Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سردی سیم دفتر

اومدم تکیه دادم به مبل یکم وبلاگ گردی کنم، یهو یه چیز خیلی خوشایند سردی از پس کلّه رفت تو موهام.

برگشتم دیدم عه، یه سری دفتر سیمی هستن، از طول چیده شدن رو قاعده ی مبل پشت سرم طوری ک سیماشون می ره لای موهام و همچین حسّی ایجاد می کنه. 

الآن دیگه کلا  فاز وبلاگ گردی م پریده، فقط همین طوری مثل گربه سرمو تکیه دادم به عقب در حالت نوازشم بنما، این سیم های سرد دفتر ها بخوره به پوست سر و گردنم حال کنم. یَک چیز محشریه وقتی سرتو بالا پایین می بری لای اون سیم ها. به همین سوی چراغ یک نوع بدیعی از ماساژور می تونم اختراع کرده باشم حتّی همین امشب.

حس جدید و باحالی بود.

سردی اون روی متکا تو گرمای نصفه شب چه جوریه؟ از اون جنس. فقط یه پوئن مثبتی ک داره، فلزیه سیماش. مثل پارچه ی متکا به این زودیا سرماشو از دست نمی ده. 

ادب ادب صد تومن، ادب سفید سی صد تومن

- کیلگ یه عدد از ۳۵ تا ۳۶۷  بگو می خوام برم تست بزم.

- ۲۸۵.

- هییییی!!!! بی ادب! خیلی بی ادبی! خودم می رم یه عدد دیگه پیدا می کنم.

- نفهم دو داشت اوّلش.

- هه فک کردی. اونو گذاشتی منو منحرف کنی ولی من بازم می فهمم تو چقد بی ادبی. 


آقا یکی این داداش لطیف منو بگیره. گلبرگاش پر پر شد. 

ینی عدد ها رم به گند کشیدین. کلا دنیا رو به گند کشیدین بعد به من گفتین تشریفتو بیار زندگی کن. عح. اینقد هشتاد و پنج هشتاد و پنج می کنم گلبرگای همه تون بریزه اصن. 


بگیم هشتاد و پنج یه دردتونه... بگیم هشتاد و هشت یه درد دیگه تونه... باز بگیم آقا اصن اون دو تا رو بی خیال؛ نه سیاست نه شهوت، هشتاد و شیش... باز آب روغن قاطی می کنید اون چماقو می کوبید بر سرمون. بعد می آییم درستش کنیم می گیم گُه خوردم، غلط کردم، می کشم پایین اصن (عددو طبعا!)، بیا هشتاد و دو. یه نگا به این چشمم می کنید، یه نگاه به اون چشمم، و برام آرزوی سوختن توامان در آتیش جهنّم می کنید. 


اصلا به من بگید از رده ی هشتاد هنوز کدومش سابقه دار نیست من ازین به بعد همونو انتخاب کنم راحت شیم!

حالا درسته شوخیه و فلان، ولی خیلی حالم گرفته می شه واژه ها رو، عدد ها رو، حتّی یک سری رفتار ها رو بی خود جهت دهی می کنید. از قبل براشون قالب می ذارید. 

اگه این کارو کرد، ینی منظورش فلان بوده. اگه اون یکی کار رو کرد ینی منظورش اون یکی فلان بوده. بهمان. حالم رو به هم می زنه. بعد حتّی باید بشنوم ک: " وای نه این کارو نکن، اونایی ک فلان منظورشونه فقط این کارو می کنن." یعنی ...م به این طرز تفکّر. 


والّا راهنمایی بودم از دست همه تون فوبیای انگشت گرفتم. تو مدرسه از یه مدّت به بعد دستام همیشه تو جیبام بود.  صد در صد و بی شک همیشه یه معنایی از پشت حالت دست هات در میومد داستان می شد. حالا نمی دونم ویژگی درون گرا ها هست یا نه، اینم نمی دونم اصلا ک درون گرا هستم یا نه. ولی خیلی وقتا ناخودآگاه می فهمیدم ک دارم با دستام ور می رم  و شکل های بدیعی ایجاد می کردم ک بیخ پیدا می کرد. هاه. تازه ما مدرسه خفناش بودیم! بی حاشیه ها، خرخونا، هر چی همون.


یه روز این قدر عصبی شدم ک رفتم ویکی پدیا ی تمام فحش انگشتی ها و دست و پا دارهای جهانو جویدم. مو به مو. جزء به جزء... نع. فیلترم نبود. چون فیلتر چی ها یکم مغزشون در حد همون انگشت وسطی قد می ده فقط! من الآن اگه بخوام آموزش بدم از کلّ هم سن هام  بیشتر فحش انگشتی بلدم حتّی. می فهمی اینو؟ از یونان باستان بگیر تا ایتالیا یا چه می دونم پاناما یا چین!  حتّی می تونم بگم کدومش تو کدوم کشور با کدوم معنا! 

حتّی می تونم وقتایی ک دلم می خواد تو روی طرف در حالی ک دارم لبخند بی گناهانه و ملیح می زنم، دستمو استغفراللّه شکل اون فحش محبوبم بکنم حالا بازم هرچند اکثرا می دونم عملی نیس روش و لازمه ش رو نداره، بازم تو ذهنم فحش بالا و پایینشو بدم با دستام و نفهمه چون داره به چشام نگاه می کنه. نه به دستام و حرکت نا محسوس شون.  پس ناموسا بی خیال من یکی بشید، خب؟ دیگه خیلی پرم ازین چیزا.


یه متن کوتاه بود سه سال پیش  تو پروفایل یکی از بچّه های خیلی قدیم خوندم. اون قدری ک این جمله ی پیشکشی رو دوست دارم، از خود طرف  دل خوشی ندارم:


" ما اسلحه ها را ساختیم...

ما سینه ها را دریدیم...

به واژه ها تهمت نزنیم؛

جنگ شاید دلش می خواست

نام گُلی باشد."


هه راستی! در راستای کلنگ پروژه ی اختراع فحشی ک زدم، امروز اینو دیدم. به طرز غریبی قانع کننده س، دیگه گفتم موضوع پست همچین هم خوانی داره باش:



TD.N.TD

" همیشه قبل اینکه کاری رو انجام بدی، به این فکر کن که راه حل های بهتری هم وجود داره."


اینو امروز شنیدم.

لحن گوینده ش اینقدر پرصلابت و استوار بود، که دلم می خواست همون جا لاحاف رخت خواب پهن کنم، دراز بکشم، دستامو بزنم زیر متکا، چشمامو ببندم و ساعت ها به همین یه جمله ش اینقدر فکر کنم تا کم کم خوابم ببره.

راستش مدّتی بود جمله فلسفی خونم پایین افتاده بود.

Fully charged now.

هش تگ اختراع کردم: تی دی ان تی دی.

تو دو اُر نات تو دو.

To do or not to do... 

نیست به قول دایی م عملیاتم هم خوبه، خوبه بیشتر فکر کنم. بش می خوره هش تگ کاربردی ای بشه.


.:. ولی دارم فکر می کنم، باید روی یه لبه ی متعادل نگهش داشت. وگرنه واقعا کی می خوای کارتو انجام بدی؟ همیشه ی خدا به این فکر کنی ک راه حل های بهتری هم وجود داره؟ خیلی از راه حل های خفن تر و بهتر، از دل راه حل های اوّلیه می زنن بیرون. این طرز فکر اگه کنترل نشه می تونه آدمو ترسو بار بیاره. اگه بیش از حد به کفش گرفته شه هم، می شی یه کلّه خر به تمام معنا.

عملیات

بعد از مدّت ها گوشی تلفن رو خودم برداشتم ببینم دنیا دست کیه. دلم حرف زدن می خواست! فرض کن کیلگ. حرف زدن. شیب. بام. آخر دنیاس دیگه. :)))

دایی م بود. وسط حرفاش رسیدیم به اونجا ک پرسید آخرین امتحانت چه خبر؟

گفتم سخت بود و فلان.

برگشت گفت عه مگه چی بود ک سخت بود؟

گفتم فلان درس عملی!


یک هو با چنان هیجانی بر گشت گفت:

" عه چرااااا کیلگ؟ تو که عملیاتت همیشه خوب بود!"

"عملیاتت."

"عملیاتم." :)))))


یک لحظه کف و خون قاطی کردم.  مونده بودم تایید کنم یا نفی کنم هم زمان هم از خنده داشتم می مردم به خودم می گفتم : " واو پس گویا عملیاتت خوبه خودت خبر نداری."


ولی  لعنت به همه تون ک زدید از بیخ همه ی واژه ها رو به گند کشیدید یه نفس راحت نمی شه کشید. واسه هر میوه ک یه داستان درآورید. واسه صابون تو حموم هم یه داستان. به لامپ لوسترم ک رحم نکردید.  اینم ک از عملیات من. حلّه دیگه؟ الآن فهمیدید من عملیاتم خیلی خوبه؟


.:. والا ما ها موندیم بین دو نسل قدیم و جدید. اونا از اون ور ساده و عین کف دست. اینا از این ور هفت خط و ور پریده. خوب آدم این وسط نمی تونه خودشو انطباق بده متلاشی می شه یهو. 


مثل شن روان، از لای انگشت ها

دمت گرم! همینم از من گرفتی.


ولی می دونی چیه؟ من خیلی وقته عادت کردم. 

از دست دادن واقعا دیگه برام اتّفاق جدیدی نیست. اذیتم می کنه هنوز، ولی نچ نه دیگه جدید نیست.

یاد گرفتم از دست دادن هامو به تماشا بشینم. مثل نگاه کردن به دونه های ساعت شنی.

بکن ببر همه چیمو اصلا. 


من خیلی وقته دراز کشیدم لب حوضم،

دستامو زدم زیر سرم،

دارم خرت خرت خیار گاز می زنم،

یه چشمم به آبی آسمونه،

یه چشمم به آبی کاشی های حوض.


می دونی من کیا رو از دست دادم؟ چیا رو از دست دادم؟ از کدوم علاقه هام دست کشیدم؟ رنج نرسیدن به کدوم آرزوهام رو متحمّل شدم؟ یکی دو بار اولّش سخته، اوّلیش نصف احساستو می کنه می بره، دومیش نصف باقی مانده رو. سومیش نصف نصف باقی مانده رو. پیدا کنید حد چند جمله ای را؟ 

واقعا فکر کردی واسه هزارمیش فرقی می کنه یه نصف بیشتر یا کمتر؟ اصل کاری رو همون اوّلیا کندن بردن. 

من احساسم رو خیلی وقته ک از دست دادم. حد چیزی ک کف مشتم مونده به صفر میل می کنه. جنگ سر احساس دیگه برام بی مفهومه. صرفا دارم آدما رو دست مالی می کنم فقط. این نشد اون، اون نشد اون یکی.

اینا ک دیگه واقعا واسم عددی نیست. چند تا مهره ن، به خاطر اینکه زجر از دست دادن قبلیا رو نکشم کشیده بودمشون تو. بازم لازم باشه هفت میلیارد مهره ی آک لبه ی اون صفحه ی شطرنج کوفتی هست. هزار تا نقشه ی گنج دیگه هست. ریخته! پره رسما. آدم یه دقیقه می ره بیرون اینقدر همه چی زیاده ک حالش به هم خوره. بیا بکن ببر. مال خودت همش. نگات می کنم.  


دنیای بی مرامی هست... هاعی.

فحش طلب نکرده مراد است

من فقط اون روز تو برگه ی سوالم و نه پاسخ نامه، جلوی یه سوال فلش زدم و نوشتم : " بمیر، قرار نبود ازین مبحث سوال بدی."

صرفا چون جرم گرفته بود و گفته بود از جدول فقط ستون فلانو حفظ کنید و گرفته بود از ستون بغلش سوال داده بود عین روانی ها... 

 غریزی بود. من کلا دارم رو کاغذ با خودم حرف می زنم همیشه...چیه؟  قصد های پشت پرده نداشتم ک!

و همین.

و هیچ ایده ای ندارم چرا از بین دویستا دانشجو فقط نمره ی منو اعلام نکرده کثافت.


میشه ربطی به هم نداشته باشن اینا؟

چی برم بگم بهش؟ ببخشید فحشتون دادم استاد؟!!

آقا شما هنوز تو جیه نیستین دانشجو مملکت سیستم هورمونی ش سر امتحان به هم می ریزه؟

ناموسا دویستا برگه ی سوالو خوندی ببینی کی فحش نوشته استاد؟ خب همین سماجتو واسه درس دادن می داشتی ک اونجور نمی شد امتحانت. 


برم نذر و نیاز کنم فعلا. خخخ. پرتم نکنن از اینجا بیرون به علّت بد دهنی؟

ینی طرف فحش نمی ده نمی ده نمی ده، یهو اصل می زنه تو خال!


اینم نباشه، پاسخ نامه م گم شده باشه، دوباره می ره سر برگه سوالم، فحشو می بینه دربست مستقیم مشروطی.


اصلا آقا پونزده م رو بدید برم. یه درصد با من از امتحان مجدد سخن گفتی نگفتیا.میام با دستای خودم نوشته م رو محقّق می کنم. 


یه بار دیگه هم ترم سه بود باز بین دویست و پنجاه تا آدم، من نمره نداشتم. کلا بعله. خار داره. 

یا الهه ی شانس یونان باستان! بکوب عصاتو بر فرق سر این حقیر...


پ.ن. آخیش. جوون درست شد. یعنی ما تا شیرینی بردن پیش استادم رفته بودیما. همون فرض خودمه. شانسم خار داره. پونزده و نیمم رو محترمانه تفش کرد بیرون استاد. 

میومیوما

خاطره تعریف کنیم، فضا تلطیف شه یکم.


یه استاد داشتیم،

جوان؛

و بسیاااااار عشوه ریزنده.

آقا تو دو تا جلسه ی کلاسش ک شرکت کردم، زیر پوستی کیفور شدم.

هی می گفت "میومیوما"،

و من  اینو هی می شنیدم،

به خودم می گفتم عح موش نخوردش چقد قشنگ میو میو می کنه استادمون. :{ 

فرض کن با یه صدای زیر و عشوه. "میاووووومیاوووووو ماو."


یعنی یکم خجالتی نبودم، پتانسیلش رو داشتم ک ده دور سر هر کلاسش دستمو ببرم بالا و با همون عشوه ی خودش بک بدم ک :"اُستاااااااود! می شه  دوباااااااوره تلفظ کنید اسم بیماااااااوری رو؟"

واقعا دیگه واسم جا افتاده بود این بیماری میومیوما و تلفّظ مخصوص استاد.


تا که رسیدیم به شب امتحانش،
اصن خورد تو پرم.
و نفرین بر اون جزوه ای ک هر چی توش گشتم میو میو نداشت.
یعنی تا اون لحظه از کل کلاس فقط میو میو کردن استاد رو آموزیده بودم و حس کردم کلاه رفته سرم. گشاد.

EVERY BODY REPEAT AFTER ME:
"LIOMYOMA"

واقعا به صورت اکادمیک پذیرفته بودم بیماری میو میو داریم. اصلا خیلی هم عادی بود بیماری میو میو. کلّی هم حال می کردم با اسمش.... آقا پکر شدم. هعی. سیگار لطفا. اصلا دیگه از درسش هم متنفّرم. ذوقم رو خشکوندند. 

.:. بیماری جدیدی چیزی تو فامیل یا آشنا ها کشف نکردید من نام گذاری ش کنم میو میو سیخم بخوابه؟ 

حالمو گرفت

لعنت بهت. 

خیلی حالمو گرفت.

خیلی لعنت بهت.


چند ماه بود من اینجا ننوشته بودم  ک دعوام شده یا نشده؟ به ماه رسید؟

اشارت های ابرو

والّا چیزی ندارم واسه این پستم بنویسم،

ولی عنوانش رو می خواستم با قبلی جور شه.  :◇


بذار ببینم چیز میز جالب چی پیدا می کنم واستون کپی پیست کنم.

اممم. آهان کلّه ی صبح درباره ی فیزیک کوآنتوم چند خط خوندم، اوّل ک مغزم پاشید اینقدر باحال بود برام، بعدش مغموم رفتم سر در گریبان شدم ک چرا درسای رشته م این شکلی نیست و کلا خیلی حالم گرفته شد دیگه. دردناک بود، من زمانی به ریاضی دان  یا فیزیک دان شدنم اعتماد حتم داشتم. هنوزم دست نکشیدم ازش ها ینی هنوز اون قدری پیر نشدم ک بگم اوکی تمومه از من گذشته، ولی الآن کلا توی یه گوشه ی متفاوتی از دنیای دیگه ای افتادم. حس می کنم فرصت هام دارن از کف دستم می رن. مثل دونه های شن. دستمو کردم پر دونه ی شن و از لای انگشتام سر می خورن. و فقط می تونم بشینم سرخوردن دونه شن ها رو نگاه کنم. شیرجه می زنم بگیرمشون، ولی بد تر از لای دستم می ریزن پایین. اینایی ک نوشتمو تو یه کتاب نخوندم؟ یا یه وبلاگ؟ یه لحظه حس کردم خودم ننوشتمش.:))) کلیشه. 


این چند خط خیلی باحال بود:


"... پارادوکس های فیزیک کوانتومی گویی آنقدر حل ناشدنی اند که برنده ی نوبل ریچارد فاینمن دوست داشت بگوید که هیچکس واقعا از نظریه کوانتوم سر در نمی آورد. گزنده ترین مثال این معمّا عبارت است از مسئله ی مشهور « گربه شرودینگر ». شرودینگر با گفتن اینکه « اگر کسی مجبور شود که سراغ این پرسش کوانتومی لعنتی برود، آنگاه تاسّف می خورم که چرا در این کار دست داشته ام .» پاردوکس خود را بدین نحو بیان می کند: گربه ای در جعبه ای سر بسته گذاشته می شود. درون جعبه تفنگی به سمت گربه نشانه روی شده ( و ماشه ی آن به شمارنده ی گایگری در کنار تکّه ای اورانیوم متصّل است. ) بطور عادّی زمانی که اتم اورانیوم واپاشی کند، شمارنده ی گایگر و سپس ماشه ی تفنگ را بکار می اندازد و گربه کشته می شود. اتم اورانیوم می تواند واپاشی کند یا نکند. گربه یا زنده است یا مرده. عقل سلیم چنین می گوید. امّا در نظریه کوانتوم، با اطمینان نمی دانیم که اورانیوم واپاشی کرده باشد. پس مجبوریم دو احتمال را جمع بزنیم، تابع موج اتم واپاشی کرده به اضافه ی تابع اتم دست نخورده. اما این بدین معناست که، برای توصیف گربه، مجبوریم دو حالت گربه را جمع بزنیم. پس گربه نه زنده است نه مرده. جانور، بصورت مجموع گربه ی زنده و مرده ارائه می شود."


منبع اصلی هم اینجا.


می دونی کیلگ. یکم من من کنم؟

"برای توصیف کیلگ مجبوریم دو حالت کیلگ را جمع بزنیم. پس کیلگ نه زنده است و نه مرده. وی به صورت مجموعه ای از کیلگ زنده و مرده ارائه می شود."


شایدم کنار یه شمارنده ی گایگر مولر وایستادم، یه ماشه نشونه رفته شده سمتم. کی می دونه اورانیوم، تا کی دووم می آره ک واپاشی نکنه؟ 


سیمپل سال آخر بهمون می گفت ینی گربه ی شرودینگر از همه ی ما خوش شانس تر بوده بچّه ها، به واسطه ی همین مال شرودینگر بودنش تا آخر تاریخ معروف می مونه! ما چی؟ راست می گفت سیمپل.

پیچش مو

دو هفته س، هر کی تو این خونه می ره پای کامپیوتر، اوّل یه نق به جون من می زنه، 


"هنوز درست نکردی اینو؟"

"چرا اینجوری شده؟"

"تقصیر توئه، فقط تویی ک سرت مدام تو کامپیوتره، هر کاریش کردی بیا گندت رو جمع کن."

"ببین آب از دستت واسه بقیه می چکه؟"

"مگه نگفتم درستش کنی؟"

"فقط به فکر خودتی."

"خودخواهی!!!"

"گفتم یه نگاه بنداز ک اگه ماوسش خرابه برم یکی بخرم. همینم بلد نیستی."

"حالا اگه کار خودش بود اوّلین نفر می دوید می رفت سلام می کرد به کامپیوتر!"

"تو فقط ادّعات می شه که من بلدم من بلدم، هیچ کاری نمی کنی."

"باشه یادم می مونه نیومدی برام کلیپ فوتبال رو درستش کنی..."


ک خب من همه رو با استفاده از این حقیقت مهم ک  امتحان دارم وقت نیست، دور سرم چرخوندم تا الآن. اصلا این ها سر مسخره ترین موضوع ها خیلی دوست می دارند ک سه نفری سیخ را بکنند تو جون من. خیلی مسخره س این وضع و این نوع طرز دیدگاهشون ک انگار تو بدهکارشون هستی یا هرچی،


ولی الآن که بالاخره اومدم پای کامپیوترم تا بفهمم چه مرگشه، اومدم بگم ک:

"یعنی هیچ کدومتون حتّی قدر این مویی که گیر کرده بود لای ال ای دی ماوس خلاقیت ندارین! همه تون خشکیدید."


پ.ن. اون بچّه ی خر رو هم دیگه من مسئولش نیستم، شیش ترمه بشه اصن. عقب بیفته. بهتر.

به قول استاد پارادوکس توی انیمیشن بن تن، تا همین جاش هم  بیشتر از اختیاراتم در دستکاری کردن سیر  چرخش کیهانی شرکت کردم. 

به من چه دیگه. اصلا یک سری از وحشت ناک ترین تو دهنی های این چند سال اخیر رو از همین خود گشادش خوردم. 

بیشتر از این ارزشش رو نداره! ولی دیدی کیلگ من بهت گفتم از هفته ی پیش ورژنم عوض شده  که عوضی شدم و لاشخور بازی در می آرم. این نمونه ش. 

کار هایی ک می تونم برای بقیه انجام بدم رو نمی دم دیگه، چون به خودم می آم می بینم نچ نه ارزشش رو نداره این همون آدمیه ک فلان تاریخ فلان بلا رو به سر من آورد. من به شدّت آدم کینه ای ای هستم. کی چی؟ اصلا حال می کنم باش. تمام.

واقعا حقیقتا دیگه برام مهم نیس و تلاشی نمی کنم. من مسئول  شُل مغزی اطرافیانم نیستم. چشمای کورش رو باز کنه! از ده طرف دارن اعلامیه می کنن بچّه های سال پایینی حتّی. والّا ک یه فرآیند انتخاب طبیعی ساده س. 

حالا اینکه خودش مثل انسان های بدوی سعی می کنه با آب کش، آب برداره از تو رود خونه انتخاب خودشه. تهشم هلاک می شه. به من چه. گفتم طبق اون نظریه بازی باید یه مقلّد تمام عیار باشی واسه زنده موندن و موفّق شدن تو این دنیا. ؛)


پ.ن بعدی. من حتّی اون قدری به کفش طرف نیستم ک وقتی بهش می گم به کمکت نیاز دارم، یه نخود وقت بذاره بره سیستمش رو به خاطر کمک من باز کنه! خب همینه دیگه. اینم از قوانین جهان هستی تون. ولی شما علی الحساب با درس گرفتن از این اتّفاق که تو پشت صحنه ش هستید، روی شیار های مغزی تون حک کنید ک خیلی وقت ها اسمشه ک داری به طرف مقابل کمک می کنی ولی در باطن داری به خودت کمک می کنی صرفا! وظیفه ای نبینید این پیچ و خم های ریز زندگی رو. فکر نکنید دارید منّت می ذارید به سر بقیه وقتی یه کاری رو انجام می دید براشون. شاید صرفا یکی هست که در محترمانه ترین حالت نمی خواد بذاره به گ... سگ برین. همین. 

از جهت نظرسنجی

آقا این قالبی ک انداختم رو وبلاگم، علاوه بر اینکه دکمه ی لایک و دیسلاک نداره و عکس مورچه طوری رو فقط بلده پشتیبانی کنه و به عکس واید ک می رسه جیغش می ره هوا و  پس زمینه ی صفحات ثابتش سیاه رو به موته و ورژن موبایلش توضیحات زیرعنوانم رو نشون نمی ده که بگه باهاتون حرف می زنه، یه ویژگی گند دیگه ام داره ک کلا از نظر سنجی ها پشتیبانی نمی کنه. یعنی چی؟ ینی من نمی تونم فیلد نظر سنجی بذارم اون زیر با وجودی ک عاشق ایجاد کردن و به تماشا نشستن نتیجه ی فیلد های نظرسنجی ام. (حالا بماند اینکه بلاگ اسکای هم نظر سنجی هاش خیلی تف تفی ه و گزینه هاشو نمی تونی از یه حد طولانی تر بنویسی ولی بازم.)


خلاصه آره قالب خیلی تباهی ه و بسی دست و پامو می بنده ولی هنوز نتونستم با خودم کنار بیام ک عوضش کنم چوون ک خیلی دوسش دارم لعنتی رو و کلا هم اهل این نیستم یه چیزی رو ک انتخاب کردم، پسش بزنم.

اینو نوشتم ک بگم این الآن با یه نظر سنجی ساده هم حل بود، ولی پستش می کنم. چوون ک مجبورم می فهمی؟ مجبووورم!


خب چیزه. قبلا ها یکم واستون اعتراف کرده بودم ک من علاقه ی زیر پوستی وافری دارم به دزدی اطّلاعات و تماشا کردنشون. هک و فلان و چی. خب قضیه اینه ک رمز سیستم اعلام نمره ی  چند نفری از بچه ها رو دارم و از قضا یکی ش دوست صمیمی مه. 

نمره ی یه امتحانی اومده، و خب منم بر طبق عادت همیشگی م رفتم ببینم کی ماکس و مین کلاس شده و اینجور خُنُک بازی های سرگرم کننده...

آقا زد و دیدم این دوستم افتاده! خب قبلا تو سیستمِ خیلی از بچّه ها، این واژه ی مردود رو دیده بودم و با یه پوزخند و گفتن اینکه "وای تو چقد شوتی ، دیگه خودتو واس من نگیر." و فلان و اینا ول می کردم بره. 


ولی این فرق می کنه. شت. چوونکه اخلاق این دوستمو می دونم. طرف شیرازیه و رگ شیرازی ش به طرز وحشت ناکی قلمبه س. تو دانشگاه ک گهگاه درباره ی نمره و امتحان و اینا حرف می زنیم معمولا از خواب بیدار می شه و می گه من نمی دونم چند گرفتم هنوز بذا بعد از اینکه تموم شد همه ی امتحان ها، همه رو با هم چک می کنم و باز می گیره می خوابه.


از زمانی ک نمره ها اعلام شده، با اصرار بچّه ها قرار شد چون ما خیلی بدبختیم، از ترم پنجی های افتاده یه امتحان دوباره بگیرن تا ک پاس شن  بلکه شیش ترمه نشن و جا نمونن از اون امتحان علوم پایه. و الآن همه ی افتاده هامون دارن دوباره می خونن.


آقا  الآن ما اینجا دو تا بحث داریم:


شماره ی یک) این یارو خییلیی خرخونه. وقتی از امتحان اومدیم بیرون، خودش داوطلبانه اومد چند تا از بیخ دارا رو با هم چک کردیم. کامل. همه چی تموم اصن. یعنی یه علّت اینکه کلا بی خیال دنیاس، اینه ک خوب می خونه، مطمئنّه پاسه و نیازی نداره بره اون سیستم مسخره رو چک کنه به جاش می گیره مثل خرس می خوابه دانشگاهم ک نمی آد کلا!خلاصه نمره ش باید از منی ک هیجده گرفتم یکم بالاتر می شد، و حالا اون تو زده هشت و نیم خط فاصله وضعیت مساوی مردود. 


شماره ی دو) این سیستم ها یه قابلیتی دارن ک اگه بخوای بهت نشون می دن آی پی آخرین نفر بازدید کننده رو. من از سه چهار روز پیش ک نمره ها اومده دارم مال اینو هی رفرش می زنم بلکه اون عدد آی پی عوض شه و بفهمم خودش اومده چک کرده و می ره یه خاکی تو سرش کنه! که قربونش برم همه ی ده تا بازدید آخرش آی پی خودمه و طرف معلوم نیس کدامین گوریه الآن.


خب سوال اینه:

شت من الآن چی کار کنم ک نه سیخ بسوزه نه کباب؟

بگم بهش که تو رو جون همون عشقت، برو اون سیستمو یه نگا بنداز؟

آقا بحث یه دوستی هشت  ساله س تقریبا. یکم بو ببره من همچین کار وحشت ناکی باهاش کردم، تمومه فاتحه م خونده س.

اصلا لازمه کاری بکنم؟

بعد اگه کاری نکنم و مثل همیشه بشینم نگا کنم فقط، وقتی دوستم خیلی شیک و مجلسی شیش ترمه شد و از امتحانم جا موند، نکنه نتونم خودمو ببخشم؟

تقصیر منه؟

الآن من رابین هود داستانم؟ 

قضا و قدر الهی ه، چیه این؟

چی کنم؟


اصحاب کهفه؟

بچّه ها آخر الزّمانی چیزی شده؟ انقلاب می خواد بشه؟ سنگ کیمیایی چیزی کشف شده؟

طاقتشو دارم بگین...


شماردم.

شیش تا! شیش تا از وبلاگایی ک می خوندم تو همین چند روزی ک دل و دماغ فعّالیت نداشتم، جمع کردن رفتن.

و نه هر وبلاگی ها! ازین وبلاگایی ک آدرسشونو حفظی.

خب این دیگه خیلی آفرین داره واقعا.

آذوقه واس منم جمع کنیداااا. خواننده ثابت هر شیش تاتون بودم.

حالا در حالت عادی خر هم پر نمی زنه تو وبلاگا رسما دارم برا خودم آزادانه جولان می دم و یورتمه می رم تو وبلاگ همه شون... بعد تو همین سه چار روز...!


# شایدم باکتری "وبلاگیمیون دی اَکتیویکا" اپیدمی شده بین بلاگر های جوان. چی بگم...


ولی با این حال دستم اومد ک namer یا نام گذار خوبی می شم واقعا. اسم  بیماری تونو خوش کشف کردم. :))) 

   از بچگی هم کلا حال می کردم با این عملیات نام گذاری. رو حیوونا، رو آدما، رو اشیا، رو اماکن، رو وسایلم حتّی. خیلی از دوستامم با اسم های اختراعی خودم صدا می زنم کلا. اگه نزدیک باشن تو روی خودشونم می گم اسمشونو ک بدونن. نباشن ک هیچ. حتّی می تونم معروفشون کنم با اون اسم بین بقیه ی اعضای اجتماع، طوری ک خودشونم نفهمن چی شد. مثل یه عملیات لقب گذاریه. الآن مثلا دو تا از دوستای دبیرستانم هنوزم تو آیدی  هاشون لقبی رو یدک می کشن ک من براشون اختراع کردم موسم نوجوانی. ها ها و شایدم هیچ وقت یادشون نیاد. 


اصلا شما فهمیدید اون بالایی رو از خودم در آوردم و واقعا اسم باکتری نیست؟ :))) خب احتمالا فهمیدید ولی اگه بین اسم چند تا باکتری و انگل دیگه می نداختمش مثل یرسینیا انترکولیتیکا و آنتاموبا کلای و دی آنتاموبا فراژیلیس و اینا، احتمال فهمیدنتون کم تر می شد.


   این مرض نام گذاری از نظر محقق ها، اون قدر ها هم داغون نیست راستش. تو اینترنت یا حالا اینستاگرام بود می خوندم، گفته بود اینایی ک تا هر چی دم دستشون می آد اسم اختراعی خودشون رو می ندازن روش، یعنی آدمای به شدّت راحتی هستن و باهاتون احساس صمیمیت می کنن ک روتون اسم می ذارن، ناراحت نشید اینا دوست واقعی تونن. حالا نمی دونم صحّت داشت یا نه ولی وقتی خوندمش دیگه احساسات غریب و فلان نداشتم نسبت به این ویژگی م ک عح چرا من باید مثل آنشرلی اینقد لوس و خنک و خیال باف باشم وقتی خوشم نمی آد. برگشتم به خودم نگاه کردم دیدم واقعا تعداد خیلی کمی هستن ک تو ذهنم اسم جایگزین نداشته باشن و به خودم گفتم اوووه چه خفن، پس من آدم به شدّت صمیمی شونده ای هستم با حداقل نصف کل جهان و کیف کردم با خودم. ؛)


خب از موضوع منحرف نشم،

خلاصه به حرفمون ک گوش نمی دید بلاگرا، ولی حداقل آرشیو نپرونید عزیزانم. یه کاری نکنید حس کنیم کلا وجود نداشتید و توهم زده بودیم این همه مدّت. آدم حالش گرفته می شه دیگه؛ حس می کنه تو بیمارستان روان بستری بوده همه رو از خودش ساخته مثن!


پاره کردم خودمو به آدما بگم شازده کوچولو رو بیشتر و با دقّت تر بخونید چون بچّه بازی نیس و صرفا واسه لذّت بردن ننوشته ش طرف. ولی نمود نداره. نچ، کو؟ نمی بینم. تهش دیگه طرفم خیلی عمیق باشه،تو اینستاگرامش چند تا "گلم، گلم" می کنه و می ره پی کارش.

یکم نمود بدید به اون کتاب، آدما.


«روباه: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی!»


لازم باشه بازم می آم این تک جمله رو نشر می دم. شده صد بار! شوخی ک نداریم. شهریار کوچولوعه، می فهمی؟

یو ما هارت

یکم نگران نگران کننده س،

طی دو هفته ی اخیر یکم دیگه زیاد از حد با عملکرد قلبم مشکل پیدا کردم.

الآن نمی دونم بیش از این به کفشم بگیرم یا نگیرم.

والا  تهش حوصله ی حساسیت های مامان بابامو ندارم،

اگه هم مرگی م باشه ترجیح می دم همین جوری چشم بسته باش برم جلو.

بشم کاپتان میزوگی ای ک به هیشکی نگفت قلبش خرابه. چی بود هی سوبا و تارو و کل بچّه های تیم استرس قلب میزوگی رو می کشیدن؟ ینی نصف فرسودگی الآن قلبم به خاطر استرسی بود ک به خاطر قلب کاپتان میزوگی کشیدم.


ولی خب،

استاد قلب بهمون می گفت شما هیچ وقت نباید قلبتون رو حس کنید. اگه احساسش کنید یعنی مشکلی هست از نظر فیزیولوژیکی.

یه هفته س ک قلبم رو به وضوح حس می کنم.

به ناحیه ی قفسه ی سینه ی تیشرتم ک نگاه می کنم با خشونت بالا و پایین می ره انگار ک بخواد بگه لعنتی بفهم منم هستم. ینی لباسم به وضوح با ضربان قلبم حرکت می کنه.

نبض عادی هم ندارم.

نفس کشیدن برام سخت شده. حتّی گاهی همراه با درد. انگار ک حوصله ش رو نداشته باشم. انگار ک ازم یه دنیا انرژی بگیره منبسط و منقبض کردن این اتاقک پیرامون ریه هام. 

و شب ها خوب نمی تونم بخوابم.

و جدیدا گاه شونه هام و خود همون ناحیه ی پیرامون قلبم در حد مرگ تیر می کشه. این قدر ک هی بهش بگم :" هیش لعنتی هیش هیش چیزی نیس به خدا!"

نا خن هام  یکی در میون یکم سیانوزه.

و یک شب هم اختصاصی از خواب پریدم و بلد نبودم نفس بکشم و افتضاح شد.


راستش خیلی بدبختیه علائم این بیماری ها رو حفظ کردن. نمی دونی واقعا مشکل داری یا بدنت توهم زده داره اداشو در می آره صرفا. الآن به من بگی این کیسه می گم طرف رو به موته ببرید بخوابونیدش تو بیمارستان. ولی چون خودمم...


الآن خیلی منزجر می شید ک مثلا آخرین پست اینجا بشه طرف سکته جوانان کرد و مُرد؟

خیلی پایان بندی عادی و در عین حال غیر قابل باوریه واسه کیلگ، نه؟


داشتم فکر می کردم دور از چشم مامان بابام، چه جور برم اکوی قلب؟ نمی خوام. این قلب باید یاد بگیره رئیس کیه تو این دنیا. یا آدم می شه، یا آدمش می کنم. 

ببین من تو کل این بیست سال حتّی یدونه سرم هم وصل نکردم! خیلی داغونه الآن یهو یه بیماری ای تو خودم کشف کنم و درگیر شم. والا ک پی ش رو نمی گیرم. یه چیزی می شه دیگه. 

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا و فلان

براش نوشتم: درک می کنم، پیش می آد به هر حال...
در حالی ک بچّه ها من دیگه هیچ کدوم از قوانین روابط انسانی رو درک نمی کنم حقیقتش.

این هفته ی گذشته خعلی خراشیده شدم. خیلی خطم انداختن.
و البتّه یه مقلّد تمام عیار بودم. دیدم دارم می شکنم و متقابلا زدم خیلی ها رو شیکوندم. 


توی اون نظریه بازی تکامل اعتماد هم گفته بود ک مقلّد ها همیشه برنده ان. 

نظریه بازی یه فیلدی از المپیاد ما بود ک تو مسئله هاش سعی می کردیم حالت نهایی رو با مدل سازی یه بازی خیلی ساده مثلا با مهره و تاس پیش بینی کنیم. این لینکی ک الآن می ذارم واستون الآن فیلد نسبتا پیشرفته ترشه ک حالا من نمی دونم می شه گفت آیا می ره تو فیلد بیوانفورماتیک یا نه (یعنی مثلا ترکیب زیست و کامپیوتر)  ولی هدفش اینه ک رفتار انسانی رو با استفاده از همون نوع مدل سازی کامپیوتری پیش بینی کنه و به نتیجه های جالبی برسه،

یه مدّت تو تابستون، این نظریه بازی  لینک ترجمه شدش رفت رو تله و دست به دست شد حالا نمی دونم زیر دست شما ها هم اومد یا نه.

اینجا : 

https://hamed.github.io/trust/


ببین وقت می خواد. حداقل یه ساعت. می خواین امتحانش کنین یه ساعت خالی رو داشته باشین. از طرفی حوصله می خواد و آدمای کم حوصله اصلا نمی فهمن چی می گه و باش حال نمی کنن. یکم حوصله سر بر باشه شاید...

تو مرحله ی اوّل ش خیلی راحت ثابت می کنه باس با آدما همون جوری ک باهات تا می کنن، تا کنی وگرنه باختی. ک باید مقلّد باشی.


ولی بازم،
خداوندگار اگه واقعا وجود داره،
منو ببخشه.
خودم احساس گناه می کنم.
فکر کنم همین کافیه.
کثافت ترین بودم. و لاشخور ترین.
حال خودم از خودم به هم می خوره حقیقتش. 

ولی بیشتر از اون حالم از آدم ها به هم می خوره. ازینایی ک این قدر ازشون خنجر خوردم ک مقلّد بودن برام شده یه واکنش غریزی. کثیف باش، چون کثیفن. 

کلا هفته ی پیش تا خرخره رفته بودم تو کثافت. بیشتر از این نمی شه توضیح داد نه درک می شم و نه حتّی می خوام براش تلاشی بکنم ک دیگه واقعا برام مهم نیست. هر تیکه شو واس یه نفر تعریف کردم و یکی مثلا بهم گفت:"خخخ" یکی دیگه  گفت :"چه مسخره" و یه واکنش هم نسبت به اون تیکه ی نهایی داشتم ک گفت "چقد عوضی!" کلیّتش همین بود.


من این قدر همیشه تو برهه های متفاوت از زندگیم خنجر خوردم، ک الآن کاملا تبدیل شدم به یه روبات بی احساس. 

کلا از بچّگی خوشم می اومد از اعتماد بی حد و مرز داشتن نسبت به افراد ک تقریبا رویاست خوب.

و تکرار این اتفاقات باعث شده ک نسبت به همه ی آدم ها جهت گیری داشته باشم و نمی تونم خوبی ها ببینم. وجود داره اصلا؟ باورم نمی شه گاه اتفاقی مسخره ترین چیز هایی می آد زیر دستم ک به خودم می گم: " آخه از این همه آدم چراااا من؟ چرا باید بیاد زیر دست من؟ چرا من باید اینو کشف کنم؟ منی ک عاشق مثبت دیدن دنیا و سفید دیدن آدما هستم؟"


خب اینم از آخرین پست دی ماه.


می گه ک از دی ک گذشت هیچ ازو یاد مکن. حالا می دونم معنیش دیروزه، ولی دوست دارم ماه دی برداشتت کنم بر حسب نیاز.

درسم ک نخوندم، ذهنم خیلی درگیر شد و حیف نمره هام. شونزده اینا می شم مثلا.


+ امروز حدود یه کیلومتر پشت سر یه ماشین عروس رانندگی کردم. توش هم عروس داش!!! :))) اوّلینِ بسیار قانع کننده ای بود.

+ و یک برفی اومد ک فکر می کنم حاصل توهم خودم بود فقط.  به حالت قندیل از دماغ آویزون رسیدم سر برگه م ولی از امتحان ک اومدم بیرون هیچی نمونده بود.


و زندگی هم همینه. به خیلی چیزا می رسی ولی به خودت می آی و می بینی هفتاد و هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت از زیر دستت رد شد رفت. می خواستم وبلاگمو غیر فعال کنم ک بگیرمش ولی بعد به خودم گفتم عح یکم بزرگ باش کیلگ مردم واس خاطر همچین چیز هایی وبلاگ غیر فعّال نمی کنن یکم ادا شاخا رو در بیار اقلّا. والا اصلا نفهمیدم دیشب چی شد ک یهو اینقدر بازدیدش غیر عادی بالا رفت. مگه شما هم شب امتحانتون بود ک اینقدر بازدید کردید؟ ساعت ده شب یه صد تایی مونده بود عدده. صبح ساعت نه چک کردم رد شده بود و دویستا بازدید گرفته بود یهو. هی به خودم می گم شاید یکی دیگه گرفته باشش! هی یکی؟ هستی؟ به سخن بیا اگه هستی. فکر کنم واسه هیچ عددی به اندازه ی این هیجان نداشتم. ک تموم شد رفت. چه پوچ.

تندیس

دارم فکر می کنم با توجّه به اینکه در یک چهارم پایانی سال قرار داریم،

تندیس گند ترین ماه سال،

گند ترین هفته ی سال،

و گند ترین روز و شب سال رو،

به خاطر روزی که گذشت به ترتیب اهدا کنم به روز و شب  گذشته در دی ماه نود و شیش ک خدا رو شکر تقویمم ندارم بدونم چندمه تاریخشو از تو منوی اون زیر خودتون ببینید یدونه منها کنید روش.

والّا من از بچگی سر هر چی می شد هی بهم می گفتن بیخ بابا تو یکم حسّاسی (این لفظ "یکم" رو هم با یه مهارت خاصّی می ندازن تو جمله شون ک حالا رو همین هم حساسیت پیدا نکنم و دلخور شم)، 

الآنم چند روزیه دست رفته رو جای حسّاسم :))) ،

هیچ گهی هم نمی تونم بخورم جز اینکه مثلا دیشب خوابیدم به امید اینکه حالم خوش شه یادم بره،

الآن از خواب پریدم و با فاصله ی دو دیقه از بیدار شدنم دوباره این قلب لعنتی م داره آچمز می شه. (آچمز اصطلاحی ست در شطرنج می دونستین؟)


والّا روش دفاعی جدیدم هم در برابر بدبختی هام،

فقط همینه ک گند ترین های دورانی رو  ک بهم گذشته رو می آرم جلو چشمام ک مطمئن شم دیگه هیچی ازون بدتر نمی شه و با خیال راحت بی خیال باشم.(پارادوکسو حال کردی جون من؟ با خیالِ راحت بی خیال.)

تو سیزده  چارده سالگی م این خوب جواب نمی داد. مثلا مرگ رو از نزدیک لمس نکرده بودم هنوز. ولی دیگه فکر کنم تا الآن که قدر انگشتای دست و پام از خدا عمر گرفتم، (وااااااو اینو جدّا همین الآن کشفش کردم! امسال آخرین سالیه ک می شه به کمک انگشتای دست و پام، سنّم رو نشون بدم. یوهوووو! دو تا دست و دو تا پا! هاها.) همه ی مدل های دانه های شکلاتی طور برتی بات رو یکی یه بار انداختم زیر زبونم و دیگه خیلی به طعم چیزی ک قراره از توی کلاه جادوگری بیاد بیرون واسم، اهمیت نمی دم.

ترازوم این شکلیه ک مثلا از خودم می پرسم اگه می گفتن این اتّفاق بیفته ولی مثلا عموت زنده می شه، کدومو انتخاب می کردی و خب بعدش به نتیجه می رسونم خودمو.


اینو هی با اتّفاق های مختلف قیاس می کنم تا بالاخره بره تو لیست و در جای دردناک خودش قرار بگیره و دسته بندی شه. حالا نمی دونم فکر نکنم بازدید کننده ی روشنی ک به این اصطلاح آشنا باشه داشته باشم حوصله ی توضیح هم ندارم واقعیتش، ولی آره خب یه بابِل سورت تمام عیاره از اُی n.

گاه با خودم می گم بابا من در برهه ای از زمان مسائلی رو رها کردم و بی خیال شدم، درد دوری از آدم هایی رو چشیدم مثلا، ک دیگه به قول بنی "می خواد چی بشه؟" واقعا؟ :دی


ولی هنوز به نتیجه نرسیدم که چرا سر این یکی بدنم داره همچین واکنش های بدیع و خیره کننده ای نشون می ده از خودش، کما اینکه مغزم قبول کرده  اکی این از نظر شدّت  اصلا در حدش نیست.

والا حقیقتش دیگه هیچ نمی دونم، حالم از خودم به هم می خوره. رد خور نداره.

چی کنیم؟ بریم قرص بخوریم موتاد شیم؟ 

حالا اون وبلاگم زرت زرت رفرش نکنید تا به هفتاد و هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت نرسه فعلا حالا حالا ها ک اصلا رو مودش نیستم. نفری یک بازدید حق دارید انجام بدید. دیگه خیلی درگیر و عاشقمید اون باکس نظراتو باز بذارین هی رفرش کنید. :)))

اناموراته ته ته - اپیزود تو

یک سال گذشت. از پست سی صد و پنجم. اینجا.

آقا جون خودم من نمی فهمم داره چی میشه. خیلی رو دور تندیم. گویی همین دی روز بود.

رسما داریم برای اناموراته سالگرد می گیریم الآن. :)))))


من یک سال پیش تو فرجه ی اون امتحان تباهه حالم خیلی خراب شد و اومدم اون ویدیویی که تازه پیدا کرده بودم رو گذاشتم تا که دور هم شاد بزنیم ورها باشیم.

جدّی یکی از  تباه ترین دوران های عمرم بود. فرض کن  یه درس چهار واحدی و روز قبل و بعدش دو تا درس دو واحدی. جووون. و معدّل الف می خواستم و فلان و بهمان. اون قدرتباه بود حال خودم و هی حالم رو خراب تر می کردن که هیچ درسی به مغزم فرو نمی رفت. و در عوض اون یکتا آهنگ رو دو سوته حفظ کردم و شاید بیشتر از بیست و پنج بار در روز نگاهش می کردم و باهاشون هم خوانی می کردم و انرژی می گرفتم. انگار که تنها دلخوشیم باشه. شاید اگه به اندازه ی مدّت زمانی که صرف حفظ کردن لیریکش کردم، درس می خوندم از اون درس خوفه چهارده نمی گرفتم. :)))


الآن که یک سال گذشته و دارم دوباره اون زمان رو مرور می کنم جدّی به خودم افتخار می کنم. و همین که دیگه مجبور نیستم به اجبار مطالبی که دوست ندارم رو مطالعه کنم یه موهبت الهی ه برام.

می بینی کیلگ؟ ما زنده بیرون اومدیم ازش. یی. :{


اون پست رو در دست بسته ترین حالتم نوشتم.

الآن این پست رو در رها ترین حالتم می نویسم.


این ویدئو ی شماره ی دو هست. از اناموراته (Enamorate) ی بند دیویسیو (Dvicio). یه بند اسپانیایی اند و ویدیو هاشون خیلی بسیار خلّاقانه س و فلان. تو پست یک سال پیش هم گفته بودم.

منتها این ورژن انگلیسی شه با کلیپ جدید. یعنی آقا اینا اومدن دیدن که خیلی از آهنگ اسپانیایی شون استقبال شد، برای اینکه مردم بقیه ی جهان هم بتونن هم ذات پنداری کنن، ورژن انگلیسی کلیپ رو دادن بیرون که می شه همین ویدیویی که الآن دارم آپلود می کنم. اسم اون قبلی رو گذاشته ن اناموراته در ماشین. اسم این یکی رو گذاشتن اناموراته در حمّام! :




حالا که دیدینش نظر خودمو بگم؟ این ویدیو کلیپش خیلی خنده دار تر و جذّاب تره. هرچند اون قبلی هم نسبت به اکثر ویدیو کلیپ هایی که دیدم یه سر و گردن بالا تر بود، ولی این دیگه حجّت رو بر من تمام کرد. من کلّا دنبال چیز میزای خلّاقانه ام و این راضی م کرد تا حد خیلی خوبی. هر چند ریتم آهنگ با لیریک اسپانیایی ش بیشتر هم خوانی داره و الآن که من هم انگلیسی ش رو از بر کردم و هم اسپانیایی ش رو حس می کنم تو انگلیسی ش ریتم آهنگ داره حیف می شه یه جور هایی.


به وضوح یادمه که یه روز بعد اینکه ورژن داخل ماشینش رو دانلود کردم (همون پست قدیمی یک سال پیش)، رفتم یه سرچ زدم و این یکی رو پیدا کردم.

اوّلین باری که بازش کردم یه روز قبل امتحانم بود و له بودم و هیچی از حرفای اون استاد لایجنده (به لیگاند می گفت لایجَند!) نمی فهمیدم و یه پونزده جلسه ای مونده بود هنوز.

اینو دانلود کردم و داشتم لایجند لایجند می کردم با خودم که یهو بومب. رسما منفجر شدم. یعنی به اون تیکه ی مسواک زدنش که رسید دیگه اینقدر سرخ و برافروخته شده بودم که نفس برام نمونده بود و اشک از چشمام می زد بیرون. حالی بود. استرسی هم که داشتم بی تاثیر نبود تو اون انفجار! یه دل سیر پشت همه ی نکبتی هایی که عصبی م می کردن خندیدم (و البتّه روز بعدش رفتم یه چهارده خیلی شیک گرفتم.)

اون زمان خونه سرد بود و خالی. دو تا پتو دور خودم پیچیده بودم و تا دلم خواست صدام رو انداختم رو سرم و خندیدم تنها تنها و دیوانه شدم و بسیار چسبید.


راستش با صداقتشون حال کردم. با خاکی بودنشون. با خلاقیتشون. دیدی مثلا  اکثر خواننده ها لباس های مخصوص سفارش می دن و ده مدل جلوه های ویژه و آرایش و پیرایش هفت قلم می کنند برای یه ویدیو کلیپ که تهش هم اونقدر غیر رئال می شه که آدم می گه اکی این یه کلیپه فقط؟ این الآن به هیچ وجه اون حس رو نداره و اینقدر خودمونی درستش کردن که من هم حس می کنم با خودشون توی حموم ام و هوس کردیم یه روز صبح که بیدار شدیم دور هم بزنیم زیر آواز. اتوپیام هم شاید تا هفتاد درصد این شکلیه حالا هرچند که باز بهم بگید فیکش می کنن.

راستش به نظرم الآن که تو عصر تکنولوژی هستیم فقط همین نوع صداقت باقی مونده که می شه باهاش مخاطب جذب کرد.


# آقا گیر ندید دیگه ببخشید که بالا تنه شون لُخته. حوصله ی شطرنج کردن نداشتم. راستی اینو نباید اوّلش می گفتم که اگه حسّاس اید رو این چیزا نگاهش نکنید؟ چ م دانم والّا! ولی دعا کنید شیلتر میلتر نشه چوون که وقت گذاشتم واسه آپلودش. صداشو هم در نیارید. آورین. هیس. لختی دیده ها فریاد نمی زنند.


# ببین من دقیقا ازهمون روز صبح که دانلودش کردم و دیدم، خواستم با شما ها هم شیر کنم که شما ها هم شاد شین ولی هی اینو با خودم می کشیدم جلو. فردا، فردا ترش و فردا تر ترش. اینقد با خودم کشیدمش جلو که الآن شد یک سااال! اصلا باورم نمی شه شده یک سال. ولی دیدی؟ حرف بزنم روش می مونم. گشاد هستم ولی همون مثل دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. واقعا فرصتی بهتر از این نمی تونستم پیدا کنم واس آپلودش. هر چند امروز به طرز ناباورانه ای زدن تو پرم ولی دیگه خیلی خاطرتونو می خواستم که اومدم نشستم پا مانیتور تا سر وقت آپلود شه. ;)


# اونی که مسواک داره تو دهنش رو می بینید؟ خوب موهام سال پیش دقیقا شکل اون بود و باور کنید وقتی کلّه ت رو مثل بز تکون میدادی با آهنگ، واقعا فاز می داد. الآن دیگه اون آپشن رو ندارم متاسّفانه هرچند از مدل اسکافیلدی هم راضی ام. ولی کاش می شد به نسبت زمان یکم طول موهام رو بلند کوتاه کنم.


# ازینجا هم می تونید دانلود کنید اگه حوصله ندارید برید دنبال آدرسش بگردین:

اینجا


# جونم موتور وبلاگ نویسی. هفسد و بیست منهای سی صد و پنج می کنه : چهارصد و پونزده تا. 415... این یعنی اینکه من بیشتر از نصف پست های این وبلاگ رو طی یک سال اخیر نوشتم. نمی دونم بخندم یا گریه کنم الآن از این نکته ای که کشف کردم. ولی عدد اصلی این پستم هفسد و هفته ها! از توی منوش دیدم. 707. اون هفت صد و بیسته فیکه. اینم از پست هفتصد و هفتمون. هفت او هفت. 


پ.ن. حالا الآن هم وضعیت خیلی تفاوتی نکرده. در فرجه ی وحشت ناک ترین درس این ترم قرار داریم. همون طور که اون ترم هم در فرجه ی وحشت ناک ترین درس اون ترم قرار داشتیم. همون درس افتادنیه. به پاس ویدیوی باحالی که آپلود کردم انرژی بفرستید اون قدر مسلّط بشم تا شنبه که درس افتادنی ملّت رو بیست بگیرم پوز ها همه به خاک مالیده شه. این راضیم می کنه فقط. :))))


پ.ن بعدی. آقا چه قدر کیفیت نمایش وبلاگی ش خرابه؟ اصل ویدیویی که من دانلود کردم اینجوری نیست. قشنگ واضح واضح مثل شیشه س. اگه کیفیت خواستین، دانلودش کنید درست می شه. حدس می زنم این کیفیت نابود الآنش به خاطر این باشه که پیش نمایش وبلاگی شه... آهان چیزه حل شد. خودتون می تونید از تو منوی پایینِ ویدیو، کیفیت رو روی هرچی عشقتون کشید بذارید. هر چی بالاتر شیشه تر.

من دشت کیان نیستم، تکذیب می کنم

به نظرتون منو می کشه اگه ک برم بهش بگم داداش جون هرکی دوس داری اسم وبلاگتو عوض کن؟


دشت کیان


شت کیلگ. ما باید هر فرمی از آزادی رو برای افراد جامعه متصوّر بشیم تا وقتی مشکلی برامون ایجاد نمی کنن. وبلاگ خودشه، عشقش می کشه. تو هم هیچ حرکت اضافه ای نمی زنی. آروغ روشن فکری زدن هاتو هم نگه می داری واسه وقتی ک اپسیلون تونستی خودت بهشون عمل کنی دوست دم فرفری من. هی می گه آزادی آزادی رهایی، بعد بفرما طرف اینه الآن وضعش!