه؟

کسی تا حالا نکرده (سینه پهلو رو طبیعتا!!) تا ببینم من دیروز با خل مغزی هام که باید لخت رفت تو برف و سرما کشید تا هشت عصر، تا چه حد خودمو به فنا دادم؟

درد می کنه لعنتی. 

دو تا از کار های مورد علاقه مو نمی تونم بکنم الآن. نه می تونم بخندم و نه می تونم سرفه کنم. بقیه ش رواله ولی.


پ.ن. خب تصمیم گرفتم حتما یه روز برم دنبال این ایده م ک پست چی یا پیک موتوری بشم. الآن یکی شونو دیدم، واقعا آزاد و راحت و همه چی تموم بود... همونی بود ک دوست دارم یه روزی خودمو ببینم جاش. 


پ.ن. از کی تا حالا؟ مگه من نمره م پونزده نبود؟ استاده خیلی دوستم داشته؛ پونزده م رو کرده شونزده و یک دهم. فک کنم اوّلین باره. تا حالا هیچ استادی خودجوش و بدون اعتراض و التماس و پاچه خواری نمره م رو نکشیده بود بالا. بعد اون وقت به من می گن تو خرخونی رو حساب نمره هام. نه آقا جان، من خیلی هنر کنم شب امتحان هم جمع نمی شه جزوه هام. صرفا فقط یکم زیادی خوش شانسم. 

معامله

همه ی الماس ها،

اسکناس ها،

گُلد ها،

جوئل ها،

دیاموند ها،

الکسیر ها،

 بج ها،

و هر چی ازین قبیل ک تا اینجای کار تو بازی کامپیوتری هام achieve کردم  و به هیچ عنوان کم هم نیست و واسشون جون کندم رو میدم،

به یک شرط.

ک دیگه تو هیچ وقت و تو هیچ جمعی اینقد احساس اضافه بودن و تف سر بالا بودن و دستمال  ان دماغی بودن و علف هرز بودن و کاغذ تیکه پاره بودن و نامرئی بودن و ظرفیت مازاد بودن و  وجود نداشتن و اینکه چه همه با هم خوشن چقد من اضافه ام الآن این وسط باید سریع تر فرار کنم و چقد من یه راس ایزوله ام و چقد وجودم به درد نخوره و چرا الآن من بیرون حلقه ی بچّه ها ایستادم در حالی ک قرار بود توش باشم و چرا پشت همه به منه و چرا موقع خداحافظی و سلام همیشه فقط من از قلم می افتم و طرف ماست ماست از جلوم رد می شه و  چرا هیچ نمی فهمم چی می گن و شاید بهتر باشه بزنم به چاک اینا با من راحت نیستن و نیگا رسما دارن رمزی صحبت می کنن با هم دیگه چون من دارم خودمو بهشون تحمیل می کنم و  چقد وصله ی ناجوری ام و چقد لولی وش مغمومی ام و چقد سنگ تیپا خورده ی رنجوری ام و قس علی هذا  رو نداشته باشم. 

امروز یه لحظه وسط حیاط دانشکده، وقتی نقطه کم آوردم برای دوختن مسیر نگاهم... به این معامله رسیدم. در عرض پنج ثانیه، حدود صد تا نگاه مختلف رو کاویدم، تو چشمای همه شون رفتم و واقعا اضافه بودن خودمو حس کردم.  مثل این بود که همه داخل فیلمن. من ولی انگار اومده باشم تو قدح اندیشه صرفا برای تماشا با یه بغل پاپ کورن که اون تیکّه های سفتش لای دندونام گیر می کنه.

واپاشی نیم گرم اورانیوم ۱۳۶ در شبی از شب های زمستان

خب الآن شبه،

و حالا واقعا من با کی تا خود صبح مثل مستا ببافم ک تهش مغزم یخ بزنه؟

مشکلش اینه ک دکمه ی آن ش رو فشار دادی انگولک کردی، پشت بندشم سرتو انداختی پایین رفتی. الآن روشن شده دیگه از توان من خارجه.

صرفا می تونم بشینم یه گوشه از واپاشی خودم لذّت ببرم بگم :عه نیگا کیلگ. چه نور های خیره کننده ای. 

و واقعا هر کی ندونه خودم می دونم پشت این سری پست هام خالیه، هیچی نیست ک نخوام بهش اشاره کنم یا آزارم بده. صرفا حس پاشیدگی دارم. اینکه صرفا، اوکی تایمز آپ. دیگه وقتم باشه وقت شکافت هسته ی اورانیومه. 

وقتشه چون وقتشه.

فکر می کنم وارد فاز جدیدی از افسردگی م شدم. یکم خطرناک تر از حالی ک تو مهر داشتم.

وی... سپرش... خراشیده... شده... بود.


اوووووه راستی امروز فهمیدم بغل دستی پیش دانشگاهی م، الآن تو ناف لندنه داره پزشکی می خونه. رشته شو کار ندارم،  وژدانا گران است جون خودم. 

شایدم تو هپروت اختصاصی خودش این کارا رو می کنه. والّا یکی ازونایی بود که وقتی کارنامه قلم چی هاشو مقایسه می کردم با افتخاراتی ک سر کلاس تو گوشم زمزمه می کنه، هی یکّه می خوردم ک چقد ریلکس می شه تو چش هم زل بزنیم و حقیقت زدایی کنیم و هی هیچی نشه.

کاش منو به یاد داشته باشه. شده حتّی توی یه نورون کوچیک موچیکش. این طوری من یه چراغ روشن تو خود لندن دارم الآن. تیکّه ای از وجودم رو برده اونجا با خودش. این باحاله.


خلاصه ک آره، امشب شب دی اف اس زدنه. (دی اف اس در زبان ساده  الگوریتمی ست در نظریه گراف برای پیدا کردن عمق گراف مورد نظر. ک خودمم یادم رفته دیگه الآن یکم بیشتر ادامه بدم مهمل بافتم شدید.) 

عقده به در

 لحظه ی آخر که داشتم ازش خداحافظی می کردم، یه آن دلم خواست بش بگم پایه ای نری خونه منم نرم خونه، امشبو همین جا بمونیم تا خود صبح مثل مستا ببافیم تهش مغزمون یخ بزنه؟ دیدین آدمیزاد وقتی از یه حدّی بیشتر حرف بزنه قاطی می کنه و دیگه نمی فهمه چی داره می گه؟ من به اون مرحله رسیده بودم. حرفم نزده بودم ولی به اون مرحله رسیده بودم.


و بذار بهتون بگم ک این همه کِرم مالیدم به کفشا، تهش صبح یادم رفت از تو جا کفشی برشون دارم!! با همون کتونی همیشگی م رفتم و کلا امروز اصول پایه ای رقص آمیبی رو برای مردم تهران به نمایش گذاشتم روی این سرسره های ایجاد شده.


امتحانم ک خوش تموم شد، رفتم تو برفا. گفته بودم ک عقده مو تا جایی ک بتونم خالی می کنم. با چند تا از بچّه های دبیرستان. و حسّ خوبی بود. همگی کاملا لَخت و کرخت رو دو نیمکت یه پارک خالی و بزرگ و دنج لش کرده بودیم و در حالی ک یخ می زدیم و به برفا نگا می کردیم، نمی تونستیم پاشیم بریم دنبال زندگی مون. همونجور افتاده بودیم. انگار ک آنتارکتیکا باشه. و همه ش قلمرو خودمون باشه. همه ی سفیدی ها. همه ش مال خودمون باشه. و ما منتظر نشسته باشیم و اینقدر به سفیدی ها زل بزنیم تا ک بالاخره دنیا تموم شه. خب فکر نمی کردم که دلم واسه این احمقا هم تنگ شده باشه. خیلی منو اذیت کردن ولی دلم تنگشون شده بود.


فرض کن این تصویرو کیلگ:  چند تا جوون دست از دنیا شسته، ک هر کدوم از یه ور دیگه هیچی واسشون مهم نیست و خالی ن. هر کدوم نشستن یه گوشه ی نیمکت کنار هم. هیشکی حرف نمی زنه. فقط خیره شدند به حجم برفی ک  دور تا دورشون رو احاطه کرده. لخت... سیال... جاری... کرخت... و بی احساس.

حس توقّف زمان.

عاشق همچین لحظه ای ام... که آدما بعد تحمّل یه حجم زیادی از تباهی و فشار، همه ی خستگی هاشونو (تا ته تهشو) برای هم می برن و بهش اعتراف می کنن و جلوی هم می شکنن و بعد سکوت. یه سکوت عمیق.

یکی شون هست. دیگه رسما با اون داریم می شماریم.

امروز می گفت: "پنج سال مونده هنوز. باورت می شه؟"

گفتم: " اوّلین روزی ک هم دیگه رو دیدیم هم سنّ الآن ایزوفاگوس بودیم."


خسته. جوان های این مملکت واقعا خسته ان. له ن. منم راستش نمی تونم تمام مدّت پر انرژی باشم. دلم شکستن می خواد. دلم می خواد جلوی  یه نفر ک از نظر فاز حسّی بهم نزدیکه تو برفا، تا ته بشکنیم. متلاشی بشیم. در جدّی ترین حالت ممکن ضعیف باشیم. به عمیق ترین افکار ناگفته مون اعتراف کنیم.  و بعد لش کنیم، تا ته دنیا. در حالی ک با هر نفس، یه ابر گنده از بخار می زنه بیرون از تو دهنمون.

NIVEA

باورم نمی شه ک دارم اینو می نویسم،

ولی الآن چهار جلسه ی کاملا سفید تا حالا نگاه نکرده دارم، 

و سه جلسه ی سه ماه پیش خونده،

و شش جلسه ی امروز تف تف ی خونده تا تموم شه،

و حدس بزنید به جای درس خوندن دارم چه غلطی می کنم؟


بله. دارم روی کفش های شش سال پیشم کِرِم نیوه آ می مالم تا ک بتونم فردا ازشون استفاده کنم تو پیاده روی به سمت جلسه ی امتحان.


می دونی چرا کیلگ؟ 

چون از هر ششصد تا دانشجویی ک تو این دانشگاه شناختم و باهاشون هم کلاسی بودم، عین هر ششصد نفرشون عقلشون به چشمشونه... باز داستان می شه برام.

خب عاقا وقتی من این کفشو دوست دارم، سال ها باش کلّی خاطره دارم تو هر خیابون و مکان و زمانی و با افراد مختلفی، واسم کار می کنه و کارم رو راه می ندازه، آب نمی ره توش، همه چی تمومه، چرا باید عوضش کنم؟

صرفا چون فقط نوکش به طرز مسخره ای کچل شده و از ریخت افتاده و مال شش سال پیشه؟

چرا باید جواب پس بدم؟ به کی؟ عموما به دوستایی م ک حتّی بچّه تهران نیستن ولی الآن  اینقدر غرق شدن و واسه ما تهرونی بازی در می آرن ک آدم می مونه فقط!

تهشم پشت سرم می گن اینو باش بچّه دکتره مثلا. یا می گن بی کلاس. یا هر چی. یا دوستای دبیرستانم بر می گردن می گن باز تو اینو پوشیدی؟ از دبیرستان اینو داری هنوز؟  کفش نداری دیگه کیلگ؟ سوژه می کنن کلا. 

خب نه به خدا ندارم. نمی خوام هم بخرم چون خدا تومن پول یه جفت نوش هست و حوصله ی منّتی که از طرف پدر و مادر می ره رو سرم رو ندارم. مامان بابام مثل مال شما ها نیستن. حوصله ی خرید هم ندارم حتّی! از طرفی کلّا دوست ندارم وسیله های قدیمی مو عوض کنم چون  به عنوان یه چشمه ی کوچیک منو مثلا الآن یاد کوچه ی نبوی خیابون شریعتی می ندازه. مشکلی هست با این مفروضات؟ چرا به خاطر حرف شما باید کار از نظر خودم احمقانه بکنم؟ 


مامانم ک اگه بفهمه می خوام اونا رو بپوشم، قبل اینکه برسم سر جلسه ی امتحان ذبحم می کنه رو برفا طوری ک خونم بپاچه و قرمز گُلی شه برفای حیاط و تهش کلّه پاچه مو بزنن بر بدن صبح فردا. خیلی عصبی می شه میگه تو اصلا یه ریخت و قیافه ت توجّه نمی کنی که اونم تقصیر خودشه اگه من اینجور شدم. 


آدما خیلی نامردین ک من به خاطر شماها باید همچین کار های احمقانه ای کنم... از خودم حالم به هم می خوره ک به خاطر حرف مردم باید همچین ایده های مسخره ای بزنم.


دارم کرم اسپانیایی مامانمو می مالم رو کفش!!! شت. 


واکس شفاف هم پیدا نمی شه تو این خونه بدبختی این وقت شب.

یعنی یه درصد بفهمه من دستمو کردم تو قوطی کرم، زدم به کفش دوباره کردم تو قوطی کرمی که هر روز می ره پای آینه می ماله به سر و صورتش...

منو لول می کنه تو کفش، کفشو می ندازه تو کیسه، کیسه رو پر قلوه سنگ می کنه، به روش صمد بهرنگی می ندازه تو ارس، تهشم نهنگی چیزی بیاد بخوره کیسه هه رو.

خیلی اعصابم به هم ریخت وژدانا.


یکم به کفشتون می گرفتین الآن کفشای همه تون عین من نوکش درومده بود. 

تاس کبود

وای حموم بودم، 

یه کبودی روی ران پای راستم کشف کردم. اینقد خوشگل بود که زیر دوش نشسته بودم فقط نیگاش می کردم.

این شکلیه، البته یکم بی حیا تر بودم عکس پامو آپلود می کردم همین جا ولی زشته دیگه یکم:



حالا به نظرتون، لرد ولدمورت واقعا تو سال دو هزار و هجده اینجوری مرید هاشو احضار می کنه؟

قشنگ قالب گیری شده و صاف و صوفه. یه تاس با شماره ی پنج همه چی تموم. اصلا به عمرم کبودی به این قشنگی ندیده بودم. انگار ک تتوعه.

ای جان راحت شدم بالاخره ازین زندگی. ولدی بیا بیا بیا بیا.


راستی انرژی بفرستین من معدل کلّم از الف نیفته فردا. مرسی. خیلی داغونه وضعم. هعی.

حالا شاید این تاسه نجاتم داد...


پ.ن. اومدم یکم استراحت کنم. یه پست هست تو صفحه ی اوّل بلاگ اسکای الآن. عنوانش رو نوشته گرگ ها برای که زوزه می کشیدند؟

خواستم بگم من می دونم جوابشو با توجه به تفالی ک امروز به جزوه هام زدم. ؛)

وقتی می گم آینده نگری دقیقا از چی حرف می زنم

- ولی کیلگ! من تعطیلات آلودگی هوا رو خیلی بیشتر دوست داشتم نسبت به تعطیلات برفی.

-  خُلی چیزی هستی؟ این برفه ها!!! می ری بیرون برف بازی می کنی، آلودگی چی داره؟ خفه می شی فقط.

(با لب و لوچه ی آویزان)- آخه الآن بعد این برف، هوا تا دو ماه پاکیزه می شه دیگه تعطیل نمی شیم؛ باز صُبا باید پاشیم بریم مدرسه. :((( ولی آلودگی هوا هر روز ادامه داشت...! :((( این برف داره تعطیلی های آینده مونو کم می کنه. نمی خوام این تعطیلی رو. 


این بانکداری سهام داری چیزی می شه در آینده و من باز همچنان دارم جزوه های کوفتی مو می کوبونم وسط مو های سفید شده ام. تهشم باید برم ازش پول گدایی کنم.

یعنی این مغز تحلیل گرشو می ذاشت پای درساش الآن وضعش این نبود. هرز رفته کاملا... والّا منم هرز رفتم.


جدیدا هم زیاد تو دست و بال منه، عین این فضولا می گه بلاگ اسکای چیه! بگو چیه! نشونم بده چیه. آبی داره بالاش...

یه روزم سر میز شام یکی یه مسخره بازی ای درآورد که آب پرید تو حلقوم من، برگشت اسید پاشید روم که:

- عه کیلگ؟ باحال بود؟ حال کردی؟ بدو برو تو بلاگ اسکایت بنویس حتما. 

دیگه اصلا خفگی با آب  یادم رفت، نفسم درجا بند رفت. :)))


سکته م هم می خواد بده وقتی باهام دعواش می شه، مثل لوس ها می دوعه می ره پیش مامانم می گه :

- مااااامااااااان. بلاگ اسکای چیه؟


واسه شکنجه گری ساواک خوب چیزی در می آد از توش کلا. 

الآن می دونی من چه قدر باید فایر والمو بکشم بالا تا که یادش بره؟ خیلی پروسه ی سختیه... چه بدبختی ای گیر کردیم. یه وبلاگ نوشتنم ازمون می خوان بگیرن! واقعا؟ فضول بی رحم. 

پارو نکن جون جدّت

هر یه دونه پارویی ک می زنه و می ریزه تو باغچه،

مثل اینه ک می گیره یکی از پاپیلاری ماسل های قلب من رو به همراه با کوردا تندینا هایی که بهش وصله رو از بیخ می کنه می ندازه جلو سگ!


ولی تصمیم گرفتم واسم مهم نباشه دیگه. من یه بار دیگه برف رو خواهم دید. قبل از اتمام بیست سالگی م. و اون روز در بی دغدغه ترین حالت ممکن، این قدر می رم ول می چرخم ک  ذات الرّیه کنم و بمیرم. ؛)

و تو چهل سالگیم هم  به همراه لاشه ی باقی مانده از  روباه قطبی درونم، همه ی این عقده های روانی مو می زنم تو دهن هرکسی ک خواست درباره ی درآمد دکتر جماعت زر مفت و اضافه بزنه. خط و نشان. 


روباه قطبی

حسرت زده ام،

چون تو چهل سالگی هیچ وقت نمی شه یه روباه قطبی بود.  حتّی دیگه نمی شه اداشو در آورد.

(:(

یه چهل خطّی تایپ کردم، دیدم همه ش خلاصه می شه تو تک جمله ی بالا. 

یکمم تمرین خلاصه نویسی...

خب دیگه واقعن بوووووو

دیگه نمی کشم! خداحافظ. 

ما رفتیم بریم 

ول شیم شل رو برفا،

شرط ببندیم تحمّل کی بیشتره لخت تو سرما.


و بدونید معدل من از الف می افته این ترم، 

که مسئولش من نیستم.


مسئولش پرایده س،

و آلودگی هوا هست،

و زلزله هست،

و چنج کردن رژیم هست،

و برف امروز،

و سرماخوردگی فردا.

دیگه فعلا همینا رو پیدا کدم برای اینکه الآن خودمو راضی کنم بپیچونم برم پارک. 

همه ی برفا رم دست زده می کنم فردا صبح واسه هیچ کدومتون هیچی نمی مونه. ؛)


پ.ن. والّا عاشق مردم تهرانم.

در هر حالتی می ریزن بیرون.

زلزله شه می ریزن بیرون،

اغتشاش شه می ریزن بیرون،

شام غریبان شه می ریزن بیرون،

برفم بیاد می ریزن بیرون!

 خب شما الآن باور نمی کنین ولی اینا همه خانوادگی دراومدن بیرون الآن. خانواده ی منم قراره بهم اضافه شه. :-"

نام گذاری شون می کنم محلّه ی ندید بدید ترین ها.


پ.ن. من مثه اینا ندید بدید نیستم، نیستم، نیستم. ولی... 

عاخ چرا جهنّم هستم والا یه اینستاگرامم رو به فاک دادم با این شاخ بازیا، رو دلم مونده الآن می فهمی کیلگ؟ تازه اینجا تو وبلاگ خیلی خوبه بقیه ی بچّه ها نیستن عکس برف آپلود کنن خودم هم عذاب وجدان نمی گیرم کار تکراری انجام بدم.

 ( دو تا عکس می ذارم بی ادیت ک حجم بارشو درک کنید و دومی با ادیت ک چشماتون نوازش داده بشه.)

چیزه یه اکیپ  جوون مختلط از دور باحال بودن جیک ثانیه دلم خواست می رفتم باشون شادی می کردم. بعد ازونجایی ک توانایی بدیعی در برقراری ارتباط دارم با جمع و تجربه شو داشتم، به محضی ک برم اون تو از برم که سیر تغییر احساساتم از چه قرار خواهد بود، بی خیالش شدم. 

منتظر شدم یه بچّه ی واقعی جنم دار بیاد برف بازی ک بعله مدارس تعطیل شد و کشیدیم پایین بچّه رو و به دنبال اون مامان بابای بچّه رو.  دل همه شون سوز ک منو تحویل نگرفتن! چون ما ها جوون تر بودیم و داهاتی ترین آدم برفی (شایدم خرگوش برفی!) جهان ک آکرومگال بود رو، روی سطل آشغال با پنجه های همایونی مان از یخ  تراش دادیم. و پهلوم درد می کنه. 

و بر لوح های خویش بنویسید برف واقعا شادی مقطعی میاره. من الآن کاملا مست شدم دیگه نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم. حتّی درد هام رو هم در این لحظه یادم نمی آد. و این خوبه. فک کنم ک خوبه. نه کیلگ؟!! احتمالا حسّ روباه های برفی هم همینه. 

عه چرا دردم یادم اومد. یهو فکر کردم ک اگه این بچّه رو نداشتم کنارم چقد اوضاع بی ریخت می شد. فرض کن اگه ایزوفاگوس قبل از من بمیره، من تمام زمستون های بعدشو با تنفّر از برف خواهم گذروند. یاد فرد و جرج افتادم. خوب جرج خیلی داغون شد راستش. چه بیخ دار.



باندی ک به من فهموند راک هم می تونه سبک خفنی باشه

یادتونه این پستم رو؟  که گفتم اوّلین باری بود ک فهمیدم ووو سبک راک هم وجود داره؟

دارارارام، معرفی می کنم:

Imagine dragons

و مدیونید اگه به این دقّت نکنید که توش اژدها داره. :{ دراگونز... گرفتید؟ درااااگونز.

"اژدهاها را تخیّل کنید."

اژدهاها! :))) طبیعیه که یه اژدها با هم جنساش حال کنه، نه؟ 



 
می دونی کیلگ من چند تا معیار دارم واسه غربال کردن آهنگایی ک گوش می دم یا ویدیو کلیپشون رو دانلود می کنم. شرط صفرم تصادفی بودن. شرط اوّل ریتم خوب و گوش نواز بدون توجّه به معنا. شرط دوم خلّاقیت. و شرط سوم معنا ک به ترتیب رعایت می شن. شاید شرط های دیگه ای هم داشته باشم، ولی اصلی هاش همین چهار تان.
خب این همه مدّت فکر می کردم سبک راک اون شرط اوّل رو عمرا نداره و ریتمش به مغز من دل نشین نیست. تا اینکه آهنگ believer این گروهو شنیدم و بعد اسم گروهشونو سرچ کردم و رسیدم به یه بند راک همه چی تموم! آقا واقعا همه چی تموم. به هیچ وجه کلیشه نبودن و نیستن. و بعدش که آهنگای قبل 2017 شون رو دانلود کردم... فهمیدم که اوووَوه من اصلا از قبل با چند تا از آهنگای اینا اساسی خاطره دارم از زمان دبیرستان کلّی، فقط خودم خبر نداشتم ک سبک اون آهنگا راک بوده و متعلّق به این گروه بوده. راستس هنوزم درست تفاوت راک رو با بقیه ی انواع موسیقی درک نکردم ولی به این حد رسیدم ک دیگه گارد نگیرم مقابل سبکشون.

بعد مطمئنا آهنگی ک در وهله ی اوّل  بتونه شرط یک و دو رو بگیره، وقتی معناش هم اکی باشه تبدیل می شه به یه چیز همه چی تموم محشر. دقیقا چیزی ک تو ویدیوی بالا مشاهده می کنید. 
من واقعا خسته ام از اینکه آهنگای لاو دار یا شکست عشقی خورده یا چه می دونم در وصف فراق و این ها گوش بدم. چه فارسی چه انگلیسی. خیلی وقته خسته ام شنیدن ریتم ها و شعر ها و آهنگ های اون چنینی. برام لطفی ندارن دیگه. حسّی بهم منتقل نمی کنن. و وقتی یه آهنگ تصادفی زیر دستم می آد که مفهوم شعرش سرکش تر از این حرفاست، قطعا آب بندی می شم. یعنی روحم این نوع از موسیقی رو می طلبه. خود خواهانه و در وصف هر چیزی به غیر از به اصطلاح ابراز عشق. راستش یه بار اومدم بشمارم ببینم چند تا آهنگ مستقیما درباره ی عشق نیستن و به ستایش محبوب نمی پردازن ک مجموعه ی آهنگام ته کشید! خورد تو پرم. دنیا ک همه ش عشق های مفتکی نیست.

الآن همین کلیپی ک براتون گذاشتم از تو آپارات، معناش واقعا برام عالی بود. عنوان آهنگ هست whatever it takes که یعنی  "به هر قیمتی ک شده". حتّی عنوانشم باهام حرف می زنه لعنتی! وقتی رفتم دنبال لیریکش تا کامل درکش کنم، عالی تر هم شد. 

می دونی چیا می گه وسطش کیلگ؟
می گه:

,Whatever it takes"
"...Cause I love the adrenaline in my veins
که ینی:
من هر کاری رو به هر قیمتی که لازم باشه برای رسیدن به هدفم می کنم،
چون آدرنالین توی رگ هامو دوست دارم."

وای این دیدگاه... خودش واقعا یه پا مولاناست. و بسیار بسیار آدمو حریص می کنه شنیدن چنین جمله هایی. یحتمل پر از حسّ توانایی می شید.

و نمی تونم انتخاب کنم کدوم تیکه ش رو از همه بیشتر دوست دارم. چون واقعا بی اغراق تک تک سطورش رو  تو زندگی خودم لمس کردم. این پدر سوخته ها هم بلدن چی بسازن ک بفروشه!

مثلا باز یه تیکّه ی دیگه ش می گه:

"Don't wanna be the parenthetical,
 hypothetical..."
که یعنی:
"من دیگه نمی خوام تو پرانتز باشم،
نمی خوام یه عبارت فرضی باشم!"

که واقعا انگار داره از تو گلوی من سخن می گه. منم خیلی حس می کنم تو پرانتزم همیشه. انگار ک این آهنگ واسه لوزر هایی مثل من نوشته شده تا بتونن با این دنیا کنار بیان. و دقیقا گل رو کجا می زنه؟ اونجایی که می گه:

"I'm an apostrophe,
I'm just a symbol to remind you that there's more to see..."

و موقع شنیدنش همیشه دارم به این فکر می کنم ک صرفا چند نفر فقط تو همین وبلاگ به من گفتن که کیلگ چه مرگته چرا با وسواس بیش از حدّی تشدید گذاری می کنی کلمه ها رو؟ خوب راستش دقیق ک شدم، دیدم آپوستروف یا تشدید... فرقی نداره. آره شاید منم همیشه تو ناخودآگاهم می خواستم با رعایت قاعده ی تشدید، به اطرافیانم بفهمونم که باید دقیق بود و چیز های بیشتری برای دیدن وجود داره همیشه. بکشید تو عمق، سطحو بی خیال شید یکم. کشف این حقیقت درباره ی خودم، واقعا دیوونه م کرد. کیفور شدم. ؛)

و واسه همینه که دیگه از همین نقطه به بعد، دشمنی دیرینم رو با راک می ذارم کنار و می شم مریدشون. چون شاید از کل باند های موزیک دنیا، فقط همینا تونستن تو لیریکشون به یه آپوستروف اس کوچیک هم توجّه کنن و از توش معنا در بیارن. 

چوون ک من یک آپوستروفم، و کسایی که به اپوستروف اس توجه می کنند رو بی نهایت دوست خواهم داشت. :)))

با خوندن همه ی اینا حس آزادی تمام، حس اختیار تمام جهان رو در دست داشتن بهم دست می ده. انگار ک روحم جلا پیدا کنه و انصافا خلاقیت ویدیو کلیپشون تو حلقم. 
چوون ک من عاشق احساسی ام ک موقع شکستن زنجیر ها به آدم دست می ده. ؛)
بازم ببخشید که لختی داره به من چه! :دی
و حاضرم خیلی کارا کنم تا فقط یه ربع ساعت یا حتّی بگو پنج دقیقه با یه ست درام که داره از توش شعله های سرخ آتیش زبونه می کشه تنها باشم و خودمو تخلیه کنم باهاش. واقعا حظ بردم با اون صحنه ی آخرشون. 

متن کامل این کلیپ به همراه ترجمه ی قابل قبول  رو در ادامه ی مطلب آپلود می کنم، اگه خواستین.
به علاوه ی یه تشکّرخیلی  اساسی از ادمینای ایمجین درگونز ایرانی. ک هم ویدیو رو، هم ترجمه ی آهنگ رو از وبلاگ اونا برمی دارم و براتون آپلود می کنم. که حقیقتا هم بیست بیست بود ترجمه ش و ازش یاد گرفتم کلّی.

ترجمه و متن آهنگ Whatever it takes از imagine dragons در ادامه ی مطلب.

پ.ن. اژدهاها را تصوّر کنید. :))) همیشه.

پ.ن بعدی. حتما یادم بندازین طرز درج آی فریم تو وبلاگ، به علاوه ی تکنیک کنترل اسکرول (که یادگار یکی از بچّه های همینجاست) رو بهتون یاد بدم. نور به قبرم می باره اینقدر دعام می کنین وقتی یاد بگیرین. :)))

ادامه مطلب ...

دیدار یار غایب

الآن گریه می کنم. 

الآن گریه می کنم.

الآن گریه می کنم.

لعنتی داشتم عکس های مدرسه ی داداشم رو یه نگاه می نداختم.

وسطش یه چهره ی آشنا بود. 

بین اون همه غریبه، یه نفر آشنا بود. 

یه جفت چشم آشنا ک حسّ غربت رو عین پارچ آب یخ خالی می کنن تو جونت. که ته دلت خالی شه یهو.

یکی که حداقل هفتاد درصد شخصیت الآنم و مدار بندی مغزی م رو مدیونشم.

همونی ک خشتای اوّلمو گذاشت رو هم و چید و برد بالا...


وای لعنت به همه تون.

من نمی کشم این حجم از دلتنگی رو.


حق نداشتید این معلّمای خفنو به من بدید و بعد هفت سال بی رحمانه ازم بگیریدشون. کی پاسخگوی این حس تلاشی ای ک من الآن ته دلم حس می کنم هست؟ دارم می میرم. زنگ صداش تو گوشمه. صدای حرکت دستاش رو کیبورد حتّی. لحن کلامش. اون روزی ک سر اوّلین کلاسش اومد در گوشم بهم گفت "فقط یه کلاس اوّلی دیگه داشتم که اینو حل کرد و تهش طلا جهانی شد. الآن تو ام آی تیه." حتّی روزی ک هلیاش به دنیا اومد و همه مون رو پیتزا مهمون کرد...


راستش هر روز که از خواب پا می شم، یه دور یاد آدمای مهم و تاثیر گذار زندگی م می افتم و می گم نه خب اون قدرا هم دلت تنگ نشده. ولی الآن ک عکسشو دیدم، فهمیدم ک فقط به خودم دروغ می گفتم تو این چند سال. هیچی عوض نشده. من اون آدما رو تو زندگی الآنم کم دارم. شدییید. و نتونستم با کسی جایگزینشون کنم و این منو می خوره. چنگ زدم ولی فایده ای نداشته. سعی کردم نور، اون خانم دکتر خندانه، یا استاد خفن فیزیو رو قدر اونا دوست داشته باشم ولی نمی تونم. من دلم تنگ شده. خیلی. من داره گریه م می گیره. چون مثل این می مونه که اون آدما برای من مردن. طوری ک از اوّل هم وجود نداشتن. طوری ک انگار همش یه رویای شیرین بوده و حالا از خواب پریدم. این منو می خوره. تیکّه م می کنه. 


لعنتی من واقعا کسی رو ندارم ک وقتی تو دانشگاه خراشیده می شم دلم رو به ساعت کلاسش خوش کنم و به اون امید برم جلو. دیگه هیشکی رو ندارم ک وقتی تو اکیپ های بچه ها پذیرفته نمی شم، زنگ تفریح ها برم پیشش و رو پروژه م کار کنیم. دیگه هیشکی رو ندارم ک دستشو سمتم نشونه بره و بگه هر کی که کیلگ بگه رو بیست می دم بهش. دیگه هیشکی رو ندارم که دلش بهم قرص باشه. برگه امتحانم رو حتّی وقتی چرت و پرت نوشتم چشم بسته بیست رد کنه برام. من دیگه هیشکی رو ندارم ک  بهم بگه تو خفنی.جالب اینه ک زمانی همه ی اینا رو با هم داشتم. 

من تو زندگیم فقط افول کردم. فقط افول. دیگه حل کردن هیچ مساله ای، بیست شدن هیچ درس چهار واحدی ای، نمی تونه شوق اوّل دبیرستانم رو به چشمای من برگردونه! شما شاهد سیر افول تدریجی یه آدم هستید ک با خودش کنار نیومده هنوز بعد اِن سال.


برگشتم بهش گفتم بچّه می دونی این کیه؟

می گه آقا فلاحتو می گی؟

که یعنی حتّی اسمشم نمی دونه.


گفتم می دونی اگه بهش بگی داداش منی...

ک بعد دیدم نچ. مال یکی دیگه از واحدای مدرسه شونه تو واحد اینا نیست و اصلا هم دیگه رو نمی بینند. 

یه درصد اگه احتمالش بود... مامورش می کردم،  بره از طرف من هزار بار دستاشو ببوسه. 


یعنی من خودمو پارسال پاره کردم این بره تو مدرسه ای ک باید، تا بتونم تجدید خاطره کنم دوباره با یه سری از معلّم هام. احمق رفت اونقدر تر زد به آزمونش که الآن هیچی به هیچی. ول معطّل.


دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ،

از چهار سوی گرفته مرا روزگار تنگ...

"بیدل نیشابوری"

سوپر منه

وای پسر، خیییییلی هیجان انگیز بود!

این وقت شب یک صداهای غریبی می اومد از تو آشپز خونه،

آقا ما خواب و بیدار پریدیم ک ببینیم چه خبره.

دیدیم ک بابام کبود شده تقریبا و نمی تونه نفس بکشه و دست و پا می زنه،

من ک همون جوری چشمامو می مالیدم تا ک ببینم خوابه بیداریه یا ک چی...

(یعنی می گم مدیریت بحرانم افتضاحه همینه، درصد کورتیزول خونو حال می کنید؟ اینقدر ک پدرم داشت جلو چشام می مرد و من با آرامش نگاش می کردم و می گفتم: "ای بابا، فکر کنم اوضاع خوب نیست همچین کیلگ!!!")

منتها مامانم اوّل با تحکّم جیغی سرش کشید تا بتونه بفهمه طرف چش شده،

بعدش ک فهمید کیس خفگیه،

عین یه فرشته ی نجات کوچک خیلییییی خشن،

دستشو از پشت حلقه کرد دور هیکل غول آسای بابام و یه طوری زیر دیافراگمش رو فشار داد ک هر چی پریده بود تو ریه ش، اومد بیرون. 

من اینو دیدم ک وسط کار از زمین بلندش کرد حتّی!

آقا خب شما قد و قواره شو  ندیدید ولی من ک دیدم واقعا فکرشو نمی کردم حتّی تو خوابم بتونه همچین عملیاتی بزنه اونم روی یه نفر حداقل سه برابر خودش از لحاظ ابعاد،


از اون ور بابام یه لایک داد و بعدش افتاد غش کرد رو زمین،

منم ک فاز و نولم قاطی شد با چشمای گشاد فقط  به سوپرمنی ک جلوم ایستاده بود خیره خیره نگاه می کردم مثل کسخلا می خندیدم به خودم می گفتم هیش باو مشخّصه ازون خوابای همیشگیه، الآنم تو یه دنیای دیگه از خواب می پری. بشکن... بشکن...


وای شت.... کرک و پرم ریخت کامل. 

اصلا یه چیزی می گم یه چیزی می شنوید،

قدرتی ک امشب مامانم جلو چشمام داشت رو،

حتّی حسین رضا زاده و بهداد سلیمی موقع رکورد شکنی هاشون نداشتن برام!


تا حالا نجات مریض در حال خفگی رو از نزدیک ندیده بودم، 

فکر می کردم فوقش دو تا می زنی پشت قفسه ی سینه ش دیگه،

تازه این دو تا رم ک بی شک فکر می کردم به زودی می خوان طلاق بگیرن،

الآن انگار ک از هر دو جهت سوپر من دیده باشم.


جلوی چشمام یه مریضو نجات دادن. 

می خوام فردا صبح برم ازش بپرسم ک سوپر من خانوم سلام، ببخشید مزاحمتون می شم ولی ناموسا بگو اینو تو ترم چند یاد گرفتی؟ 


بعد حالا باحالش چیه،

الآن اومده واسه من لیوان آب می آره،

می گه بیا بخور حالت خراب نشه اینا رو دیدی!

والا مادرم من ک فقط نگاه کردم گیرنده تصویریم درد گرفته الآن زیر بار اون همه فشار، 

جسارت نمی کنم ولی می خوای خودت یکم آب بخوری؟

یا اگه آب نخورم منم می خوای فیتیله پیچ کنی دور سرت تو هوا؟

یعنی قشنگ مطمئنّم لطافت روحو از هر کی به ارث برده باشم،

ازین یکی به ارث نبردم.

قدرت. مظهر قدرته طرف.

شت.

جارو خاک انداز بیارید اون پشمام رو از رو زمین جمع کنید بدید دستم، برم با چسب رازی بچسبونمشون دوباره... لازمم میشه و عمرا دربیاد حالا حالا ها!


پ.ن. یاد اون بازدید کننده م به خیر! گوگل کرده بود : " بچّه م داره خفه می شه، چی کار کنم؟" و گوگل آورده بودش اینجا! خب بفرما. با فاصله ی زمانی سه سال براش تولید محتوا کردم امشب. اگه یه درصد بچّه ش هنوز زنده س!

چیه دیگه؟

"یه حموم چیه دیگه؟"

اینو بلند گفت؛ وقتی وارد شد توی واگن مترو. طوری ک واگن فرو رفت توی سکوت مرگباری و بلافاصله چشمای  شماتت بارش رو نشونه رفت رو به کپه ی آدمایی ک این سمت واگن بود. که یعنی همه تون آشغالید! بو گندوعید! کثافتید! حالم از همه تون به هم می خوره! فقط من حالیمه ک یه حموم چیه دیگه. شما ها نفهمید! نمی فهمید که "یه حموم رفتن چیه دیگه!".


باشه مرغابی خانوم! فهمیدیم روزی سه وعده داری با شیر و عسل استحمام می کنی. تو خوبی! بکش بیرون. که متاسّفانه همونم نداری. فقط شیر و عسل و آلوئه ورا داری تو خونه تون... هوم؟
راستی خانوم خانوما! ببخشید اگه بوی گند می دیم. ببخشید ک سلول های حسّاسه ی بویایی مبارک صفحه ی کریبریفورم استخوان اتموئیدت رو خراشیدیم. راستش ما ها تا حالا پول شیر عسل خریدنم نداشتیم. چه برسه به حمومش...


می دونی من از چی ناراحت شدم که الآن اینا رو براش نوشتم؟ دلم به حال خودم نسوخت ک توی جمعی بودم ک هدف گلوله قرار گرفته بود. متاسّفانه یا خوشبختانه از بچّگی مجبورم کردن احترام بذارم به این مسائل، طوری ک وسواسم دارم براش نا خواسته. اعتراف می کنم شاید ک اگه به خاطر بقیه نبود هیچ وقت به این شدّت بهداشتو رعایت نمی کردم. تازه با این وضع هنوزم ک هنوزه بهم تذکّر می دن پدر و مادرم و معتقدن من استاندارد های تربیتی شون رو عملی نمی کنم! والّا وژدانا به نظرم صرف وقت اضافیه. هی هر روز بری حموم. که بقیه اذیت نشن. که چی واقعا؟ مگه وقتی من دارم خراشیده می شم کسی به کفششه؟ متاسّفانه رعایت حقوق شهروندی رو تو همین می بینید. همین ک صرفا بغلی تون بوی سگ نده. خوبه باز همینو یادتون دادن.


بگذریم، من دلم به حال اون چند تا جوون دست فروشی سوخت ک بیخ گوشم وایستاده بودن. شونه به شونه م. یکی شون بساط جوراب داشت، اون یکی بساط دست بند یا همچین چیزی و بزرگترشونم بساط سفره ی چند بار مصرف. هر سه تاشون ماسک سفید زده بودن ک شناسایی نشن. چشماشون بادامی شکل بود. ک یعنی احتمالا از افغانستان به یه امیدی کشیدن اومدن به این کشور گل و بلبل ما.  و می دونی از همون فرم سر و صورتشون می تونستم بفهمم ک یکی شون بچّه ی راهنمایی طوره... یکی شون نهایتا دو یا سه سال با من اختلاف داره و اون یکی هم بیست و اندی ساله س.

من با همون یه جمله ی بلند اون دختر تازه به دوران رسیده، غم رو... خجالت رو... شرمساری رو... حس آب شدن تو زمین رو... تو چشمای اون سفره فروشه که بزرگ ترشون بود دیدم. 

شیکست!!!

از پشت همون ماسک سفیدی ک زده بود، ماسیدن صورتش رو سنس کردم. شما کنارش نبودید، ولی من بودم و چشماشو دیدم لعنتی ها... دیدم ک چه جور طوری ک بقیه نبینن کم کم نشست رو ساک جنس هاش و دیگه فکر فروختنش نبود. حس می کنم فقط فکر این بود که سریع تر برسه ایستگاه بعدی و خطّش رو عوض کنه و گم شه برای همیشه.


طرف حتّی لباساشم ژنده و مندرس بود! نمی شد حتّی تشخیص داد آخرین بار کی یه غذای درست حسابی خورده... خسته بود. رنجور بود. له بود! و تو می آی و چشماتو می بندی و می گی حموم؟ واقعا می گی حموم؟ 

عجب حماقتی. پنج عصر از دستفروش توی مترو انتظار حموم داره...

می دونی، همیشه هم ادا روشن فکرا رو در آوردن حال نمی ده خانومم. همیشه هم با این ادا ها نمی تونی جلب توجّه کنی تو جامعه و به خودت بگی زر می زنم پس هستم!

بهت بگم بیا یه ساعت اینا رو راه بده تو خونه ت برن یه دوش بگیرن تا ک دیگه مماخ نازنینت اذیت نشه، اکی می کنی؟ یا اون موقع دیگه به تو مربوط نیست فقط بلد بودی امر به معروف کنی؟ 

درد داشت حرفات. و حالمو، تا عمق وجودمو به عق زدن انداخت. آتیش گرفتم با همون نگاه تبعیض گونه ت.


می دونی از چی افسوس می خورم؟ آره من الآن خواستم بخوابم و یهو همین یه جمله ت بارید رو ذهنم. نذاشت بخوابم تا زمانی ک ننوشتمش. 

ازین افسوس می خورم ک چرا یک نفرمون بر نگشتیم جوابتو بدیم و بهت حالی کنیم زندگی تو ایران، هیچ سکانسی ش شبیه کارتون باربی راپونزل و قلم جادویی نیست...!


" یه کنترل ناحیه ی بروکای مغز چیه دیگه؟" 

" یه درگیر کردن آمیگدال مغز چیه دیگه؟"

" یه توجّه به دستگاه لیمبیک مُخ دیگران چیه دیگه؟"