خب این یه پروژه ی یک ماهه بود که چند روز پیش بالاخره تموم شد و هیچ ادّعایی رو ثابت نمی کنه مگر جنون بیش از حد بنده ی حقیر رو.
عکس هدر های صفحه ی اوّل بلاگ اسکای اند.
قضیه از اون جا شروع شد که یه روز به خودم اومدم و دیدم به جای لاگین کردن تو وبلاگم، به هدر صفحه ی اصلی خیره شدم و دارم به تصویرش تنفّر می ورزم.
(ناموسا چند تاتون به اون عکسای هدر دقّت می کنین؟ نه که بخوام بگم آره من خیلی خفنم و دقّت می کنم به هر چیزی که کسی به کفشش نیست و این عمل ارضام می کنه. مقصودم بیشتر اینه که می خوام بدونم آیا من وسواس دارم؟
واسه همین قبل اینکه ادامه ش رو بخونین می خوام چند تا سوال بپرسم ازتون تا که بهش فکر کنین.
شما واستون مهمه دیدن اون عکس ها موقع لاگین کردن؟
شده به خودتون بیایین و چند ثانیه صرفا به عکس نگاه کرده باشید یا همیشه از زیر دستتون در می ره؟
الآن بدون اینکه ادامه ی پستم رو بخونین می تونین پنج تاشو بیارین پشت پرده ی چشماتون و تصوّرشون کنین؟
فکر می کنین تعدادش، اردر عکس ها چند تاست؟ بلاگ اسکای چند تا عکس مختلف اون بالا برامون به نمایش در می آره؟
این عکس های چه زمانی عوض می شن؟ زمان مشخّصی داره؟
آیا عوض شدنشون وابسته به دیوایسی هست که لاگین می کنین روش؟
اینو بگم که الآن خودم جواب همه ی سوال هایی که طرح کردم رو می دونم. بیشتر یه جور مقدمه چینی و خودشناسی قبل از پست بود.)
به هر حال اون روز کذایی، من نمی دونستم تنفّرم از کجا می آد... خواستم کشفش کنم. یه پروژه ی روان شناسی شخصی درست کردم واس خودم. به خدا که من دیوونه ی همچین پروژه هایی هستم. هر چقد بگم بازم نمی تونید علاقه ی زاید الوصفم رو نسبت به همچین ژانگولر بازی هایی درک کنید...
من سی و یک روز تمامه که دارم از هدر ها اسکرین شات می گیرم و دسته بندی شون می کنم.
دسته ی عشق می ورزم ها + دسته ی تنفّر دارم ها
یه چیزی تو مایه های جدول خوب ها و بد های تخته ی نماینده ی کلاس دوم ابتدایی قبل اینکه معلّم وارد کلاس شه.
روز سی و یکم پروژه م، چند رو پیش به سر اومد و تصویر هام تکراری شدن و افتادن روی یک دور ثابت.
و من هنوزم نمی دونم چی باعث می شه که از یکی شون خوشم بیاد و به یکی شون تنفّر بورزم.
منتها الآن دارم با خودم فکر می کنم خیلی از تیکّه های زندگی هم همین شکلیه. تا همین حد حسّی ه. راستش حتّی نماینده ی کلاسم همیشه خیلی حسّی اسم ها رو می نداخت تو سبد خوب ها و بد ها. هیچ وقت حضور من که مثل ابله ها دقیقه ها ساکت می نشستم، به چشمای لعنتی ش نمی اومد. :)))))) چون من واقعا ساکت ترین بودم و همین بود که به چشم نمی اومدم. اون قدر ساکت که اسمم حتّی برای وارد شدن روی تخته به چشم نیاد. اون قدر که حضورم حس نشه...
می دونی کیلگ می خوام ازین به بعد اجازه ش رو به خودم بدم که خیلی راحت به آدم های دور و برم برچسب خوب ها و بد ها بزنم و نخوام به این فکر کنم که چرا از فلان کس نا خودآگاه در اوّلین نگاه خوشم می آد یا حالم از بیسار کس به هم می خوره.
یعنی چه دیدگاه روشن فکرانه ای داشتم که به زور به خودم ثابت کنم پیش داوری نداشته باشم راجع به موضاعات مختلف؟ من پیش داوری م رو خواهم داشت، طرف اگه خیلی عشقش می کشه بیاد بهم ثابت کنه که اشتباه می کردم.
این رفتار منشا روان شناسی رو قطعا داره و وقتی من حس خوب نمی گیرم از یه موضوع، مغزم قطعا در لایه های عمیقش یه دلیل لازم و کافی داره برای تنفّر ورزیدن. یه جور انعکاس ستیز و گریزیه برای ادامه ی بقا. یادگیریه یعنی. یه مسیر یادگیریه. منتها من ازین به بعد دیگه وقتش رو ندارم که تو تمام خاطره هام بگردم و ببینم طرف شبیه کدوم یکی از تجربه های قدیمی مه که همچین حسّی بهم می ده.
از این پروژه ای که برای خودم ساختم به خط های بالا رسیدم. همین. هدفش همین بود برام.
حالا هم در ادامه عکسا رو آپلود می کنم.
به ترتیبی که همیشه ظاهر می شن. در سی و یک روز.
و زیرش واس خاطر دل خودم ذکر می کنم که رو تخته سیاه مغزم جزو سبد خوب هام هستن یا بد ها.
خدا رو چی دیدی... یه روزم تو بیست و شیش سالگی هام بر می گردم و نگاشون می کنم و می بینم احساسم به نصفشون عوض شده. همینه که باحالش می کنه.