یه روز ک داشتیم می چرخیدیم بین میکروسکوپ ها دیدمش. صف جلوی میکروسکوپ شلوغ بود و هر کی یه کاری می کرد تا ک نوبتش شه. منم به در و دیوار زل زده بودم ک کشفش کردم.
تمام مدّت بالا سرمون بود. رو دیوار. قابش گرفته بودن. نمی شد خوندش چون نور پنجره می خورد توش و زاویه ی دید ما تو اون لحظه مناسب نبود. ولی خیلی آنی هوس کردم یادگاری داشته باشمش. حس می کردم ک آره... یادگاری می شه. دوس داری.
من دیوونه ی اثر خودنویس و مرکب روی کاغذم. هر چند هیچ وقت شانسش رو نداشتم ک برم سمتش ولی واسم چشم نوازه. اون انحنای مخصوص خط ها و کشش ها و شکستگی ها و حتّی نقطه های مربّعی... مثل اون لهجه ی سبزواری ک گفتم، حس می کنم روحم با دیدن خطّ تحریری خودنویسی می تونه ک تا ابد الدّهر غرق بشه و هیچ نفهمه. مثل همون، دوست دارم یه خطّاط رو ببندم گوشه ی اتاقم بهش بگم کارت اینه ک فقط برای من بنویسی و من تا ابد خطّت رو نگاه کنم.
تابلوعه رو خوب جایی نصبش نکرده بودن. در حقّش جفا شده بود. اون قدر بالا و دور و بد جا بود ک هیچ کس بهش توجّه نمی کرد.
خوب منم چیزی ک نیاز داشت رو بهش دادم...
تو اون شلوغ پلوغی ها، دستم رو تا حد آخر ممکن بردم بالا و دکمه ی دوربینم رو فشار دادم و بهش توجّه کردم.
عکسه رفت تو آرشیو دوربینم... تا که امشب موقع مرور عکسای آز، خیلی اتّفاقی بدون اینکه بدونم وجود داشته بیاد زیر دستم و یه تکونی بهم بده.
الآن با خوندنش دیگه نمی تونم برگردم سر درس و مشخم. :))) مغزم کلا تیکه ی یادگیری ش مهار شد رفت تو فاز هپروتی ش. اومدم اینا رو بنویسم شاید ک برگشت به دیفالتش. قاطی کردم یکم. چون باز این سعدی مُخ دار، این وقت شب هوس کرده بیاد چمبره بزنه رو مغزم. اونم چی؟ با خط تحریری خود نویسی قاب شده. هی نگاش می کنم، دلم نمی آد بزنم عکس بعد...
نوشته که:
" ای مدّعی که می گذری بر کنار آب،
ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است
جز یاد دوست هرچه کنی عمر، ضایع است
جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است"
خب من برم به غرق شدنم ادامه بدم. چقد چقد چقد چقد چقد زیاد مصرع اوّلشو دوست دارم. والا ک اصل جنسه.
امتحان فردامم قضیه ش تعصبیه، موندم چی کنم... یعنی راه نداره ک بگم گور باباش. باید بیستو بگیرم ازش ...
هعی. سعدی اضافه ی نیم شبی مخ دار. خطّاط بی انصاف ورپریده.
آره دیگه. زنگ تفریحای وسط درس خوندنمونم اینجور.
# گروپ دی. گروپ دی رو عشقه. عشق می کنم وقتی تو گروه بندی های رندومایز شده جزو نفرات آخر می افتم. الآن هم زمان با اون عکس، با این قضیه هم دارم کیف می کنم. همیشه دوست داشتم آخر ترین باشم والّا. آرامش نهفته ای داره. تو سرویس مدرسه هم مثل احمق ها دوست داشتم نفر آخری باشم ک می رسه خونه. بعد سه نفر دیگه می زدن تو سر و کلّه شون ک ما می خوایم زود تر برسیم مسیرو اون وری بنداز راننده. اممم. اکثرا ترافیک رو هم دوست ندارم تموم شه. ترافیک غیر عرق در آر البتّه.