مثلا تو مایه های فکر کردن به این فکت،
ک درسته من الآن تو آنتارکتیکا نیستم،
و به جای سرما دارم از گرما هلاک می شم و غلت زنان به خودم می لولم،
و نمی تونم پنگوئن امپراطور بغل بزنم،
و فرصتش هم نیست اون حجم از سفیدی رو بندازم روی شبکیه م تا که غرق بشم توش،
که منطقا به احتمال زیاد شاید فرصتش هیچ وقتم پیش نیاد برام،
ولی اون آقا عکّاسه الآن دقیقا همونجاست،
و امروز عشقی منو فالو کرد،
که این خودش یه کانکشن با آنتارکتیکا برقرار می کنه،
و من با خیال همین دیگه ایشالّا می رم ک سرم رو بذارم رو بالشتم امشب،
خواب هاتون پنگوئنی.
نه خب جون من یه دیقه عمیق شیم؛ من الآن تو لیست فالوئر هام یکی رو دارم ک دقیقا همون جاست!!! می فهمی طرف تو خود خود آنتارکتیکاس...! و در شعاع چند کیلومتری ش قطعا پنگوئن امپراطور وجود داره. خب این واقعا رزق روحم شده است... جرئتم می بخشد و روشنم می دارد.
راستش از زمانی ک عکس اون پنگوئن های امپراطور رو آپلود کردم اینجا، اون قدر پنگوئن لایک زدم، دیدم، حرف زدم، تصوّر کردم، کشیدم، خندیدم و خواب دیدم که حد نداره.
الآن سرم رو می ذارم رو بالشت به امید اینکه وقتی بیدار می شم، از لا به لای امواج الکترومغناطیس شوت شده باشم کنار دیوایسی ک امروز به من فالو دادن ازش. و مثلا بهم بگن: "اوه پسر سلام بالاخره از ماتریکس اومدی بیرون..."
پ.ن. مجازی جات. آره هه واقعا مجازی جات. مجازی جات واسه آدمای متخیّل مثل در کمد نارنیا می مونه. شیر، کمد و جادوگر...!!