ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات...
- "عدم ثبات."
.:. آخه ببین خل مشنگ، من می تونستم کاریت نداشته باشم هر گهی که می خوای بزنی به زندگی ت. اصن اینقدر این شاخه اون شاخه کنی که جونت در بره. به من چه زندگی من که نیست! ولی وقتی با عقاید آفتاب پرست گونه ت داری هر لحظه می رینی به زندگی من، یه دیقه رفیق دست تو گردنم می شی یه دیقه بعد باید گارد بگیرم که خنجرم نزنی، یه دیقه منو می ندازی تو گروه دوست ها، یه دیقه بعد پاک می کنی می ندازی تو دشمن قسم خورده ها، دوباره دو روز بعد تو دوست ها، یه ماه بعد تو دشمن ها، خب اینجا ورق عوض می شه.
این حال منو به هم می زنه.
دگرگونم می کنه.
چقد سخته؟ واسه یه آدم چقد سخته که حداقل پای کلامی که تو دهنش منعقد می شه تو بگو شده واس یه هفته وایسه و حداقل یه زوری بزنه واسه ثبات ذهنی ش وقتی داره با اختیار تام تو زندگی بقیه دخالت می کنه؟
حالم به هم می خوره از تزلزل. از روی حرف نموندن. از اینکه فکر کنی بذا تا داغه، حرفشو بزنم حالا عملش با خدا! :))) فقط حالم به هم می خوره.
هر تزلزلی. تو بگو حتّی در این حد ک تو اعلام کنی من الآن می رم لیوان آب رو از روی اُپن برمی دارم و سر می کشم، ولی عملیش نکنی. خب د نگو! تشنه ت نیس، نگو می رم آب بخورم! اگه تشنته هم فرمونو بگیر تا تهش بگیر برو اونقدر که به لیوان آب روی اپن برسی.
می گی می کنم د جنمش رو داشته باش قشنگ تا ته بکن. می گی نمی کنم، جربزه داشته باش رو نکردنت بمون و جا نزن. این چه فازیه؟ رو مرز بین بکن نکن وایستاده، یه روز هوس می کنه پاشو بذاره این ور خط، یه روز هوس می کنه پاشو بذاره اون ور خط. ریدم به کل هیکلت.
حکایت همون خفّاشه س، می ره به عقاب می گه آقا من پرنده ام ها، هوامو داشته باشی. دو دیقه بعد می ره به شیر می گه من پستاندارم، قربونت حواست بهم باشه.
خفّاش ها گم شن گم شن گم شن تا منم یه ذرّه بتونم زندگی مو بکنم. تزم می ده تازه. نظریه هم می ده. جمع کن کاسه کوزتو بابا. مُفتی.
- "عدم ثبات."
نوشته بود که:
خدایا،
نفسم را از من بگیر،
هم نفسم را
نَه.
باحال بود. دیدمش نا خودآگاه یه آخ کشیدم و گاز دادم و از کنارش رد شدیم.
مهمون داشت سر میز شام با آب و تاب در مورد غذاها و نحوه ی طبخ شون اظهار نظر می کرد،
یهو زبونش نچرخید به جای "لَزِج" گفت "لَجِز".
آقا چرا هیشکی مسخره ش نمی کنه؟ چرا هیشکی سوتی شو نمی گیره؟ یکی بیاد دیگه. بیایین بگیرین دیگه. :))))) اصلا بیارین از این چراغ مطالعه های بازجویی بندازین تو چشاش تا ابد الدّهر بهش بخندید و بعدش هم دوربین یه کلوز آپ بره رو صورت ضایع شده ش. خب یه واکنشی نشون بدید به اون واژه لااقل. چرا نمی شه مثل وقتی که تو وبلاگ غلط دیکته ای می گیرم از مردم الآن برم تو چشاش نگا کنم بهش بگم عاقا مجید جان لجز نه، لزججججج.
آقا من سیخم گرفته. الآن فکر می کنم که فقط خودم فهمیدم. کیف نداد زیاد! دارم سعی می کنم با نوشتن اینا کیف نصفه م رو به درجه ی ماکسیمم برسونم.
نه واقعا؟ لجز؟ لَجِجججججز؟ هار هار هار.
هزار بار بش گفتم خل مغز من،
تو این اتاق که شتر با بارش گم می شه،
تو یکی بیا و لطف کن هر چی می بینی نگیر دستت و راه بیفت برو برا خودت تو هپروت ول بچرخ.
هی نمی فهمه.
الآن اون چیز من کو؟ کجاست؟ هان؟
بعد با اعتماد به نفس می گه فوقش پیدا نشد یکی برات می خرم.
طرف هنوز من دارم واسش سر صبحا بند کفش می بندم، اینه سطح اعتماد به اسکای ش.
وای خداوندگار ناموسا چقد درکش سخته که یادگاری بود یعنی که "طرف دستاش به اون خورده بود!" پس تو یه کامیون هم شکلش رو هم بار بزنی بیاری تو اتاق خالی کنی، هیچ کدومش واس من اون حسّو نداره؟ چقد سخته فهم این؟ شما ها ک دیگه می تونید بفهمید؟ نمی تونید؟
بهم گفت تو چون خودت کثافتی، کثافت ها رو هم نمی بینی. :)))))))
خدا. :))))))) نه واقعا خوشم اومد. عصبانی می شه خلاقیّت و ادبیاتش اکسپوننشیال می کشه بالا. :))))))
داشتم فکر می کردم که
الآن مسواک برام شده یه چیزی مثل خدا.
فقط شبایی که ناخوش احوالم یادم می افته اون دسته بیل رو بردارم و باهاش بیفتم به جون سوراخ سمبه های لثّه م با وسواس تمام، که حداقل به میکروبا بفهمونم زورم به هرکی نرسه، دخل شما ها رو می آرم ولی.
تهشم این قدر لبخند دندون نما بزنم به آینه که طرف خودش ازون تو به زبون بیاد و بگه بسّه دیگه عح، جون خودم لمینت کردی همه رو بکَن برو دیگه بچّه.
پ.ن. خب تو خاطراتم جدّی هر چه قدر می گردم روز هایی که بشّاش بودم هیچ وقت داوطلبانه و دلی نرفتم سمت مسواک.
من بعد روزهای شاد رو مسواک می زنیم تا ریده باشیم به هر قانون من درآوردی ای که کشف می کنیم یا نمی کنیم یا هر چه.
خبر آتیش گرفتنش رو وقتی خوندم که دیگه آتیشش خاموش شده بود، ولی می دونی دلم چی خواست یک آن؟
یه حباب بزرگ شیشه ای از هوای جنگل های هیرکانی پر می کردم،
طوری که فضای حبابم قدر یه چادر مسافرتی،
توش پر از برگ درخت و بوی نم جنگل و خاک خیس،
می نشستم تو حباب شیشه ای،
و در حالی که شاخ و برگ های درخت های توی حباب کوچیکم، مالیده میشه به نوک دماغ و پیشونی م،
سند می شدم به لحظه ی آتیش گرفتن تالاب،
با حباب جنگلی م مستقیم تله پورت می کردم به این عکس:

حبابم رو پشت همین دو سه تا نی پارک می کردم،
و می نشستم و نگاه می کردم.
اینقدر ک دنیا تموم شه.

سوختن نی زار رو تا ابد الدّهر نگاه می کردم،
در حالی که خودم داخل یه حباب از جنگل های هیرکانی نشسته بودم و شبنم روی برگ ها، گاه گاه می چکید رو دست و پام.
با مشاوره ی عشقی دادن یازده نصفه شبی در اوّلین روز زمستان به دوست خلم چه کنم؟ آه. =_=
این چرا نمی فهمه داره اچتباه می زنه؟ :))))
عاقا حالش خرابه. پوف.
در عوض من همین یه ربع پیش یه چیزی فهمیدم دوباره ده تا به جونام اضافه شد. :)))) بیست تا شایدم.
جونای من در نوسانه بدانید و آگاه باشید...
کن یو بیلیو می اگه ک بگم الآن بریده بریده دارم اینا رو تایپ می کنم و مطمئن نیستم قلبم بقیه شو می کشه یا نه؟
من از طرفای تیر به بعد که منتظر نتیجه ی کمیسیون دانشگاهم بودم، دیگه همچین استرسی رو محتمل نشده بودم.
یه ربعه چمباتمه زدم کنار شوفاژ، هی به خودم می گم: "هیش، هیش. کیلگ آروووم. چیزی نیس. دیگه تموم شده. تموم شد آقا تموم شد. پَر. کات. بکَن دیگه. کنده شو. پاشو جمع کن خودتو. تمومه."
و هی نمی شه. چون که... مغزم خر تر از اونیه ک بفهمه.
فلج شدم رسما. :))) این هورمون های کوفتی مم نمی دونم چرا عمل نمی کنن سریع تر که راحت شم.
وای... خداوندگار... قلبم. امروز واقعا ده تا از جونام کم شد.
- کیلگ. می گم اممم. می شه اگه زلزله اومد نمیری؟
- چی؟
- می گم می شه اگه زلزله اومد نمیری؟
- هه مگه دست منه؟
- آره. نمیر.
- یادته چقد منو اذیت کردی؟ اصن می خوام بمیرم.
- اذیتت کردم چون دوستت داشتم. نمیر...
- منم می میرم چون دوستت دارم. هاه.
- کیلگ بهت گفتم نمیر.
- برو بابا هیچ وقت به فکر من نیستی همش داری رو اعصابم اسکی می کنی الآن تازه یادت افتاده... می خوام بمیرم.
- کیلگ...!
- می میرم.
- آخه کیلگ...!
- بابا دست من نیس ک یهو دیدی دیواری چیزی رو سرم خراب شد مُردم. به هر حال تو وقتی ک می تونستی قدر منو ندونستی ایزوفاگوس!
- آخه... من... نمی خوام... تو... بمیری...
و بچّه ها باورتون نمی شه. وسط همین مسخره بازیا،
سرشو گذاشت گوشه ی در زد زیر گریه!!! پشمام ریخت. یه دیقه داشتم فقط نگاش می کردم ببینم این دیگه چه سناریویی ه و حالا باید چه خاکی تو سرم کنم ک درست شه؟
بعد وسط هق هق زدناش بهم می گفت: بهت می گم نمیر نمیر نمی فهمی.. عرررررر.
بعد دیگه دیدم خطری شد، اتو اینا رو ول کردم رفتم دیدم، اوه شت. واقعنی داره گریه می کنه. آقا صورتش از بالا تا پایین پر اشک شده بود و عین لبو رنگش قرمز شده بود! وضعی بود نمی دونستم بخندم گریه کنم چی کنم. گیجم کرد قشنگ. من ک فک نمی کردم جدّی باشه زیاده روی شد اینگار. والّا من حقیقتش اصن نمی دونستم این قدر عاشقمه. حالا همه ش زر مفته ها، پنجاه درصد اعصاب خوردی های من مسبّبش همین خره، الآن رگ محبّتش قلمبه شده بود فقط. :)))
بش گفتم اُه اُه. بابا جون هرکی دوست داری. نمی میرم. قول می دم. بس کن جون مادرت. نمی میرم. من رویین تنم. ققنوسم. ژن برترم. بهت نگفته بودم فقط حسودی ت نشه. بسه. از زیر آوار هم شده به خاطر تو خودمو می کشم بیرون. گریه نکن تو رو خدا.
تهشم با حوله ی حموم مفش رو پاک کرد و فکر کنم الآن رفته رو مامانم داره سناریوی مشابه رو پیاده می کنه.
به عنوان آخرین لحظات پاییز یک هزارو سی صد و نود و شش، جقل دون عزیزم را به عنوان الهه ی همه ی مرغ و خروس های جهان می شُمارم چرا که از قدیم الایّام گفته اند: "جوجه را آخر پاییز می شمارند."
و راستی این پاییز هر جا رفتم هی همه نق می زدن که چرا بارون نیست، بارون چرا نیست، نیست چرا بارون.
خواستم اطّلاع بدم که هیچ کدومتون نفهمیدید که فرشته ی آب و هوا امسال داشت به دل ما راه می اومد. :))))
خلاصه که عاقا من پاییز غیر خیس دوست. من پاییز بدون بارون خیلی دوست. من پاییزی که بشه توش با یه کتونی و سویی شرت هرجایی رفت رو عاشق کلا.
فرشته ی آب و هوا جیگرتو. من که این پاییزو دوست داشتم. بیشتر از چند تا پاییز اخیر بهم چسبید. خلاصه از این به بعد می تونی بدوی دنبال آرزوی های بقیه.
و اینکه وقتی می گم پاییز، دارم از چه طیف رنگی حرف می زنم دقیقا:

و با ضمیمه ی عدد خیلی رند زیر از بازدید های وبلاگ، شب چلّه ی خوشی را برای شما دوستان گرامی خواستارم.

عاشقتونم عاشقتونم.
امتحانا کنسل شد.
رواااااله رواااااااله.
عاقا ده تا به جونام اضافه شد واقعا.
حالا می تونیم در کمال آرامش از آلودگی هوا و زلزله بترسیم و یک یلدای هیجان انگیز رو در پیش رو داشته باشیم.
راستی دیدین همه ی بچّه ها جمع کردن دارن فرار می کنن شمال؟ :))))
نه عاقا ما تا لحظه ی آخر هستیم، سنگر رو خالی نمی کنیم.
ای جانمی جان.
البتّه من ک درس رو می خونم ولی آتیششو کم می کنم. قول می دم چون میان ترمو نخوندم، اینو از الآن بخونم و تعطیل شدن تاثیری نداشته باشه روم. قول.
پ.ن. اینو بنویسم خاطراتم تکمیل شه. تبلت دستم بود وقتی زلزله اومد. از روی بالا پایین شدن نوشته ها فهمیدم زلزله س. #نحوه ی _اگهی_از_زلزله_ی_یک_کرم_کتاب
پ.ن. بعدی. ایزوفاگوس داره به بابام می گه نیگا کن تو دیشب اینقدرررررررر دیرررررررر اومدی خونه و روزنامه ورزشی رو نیاوردی که آخر زلزله اومد.
پ.ن. بعدی تر. یکی از بچّه های کرجی مون اینجور توصیف می کنه دیشبو: تختم عین موج رو کشتی بود. ینی خداوند خلّاقیت. :))) خوابگاهیا هم ک همه فرار کردن.
پ.ن. بعدی ترش. من اگه نمی رم حموم به خاطر چرکولک بودن و هیدرو فوب بودنم نیست، تهران هشدار زلزله خورده می فهمی؟ می فهمی؟
پ.ن. آخریش. ستاد بحران: "شهروندان عزیز تهرانی لطفا از تردّد غیر ضروری با خودرو های شخصی خودداری نمایید." عامو کجای کاری اینا جمع کردن رفتن مسافرت فقط خودم و خودت موندیم. :{
۱) هوا واقعا شب ها سرد است و زر مفت است که امسال پاییز سرد نبود. سرد بود عاقا جان سرد بود و بی اختیار دندان های فرد گرمایی ای چون من به هم می کوبید.
۲) وای فای خانه تا فاصله ی ده متری درب منزل آنتن می دهد ولی در خود خانه آنتن نمی دهد.
۳) این محلّه روباه های بسیار خوشگل گوگول مگولی اکور پکوری دارد.
۴) در این محلّه رفتگر ساعت سه و نیم نصف شب اسپایدر من وار می آید و در حالی ک شش دانگ خیابان به نام خودش هست عشق می کند و کوچه را جاروب می کند و وقتی شما دارید داخل پراید با خودتان کشتی می گیرید و مثل میمون از صندلی جلو به عقب تاب می خورید تا تست کنید کدام راحت تر است، مثل جن از داخل پنجره ی ماشین، عقل نداشته ی شما را به تماشا می نشیند.
۵) مادر من بسیار سوسول است.
۶) پدر من بسیار جان بر کف است.
۷) مردم تهران شبیه مادر من هستند.
۸) رفتگر محل شبیه پدر من است و من داشتم به وجدان کاری اش آفرین می گفتم و فکر می کردم که به راستی آیا رفتگر ها خانواده و بچّه ای به غیر از برگ های کف خیابان ندارند؟
۹) صندلی جلو ی ماشین به صورت خوابیده بسیار راحت تر از مچاله شدن در صندلی عقب ماشین است.
۱۰) من شب ها نمی توانم با جوراب به خواب بروم.
۱۱) من احتمالا کلاستروفوبیایی چیزی دارم. حاضر بودم روی چمن های خیس پارک بخوابم ولی در ماشین نباشم. فضاهای تنگ کلافه ام می کند.
۱۲) این معتادهای توی پارک، با وجود معتاد بودنشان بسی با مرام هستند.
۱۳) گوینده های اخبار رادیو آرامش عجیب و بی حد و مرزی دارند حال آنکه استیشن آن ها روی گسل است.
۱۴) آتش های نصفه شبی توی پارک اصل جنس است.
۱۵) دزدگیر پراید بسیار حسّاس است و گاه صاحب ماشین را به عنوان دزد تشخیص می دهد.
۱۶) خانم مادر همسایه ی بغلی یحتمل خیلی من را دوست دارد. سر راهم را گرفته بود و نمی گذاشت بروم خانه دستشویی.
۱۷) ترکیب گرسنگی با سرما با بی خوابی یکی از سه ترکیب گُهی دنیاست.
۱۸) اوّل و آخرش بعضی آدم ها ژن خوابیدن در ماشین را دارند، برخی ها ندارند. بدَرکید.
۱۹) باید لختی زود تر از دوازده شب شام خورد که اگر زلزله زده شدید لا اقل قحطی زده نشوید.
۲۰) مردم تهران خیلی ماشین دارند فقط تا دیشب رو نکرده بودند.
حقایق بعدی ای اگر به ذهنم رسید اضافه می کنم. شما را به خیر و ما را به سلامت..
۲۱) اینترنت همراه نداشتن خیلی به آدمی زاد حس کمبود و عقب مانده بودن را القا می کند.
۲۲) اُه اُه! زلزله زده های واقعی هم بودند گویا. همینک خبر رسید که تمام وسائل دکوری شان پرت شده و تابلو های دیوار سقوط کرده اند.
۲۳) هشدار زلزله خوردن حسّ جالبی نیست.
۲۴) بعد از تجربه ها،حس زلزله برایم شبیه حسّ لحظه ایست ک ماشین در جادّه با سرعت بالا می افتد درون یک سراشیبی. دلت هرّی می ریزد پایین. سقوط آزاد طور حتّی. قلقلک هم دارد اگر دقیق شویم.
۲۵) وای به حال اینکه زلزله ها واقعی باشند. دیشب با همین مثقال ذرّه لرزه، مخابرات ریده بود.
اینقدر عصبی ام که،
یعنی فقط ...
:دی :دی :دی
:دی :دی
:دی
به جای زلزله الآن از من بترسن منطقی تره. دیگه واقعا امشب دارن رو اعصابم اسکی می کنن.
دراکو دورمینز نانکوام تیتیلاندوس.
# سرما عه رو ک قطعا خوردم.
# و متکام افتاد وسط کوچه. متکام. می فهمی؟ متکام.
# و الآن مثل یه میکروب همه چی رو کندم ریختم اون وسط اینقد که اعصابم ریخت به هم. خودمم اگه می شد در می آوردم پرت می کردم اون پایین.
آروم باش کیلگ. ما اینجاییم. هی. تخت خودمون،
یعنی با دندونایی شبیه روباهی که الآن دیدم خرخره ی نفر بعدی که زود تر از سه ی ظهر بیاد تو این اتاق رو لت و پار می کنم. فحش غلیظ روان کننده هم ک نمی شه نوشت شما آشنا عید، باید هی به قوه ی تخیلم فشار بیارم.
درسته که وای فای از تو پذیرایی آنتن نمی ده، ولی از دم در خونه آنتن می ده.
زمینه ی کشف: زمین لرزه ی تهران
آقا دارم یخخخخخ می زنم از سرما. الآن دارم ازین پایین پنجره ی اتاقم رو نگا می کنم حسرت می خورم.
چقد سوسول شدن همه.
گه بگیرن. چقد همه چی مسخره شد یهو.
به خاطراتم که رجوع کردم یه زلزله ی دیگه هم دیدم قبلا. چرا اون موقع ازین ادا ها نبود؟
من می خوام برم تو اتاقم عاقا جان من. الآن دارن تقسیم ماشین می کنن کی کدوم ماشین بخوابه! مگه من اینجور خوابم می بره تفی ها؟ تو پراید؟ واقعا؟ بعد با درس های تلمبار شده م چی کنم؟
راستی دقّت کردین من وقتی استرس می گیرم چقد مسخره می شم.
اینم دقت کردین وقتی جو همه رو بگیره من به طرز غریبی آروم می شم؟ الآن نمی دونم چرا دنیام اصن شبیه این مردم تو کوچه خیابون نیست. آرامم. اصلا نه می ترسم نه استرس دارم نه چیزی رو درک می کنم نه هیچی. خنده م می آد.
آقا تو پارک آتیش روشن کردن با معتاد ها و بی خانمان ها و این هفت خط ها یه مدّت رفتیم نشستن لب یه آتیش.
الآنم چند تا فامیل آوردیم پیش خودمون تو ماشین جا بدیم. خیلی مسخره س.
می ریم ک داشته باشیم یک شب پر از دست و پا درد رو.
کوفتی ها.
پ.ن. ینی دلم می خواست این زلزله هه فردا شب می اومد. الآن همه داشتیم اون بیرون می رقصیدیم عین سرخپوستا دور آتیش. کیف نمی داد؟ :)))
عاقا زلزله ای که جدّی نباشه ولی بادش بگیردت، جذابیت های خاص خودشو داره.
اوّلین نفر خودم فهمیدم با این جمله که: "عح؟ زلزله داره می آد؟"
خیلی هم تر و فرز بودم. سراغ مرغه هم رفتم. :دی
فقط یکم دچار تردید انتخاب بین مینا و جوجه شده بودم در اون لحظه.
الآنم این مامانم ول نمی کنه... بریم پارتی تو خیابون. جوووون.
وای حسّش خیلی بد بود، هیچ کدوم از بار و بندیل هام آماده نبودن که با خودم ببرم بیرون. فرض کن اگه همه بمیریم... من باید به قدر کافی خاطره داشته باشم ک دووم بیارم.
بهم پیام داده که، هی فردا آخرین جلسه س که هم کلاسیم. مریضم ولی جهنّم می آم ک مهمونم کنی بالاخره دارم راحت می شم از دستت.
می بینید؟ یعنی من می رم قشنگ با کسی ارتباط می گیرم که عین خودم اوّلین آخرین می شماره و بستنی می کشه بیرون از حلقوم ملّت. نباشه هم این قدر تو گوش افراد موجود، زیرزیرکی تکرار می کنم این افکار مریضمو که بالاخره یه نفر این شکلی مسخ و دیوانه و مجنون شه.
خب ولی واقعا دوست این شکلی زیاد نداشتم تا حالا. دوستی که پیامک این شکلی تو نصفه های شب واسم بفرسته.
این... این آدمه...
اوّلین دوست دانشگاهم بود که بهم گفت چه پیکسل شاخی از کجا، و چون می دونستم گیر نمی آد، داوطلبانه کندم که بدم دستش و ته دلم هیچ احساسی از "تو رو جون هر کی دوس داری، قبول نکنه..." نداشتم.
اوّلین بچّه ای هم بود که تو دانشگا به خودم اومدم و دیدم اتومات تو ذهنم بهش اجازه دادم با هر فحشی که عشقش می کشه صدام کنه و اصلا روانم خراشیده نمی شه با هیچ کدوم از حرفا و شوخی خرکی هاش. کیفم می ده گاهی.
ینی می دونی کیلگ. من هر کی رو پیدا می کنم اینقد سیخش می زنم که سریع تر ازش کنده شم و به خودم ثابت کنم آدم به درد نخوریه که نگو. دیفالت این است که آدم ها به درد نخورند مگر اینکه خلافش ثابت شود. خب چه می دونم. مثل یه آنتی ویروس که فلشه رو ده دور می جوره قبل اینکه اجازه ی دسترسی بده بهش. خیلی این جوری ام. داغونه ولی هستم و اقرار می کنم. بخشی از سکوت همیشگی م رو مدیون این ویژگی ام. اون قدر مشغول جوریدن و آنالیز کردن طرف مقابلم هستم که مجالی برای حرف زدن نمی مونه واسم.
بذار بگیم ک تو راهنمایی تجربه های داغونی داشتم از دو سه تا از دوستای خیلی خیلی خیلی بسیار به خیال خودم نزدیک و جیک تو جیکم که هنوزم می شینم با خودم فکر می کنم از خودم می پرسم مطمئنی خواب نبودی؟ در اصل حالا ک خودمو کشیدم بیرون از اون قضایا، دیگه حس اعتمادم رو جا گذاشتم تو باتلاق.
ولی آخه آخه این بچّه رو جدیدا هر چه قدر سیخ می زنم. هیچ ک هیچ. فعلا خبری نیس. نم پس نمی ده.
# داغونه. رو دوستی های نسبتا ریشه دارم که عمیق می شم، خیلی نا امیدم می کنه. من واقعا بلد نیستم با بچّه ی هم سنّ خودم طرح دوستی مداوم بریزم. هی دعوام می شه. ولی تا دلت بخواد... با آدمای خیییییلی گنده تر از خودم و خیلیییییی کوچک تر از خودم نشست و برخاست دارم. چه وضعشه؟ راضی نیستم حقیقتش. الآن اون قدری که سال بالایی ها منو می شناسن تو این دانشگا و هوامو دارن، هم دوره ای های خودم از وجود خارجی م اطّلاع ندارن. :دی
# چه کرمیه ما آدما دوست داریم هر لحظه آدمای بیشتری رو مال خودمون کنیم، نمی دونم. خب بگیر بشین سر جات زندگی تو کن. روابط اجتماعی چی می گه؟
# با آخرین دیدار یار خرم... چه کنم؟